هردو از كنايه هايي كه او مرتب در حرفهايش به همسر فرزان مي زد، متعجب بودند. نگين مشتاق شده بود از نزديك اين پرنسس خانم رو زيارت كند، تا ببيند قضاوتهاي سهيل، تا چه حد در مورد او درست است. از پشت شيشه رفتنش را تماشا كرد و به آوا گفت :
- خيلي خوشگل نيست، اما عجب هيكلي داره! نه؟ به درد فيلمهاي اكشن مي خوره.
- آره، به درد بدل آرنولد مي خوره. به نظرت مي شه روش سرمايه گذاري كرد؟ ..
- در مورش قكر مي كنم.
- فكر كن.
و هر دو از حرفهاي خودشان به خنده افتادند.
مهيار، سهيل را تا نزديك ماشينش مشايعت كرد و گفت :
- تو هم همينجا مي موندي با هم مي رفتيم.
- نه، بايد برم يه كم به سر و وضعم برسم.
- ول كن بابا، حامد كه غريبه نيست!
- حالا اومديم و چند تا دختر غريبه رو هم دعوت كرده بودن، چشمت بر نمي داره يه كمم مارو تحويل بگيرن. يعني هميشه ي خدا بايد دخترها، دور و بر تو بپلكن و خود شيريني كنن.
- پس برو سعي خودت رو بكن.
- بهتره برم اين امانتي رو هر چه زودتر دست صاحبش برسونم. از خانمها هم تشكر كن و بازم بابت مزاحمتهاي بي موقع من، عذرخواهي كن. فكر كنم ديگه چشم ندارن منو ببينن. ..
- خودتو لوس نكن، برو ديگه.
سوار ماشين شد و خداحافظي كرد. بعد، سرش را از ماشين بيرون آورد و گفت :
- ديرنيايدا.
مهيار، برايش دست تكان داد و او با تك بوقي از آنجا دور شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)