- شما دوتا كه تا اين حد با هم متفاوتين، چطور با هم دوست شديد!؟
نگين خنديد و دستش را دور گردن دوستش انداخت و گفت:
- من و آوا، مثل زن و شوهرها، مكمل همديگه هستيم. وقتي هم دعوا مي كنيم، چند ساعت بيشتر جر و بحثمون طول نمي كشه.
- راستي؛ حامد و خانومش، واسه شام دعوتمون كردن. گفتم اول بايد از شما بپرسم، ببينم اگه كاري نداريد، بعد خبرش رو بدم.
هر دو به هم نگاه كردند. در همان حال، چند ضربه به در خورد. مهيار به سمت در رفت و با گرمي دوستش را به داخل دعوت كرد. وقتي وارد شدند، نگين با ديدن او لبخندي زد و آهسته گفت: ..
- اِ ، خاله ملوكه !
و سريع كشك را از گوشه لپش بيرون آورد. آوا به پهلوي او زد و هردو به احترام بلند شدند، و سلام كردند. سهيل احوالشان را پرسيد و گفت:
- ببخشيد كه مجددا مزاحمتون شدم.
مهيار تعارفش كرد تا بنشيند. سهيل به سمتي كه دخترها نشسته بودند، رفت و گفت:
- چقدر برادرت زود رفت! توي مسير ديدمشون؛ داشتند برمي گشتند تهران!؟
- آره. كار داشت، نمي تونست بمونه، ديشب دعوتت كردم كه نيومدي!؟
- باور كن فكر كردم مثل هميشه يه سه چهار روزي مي مونه، تازه ديدم مهمون هم داري، گفتم بذار راحت باشن.
يكدفعه ميان حرفش گفت:
- راستي جون هر كسي كه دوست داري، پاشو اين سفارش همسر فرزان رو بردار بيار كه بيچاره ام كرده.
- خوب شد گفتي، صبح هم كه منو ديد گفت!
- فقط صد دفعه به من گفته.
- بذار اول، يه ميوه اي، چايي، چيزي بيارم.
و بلند شد و ميان راه گفت:
- ما امشب خونه حامد دعوتيم؛ داشتيم در مورد رفتن و نرفتن مون تصميم مي گرفتيم.
سهيل گفت:
- ديگه استخاره كردن نداره؛ حتما بيايين، دور هم خوش مي گذره.
- تو هم دعوتي؟
- بَه، مي دوني كه محفل بدون من لطفي نداره.
- بر منكرش لعنت!
بعد، از آوا و نگين، كه به حرفهاي آن ها گوش مي دادند، پرسيد:
- اين جا به نظرتون چه طوره؟ تا الان بهتون خوش گذشته؟
تا آمدند آها جواب بدهند مهيار از آن طرف اُپن گفت:
- چيه، مي خواي زوركي بهشون انرژي منفي بدي؛ آره عزيزم خيلي هم خوش مي گذره. ..
- من كه چيزي نگفتم، اگه گذاشتي يه كم كلاسمون رو حفظ كنيم!
مهيار پيش آنها برگشت، چاي را به دست سهيل داد و به طبقه بالا رفت. چند دقيقه بعد، با يك بسته مستطيل شكل، و روبان پيچي شده بسيار شيك، وارد شد. دخترها مشتاق شدند بدانند درون آن چيست. نگن طاقت نياورد و پرسيد:
- توش چي هست؟
مهيار گفت:
- لباس عروس.
- واي! تو رو خدا باز كنيد ببينم.
سهيل به نگين نگاه كرد و سريع مشغول باز كردن بسته شد. مهيار جلوي او را گرفت و با تعجب گفت :
- چي كار مي كني! ما كه نمي تونيم مثل اولش درست كنيم ... من نمي دونم، جواب خانمش رو خودت بايد بدي.
- خانمش! برو بابا، خود فرزان گفته بازش كنيم. گفت توي جعبه يه كارت گذاشته كه مي خواد براي خانمش يه چيزي بنويسه، خب آخرش مجبوريم ربان و كادوشو باز كنيم.
- ديوونه. اگه مي خواست اين كارو كنه، قبلا فكرش رو مي كرد!
- فقط فكرش به اين رسيده كه كارت گم نشه، طفلي! مهم نيست استاد، شما سخت نگير بچمون عاشق شده، پاك هوش و حواسش رو از دست داده. مطمئنم چند ماه ديگه، خودش مي شينه به حماقتش زار مي زنه.
و به خانها نگاهي كرد، معذرت خواهي كرد و بسته را باز كرد. مهيار گفت :
- آخه ما چي بنويسيم؟!
نگين با ديدن لباس عروس گفت :
- واي، چه خوشگله! بي خود نيست هر روز سراغش رو مي گيره.
و سر شانه هاي لباس را با دو انگشت گرفت و آنرا با دقت بالا آورد، از طرح و مدلش تعريف كرد و گفت :
- معلومه سفارشيه!
از لابه لاي لباس، پاكت آبي رنگي روي ميز افتاد. سهيل آن را برداشت و از آن عكسي در آورد و گفت :
- پسر عجب تيپي زده! فكر كنم با همين فيگور، دل دختره رو برده.
مهيار گفت :
- تو كار به اين كارا نداشته باش، كاري كه بهت س........................ انجام بده.
سهيل خودكاري از جيب كتش درآورد و كمي فكر كرد و گفت :
- خب.....بنويسيم، ..... اي همسر ....
بعد نگاهي به دخترها انداخت و گفت :
- خب شما هم كمك كنيد.
مهيار گفت :
- آوا خانم، شما كه نويسنده ايد يه چيزي بگيد.
- من تا بحال متن عاشقانه ننوشتم.
- حالا فرض كنيد اين لباس قراره به دست شما برسه، دوست داريد از اون كسي كه دوستش داريد چه حرفي بشنويد؟
- نمي دونم، فكر مي كنم، اين همه سليقه و محبت، خودش گوياي همه چيز هست. ديگه نيازي به گفتن اين چيزا نيست.
مهيار، لبخندي زد و آوا پرسيد :
- شما چي، .... چي دوست داشتيد به همسرتون بگيد؟
مهيار، پا روي پا انداخت و مستقيم نگاهش كرد. كمي فكر كرد و گفت :
- خيلي سخته. يك جمله بگي كه هم كوتاه باشه و هم مختصر باشه، هم بتوني يه جوري تمام عشقت رو توش خلاصه كني. من هيچ وقت چنين كاري رو نمي كنم، خودم مي رم بهش هديه مو مي دم و حرفهاي دلمو به زبون ميارم تا روي برگه.... دوست دارم عكس العملش رو هنگام باز كردن هديه ام ببينم. اينطوري از چشماش هم مي تونم بخونم كه چقدر از هديه اي كه بهش دادم راضيه.
سهيل پوزخندي زد و گفت :
- شما فكر كنيد كه اون طرف، اصلا اين چيزا حاليش نيست و حتما بايد با حرف و قربون صدقه بهش فهموند.
مهيار، بلند گفت :
- سهيل تمومش كن!
- دروغ كه نمي گم، بيچاره فرزان!
- خوب نيست اينطوري در مورش حرف مي زني.... يه چيزي بنويس قال قضيه رو بكن.
بعد خودكار و عكس رو از دستش گرفت و گفت :
- اصلا بده به خودم.
كارت را باز كرد و وسط آن، يك جمله ي كوتاه نوشت. نگين و آوا هم كادوي بسته را دوباره مثل اولش درست كردند. سهيل از آنها تشكر كرد و به قصد رفتن بلند شد و گفت :
- از اينكه مزاحمتون شدم بايد ببخشيد، خدا رو شكر كه شماها اينجا بوديد وگرنه بايد كادوي پرنسس خانم رو، همينطور با دل و روده اش بهش تحويل مي دادم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)