فصل 1- 3
نگين و آوا، ديرتر از همه از خواب بيدار شدند. وقتي به طبقه پايين آمدند، باباعلي را ديدند كه با سيني بزرگي وارد سالن شد.او گفت كه همه براي خوردن صبحانه، به بيرون از ويلا رفته اند.
وقتي پيش آنها رفتند، نگين از پشت سر، دستها يش را دور گردن عمويش حلقه زد. او را بوسيد و از هديه زيبايش، كه ديشب روي تخت گذاشته بود و با سليقه زياد هم برايش كادو پيچ كرده بود تشكر كرد. ..
نيازي نداشت كه آوا نگاه دقيقي به چهره وحيدي بياندازد تا بتواند آثار ناراحتي ديشب را در چهره او پيدا كند؛ چون او آنقدر پكر بود كه در جواب سلام آنها، حتي سرش را بلند نكرد و با تكان دادن سر، جوابشان را داد. آوا از آنها به خاطر اينكه زودتر بيدارشان نكرده اند، تا در كنار هم صبحانه بخورند، گلايه كرد. مهرداد گفت:
- من مي خواستم بيدارتون كنم، اما مهيار اصرار كردكه بذارم استراحت كنيد تا هر وقت خودتون از خواب بيدار شديد.
نگين به خودش، كش و قوسي داد و گفت:
- آخيش! قربون عموي خوبم برم؛ عوضش يه خواب حسابي رفتيم.
مهيارگفت:
- البته استثنائا امروز؛ از فردا كله سحر بيدارتون مي كنم. نمي ذارم تا اين موقع ظهر بخوابيد.
باباعلي، براي آنها روي ميز، صبحانه مفصلي چيد. دو نفري مشغول خوردن شدند. مهرداد با برادرش گرم صحبت بود. وحيدي، نقشه اي رو به رويش باز بود و در دفترش چيزي يادداشت مي كرد. نگين اشاره اي به او كرد و گفت :
- چقدر تو لَكه !
آوا، شانه هايش را با بي تفاوتي بالا انداخت. نمي خواست طبيعت و هوايي به آن دل انگيزي را با اين حرفها خراب كند. لقمه اي گرفت و نگاهي به اطراف انداخت، نفس عميقي كشيد و گفت:
- به، چه هواي تميزي!
نگين به موبايلش نگاه كرد و گفت:
- ديگه به ماهان زنگ نمي زنم؛ خيلي بي معرفته! صد دفعه بهش زنگ زدم؛ يا فوري قطع مي كنه، يا برام يه پيام كوتاه مي فرسته. يعني آقا اينقدر سرش شلوغه؛ اونم واسه من.
كمي مكث كرد و با به خاطر آوردن اين كه او را به زودي خواهد ديد، لبخندي زد و گفت:
- تلافي بي محلي هاشو، مي ذارم وقتي اومد، سرش درميارم.
- من كه از كارهاي شما سر در نميارم.
آقاي وحيدي از مهيار پرسيد:
- مهيار خان، گويا در اطراف اصفهان، يه محلي هست به نام (دشت مهيار) درسته؟
- بله.
- دقيقا كجاست؟
- بعد از كوه كلاه قاضي؛ بين جاده اصفهان – شيراز. ..
مهرداد گفت:
- اين منطقه كويريه؛ به درد چيزي كه مد نظر شماست، نمي خوره. يه ناحيه اش كه كويريه، بقيه اش هم شده شهرك صنعتي.
وحيدي گفت:
- نه، فقط محض اطلاعات بيشتر پرسيدم.
بعد، نگاه ديگري به نقشه انداخت، ساعتش را نگاه كرد و بلند شد، نقشه را تا كرد و با دفترچه، زير بغلش گذاشت و گفت:
- خب، زود حاضر بشيد تا يه گشتي در اطراف بزنيم. ما بايد زودتر حركت كنيم، زياد فرصت نداريم.
و با گفتن اين حرف، به داخل رفت تا حاضر شود. مهيار به برادرش گفت:
- تو چرا به اين زودي مي خواي برگردي؟ اگر به خاطر فرنوشه، مي خواي خودم برم دنبالش و بيارمش تا خيالت راحت باشه.
- نه مهيار جان، اونقدر كار سرم ريخته؛ فرهاد هم كه نيست دست تنهام.
- از اينكه بالاخره خانمت همه چيز رو فراموش كرده، خيلي خوشحال شدم. وقتي فهميدم نگين رو مي خواي بياري اينجا، ديگه صد در صد مطمئن شدم كه هرچي بينمون گذشته، فراموش كرده و ديگه كينه اي از من به دل نداره. تصميم گرفتم خودم بهش زنگ بزنم و دعوتش رو بگيرم،هرچي تماس مي گرفتم منزلتون، كسي گوشي رو برنمي داشت.
اين براي چندمين بار، بعد از ورود مهرداد به آنجا بود كه مهيار با خوشحالي از به كنار رفتن كدورتهاي گذشته، اظهار خوشحالي مي كرد. همين موضوع بيشتر او را عذاب مي داد؛ چون مي دانست خانواده همسرش آن قدر خودخواه هستند كه هرگز راضي به اعتراف اشتباهاتشان نمي شوند. ديگر طاقت نياورد و بي مقدمه چيني، وسط صحبت هاي او گفت:
- مهيار، فرنوش رفته انگليس پيش خواهرش... راستش خودت مي دوني، كينه اينها كينه شتريه!
مهيار، يك لحظه سكوت كرد. درخودش فرو رفت و بعد سرش را بالا آورد و با يه پوزخند عصبي گفت:
- جالبه! خيلي جالبه..... بايد حدسش رو مي زدم، من ساده رو بگو كه فكر مي كردم.... واقعا چقدر خوش خيالم!
نگين، وقتي حالت منقلب عمويش را ديد؛ با اشاره به پدرش، حالي كرد كه نبايد به او، چيزي در اين رابطه مي گفت. آوا در آن جا، يك لحظه احساس غريبگي كرد و ترجيح داد كه جمع خانوادگي آن ها را تنها بگذارد.
مهيار كه آثار خشم و ناراحتي اش، كمي فروكش كرده بود، با لحني كه مهرداد را به همدردي مي خواند گفت:
- نمي دونم مهرداد، من واسه خانواده همسرت ديگه چه كار بايد مي كردم كه نكردم! ... خودت مي دوني كه من هيچ....
مهرداد دستش را روي پاي او گذاشت و نگذاشت حرفش را ادامه بدهد و گفت:
- من مي دونم؛ خودشون هم خوب مي دونن، ولي نمي خوان كوتاه بيان. تو كه اخلاقشون رو مي دوني.
و خنديد تا حال و هواي او را تغيير دهد. مهيار آهي كشيد و يك لحظه، متوجه چهره درهم نگين شد. سعي كرد لبخند تصنعي بر لب بياورد و گفت:
- نگين عمو؛ تو كه هنوز اينجا نشستي؟ مگه همراهشون نمي ري؟
نگين با بغض جلو آمد و گفت:
- من از بابا خواستم چيزي به شما نگه؛ نمي خواستم شما ناراحت بشيد.
مهيار لبخندي زد، دستش را گرفت و گفت:
- مي دونم عزيزم، مي دونم. نمي خوام به خاطر گذشته ما، تو بيخود فكر خودت رو خراب كني، به نظر من كه تمام اين مسائل تموم شده.
نگين كمي آرام شد و به داخل سالن رفت. چند دقيقه بعد، همه آماده جلوي در باغ، ايستاده بودند و منتظر بودند تا نگين هم سوار ماشين شود. مهرداد پرسيد:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)