من مي دونم دوست داره، نگران اون نباشيد.
- مي خواست بره دوش بگيره، داداش راهنمايش كردي؟
- آره، تازه اتاق رو هم نشونش دادم. من مي روم تو سالن يه وقت مياد تنها نباشه. چاي رو هم سريع السير برسونيد.
مهيار، ظرف ميوه را برداشت و به دنبال برادرش بيرون رفت. آوا قصد داشت سؤالش را بپرسيد اما نمي دانست او را چگونه خطاب كند. بالاخره صدا زد :
- آقاي فرداد؟
دو برادر، همزمان با هم برگشتند و به او نگاه كردند. مهرداد متوجه شد منظورش مهيار است، ميوه خوري را از دست او گرفت و بيرون رفت. آوا به نگين نگاه كرد. مهيار جلو آمد و گفت : ..
- جانم، چيزي مي خواستيد به من بگيد؟
بعد هردويشان را نگاه كرد و با لبخند گفت :
- حتما مي خواييد بدونيد كه نظر وحيدي چي بوده؟
هر دو خنديدند. مهيار گفت :
- قبل از اينكه جواب سؤال شما رو بدم، مي خواستم من از شما يه سؤالي بپرسم.
آوا گفت :
- خواهش مي كنم.
- شما قصد داريد توي اين مدتي كه اينجا هستيد، منو همينطوري صدا بزنيد، آقاي فرداد؟!
نگين با خوشحالي پريد بالا و گفت :
- آخ جون، يعني موندگار شديم؟
- نمي دونم، اما معلوم بود بدش نيومده چون داشت در مورد اينكه از كدوم نقطه شروع كنن و كجا بهتره و از اينجور حرفا صحبت مي كرد. شما بچه هنريها عجب اخلاق عجيب و غريبي دارينا!
آوا گفت :
- چطور مگه؟
- به خاطر غولي كه از اين بنده خدا ساخته بودين، سعي كردم بهترين جاها كه مي دونستم ببرمش، همه رو ول كرده تنها جايي كه به مغزم خطور نمي كرد خوشش بياد رو پسنديد، يه آبادي خراب و ويرون كه سالهاست كسي توش زندگي نمي كنه. تازه، هيچ منظره با صفايي اون دور و اطراف پيدا نمي شه، تا چشم كار مي كنه خار و خسه و علف هرز، خيلي دلگيره! ... نكنه فيلمنامه ي شما تراژديه؟
خاله، چادرش را از دور كمرش باز كرد و سرش انداخت و گفت :
- خب خاله، غذا كه دو تا غل ديگه خورد، زيرش رو خاموش كنيد. چاي هم حاضره، گذوشتم دم بياد. اگه با من كاري ندارين من برم؟
- دستت درد نكنه خاله، خودت هم مي موندي يه لقمه با هم مي خورديم.
- نه خاله فدات شم، نخوردت نيستم.
دخترها هم تشكر كردند و خاله با همه خداحافظي كرد و رفت. نگين گفت :
- خونه ي خاله از اينجا خيلي دوره؟
- نه نزديك باغه.
بعد كنار بساط چاي رفت، براي همه چاي ريخت و در حاليكه استكان آخر را پر مي كرد، به آن دو كه آهسته با هم حرف مي زدند و مي خنديدند، لبخند زد و گفت :
- چيه؟ غيبت منو مي كني؟
- آوا نگران اينه كه نكنه تو اين مدت مزاحم كار شما باشيم.
مهيار اخم ساختگي كرد و گفت :
- اِ.... خب ديگه چي آوا خانم؟!
آوا، براي اينكه مثل چند دقيقه پيش مشكلي در خطاب كردن نامها به وجود نيايد، به زبان وحيدي او را صدا زد :
- مهيارخان، فكر مي كنم بهتر باشه ...
- لطف كنيد به اسم من خان اضافه نكنيد ما اينجا فقط به آقا نعمت، خان مي گيم.
هر دو به حرفش خنديدند و نگين به شوخي گفت :
- تو هم به زبون من بهش بگو عمو.
- من يه برادرزاده بيشتر ندارم. اصلا چطوره بگي، آقاي فرداد، عموي نگين، برادر مهرداد، فرزند امير، ... اين همه مي تابوني تا نگي مهيار؟! آخه دختر خوب، اسمو گذاشتن واسه صدا زدن.
- خيلي سخت مي گيريد!
- اتفاقا برعكس، شما سخت مي گيريد، من كه مي گم راحت باشيد. ..
تا آوا دوباره شروع كرد، مهيار گوشهايش را گرفت و بلند طوري كه صدايش در صداي خنده ي آنها گم شده بود، گفت :
- چايي رو بياريد، سرد شد.
نگين گفت :
- آوا جون، شرمندتم سعي نكن با عموي من يكي به دو كني، توي اين مورد حتما مغلوبي. باش درنيفت. كم نمياره!!
وقتي بيرون مي رفتند، اضافه كرد :
- با عموم راحت باش، اون اهل اين تعارفات نيست.
مهرداد گفت :
- چه خبره؟!
- هيچي داشتيم واسه عمو اسم انتخاب مي كرديم.
- خب، به سلامتي انشاا...! انتخاب كردين؟... حالا عزيزم اسمت چي شد؟
- نعمت.
يك ساعت بعد، موقع صرف شام، نگين فكري را كه به ذهنش رسيده بود در جمع گفت. از عمويش پرسيد :
- خاله گفت يكماه ديگه توي روستا عروسيه.
- آره عزيزم، چطور مگه؟
- گفت كه قبل از عروسيشون يه مراسمي دارن. خيلي جالب مي شه اگه بذارن از مراسمشون فيلم بگيريم.
برق شادي در چشمان آوا درخشيد و گفت :
- آفرين! فكر خيلي خوبيه.
و با لحني التماس گونه به مهيار گفت :
- مي شه شما باهاشون صحبت كنيد؟
مهيار به او نگاه كرد و يك لحظه سكوت كرد. از حالت آن چشمهاي درشت و پرفروغ، كه براي خواستن يك كار كوچك آن طور زيبا به او خيره شده بود، گوشه ي لبش خنده ي مليحي نشست. دوست داشت او را همانطور منتظر جواب بگذارد، تا نگاه زيبايش را از دست ندهد. آوا با تعجب، سكوت او را تماشا كرد. به خيال اينكه درخواست زيادي از او كرده است، سرش را به زير انداخت. مهيار بالاخره جواب داد :
- اگه براتون جالبه، حتما اين كارو مي كنم.
هر دو با خوشحالي، از او تشكر كردند. وحيدي با تعجب گفت :
- اين چه ربطي به طرح ما داره؟!
آوا گفت :
- منظور ما طرح اصلي نبود. اين يه فرصتيه كه ممكنه هيچ وقت ديگه به دست نياريم. بعضي لحظه ها توي زندگي هست كه ممكنه فقط يك بار برات پيش بياد و هرگز نتوني ديگه اون موقعيت رو بدست بياري.
- اما من فكر نمي كنم اونقدر فرصت داشته باشيم كه به اين كارا برسيم.
- در اين فرصتي كه شما نيستيد، كاري نيست كه ما انجام بديم، عروسي هم كه ...
وحيدي، با ناراحتي آشكار و لحن عصباني، حرفش را قطع كرد و پرسيد :
- مگه شما با ما برنمي گرديد تهران؟!
لحن و كلام او، و دگرگوني رفتارش همه را متعجب كرد. يك لحظه، تمام نگاهها به سمت او برگشت. نگين، بجاي آوا جواب داد :
- مگه شما نمي دونستيد كه آوا با من اينجا مي مونه. آخه تو شركت ديگه كاري نمونده كه انجام بديم.
آوا به آرامي گفت :
- ما با بچه هاي گروه هماهنگ كرديم، ديگه مشكلي نيست. فكر نمي كنم به اومدن من نيازي باشه.
وحيدي با طعنه و لحن تندي گفت :
- اما من فكر نمي كنم بودن شما هم در اينجا لزومي داشته باشه.
از گفتن اين حرف، مهيار به برادرش نگاهي انداخت و براي اينكه احترام مهمانش را نگه دارد، سكوت كرد. آوا سعي كرد خود را كنترل كند و سخني بر زبان نياورد چون مطمئن بود، دو كلمه حرف بر زبان جاري نكرده، اشكهايش سرازير خواهد شد. مهرداد با لحن پدرانه اش گفت :
- وحيدي جان، مسير دخترها رو خسته كرده، اينجا بمونن بهتره. هم كمي استراحت مي كنن تا شما برگرديد، هم خيال من جَمعه.
مهيار پوزخندي زد و گفت :
- در ضمن آقاي وحيدي، فرهاد امانتيش رو دست من س........................، ديديد كه پشت تلفن هم به خودش گفتم، قدمش اينجا روي چشم منه تا وقتي خودش بياد ببردش.
نگين، لبخندي زد و زير لب آهسته گفت: هاي! دلم خنك شد. بعد با خوشحالي، بقيه ي غذايش را خورد. اما آوا ديگر از طعم غذا چيزي نفهميد. چند قاشق ديگر خورد و كنار رفت. وحيدي، آنقدر عصباني بود كه تا آخرهاي شب، كه همه براي خواب به اتاقهايشان رفتند، چند كلمه اي بيشتر حرف نزد.
مهيار، از وحيدي بخاطر رفتار عجيب و لحن كلام نيشدارش، ناراحت نبود؛ بيشتر ازاين كه ادامه شبي به آن زيبايي را بر همه خراب كرده بود، ناراحت بود . تا آنجا كه در نيمه هاي شب، وقتي ديد هر چه تلاش مي كند تا دخترها را از آن حالت افسرده، بيرون بياورد، وحيدي با چند كلمه زهردار، دوباره همه چيز را خراب مي كند، ديگر نتوانست تحملش كند و به بهانه تلفن زدن، به داخل اتاقش رفت و آنها را چند ساعتي تنها گذاشت. با رفتن او ، چند كلمه اي بيشتر رد و بدل نشد، آن هم در مورد كار و مشكلات اجتماعي و..... نگين با رفتن عمويش، فضا را آنقدر بي روح وكسل كننده ديد كه به آوا پيشنهاد داد براي خواب به اتاقشان بروند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)