- چاي تازه دمه.
سهيل نگاهي به او انداخت و روي صندلي نشست. خاله ازش پرسيد :
- از آقا فرزان چه خبر؟
- بيچاره، فعلا كه فرصت سر خاروندن هم نداره!
- ايشالا عروسي خودت. خدا كنه هميشه دستتون به شادي بند باشه.
آوا نزديك خاله رفت و گفت :
- خاله بذاريد ما هم كمكتون كنيم.
خاله نگاهي دقيق به صورت آوا كرد و ماشالاي بلندي گفت و با لحن صادقانه روستايي اش گفت :
- ماشالا خاله تو چقدر خوشگلي!
و زير لب برايش صلوات فرستاد و پرسيد :
- شما برادرزاده ي مهندسي؟
نگين، چاي را به طرف سهيل گرفت و به خاله گفت :
- اسم من نگينه. خاله حتي يه ذره هم شبيه مهندس نيستم؟!
- چرا خاله. خونواده ي مهندس كه همه مث خودش، هفت قول هولا، خوش برو رو و پاكيزه ن.
نگين و آوا از اصطلاحات خاله به خنده افتادند. سهيل، سريع چايش را سر كشيد و بلند شد و از نگين بابت چاي تشكر كرد و گفت :
- به پدرتون هم از جانب من، سلام برسونيد و عذرخواهي كنيد كه نمي تونم بمونم. حتما سر فرصت براي عرض ادب، خدمتشون مي رسم.
بعد، همه را به منزلش دعوت كرد و رفت. نگين آهسته به آوا گفت :
- چقدر بامزه بود.
آوا ، حرفش را تصديق كرد ، خاله گفت :
- مهندس گفت ، از شما بپرسم چي دوست داريد تا همون رو براتون بپزم .
نگين گفت : ..
- خاله هر چي دوست داري درست كن .
- نه مهندس گفته حتما از شما بپرسم .
آوا پرسيد :
- غذاي محلي اينجا چيه ؟
- ما بيشتر وقتي مهمون داشته باشيم ، آش سماق مي پزيم .
- خوب همون رو درست كنيد .
- آخه خاله ،نمي شه كه جلوي مهموناي شهري آش بذاري ! تازه اونم مهموناي مهندس !
- چرا نمي شه ! چه اشكالي داره ، مگه مهندس نگفته هر چي ما گفتيم ؛ خب پس همين رو بپزيد .
- آخه خاله ، ممكنه مهندس بدش بياد .
نگين گفت :
- جواب مهندس با من؛ خوبه ؟
خاله راضي شد و دست به كار شد . نگين پرسيد :
- شما هر روز به اين جا مي آيد و براي مهندس غذا درست مي كنيد ؟
خاله به جاي جواب سوال او ، گفت :
- مهندس خيلي حق به گردن اهالي ده داره . همه خودشون رو مديونش مي دونن ؛ حتي نعمت خان هم توي كارهاش ، با مهندس مشورت مي كنه و رو حرفش حرف نمي زنه .
كمي مكث كرد و در حالي كه سبزي هاي پاك كرده را از جلوي آنها بر مي داشت تا در تشت بريزد ، گفت : ..
- توي اين دو ماه ايشالا دو تا عروسي داريم ؛ يكي عروسي پسر حاج احمده كه آخر اين ماهه ؛ يكي ديگه هم پسر زيوره . مهندس و دوستاش ، سنگ تموم گذاشتن ؛ وقتي شنيدن كه دختر دلبر جهيزيه نداره، فرستادن تا از شهر، كم و كسريهاي جهيزيه شو بخرن. هرچهارتاشون يه پارچه آقان. با خودشون به اينجا، خير و بركت آوردن. مي دونين كه آقا فرزان هم عروسيش رو همينجا مي خواد بگيره؟ يعني خود مهندس بهش گفته.
نگين گفت :
- راستش ما از همه چيز بي خبريم، اينارم تازه داريم از شما مي شنويم.
خاله بي وقفه حرف مي زد و با اينكه هيكل فربه اي داشت، فرز و چابك، از اين طرف آشپزخانه به آن طرف مي رفت. با حركات سريع و لهجه ي شيرين و لحن مهربانش، باعث شد كه آنها گذر زمان را از بين ببرند. آوا، با سوالاتي كه از او مي پرسيد، از محيط آنجا و سنتها و مراسمي كه داشتند، اطلاعات خوبي بدست آورد. ته دلش، از اينكه در اين موقعيت مزاحم عموي نگين شده بود، شرمسار بود. يك لحظه دعا كرد كه كاش وحيدي با ماندنشان موافقت نكند و مخالفتش را براي فيلمبرداري در آنجا اعلام كند. اما نگين، با فراق آسوده، به حرفهاي خاله گوش مي داد و بعضي تكه كلامهاي او را كه به زبان محلي ادا مي كرد، با اشتياق معني اش را مي پرسيد.
خاله، دستهايش را شست و با دستمالي كه روي سبدش انداخته بود، خشكاند. بعد از داخل آن، نان قنديهايي كه خودش پخته بود را به آنها تعارف كرد. نگين، با لذت تكه اي از نان را خورد و هوم بلندي كشيد. خاله از اينكه نانش را با لذت خوردند، خوشحال شد و خنديد. آوا به نگين گفت :
- زياد نخور سير مي شي. در ضمن مگه تو رژيم نداري؟
- فعلا تا مدتي كه اينجام كنار گذاشتم.
خاله گفت :
- رژيم برا چي خاله، تازه خوبه. چيه، خوب نيست دختر لاغر باشه.
نگين بلند خنديد و گفت :
- ببين، خاله هيكل منو پسنديد و بر روي تو رو.
نان ديگري برداشت و به او هم تكه اي تعارف كرد و گفت :
- بيا بخور تا هيكلتم مثل من بشه. مي خوام كلا خاله شيفته ات بشه.
صداي خنده ي آنها تا امدن مردها هم ادامه داشت. آن قدر سرشان گرم بود، كه حتي متوجه حضور مهرداد در آشپزخانه هم نشدند. مهرداد با تعجب گفت :
- اينجا چه خبره؟!
همه به سمت او برگشتند و سلام كردند. خاله، حال و احوال همسر مهرداد و تمام قوم و خويشهاي هرگز نديده اش را پرسيد. مهرداد، در جواب احوالپرسي هاي تند و شتابزده خاله، سري به تشكر پايين آورد. بعد، سرش را بالا گرفت و بو كشيد و گفت :
- به، چه بوي آشي مياد!
نگين، به پدرش نگاهي انداخت و پرسيد :
- پس عمو و آقاي وحيدي كجان؟
- آقاي وحيدي رفت يه دوش بگيره. مهيار هم بيرون داشت با باباعلي حرف ميزد، الان ميادش.
بعد از داخل بشقاب، تكه اي نان قندي برداشت و گفت :
- تنها خوري؟! بهتون يه وقت بد نگذره!
در حاليكه نان را مي خورد، قوري را برداشت و به رنگش نگاه كرد و گفت :
- خاله، چايت تازه دمه؟
- نه خاله، شما بريد بشينيد، من جَلدي يه چاي تازه دم براتون درس مي كنم.
مهيار با خوشرويي وارد شد و با ديدن آنها گفت :
- من فكر كردم شماها رفتين استراحت كنين. به مهرداد گفتم اگر خوابن بيدارشون نكن.
- اووه! تازه نبودي. اگه بدوني خونه رو چجوري گذاشته بودن رو سرشون!
مهيار، به سمت نگين رفت و از پشت سر بغلش كرد و رو به خاله گفت :
- خاله، دخترم رو ديدي. ببين چقدر ملوسه؟
- خدا حفظش كنه، خيلي شيرين زبونه.
و از ته دل آرزو كرد :
- ايشالا دختر خودت.
مهيار، برادر زاده اش را بوسيد و يكراست رفت سراغ قابلمه و با تعجب و لحن اعتراض آميزي گفت :
- خاله!
خاله به نگين نگاه كرد تا او جواب مهيار را بدهد. نگين هم سريع گفت :
- ما به خاله گفتيم يه غذاي سنتي درست كنه. تازه مگه چشه؟
- اولين شب مهموني، چه پذيرايي مي شه! بيچاره وحيدي، اميدوارم دوست داشته باشه.
آوا گفت :
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)