فصل 2 - 2
مهيار، ليوان آب را با مسكن به برادرزاده اش داد و به آنها گفت كه اتاقهاي بالا را برايشان آماده كرده و پيشنهاد داد بروند و كمي استراحت كنن تا براي شام سرحال باشند. پالتويش را برداشت، يك لحظه از سكوت و پچ پچ كردنهاي آن دو، برگشت و از اخم در هم و آشفته ي آنها سر جا ميخكوب شد! خنديد و با لحن كشيده اي گفت :
- چيه، چي شده؟!!
نگين، دلشوره اي از حرف دوستش به دلش افتاده بود. تصميم گرفت عمويش را هم در جريان بگذارد. او را صدا زد و اشاره كرد تا نزديك آنها بيايد.
- - جان عمو؟
- تو رو خدا يه كاري كن وحيدي از اينجا خوشش بياد و موافقت كنه فيلممون رو همين جا ضبط كنيم، خوشگل ترين جاهاي منطقه رو نشونش بده.
- من كه نمي دونم چي تو نظر شماست، اما سعي مي كنم جاهايي رو نشونش بدم كه تا حالا تو عمرشم نديده باشه. اما نمي فهمم، مگه نگفتي كه از اينجا خوشتون اومده؟
- چرا، من و آوا كه حرفي نداريم. بچه هاي گروه هم خوششون اومده. اما جواب قطعي رو بايد وحيدي بده.
و به آوا گفت :
- باور كن اينا همه اش بهانه س.
- خودمم مي دونم. از روزي كه راه افتاديم، يكريز داره سق مي زنه.
مهيار، كلافه به آوا نگاه كرد و پرسيد :
- وحيدي چه كاره ي شركته؟ اينقدر منو استنطاق كرد كه فراموش كردم ازش بپرسم خودش چيكاره اس!
- تقريبا همه كاره ي شركته.
صداي چند بوق از بيرون شنيده شد. مهيار، به پشت سرش نگاهي انداخت و پرسيد :
- و اگر موافقت نكرد؟
- هيچي، همه رو برمي گردونه تهران، از اونجا يكراست براي فيلمبرداري شمال.
مهيار، اخمي در چهره اش نشست و محكم گفت :
- محاله بذارم شماها از اينجا بريد. براي اومدنتون حسابي تدارك ديديم، مگه مي ذارم به اين راحتي از اينجا بريد!
نگين گفت :
- شما وحيدي رو نميشناسيد، اگه رو دنده ي لج بيفته ديگه هيچ كس حريفش نيست.
- خيالتون راحت باشه. حتي يك لحظه هم، رفتن از اينجا به مغزتون خطور نكنه.
بعد به سمت در رفت. هر دو، از محكم حرف زدن او، به يكديگر لبخندي زدند. مهيار، در را هنوز به طور كامل نبسته بود كه سرش را برگرداندد و با ناراحتي گفت :
- اما نگين خانم، اين رسمش نبود، حالا هم كه اومدي عمو رو ببيني، اين طوري؟ با تاييد اين و اون و غريبه ها!
و در را بست. بغض گلوي نگين را فشرد. دق و دلش را سر وحيدي خالي كرد :
- همش تقصير اين وحيديه، اگه اين همه ادا اصول در نمياورد حالا كار رو شروع كرده بوديم.
بعد مسكن را با بغض قورت داد.
نيم ساعتي از رفتن مردها مي گذشت. هر دو بعد از بازرسي كامل طبقه ي پايين، تصميم گرفتند كه براي استراحت، به طبقه ي بالا بروند. چند پله بيشتر نرفته بودند كه يكدفعه در سالن باز شد و مردي سراسيمه وارد شد. به اطراف نگاهي انداخت. هر دو از ترس زبانشان بند آمده بود. ناشناس، با ديدن آنها جا خورد. چند قدم به عقب رفت و با لكنت زبان گفت :
- س .... سلام. شرمنده داشتم مي اومدم، ماشين مهيار رو ديدم، ... فكر كردم همه رفتن براي گردش، كه اينطوري بدون در ... شرمنده. اومدم يه سفارشيه ببرم.
هر دو مات بهش زل زدند. خودش از حركات و حرف زدن سريعش، خنده اش گرفت. سرش را زير انداخت و گفت :
- معذرت مي خوام، خيلي بد شد، نه؟ ... چه برخوردي!
هر دو خيالشان راحت شد. نگين گفت :
- اشكالي نداره، عموم گفت كه خاله "ملوك" مياد اينجا براي درست كردن شام.
از شيطنت نگين خنده اش گرفت و گفت :
- من سهيل، دوست و همكار عموتونم.
- فقط من برادرزاده ي مهيارم، ايشون دوستم هستن.
در حالي كه تازه وارد آمدنشان را به آنجا خوش آمد مي گفت، پشت سرش زني روستايي با سبدي كه پارچه اي رويش انداخته بود، وارد شد. گرم، با هردويشان سلام و احوالپرسي كرد و با همان بساطش، جلو آمد و صورتشان را بوسيد. سهيل، در جواب شيطنت نگين، اشاره اي به زن روستايي كرد و گفت : ..
- ايشون خاله ملوك هستن. خيلي كه به هم شباهت نداريم؟
بعد رو كرد به خاله و پرسيد :
- خاله، مهيار به شما يه امانتي نس........................ كه بديد به من؟
- نه خاله، چيزي به من نداده.
خاله وارد آشپزخانه شد، دخترها هم به دنبال او رفتند. سبدش را روي ميز گذاشت و به سهيل كه منتظر ايستاده بود گفت :
- بشين خاله يه چايي برات بريزم. ..
- نه بايد برم، خيلي كار دارم.
نگين گفت :
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)