نگين گفت :
- باباي منو چاييشم خورد!
وحيدي كه تا آن لحظه سكوت كرده بود، گفت :
- وسايل رو الان از ماشين بذاريم بيرون؟
مهيار گفت :
- نه، بذاريد باشه. باباعلي واسه تون مياره داخل سالن.
بعد همه را به طرف ويلا راهنمايي كرد. آوا، از نگاه وحيدي همان نگراني ناشناخته اش را حس كرد كه قبلا از آن برايش گفته بود. طرز نگاهش، مثل موقعي بود كه داشت از دلشوره عجيبش صحبت مي كرد.
وقتي نگاه آوا را متوجه خود ديد، گفت :
- از وصف هايي كه آقاي فرداد از برادرشون مي كردن، فكر مي كردم بايد يه دو سه سال از خودشون كوچيكتر باشن، فكر نمي كردم تا اين حد جوون باشن!
هر چند آوا هم با او هم عقيده بود، چون پدرش هم به اين مورد هيچ اشاره اي نكرده بود، اما از نگراني وحيدي هم سر در نمي آورد! در سكوت، به منظره بي نظير اطراف ويلا چشم دوخت. نماي بيرون ساختمان و دكوراسيون داخل آن، تركيب رنگ و هماهنگي مبلمان و همينطور چيدن وسايل تزئيني، همه و همه تحسين او را بر انگيخت. از آرامش و زيبايي آنجا نتوانست چيزي نگويد، روي مبل كنار شومينه نشست و گفت :
- حالا مي فهمم كه اصرار نگين، براي اومدن به اينجا چي بود. واقعا كه جاي فوق العاده ايه!
مهيار، لبخندي زد و درحاليكه به آشپزخانه مي رفت، گفت :
- خوشحالم كه سليقم رو پسنديديد.
- عمو، بي خود نيست كه دلت نمياد از اينجا دل بكني.
- شما كه افتخار به عمو نمي ديد، مهرداد بهت نگفت كه بخاطر بي محلي هاي سركار خانم مي خواستم آدم ربا بشم؟
نگين به پدرش نگاه كرد، آقاي فرداد گفت :
- آره، گفته بود اگه دخترت رو تا آخر اين برج نياريش اينجا، يواشكي ميام مي دزدمش، تا حالتون جا بياد. تازه مي گفت اگه اينبار بدون تو بيام رام نمي ده. ..
نگين با ذوق گقت :
- الهي قربونت برم عمو جون، تنها كسي كه مي تونه جلوي اينا وايسته تويي.
در همين لحظه، مرد مسني كه لباس محلي پوشيده بود، وارد شد. به همه سلام كرد و خوش آمد گفت. با مهرداد گرم تر از همه احوالپرسي كرد. با ديدن مهيار گفت :
- مهندس! بديد من بيارم.
- نه باباعلي شما لطف كن وسايلا رو از ماشين پايين بذار.
و سيني چاي را روي ميز گذاشت، سبد را كه انواع شيريني هاي محلي در آن بود، جلوي همه گرفت و گفت :
- شرمنده. من بلد نيستم خوب پذيرايي كنم، مي ذارم روي ميز خودتون از خودتون پذيرايي كنيد.
و با لبخند، نگاهي به آوا انداخت و با تاكيد گفت :
- ... البته بدون تعارف.
كنار نگين نشست و به همه گفت :
- خيلي خوش اومديد. از بس مهرداد، امروز و فردا كرد، داشتم كلافه مي شدم.
مهرداد فنجان چاي را برداشت، رو كرد به آوا و به برادرش گفت :
- مهيار، آوا خانم، دختر آقاي رياحي ان.
مهيار، با تعجب، چند ثانيه اي به چهره او نگاه كرد و گفت :
- جدي مي گي؟! دختر فرهاد! ... حال پدر چطوره؟ چقدر دلم هواشون رو كرده.
مهرداد گفت :
- مي بيني دخترم! اين دو تا اينقدر با هم صميمي بودن كه توي مهموني ها، غير ممكن بود كنار هم نبيني شون.
- اگه مي دونستم كه دختر آقاي رياحي قراره تشريف بيارن، حتما شخصا با فرهاد تماس مي گرفتم و خانوادگي ازشون دعوت مي كردم. ..
- خيلي بهت سلام رسوند و گفت از طرف اون بهت بگم كه اينبار كه ديدمت، حتما كيش و ماتت مي كنم!
مهيار، لبخندي زد و گفت :
- از طرف من هم، به فرهاد بگو، همين كه بنده رو قابل دونستي كه ميزبان نورچشميش باشم، ممنونم.
آوا، از اينكه مهيار، تكه كلام پدرش را به كار برد خنديد. مهيار، به صورت او نگاه كرد و لبخند زد. بعد به مهرداد گفت :
- نكنه دوباره ماموريته؟!
وقتي سكوت و خنده ي برادرش را ديد، كه سعي مي كرد خودش را به آن راه بزند، گفت :
- چرا دست از سر اين بنده ي خدا بر نميداري؟
همه خنديند. وحيدي يكدفعه بي مقدمه پرسيد :
- مهيارخان، اينجا تنها زندگي مي كنيد؟
- مي بينيد كه اصلا تنها نيستم!
- منظورم اينه كه ازدواج نكرديد؟
مهيار نيم نگاهي به برادرش انداخت و گفت :
- خير.
- جدي! حوصله تون اينجا سر نميره؟
مهيار، از سماجت او تعجب كرد و با متانت جواب داد :
- عرض كردم كه تنها نيستم، غير از اهالي روستا كه مرتب بهم سر مي زنند، دوستانم هم هستن.
- چند سالتونه؟