صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 48

موضوع: رمان زیبای سكوت عشق

  1. #1
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض رمان زیبای سكوت عشق

    فصل 1



    - آقاي "وحيدي" ، همه ي ساكها رو بيارم پايين؟
    - نه آقاي "فرداد"، .....خانمها وسايلشون رو بردن؟
    - "نگين" ، دخترم، شماها ديگه به وسيله اي احتياج نداريد؟
    - نه بابا ، فقط زود كليد رو بياريد كه دارم از خستگي مي ميرم.
    و با گفتن اين حرف ، روي پلّه نشست. كيف كولي اش را از روي شانه برداشت، با بي حوصلگي به دوستش گفت :
    - از صبح تا حالا، صد مرتبه به "ماهان" زنگ زدم، اما نمي دونم چرا گوشيش رو برنمي داره!؟
    - دستش به بر پايي نمايشگاهش بنده، مي دوني چه قدر براي گرفتن اين عكس ها زحمت كشيد. خيلي دلم مي خواست بازديد نمايشگاهش مي رفتم. بچه ها مي گفتن اين بار غوغا كرده!
    - من وتو كه نمي رسيم بريم، ولي وحيدي حتما خودش رو مي رسونه.كاش به جاي وحيدي ، ماهان مي اومد. ..
    - آخه ماهان، سر پيازه يا ته پياز، وحيدي مديرعامل شركته. نگران نباش،مطمئنم وحيدي اونو به عنوان عكاس معرفي مي كنه، چون توي گروه عكاسي ماهرتر از ماهان نداريم. حالا بلند شو اين جوري جلوي چشم من غمباد نكن.
    نگين، چهره اش به خنده اي باز شد، وگفت :
    - "آوا" باور كن حتي فكر كردنش هم برام لذت بخشه. هنوز عاشق نشدي تا بفهمي كار كردن در كنار كسي كه دوستش داري، چه حس زيبا و.....
    - خواهش مي كنم از همين اول كاريه، شروع نكنيد به اين لوس بازي ها،كه اصلا حوصله هندي بازي نداريم.
    نگين، دولا شد و داخل حياط را نگاهي انداخت و گفت :
    - پس چرا نميان بالا !؟
    به آوا نگاه كرد و با تمسخر گفت :
    - حتما وحيدي داره سخن راني كوتاهي در رابطه با تفاوت ساختمان هاي ايام عتيق با عصر مدرنيزه ايراد مي كنه.....فكر كنم قصد داره هر چي بار علمي توي اين چند ساله جمع كرده ،اين چند ماهه سر ما خالي كنه. ..
    لبخندي به شيطنت زد و در دنباله حرفش گفت :
    - بلكه هم بتونه كمي خودش رو تو دل تو جا كنه !
    و بلند داد زد.
    - بابا خسته شدم .
    آقاي فرداد ، نگاهي به بالا انداخت و به وحيدي گفت :
    - اين خونه كلنگيه ، بيا زودتر بريم تا دخترم با يه جيغ ديگه ، خشت و گل اينجا رو ، رو سرمون خراب نكرده.
    وحيدي نگاه ديگري به اطراف انداخت وگفت :
    - واقعا دلم لك زده بود كه يكي از اين خونه ها رو با سبك معماري قديمي شون ببينم. اين جور ساختمون ها فراموش شده ، تعدادشون خيلي كم شده . براي همينه كه دارن سعي مي كنند كمي از فضاي آرام وراحت اين جاها رو ، توي قهوه خونه ها و رستوران ها پياده كنند، اما آخرش لطف و صفاي اين خونه هاي قديمي رو نداره .
    - بي فايده هم هست ، شما دور تا دور رو مشاهده كنيد..... ببينيد ساختمون ها رو تا كجا ساختند ! مردم دارن به آپارتمان نشيني عادت مي كنند . در ثاني نمي شه در كنار چنين ساختمان هايي ، ديگه از اين سبك معماري استفاده كرد ، الان تمام پنجره هاي اطراف مشرف هستند به اين حياط ، ديگه كجا مي شه مثل قديم ها همه اهل خونه بريزند تو حياط و راحت باشند . بايد با زمونه پيش رفت ، بعضي چيز ها هست كه حفظ و نگهداريشون بيشتر مايه دردسر تا مايه آرامش. اگر برادرم اصرار نمي كرد ، تا حالا اينجا رو كوبيده بودم و يك مجتمع تجاري عالي مي ساختم . لبخندي زد ، دستش را دوستانه به شانه اوزد ، و ادامه داد :
    - امان از دست شما جوون ها ، نه به اون مدرنيزه بازي هاتون و نه به اين پا يبندي به ارزش ها و سنت هاي قديمي تون ! من كه سر در نمي آرم ، از نظر من يا زنگي زنگي يا رومي رومي .
    وحيدي ، كوتاه آمد ، شانه هايش را بالا انداخت وديگر چيزي نگفت .
    آقاي فرداد ، گفت :
    - فكر كنم شما و برادرم هم زبون هاي خوبي براي هم باشيد .
    - اميدوارم .
    نگين ، دهانش را باز كرد تا داد ديگري بزند ، اما آنها را در حال بالا آمدن از پله ها ديد و گفت :
    - چه عجب !
    آقاي فرداد ، گفت :
    - چه قدر كم طاقتي عزيزم !
    و كليد را در قفل چرخاند و همه را به داخل سالن راهنمايي كرد .
    نگين ، سريع ، خودش را روي مبل انداخت و بلند و كشيده گفت : آخيش ! !
    آقاي فرداد ، خنديد وگفت :
    - انگار كوه كنده ! جناب وحيدي ، من كه خدمت تون عرض كردم ، اين دردونه من تا پايان فيلم برداري دووم
    نمي آره .
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #2
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    گين ، با دلخوري گفت : بابا !
    وحيدي ، سامسونتش را كنار مبل گذاشت ، نگاه مو شكافانه اي به اطراف انداخت وگفت : فكر كنم برادرتون هر روز به اين جا سر مي زنند ، چه قدر همه چيز مرتب و تميزه !
    - ديروز كه تماس گرفت ،گفت كه همه چيز رو براي اومدن مون آماده كرده ، فكر نمي كردم به اين جا هم سري زده باشه ! بعد بلند شد وگفت : جناب وحيدي ، شما كه با يه چاي دبش موافقيد ؟
    آوا گفت : آقاي فرداد ، اگر اجازه بديد چاي رو من دم مي كنم ؟
    - نه دخترم ، سماور قديميه ، شماها از پسش بر نمي آيد .
    آوا بلند تا از نزديك ، عكس هاي قديمي وسياه و سفيد داخل قابهاي آويخته شده به ديوار را تماشا كند .
    نگين پرسيد : كسي تشنه ش نيست ؟
    با جواب منفي آن ها ، به دنبال پدرش به آشپزخانه رفت .
    - چيزي مي خواي ؟
    - تشنمه .
    آقاي فرداد ، در يخچال را باز ، سوتي كشيد و با حيرت گفت : اين جا رو ببين ! نكنه مهيار فكر كرده ، ما يك ماه اين جا اطراق مي كنيم كه اين همه خريد كرده ، تا كله يخچال پره !
    نگين ، روي صندلي چوبي نشست وپكر گفت : هنوزم باورم نمي شه كه دارم ميرم پيش عمو .
    پدرش ليوان آب را دستش داد وگفت :
    - اون بيشتر از شما ها مشتاق ديدنتونه.....باورم نمي شه با اين همه بلايي كه سرش آورديم، بدون هيچ گلايه اي از من يا فرنوش بگه از اينكه بالاخره خانمت همه چيز رو فراموش كرده، خيلي خوشحالم. از دنيا بي خبر، نمي دونه از روزي كه فرنوش فهميده تو رو قراره ببرم پيشش، آب خوش نذاشته از گلومون پايين بره.... صبح دوباره زنگ زد، گفت كاش خانمت رو هم مي آوردي؛ خبر نداره كه خانم قهر كردن، رفتم پيش خواهرشون انگليس . نمي دونه كينه اين ها كينه شتريه !
    - اين قدر اين چند روز غر ولند شنيدم كه ديگه از دل و دماغ افتادم .
    - مقصر خودتي ؛ چند مرتبه بهت گفتم در رابطه با رفتن تون ، اصلا نمي خواد با مادرت صحبت كني ، گفتم تو كاريت نباشه من كارها رو راست وريس مي كنم . بي خودي اين چند ماهه خودت رو با پيش كشيدن اين بحث ها خسته كردي .
    نگين ، بغض آلود گفت :
    - به خاطر اختلاف اين ها با هم ، درست چهار ساله كه عمو رو نديدم .
    آقاي فرداد ، كه خود را هم مقصر مي دانست ، براي دلجويي از دخترش ، لبخندي زد و براي اينكه بحث را تمام كند ، گفت : ..
    - حالا كه ما راهي شديم . بيا فعلا ميوه بذار توي ظرف و ببر براي مهمون ها .
    وحيدي ، همان طور كه سوزن گرامافون را روي صفحه مي گذاشت ، با خودش گفت :
    - اميدوارم كه كار كنه .
    سوزن را روي صفحه گذاشت . صداي موسيقي اي سنتي و آرام ، كه هماهنگي كاملي با فضاي خانه داشت ، در هوا پيچيد . با چنان حالتي از رضايت ، لب به لبخند گشود ، كه انگار وسيله خرابي را دوباره به راه انداخته است . به آوا نگاه كرد كه به سمت صداي موسيقي برگشته بود . نشست و با لحن گلايه آميزي گفت : ..
    - خانم رياحي ، من هنوزم معتقدم اگر كار فيلم برداري رو شمال كليك بزنيم بهتره ؛ هم راهش نزديكتره و هم.....
    آوا، خسته از راه ، و براي خلاصي از كلنجار دوباره بر سر اين موضوع ، حرف وحيدي را قطع كرد وگفت:
    - آقاي وحيدي ، دوباره شروع نكنيد . خودتون هم انصاف به خرج بديد، عكسهايي كه ديديد ، فوق العاده بودند . يه همچين طبيعت بكر و زيبايي به درد كار ما مي خوره . من كه فكر مي كنم به درد كار ما مي خوره . به زحمتش مي ارزه . حالا ديدنش كه ضرر نداره ؛ مطمئن باشيد بدون تاييد شما كليك شروع رو نمي زنيم .
    وحيدي ، انگار از حرفي كه مي خواست بزند ، دو دل بود ؛ اما بالاخره زبان گشود و گفت :
    - يه چيزي هست كه نمي دونم.... چه جوري بگم ، شايد بهم بخنديد ، اما راستش از روزي كه قرار شده بريم به اين منطقه ، يه دلشوره اي افتاده تو دلم كه .... نمي دونم اولين باره كه اين حالت به هم دست مي ده .... البته اصلا
    نمي خوام در شروع كار ، با گفتن اين حرف ها ناراحت تون كنم، ولي نمي دونم چرا دلم راضي نمي شه !
    آوا ، با ناراحتي گفت :
    - آقاي وحيدي ، خواهش مي كنم اول بسم ا....نفوس بد نزنيد .
    - تمام سعي من اينه فيلم شما برنده جايزه ي امشال جشنواره بشه؛ يعني استحقاقش رو داريدو اگر به پايان كار اميدوار نبودم، مطمئن باشد كه هرگز همراهتون به اين سفر نميومدم. همونطور كه قبلا نظرم رو حضورتون عرض كردم، طرج بسيار جالبيه؛ اگر اصول رو طبق برنامه پيش بريم، مستند خوبي از آب در مياد.
    لبخند تصنعي زد و براي اينكه آوا را بيش از اين نگران نكند، گفت :
    - با اين موسيقي و فضاي اتاق، احساس يه شازده ي قجري بهم دست داده.
    آوا لبخندي زد و فت :
    - بايد اعتراف كنم كه كم كم داريد خرافاتي مي شيد.
    آوا، يكي از تابلوهايي رو كه با خط خوشنويسي شده اي به ديوار زده شده بود را بلند خواند :
    جهان بين تا چه آسان كند مست فلك بين تا چه آسان مي زند دست
    دهد ...
    كمي مكث كرد تا بتواند كلمات در هم ان را پيدا كند، بيت دوم را وحيدي از حفظ خواند :
    دهد بستاند و عاري ندارد بجز داد و ستد كاري ندارد
    همان وقت، آقاي فرداد و دخترش وارد شدند. نگين، ظرف ميوه را روي ميز گذاشت. آقاي فرداد گفت :
    - اين دست خط پدرمه؛ هنوزم غژ غژ قلمش تو گوشمه. حتي يك ذره از اين هنر خاندان فرداد رو من به ارث نبردم؛ اما برادرم، تمام و كمال يك فرداد اصيله؛ بي خود نبود كه عزيز دردونه ي پدر و مادرم بود.
    آوا، اشاره اي به يكي از عكسهاي دسته جمعي خانواده كرد و گفت :
    - آقاي فرداد اين شماييد؟
    - آره دخترم. اينا مدركه ها؛ اينا رو ببينيد فكر نكنيد من از همون اول، همونطوري كچل بدنيا اومدم.
    همه خنديدند و وحيدي فت :
    - اختيار داريد قربان هنوز هم ....
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #3
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    آقاي فرداد، با خنده اي حرفش را قطع كرد و گفت :
    - بگو جانم. بگو كه هنوزم به طور كامل كچل نشديد؛ يه دو سه تا دونه اي مونده كه بتونيد به اين طرف و اون طرف قرض بديد.
    - اتفاقا چهرتون فوق العاده فوتوژنيكه.
    همه زدند زير خنده و دور ميز نشستند. نگين، بشقابها را جلوي همه چيد. آقاي فرداد نگاهي به ساعتش انداخت و گفت :
    - خب بچه ها، از وقت ناهار گذشته، اگر همگي موافقيد بريم رستوران؟
    نگين گفت :
    - واي! من كه نا ندارم از جام تكون بخورم. خودتون بريد يه غذايي از رستوران بگيريد، بياريد همين جا با هم بخريم.
    آوا، به تصديق از حرف دوستش افزود :
    - منم موافقم، اينجا راحت تريم.
    وحيدي گفت :
    - آقاي فرداد، اگر اجازه بديد ناهار رو من بگيرم. منم رستورانهاي خوب اصفهان رو بلدم، مخصوصا برياني هاشو.
    - باشه پسرم، پس منم همراهت ميام كه با يه گشتي هم توي شهر بزنيم ... معذرت مي خوام ...
    و بلند شد و گوشي همراهش را از جيب كتش، كه به دسته صندلي آويزان بود، در آورد و با لبخندي كه بر لبانش نشسته بود گفت مهياره، و به تلفنش جواب داد :
    - الو، سلام مهيار جان، چه طوري؟ .... قربانت، همه خوبن، .... آره دو ساعتي هست رسيديم ... نه بچه ها خستن، من و آقاي وحيدي ميريم از بيرون غذا بگيريم ... آره انجا نشسته ... اين به حد كافي لوس هست، تو رو خدا تو ديگه اينقدر لوسش نكن، مي آيد اونجا بيچاره ات مي كنه ها ... خدا شانس بده ... حسود داداشته .... خلاصه از ما گفتم بود ... باشه گوشي دستت، از من خداحافظ.
    نگين، گوشي را از دست پدرش كشيد و درحاليكه با ناز و خنده با عمويش صحبت مي كرد، بيرون رفت.
    آقاي فرداد بلند شد و فت :
    - خب وحيدي جان، من رفتم ماشين رو آماده كنم.
    نگين بعد از پايان مكالمه اش، وارد سالن شد و گوشي را به آقاي وحيدي داد و گفت :
    - مي بخشيد، رفتيد پايين، اينم بديد به باباي من.
    هنوز از سالن خارج نشده بود كه يكدفعه آوا، گويي چيزي را كه فراموش كرده بود به خاطر آورده باشد، با صداي بلند صدا زد :
    - آقاي وحيدي؟
    وحيدي، برگشت و با نگاه خاصي او را نگريست. آوا شرمگين گفت :
    - اگه ممكنه دوربين منو از داخل ماشين برام بياريد، ممنون مي شم. ..
    او با حركت سر، چشم بلندي گفت و از سالن بيرون رفت. طرز نگاه او، از چشم نگين پوشيده نماند. با رفتن او، زد زير خنده و با شيطنت گفت :
    - دوربين چيه آوا خانم، شما جون بخواه.
    آوا برگشت و كوسن را به طرف او پرت كرد و گفت :
    - زهرمار! ديوونه، مي شنوه! .... عشق اين وحيدي هم شده اين وسط قوز بالا قوز.
    - بر عكس تو، از پررويي اين پسره خوشم مياد. كاش يه كم از جربزه و عرضه اين وحيدي رو ماهان هم داشت. اونوقت چه غمي داشتم. هر چي خودت رو بيشتر بي علاقه نشون مي دي، كوتاه نمياد و سمج سر حرفش وايساده. اون وقت ماهان، جرئت اينكه يكبار با پدرم رو به رو بشه رو نداره، نمي دونم تا كي مي خواد اين بازي و اداها رو دربياره. حداقل اگر اونم مثل وحيدي، مردونه سر حرفش مي موند، من جلوي خونواده ام يه زبوني داشتم ؛ ازش پشتيباني مي كردم و نداريش رو پاي مردونگيش مي ذاشتم ؛ اما با اين كارهاش ، نه مي گه نه ، نه محكم مي گه آره ، كه من تكليفم رو بدونم ؛ عاشقش باشم يا.....خودش هم مي دونه كه نمي تونم ، داره از دوست داشتنم سو استفاده مي كنه.
    - مي دوني نگين ، تمام اين حرف ها ، در صورتي خوبه كه عشق دو طرفه باشه . باور كن اگه دوستش نداشته باشي ،
    هر چه سعي كنه خودش رو به تو نزديك تر كنه ، ازت دورتر و دورتر ميشه . من كه با اين كارهاي وحيدي ، نه تنها علاقه ام نسبت بهش زياد نمي شه ، بلكه بيش ترم ازش متنفر مي شم .نمي دونم اين ضرب المثل رو براي چي به كار مي برند ؛دل به دل راه داره ؛ اصلا هم راه نداره . من و وحيدي همكاراي خوبي براي هم هستيم ؛ اما احساس مي كنم اين ابراز علاقه كردن هاش، به جاي نزديكي و هم دل بودن ، كم كم ميون كارمون هم داره جدايي ميندازه .
    - ياد خاله م افتادم ؛ يادم باشه برگشتيم ، دفترش رو بدم بخوني ؛ سوژه خوبي براي فيلم نامه ست .
    حرفش رو قطع كرد ، نگاهي به طاق نماي خانه انداخت وگفت :
    - خيلي دلگير نيست ؟
    - چي ؟
    - نماي خونه ؟
    - به خاطر ابهت معماري قديميه ؛ آدم رو خود به خود به سكوت وا مي داره . اون موضوع دلگيريه سر كار عليه هم ارتباطي به نماي خونه نداره ؛ مربوط به دله !
    - اين پسره هم شانس نداره ؛ باور كن اگه دوستش داشتي ، زوج مناسبي براي هم بوديد ؛ وعظ و خطابه هاي هنردوستانه تون ، حال آدم رو به هم مي زنه .هر دوتون به يه ا ندازه تنفر انگيزيد . ..
    وحيدي ، وارد شد و دوربين را به آوا داد و بيرون رفت . نگين ،با شوخي و لحن اديبا نه اي ، آهسته اين بيت را خواند :
    سخن عشق تو بي آنكه برآيد به زبانم رنگ رخساره خبر مي دهد از سر نهانم
    آوا گفت :
    - حيف كه خيلي خسته ام، وگرنه حسابت رو مي رسيدم. باشه طلبت وقتي آقا ماهان تشريف آوردن.
    در همان هنگام صداي تلفن همراه نگين بلند شد، با بي ميلي آن را برداشت، ولي بعد با جيغ بلندي گفت :
    - واي آوا، ماهانه!
    آوا سري به طرفين جنباند و گفت :
    - چقدر حلال زاده س! مي ذاشت چند ثانيه مي گذشت.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #4
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل 2 - 1

    - آقاي فرداد، چند ساعت ديگه مي رسيم؟
    - حدود يك ساعت ديگه.
    كمي بيرون را نگاه كرد و دوباره پرسيد :
    - معذرت مي خوام، باب آشنايي عرض مي كنم، تحصيلات برادرتون چيه؟
    - دكتراي گياه شناسي.
    - آفرين، پس حتما در دانشگاه تدريس مي كنن.
    - نه، مهيار بعد از اينكه از كانادا برگشت، يكسال در دانشگاه تدريس كرد؛ اما بعد گفت كه حوصله ي تدريس رو ندارم و با روحيه ام سازگار نيست. براي همين اومد اين منطقه و با سه نفر از دوستاي قديميش، به كارشون ادامه دادن.
    - حتما كار پردآمديه كه ارزش رها كردن تدريس رو داشته.
    - دقيقا. من هم فكر نمي كردم از عصاره گيري گياهان دارويي، بشه چنين درآمدي رو بهم زد. البته اين كار رو قبل از اينكه براي ادامه ي تحصيلات به كانادا بره، با دوستانش شروع كرده بود. بعد هم مرتب با هم در تماس بودن. وقتي برگشت ايران با استفاده از تجارب چند ساله اش در ايران و خارج از كشور، در كنار اين كار، يك فاز مكانيزاسيون و توليد قطعات و ماشين آلات كشاورزي رو هم راه اندازي كردن. .. ..
    - چه همتي!
    - واقعا. من كه تا عاشق شدم دست از كار كشيدم. يه ليسانس بازرگاني هم كه گرفتم فعلا گذاشتم در كوزه دارم آبش رو مي خورم.
    وحيدي خنديد و به عقب نگاه كرد و به آوا گفت :
    - چاي تو فلاسك هست؟
    - بله، ليوانتون رو بديد تا براتون بريزم.
    در حاليكه ليوان را پر مي كرد، نگاهي به نگين انداخت كه در سكوت، به منظره ي بيرون چشم دوخته بود پرسيد :
    - نگين چاي مي خوري؟
    - چي؟
    - چاي؟
    - نه نمي خورم.
    - پكري؟!
    - نه، كاش ديشب تا دير وقت بيدار نمونده بوديم، سرم درد گرفته.
    پدرش از آيينه، نگاهي به آنها انداخت و گفت :
    - از بس ديشب حرف زديد! صداي خنده هاتون تا توي اتاق ما هم مي اومد. بنده خدا آقاي وحيدي كه فكر كنم تا سحر خوابش نبرد.
    - من كه چيزي نفهميدم، يعني اونقدر خسته بودم كه همون سر شب خوابم برد.
    - اِ! پس چرا گفتي اينا مگه خواب ندارن! خودم كه شاهد بودم، مرتب از اين دنده به اون دنده مي شدي.
    و آهسته زد به وحيدي و بلند خنديدند.
    نگين، آهي كشيد و آهسته در گوش آوا گفت :
    - ترسيدم، فكر كردم واقعا حرفامونو شنيدن!
    - منم همينطور!
    صداي يكنواخت لاستيكها بر روي جاده، آوا و نگين را به خواب عميقي فرو برد. هيچ كدام تا رسيدن به مقصد چيزي نفهميدند. آوا، براي چند دقيقه، احساس كرد كه ماشين حركت نمي كند، ولي آنقدر خسته بود كه زحمت گشودن پلكهايش از يكديگر را هم به خود نداد. صدايي مي شنيد، فكر مي كرد در خواب است. حتي وقتي كه صداي كسي را شنيد كه نگين را با لحني دلنشين صدا مي زد، تصور كرد هنوز خواب مي بيند.
    نگين، سرش را از شانه آوا بلند كرد، چند بار پلك زد، وقتي هوشيار شد، بلند جيغ كشيد :
    - عمو مهيار!
    آوا، از داد و فرياد دوستش بلند شد و به اطراف نگاهي انداخت، خود را در محوطه ي پر از درخت مشاهده كرد. از ماشين پياده شد و به وحيدي كه به طرف او مي آمد با لحن گلايه آميزي گفت :
    - كي رسيديم، پس چرا مارو صدا نزديد؟!
    - تازه رسيديم.
    آوا، نگاهش به سمت مرد قد بلند و خوش تيپي كه نگين را در آغوش گرفته بود، افتاد. مرد، خم شد گونه ي نگين را بوسيد و گفت :
    - واسه خودت خانمي شدي!
    وقتي به سمت آوا برگشتند، آوا به رسم آشنايي، سرش را خم كرد و لبخندي زد. مرد هم متقابلا لبخند محجوبانه اي بر لب نشاند و با نگين، به سمت آنها آمدند.
    نگين، سريع دوستش را معرفي كرد و مهيار گفت :
    - از اينكه افتخار آشناييتون رو پيدا كردم، خوشحالم.
    - منم همينطور، از اينكه مزاحمتون شديم بايد ...
    - اين چه حرفيه! فقط اميدوارم اين چند ماه كه اينجا هستيد بهتون سخت نگذره.
    - اختيار داريد، بيشتر از اين شرمنده مون نكنيد.
    - نگين، هر موقع با من تماس مي گيره، از شما تعريف مي كنه. اينقدر از شما گفته كه احساس مي كنم سالهاست شما رو مي شناسم.
    آوا لبخندي زد و سرش را به زير انداخت و گفت :
    - خانواده ي برادرتون به من لطف دارن. اينقدر شرمنده شون هستم كه نمي دونم با ....
    نگين، پريد وسط حرفش و گفت :
    - خيلي خب، تعارف رو بذاريد براي بعد. عمو نمي دوني، آوا تو تعارف زني، دست همه رو از پشت بسته. سعي نكن باهاش رقابت كني.
    - اما اينجا مجبور مي شيد كه ترك عادت كنيد.
    بعد، نگين را به خود نزديك تر كرد و به رويش لبخند زيبايي زد و روي موهايش را بوسيد. بيشتر از همه، حالت چشمهاي خمار زيبايش، كه انگار خسته و خواب آلود بود، نظر آوا را به خود جلب كرد.
    آقاي فرداد، از داخل ويلا بيرون آمد و فرياد زد :
    - پس چرا همينجوري اون وسط مونديد؟!
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #5
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    نگين گفت :
    - باباي منو چاييشم خورد!
    وحيدي كه تا آن لحظه سكوت كرده بود، گفت :
    - وسايل رو الان از ماشين بذاريم بيرون؟
    مهيار گفت :
    - نه، بذاريد باشه. باباعلي واسه تون مياره داخل سالن.
    بعد همه را به طرف ويلا راهنمايي كرد. آوا، از نگاه وحيدي همان نگراني ناشناخته اش را حس كرد كه قبلا از آن برايش گفته بود. طرز نگاهش، مثل موقعي بود كه داشت از دلشوره عجيبش صحبت مي كرد.
    وقتي نگاه آوا را متوجه خود ديد، گفت :
    - از وصف هايي كه آقاي فرداد از برادرشون مي كردن، فكر مي كردم بايد يه دو سه سال از خودشون كوچيكتر باشن، فكر نمي كردم تا اين حد جوون باشن!
    هر چند آوا هم با او هم عقيده بود، چون پدرش هم به اين مورد هيچ اشاره اي نكرده بود، اما از نگراني وحيدي هم سر در نمي آورد! در سكوت، به منظره بي نظير اطراف ويلا چشم دوخت. نماي بيرون ساختمان و دكوراسيون داخل آن، تركيب رنگ و هماهنگي مبلمان و همينطور چيدن وسايل تزئيني، همه و همه تحسين او را بر انگيخت. از آرامش و زيبايي آنجا نتوانست چيزي نگويد، روي مبل كنار شومينه نشست و گفت :
    - حالا مي فهمم كه اصرار نگين، براي اومدن به اينجا چي بود. واقعا كه جاي فوق العاده ايه!
    مهيار، لبخندي زد و درحاليكه به آشپزخانه مي رفت، گفت :
    - خوشحالم كه سليقم رو پسنديديد.
    - عمو، بي خود نيست كه دلت نمياد از اينجا دل بكني.
    - شما كه افتخار به عمو نمي ديد، مهرداد بهت نگفت كه بخاطر بي محلي هاي سركار خانم مي خواستم آدم ربا بشم؟
    نگين به پدرش نگاه كرد، آقاي فرداد گفت :
    - آره، گفته بود اگه دخترت رو تا آخر اين برج نياريش اينجا، يواشكي ميام مي دزدمش، تا حالتون جا بياد. تازه مي گفت اگه اينبار بدون تو بيام رام نمي ده. ..
    نگين با ذوق گقت :
    - الهي قربونت برم عمو جون، تنها كسي كه مي تونه جلوي اينا وايسته تويي.
    در همين لحظه، مرد مسني كه لباس محلي پوشيده بود، وارد شد. به همه سلام كرد و خوش آمد گفت. با مهرداد گرم تر از همه احوالپرسي كرد. با ديدن مهيار گفت :
    - مهندس! بديد من بيارم.
    - نه باباعلي شما لطف كن وسايلا رو از ماشين پايين بذار.
    و سيني چاي را روي ميز گذاشت، سبد را كه انواع شيريني هاي محلي در آن بود، جلوي همه گرفت و گفت :
    - شرمنده. من بلد نيستم خوب پذيرايي كنم، مي ذارم روي ميز خودتون از خودتون پذيرايي كنيد.
    و با لبخند، نگاهي به آوا انداخت و با تاكيد گفت :
    - ... البته بدون تعارف.
    كنار نگين نشست و به همه گفت :
    - خيلي خوش اومديد. از بس مهرداد، امروز و فردا كرد، داشتم كلافه مي شدم.
    مهرداد فنجان چاي را برداشت، رو كرد به آوا و به برادرش گفت :
    - مهيار، آوا خانم، دختر آقاي رياحي ان.
    مهيار، با تعجب، چند ثانيه اي به چهره او نگاه كرد و گفت :
    - جدي مي گي؟! دختر فرهاد! ... حال پدر چطوره؟ چقدر دلم هواشون رو كرده.
    مهرداد گفت :
    - مي بيني دخترم! اين دو تا اينقدر با هم صميمي بودن كه توي مهموني ها، غير ممكن بود كنار هم نبيني شون.
    - اگه مي دونستم كه دختر آقاي رياحي قراره تشريف بيارن، حتما شخصا با فرهاد تماس مي گرفتم و خانوادگي ازشون دعوت مي كردم. ..
    - خيلي بهت سلام رسوند و گفت از طرف اون بهت بگم كه اينبار كه ديدمت، حتما كيش و ماتت مي كنم!
    مهيار، لبخندي زد و گفت :
    - از طرف من هم، به فرهاد بگو، همين كه بنده رو قابل دونستي كه ميزبان نورچشميش باشم، ممنونم.
    آوا، از اينكه مهيار، تكه كلام پدرش را به كار برد خنديد. مهيار، به صورت او نگاه كرد و لبخند زد. بعد به مهرداد گفت :
    - نكنه دوباره ماموريته؟!
    وقتي سكوت و خنده ي برادرش را ديد، كه سعي مي كرد خودش را به آن راه بزند، گفت :
    - چرا دست از سر اين بنده ي خدا بر نميداري؟
    همه خنديند. وحيدي يكدفعه بي مقدمه پرسيد :
    - مهيارخان، اينجا تنها زندگي مي كنيد؟
    - مي بينيد كه اصلا تنها نيستم!
    - منظورم اينه كه ازدواج نكرديد؟
    مهيار نيم نگاهي به برادرش انداخت و گفت :
    - خير.
    - جدي! حوصله تون اينجا سر نميره؟
    مهيار، از سماجت او تعجب كرد و با متانت جواب داد :
    - عرض كردم كه تنها نيستم، غير از اهالي روستا كه مرتب بهم سر مي زنند، دوستانم هم هستن.
    - چند سالتونه؟
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #6
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    سي و چهار سال.
    نگين به موبايلش ور مي رفت، لبخندي زد و گفت :
    - منظورشون اينه كه ديگه وقتشه.
    همه غير از وحيدي، به حرف او خنديدند. مهيار، اشاره اي به دست او كرد و گفت :
    - مي بينم كه شما هم، خدا رو شكر، از بند اين حلقه آزاديد؟
    وحيدي ، در حالي كه همه منتظر شنيدن حرفي از او بودند ، طوري به آوا چشم دوخت ، كه حرص او را در آورد و گفت :
    - من كه از خدامه ، فعلا منتظر جوابم ؛ تا آخر عمرم هم اگه فرصت بخواد ، منتظر مي مونم .
    آوا ، از خجالت ، سرش را پايين انداخت و به زور ، چند جرعه از چاي اش را تلخ خورد . نمي دانست براي چه او ، با اين حركتش ، سعي كرده بود كه عشقش را اين طوري بي پروا جلوي همه ابراز كند . نگين ، هم از حركت او جا خورد . از شناختي كه روي دوستش داشت ؛ مي دانست كه چقدر مغرور است . حال او را در اين لحظه ، به خوبي مي فهميد . اما نمي توانست دخالت كند . او هم مثل آوا ، سكوت اختيار كرد .
    مهيار لبخندي زد و پرسيد :
    - شما چند سال تونه ؟
    - بيست و هفت سال .
    - خب هنوز وقت داريد ؛ تا چند شكست عشقي و نامرادي ديگه جا داريد .
    مهرداد ، خنديد و گفت :
    - راست مي گه وحيدي جان ، چيزي كه هيچ وقت دير نمي شه ازدواجه .
    نگين ، يك باره بحث را عوض كرد و از عمويش پرسيد :
    - من از اون كشكهايي كه اون دفعه داده بودي به بابا برام آورده بود مي خوام، بَه .... خيلي خوشمزه بود، دهنم آب افتاد!
    مهيار، به لحن و حالت كودكانه او خنديد و گفت :
    - عزيز دلم! مي دونستم دوست داري، سپردم به خاله واسه ات درست كنه.
    باباعلي، يكي يكي چمدانها را به داخل آورد.
    مهيار از همانجا گفت :
    - باباعلي، سهيل رو نديدي؟
    مرد با لهجه گفت :
    - چرا مهندس، گفتم مهموناتون رسيدن گفت مزاحمتون نمي شه.
    - حالا برا من دعوتي شده! خودش گفته بود دلم واسه مهرداد تنگ شده، وقتي اومد، خبرش كنم.
    باباعلي، شانه هايش را بالا انداخت، آخرين چمدان را هم گوشه ي سالن گذاشت و گفت :
    - آقاي مهندس، با من امر ديگه اي نداريد.
    - نه باباعلي، فقط سر راهت به فرزان بگو سفارشات از شهر رسيده.
    سري به نشانه ي اطاعت تكان داد و با همه خداحافظي كرد و رفت.
    مهيار، به برادرش گفت :
    - كاش خانمت رو هم مياوردي.
    نگين و مهرداد، به يكديگر نگاه كردند. مهرداد، با لحن سردي، كه سعي داشت زياد ساختگي به نظر نرسد گفت :
    - فرنوش هم خيلي دوست داشت بياد، ولي ... نتونست.
    مهيار متوجه نگاههاي آنها شد و ترجيح داد كه فعلا سكوت كند. يك لحظه نگاهش متوجه آوا شد كه در خود فرو رفته، با ناخن خورده هاي شيريني داخل بشقابش را پس و پيش مي كرد. پرسيد :
    - آوا خانم، شما هم مثل پدرتون به شطرنج علاقه داري؟
    آوا به خودش آمد و گفت :
    - اگه حوصله شو داشته باشم.
    - حتما هم از فرهاد ياد گرفتيد؟
    - بله.
    وقتي نگاه متعجب او را ديد لبخندي زد و گفت :
    - مطمئنم آخرش كيش و مات مي شيد.
    نگين گفت :
    - آقاي رياحي رو شايد كيش و مات كني، ولي در مقابل دخترش حتما مغلوبي.
    نگاه نافذي به آوا انداخت و گفت :
    - جدي! ببينيم و تعريف كنيم.
    نگين كوتاه نيامد و گفت :
    - مي توني امتحان كني.
    - حتما، خيلي دلم مي خواد ببينم چطوري مغلوب مي كنن. ..
    وحيدي، اصلا از لحن خودماني مهيار خوشش نيامد. از اينكه خانم رياحي را به اسم كوچك صدا مي زد، برافروخته شد. او كه چند سال با آوا همكار بود، جرئت نكرده بود كه او را خودماني خطاب كند. براي اينكه حد و مرز اين موضوع را مشخص كند، با تاكيد گفت :
    - خانم رياحي، يكي از بهترين كارگردانها و فيلم نامه نويسهاي شركتمون هستند.
    مهيار گفت :
    - خانواده ي آقاي رياحي، توي هر حرفه اي كه وارد مي شن، حرف اول رو مي زنن.
    آوا، تشكر كرد و وحيدي به خيال اينكه او را متلفت اين موضوع كرده است با رويي گشاده، بله ي كشيده اي گفت و حرف مهيار را تكرار كرد.
    نگين، خميازه اي كشيد. مهرداد، به طرف پنجره برخاست و به دنبالش وحيدي را هم صدا زد تا با هم ، منظره بيرون ويلا را تماشا كنند . مهيار، خم شد تو صورت نگين و آهسته گفت :
    - عزيز دلم ، معلومه مسير خيلي خسته ت كرده ؛ يه كم كه استراحت كني سر حال ميشي .
    - نه عمو ، من خيلي بد سفرم . از تهران تا اين جا اين سردرد اذيتم كرده ؛ صداي ماشين ماشن افتاده تو سرم.
    - مسكن واسه ات بيارم؟
    وحدي وسط حرفشان گفت :
    - مرتع زيباييه ... معلومه با حيوونا ميونه ي خوبي دارين، خودتون از اسبها مراقبت مي كنين؟ ..
    و مهلت نداد پاسخ سؤالش را بشنود و ادامه داد :
    - ....سر خودتون رو حسابي گرم كرديد ... در كل زندگي جالبيه.
    مهيار لبخندي زد و سكوت كرد. وحيدي دوباره شروع كرد :
    - مهيارخان، از اينجا تا روستا خيلي راهه؟
    - چيزي راه نيست، اگر خسته نيستيد و مايليد، همين الانم مي تونم ببرمتون.
    - خانها كه خسته ان، مي تونيم فعلا خودمون يه گشت كوچيكي دور و اطراف بزنيم، آقاي فرداد شما موافقيد؟
    مهرداد، با رضايت موافقت كرد و به دخترها گفت :
    - تا شما كمي استراحت مي كنيد ما رفتيم و برگشتيم.
    و در حاليكه به طرف در خروجي مي رفت مهيار را هم صدا زد و گفت كه بيرون منتظرش هستند. مهيار، همانطور كه به سمت آشپزخانه مي رفت گفت :
    - تا يك ساعت ديگه خانمي به اينجا مياد، به اسم ملوك، ما بهش مي گيم خاله. مي آد براي درست كردن شام اگر ...
    نگين و آوا، ادامه ي حرف مهيار را نشنيدند، هر دو از رفتار وحيدي عصباني بودند. نگين طاقت نياورد و با حرص گفت :
    - خوب بود يه سؤالي هم از ما مي كرد، خودش بريد و دوخت! هرچند كه واقعا نا ندارم از جام تكون بخورم؛ اما دليل هم نمي بينم كه اين آقا از جانب ما تصميم بگيره. داره كفرم رو بالا مياره!
    آوا آهي كشيد و گفت :
    - مي ترسم آخرش حرفش رو به كرسي بشونه و همه رو ببره شمال. خدا آخر و عاقبت اين كارو به خير بگذرونه.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #7
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل 2 - 2

    مهيار، ليوان آب را با مسكن به برادرزاده اش داد و به آنها گفت كه اتاقهاي بالا را برايشان آماده كرده و پيشنهاد داد بروند و كمي استراحت كنن تا براي شام سرحال باشند. پالتويش را برداشت، يك لحظه از سكوت و پچ پچ كردنهاي آن دو، برگشت و از اخم در هم و آشفته ي آنها سر جا ميخكوب شد! خنديد و با لحن كشيده اي گفت :
    - چيه، چي شده؟!!
    نگين، دلشوره اي از حرف دوستش به دلش افتاده بود. تصميم گرفت عمويش را هم در جريان بگذارد. او را صدا زد و اشاره كرد تا نزديك آنها بيايد.
    - - جان عمو؟
    - تو رو خدا يه كاري كن وحيدي از اينجا خوشش بياد و موافقت كنه فيلممون رو همين جا ضبط كنيم، خوشگل ترين جاهاي منطقه رو نشونش بده.
    - من كه نمي دونم چي تو نظر شماست، اما سعي مي كنم جاهايي رو نشونش بدم كه تا حالا تو عمرشم نديده باشه. اما نمي فهمم، مگه نگفتي كه از اينجا خوشتون اومده؟
    - چرا، من و آوا كه حرفي نداريم. بچه هاي گروه هم خوششون اومده. اما جواب قطعي رو بايد وحيدي بده.
    و به آوا گفت :
    - باور كن اينا همه اش بهانه س.
    - خودمم مي دونم. از روزي كه راه افتاديم، يكريز داره سق مي زنه.
    مهيار، كلافه به آوا نگاه كرد و پرسيد :
    - وحيدي چه كاره ي شركته؟ اينقدر منو استنطاق كرد كه فراموش كردم ازش بپرسم خودش چيكاره اس!
    - تقريبا همه كاره ي شركته.
    صداي چند بوق از بيرون شنيده شد. مهيار، به پشت سرش نگاهي انداخت و پرسيد :
    - و اگر موافقت نكرد؟
    - هيچي، همه رو برمي گردونه تهران، از اونجا يكراست براي فيلمبرداري شمال.
    مهيار، اخمي در چهره اش نشست و محكم گفت :
    - محاله بذارم شماها از اينجا بريد. براي اومدنتون حسابي تدارك ديديم، مگه مي ذارم به اين راحتي از اينجا بريد!
    نگين گفت :
    - شما وحيدي رو نميشناسيد، اگه رو دنده ي لج بيفته ديگه هيچ كس حريفش نيست.
    - خيالتون راحت باشه. حتي يك لحظه هم، رفتن از اينجا به مغزتون خطور نكنه.
    بعد به سمت در رفت. هر دو، از محكم حرف زدن او، به يكديگر لبخندي زدند. مهيار، در را هنوز به طور كامل نبسته بود كه سرش را برگرداندد و با ناراحتي گفت :
    - اما نگين خانم، اين رسمش نبود، حالا هم كه اومدي عمو رو ببيني، اين طوري؟ با تاييد اين و اون و غريبه ها!
    و در را بست. بغض گلوي نگين را فشرد. دق و دلش را سر وحيدي خالي كرد :
    - همش تقصير اين وحيديه، اگه اين همه ادا اصول در نمياورد حالا كار رو شروع كرده بوديم.
    بعد مسكن را با بغض قورت داد.
    نيم ساعتي از رفتن مردها مي گذشت. هر دو بعد از بازرسي كامل طبقه ي پايين، تصميم گرفتند كه براي استراحت، به طبقه ي بالا بروند. چند پله بيشتر نرفته بودند كه يكدفعه در سالن باز شد و مردي سراسيمه وارد شد. به اطراف نگاهي انداخت. هر دو از ترس زبانشان بند آمده بود. ناشناس، با ديدن آنها جا خورد. چند قدم به عقب رفت و با لكنت زبان گفت :
    - س .... سلام. شرمنده داشتم مي اومدم، ماشين مهيار رو ديدم، ... فكر كردم همه رفتن براي گردش، كه اينطوري بدون در ... شرمنده. اومدم يه سفارشيه ببرم.
    هر دو مات بهش زل زدند. خودش از حركات و حرف زدن سريعش، خنده اش گرفت. سرش را زير انداخت و گفت :
    - معذرت مي خوام، خيلي بد شد، نه؟ ... چه برخوردي!
    هر دو خيالشان راحت شد. نگين گفت :
    - اشكالي نداره، عموم گفت كه خاله "ملوك" مياد اينجا براي درست كردن شام.
    از شيطنت نگين خنده اش گرفت و گفت :
    - من سهيل، دوست و همكار عموتونم.
    - فقط من برادرزاده ي مهيارم، ايشون دوستم هستن.
    در حالي كه تازه وارد آمدنشان را به آنجا خوش آمد مي گفت، پشت سرش زني روستايي با سبدي كه پارچه اي رويش انداخته بود، وارد شد. گرم، با هردويشان سلام و احوالپرسي كرد و با همان بساطش، جلو آمد و صورتشان را بوسيد. سهيل، در جواب شيطنت نگين، اشاره اي به زن روستايي كرد و گفت : ..
    - ايشون خاله ملوك هستن. خيلي كه به هم شباهت نداريم؟
    بعد رو كرد به خاله و پرسيد :
    - خاله، مهيار به شما يه امانتي نس........................ كه بديد به من؟
    - نه خاله، چيزي به من نداده.
    خاله وارد آشپزخانه شد، دخترها هم به دنبال او رفتند. سبدش را روي ميز گذاشت و به سهيل كه منتظر ايستاده بود گفت :
    - بشين خاله يه چايي برات بريزم. ..
    - نه بايد برم، خيلي كار دارم.
    نگين گفت :
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #8
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    - چاي تازه دمه.
    سهيل نگاهي به او انداخت و روي صندلي نشست. خاله ازش پرسيد :
    - از آقا فرزان چه خبر؟
    - بيچاره، فعلا كه فرصت سر خاروندن هم نداره!
    - ايشالا عروسي خودت. خدا كنه هميشه دستتون به شادي بند باشه.
    آوا نزديك خاله رفت و گفت :
    - خاله بذاريد ما هم كمكتون كنيم.
    خاله نگاهي دقيق به صورت آوا كرد و ماشالاي بلندي گفت و با لحن صادقانه روستايي اش گفت :
    - ماشالا خاله تو چقدر خوشگلي!
    و زير لب برايش صلوات فرستاد و پرسيد :
    - شما برادرزاده ي مهندسي؟
    نگين، چاي را به طرف سهيل گرفت و به خاله گفت :
    - اسم من نگينه. خاله حتي يه ذره هم شبيه مهندس نيستم؟!
    - چرا خاله. خونواده ي مهندس كه همه مث خودش، هفت قول هولا، خوش برو رو و پاكيزه ن.
    نگين و آوا از اصطلاحات خاله به خنده افتادند. سهيل، سريع چايش را سر كشيد و بلند شد و از نگين بابت چاي تشكر كرد و گفت :
    - به پدرتون هم از جانب من، سلام برسونيد و عذرخواهي كنيد كه نمي تونم بمونم. حتما سر فرصت براي عرض ادب، خدمتشون مي رسم.
    بعد، همه را به منزلش دعوت كرد و رفت. نگين آهسته به آوا گفت :
    - چقدر بامزه بود.
    آوا ، حرفش را تصديق كرد ، خاله گفت :
    - مهندس گفت ، از شما بپرسم چي دوست داريد تا همون رو براتون بپزم .
    نگين گفت : ..
    - خاله هر چي دوست داري درست كن .
    - نه مهندس گفته حتما از شما بپرسم .
    آوا پرسيد :
    - غذاي محلي اينجا چيه ؟
    - ما بيشتر وقتي مهمون داشته باشيم ، آش سماق مي پزيم .
    - خوب همون رو درست كنيد .
    - آخه خاله ،نمي شه كه جلوي مهموناي شهري آش بذاري ! تازه اونم مهموناي مهندس !
    - چرا نمي شه ! چه اشكالي داره ، مگه مهندس نگفته هر چي ما گفتيم ؛ خب پس همين رو بپزيد .
    - آخه خاله ، ممكنه مهندس بدش بياد .
    نگين گفت :
    - جواب مهندس با من؛ خوبه ؟
    خاله راضي شد و دست به كار شد . نگين پرسيد :
    - شما هر روز به اين جا مي آيد و براي مهندس غذا درست مي كنيد ؟
    خاله به جاي جواب سوال او ، گفت :
    - مهندس خيلي حق به گردن اهالي ده داره . همه خودشون رو مديونش مي دونن ؛ حتي نعمت خان هم توي كارهاش ، با مهندس مشورت مي كنه و رو حرفش حرف نمي زنه .
    كمي مكث كرد و در حالي كه سبزي هاي پاك كرده را از جلوي آنها بر مي داشت تا در تشت بريزد ، گفت : ..
    - توي اين دو ماه ايشالا دو تا عروسي داريم ؛ يكي عروسي پسر حاج احمده كه آخر اين ماهه ؛ يكي ديگه هم پسر زيوره . مهندس و دوستاش ، سنگ تموم گذاشتن ؛ وقتي شنيدن كه دختر دلبر جهيزيه نداره، فرستادن تا از شهر، كم و كسريهاي جهيزيه شو بخرن. هرچهارتاشون يه پارچه آقان. با خودشون به اينجا، خير و بركت آوردن. مي دونين كه آقا فرزان هم عروسيش رو همينجا مي خواد بگيره؟ يعني خود مهندس بهش گفته.
    نگين گفت :
    - راستش ما از همه چيز بي خبريم، اينارم تازه داريم از شما مي شنويم.
    خاله بي وقفه حرف مي زد و با اينكه هيكل فربه اي داشت، فرز و چابك، از اين طرف آشپزخانه به آن طرف مي رفت. با حركات سريع و لهجه ي شيرين و لحن مهربانش، باعث شد كه آنها گذر زمان را از بين ببرند. آوا، با سوالاتي كه از او مي پرسيد، از محيط آنجا و سنتها و مراسمي كه داشتند، اطلاعات خوبي بدست آورد. ته دلش، از اينكه در اين موقعيت مزاحم عموي نگين شده بود، شرمسار بود. يك لحظه دعا كرد كه كاش وحيدي با ماندنشان موافقت نكند و مخالفتش را براي فيلمبرداري در آنجا اعلام كند. اما نگين، با فراق آسوده، به حرفهاي خاله گوش مي داد و بعضي تكه كلامهاي او را كه به زبان محلي ادا مي كرد، با اشتياق معني اش را مي پرسيد.
    خاله، دستهايش را شست و با دستمالي كه روي سبدش انداخته بود، خشكاند. بعد از داخل آن، نان قنديهايي كه خودش پخته بود را به آنها تعارف كرد. نگين، با لذت تكه اي از نان را خورد و هوم بلندي كشيد. خاله از اينكه نانش را با لذت خوردند، خوشحال شد و خنديد. آوا به نگين گفت :
    - زياد نخور سير مي شي. در ضمن مگه تو رژيم نداري؟
    - فعلا تا مدتي كه اينجام كنار گذاشتم.
    خاله گفت :
    - رژيم برا چي خاله، تازه خوبه. چيه، خوب نيست دختر لاغر باشه.
    نگين بلند خنديد و گفت :
    - ببين، خاله هيكل منو پسنديد و بر روي تو رو.
    نان ديگري برداشت و به او هم تكه اي تعارف كرد و گفت :
    - بيا بخور تا هيكلتم مثل من بشه. مي خوام كلا خاله شيفته ات بشه.
    صداي خنده ي آنها تا امدن مردها هم ادامه داشت. آن قدر سرشان گرم بود، كه حتي متوجه حضور مهرداد در آشپزخانه هم نشدند. مهرداد با تعجب گفت :
    - اينجا چه خبره؟!
    همه به سمت او برگشتند و سلام كردند. خاله، حال و احوال همسر مهرداد و تمام قوم و خويشهاي هرگز نديده اش را پرسيد. مهرداد، در جواب احوالپرسي هاي تند و شتابزده خاله، سري به تشكر پايين آورد. بعد، سرش را بالا گرفت و بو كشيد و گفت :
    - به، چه بوي آشي مياد!
    نگين، به پدرش نگاهي انداخت و پرسيد :
    - پس عمو و آقاي وحيدي كجان؟
    - آقاي وحيدي رفت يه دوش بگيره. مهيار هم بيرون داشت با باباعلي حرف ميزد، الان ميادش.
    بعد از داخل بشقاب، تكه اي نان قندي برداشت و گفت :
    - تنها خوري؟! بهتون يه وقت بد نگذره!
    در حاليكه نان را مي خورد، قوري را برداشت و به رنگش نگاه كرد و گفت :
    - خاله، چايت تازه دمه؟
    - نه خاله، شما بريد بشينيد، من جَلدي يه چاي تازه دم براتون درس مي كنم.
    مهيار با خوشرويي وارد شد و با ديدن آنها گفت :
    - من فكر كردم شماها رفتين استراحت كنين. به مهرداد گفتم اگر خوابن بيدارشون نكن.
    - اووه! تازه نبودي. اگه بدوني خونه رو چجوري گذاشته بودن رو سرشون!
    مهيار، به سمت نگين رفت و از پشت سر بغلش كرد و رو به خاله گفت :
    - خاله، دخترم رو ديدي. ببين چقدر ملوسه؟
    - خدا حفظش كنه، خيلي شيرين زبونه.
    و از ته دل آرزو كرد :
    - ايشالا دختر خودت.
    مهيار، برادر زاده اش را بوسيد و يكراست رفت سراغ قابلمه و با تعجب و لحن اعتراض آميزي گفت :
    - خاله!
    خاله به نگين نگاه كرد تا او جواب مهيار را بدهد. نگين هم سريع گفت :
    - ما به خاله گفتيم يه غذاي سنتي درست كنه. تازه مگه چشه؟
    - اولين شب مهموني، چه پذيرايي مي شه! بيچاره وحيدي، اميدوارم دوست داشته باشه.
    آوا گفت :
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #9
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    من مي دونم دوست داره، نگران اون نباشيد.
    - مي خواست بره دوش بگيره، داداش راهنمايش كردي؟
    - آره، تازه اتاق رو هم نشونش دادم. من مي روم تو سالن يه وقت مياد تنها نباشه. چاي رو هم سريع السير برسونيد.
    مهيار، ظرف ميوه را برداشت و به دنبال برادرش بيرون رفت. آوا قصد داشت سؤالش را بپرسيد اما نمي دانست او را چگونه خطاب كند. بالاخره صدا زد :
    - آقاي فرداد؟
    دو برادر، همزمان با هم برگشتند و به او نگاه كردند. مهرداد متوجه شد منظورش مهيار است، ميوه خوري را از دست او گرفت و بيرون رفت. آوا به نگين نگاه كرد. مهيار جلو آمد و گفت : ..
    - جانم، چيزي مي خواستيد به من بگيد؟
    بعد هردويشان را نگاه كرد و با لبخند گفت :
    - حتما مي خواييد بدونيد كه نظر وحيدي چي بوده؟
    هر دو خنديدند. مهيار گفت :
    - قبل از اينكه جواب سؤال شما رو بدم، مي خواستم من از شما يه سؤالي بپرسم.
    آوا گفت :
    - خواهش مي كنم.
    - شما قصد داريد توي اين مدتي كه اينجا هستيد، منو همينطوري صدا بزنيد، آقاي فرداد؟!
    نگين با خوشحالي پريد بالا و گفت :
    - آخ جون، يعني موندگار شديم؟
    - نمي دونم، اما معلوم بود بدش نيومده چون داشت در مورد اينكه از كدوم نقطه شروع كنن و كجا بهتره و از اينجور حرفا صحبت مي كرد. شما بچه هنريها عجب اخلاق عجيب و غريبي دارينا!
    آوا گفت :
    - چطور مگه؟
    - به خاطر غولي كه از اين بنده خدا ساخته بودين، سعي كردم بهترين جاها كه مي دونستم ببرمش، همه رو ول كرده تنها جايي كه به مغزم خطور نمي كرد خوشش بياد رو پسنديد، يه آبادي خراب و ويرون كه سالهاست كسي توش زندگي نمي كنه. تازه، هيچ منظره با صفايي اون دور و اطراف پيدا نمي شه، تا چشم كار مي كنه خار و خسه و علف هرز، خيلي دلگيره! ... نكنه فيلمنامه ي شما تراژديه؟
    خاله، چادرش را از دور كمرش باز كرد و سرش انداخت و گفت :
    - خب خاله، غذا كه دو تا غل ديگه خورد، زيرش رو خاموش كنيد. چاي هم حاضره، گذوشتم دم بياد. اگه با من كاري ندارين من برم؟
    - دستت درد نكنه خاله، خودت هم مي موندي يه لقمه با هم مي خورديم.
    - نه خاله فدات شم، نخوردت نيستم.
    دخترها هم تشكر كردند و خاله با همه خداحافظي كرد و رفت. نگين گفت :
    - خونه ي خاله از اينجا خيلي دوره؟
    - نه نزديك باغه.
    بعد كنار بساط چاي رفت، براي همه چاي ريخت و در حاليكه استكان آخر را پر مي كرد، به آن دو كه آهسته با هم حرف مي زدند و مي خنديدند، لبخند زد و گفت :
    - چيه؟ غيبت منو مي كني؟
    - آوا نگران اينه كه نكنه تو اين مدت مزاحم كار شما باشيم.
    مهيار اخم ساختگي كرد و گفت :
    - اِ.... خب ديگه چي آوا خانم؟!
    آوا، براي اينكه مثل چند دقيقه پيش مشكلي در خطاب كردن نامها به وجود نيايد، به زبان وحيدي او را صدا زد :
    - مهيارخان، فكر مي كنم بهتر باشه ...
    - لطف كنيد به اسم من خان اضافه نكنيد ما اينجا فقط به آقا نعمت، خان مي گيم.
    هر دو به حرفش خنديدند و نگين به شوخي گفت :
    - تو هم به زبون من بهش بگو عمو.
    - من يه برادرزاده بيشتر ندارم. اصلا چطوره بگي، آقاي فرداد، عموي نگين، برادر مهرداد، فرزند امير، ... اين همه مي تابوني تا نگي مهيار؟! آخه دختر خوب، اسمو گذاشتن واسه صدا زدن.
    - خيلي سخت مي گيريد!
    - اتفاقا برعكس، شما سخت مي گيريد، من كه مي گم راحت باشيد. ..
    تا آوا دوباره شروع كرد، مهيار گوشهايش را گرفت و بلند طوري كه صدايش در صداي خنده ي آنها گم شده بود، گفت :
    - چايي رو بياريد، سرد شد.
    نگين گفت :
    - آوا جون، شرمندتم سعي نكن با عموي من يكي به دو كني، توي اين مورد حتما مغلوبي. باش درنيفت. كم نمياره!!
    وقتي بيرون مي رفتند، اضافه كرد :
    - با عموم راحت باش، اون اهل اين تعارفات نيست.
    مهرداد گفت :
    - چه خبره؟!
    - هيچي داشتيم واسه عمو اسم انتخاب مي كرديم.
    - خب، به سلامتي انشاا...! انتخاب كردين؟... حالا عزيزم اسمت چي شد؟
    - نعمت.
    يك ساعت بعد، موقع صرف شام، نگين فكري را كه به ذهنش رسيده بود در جمع گفت. از عمويش پرسيد :
    - خاله گفت يكماه ديگه توي روستا عروسيه.
    - آره عزيزم، چطور مگه؟
    - گفت كه قبل از عروسيشون يه مراسمي دارن. خيلي جالب مي شه اگه بذارن از مراسمشون فيلم بگيريم.
    برق شادي در چشمان آوا درخشيد و گفت :
    - آفرين! فكر خيلي خوبيه.
    و با لحني التماس گونه به مهيار گفت :
    - مي شه شما باهاشون صحبت كنيد؟
    مهيار به او نگاه كرد و يك لحظه سكوت كرد. از حالت آن چشمهاي درشت و پرفروغ، كه براي خواستن يك كار كوچك آن طور زيبا به او خيره شده بود، گوشه ي لبش خنده ي مليحي نشست. دوست داشت او را همانطور منتظر جواب بگذارد، تا نگاه زيبايش را از دست ندهد. آوا با تعجب، سكوت او را تماشا كرد. به خيال اينكه درخواست زيادي از او كرده است، سرش را به زير انداخت. مهيار بالاخره جواب داد :
    - اگه براتون جالبه، حتما اين كارو مي كنم.
    هر دو با خوشحالي، از او تشكر كردند. وحيدي با تعجب گفت :
    - اين چه ربطي به طرح ما داره؟!
    آوا گفت :
    - منظور ما طرح اصلي نبود. اين يه فرصتيه كه ممكنه هيچ وقت ديگه به دست نياريم. بعضي لحظه ها توي زندگي هست كه ممكنه فقط يك بار برات پيش بياد و هرگز نتوني ديگه اون موقعيت رو بدست بياري.
    - اما من فكر نمي كنم اونقدر فرصت داشته باشيم كه به اين كارا برسيم.
    - در اين فرصتي كه شما نيستيد، كاري نيست كه ما انجام بديم، عروسي هم كه ...
    وحيدي، با ناراحتي آشكار و لحن عصباني، حرفش را قطع كرد و پرسيد :
    - مگه شما با ما برنمي گرديد تهران؟!
    لحن و كلام او، و دگرگوني رفتارش همه را متعجب كرد. يك لحظه، تمام نگاهها به سمت او برگشت. نگين، بجاي آوا جواب داد :
    - مگه شما نمي دونستيد كه آوا با من اينجا مي مونه. آخه تو شركت ديگه كاري نمونده كه انجام بديم.
    آوا به آرامي گفت :
    - ما با بچه هاي گروه هماهنگ كرديم، ديگه مشكلي نيست. فكر نمي كنم به اومدن من نيازي باشه.
    وحيدي با طعنه و لحن تندي گفت :
    - اما من فكر نمي كنم بودن شما هم در اينجا لزومي داشته باشه.
    از گفتن اين حرف، مهيار به برادرش نگاهي انداخت و براي اينكه احترام مهمانش را نگه دارد، سكوت كرد. آوا سعي كرد خود را كنترل كند و سخني بر زبان نياورد چون مطمئن بود، دو كلمه حرف بر زبان جاري نكرده، اشكهايش سرازير خواهد شد. مهرداد با لحن پدرانه اش گفت :
    - وحيدي جان، مسير دخترها رو خسته كرده، اينجا بمونن بهتره. هم كمي استراحت مي كنن تا شما برگرديد، هم خيال من جَمعه.
    مهيار پوزخندي زد و گفت :
    - در ضمن آقاي وحيدي، فرهاد امانتيش رو دست من س........................، ديديد كه پشت تلفن هم به خودش گفتم، قدمش اينجا روي چشم منه تا وقتي خودش بياد ببردش.
    نگين، لبخندي زد و زير لب آهسته گفت: هاي! دلم خنك شد. بعد با خوشحالي، بقيه ي غذايش را خورد. اما آوا ديگر از طعم غذا چيزي نفهميد. چند قاشق ديگر خورد و كنار رفت. وحيدي، آنقدر عصباني بود كه تا آخرهاي شب، كه همه براي خواب به اتاقهايشان رفتند، چند كلمه اي بيشتر حرف نزد.
    مهيار، از وحيدي بخاطر رفتار عجيب و لحن كلام نيشدارش، ناراحت نبود؛ بيشتر ازاين كه ادامه شبي به آن زيبايي را بر همه خراب كرده بود، ناراحت بود . تا آنجا كه در نيمه هاي شب، وقتي ديد هر چه تلاش مي كند تا دخترها را از آن حالت افسرده، بيرون بياورد، وحيدي با چند كلمه زهردار، دوباره همه چيز را خراب مي كند، ديگر نتوانست تحملش كند و به بهانه تلفن زدن، به داخل اتاقش رفت و آنها را چند ساعتي تنها گذاشت. با رفتن او ، چند كلمه اي بيشتر رد و بدل نشد، آن هم در مورد كار و مشكلات اجتماعي و..... نگين با رفتن عمويش، فضا را آنقدر بي روح وكسل كننده ديد كه به آوا پيشنهاد داد براي خواب به اتاقشان بروند.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #10
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل 1- 3


    نگين و آوا، ديرتر از همه از خواب بيدار شدند. وقتي به طبقه پايين آمدند، باباعلي را ديدند كه با سيني بزرگي وارد سالن شد.او گفت كه همه براي خوردن صبحانه، به بيرون از ويلا رفته اند.
    وقتي پيش آنها رفتند، نگين از پشت سر، دستها يش را دور گردن عمويش حلقه زد. او را بوسيد و از هديه زيبايش، كه ديشب روي تخت گذاشته بود و با سليقه زياد هم برايش كادو پيچ كرده بود تشكر كرد. ..
    نيازي نداشت كه آوا نگاه دقيقي به چهره وحيدي بياندازد تا بتواند آثار ناراحتي ديشب را در چهره او پيدا كند؛ چون او آنقدر پكر بود كه در جواب سلام آنها، حتي سرش را بلند نكرد و با تكان دادن سر، جوابشان را داد. آوا از آنها به خاطر اينكه زودتر بيدارشان نكرده اند، تا در كنار هم صبحانه بخورند، گلايه كرد. مهرداد گفت:
    - من مي خواستم بيدارتون كنم، اما مهيار اصرار كردكه بذارم استراحت كنيد تا هر وقت خودتون از خواب بيدار شديد.
    نگين به خودش، كش و قوسي داد و گفت:
    - آخيش! قربون عموي خوبم برم؛ عوضش يه خواب حسابي رفتيم.
    مهيارگفت:
    - البته استثنائا امروز؛ از فردا كله سحر بيدارتون مي كنم. نمي ذارم تا اين موقع ظهر بخوابيد.
    باباعلي، براي آنها روي ميز، صبحانه مفصلي چيد. دو نفري مشغول خوردن شدند. مهرداد با برادرش گرم صحبت بود. وحيدي، نقشه اي رو به رويش باز بود و در دفترش چيزي يادداشت مي كرد. نگين اشاره اي به او كرد و گفت :
    - چقدر تو لَكه !
    آوا، شانه هايش را با بي تفاوتي بالا انداخت. نمي خواست طبيعت و هوايي به آن دل انگيزي را با اين حرفها خراب كند. لقمه اي گرفت و نگاهي به اطراف انداخت، نفس عميقي كشيد و گفت:
    - به، چه هواي تميزي!
    نگين به موبايلش نگاه كرد و گفت:
    - ديگه به ماهان زنگ نمي زنم؛ خيلي بي معرفته! صد دفعه بهش زنگ زدم؛ يا فوري قطع مي كنه، يا برام يه پيام كوتاه مي فرسته. يعني آقا اينقدر سرش شلوغه؛ اونم واسه من.
    كمي مكث كرد و با به خاطر آوردن اين كه او را به زودي خواهد ديد، لبخندي زد و گفت:
    - تلافي بي محلي هاشو، مي ذارم وقتي اومد، سرش درميارم.
    - من كه از كارهاي شما سر در نميارم.
    آقاي وحيدي از مهيار پرسيد:
    - مهيار خان، گويا در اطراف اصفهان، يه محلي هست به نام (دشت مهيار) درسته؟
    - بله.
    - دقيقا كجاست؟
    - بعد از كوه كلاه قاضي؛ بين جاده اصفهان – شيراز. ..
    مهرداد گفت:
    - اين منطقه كويريه؛ به درد چيزي كه مد نظر شماست، نمي خوره. يه ناحيه اش كه كويريه، بقيه اش هم شده شهرك صنعتي.
    وحيدي گفت:
    - نه، فقط محض اطلاعات بيشتر پرسيدم.
    بعد، نگاه ديگري به نقشه انداخت، ساعتش را نگاه كرد و بلند شد، نقشه را تا كرد و با دفترچه، زير بغلش گذاشت و گفت:
    - خب، زود حاضر بشيد تا يه گشتي در اطراف بزنيم. ما بايد زودتر حركت كنيم، زياد فرصت نداريم.
    و با گفتن اين حرف، به داخل رفت تا حاضر شود. مهيار به برادرش گفت:
    - تو چرا به اين زودي مي خواي برگردي؟ اگر به خاطر فرنوشه، مي خواي خودم برم دنبالش و بيارمش تا خيالت راحت باشه.
    - نه مهيار جان، اونقدر كار سرم ريخته؛ فرهاد هم كه نيست دست تنهام.
    - از اينكه بالاخره خانمت همه چيز رو فراموش كرده، خيلي خوشحال شدم. وقتي فهميدم نگين رو مي خواي بياري اينجا، ديگه صد در صد مطمئن شدم كه هرچي بينمون گذشته، فراموش كرده و ديگه كينه اي از من به دل نداره. تصميم گرفتم خودم بهش زنگ بزنم و دعوتش رو بگيرم،هرچي تماس مي گرفتم منزلتون، كسي گوشي رو برنمي داشت.
    اين براي چندمين بار، بعد از ورود مهرداد به آنجا بود كه مهيار با خوشحالي از به كنار رفتن كدورتهاي گذشته، اظهار خوشحالي مي كرد. همين موضوع بيشتر او را عذاب مي داد؛ چون مي دانست خانواده همسرش آن قدر خودخواه هستند كه هرگز راضي به اعتراف اشتباهاتشان نمي شوند. ديگر طاقت نياورد و بي مقدمه چيني، وسط صحبت هاي او گفت:
    - مهيار، فرنوش رفته انگليس پيش خواهرش... راستش خودت مي دوني، كينه اينها كينه شتريه!
    مهيار، يك لحظه سكوت كرد. درخودش فرو رفت و بعد سرش را بالا آورد و با يه پوزخند عصبي گفت:
    - جالبه! خيلي جالبه..... بايد حدسش رو مي زدم، من ساده رو بگو كه فكر مي كردم.... واقعا چقدر خوش خيالم!
    نگين، وقتي حالت منقلب عمويش را ديد؛ با اشاره به پدرش، حالي كرد كه نبايد به او، چيزي در اين رابطه مي گفت. آوا در آن جا، يك لحظه احساس غريبگي كرد و ترجيح داد كه جمع خانوادگي آن ها را تنها بگذارد.
    مهيار كه آثار خشم و ناراحتي اش، كمي فروكش كرده بود، با لحني كه مهرداد را به همدردي مي خواند گفت:
    - نمي دونم مهرداد، من واسه خانواده همسرت ديگه چه كار بايد مي كردم كه نكردم! ... خودت مي دوني كه من هيچ....
    مهرداد دستش را روي پاي او گذاشت و نگذاشت حرفش را ادامه بدهد و گفت:
    - من مي دونم؛ خودشون هم خوب مي دونن، ولي نمي خوان كوتاه بيان. تو كه اخلاقشون رو مي دوني.
    و خنديد تا حال و هواي او را تغيير دهد. مهيار آهي كشيد و يك لحظه، متوجه چهره درهم نگين شد. سعي كرد لبخند تصنعي بر لب بياورد و گفت:
    - نگين عمو؛ تو كه هنوز اينجا نشستي؟ مگه همراهشون نمي ري؟
    نگين با بغض جلو آمد و گفت:
    - من از بابا خواستم چيزي به شما نگه؛ نمي خواستم شما ناراحت بشيد.
    مهيار لبخندي زد، دستش را گرفت و گفت:
    - مي دونم عزيزم، مي دونم. نمي خوام به خاطر گذشته ما، تو بيخود فكر خودت رو خراب كني، به نظر من كه تمام اين مسائل تموم شده.
    نگين كمي آرام شد و به داخل سالن رفت. چند دقيقه بعد، همه آماده جلوي در باغ، ايستاده بودند و منتظر بودند تا نگين هم سوار ماشين شود. مهرداد پرسيد:
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/