آقاي فرداد، با خنده اي حرفش را قطع كرد و گفت :
- بگو جانم. بگو كه هنوزم به طور كامل كچل نشديد؛ يه دو سه تا دونه اي مونده كه بتونيد به اين طرف و اون طرف قرض بديد.
- اتفاقا چهرتون فوق العاده فوتوژنيكه.
همه زدند زير خنده و دور ميز نشستند. نگين، بشقابها را جلوي همه چيد. آقاي فرداد نگاهي به ساعتش انداخت و گفت :
- خب بچه ها، از وقت ناهار گذشته، اگر همگي موافقيد بريم رستوران؟
نگين گفت :
- واي! من كه نا ندارم از جام تكون بخورم. خودتون بريد يه غذايي از رستوران بگيريد، بياريد همين جا با هم بخريم.
آوا، به تصديق از حرف دوستش افزود :
- منم موافقم، اينجا راحت تريم.
وحيدي گفت :
- آقاي فرداد، اگر اجازه بديد ناهار رو من بگيرم. منم رستورانهاي خوب اصفهان رو بلدم، مخصوصا برياني هاشو.
- باشه پسرم، پس منم همراهت ميام كه با يه گشتي هم توي شهر بزنيم ... معذرت مي خوام ...
و بلند شد و گوشي همراهش را از جيب كتش، كه به دسته صندلي آويزان بود، در آورد و با لبخندي كه بر لبانش نشسته بود گفت مهياره، و به تلفنش جواب داد :
- الو، سلام مهيار جان، چه طوري؟ .... قربانت، همه خوبن، .... آره دو ساعتي هست رسيديم ... نه بچه ها خستن، من و آقاي وحيدي ميريم از بيرون غذا بگيريم ... آره انجا نشسته ... اين به حد كافي لوس هست، تو رو خدا تو ديگه اينقدر لوسش نكن، مي آيد اونجا بيچاره ات مي كنه ها ... خدا شانس بده ... حسود داداشته .... خلاصه از ما گفتم بود ... باشه گوشي دستت، از من خداحافظ.
نگين، گوشي را از دست پدرش كشيد و درحاليكه با ناز و خنده با عمويش صحبت مي كرد، بيرون رفت.
آقاي فرداد بلند شد و فت :
- خب وحيدي جان، من رفتم ماشين رو آماده كنم.
نگين بعد از پايان مكالمه اش، وارد سالن شد و گوشي را به آقاي وحيدي داد و گفت :
- مي بخشيد، رفتيد پايين، اينم بديد به باباي من.
هنوز از سالن خارج نشده بود كه يكدفعه آوا، گويي چيزي را كه فراموش كرده بود به خاطر آورده باشد، با صداي بلند صدا زد :
- آقاي وحيدي؟
وحيدي، برگشت و با نگاه خاصي او را نگريست. آوا شرمگين گفت :
- اگه ممكنه دوربين منو از داخل ماشين برام بياريد، ممنون مي شم. ..
او با حركت سر، چشم بلندي گفت و از سالن بيرون رفت. طرز نگاه او، از چشم نگين پوشيده نماند. با رفتن او، زد زير خنده و با شيطنت گفت :
- دوربين چيه آوا خانم، شما جون بخواه.
آوا برگشت و كوسن را به طرف او پرت كرد و گفت :
- زهرمار! ديوونه، مي شنوه! .... عشق اين وحيدي هم شده اين وسط قوز بالا قوز.
- بر عكس تو، از پررويي اين پسره خوشم مياد. كاش يه كم از جربزه و عرضه اين وحيدي رو ماهان هم داشت. اونوقت چه غمي داشتم. هر چي خودت رو بيشتر بي علاقه نشون مي دي، كوتاه نمياد و سمج سر حرفش وايساده. اون وقت ماهان، جرئت اينكه يكبار با پدرم رو به رو بشه رو نداره، نمي دونم تا كي مي خواد اين بازي و اداها رو دربياره. حداقل اگر اونم مثل وحيدي، مردونه سر حرفش مي موند، من جلوي خونواده ام يه زبوني داشتم ؛ ازش پشتيباني مي كردم و نداريش رو پاي مردونگيش مي ذاشتم ؛ اما با اين كارهاش ، نه مي گه نه ، نه محكم مي گه آره ، كه من تكليفم رو بدونم ؛ عاشقش باشم يا.....خودش هم مي دونه كه نمي تونم ، داره از دوست داشتنم سو استفاده مي كنه.
- مي دوني نگين ، تمام اين حرف ها ، در صورتي خوبه كه عشق دو طرفه باشه . باور كن اگه دوستش نداشته باشي ،
هر چه سعي كنه خودش رو به تو نزديك تر كنه ، ازت دورتر و دورتر ميشه . من كه با اين كارهاي وحيدي ، نه تنها علاقه ام نسبت بهش زياد نمي شه ، بلكه بيش ترم ازش متنفر مي شم .نمي دونم اين ضرب المثل رو براي چي به كار مي برند ؛دل به دل راه داره ؛ اصلا هم راه نداره . من و وحيدي همكاراي خوبي براي هم هستيم ؛ اما احساس مي كنم اين ابراز علاقه كردن هاش، به جاي نزديكي و هم دل بودن ، كم كم ميون كارمون هم داره جدايي ميندازه .
- ياد خاله م افتادم ؛ يادم باشه برگشتيم ، دفترش رو بدم بخوني ؛ سوژه خوبي براي فيلم نامه ست .
حرفش رو قطع كرد ، نگاهي به طاق نماي خانه انداخت وگفت :
- خيلي دلگير نيست ؟
- چي ؟
- نماي خونه ؟
- به خاطر ابهت معماري قديميه ؛ آدم رو خود به خود به سكوت وا مي داره . اون موضوع دلگيريه سر كار عليه هم ارتباطي به نماي خونه نداره ؛ مربوط به دله !
- اين پسره هم شانس نداره ؛ باور كن اگه دوستش داشتي ، زوج مناسبي براي هم بوديد ؛ وعظ و خطابه هاي هنردوستانه تون ، حال آدم رو به هم مي زنه .هر دوتون به يه ا ندازه تنفر انگيزيد . ..
وحيدي ، وارد شد و دوربين را به آوا داد و بيرون رفت . نگين ،با شوخي و لحن اديبا نه اي ، آهسته اين بيت را خواند :
سخن عشق تو بي آنكه برآيد به زبانم رنگ رخساره خبر مي دهد از سر نهانم
آوا گفت :
- حيف كه خيلي خسته ام، وگرنه حسابت رو مي رسيدم. باشه طلبت وقتي آقا ماهان تشريف آوردن.
در همان هنگام صداي تلفن همراه نگين بلند شد، با بي ميلي آن را برداشت، ولي بعد با جيغ بلندي گفت :
- واي آوا، ماهانه!
آوا سري به طرفين جنباند و گفت :
- چقدر حلال زاده س! مي ذاشت چند ثانيه مي گذشت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)