گين ، با دلخوري گفت : بابا !
وحيدي ، سامسونتش را كنار مبل گذاشت ، نگاه مو شكافانه اي به اطراف انداخت وگفت : فكر كنم برادرتون هر روز به اين جا سر مي زنند ، چه قدر همه چيز مرتب و تميزه !
- ديروز كه تماس گرفت ،گفت كه همه چيز رو براي اومدن مون آماده كرده ، فكر نمي كردم به اين جا هم سري زده باشه ! بعد بلند شد وگفت : جناب وحيدي ، شما كه با يه چاي دبش موافقيد ؟
آوا گفت : آقاي فرداد ، اگر اجازه بديد چاي رو من دم مي كنم ؟
- نه دخترم ، سماور قديميه ، شماها از پسش بر نمي آيد .
آوا بلند تا از نزديك ، عكس هاي قديمي وسياه و سفيد داخل قابهاي آويخته شده به ديوار را تماشا كند .
نگين پرسيد : كسي تشنه ش نيست ؟
با جواب منفي آن ها ، به دنبال پدرش به آشپزخانه رفت .
- چيزي مي خواي ؟
- تشنمه .
آقاي فرداد ، در يخچال را باز ، سوتي كشيد و با حيرت گفت : اين جا رو ببين ! نكنه مهيار فكر كرده ، ما يك ماه اين جا اطراق مي كنيم كه اين همه خريد كرده ، تا كله يخچال پره !
نگين ، روي صندلي چوبي نشست وپكر گفت : هنوزم باورم نمي شه كه دارم ميرم پيش عمو .
پدرش ليوان آب را دستش داد وگفت :
- اون بيشتر از شما ها مشتاق ديدنتونه.....باورم نمي شه با اين همه بلايي كه سرش آورديم، بدون هيچ گلايه اي از من يا فرنوش بگه از اينكه بالاخره خانمت همه چيز رو فراموش كرده، خيلي خوشحالم. از دنيا بي خبر، نمي دونه از روزي كه فرنوش فهميده تو رو قراره ببرم پيشش، آب خوش نذاشته از گلومون پايين بره.... صبح دوباره زنگ زد، گفت كاش خانمت رو هم مي آوردي؛ خبر نداره كه خانم قهر كردن، رفتم پيش خواهرشون انگليس . نمي دونه كينه اين ها كينه شتريه !
- اين قدر اين چند روز غر ولند شنيدم كه ديگه از دل و دماغ افتادم .
- مقصر خودتي ؛ چند مرتبه بهت گفتم در رابطه با رفتن تون ، اصلا نمي خواد با مادرت صحبت كني ، گفتم تو كاريت نباشه من كارها رو راست وريس مي كنم . بي خودي اين چند ماهه خودت رو با پيش كشيدن اين بحث ها خسته كردي .
نگين ، بغض آلود گفت :
- به خاطر اختلاف اين ها با هم ، درست چهار ساله كه عمو رو نديدم .
آقاي فرداد ، كه خود را هم مقصر مي دانست ، براي دلجويي از دخترش ، لبخندي زد و براي اينكه بحث را تمام كند ، گفت : ..
- حالا كه ما راهي شديم . بيا فعلا ميوه بذار توي ظرف و ببر براي مهمون ها .
وحيدي ، همان طور كه سوزن گرامافون را روي صفحه مي گذاشت ، با خودش گفت :
- اميدوارم كه كار كنه .
سوزن را روي صفحه گذاشت . صداي موسيقي اي سنتي و آرام ، كه هماهنگي كاملي با فضاي خانه داشت ، در هوا پيچيد . با چنان حالتي از رضايت ، لب به لبخند گشود ، كه انگار وسيله خرابي را دوباره به راه انداخته است . به آوا نگاه كرد كه به سمت صداي موسيقي برگشته بود . نشست و با لحن گلايه آميزي گفت : ..
- خانم رياحي ، من هنوزم معتقدم اگر كار فيلم برداري رو شمال كليك بزنيم بهتره ؛ هم راهش نزديكتره و هم.....
آوا، خسته از راه ، و براي خلاصي از كلنجار دوباره بر سر اين موضوع ، حرف وحيدي را قطع كرد وگفت:
- آقاي وحيدي ، دوباره شروع نكنيد . خودتون هم انصاف به خرج بديد، عكسهايي كه ديديد ، فوق العاده بودند . يه همچين طبيعت بكر و زيبايي به درد كار ما مي خوره . من كه فكر مي كنم به درد كار ما مي خوره . به زحمتش مي ارزه . حالا ديدنش كه ضرر نداره ؛ مطمئن باشيد بدون تاييد شما كليك شروع رو نمي زنيم .
وحيدي ، انگار از حرفي كه مي خواست بزند ، دو دل بود ؛ اما بالاخره زبان گشود و گفت :
- يه چيزي هست كه نمي دونم.... چه جوري بگم ، شايد بهم بخنديد ، اما راستش از روزي كه قرار شده بريم به اين منطقه ، يه دلشوره اي افتاده تو دلم كه .... نمي دونم اولين باره كه اين حالت به هم دست مي ده .... البته اصلا
نمي خوام در شروع كار ، با گفتن اين حرف ها ناراحت تون كنم، ولي نمي دونم چرا دلم راضي نمي شه !
آوا ، با ناراحتي گفت :
- آقاي وحيدي ، خواهش مي كنم اول بسم ا....نفوس بد نزنيد .
- تمام سعي من اينه فيلم شما برنده جايزه ي امشال جشنواره بشه؛ يعني استحقاقش رو داريدو اگر به پايان كار اميدوار نبودم، مطمئن باشد كه هرگز همراهتون به اين سفر نميومدم. همونطور كه قبلا نظرم رو حضورتون عرض كردم، طرج بسيار جالبيه؛ اگر اصول رو طبق برنامه پيش بريم، مستند خوبي از آب در مياد.
لبخند تصنعي زد و براي اينكه آوا را بيش از اين نگران نكند، گفت :
- با اين موسيقي و فضاي اتاق، احساس يه شازده ي قجري بهم دست داده.
آوا لبخندي زد و فت :
- بايد اعتراف كنم كه كم كم داريد خرافاتي مي شيد.
آوا، يكي از تابلوهايي رو كه با خط خوشنويسي شده اي به ديوار زده شده بود را بلند خواند :
جهان بين تا چه آسان كند مست فلك بين تا چه آسان مي زند دست
دهد ...
كمي مكث كرد تا بتواند كلمات در هم ان را پيدا كند، بيت دوم را وحيدي از حفظ خواند :
دهد بستاند و عاري ندارد بجز داد و ستد كاري ندارد
همان وقت، آقاي فرداد و دخترش وارد شدند. نگين، ظرف ميوه را روي ميز گذاشت. آقاي فرداد گفت :
- اين دست خط پدرمه؛ هنوزم غژ غژ قلمش تو گوشمه. حتي يك ذره از اين هنر خاندان فرداد رو من به ارث نبردم؛ اما برادرم، تمام و كمال يك فرداد اصيله؛ بي خود نبود كه عزيز دردونه ي پدر و مادرم بود.
آوا، اشاره اي به يكي از عكسهاي دسته جمعي خانواده كرد و گفت :
- آقاي فرداد اين شماييد؟
- آره دخترم. اينا مدركه ها؛ اينا رو ببينيد فكر نكنيد من از همون اول، همونطوري كچل بدنيا اومدم.
همه خنديدند و وحيدي فت :
- اختيار داريد قربان هنوز هم ....