قسمت (5)
ديوار صندوقخانه عمه شهربانو كاهگلى بود. روزهاى تابستانى گاهى كنار آن مىنشست و با كاسه مسى قديمىاش قدرى آب به ديوار مىپاشيد. همين كه آب به كاهگلهاى خشك مىريخت بوى بهشت به مشام مىرسيد. بوى غريبى بود. آدم را به ياد گذشتههايى دور مىانداخت.
يك روز، پيش از ظهر، به اتاق عمه شهربانو رفتم و او به عادت هميشگىاش كاسه آب را برداشت و با شتاب به ديواره صندوقخانه ريخت و من همان بوى مطبوع را احساس كردم. به عمه گفتم:
- عمه شهربانو! چرا بوى كاهگل اين قدر خوبه و دل آدم رو حال مىياره؟
- پس تو هم اين بو رو دوس دارى؟
- بله. خيلى. اما نمىدونم چرا؟
- مىدونى عمه! ما آدما از خاك درست شديم، يعنى بابامون حضرت آدم از خاك درست شده. مردم مىگن براى همين بوى خاك و گل رو دوس داريم. خوب! بالاخره اصل و ريشه ماس ديگه.
- آهان، پس بگو!
- آره. يه چيز ديگه هم هست اون روزها زنهاى حامله وقتى به دردِ چارخشت مىافتادن...
- دردِ چارخشت ديگه چيه؟
- يعنى نزديك اومدن بچهشون بود، موقع زاييدنشون؛ اونها رو جايى مىبردن كه خاك باشد و كنار خاكها مىزاييدن. بچههاى توى شكمشون تا بوى خاك رو مىشنيدن زود به دنيا مىاومدن.
با شنيدن حرفهاى عمه، خنده صدا دار و بلندى كردم و گفتم:
- من كه اولين باره اين حرف رو مىشنوم. اين جورى كه بچه مريض مىشه. خاك ميكروب داره.
- تو تا آخر عمرت كلّى حرف تازه بايد بشنوى.
آن روز همان طور كه با عمه صحبت مىكردم چشمم به صندوقخانه افتاد؛ به پرده گلدارش كه به يك طرف كشيده شده بود و با بند پارچهاى همرنگِ خود پرده بسته شده بود و به كيسههايى كه به ديوار صندوقخانه آويزان شده بود، مىدانستم كه يكى از آن كيسهها پر از نعناع بود. هر وقت عمه هوس ماست و خيار يا آبدوغ خيار مىكرد آن كيسه كوچك را مىآورد و از آن نعناع برمىداشت و با كف دست مىساييد و توى كاسه چينى لب شكستهاش كه پر از ماست گوسفندىِ خوشمزه بود مىريخت.
يك كيسه ديگر هم پر از گشنيز خشك بود، و كيسه ديگر كه بزرگتر از اين دو تا بود و از حجم و بدنهاش معلوم بود كه يا نبات در آن است يا ليموى خشك.
امّا يك كيسه خيلى بزرگ، هميشه فكر مرا مشغول كرده بود. هر بار كه از عمه مىپرسيدم:
- عمه! توى اين كيسه بزرگه چى دارى؟
مىگفت: تو كارى به اين كارها نداشته باش.
و وقتى خيلى اصرار مىكردم مىگفت:
- عمه اگه صلاحت بود مىگفتم. بلكه دلم نخواس تو بدونى توى اون چيه! دختر كه نبايد اينقدر سمج باشه و از همه چى سر در بياره. اصلاً فكر كن يه سر بريده توى اون گذاشتم.
و بعد از پندها و نصيحتهاى زياد مرا، به قول مادرم، دنبال نخود سياه مىفرستاد تا فكرم از كيسه و داخل كيسه منحرف شود.
اعتراف مىكنم كه چند بارى در نبودِ عمه شهربانو به كيسه نزديك شدم و انگشتم را درآن فرو بردم. ولى همين كه مىديدم چيزى نرم و ناشناخته است مىترسيدم و از صندوقخانه قديمى عمه مىپريدم بيرون و پا به فرار مىگذاشتم. اين فكر كه نكند واقعاً سر بريدهاى در آن كيسه باشد وحشت زدهام مىكرد.
اگر عمه يك بار، تنها يك بار، درست جواب مرا مىداد، هيچ وقت سراغ كيسه نمىرفتم، كه هم بترسم و هم دلم و وجدانم مرا سرزنش كند كه چرا بىاجازه به صندوقخانه عمه رفتهام.
فرداى آن روز، كنار باغچه كوچك خانه قديمىمان نشسته بودم و از روى گلهاى اطلسى زيبايى كه پدرم كاشته بود و مثل پارچه مخمل رنگارنگ سر روى شانه هم گذاشته بودند و باغچه ما را قشنگتر از هميشه كرده بودند نقاشى مىكردم. گاهى هم كاغذ و مداد را كنار مىگذاشتم، دو طرف گلهاى ميمونى را با دو دستم مىگرفتم و باز و بسته مىكردم و به جاى آنها حرف مىزدم:
- سلام! سلام خواهر ميمونه!
- سلام؛ حالتون خوبه؟ بچهها خوبن؟
در افكار خود غوطهور بودم كه زنگ خانه به صدا در آمد. به سختى خود را از آن محيط شاعرانه بيرون كشيدم و در را باز كردم. عمويم بود.
- سلام.
- سلام به روى ماهِ نَشُستهات. بابات كجاس؟
- توى اتاق. بفرماييد تو، در ضمن من روى ماهم را شستهام.
عمو كه آمد، با عجله حال و احوالى با پدر و مادرم كرد و همه رفتند توى اتاق. امّا من لب باغچه رؤياهايم ماندم. غرق آرزوهايم بودم كه عمو از اتاق بيرون زد.
- كجا عمو؟ يه چايى ديگه!
مادرم همين طور كه لباس مىپوشيد زير لب زمزمه مىكرد پدر از اتاق بيرون آمد. پيراهن مشكى دستش بود گفت:
- دختر! بيا اينو اتو بزن!
پيراهن پدر چروك چروك بود. مادرم زير لب مىگفت:
- عجب دنياييه. چقدر زحمت، چقدر سختى، آخرشم اين.
پدرم گفت:
- خانوم مرگ حقّه من و تو هم مىميريم.
ناله كنان گفتم:
- يه كلمه به منم بگيد آخه. تو رو خدا كى مرده؟
مادرم آرام گفت:
- عمه عذرا. يادت مىآد؟
- اِ. عمه عذراء مرده! پس چرا به عمه شهربانو نمىگيد؟
مادرم رو به پدر كرد و گفت:
- راست مىگه بچه. بايد عمه رو هم ببريم. مثل دو تا خواهر بودن. خوب، خواهرِ شوهرش هم كه مىشه.
بعد مادرم رفت به اتاق عمه و آرام آرام قضيه را گفت. عمه شهربانو كه تا آن موقع در كمال آرامش روى جُل خوابيده بود و از بوى كاهگلهاى نم اندود لذت مىبرد با عجله از جا بلند شد و به گريه و عزادارى مشغول شد. بعد همين طور كه لباسهاى مشكى را از بقچه بيرون مىآورد و مىپوشيد و چارقد مشكى را هم به سر مىكرد اشك مىريخت و از خوبيهاى عمه عذرا و سختيهايى كه توى دنيا كشيده بود مىگفت:
خيلى اصرار كردم كه مرا هم ببرند، ولى مادرم مىگفت كه آنجا جاى بچهها نيست و آخر هم مرا نبردند.
سه روز بعد از مردن عمه عذرا، عمه شهربانو به خانه برگشت. من كه از ديدن او خيلى خوشحال بودم مرگ عمه عذرا را كاملاً فراموش كردم و با همان شيطنتهاىِ كودكانه هميشگىام به سراغ عمه رفتم.
گوشه اتاق نشسته بود و در حالى كه بغض گلويش را فشار مىداد و چشمهايش به خاطر گريههاى زياد سنگين شده بودند، زانوهاى كوتاهش را بغل گرفته و به زمين چشم دوخته بود. از چهره به غم نشستهاش فهميدم كه تا مدتى بايد دست از كارهاى هميشگىام بردارم.
از پشت شيشهها عمه را تماشا مىكردم و خوشحال بودم كه او زنده است با خود مىگفتم:
- خدا عمه عذرا رو بيامرزه. امّا الهى شكر كه عمه شهربانو طورى نشده.
لحظههايى گذشت و عمّه مات و مبهوت به زمين خيره شده بود. بعد از جا بلند شد. نمىدانست كه من او را تماشا مىكنم. دلم مىخواست تلافى چند روزى را كه نديده بودمش يكجا در بياورم.
عمه از جا بلند شد و رفت به صندوقخانه. نمىديدم چه مىكند. فقط چند لحظه بعد ديدم كه همان كيسه، يعنى سؤال هميشگى مرا، بيرون آورد.
بعد سر كيسه را كه با بند پهنى بسته شده بود باز كرد. از داخلِ آن دو تكّه پارچه سفيد بيرون آورد. تكه پارچه ديگرى هم در آن كيسه بود كه با رنگ قرمز روى آن آيات قرآن نوشته شده بود و بعد، يك مُهر و تسبيح تُربت و... .
هر چه را كه بيرون مىآورد اشك مىريخت، به صورت مىماليد و با آن حرف مىزد. بعد يك شيشه كوچك از داخل كيسه بيرون آورد. گلاب بود، شايد. گلاب را پاشيد روى پارچهها.
حالا وقتش شده بود كه معمّاى كيسه را حل كنم. به اتاق خودمان رفتم و يك استكان چايى براى عمه ريختم تا به بهانه چايى پيش او بروم. چايى را جلوى عمه گذاشتم و گفتم:
- عمه جون! چايى بخوريد. جاى شما اين چند روزه خيلى خيلى خالى بود.
- دستت درد نكنه عمه كه به فكر من هستى.
عمه دلتنگ بود. بى مقدمه گفتم:
- عمه، اينا... اينا كه اينجا گذاشتيد كفنه؟
- آره عمه، كفنه، لباس آخرته. من حرفى نداشتم برات بگم، اما مامانت گفته بود كه تو دل ندارى، جرأت ندارى كه اين حرفارو بشنوى.
- مگه آدم زنده هم كفن مىخره كه شما خريديد!
- عمه، اينو از كربلا آوردم. چهل سال پيش خريدم. مث چشمام ازش مواظبت كردم. بوى كربلا مىده، بوى غريبى مىده، بوى... .
گريه عمه با آوردن نام امام حسين بيشتر شد. بزرگترين شانس ما اين بود كه مادرم در خانه نبود، اگر نه مجلس ما را به هم مىزد و مرا به اتاق خودمان مىبرد. مادرم هميشه مراعات حالات بچهگانه را مىكرد و مىگفت: «بچهها بايد خوش باشند، بچگى كنند و توى غم و غصهها وارد نشوند».
با همان غمگينى كودكانهام پرسيدم:
- عمه! اگر بناست ما ازدنيا بريم، پس چرا ما رو به دنيا مىيارند؟
- عمه جون، اولاً مردن آخرِ خط نيست، يعنى وقتى آدمها مردند كه زندگيشون تموم نمىشه، تازه شروع مىشه، يه زندگى نو و تازه.
- مگه مردهها رو زير خاك نمىكنند؟ خوب يعنى ديگه تموم تمومه.
- نه، نه. بذار برات بگم. يه آقايى روى منبر حرف قشنگى مىزد. مىگفت كه وقت مردن حالِ ما آدما مثل بچه توى شكم مادرشه كه فكر مىكنه همه قشنگىهاى دنيا همون دنياى تاريك و زشتِ شكم مادرشه. براى همين وقتى مىخواد به دنيا بياد گريه مىكنه و فكر مىكنه كه بدون اون دنياى تاريك ديگه زندگى تموم شده امّا وقتى به دنيا مىياد و قشنگيهاى اون رو مىبينه و رنگ و لعابش رو مىبينه، مىخنده، به خودش مىخنده كه اين همه خوبيها توى اين دنيا بوده و اون خبر نداشته و گريه مىكرده كه چرا از شكم مادر جدا شده. ما هم فكر مىكنيم كه با مرگ همه چى تموم مىشه ولى مثل اون بچه اشتباه مىكنيم. اگه عملمون درست باشه آخرت قشنگتر و بهتر از اين دنياس. امّا حيف كه ما عادت داريم هر چيزى را كه مىبينيم باور كنيم و خيلى از چيزها هم ديدنى نيست، مثل خدا و بعد از مرگ.
- راستى راستى با مردن زندگى تموم نمىشه؟ يا مىخوايد من ناراحت نباشم؟
- نه، نه. به خدا عمه، عقل ماها كوچيكه. همه چيز رو نمىفهميم. وقتى عمه عذرا رو روى سنگ غسالخونه ديدم به خودم گفتم آخه ما به چى مىنازيم؛ به بدنى كه يه روز هيچ چيز از اون مالِ ما نيست. اين بدنها كه خيلى ارزش نداره. اصل روحِ ماهاس كه اون هم هميشه زنده اس.
بعد از گفتن اين حرفها گريه عمه شهربانو اوج گرفت و با اين كه دستمال چهار خانه كوچكى را كه هميشه اشكهايش را با آن پاك مىكرد جلوى دهانش گرفته بود. ولى باز هم صداى گريهاش بلند بود و به گوش مىرسيد.
آن روز هر طور بود گذشت و فكر من حتى يك لحظه از قصه مرگ و زندگى خالى نبود. به كفن عمه فكر مىكردم و خودم را سرزنش مىكردم كه چرا از يك پارچه ساده مىترسيدم. البته صادقانه بگويم حتى همين الآن هم وقتى به ياد آن تكههاى پارچه مىافتم مىترسم. ولى حالا مىدانم كه ترسِ من از پارچهها نيست، از مرگ است كه حقيقتش برايم معلوم نيست. اصلاً به من اجازه ندادهاند كه از آن هم سؤالى بپرسم. تا اسم مرگ را آوردهام سخنم را قطع كردهاند و نگذاشتهاند اين معماى هميشگى ذهنم حل گردد. نه در خانه و نه در مدرسه، هيچ كجا، اجازه پرسش از معاد را به من ندادهاند.
بعد از هفته عمه عذرا، آرامش قبلىِ عمه شهربانو برگشت. خودش هميشه مىگفت خاك قبرستان سرد است و آدمها با فراموشى زندهاند.
آن روز، پنج شنبه عجيبى بود. از وقتى عقلم رسيده بود حضور نوزادى زيبا و دوست داشتنى را در خانه حس نكرده بودم. مادرم از شب قبل درد مىكشيد و چنان در اتاق راه مىرفت كه انگار مسابقه گذاشته است و مدام اسم ائمه را صدا مىزد، مخصوصاً سرش را بلند مىكرد و مىگفت:
- يا فاطمه زهرا به دادم برس!
بعد، وقتش كه رسيد مادر به بيمارستان رفت و تا وقتى كه برگردد من در خدمت دستورهاى عمه شهربانو بودم.
- بيا عمه! جاى ننهات رو اينجا بنداز، باريك الله. اينجا ديگه نور خورشيد صاف توى چشمش نمىافته، منقل اسفند رو بيار اينجا. يه آبى هم دور حياط بپاش. يخته آب هم توى باغچه و روى گلها بپاش تا عطرش بلند بشه و...
خسته شدم از امر و نهى عمّه. تا آمدن مادرم فقط هفت بار كوچه را آب پاشيدم. كوچه خشك مىشد و مادرم نمىآمد.
- عمه! الهى قربونت برم، اون قرآن رو هم بذار روى طاقچه، تا بالاى سرِ زائو باشه.
- چشم، پس چرا نمىيان؟
- عجله نكن عمه مىيان.
- عمه! اجازه مىدى چند تا گل محمدى بچينم توى گلدون بذارم؟ تورو خدا!
- لعنت خدا بر شيطون. آخه گل به درخت قشنگه. امّا خوب اين دفعه طورى نيس. همه چيز آماده بود و مادرم با بچه كوچكى كه تازه به دنياى خانواده ما وارد شده بود به خانه برگشت. همزمان با ورود او به خانه، عمه يك صلوات بلند فرستاد و ما هم با شادى تمام به طرف مادرم رفتيم. يك خواهر كوچك و نمكى و دوست داشتنى با لباسهاى سفيد مثل فرشتهها. بىاختيار گفتم: ..
- تا اين بخواد بزرگ بشه من پير شدم، شايد هم مُردم.
عمه با عصبانيت گفت:
- زبونت رو گاز بگير دختر! برو شربت بيار. حالا حرف شاد و خوب بزن. روز خوبى بود. همه مىخنديدند. فاميل براى چشم روشنى مىآمدند و عمه شهربانو كه به خاطر به دنيا آمدن خواهر كوچكم لباس مشكى عزا را از تن درآورده بود از شادى لپهايش گل انداخته و تا اندازهاى كه مىتوانست در پذيرايى كمك مىكرد و با ميهمانها گرم گرفته بود چهره او در ميان روسرى سفيد و تميز چقدر با چهره دو سه هفته پيش او در وقت مرگ عمه عذرا فرق كرده بود.
آن شب بعد از اين كه شام خورديم، مهمانها يكى يكى رفتند و ما مانديم و خانه هميشگى و عمه شهربانو و يك عضو جديد كه با يك دنيا آرزو قدمش را روى چشمهاى ما گذاشته بود. خيلى خسته شده بودم.
انگار بيش از توان خودم كار كرده بودم. با اجازه پدر و مادر آن شب را به اتاق عمه رفتم و آنجا خوابيدم.
قبل از خوابيدن به عمه گفتم:
- امروز چه روز خوبى بود. نه؟
- بعله، هر روز خوبه عمه.
- نه، اون روز كه عمه عذرا مُرد روز بدى بود. كاشكى هميشه آدمها فقط به دنيا مىاومدن!
- اين چه حرفيه. اگه اين طورى باشه ديگه جا براى كسى نمىمونه. الآن كه اين دختر چى به دنيا اومده با خودش يه پيغوم آورده كه عمه شهربانو جُل و پَلاست رو جمع كن كه من اومدم و اگه تو باشى جاى من تنگ مىشه.
- نخير. توى خونه ما حتى براى ده تا مثل اون خواهرم جا هست. شما هم جا را تنگ نكرديد. راستى عمه، من هرچى نگاه كردم نديدم كه بچهمون از اين كه به دنيا اومده و ديگه توى شكم مادرم نيست گريه كنه. اين كه همهاش مىخنديد.
- نه عمه. اين بچه گريههاش رو توى مريضخونه كرده. همون وقت كه بچهها به دنيا مىيان گريه مىكنن، بعد كه چشم وا مىكنن تازه خوشحال هم مىشن كه از يه جاى تاريك به يه جاى روشن اومدن، از يه جاى تنگ به يه جاى بزرگ اومدن.
- آخه عمه، چرا آدما مىميرن؟ من نمىتونم اين رو بفهمم.
- خوب، تو به من بگو چرا آدما به دنيا مىيان؟
- اين كه چرا نداره! خدا مىخواد به دنيا بيان. اصلاً بايد به دنيا بيان.
- هان. پس اونها هم كه مىميرن خدا مىخواد از اين دنيا برن و اصلاً بايد از اين دنيا برن. همونطور كه اومدن حقّه، رفتن هم حقّه.
عمه توى رختخواب خودش خوابيده بود و من هم با دنيايى از سؤالهاى جوراجور، در حالى كه دستهايم را در هم قفل كرده و زير سرم گذاشته بودم و به رفتن عمه عذراء، آمدن خواهرم و عروسى پسر مشهدى صفر و اتفاقهايى كه در اطرافمان مىافتاد فكر مىكردم، بدون اين كه نگاهم را برگردانم به عمه گفتم:
- حالا مىشه اومدن خواهر كوچيك من به جاى رفتنِ عمه عذرا باشه و كارى به شما نداشته باشه. اگه اين طور كه مىگيد يكى مىره تا جا براى ديگرى باشه خوب اون عمه رفت تا جا براى اين خواهرم باشه. تو رو خدا شما زنده بمونين اصلاً ديگه از رفتن حرف نزنين.
منتظر جواب عمه بودم، ولى صدايى نشنيدم. با ترس و دلهره صورتم را برگرداندم ديدم چشمهاى عمه بسته است. ترسيدم براى اين كه مطمئن شوم كه نفس مىكشد زير چشمى نگاهش كردم. سعى كردم صداى نقسهايش را بشنوم. در همين گير و دار، عمه خُرناسى كشيد كه بند از دلم پاره شد.
خرّ و پف شبانه او تازه شروع شده بود. اطمينان پيدا كردم كه او نفس مىكشد و خدا را شكر كردم كه زنده است. بعد عمه غلتى زد و خواب آلوده، زير لب گفت: ..
- تا خدا نخواد برگ از درخت نمىافته. بخواب عمه... بخواب... بخواب.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)