قسمت (4)
عصر روز چهارشنبه بود و امتحانات ثلث سوم هم تمام شده بود. دوباره فصل تابستان و بيكارىهاى كسالتآور آن آغاز مىشد. چقدر منتظر تابستان مىشديم و وقتى مىآمد چقدر خسته و كلافهمان مىكرد.
آن روز عصر در ايوان خانه نشسته بودم. عمه شهربانو مثل همه عصرهاى تابستانى زيرانداز چند تكهاش را كه به آن «جُل» مىگفت كف حياط خانه، درست روبهروى در، انداخته بود و دوباره سراغ ظرف مسّى قديمىاش را مىگرفت و مىگفت:
- عمه اين «جُومىِ» منو نديدى؟ اگه ديدى يه خورده آب بريز توش مىخوام به زمين بريزم تا خُنُك بشم.
بعد كاسه را كنار جُل مىگذاشت و هر چند لحظه يك بار، آب به دور و برِ جُل مىريخت، بعد مقدارى آب هم به ديوارها مىريخت تا بوى خاك و كاهگل بلند شود.
نگاهم كه به عمه افتاد با خودم گفتم:
- اين عمه شهربانو معلومه كه جوونيهاش خيلى قشنگ بوده. اصلاً همين الآن هم دوست داشتنى و قشنگه. راستى چه خوبه كه عكسش رو بكشم. آره، از صورت گِردِش نقاشى مىكشم كه اگه خداى نكرده...! بعد با سرزنش به خودم مىگفتم:
«زبونت رو گاز بگير دختره بى عقل و سنگدل...!»
به آشپزخانه رفتم و يك سينى مستطيلى استيل آوردم. يك كاغذ امتحانى را هم روى سينى گذاشتم و روى پله اول ايوان نشستم و در حالى كه رگهاى گردنم را كشيده بودم و چشمهايم را تنگ كرده بودم و اداى نقاشهاى برجسته را درمىآوردم، خطهاى اصلىِ نقاشىام، يعنى طرز نشستن عمه شهربانو را كشيدم. هر كى نمىدانست فكر مىكرد من خواهرزاده لئوناردو داوينچى هستم يا دختر پيكاسو و يا نسبتى با كمال الملك دارم.
عمه شهربانو چهارزانو نشسته بود و نگاهش را به زمين دوخته بود مثل هميشه در گذشتههايش سير مىكرد. هر وقت دو دستش را توى هم قفل مىكرد و انگشت شصت هر دو دستش را دور هم مىچرخاند و به جايى خيره و مات مىشد، مطمئن مىشدم كه به جوانيهايش برگشته و تلخى و شيرينى گذشتهها را دوباره مزمزه مىكند.
هميشه با خودم فكر مىكردم كه عمه شهربانو حتماً چيزى در گذشتهاش گم كرده كه مدام خاطراتش را دوره مىكند.
تابستان كه مىشد گل محمدى باغچه، پر از غنچهها و گلهاى باز و نيمه باز مىشد و عطرش تا آخر كوچه مىرفت. يادش به خير وقتى با بچههاى محلّه توى خانه بازى مىكرديم، همين كه به گل محمدى نزديك مىشديم دلِ عمه قرار نداشت و مىگفت:
- عمه بريد بيرون بازى كنين. اين گل محمدى رو بپاييد نشكنه؛ اين با بقيّه گلها فرق مىكنه.
بعد هم همه ما رو دور و بر خودش مىنشاند و مىگفت:
- گلِ محمدى، عرقِ پيشونىِ پيغمبره كه روى زمين مىريخت. از بس كه پيغمبر - قربونش برم - خوب بود و خُلق و خوى خوب داشت از عرقش گل محمدى درست شد. پيغمبر گل بود.
داشتم مىگفتم كه روبهروى عمه شهربانو نشستم و شروع به كشيدن قيافهاش، به قولِ امروزىها فيگورش، كردم، با خودم مىگفتم:
- اگر بفهمه كه من نقاشىاش رو مىكشم مىخواد شوخى كنه و كارم خراب مىشه. تا توى گذشتهها سير مىكنه و كمتر مىجُنبه زود شكلش رو مىكشم.
در حال كشيدن دستهايش بودم و خودم هم قيافه يك نقاش حرفهاى را گرفته بودم كه يك دفعه ديدم سر و كله يك مگس پيدا شد و صاف روى نوك دماغ عمه شهربانو نشست و او را از افكارش جدا كرد. عمه هم دو دستش را آرام بلند كرد و با مهارت تمام آورد نزديك نوك بينىاش و مگس را غافلگير كرد و با شجاعت تمام او را در ميان دو دستش نابود كرد و بعد توى باغچه كه نزديك جُل بود انداخت.
اين اتفاق غير منتظره، كلّ فيگورِ عمه شهربانو را عوض كرد و كار من هم سختتر شد.
با عصبانيت نگاهى به او كردم و يك نگاه به نقاشى خراب شدهام انداختم. خواستم تغيير حالت دستها و سرش را روى كاغذ درست كنم كه تازه عمه خانم، متوجه من شد، خندهاى كرد و گفت:
- نيگاه داره عمه؟ خوب مگسه! اگر نكشى اون تو رو مىكشه، يعنى حرصت رو در مىياره.
- نه بابا كارى به مگس ندارم كه!
- آهان فهميدم دردت چيه! غصه مىخورى كه چرا تو رو به مهمونى نبردن. خوب عمه جون، قربونت برم، تو دخترى، اين جور مهمونىها مالِ بزرگتراس. خوب نيست كه چشم و گوش دخترها باز بشه.
مادر و خواهرم رفته بودند جهاز چينى. من هم اصلاً اين جور مجلسها را دوست نداشتم. آخر هر چه حمّالى دارد گردن ما بچهها مىگذارند و كارهاى راحتش را خودشان مىكنند. اصلاً خوشحال بودم كه مرا نبردهاند. هرچه عمه بيشتر مىگفت كفرىتر مىشدم و آخرِ كار گفتم:
- عمه شهربانو! مىشه چند دقيقه صاف صاف بشينى!
- هابَله، من كى شيطونى مىكردم كه حالا صاف بِشينم. بيا عمه! بيا پيش خودم تا برات از اون روزها بگم!
از اين كه متوجه منظورم نمىشد ناراحت شدم و با صداى بلند گفتم:
- عمه جونم! مىخوام عكستو بكشم. تورو خدا يه ذره صاف بشين، الآن تموم مىشه.
وقتى حرفم را شنيد لبهاى چروكيده و كوچكش را از هم باز كرده و آن قدر بلند خنديد كه مىتوانستى همه آروارههاى سفت شدهاش را ببينى. بعد هم با حالت خاصى گفت:
- عمه! مقبولتر و قشنگتر از من پيدا نكردى. جوونتر از من نبود كه تو عسكش رو بكشى؟! و بعد با ناز و كرشمه، شعر هميشگى را خواند كه مثلاً ما هم آن روزها قشنگ بوديم و دورانى داشتيم:
چكار دارى كه بابايم كجا بود
دو چشم نرگسش كار خدا بود
او نمىدانست كه براى من قشنگترين و مهربانترين آدمها همين عمه شهربانوى پير و از كار افتاده است. خلاصه، عمه بعد از خندههاى طولانى گفت:
- خوب عمه! طورى نيست. حالا چه طورى بشينم كه عسكم رو بكشى؟ تازه مگه تو عكاسخونه دارى؟
- اين طورى؛ درست مثل همون ژستى كه اول داشتى. آهان همين طور. تو رو خدا تكون نخور. تازه، عسك هم غلطه بايد بگى عكس.
- قسمِ خدا بىخودى نيس كه براى همه چيز مىگى تو رو خدا. استغفرالله انگار اسم خدا نُقل و نباتِه!
بعد از اين جمله ديگر هيچ حرفى نزد و به همان حالت كه گفته بودم نشست.
هوا داشت تاريك مىشد و عمه ديگر خسته شده بود. نالهكنان گفت:
- عمه بسّه ديگه. باقى نقاشى رو بذار براى فردا. فردام روزِ خداس. خسته شدم ديگه.
خيلى خوشحال بودم كه با آن همه ژست كه گرفته بودم بالاخره يك نقاشى كشيدم كه كمى شكل خودِ عمه شهربانو بود. گاهى سينى را دورتر مىگرفتم و از فاصله به نقاشى نگاه مىكردم و گاهى هم نقاشىام را سر و ته مىگرفتم تا مثل نقاشهاى راستكى عيب كارم را ببينم و بعد از نگاهِ دوباره با ضربه قلم و يا نقطهاى نقص كارم را بر طرف مىكردم. عمه از جا بلند شده بود.
انگار پاهاى كوتاه و خستهاش بيدار نمىشدند. با زحمت فراوان خودش را به من رساند و من غرق در شاهكار هنرىام بودم. وقتى جلو آمد و عكسش را ديد گفت:
- حالا اين يعنى عسك منه؟
- بله، به اين مىگن يه هنر واقعى!
- اين كه شكل اَجنّهس! شكل همه چى هس جز من. اين همه منو روى پا نشوندى براى اين؟!
- حالا صبر كن عمه بذار رنگش بكنم شكلِ شكلِ خودت مىشه.
توى دلم گفتم: «اين همه هنر به خرج بده، وقت بذار و محبت كن حالا مىگه شكل جنّاس. راستى راستى كه استعداد آدمارو مىخشكونند. اين عوض تعريف و تمجيدشونه!»
غرق نقاشىام بودم كه مادر و خواهرم سر رسيدند. مادرم مثل هميشه كه براى هر كارى مرا تشويق مىكرد جلو آمد و گفت:
- چيكار مىكنى خانوم؟
- بنده به عنوان يك نقاش بزرگ، خوشحالم كه از چهره عمه شهربانو يك اثر به ياد ماندنى... .
- اتفاقاً چقدر هم شكل خودشه. ببين قد كوتاهش، لُپهاش و خنده رو بودنش عين خودِ عمهاس. باريك الله. رنگش كن تا بدم قاب بگيرن.
توى دلم قند آب مىشد. مادرم يك هنرشناس واقعى بود. آنقدر ذوق و شوق براى قاب گرفتن نقاشىام پيدا كردم كه با شتاب رفتم و مداد رنگىهايم را آوردم. مشغول رنگ كردن بودم كه متوجه سر و صداى دمِ در خانه شدم. كمى گوشهايم را تيز كردم تا از سر و ته قضيه سر در بياورم. فقط صداى بلند اقدس خانم به گوش مىرسيد.
- الهى قربونتون برم! دخترم داره از دستم مىره. آتيش به جونم بگيره كه همهاش تقسير خودمه اما... .
مادرم با آرامش گفت:
- حالا بيا تو اقدس خانم! بيا يه چايى بخور بدنت قرار بگيره بعد هرچى مىخواى بگو.
- نه، حالا نه! اگه باباش بياد و من نباشم كارى مىكنه كارستون. مىدونيد كه اخلاق نداره اين هم قسمت ما بود با اجاق كورىاش ساختم امّا اخلاق بدش ديگه داره داغونم مىكنه. حالا مىرم خونه، فردا صبح مىيام، بلكه يه كمكى بكنيد. فقط مىخواستم يه امشب اين دختره خونه شما بمونه تا كمتر چشم غرههاى اين مرد رو ببينه و عذاب بكشه.
- قدمش به چشم بفرستيد بياد تا با دخترها دور هم باشند و دلشون باز بشه.
- خدا خيرت بده بعد از خدا اميدم به شماهاس.
اقدس خانم در حالى كه اشك تمام صورتش را گرفته بود و از بس بغض كرده بود صداش درنمىآمد خداحافظى كرد و با شتاب رفت. نيم ساعتى بعد از رفتن اقدس خانم، زنِ خسروخان - كه دلّال بود و خانه و زمين خريد و فروش مىكرد - دخترش، پرى، به خانه ما آمد.
دخترك آن شب از وقتى آمد تا فردا صبح كه مادرش براى بردن او برگشت، بُغ كرده و يك گوشه نشسته بود. جورى به آدم نگاه مىكرد كه فكر مىكردى الآن يك سيلى محكم به صورتت مىزند. تا آن روز او را اين طور نديده بودم. به خواهرم گفتم:
- خدا به خير بگذرونه. اين امروز به قول مامانم از كدوم دنده بيدار شده؟
- صبر كن يا خودش مىگه يا فردا از ننهاش مىفهميم. فعلاً كه انگار مىخواد شيكم مارو پاره كنه!
عجب شب بدى بود. تا صبح چمباتمه زده بود و اشك مىريخت و هى دماغش را بالا مىكشيد. مادر به ما گفته بود كه خيلى اذيتش نكنيم شايد دلش نخواهد ما از كار و زندگى اون سر در بياريم. راست مىگفت. بالاخره هر كس اخلاقى دارد.
وقتى ديدم توى اتاق خودمان از دست او زجر مىكشم رفتم به اتاق عمه شهربانو. چاى درست كرده بود و براى شام هم اشكنه پخته بود. وقتى من رفتم گفت:
- خوب، خدايا شكرت! امشب هم يه مهمون برام فرستادى.
بعد كترىِ آبجوش رو با دستگيره گرفت و آب اشكنه رو بيشتر كرد. فكرم مشغول دخترِ خسروخان بود گفتم:
- عمه شهربانو!
- مىدونم مىخواى بگى قصه اين دختر اقدس خانوم چيه؟ تو از اول بچگى هم دلت مىخواست همه چيز رو بدونى. وقتى هم كسى جوابتو نمىداد مىاومدى سراغ خودم. انگار من گماشته محلهام!
- خوب ديگه عمه بگو! شما از همه همسايهها خبر دارى. به قول خودت موهات رو توى آسياب... حرفم رو قطع كرد و گفت:
- اى پدر صلواتى! حالا ديگه با حرفهاى خودم جوابم رو مىدى. باشه مىگم. الآن پرى چند سال داره؟ انگارى هفده سالش باشه. آره عمه؟ هفده سال پيش توى همين محلّه، اين اقدس خانوم با شوهرش زندگى مىكردند. چند سالى از عروسى اونها گذشته بود و هنوز بچه دار نشده بودند تا اين كه به اصرارِ مادر شوهرش رفتند تِيرون(1) و دوا و درمون كردند. آخر كار دكترها گفتند اين آقا بچهدار نمىشه و اين رو توى كاغذ نوشتند تا بلكه فاميلهاى شوهرِ اقدس خانوم دست از سرش بردارند. اونها هم كه ديدند عيب از خودشونه ديگه هيچى نگفتند.
- ببينم حالا اين دختره ناراحته كه چرا هفده سال پيش بابا و مامانش بچهدار نشدند؟
- من چه مىدونم امشب اين دختره چشه؟! دارم از اولِ زندگىِ اون برات مىگم. فردا معلوم مىشه كه چى شده مادرش كه اومد معلوم مىشه.
- راستى اگر بچهدار نمىشدن پس اين پرى چه جورى...؟
- ماشاء الله اَمون مىدى عمه؟!
- ببخشيد باز هم شش ماهه به دنيا اومدم!
عمه خنديد و در حالى كه اشكنه را توى كاسه چينى لب شكستهاش كه حاشيه آبى قشنگى داشت مىكشيد و توى سفره مىگذاشت گفت:
- بسم الله: بيا بخور عمه! خلاصه بعد از مدتى مردم گفتند كه اينها از يه جايى بچه بيارن و پچ پچ مردم به گوش خودشون هم رسيد. اون روزها سرِ كوچه، توى خونه شيخ حسين و اينها، يه خونواده ديگهاى زندگى مىكردن. اسمشون نوك زبونم بود، امّا الآن يادم رفته. اينها هرچى بچه به دنيا مىآوردن تا پسر گيرشون بياد باز هم بچه دختر مىشد. اون قدر بچهدار شدن تا تعداد دخترها به هشت تا رسيد.
مىدونى عمه مردم خيلى ناشكرى مىكنن. اصلاً بعضىهاشون بىعقلى مىكنن. اين زن و شوهر نمىگفتند كه خوب بچه نعمت خداس، دختر و پسر كه نداره. هر كس يه جورى، يه چيزى كم داره. نمىشه كه همه چيز مال يكى باشه. دختر هفتم و هشتم اينها دو قلو بودند. يكى از اونها همين دختره، پرى، بود. وقتى به دنيا اومد اين قدر قشنگ بود كه وقتى من ديدمش گفتم: قربون خدا برم چه شكل و شمايلى به اين داده. تو بايد اون روز مىبودى و نقاشى اين دختره رو مىكشيدى. من كه نقاشى نمىخواد صورت چروكيدهام.
- خوب بعدش چى شد. پرى كه به دنيا اومد... .
- خلاصه، يكى از اين دوقلوها رو مىخواستن بذارن پرورشگاه، امّا يواشكىِ شوهرش! ما هم بچه رو از اون گرفتيم و اومديم خونه و بعد هم با اين اقدس خانوم حرف زديم كه خدا را خوش نمىياد اين بچه رو ببرن اونجا كه بچههاى مريض رو مىبرن. چه مىدونستيم توى پرورشگاه بچههاى سالم رو هم مىبرن. گفتيم كه اون بچهرو برداره و به هيچ كس هم نگه كه مال كيه. با شوهرش صلاح و مشورت كرد و بچهرو از ما گرفت و برد خونهاش تا بزرگش كنه و اين عصاى پيرى و كورىاش بشه. امّا مىدونى عمه! هرچى بهش گفتم بچه پاييدن مىخواد، مواظبت مىخواد مىگفت: باباش بهترين ميوهها و خوردنىهارو مىخره. هميشه جيبهاش پر آدامسه. قشنگترين لباسهارو براش مىخره و فلان و فلان.
فكر مىكرد بچه بزرگ كردن يعنى يه بچه سِه كيلويى رو سى كيلو كردن. يكى نبود بهش بگه اين كه هنر نيست بچه گربه هم از يه كيلو به ده كيلو مىرسه. اسمش رو مىشه گذاشت تربيت؟!!!
حرف هيچ كس رو گوش نمىداد. فقط هرچى اين دختره مىخواست براش آناً حاضر مىكرد.
عمه در حالى كه نان را توى اشكنه تريد مىكرد گفت:
- من نمىدونم حالا چى شده و چيكار كردند، امّا هر چى هست برمىگرده به اين سر به هوا بودن پدر و مادرش. فردا معلوم مىشه. بخور عمه كه خيلى مىچسبه.
من اشكنههاى عمه را خيلى دوست مىداشتم. در حالى كه از شنيدن آن حرفها هيجانزده بودم شروع به خوردن غذا كردم. البته عمه گفت كه چون جريان اين دختر را همه مىدانند برايم گفته است وگرنه آن را توى سينهاش نگه مىداشت. مىگفت خيلى بد است كه آدم اسرار مردم رو فاش كند.
فرداى آن روز بعد از كمك به مادرم در كارهاى خانه، نقاشى را آوردم توى اتاق و نزديك پرى مشغول به رنگ كردن پيرهن و گلهاى دامن عمه شهربانو شدم. مرتّب سرك مىكشيدم تا ببينم مادرِ پرى كى مىآيد. بعد از چند دقيقه سر و كله او پيدا شد؛ با همان جزع و فزع شب قبل.
مادر، خواهرم و پرى را به اتاق ديگرى فرستاد، اما وقتى به مداد رنگىهاى پخش شده من نگاه كرد، انگار دلش نيامد مرا از اتاق بيرون كند. شايد هم پيش خودش گفته بود كه تا من بخواهم مداد رنگىها و كاغذهايم را جمع كنم ظهر مىشود.
سرم زير بود و وانمود مىكردم كه مشغول رنگ كردن هستم، ولى حواسم به حرفهاى اقدس خانم بود.
- تورو خدا زحمت نكش. بشين تا برات حرف بزنم، بلكه يه ذره دلم سبك بشه. انگار يه گاو خوردم و توى گلوم مونده. هيچى نمىتونم بخورم. دست و دلم پى هيچ كارى نمىره. دلم مىخواد زمين دهن واكنه و منو فرو ببره...
- خدا نكنه! اين حرفها چيه اقدس خانوم! خوب، بالاخره دنيا زير و بالا داره، تلخى و شيرينى داره. دنيا كه به آخر نرسيده. حالا بگو چى شده؟
- نمىدونم از كجا شروع كنم. راستش از وقتى كه پرىرو به فرزندى گرفتم پيش خودم گفتم كارى مىكنم كه بيشتر از بچههايى كه با پدر و مادراشون زندگى مىكنن بهش خوش بگذره. هر چى مىخواست براش مىگرفتم، هر كجا مىخواست مىگذاشتم بره و فقط به فكر سير كردن شكم و لباسهاى رنگ وارنگش بودم. فكر مىكردم اگه بهش امر و نهى كنم و حرفى بزنم كه دلش بشكنه يا مثلاً دور و برش رو خيلى سفت بگيرم از خونه فرار مىكنه و بابا و ننهاش رو پيدا مىكنه، آخه اين همسايههاى از خدا بىخير از همون بچگى بهش گفتند كه من مامانش نيستم. براى همين مىخواستم براى خودم نيگه دارمش.
همين عمه شهربانوى شما ده بار بيشتر به من گفت كه جوون دارى شمشير داريه؛ اگر خيلى سفت بگيرى دست خودت رو مىبره، اگر هم خيلى راحت بگذارى باز خودت به خطر مىافتى. بايد چهار چشمى جوونت رو بپايى امّا طوريكه خودش خيلى نفهمه كه تو مواظبش هستى.
پيش خودم مىگفتم بابا اين پير زن از بچه و بچه دارى چه مىدونه. حالا زمونه عوض شده، دخترها آزادى مىخوان. گذاشتم توى مدرسه شهر درس بخونه كه براى خودش يه چيزى بشه. جيبهاش رو پر از پول مىكردم كه يه وقت احساس كمبود نكنه. مىدونيد خسروخان، درسته كه اخلاق نداره، امّا مث بارون پول به پاى ما مىريزه كه كم و كسرى نداشته باشيم.
چهار ساله كه توى شهر درس مىخونه. از اين و اون شنيدم كه با چند تا پسر ديدنش، ولى مىگفتم پرى جونِ من اصلاً و ابداً اهل اين كارا نيس. هيچ وقت نرفتم پرس و جو كنم، ببينم كجا مىره، با كى مىره. مىترسيدم من رو ببينه و ناراحت بشه. خدا منو ببخشه.
چند وقتى بود كه دوستاش مىاومدند و مىگفتند پرى با يه پسرهاى... .
اقدس خانم حرفش را قطع كرد، بعد آهستهتر به مادرم گفت:
- اين دختر تون كه حرفهامون رو جايى نمىزنه.
مادرم جواب داد:
- اين وقتى نقاشى مىكشه و درس مىخونه، مخصوصاً وقتى انشاء مىنويسه، اگه بُمب هم جلوى پاهاش منفجر بشه فكر نكنم بفهمه. تازه بچه است و از اين چيزها سر در نمىياره!
البته من وقتهاى ديگه همين طور بودم، ولى آن روز نه، چون مىخواستم از جريان زندگىِ پرى كه عمه شهربانو شب گذشته، كمى از آن را برايم گفته بود داستان بنويسم و براى همين خوب گوش مىدادم. اقدس خانم دست برد به استكان چايى در حالى كه آن را با بىميلى مىخورد گفت:
- گلوم خشك شده، بس كه حرص مىخورم. خلاصه گفتند چند وقتى مىشه كه با يه پسره خوش قيافه و خونوادهدار رفت و اومد مىكنه. يه كمى دير مىاومد خونه، امّا از ترس باباش هرجا بود قبل از تاريك شدن هوا خودش رو توى خونه مىگذاشت.
يه روز گفت كه يه پسر با شخصيت از شهر مىخواد بياد خواستگارى و ازش آدرس گرفته و از من مىپرسيد كه براى كِى قرار بذاريم. خوب من هم از خدا مىخواستم كه با يه خونواده خوب و پولدار و شهرى وصلت كنم تا پرى از همه دخترهاى فاميل سر باشه وقتى اين خبر رو شنيدم خيلى خوشحال شدم و مثل اين كه دختره روى دستم مونده باشه گفتم براى پنجشنبه همين هفته قرار بذار تا با مادرش اينا بيان خونهمون. خلاصه درد سرت ندم همه خونهرو مثل شب عيد خونه تكونى كردم و بالشهاى قاليچهاى زهرا خانوم رو قرض كردم يه فرش قشنگ هم صغرى خانوم توى مهمونخونهاش داشت رفتم با هزار خجالت گرفتم.
مادرم گفتم:
- وا... اقدس خانوم! شما كه ماشاءالله وضع زندگى خوبى دارى. فرشهاى خودت از همه قشنگتره.
- مىدونم. مىخواستم كنار اتاق لوله كرده بذارم كه خوب خواستگارا از حالا يه حساب ديگه روى دخترم باز كنند. زندگى رو عوض كردم و فاميلهاى دور و نزديك رو هم خبر كردم. با خودم مىگفتم اين دوماد و مادرِ دوماد بايد ديدنى باشن. بذار همه فاميل يعنى بزرگترهاى فاميل رو دعوت كنم براى شام تا چشماشون در بياد. ..
الهى آتيش به جونم بگيره! نكردم اول يه تحقيق محقيق بكنم و بعد اين بساط رو راه بندازم. نمىدونى كه توى دلم چه خبر بود. با دُمم گردو مىشكستم و هر جا كه مىنشستم از خونواده داماد حرف مىزدم، تا اين كه پنجشنبه شد و همه چيز آماده پذيرايى از خواستگارها بود.
اقدس خانم در حالى كه با صداى بلند گريه مىكرد و گاهى هم به علامت عصبانيت و ناراحتى، صورتش را چنگ مىكشيد ادامه داد:
- پنجشنبه شب همه مهمونها اومدند، يعنى فاميلهاى خودم و باباش. هر چى نشستيم و حرف براى هم بافتيم خبرى از داماد نشد كه نشد. به قدر بيست بار رفتم درِ خونه و حتى سرِ كوچه و گفتم شايد نشونى خونه رو بلد نيستند، اين جا كه تا حالا نيومدند حتماً خونهمون رو پيدا نكردند. به مش رحيم سفارش كردم كه اگه چند تا زن و مرد با قيافههاى بالا شهرى ديد خونه مارو به اونها نشون بده اون بيچاره هم چهار پايه رو آورد دمِ درِ دكّون كه اگه اومدند اونها رو ببينه و راه رو نشون بده.
رفتم درِ دكون كريم قصاب به اون هم گفتم كه ما منتظر مهمون شهرى هستيم. خلاصه تنها كسى كه خبردار نشد از اين خواستگارى من در آوردىِ ما، خواجه حافظ شيرازى بود.
نزديكهاى ساعت ده شب صداى در بلند شد و من كه از خوشحالى داشتم سكته مىكردم با شتاب رفتم دم در. يه جوون از همينها كه شلوار جين مىپوشند و پيرهن سُرخابى، پشت در بود. فكر كردم دوماد اينه. البته به چشم برادرى خيلى قشنگ بود بدم نمىاومد همون هم دومادم بشه. در را كه باز كردم گفت: «سلام حاج خانوم! ب ببخشيد، اين نامه رو از طرف دوستم آوردم كه امشب بنا بود مهمون شما باشند. به من گفت كه اين رو به شما بدم. انشاءا... بعداً خدمت مىرسيم.»
با اون قيافه قرتى چنان با عجله از خونه دور شد كه من گفتم چقدر خجالتيه. پيش خودم گفتم: حتماً يكى از فاميلهاى دوماد فوت كردند يا مشكل ديگهاى پيدا شده و امشب نمىتونن بيان. بهتره براى اين كه فاميل گمان بد نبرن، نامه رو ببرم جلوى همونها باز كنم تا يكى اون رو بخونه.
الهى دستم بشكنه! چه كارى كردم! خسروخان چهار روزه، يعنى از پنجشنبه تا حالا، حتى يه كلوم هم حرف نزده مثل برج زهره مار يه گوشه مىشينه. مىترسم قلبش از كار بيافته.
مادرم هم مثل من ديگر صبر نداشت و از نفرينهاى اقدس خانم هم خسته شده بود، براى همين گفت:
- خدا خيرت بده اقدس خانوم، تو كه مارو نصفه جون كردى! بگو آخرش چى شد!
- آخرش؟ كاشكى آخرش جنازه من از خونه بيرون مىرفت. امّا انگار جون سگ دارم. هيچىام نشد. نامه رو آوردم و نگاهى به مهمونهاى خودى كردم و يه راست نامه رو دادم به پسر عمهاش، پرويز، همون كه چند بار از اين دختره به صورت غير رسمى خواستگارى كرده بود و پرى هم با ناز و كرشمه ردش كرده بود. گفتم: آقا پرويز! الهى خير ببينى زندايى! اين نامه رو بخون ببينم دوماد چى نوشته.
پرويز هم كه مجبور بود براى حفظ شخصيت خودش نقطه ضعف نشون نده نامه رو گرفت و درِش رو باز كرد و شروع به خوندن كرد. بىانصاف تا آخر نامه رو خوند. نگفت حالا كه اين مزخرفها رو توى اين كاغذ زهر مارى نوشتند به خاطر دايىام هم كه شده دو خطش رو كه خوندم ولش كنم. مىبينى دشمن شادى يعنى اين!
مادرم كه مىدانست اقدس خانم عادت دارد هميشه رنگى تعريف كند، حالا چه شادى باشد و چه غم، با ناراحتى و عصبانيت گفت:
- انگار دل و نيّت گفتن آخر كار رو ندارى. من كه دارم قبض روح مىشم.
- باشه صبر كن چايى رو بخورم، الآن بقيهاش رو مىگم. دردِ من از نوشتههاى اون پسرهس. نامه كه خونده شد همه مهمونها به هم ريختند. بعضىها خيلى غصّهشون شد. مثل عموها و دايىهاش. خواهرم غش كرد و دخترش هم بلند بلند گريه مىكرد و به درِ اتاق پرى كه قفل بود و پرى خودش رو توى اون حبس كرده بود مىزد، بلكه بتونه پرى رو آروم كنه. ..
خسروخان جلو اومد و يه كشيده توى صورت پرويز زد و نامه رو تيكه تيكه كرد و انداخت توى سطل آشغال. خواهرش كه از سيلى زدن خسروخان خيلى ناراحت شده بود رو به من كرد و گفت: «اگه راست مىگين جلوى دخترتون رو بگيريد، با عفت بارش بيارين. به پرويز چه كه دختر شما اين طورى از آب دراومد؟ خدا خرهرو مىشناخت و بهش شاخ نداد!» و در حالى كه از خونه ما بيرون مىرفت گفت:
«ديگه نه من نه شما! اصلاً عارم مىياد بگم كه با شما هم ريشهام! اَه!»
مهمونها يكىيكى خونهرو ترك كردند و رفتند، امّا هر كدوم زير لب يه چيزى مىگفتند. همشون ما رو مقصر مىدونستند.
همه رفتند و ما مونديم و يك ننگ كه مىدونم الآن يك كلاغ چهل كلاغ همه جا پخش شده همه زندگى و خونهام به هم ريخته بود. خسروخان هم بعد از رفتن اونا اومد سرِ حوض، يه آبى روى سرش ريخت تا بلكه يه ذره آتيشش فروكش كنه. بعد هم از خونه رفت و دو روز خونه نيومد. توى مغازه مىخوابيد. از وقتى هم كه از ترس حرف مردم برگشته، مثل مه و ماتها يه گوشه لم مىده و با انگشترش بازى مىكنه. وقتى همه رفتند رفتم خردههاى كاغذ رو كه توى سلط ريخته بودند جمع كردم كه به خيال خودم ازش شكايت كنم و اين دست خطش رو مدرك نيگه دارم. حالا كه چند روزى از ماجرا گذشته مىبينم اگه شكايت هم بكنم يه رسوايى ديگه بار مىياد. نمىدونم چيكار كنم.
بغض اقدس خانم بيچاره تركيد و اشك از چشمهايش سرازير شد. مادرم گفت:
- حالا اون نامه رو بده ببينيم چى بوده.
اقدس خانم دست كرد زير چادرش و كاغذ مچاله شدهاى را كه تكههاى نامه را در آن چسبانده بود از كيفش بيرون آورد و با نفرت به دست مادرم داد. بعد رو به من كرد و گفت:
- ول كن اين نقاشى رو دختر! بيا اين نامه رو بخون ببينم.
كاغذى را كه مثل جگر ذليخا شده بود گرفتم و نگاه كردم. هيجان زده بودم و مىترسيدم كه بخوانم. مادرم غر زد:
- بخون ديگه بچه! جون به سر شدم.
سلام! اميدوارم كه حال تو خوب باشه. من هم به لطف خدا خوبم. مىدانم كه بنا بود امشب مزاحم شما شويم. باور كن از اول تو را دوست مىداشتم و فكر مىكردم مىتوانى همسر خوبى براى من و مادرِ خوبى براى بچههايى كه بعداً مىآيند باشى. براى همين تصميم گرفتم تو را امتحان كنم. چند جا با تو قرار گذاشتم و تو به راحتى آمدى، هديه برايت خريدم و تو راحت قبول كردى و جاى آن برايم هديه خريدى. هر بار كه مىآمدى سرِ قرار مىگفتم: پدر و مادرت حرفى نمىزنند؟ مىگفتى: اونها رو راحت گول مىزنم، بهشون مىگم درس مىخونم، خونه دوستاى مدرسهام بودم و... .
سه روز است با خودم فكر مىكنم كه تويى كه امروز مادرت را گول مىزنى و بدون اجازه او با من قرار مىگذارى و بيرون مىروى چه ضمانتى مىدهى كه فردا مرا گول نزنى و به قول خودت كلاه سرِ من نگذارى و با مردِ ديگرى بيرون نروى دروغ گفتن راحت است. من از همسرم نجابت مىخواهم و اين در تو نيست. تو حتى دعوتِ دروغين مرا كه آمدن به خانه ما قبل از ازدواجمان بود به راحتى پذيرفتى و گفتى: بى خيال بابا و مامان.
از كجا بدانم كه دهها دعوت ديگر را نپذيرفتهاى. پرى خانم! تو در امتحان من مردود شدى. همه پسرها براى ازدواج به دنبال يك دختر پاك و نجيب مىگردند، اگر چه براى ارتباط نادرست در دوران جوانى به دخترهاى كوچه و خيابان هم توجه كنند. سعى كن حرفم را بفهمى. برايت متأسفم. من به دنبال همسر شخصى مىگردم!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)