قسمت (3)
..
هميشه نزديك اذان كه مى‏شد، عمه آرام آرام از جا برمى‏خاست و در حالى كه دوباره دستش به دكمه‏هاى مچى پيراهنش بود و نمى‏توانست آنها را باز كند رو به من مى‏كرد و مى‏گفت:
- الهى خير ببينى عمّه! اين مچى‏هاى منو باز كن هر چه به مامانت مى‏گم... .
يك پيراهن چيت با زمينه سفيد و گلهاى كمرنگ آبى كه جلوى آن چهار پنج تا دكمه مى‏خورد مى‏پوشيد. دامنش دورچين بود و هميشه يقه ساده‏اى داشت. مادرم پيراهنهاى عمه را مى‏دوخت.
عمه از وقتى كه مادرم قيچى را دست مى‏گرفت بالاى سر او مى‏نشست و مى‏گفت:
- عمه اين يكى رو آستين مچى ندوز. بذار گشاد باشه تا براى هر وضو به اين دختره لوُوه‏(1) نزنم كه دگمه رو باز كنه. آخه من كه ديگه از قِرو فِرم گذشته. اين اَدا و اصول مال جوونهاس. نمى‏خوام مقبول‏(2) باشه.
و مامان مى‏گفت:
- نه اگه مچى ندم هم زشت مى‏شه و هم دمِ آستينت هميشه كثيفه، هى مى‏ماله توى آبگوشت و اينها. خوب ما هم آبرو داريم. اگر تو پيرهن ناجور و كثيف بپوشى مردم پشت سرِ ما حرف مى‏زنند.
و باز مثل هميشه مادرم يك پيراهن قشنگ مچى‏دار برايش مى‏دوخت كه آستينهايش به مچى‏هاى باريك چين خورده بود.
بيچاره عمه به خاطر حرفِ مردم كه آيا بزنند يا نه، بايد براى هر وضو گرفتن به اين و آن التماس مى‏كرد. البته شايد هم مادرم راست مى‏گفت و من سر در نمى‏آوردم.
خلاصه، عمه در بين راه اتاق و حوض خانه صلوات مى‏فرستاد، گل محمدى را بو مى‏كرد و شعر مى‏خواند:

به پيرى رسيدم در اين كهنه دير
جوونى كجايى كه يادت به خير
صفحه‏هاىِ آخر دفتر علوم من پر بود از شعرهاى عمه شهربانو. وقتى مى‏ديد كه دفتر مى‏آورم و شعرهايى را كه مى‏خواند مى‏نويسم خوشحال مى‏شد؛ انگار آن شعرها را خودش گفته باشد. وضو مى‏گرفت و مى‏آمد رو به قبله مى‏نشست و سجاده مشهدى‏اش را پهن مى‏كرد. اول، مُهر و تسبيح كربلا را برمى‏داشت و بو مى‏كرد و به چشمهايش مى‏گذاشت و مى‏بوسيد و با صميميت و سادگى خاصى مى‏گفت:
- السلام عليك يا اباعبدا... قربونت برم يا حسين.
هميشه مى‏گفت:
- عمه جون تو هنوز بچه‏اى. نمى‏دونى اينا كى‏اند، اينقده بزرگ‏اند كه هر طورى باهاشون حرف بزنى جواب مى‏دند؛ اون هم چه جوابى.
بعد از اين كه چادر نماز را بسر مى‏كرد تا قبل از اذان براى هر كس كه مرده بود نماز مى‏خواند و بلند مى‏گفت:
- اول دو ركعت براى ننه خدا بيامرزم الله اكبر. بسم ا... .
حالا دو ركعت نماز براى بابام قربةً الى الله. الله اكبر. بسم ا... .
بعد مى‏پرسيد:
- عمه اذون گفتند؟ مى‏گفتم:
- نه! يه چند دقيقه ديگه صبر كن. چرا عجله دارى؟ مى‏گفت:
- نماز اول وقت مثل گل تازه واشده مى‏مونه. هم عطر دارد هم بو و هم فرشته‏هاى تو آسمون به اون نظر دارن. حالا كه اذون نگفتن دو ركعت هم براى عمو مصطفى‏ خدا بيامرز بخونم. هرچند مى‏دونم نماز قضاء نداشته.
دو ركعت نماز قضاء براى مصطفى مى‏خوانم قربةً الى‏ا.... اللّهُ‏اكبر. بسم‏ا... .
بعد نماز مغرب و عشاء را مى‏خواند و همان طورى كه سجاده‏اش را جمع مى‏كرد مى‏گفت:
- عمه وخى نماز بخون! نمى‏دونى چقدر خدا نماز خوندن جوونها رو دوست داره. باريك الله! وخى تا امشب خوابهاى خوب خوب ببينى‏ها!
و من بلند مى‏شدم و نمازم را مى‏خواندم و باغچه را آب مى‏دادم و شعرهاى عمه شهربانو را تكرار مى‏كردم هر شب كه نماز را اول وقت مى‏خواندم انتظار داشتم همان شب خوابهاى خوب ببينم!
يادم هست يك شب خواب ديدم كنارِ دريايى آبى و آرام نشسته‏ام و به نور ماه نگاه مى‏كنم. آب دريا آرام آرام جلو آمد تا اين كه مرا با خود به وسط دريا برد.
يك لحظه اطرافم را نگاه كردم. ديدم فقط آب مى‏بينم و آسمان. خيلى ترسيدم. دستهايم را بالا بردم و چند بار تكرار كردم: خدايا كمك!
از دور يك گل محمدى زيبا و تازه شكفته را ديدم. وقتى جلوتر آمد فقط يك دست كه آستين پيراهنش همان آستينهاى عمه شهربانو بود با گل به من نزديك شد. تمام بدنم زير آب بود و تنها چشمهايم بالاى آب. نفسم بند آمده بود.
دستى كه گل محمدى را گرفته بود شانه مرا گرفت و از آب بالا كشيد و به ساحل رساند.
فرداى آن شب رفتم پيش عمه. گفتم:
- من ديشب نماز اول وقت خوندم به جاى اين كه خواب خوب ببينم تا صبح فرياد مى‏زدم و توى دريا داشتم غرق مى‏شدم. پس اون خوابهاى خوب كجاس؟
عمه شهربانو گفت:
- نه عمه جون، جوش نيار! آب توى عالمِ خواب، يعنى زندگى و حيات. يه معناى ديگه اون هم نوره. اين خواب تو خوب بوده، تو تعبير بلد نيستى.
تازه آخرهاى خوابم را هم برايش نگفته بودم كه اگر مى‏گفتم حتماً مى‏خنديد و مى‏گفت: ببين نماز چقدر كمك مى‏كنه به آدم.
بگذريم. از آن روز احساس مى‏كردم نماز با من حرف مى‏زند، كمكم مى‏كند و دستم را مى‏گيرد. و تصميم گرفته بودم با نماز عهد ببندم كه هميشه سر قرارمان به موقع و اول وقت حاضر باشم.



خورشيد هنوز خواب بود. من امتحان داشتم و شب را در اتاق عمه شهربانو خوابيده بودم. گفته بودم كه قبل از اذان صبح مرا بيدار كند. و او بيدارم كرده بود. درس مى‏خواندم و مسأله‏هاى رياضى را حل مى‏كردم. هوا كمى روشن شده بود كه صداى داد و بيداد توى كوچه پيچيد. دويدم طرف در. اوستا شكر الله، مثل آدمِ زنبور گزيده، از اين طرف كوچه به آن طرف مى‏دويد و با صداى بلند فرياد مى‏كشيد كه:
- همه زندگى‏ام رو بردن. حرومزاده‏ها دار و ندارم رو بردن. اى داد! اى هوار!
اوستا شكرالله همسايه بغلى ما بود؛ همسايه دست راستمان. هميشه مرتب و تميز به كوچه مى‏آمد و چون در كارخانه كار مى‏كرد خودش را از بقيه مردم بالاتر مى‏دانست.
با ترس و وحشت به خانه برگشتم و همه را خبر كردم. زودتر از همه پدرم بيرون دويد، مادر و خواهرم كه سرِ نماز بودند و هنوز چشمهايشان پر از خواب بود و حال بلندشدن نداشتند تا اين خبر را شنيدند فورى با چادر نماز بيرون پريدند، همه به خانه اوستا شكرالله رفتيم. كم كم چند تاى ديگر از همسايه‏ها هم كه سر و صدا را شنيده بودند براى اعلام همكارى وارد خانه اوستا شدند. بيچاره صغرى‏ خانم غش كرده بود كنار پستوىِ اتاق. مادرم هر چه گشت چيزى پيدا نكرد و مجبور شد با گوشه چادرش صورت رنگ پريده او را باد بزند. خديجه خانم هم با دستهايش لبهاى پايين او را پائين‏تر مى‏كشيد و مى‏گفت:
- خدا مرگم بده. دندونهاش كليد شده.
و من دور و برم را نگاه كردم تا شايد كليدى پيدا كنم. خواهرم هم به صورت ليلا دختر صغرى‏ خانم آب مى‏پاشيد و در حالى كه چشمهايش پر از اشك بود مى‏گفت:
- دارم مى‏ميرم. يكى بگه چى شده. تو رو خدا ليلا كسى طورى شده؟ تو بگو!
واى كه تمام مسأله‏هاى رياضى از مغزم پريده بود. نمى‏شد اين اتفاق فرداى امتحان من بيفتد؟
با خودم فكر مى‏كردم و ناراحت امتحان بودم. عمه شهربانو را ديدم كه دنبالِ صدا را گرفته و آمده خانه اوستا. رفتم جلو. دستش را گرفتم و از ميان آجُرها و سيمانهايى كه وسط حياط بود ردش كردم. به محض اين كه به اتاق رسيد گفت:
- اول از همه يه نمكدون بياريد تا اينا يه كم نمك بخورن قهره نكنن.
هيچ كس حواسش به حرفهاى پير زن نبود. اوستا شكر الله كه انگار نوارش گير كرده بود پس از چند لحظه سكوت مى‏گفت:
- بدبخت شدم بچاره شدم جواب مردم رو چى بدم.
دوباره ساكت مى‏شد و باز پس از چند لحظه همين را مى‏گفت. پدرم گفت:
- خوب، آخه مرد حسابى! بگو چى شده شايد ما يه كارى بتونيم بكنيم.
صغرى‏ خانم فقط ضجّه مى‏زد. من رفتم و از بين وسايل به هم ريخته خانه يك نمكدان پيدا كردم و آوردم. عمه به همه اهالى خانه از كوچك و بزرگ كمى نمك داد؛ يعنى ريخت كف دستشان و گفت كه بخورند. بالاخره، جان ما بالا نيامده بود كه صغرى‏ خانم لب به سخن وا كرد.
- الهى دستم مى‏شكست و دَرو باز نمى‏كردم. الهى زبونم لال مى‏شد و بهش نمى‏گفتم كه بياد توى خونه‏مون. واى... واى... ديدى چطور شد؟
دلم مى‏خواست داد مى‏زدم و صغرى‏ خانم و اهلِ خانه را زير راديكال، همان قسمت رياضى كه نمى‏توانستم ياد بگيرم و از اين كه در امتحان بيايد مى‏ترسيدم، لهِ له مى‏كردم. پس از چند دقيقه سكوت بابا گفت:
بالاخره مى‏گيد چى شده تا يه كارى بكنيم، يا ما بريم دنبال زندگى‏مون اگه نامحرميم!
بيچاره اوس شكر الله كه رنگ به صورت نداشت شروع كرد به حرف زدن.
- تمامش تقصير اينه اين...
بعد در حالى كه اشاره به همسرش، صغرى‏ خانم، مى‏كرد با عصبانيت گفت:
- اگه آدم دو كلوم فقط دو كلوم سوات داشته باشه كه اين بلاها سرش نمى‏ياد. اين زن با بى‏سواتى‏اش منو نابود مى‏كنه. اگه نديديد؟ اگه نديديد؟
بى‏اختيار از حرف اوس شكر الله خنده‏ام گرفت. طورى حرف مى‏زد كه انگار خودش خداى سواد است.
معلوم بود كه اوستا ناى حرف زدن ندارد. كارد مى‏زدى خونش در نمى‏آمد. فرياد كشيد:
- از خودِ خانوم بپرسيد، ببينيد چه دسته گلى به آب داده.
صغرى‏ خانم كه جرأت نگاه كردن به شوهرش را نداشت، در حالى كه صدايش مى‏لرزيد گفت:
- پريروز عصر توى خونه نشسته بودم، خبر مرگم داشتم ملافه پتوها رو مى‏دوختم. ديدم يكى دم در صدا مى‏كنه هى مى‏گه:
«حاجيه خانوم! حاجيه خانوم! مى‏خواى فالُت بگيرُم، دعاى مهر و محبت بِدُم، دلاتون رو شب عيدى به هم پيوند بدُم، غم و غصه رو از خونه تون دور كنم. حاجيه خانم! به خدا كارى مى‏كُنم دعام كنى. بگيرُم؟ بگيرُم؟»
من خير نديده از همه جا بى‏خبر ديدم ليلا شب عيدى از خونه شوهر قهر كرده و پسره هم سراغش نمى‏ياد گفتم بچه‏ام داره غصه مى‏خوره، شب عيد همه دور هم‏اند اون وخ اين بى‏مادر بايد از شوهرش دور باشه. رفتم پول آوردم و گفتم يه فال بگيره برام و براى اين كه مردم حرف درنيارند اول آوردمش توى دالون خونه. فال گرفت و گفت:
«يكى داره تو زندگىِ شما موش مى‏دوونه. مى‏دونى كه آبجى يعنى چه. يعنى داره زندگى شومارو به هم مى‏ريزه، بچه‏هاتو در به در كِرده و توى دلِ تو كه مادرى و طاقت ندارى آشوب انداخته.»
گفتم: خدا به دور! خدا لعنتش كنه! كيه؟ بگو تا روزگارش رو سياه كنم. آخه من كى به كسى بدى كردم كه...
گفت: «ناراحت نباش آبجى. پس من اينجا چيكاره‏ام. خودم درستش مى‏كنم. چاره كار دعاىِ مهر و محبّته. دلارو به هم پيوند مى‏زنه. ديگه هيچكى نمى‏تونه نگاه چپ بكنه.»
مدرسه‏ام خيلى دير شده بود و با اين كه دلم مى‏خواست تا آخر ماجرا را بشنوم، ولى هم از ترس پدر و مادر و هم براى اين كه امتحان رياضى داشتم مجبور شدم به خانه بروم، كيفم را بردارم و راهى مدرسه شوم. مى‏دانستم كه بعداً مى‏توانم همه داستان را از زبان عمه بشنوم.
سر امتحان نمى‏توانستم خودم را از فكر ماجراى صبح خلاص كنم. اما با هر جان كندنى بود هرچه بلد بودم نوشتم.
زنگ كه خورد ديگر حال خودم را نمى‏فهميدم. در حالى كه بيشتر راه را مى‏دويدم خودم را به خانه رساندم. در خانه، عمه لب حوض نشسته بود و داشت دستهايش را مى‏شست.
بى‏مقدمه گفتم:
- خوب بعدش چى شد؟
عمه گفت:
- عليك سلام. بعدِ چى چى شد؟
- سلام. بعد ازاين كه فالگيره فالِ صغرى‏ خانوم رو گرفت و دشمناش رو بهش معرفى كرد.
- فعلاً برو لباسهاتو در بيار و پاهات‏رو بشور. بعد برو غذا بخور. وقت بسياره، بعداً برات مى‏گم.
- آخه دل تو دلم نيست. حالا بگيد تورو خدا. صبح تا حالا از بس فكر كردم خسته شدم.
- چشم مى‏گم. شما برو پاهات رو بشور كه بعله... راه نفس رو مى‏بنده با آن بوى خوبش!!!
رفتم لباسهايم را عوض كردم و پاهايم را شستم و يكى دو لقمه ناهار خوردم كه ديگر جاى هيچ دستورى نباشد با عجله دويدم توى اتاق عمه.
هر طور بود عمه را راضى كردم كه باقى ماجرا را برايم تعريف كند.
- جونم برات بگه كه فالگيره به صغرى‏ خانم گفته براى اين كه دعاى مهر و محبّت بخونم و مهر دخترت به دلِ شوهرش بيفته بايد منو توى يه اتاق تميز و پاك كه دولاب يا گنجه داشته باشه ببرى. صغرى‏ خانم بيچاره هم كه از سادگى مثل درخت سنجد مى‏مونه مردك حقه باز رو توى اتاق مهمونخونه برده و كليد درِ گنجه رو هم به اون داده. بعد مرده گفته كه: «هيچ كس توى اتاق نباشه اِلاَّ من و اون كسى كه براش بايد دعا بنويسم. خوب اونها هم همه رو بيرون كردند. بعد گفته بود كه: «هر چى طلا توى خونه داريد بياريد. تا وقتى كه طلا توى خونه باشد اجنّه جواب منو نمى‏دن. حتى گوشواره‏هاى دختر كوچولوها و سكّه‏هاى طلا و خلاصه هرچى از جنس طلاس بياريد تا توى اين گنجه مخفى كنيم، بلكه جنّ‏ها پيداشون بشه.»
صغرى‏ خانوم هم همه طلاها، طلاهاى عروسهاش، دخترش، خودش و بچه‏هاى كوچيك رو داده به دست اين فالگيره.
بعد فالگير غُربَتى به ليلا، دختر اوس شكر الله، گفته كه رو به قبله بشين و چشماتو ببند تا اونها يعنى جنها ما رو پيدا كنن و توى اتاق بيان. تا چشمهاى اين دختره بسته بوده همه طلاها رو توى كيسه‏اش گذاشته و بعد به دختره گفته كه اومدن. حالا چشمها تو باز كن. بعد يه پارچه روى كاسه چينى انداخته و گفته كه طلاها توى اينجاس. اين رو توى گنجه مى‏ذارم تا فردا عصر هيچ كس درِ اين گنجه رو باز نكنه‏ها! اگه باز كنيد جنّها قهر مى‏كنن و تخم قهر بين شما مخصوصاً تو و شوهر جوونت مى‏اندازن. بعد هم درِ گنجه رو قفل كرد، و دو سه تا كاغذ كه توى اون يه چيزهايى نوشته شده به دختره مى‏ده و مى‏گه هميشه همراهت باشه. فردا عصر كه من برمى‏گردم و درِ گنجه رو باز مى‏كنم محبت تو هم به دلِ شوهره افتاده و برمى‏گردى سرِ خونه و زندگى‏ات. اينهارو مى‏گه و چند بار هم مى‏گه كه من فردا عصر ساعت چهار برمى‏گردم، جنّ‏ها بيست و چهار ساعت مهلت مى‏خوان تا بذر محبت رو بكارن. ..
راستش دهانم باز مانده بود و بى‏صبرانه منتظر بقيه داستان بودم كه عمه شهربانو آهى كشيد و گفت:
- امان از بى عقلى!
با عجله پرسيدم:
- خوب، بعدش چى شد؟
عمه گفت:
- فرداى اون روز كه ديروز عصر باشه سر و كلّه فالگيره پيدا نشد و اوس شكر الله و صغرى‏ خانوم از ترس اين كه جنّ‏ها لج و قهر نكنن ترسيدن به گنجه دست بزنن، تا اين كه امروز صبح اوس شكر الله بعد از نمازش يواشكى به اتاق مهمونخونه مى‏ره و با كليد خودش درِ گنجه رو با بسم الله و ذكر و وِردهاى جور واجور باز مى‏كنه. وقتى كاسه رو از طاقچه گنجه پايين مى‏ياره مى‏بينه توى كاسه چينى هيچى نيس كه نيس.
معلوم نيست اون نامرد حالا كدوم قبرستونيه. خدا خودش رسواش كنه.
هنوز نفس عمه جا نيامده بود كه در زدند. جلدى دويدم طرف در. در را كه باز كردم دلم لرزيد. يك پيرزن كولى با يكى دو تا تنبك و چند تا سيخ كباب رو به رويم ايستاده بود.
نمى‏توانستم حدس بزنم كه قيافه يك دزد چطور بايد باشد. اما تصميمم را گرفتم. قبل از آن كه پيرزن حرفى بزند گفتم:
- ما نه تنبك مى‏زنيم نه كباب مى‏خوريم. جنّم نداريم. به سلامت!
بعد با اعتماد به نفس تمام، در را محكم به هم زدم.