قسمت (2)

وقتى كسى در مى‏زد يكى از خواهرها يا برادرهايم مى‏رفتند و در را باز مى‏كردند. عمه گوشهايش را تيز و چشمهايش را قدرى كوچك مى‏كرد تا بفهمد پشت در كيست.
من مى‏دانستم كه الآن مى‏پرسد كى بود؟ و او مى‏پرسيد:
- كيه؟ عمه برو ببين كيه. مى‏گفتم:
- شيشه‏هارو بخار گرفته. نمى‏بينم. نمى‏دونم كيه.
مى‏گفت: عمه. شماها جوونين. فقط كه نبايد با چشماتون كار كنيد، گوشارو هم به كار بندازيد.
خلاصه مرا از جا بلند مى‏كرد تا ببينم چه كسى آمده و وقتى مى‏گفتم همسايه سر كوچه است، مى‏گفت:
- يكى نيست به من بگه پدر خدا بيامرز آخه تو كى رو دارى كه هى مى‏پرسى كيه؟

اگر دستُم رسد بر چرخ گردون
از او پرسم كه اين چين است و اون چون
اِى اِى! برو عمه. خدا را دارم بَسَمه. آدم اگه خدا رو داشته باشه همه چيز داره.
و بعد، مثل اين كه از خواندن شعر اولى پيشمان شده باشه، فوراً شعر ديگرى مى‏خواند تا جبران اين نيمچه كفرش باشه. مى‏گفت:

با خدا باش و پادشاهى كن
بى خدا باش و هرچه خواهى كن
گاهى كه مى‏گفتم: «عمه اين شعرها مالِ كيه؟» مى‏گفت:
- من چه مى‏دونم. مال هركى هست كه حرفِ دل منه. درسهايم را كه مى‏خواندم و مشقهايم را كه مى‏نوشتم تازه پاهايم زير كرسى عمه گرم گرم شده بودند و دلم نمى‏آمد بلند شوم. سر جايم مى‏نشستم و براى عمه از شعرهاى كتاب فارسى مى‏خواندم. گاهى هم يك آهنگ من درآوردى، روى شعر مى‏گذاشتم و بلند بلند آواز مى‏خواندم. عمه هم اگر حوصله داشت و مريض نبود از ته دل مى‏خنديد و مى‏گفت:
- الهى پيرشى عمه كه مى‏ياى و منو از تنهايى درمى‏آرى! الهى سفيد بخت بشى! امّا عمه دختر بايد سنگين و رنگين باشه اين ادا و اطوارها زشته. حالا اينجا طورى نيست، ولى عادت نكنى‏ها؟!
امّا واى به وقتى كه حوصله نداشت و دلش از چيزى گرفته بود. آن وقت با صراحت تمام مى‏گفت:
- وخى! الهى خير ببينى. برو توى اتاقتون. آخه مگه اينجا كامسراس كه شعر مى‏خونى؟
عمه با هيچ كس رودربايستى نداشت و حَرفش را مى‏زد. خيلى رُك و شايد قدرى هم تند بود و من كه احساس مى‏كردم تمامى استعدادهاى تازه شكوفا شده‏ام خشكيده، مى‏گفتم:
- چه بى‏سليقه!
ولى حالا مى‏فهمم كه اشتباه من اين بود كه هر وقت خودم شاد و راضى بودم انتظار داشتم ديگران هم شاد باشند و با من همراهى كنند. هيچ وقت خودم را با ديگران همراه نمى‏كردم. بچگى بود ديگر.



شب تولّد يكى از امامها كه مى‏رسيد عمه چارقد سفيد و تميزى را از بقچه لباس نوهايش درمى‏آورد و روى سرش مى‏انداخت. پيراهن نو مى‏پوشيد و يك گل محمدى از باغچه مى‏چيد و با سنجاق به چارقدش مى‏زد. درِ اتاقش را باز مى‏كرد و هر كسى رد مى‏شد صدا مى‏زد و مى‏گفت:
- عمه مى‏رى يه جعبه گز برام بخرى؟
هر وقت گز و شيرينى مى‏خريديم مادرم توى يك بشقاب مى‏چيد و به من مى‏گفت: «ببر به عمه بده.» و هر وقت عمه شيرينى مى‏خواست مى‏گفتم:
- آخه مامانم كه برات شيرينى داده. مگه چند تا عروس و پسر و داماد و دختر دارى كه بيان ديدنت؟ و عمه مى‏گفت:
- تو هنوز خيلى مونده تا بفهمى. اون شيرينى كه من با پول خودم بخرم و براى تولد و شادى اماما بِدَم به نام من نوشته مى‏شه و اون كه مادرت برام مى‏فرسته - خوب دستش درد نكنه - اما خودش ثواب مى‏بره نه من.
خلاصه برايش شيرينى يا گز مى‏خريديم. شبهايى كه به قول خودِ عمه شب عيد بود به هر بهانه‏اى كه مى‏شد شعر مى‏خواند؛ شعرهاى قديمى و دست مى‏زد، البته به گفته خودش «چاپول» مى‏زد. موهاى حنازده سرخش را با شانه چوبى دو طرفه‏اش شانه مى‏زد، فرق سرش را بازمى‏كرد و با آن شيشه عطر مشهدى كه توى جانمازش داشت همه لباسهايش را عطر مى‏زد و مى‏گفت:
- يا ضامن آهو! حتماً امشب تو دلِ شما هم قند آب مى‏شه. آخه تولّد جدّتونه. هِى اگر ما شما را نداشتيم هيچى نداشتيم! هر كس به كسى نازد من هم به على نازم.
گاهى كه از كنارش رد مى‏شدم از پشت، دستم را مى‏گرفت و روى زمين مى‏نشاند و يك ماچ آب‏دار روى لبهايم مى‏كرد. من هم طورى كه او متوجه نشود صورتم را طرف باغچه مى‏گرفتم و ترىِ آب دهانش را از روى صورتم پاك مى‏كردم. بعد مى‏گفت:
- اين هم عيدى تو. مى‏گفتم:
- همين! عمه پولدارها به بچه‏ها عيدى‏هاى بهتر مى‏دن. مى‏گفت:
- اى پدر صلواتى! حالا ديگه عمه اَخِه؟ براى اين كه مال نداره بايد عمه‏هاى ديگه رو تو سرش بزنى؟
و بعد گوشه چارقدش را كه يك گره بزرگ خورده بود دست مى‏گرفت، گره‏اش را باز مى‏كرد و يك پنج ريالى به من مى‏داد. تا مى‏آمدم با خوشحالى بگيرم دستش راعقب مى‏كشيد و مى‏گفت:
- اوّل يه گل محمدى مى‏چينى و برام مى‏يارى. بعد هم بخند تا اين رو بدم. مى‏رفتم گل محمدى مى‏چيدم و مى‏دانستم كه تا آن را به دست عمه بدهم صلوات مى‏فرستد.
من هم براى دل عمّه يك صلوات بلند مى‏فرستادم، دستهايم را در گردنش مى‏انداختم و او را مى‏بوسيدم. آن وقت پنج ريالى را مى‏گرفتم يك راست مى‏رفتم درِ مغازه مشهدى رحيم.
مشهدى رحيم يادش به خير، مى‏دانست چه مى‏خواهم. تا مرا مى‏ديد، بدون هيچ حرفى، اول لبخند مى‏زد و فورى كاغذى برمى‏داشت، به شكل قيف درمى‏آورد. و يك عالمه تخمه مى‏ريخت توى آن، سر كاغذ را با مهارت كامل مى‏بست و به من مى‏داد. تا مى‏آمدم بگويم كه چيز ديگرى مى‏خواستم، حرفم را ناتمام مى‏گذاشت و مى‏گفت:
- كدوم بقاله كه مشتريهاشو نشناسه؟!
راست مى‏گفت. مرا خوب شناخته بود.
اما وقتى شب شهادت يكى از ائمه مى‏رسيد، به خصوص دو ماه محرم و صفر، عمه چهره‏اش كاملاً عوض مى‏شد. مى‏رفت توى صندوقخانه‏اش، يك بقچه قهوه‏اى تيره داشت، آن را بيرون مى‏آورد و گره محكمش را باز مى‏كرد و از بين پيراهنهاى مشكى تا شده و «پاكِش‏هاى»(1) دَبيت و چارقدها از هر كدام يكى را انتخاب مى‏كرد و مى‏پوشيد.
يك قيطان بود كه عمه به آن «گيس باف» مى‏گفت. قيطان را به موهايش مى‏گذاشت و موهاى سرخ و گاهى سفيدش را مى‏بافت. عمه، حتى آن قيطان را هم عوض مى‏كرد؛ يعنى گيس‏بافِ آبى يا سفيد را كنار مى‏گذاشت، با همان شانه چوبى سرش را شانه مى‏كرد و «گيس‏باف» مشكى را كنار موهايش قرار مى‏داد و مى‏بافت. آخرهاى ماه صفر كه مى‏شد تمام موهايش سفيد بود، چون حنا نمى‏بست و نه اين كه هر دو ماه محرم و صفر را مشكى مى‏پوشيد، لباسهاى مشكى‏اش همه رنگ و رو رفته بودند. ذكر «يا حسين» از لبهايش نمى‏افتاد. راستى، شبهاى قدر هم كه نزديك مى‏شد همين كارها را مى‏كرد و اگر ما حواسمان نبود و مى‏خنديديم مى‏گفت:
- عمّه شب قتلِ مولا على، در و ديوار هم عزادارن. شنيديد كه آقايون بالاى منبرها مى‏گن كه حتى مرغابيا هم براى آقا عزادارى مى‏كردن و نمى‏گذاشتن آقا به مسجد برن.
اينها را كه مى‏گفت چشمهايش پر اشك مى‏شد، آهى مى‏كشيد و مى‏گفت:
- قربون على(ع) برم. مظلوم بود، خيلى مظلوم. اى روزگار، تو چه چيزها كه نديدى! واى واى واى!
گاهى خودش براى مصيبتهاى امامها شعر مى‏خواند و گريه مى‏كرد. زمزمه‏اش را هيچ وقت نمى‏فهميدم، امّا آهنگِ صدايش غمگين بود و بوى نوحه و مصيبت مى‏داد. فقط آخر همه حرفهايش مى‏گفت:
- خدا لعنت كند هرچى آدم ظالمه.
دهه محرّم، ظهرها روى جُل مى‏نشست و منتظر بود تا اذان بگويند و نماز بخواند. مى‏دانستم كه عاشق امام حسين(ع) است. راديو قبل از اذان، زيارت عاشورا مى‏گذاشت. هر كس كه مى‏خواند صداى سوزناكى داشت. تا زيارت شروع مى‏شد راديو را مى‏آوردم به ايوان خانه، تا صدايش بهتر به عمه برسد و بعد هم صدايش را خيلى زياد مى‏كردم. عمه تا اولين جمله را مى‏شنيد پشتش را به همه ما مى‏كرد و رو به قبله مى‏نشست. از پشت سر، لرزيدن شانه‏هايش معلوم بود. گاهى هم با دستش روى زانو مى‏زد. با اينكه سواد نداشت امّا زيارت عاشورا، را حفظ بود. پس از آن، هر روز نزديك ظهر، قبل از روشن كردن راديو، رو به قبله مى‏نشست و منتظر زيارت بود و مدام يادآورى مى‏كرد. بعد از زيارت هر روز دو ركعت نماز زيارت عاشورا مى‏خواند. وقتى من با شيطنت سرك مى‏كشيدم تا گريه‏هايش را بهتر ببينم، او پرسشهاى كودكانه را از چشمهايم مى‏خواند و مى‏گفت:
- برو عمه! برو سر درس و مشقت! هنوز نمى‏دونى محبّت چيه و با آدم چيكار مى‏كنه. اگه آدم عاشق اين خونواده بشه تا صداى «يا حسين» مى‏شنُفه قلبش مى‏لرزه.
برو! بذار تو حال خودم باشم. رفته بودم كربلا منو برگردوندى. خدا خيرت بده كه بى‏موقع چهچهه زدى پدر صلواتى!



يكى از همان روزها سر كلاس تاريخ، درسى درباره كشف حجاب داشتيم. خانم معلّم پس از نطقى مفصّل درباره اين واقعه تاريخى! در لابه‏لاى حرفهايش اشاره كرد كه مى‏توانيم از سالخوردگان خانواده چيزهايى درباره اين موضوع بپرسيم. فكر مى‏كنم اشاره به موقع معلّم، سر نخ خوبى براى همه ما بود. به هر حال من كه سرم براى سؤال پيچ كردن عمه شهربانو درد مى‏كرد منتظر بودم كه زنگ بخورد و به سراغ صندوقچه قديمى حرفهاى عمه بروم. آيا او چيزى از آن روزها در يادش مانده بود؟



عصرانه‏ام را با دستپاچگى خورده بودم كه صداى مادرم درآمد:
- امروز مى‏خوام ببرمت خونه خاله. برو لباسهاتو بپوش. يه ساعتى مى‏ريم و برمى‏گرديم.
- نه مامان من امروز خيلى كار دارم.
- مثلاً چيكار داريد خانوم؟
خنديدم و گفتم:
- من يك جلسه با عمه شهربانو دارم. بحث امروزِ ما «كشف حجاب» است و گزارشى از يك پير زن تهيه مى‏كنيم كه در آن زمان بوده است.
مادرم خنديد و گفت:
- چه لفظ قلم! باشه هر جور مى‏دونى. فقط اين پيرزن حوصله نداره. نكنه اذيتش كنى‏ها؟ ..
كتابها و دفترم را برداشتم و رفتم توى اتاق عمه.
- سلام بر عمه خانوم، گلِ گُلا، مهمون مى‏خوايد؟
- شما صاحب خونه‏ايد، بيا تو عمه. راست و پوست كنده بگو چيكار دارى. نكنه طعم اون بيست كه براى امشا گرفتى لاى دندونت رفته و امروز هم اومدى براى همون؟
- نه عمه! شد يه دفعه فكر منو نخونى؟ تازه امشا هم نه و انشاء. آخه اين سختى داره؟!
- من نمى‏خونم. روزگار يه چراغ به دستم داده، همه جاهارو و همه فكرهارو برام مثل روز روشن مى‏كنه.
- عمه! مى‏خوام ببينم اون سال كه كشف حجاب شد... اصلاً شما مى‏دونيد كشف حجاب يعنى چه؟
- ها بله كه مى‏دونم. خدا لعنتشون كنه. عمه وخى برو در خونه، رو ببند تا بى ترس و لرز برات حرف بزنم.
مجبور بودم كه حرفش را گوش كنم. در را كه بستم عمه به حرف آمد:
- اون وقتى كه اين لعنتى‏ها چادرهارو از سرِ زنها مى‏كشيدن، به قول خودشون «كشف حجاب» مى‏كردند من يه بيست سالى داشتم. خوب جوون بودم و تعريف از خودم نباشه قشنگ هم بودم.
يادمه با عمه عُذرا، خدابيامرز، كه چند سالى از من بزرگتر بود رفته بوديم ديدن زائو. يكى از فاميلامون زاييده بود مى‏رفتيم چشم روشنى، از هيچ چيز و هيچ جا هم خبر نداشتيم. چادر و جاقچور كرده بوديم و روبنده هم زده بوديم. روبنده‏هامون سفيد بود، امّا چادرها سياه. يه دفعه چشمت روزِ بد نبينه، چند تا آجان اومدن و دور و برِ مارو گرفتن.
- آجان يعنى چه؟
- همين، همينا، گماشته‏هاى دولت. همينا كه كوچه‏ها رو مى‏پّان، نمى‏دونم مثل سر كار هرندى.
- خوب، خوب سربازهارو مى‏گيد ديگه؟!
- بله. خلاصه، دلم مى‏خواست زمين دهن باز كنه من برم توش. آخه عمو مصطفى، خدا بيامرز. اينقدر مؤمن و با خدا بود كه مردم «آشيخ مصطفى» صداش مى‏كردن. من هم زن شيخ بودم ديگه.
از اولِ عمرمون هم ياد گرفته بوديم كه گوشه چشممون رو نامحرم نبينه.
خدا ازشون نگذره. الهى اگر مردن آتيش از قبرشون بباره. چادرهاى ما دوتا رو برداشتن و پاره پاره كردن. يه چيزى مثل خنجر سرِ تفنگهاشون بود انگار. واى! وقتى چارقدامون رو برداشتن جيغ مى‏زديم و دمِ هر خونه‏اى مى‏رسيديم در مى‏زديم تا به اونجا پناه ببريم. مردم كه سر و صداى مارو مى‏شنيدن تا مى‏ديدن در خونه اونها مى‏رسيم در رو مى‏بستن و از پشت، چفتش رو هم مى‏انداختن. اگه به من بگى بدترين روز زندگى‏ام كى بود مى‏گم اون روز. اگه از قبل مى‏دونستيم اين خبرهاس قلم پاهامون مى‏شكست از خونه بيرون نمى‏اومديم.
خلاصه، درِ هيچ خونه‏اى به روى ما باز نشد. همين طور كه جيغ مى‏زديم و گريه مى‏كرديم ديديم يه پيرمردى درِ حسينيه حاج ملاباشى، اولِ كوچه ستّارخان، ايستاده. تا مارو ديد درِ حسينيه رو باز كرد و مارو راه داد. بعد هم يه قفل بزرگ به درِ آهنى حسينيه زد. بعد صداىِ پاى اسبهاى آجانها رو شنيديم كه از محلّ دور مى‏شدند. ..
همينطور كه عمه تعريف مى‏كرد چشماش پر اشك شد و صورتش هم از خشم سرخ سرخ ديگر آن آرامش هميشگى در چهره او نبود همه وجودش را تنفر و انزجار گرفته بود. آهى كشيد و ادامه داد:
- پيرمرده مثل مادرى كه بچه‏اش مرده زار زار گريه مى‏كرد. تا اون روز نديده بودم يه مرد زار بزنه. سرش رو از زمين برنداشت مبادا مارو ببينه. فقط با صداى بلند گفت: «چرا معطّليد؟ بريد پرده‏هاى حسينيه رو بكنيد بندازيد روى سر و كله‏تان، هر چى كه مى‏تونيد باهاش خودتون رو بپوشونيد برداريد.»
رفتيم توى حسينيه گشتيم بلكه يه چيزى پيدا كنيم. هر كدوم يه تيكه چيز پيدا كرديم و خودمون رو پوشانديم و از پيرمرد تشكر كرديم. گريه امون نمى‏داد. از ترس هى برمى‏گشتيم عقب سرمون رو نگاه مى‏كرديم مبادا آجانها دوباره بيان.
هرجورى كه بود به خونه رسيديم. بعد از اين كه قانونِ بى‏حجابى رو اعلام كردن ديگه ما پامون رو از خونه بيرون نمى‏گذاشتيم.
اى عمه! چيزهاى بزرگى با اين دو تا چشم كوچيكم ديدم كه نگو و نپرس! خدا مى‏دونه چقدر به زنهاى مردم بى‏حرمتى كردند و چقدر مردهاى با غيرت با ديدن اين بى‏حرمتيها خونشون به جوش اومد و جونشون از دست رفت.
عمه شهربانو چند لحظه‏اى ساكت شد و بعد صورتش را نزديك گوش من آورد و با صداى آهسته گفت:
- الآن هم هرچى هست از گور اون رضاخان بى‏دين بلند مى‏شه. خدا مى‏دونه چقدر بى‏غيرت بود. اصلاً مرد نبود كه.
بعد انگار ترس برش داشته باشد گفت:
- عمه! تو بچه‏اى. يه وقت اين حرفارو به كسى نزنى‏ها. آدم به دو تا چشمش هم نمى‏تونه اعتماد كنه. اصلاً شتر ديدى نديدى. انگار نه انگار كه تو امروز اين حرفها رو شنيدى. آدم از جون و عمرش هم كه نترسه، از آبرو و حيثيت كه مى‏ترسه. اينها هيچى ندارند، به هيچ كس هم رحم نمى‏كنن. پس عمه، قربونت برم به كسى چيزى نگو. خوب؟
آرام گفتم:
- چشم. حالا به كسى نمى‏گم، ولى نوشته‏هام رو نگه مى‏دارم براى يه روزى كه مى‏شه حرف زد.
آن روز برايم خيلى عجيب بود. عمه شهربانو هم مى‏ترسيد و هم دلش مى‏خواست اين حرفها را براى كسى بزند. به بهانه خوابيدن رفتم زير كرسى و همه چيزهايى كه عمه گفته بود، بدون كم و زياد، وسطِ دفتر تاريخم نوشتم.