قسمت (1)
مثل هميشه چراغ سه فتيلهاى را كه رنگِ آبى آن از بس با نفت سر و كار داشت، آبىِ نفتى شده بود روشن كرده و كُماجدانى را كه سياهى ديوارهاش به سوختنهاى بىحساب گواهى مىداد روى آن گذاشته بود. از لابهلاى سوراخهاى در كج و معوج كماجدان، بخار بيرون مىآمد و من از بويى كه در اتاق پيچيده بود مىفهميدم كه باز هم «تَه كماجدونى»(1) پخته است. حتّى اگر قيمه ريزه هم بود فرق نمىكرد. هرچه بود حتماً خوشمزه بود و عطرى هميشه تازه داشت. دست پخت «عمه شهربانو» حرف نداشت؛ گوشت كوبيده شده در هاون و بعد، آب و ادويه و قدرى هم گوجه فرنگى يا به قول خودش «تَمّاته» كه وقتى خوب پخته مىشد و جا مىافتاد دلِ همه را مىبرد.
يك روز گفتم:
- عمّه شهربانو! مىدونى كه «تماته» يك كلمه خارجيه؟! آخه خارجىها به گوجه فرنگى «توماتو» مىگن نكنه شما هم خارجى هستى و ما نمىدونستيم؟!
سنجاق زير گلويش را باز كرد و چارقدش را محكمتر بَست و گفت:
- اِدا نيار عمه. بذار به كارم برسم. من كه خارجى مارجى سرم نمىشه.
شايد از اول عمرم تا آن روز بيش از صد بار با همين دو تا چشمم ديده بودم كه عمه شهربانو چطور با قاشق برنجى قديمىاش، گوشت نيم پز شده «ته كماجدونى» را اينرو و آنرو مىكند؛ امّا نمىدانم چرا باز هم سرم را بالاى چراغ مىبردم و آشپزى ساده و صميمىِ او را نگاه مىكردم و او وقتى چشمهاى خيره مرا مىديد لجش درمىآمد و با عصبانيت مىگفت:
- آخه عمّه، قربونت برم! اين چه ديدنى داره؟ برو اونور سايهات مىافته روى كماجدون اووَخ چشمام نمىبينه كه چيكار مىكنم.
از مدرسه كه مىآمدم يك راست مىرفتم به آشپزخانه و دور از چشم بزرگترها سَرَكى به قابلمهها مىكشيدم و گاهى هم ناخنك ناقابلى به غذا مىزدم. بعد مثل يك خانم مىآمدم توى اتاق و لباسهايم را عوض مىكردم.
هميشه سر سفره دستپاچه بودم. با عجله ناهار مىخوردم و مىرفتم توى اتاق عمه شهربانو. هر كس نمىدانست فكر مىكرد من يك قرار ملاقات خيلى مهم دارم! هنوز هم نمىدانم چرا هميشه به اتاق او كشيده مىشدم.
بزرگترها كه دور هم جمع مىشدند مىگفتند كه من به عمه عادت كردهام. خودمانيم، گاهى هم مىگفتند براى اينكه از زير بار كارهاى خانه، شانه خالى كنم به اتاق عمه پناهنده مىشوم.
حس من امّا چيز ديگرى بود. يادم هست به خودم مىگفتم:
- اتاق ما خيلى شلوغه. همه دور هم هستند. امّا عمه شهربانو تنهاست. اگر من برم توى اتاقش هم اون از تنهايى درمىياد و هم من مشقامو مىنويسم.
شيشههاى اتاقش را بخار گرفته بود. آخر، زمستان سردى بود. «پُشت درى»هاى سفيدش هميشه عقب كشيده بود. انگار مىخواست طورى با بيرون اتاقش ارتباط داشته باشد. مىگفت:
- وقتى پردهها عقب باشند انگار من هم كنار آدمهاى بيرون هستم.
من كه نمىفهميدم چى مىگه و چى مىخواد!
آن روزهاى سرد زمستانى، تا وارد اتاقش مىشدم، رو به حياط برمىگشتم و با انگشت، روى شيشه بخار گرفته اتاق، تصويرى با چشمهايى درشت و موهايى بلند مىكشيدم. بعد گوشه لب نقاشىام را بالا مىبردم تا خندان باشد.
هميشه خودم هم از خندهاى كه آفريده بودم بلند مىخنديدم. آن وقت درسهاى نخوانده و مشقهاى ننوشته يادم مىآمد. فورى كناره لب نقاشى بيچارهام را، كه از اين تغبير ناگهانى من سرگردان شده بود، پائين مىآوردم تا ناراحت و غمگين شود. آخر سر هم روى آن صورت عبوس، يك ضربدر بزرگ مىكشيدم!
تمام وقت، عمه شهربانو خوب كارم را تماشا مىكرد و بعد با لبخندى آميخته با تعجب مىگفت: «خدا عقل رو از كسى نگيره بيا عمه. بيا اين بالاى كرسى بشين و مشقاتو بنويس.»
و من دستهايم را «ها» مىكردم و با يك پرش بلند خودم را از دمِ درِ اتاق به بالاى كُرسى عمه مىرساندم. عمه اخم مىكرد، لبهايش را به هم فشار مىداد و مىگفت:
- چه خبرته؟ آسهتر! چارچوب كرسى لرزيد. مگه ديشب نگفتى كه ديگه اينطورى نمىكنى؟!
و من شرمگين سرم را زير مىانداختم و تازه يادم مىآمد كه باز هم مثل هر شب، قولِ شب قبل را فراموش كردهام.
بوى دودى كه از آتش كرسى بلند مىشد چقدر دوست داشتنى بود. هميشه نزديك زمستان كه مىشد، عمه شهربانو مىرفت توى فكر خاكه زغال. زغالى، سرِ كوچه خودمان بود و همه كس و كار ما را مىشناخت. مىدانست كه بايد خاكه خوب براى عمه كنار بگذارد. آخر عمه، آبجىِ شاطر حسين بود و... .
يك مجمع مسى قديمى و يك چاچب چهارخانه قهوهاى كه خطهاى باريك قرمز و نارنجى داشت و چند جايش هم به قول عمه قلوه كَن شده بود و تشكهاى سفت انگار روى سنگ نشستهاى! آخر خيلى سال بود كه اينها در خدمت عمه شهربانو بودند. مگر قديمىها به اين زوديها حكم مرخصى چيزى را، امضا مىكردند. اينها تمام زينت كُرسى عمه شهربانو بودند. ..
در آن زمستان كه دلِ سنگ مىتركيد، هيچ چيزى بهتر از كِلكِ پر از آتش سرخِ كرسى عمه شهربانو و چهره دوست داشتنى و مهربان او نبود.
يك خط مىنوشتم و سرم را زير كرسى مىبردم و به رنگ آتيش كرسى نگاه مىكردم. گاهى هم به شيطنت، فوت مىكردم به زغالها تا هم صداى عمه شهربانو در بيايد و اين سكوت پير و خسته اتاق بشكند و هم آتشها خوش رنگتر شوند.
وقتى فوت مىكردم عمه از زياد شدن گرماى كرسى مىفهميد كه من دوباره چه دست گلى به آب دادهام. اخمهايش را در هم مىكرد و مىگفت:
- نكن بچه جَرقّه مىزنه لحاف و تُشك و زندگىِ ندارىِ من مىسوزه. مگه تو بلد نيستى آروم بشينى مشقاتو بنويسى. لا اله الا ا... هرچى مىخوام... لعنت خدا بر شيطون.
دلم مىگرفت. پيش خودم مىگفتم:
- ببين حالا يعنى اومدم توى اتاقش كه تنها نباشه چطورى مزد خوبيهاى منو مىده؟!
عمه شهربانو ديگر حرف نمىزد. فقط هر دفعه نگاهى به قيافه و اخمهاى در هم كشيده من مىكرد و وقتى متوجه شكسته شدن دلِ نازكم مىشد به هر بهانهاى بود مىخواست دلم را به دست بياورد.
يه چايى كمرنگِ مانده مىريخت توى استكان قديمىِ كوچكش. بعد، استكان را مىآورد جلوى من و مىگفت:
- بيا عمه. بيا يه چايى بخور اين قدر هم به اين كتابها زُل نزن. چايى رو بخور يُخته حرف بزن بعد درساتو بخون. يه وقت - زبونم لال - چشات مثل من مىشهها.
خوب، براى يك جشن آشتى كنان در آن اتاق كوچك و تاريك، آن هم بين من و يك پيرزن مهربان كه دستهايش خالى بود، همين چايى كهنه و مانده هم كُلّى ارزش داشت و در دلِ كوچك من بَزم شاهانهاى برپا مىشد و احساس مىكردم رنگ دنيا دوباره عوض شدهاست.
يك روز ظهر كه از مدرسه برمىگشتم توى راه به انشائى كه بايد مىنوشتم فكر مىكردم. آخر فرداى آن روز امتحانِ انشاء داشتيم. من هم همه درسهايم را مىخواندم، ولى براى من انشاء سختترين درس بود.
خودِ معلم انشاءمان هم بلد نبود انشاء بنويسد. به ما مىگفت كه كارى ندارد و مثل آب خوردن است، امّا همه بچهها مىدانستند كه اگر بنا بود خودش هم با ما سر كلاس، انشاء بنويسد نمىتوانست، يا ورقه را سفيد مىداد يا يك انشاء غلط مىنوشت. معلّمى سختگير بود. هميشه توى خانه ميزش پر از كاموا بود. از اول ساعت، ميل بافتنىها را در مىآورد و بسم الله... ؛
يكى رو يكى زير و مدلهايى كه من بلد نبودم و نيستم. خلاصه، هيچ وقت به ما ياد نداد كه اين انشاءنويسى را از كجا شروع كنيم و چگونه انشاء بنويسيم. هميشه مىگفت نوشتن انشاء، يك قلم مىخواهد و يك كاغذ كه البته همه ما اين دو تا را داشتيم، ولى نمىتوانستيم انشاء بنويسيم.
موضوع انشاء هم هميشه سخت بود. يادم مىآيد يك روز خانم معلّم گفت:
- بنويسيد موضوع انشاء امروزتون اينه «شاه سايه خداست».
آن روز، روزِ عجيبى بود. زهرا، دختر آشيخ ابوالفضل، آقاى محلهمان، چند خطى انشاء نوشت كه همه ما را به فكر واداشت:
«شاه سايه خداى من نيست. خداى من سايه ندارد. اصلاً بدنى ندارد كه سايه داشته باشد و آن سايه هم شاه باشد.
پدرم هميشه مىگويد شاه ظالم است. خوب، حالا اگر او ظالم است چگونه سايه خداى عادل است و... .»
خانم معلم، اولِ كار حواسش به كور كردن كناره بافتنىاش بود، ولى يك وقت وسط انشاء «دخترِ آقا» فرياد زد كه:
- اين مزخرفها چيه نوشتى؟! نمىخواى خفه شى دختره بىادب... .
جاى دشمنتان خالى كه هر چه از دهنش در مىآمد نثار اين دوست بيچاره ما كرد. ما هم از ترس، رفته بوديم زير نيمكت و فقط دو تا چشم از پشت كتابها بيرون گذاشته بوديم، خلاصه، درد سردتان ندهم. دوست ما را از مدرسه محروم كردند.
از آن روز تا به حال، اسم انشاء كه مىآيد، مو به تنِ ما راست مىشود و ياد زهرا مىافتيم. در حالى كه تمامِ اين ماجراها در ذهنم بود و با خاطرات مدرسه خلوت كرده بودم، يك دفعه چشم باز كردم و ديدم كه پشت درِ خانهمان هستم. جز عمه شهربانو كسى در خانه نبود. عمه توى صندوقخانه اتاقش بود و دامنِ پيرهنش از صِندوقخانه بيرون زده بود.
لباسهايم را عوض كردم، ناهار خوردم و با شتاب كيفم را برداشتم تا به كاخ هميشگىام، اتاق عمّه، بروم. از دمِ اتاقش يواش يواش رفتم زير كرسى تا غافلگيرش كنم. مىدانستم وقتى بفهمد كه من دوباره پيش او رفتهام و از تنهايى در آمده خيلى خوشحال مىشود.
عمه شهربانو سرِ «مِجرى»(2) نشسته بود و با حسرت داشت شعر مىخواند:
آى؛ به پيرى رسيدم در اين كهنه دير
جوونى كجايى كه يادت بخير
انگار پنج شش بار اين شعر را با آهنگ سوزناك و زمزمههاى آتشين خواند و من دلم نمىآمد كه او را از گذشتهاش جدا كنم. براى همين ساكت ماندم و فقط گوش دادم.
چراغ سه فتيلهاى روشن بود و عطر «ماش پلو» همه فضاى اتاق را پر كرده بود. آرام رفتم بالاى سرِ عمه شهربانو تا ببينم چه مىكند. سايهام افتاد روى «مجرى» و عمه همين طور كه پشت به من داشت گفت:
- حالا من كه غريبه نيستم. امّا عمه اين كار درست نيست، بلكه من مىخواستم حرفى بزنم كه كسى نفهمه اووَخ تو يواشكى مىياى توى اتاقم و حرفهام رو گوش مىدى؟! واى... واى... .»
گفتم: نه، نه به خدا عمّه، براى شوخى اين كار رو كردم. فكر مىكردم نه كه تنهايى وقتى منو ببينى خيلى خوشحال مىشى.
گفت: خوب طورى نيست. حالا كه هيچ كس تو خونه نيست و ما دو تا هم تنهاييم. مىخواى برات حرف بزنم. من در حالى كه ناراحت انشاء فردا بودم گفتم:
- نه، عمه تورو خدا فقط به من بگو چه طورى انشاء بنويسم دارم ديوونه مىشم.
- اِمشاء ديگه چى چيه عمّه؟!
- امشاء نه! انشاء. يعنى يه چيزى از خودمون بنويسيم بى سرمشق و بىكتاب. همين طورى ديگه.
- هان يعنى داستون بنويسى آره؟! اين كه كارى نداره. به زندگى هر كى نيگاه كنى خودش پر داستون قشنگه. امّا شماها عادت كردين هر چى تو كتابا مىنويسند بخونين.
- داستان... داستان كه نه، امّا يه ذره مثل همون داستانه. يعنى مىدونى بايد همهاش از خودمون باشه.
- اين حالا شد يه چيزى. پس اول قلم و كاغذت رو در بيار تا برات بگم. اگه نديدى بيست بيارى؟
- آخه شما كه سواد ندارى، چيزى بلد نيستى كه من بنويسم.
- بعداً مىفهمى كه همه چيز به سواد نيست. من اين موهامو توى آسياب سفيد نكردم عمّه. هر تارِ موهام يه داستون پشتش خوابيده. تو بنويس كاريت نباشه. خوب؟
با اينكه خيلى نااميد بودم و اطمينان داشتم كه هر چه بنويسم بعد بايد دور بريزم، امّا به خاطر عمه، كه خيلى دوستش داشتم، شروع به نوشتن كردم. با خودم مىگفتم: بگذار اين پير زن هم دلش خوش باشد.
- مىنويسى عمه؟
- نه، آخه هنوز كه چيزى نگفتى!
- مىگم يعنى قلم به دست گرفتى يا منو داخل آدم نمىدونى.
- اختيار دارين. دار و ندارِ من يه عمه شهربانو و يه اتاق درِ خونه است و... .
و با صداى يواشتر گفتم: و يه مشت حرفهاى تكرارى عمه كه صد بار شنيدم و حالا هم مجبورم دوباره بشنوم.
عمه در حالى كه چارقد سفيدش را درست كرد و سنجاق را كه بعد از باز كردن چارقدش لاى لبهايش گذاشته بود برمىداشت و به چارقدش مىزد گفت:
- بنويس عمه. بنويس. اگه بخوام زندگى خودمو با همه بالا و پائينهاش و خوب و بدش برات بگم يك كتاب مىشه اندازه «خرند»(3) اين خونه. براى همين هم گلچين مىكنم يه خورده از حرفهارو مىگم.
دور و برِ سيزده سالم بود كه ننهام، خدا بيامرزدش، به رحمت خدا رفت. آقاجون عباس، هفت، هشت سالش بود و حسين هم چهار سال داشت. مىمردم براى اين دوتا. هرچى ننهام رو دوست مىداشتم به اين يادگارهاش محبت مىكردم. عمه! تو حالا نمىفهمى من چى مىگم، امّا بنويس براى بعدت خوبه. اين دو تا بوى ننهام رو داشتند خيلى مىخواستمشون.
اون روزا دخترهارو زود شوهر مىدادند. منم اون وقت خونه بخت رفته بودم به عمو مصطفى، خدا بيامرز، گفتم: من از اين دو تا جدا نمىشم. ننه كه ندارند بابام هم كه بيشتر وقتها نيست و خونه اون زنش و پيش اون بچههاش مىره. بذار اين دو تارو بيارم پيش خودمون، براشون مادرى كنم. عمو مصطفى هم، تو يادت نمىياد، خيلى كوچيك بودى، اهلِ خير بود، دستِ غريبهها رو مىگرفت، چه برسه به اينها كه خودى هم بودند.
وسط حرف عمه پريدم و با همان حالت شتابزدگى كه هميشه داشتم گفتم:
- اون وقت تا حالا كه همهاش از مردهها حرف زديد. همهاش خدا بيامرزى شد. اين كه انشاء نشد. توى انشاءها بايد بهار داشته باشيم، عيد نوروز و خلاصه همه چى. من اگه يه قبرستون مرده ببرم براى خانوم، دعوام مىكنه و يه صِفر كله گنده هم پاى انشاءم مىذاره.
عمه با آرامش هميشگىاش گفت:
- دوباره عمه، دوباره عجله كردى. انگار شيش ماهه به دنيا اومدى. بابا بذار من همهاش رو بگم بعد تو هر كدومرو خواستى پاك كن. يه چيز ديگه هم بايد بگم. پشت سرِ مردهها با احترام حرف بزن. اونا دستشون از دنيا كوتاس، فقط يه خدابيامرزى از ما مىخوان، زبونمون كه كمش نمىياد.
مثل هميشه از شتابزدگىِ خودم شرمنده شدم و گفتم: چَشم؛ ببخشيد شما بگو من مىنويسم؟
- چى چى مىگفتم عمه؟ بله گفتم كه عمو مصطفى، عباس و حسين رو آورد پيش دست خودش.
توى دُكّون نونوايى، كار يادشون داد، بزرگشون كرد و هردوشون رو برد مكتب تا قرآن ياد بگيرن، و از بقيه بچهها كه مادر بالاى سرشونه كمتر نباشن. اين قرآن خوندن آقا جون عباس كه اين قدر خوب و قشنگه، مالِ همون مكتبه كه توى بچگى مىرفت. خلاصه دوتايى بزرگ شدن.
- راستى عمه شما چرا بچه نداريد؟
- هر كس يه تقديرى داره، يه سرنوشتى داره. اونى كه بچه داره و اون كه نداره هر دو آخرش مىميرن. بايد ديد كى خدارو بندگى كرده. من دو تا بچه به دنيا آوردم. اينقده قشنگ بودن عمه. يكيشون پنج سالش شد و مرد. يكى ديگه هم همون سه چهار سالگى مرد. ديگهام روى بچه رو نديدم. انگار توى طالع من اسم هيچ بچهاى نبوده. خوب ما هم اين دو تا برادر رو مثل بچههامون تر و خشك كرديم. عمو مصطفى هم راضى به رضاى خدا بود. هميشه مىگفت خدا همه كاراش روى حساب و كتاب و حكمته! اگر ما بچه داشتيم شايد اين دو تا بچه يتيم بىسرپرست مىموندن. بزرگ شدند و زنشون داديم. الحمدلله صاحب زندگى و اينها شدن.
اون روزها سه تا آباجى داشتم، به من مىگفتند «آباجى طلاىِ». خُب، وضعم خيلى خوب بود و دستم پر از النگو. خلاصه يه زندگى حسابى داشتم. برو بيايى داشتم. امّا از اون آدمها نبودم كه تا سيرم شدم به فكر شكمهاى گشنه نباشم. نمىخوام اجرم از بين بره و خداى نكرده ثوابش كم بشه. تو هم اينو براى اونا بخون كه منو نمىشناسن تا يه وقت تعريف از خود كردن نباشه.
دخترهاى دم بخت بىبضاعت رو شوهر مىدادم. جهيزيه براشون درست مىكردم تا سر كوفتِ فاميلهاى شوهر رو نداشته باشن. سيسمونى مىخريدم و يه وقت كه خودِ دخترها نبودند مىبردم خونهشون كه فكر كنن مادرهاى خودشون خريدن و دلشون نشكنه.
گاهى وقتها بين زن و شوهرها شكر آب مىشد و... .
گفتم: شكر آب مىكردند يعنى چه؟ آهان يعنى خوشبختِ خوشبخت بودند، شيرين مثل شكر.
گفت: مىذارى حرفامو بزنم عمّه؟ يا هِى وسط حرفهام مىپرى تا يادم بره. شكرآب درسته كه شكر توشه و شيرينه، ولى يعنى اختلاف و دعوا بين اونها درست مىشد.
خلاصه وقتى خوب واردِ جريان مىشديم مىديديم همه دعواها و كتك كاريها سرِ قرضهاى شوهره است كه اعصابش رو خرد كرده و ديگه تحمّل نداره. بدون اين كه زنش بفهمه يه خورده پول براش مىفرستادم تا از اين خُلق تنگىها دست برداره و همين طور هم مىشد. هر جا مىديدم دست و بالِ كسى تنگ شده يه تيكه از طلاهام رو مىفروختم و هر جورى بود به دست اون بنده خدا مىرسوندم.
- بله عمه شهربانو! پس فهميديم كه پول حلّال مشكلاته و خانوم معلم درست مىگه.
- نه عمه! خيلىها پول دارن، امّا پولاشون توى گنجهها كپك مىزنه و هيچ مشكلىرو حل نمىكنه. دلِ صاف و پاك حلّال مشكلاته، نه پول و پله. بعضىها فقط دوست دارن پول داشته باشن. كارى ندارن كه با اين پول چيكارها مىشه كرد و چيكارها بايد بكنن.
خلاصه، خدا قبول كنه تا اونجايى كه مىتونستم دست اين و اونرو مىگرفتم تا فرداى قيامت خدا دستمو بگيره. آره عمه! توى اين دنيا يه خوبى مىمونه و يه بدى. چه بهتره كه آدم خوبى به جا بذاره.
- خوب بعدش چى شد؟ انشاء فرداى من چى مىشه؟! دلم مثل سير و سركه مىجوشه.
- الهى قربونت برم عمّه كه مثل آدمهاى بزرگ حرف مىزنى. باشه مىگم. يه روز مأمورهاى دولت اومدن و عباس رو بردن اجبارى. عجب روز سختى بود. واى امان از دل و دل بستن!
- اجبارى كجاست؟ شهرى با اين اسم تا حالا توى جغرافى نخونديم.
- همين جا كه پسرها رو مىبرن و لباسِ نظام به اونها مىپوشونن، و بايد توى سوز و سرما با تفنگ وايسن و نگهبانى بدن. شماها يه چيز ديگه مىگين. همونجا كه پسرِ مشهدى حسن رفته.
- آهان فهميدم. سربازىرو مىگى اجبارى؟
- آره عمه، سربازى. نه كه با زور مىبردنشون ما مىگفتيم اجبارى. خدا مىدونه توى اين دو سال چه به من گذشت. چشام به در سفيد شد بس كه انتظار مىكشيدم. وقتى مىاومد خونه براى مرخصى، كارى نبود كه براش نكنم. هرچى دوست داشت مىپختم، لباساشو مىشستم، پيرهن نو مىدادم بدوزن براش وقتى هم كه مىخواست دوباره برگرده به نظام، انگار دل منو هم با خودش مىبرد. تا چند روزى مات بودم.
بعد هم كه برگشت نوبت حسين شد. اونم رفت اجبارى و دو سال هم براى اون خون جگر خوردم. همه اينا گذشت. خوب زندگى همينه. خوب و بدش، قشنگ و زشتش، فراق و وصلش همه مىگذره و آدمها توى اين برنامهها ساخته مىشن. نمىدونم. امتحون مىشن. بالاخره اين طورى شناخته مىشن ديگه.
حالا من موندم با يه دنيا خاطره. بدىِ عمر زياد همينه كه آدم همه اونهايىرو كه دوست داره مرگشون رو مىبينه و هر داغى يه چروك بزرگى مىشه روى پيشونى. ببين اينجاى منو. هر چروكى يادى از غم يه عزيزه.
از هر كدوم اونهايى كه خيلى دوستشون داشتم يه يادگارى گذاشتم توى اين مجرى. وقتى خيلى دلتنگ مىشم مىرم سراغ يادگاريها و خاطرات. اين طورى از بىكسى درمىيام. مىنويسى عمه؟!
- بله مىنويسم امّا اينها كه...
وسط حرفم گفت: چرا. اينها همهاش درسه، همهاش موضوع امشاس! عيب ما آدمها اينه كه دور و برمون رو نمىبينيم.
- امشاء نه! انشاء. انشاء! تو رو خدا عمه دو تا كلمه قشنگ بگو تا من بنويسم. دارم كلافه مىشم.
- اگر مردِ نوشتن بودى دو تا كه هيچى صدتا كلمه گفتم كه هر كدومش رو به قيمت از دست دادن صد پرِ گلِ عمرم به دست آوردم. حالا ديگه هيچى نمىگم. هرچى مىخواى بنويس. نمىخواى هم ننويس. ..
- باشه، باشه عمه. اون وقت تا حالا منو نگه داشتى كه بگى هيچى ندارى بگى؟ باشه خودم مىنويسم. فردا يه انشايى مىنويسم كه هم خانوممون و هم بچهها ماتِ مات بمونن.
فردا رفتم سرِ جلسه امتحان و نوشتم:
به نام خدا
موضوع انشاء: نگاهِ من به زندگى
من امروز مىخواهم از زندگى بنويسم. از آمدن و رفتن ما انسانها و تحمل رنج و زحمتها. مىخواهم از آنها كه آمدند و رفتند بنويسم و آنها كه آمدند و هنوز ماندهاند. عمهام به من ياد داد كه زندگى و سختيهاى آن وسيلهاى است براى امتحان انسانها. به من آموخت كه در دنيا نه ثروت مشكلى را حل مىكند و نه علم، بلكه اين نگاهِ انسانهاىِ پولدار و دانشمند به دنيا و زندگى است كه دردها را درمان مىكند. من امروز مىدانم كه يك روزى همه ما از دنيا خواهيم رفت. مهم نيست چند فرزند داريم كه وارث ثروتهاى ما باشند. مهم اين است كه چقدر خوبى و نيكى از خود بر جاى گذاشتهايم. من ياد گرفتم كه انسانها اگر انسانيّت داشته باشند و براى هم دلسوز باشند، تا آخرِ عمر هرگز پشيمان نخواهند شد و چون در دنيا دست بندگان خدا را گرفته پس از مرگشان خدا دستشان را خواهد گرفت. فهميدم كه هر چروك در پيشانىِ پير زن يا پير مردى نشانه يك داغ، يك غم و سختيهاى روزگار است. و ما بايد هر روز به چروكهاى پيشانى آنها نگاه كنيم تا بفهميم زندگى يعنى آمدن، ساخته شدن و ساختن و براى خدا كار كردن و به سوى خدا رفتن. زندگى يعنى تجربه، يعنى چشيدن و پلى ساختن از دنيا به آخرت. از امروز مىخواهم بيش از پيش، قدرِ زندگى و انسانهاى دور و برم را بدانم.
تمامِ وقتى كه انشاء را مىنوشتم خانم معلم بالاى سرم بود. همه مشغول فكر كردن بودند و ته مدادها را با عصبانيت مىجويدند. براى همين، خانم از اين شتاب من در نوشتن هم تعجب كرده بود و هم مشكوك بود. با صداى آهسته به من گفت:
- از روى نيمكت بلند شو و برو اون طرف!
من هم اين كار را كردم. زير و روى نيمكت را خوب نگاه كرد. چيزى پيدا نكرد. به طرف من آمد و گفت: جيبهات رو خالى كن.
با خودم گفتم:
- واى چه خبرها كه توى جيب من هست. پوسته تخمه، تراشه مداد و كاغذ آدامس و... خدا به دادم برسه. خانوم مىخواد با من چيكار كنه؟
پس از قدرى مِنّ و مِن جيبهايم را خالى كردم. خانم معلّم كه اصلاً توجهى به آن چيزها نداشت گفت:
- انشاء تو تموم شد يا باز هم مىخواى بنويسى؟!
- نه... يعنى بله خانوم، تموم شد. ديگه چيزى نمىخوام بنويسم.
ورقه امتحان مرا گرفت و گفت برو بيرون. چند بار از پنجره نگاه كردم ديدم نوشته مرا مىخواند و گاه چشمهايش را به سقف كلاس مىدوزد و فكر مىكند. نصفه جان شده بودم. چه مىخواست بشود؟
لحظهها كند مىگذشتند، امّا بالاخره وقتِ امتحان تمام شد. اين همه وقت، فقط من بيرون از كلاس بودم و بچهها تا آخِرِ وقت يا فكر مىكردند يا مىنوشتند و يا مداد مى جويدند.
وارد كلاس شدم و نشستم. خانم معلّم بدون معطلى گفت:
- بيا، بيا انشاء رو براى بچهها بخون تا بفهمن فقط يه قلم مىخواد و يه كاغذ. همين. و من وقتى داشتم نوشتهام را مىخواندم تصوير عمه شهربانو را بر صفحه كاغذ مىديدم.
بغضم گرفته بود. خودم هم از خواندن آن نوشته، پاك احساساتى شده بودم. كلاس ساكت بود. نمىدانم چه شد كه چند جملهاى هم از خودم اضافه كردم:
از امروز مىخواهم دلها را به دست آورم و دستهاى چروكيده پيرها را بگيرم و سر به دامان آنها گذارم كه دنيايى از خوبيها و مهربانيها هستيد.
از امروز مىخواهم پيرزنها و پيرمردها را بالاى اتاق بنشانم و به همه عالم بگويم كه از كنارِ اين سروهاى خميده بىتفاوت گذر نكنند. نكنند... نكنند.
بچهها برايم دست زدند و نمره بيست را ديدم كه معلّم، پاى ورقهام مىگذارد. ولى نمىدانم چرا اين بيست، خيلى برايم رنگ نداشت.
نمره بيست من فضاى كلاس بود و بغضى كه در گلو داشتم. و بيشتر از اين خوشحال بودم كه چشمهاى همه را بارانى كرده بودم و دلها را لرزانده بودم. اگر از آن روز به بعد بچههاى كلاس به پيرزنها و پيرمردها بيشتر توجه مىكردند و بىاحترامى نمىكردند آنوقت اين نمره حقيقىِ انشاى من مىشد؛ يعنى «بيست». و اگر خانم معلم كه دنيا را در پول و كاسبى مىديد نگاهش به دنيا عوض شده بود ديگر اين «بيست» حرف نداشت.
از مدرسه كه برگشتم يك راست رفتم به دكان مشهدى رحيم و قدرى «حلوا چوبه»(4) خريدم.
در خانه، سه چهار تا گل محمّدى شكفته هم از باغچه چيدم. عمه فقط از چيدن غنچهها ناراحت مىشد. رفتم توى اتاق عمه شهربانو. داشت نماز ظهرش را مىخواند. صبر كردم تا نمازش تمام شود. از پشت سر بغلش كردم. جا خورد. حلوا چوبه و گلهاى محمّدى را پيش چشمهايش گرفتم. گفتم:
- عمه! بيست گرفتم بيست!
عمه در چادر نماز سفيدش آرام بود. گفت:
- قربون اين گلاى محمّدى برم. پيرشى عمه! الهى پيرشى!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)