صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 28 , از مجموع 28

موضوع: داستان آخرین خون آشام

  1. #21
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    قسمت بیست و یکم


    اتومبيل با سرعت زياد از محل دور شد. هوگو سانچز به سمت برادرش دويد. سانتياگو را در آغوش گرفت و محكم تكان داد.

    _ سانتياگو... سانتيگو...

    اما سانتياگو تكان نمي خورد. همه دور او جمع شدند. هوگو با صداي بلند فرياد مي كشيد. چند نفر او را از روي برادرش بلند كردند. اَلِكس كندي بر روي سانتياگو خم شد. دستش را بر روي گردن او گذاشت. پرفسور اندرسون نگاهي به اَلِكس انداخت. اَلِكس با حالتي افسرده سرش را تكان داد. هوگو فرياد كشيد:

    _ كثافت لعنتي، مطمئن باش خودم مي كشمت.

    پرفسور اندرسون برگشت. آرام و متفكر شروع به قدم زدن كرد. بيل به دنبال او رفت. هوگو همچنان اشک ريزان فرياد مي كشيد. بيل خود را به پرفسور اندرسون رساند.

    _ پرفسور... پرفسور...

    پروفسور اندرسون ايستاد. بيل مستقيم به چشم هاي او نگاه كرد.

    _ آه خداي من، غير قابل باوره. به من گوش كنين پروفسور. شما سال ها در اين مورد تحقيق كردين. حتماً راهي وجود داره. ..

    _ بله راهي وجود داره. فقط يک راه.

    _ خواهش مي كنم اين حرفو نزنين.

    پروفسور اندرسون با دو دست شانه هاي بيل را گرفت و محكم تكان داد.

    _ بيل... بيل... به خودت بيا. مردي كه ما امشب ديديم، ديگه برادر تو نيست. با اين وجود، اون هنوز کاملاً به يه خون آشام تبديل نشده. ما فقط تا ساعت دوازده شب چهارم ماه مه ( عيد جورج مقدس. ..

    ((THE EVE OF SAINT GEORG’ S DAY )) بر اساس عقيده اي، در شب چهارم ماه مه، راس ساعت دوازده شب، زماني که ناقوس کليساها نواخته شود، تمام نيروهاي شيطاني جهان با نيرو و قدرت هر چه تمام تر شروع به فعاليت خواهند نمود. ) وقت داريم. زماني كه دوازدهين زنگ ساعت در اون شب مخوف به صدا در بياد، برادر تو به يه خون آشام واقعي تبديل مي شه و تو خيلي بهتر از من مي دوني كه از بين بردن يه خون آشام واقعي چقدر سخته.

    _ ولي بايد راهي وجود داشته باشه.

    پروفسور اندرسون شانه هاي بيل را رها كرد.

    _ متأسفم بيل، هيچ راهي وجود نداره.

    اَلِكس كندي به آن دو ملحق شد. رو به پروفسور اندرسون کرد و از او پرسيد:

    _ پروفسور، چه كار بايد بكنيم؟

    _ اين طور که به نظر مي ياد، جان اسميت در هنگام گاز گرفته شدن توسط خون آشامي که اونو به اين روز انداخته نمرده. در صد افرادي که از گاز يه خون آشام جون سالم به در مي برن خيلي کمه. اگر اشتباه نکرده باشم، دفعه ي قبلي که اونو ديدم، درست زماني بود که ما به دنبال آخرين خون آشام باقي مونده از اين نوع، مارسيان، به اين منطقه اومده بوديم. احتمالاً جان توسط او آلوده شده.

    بيل يادش آمد که چقدر به جان در مورد بيرون نرفتن در شب هشدار داده بود.

    _ در واقع خون آشام هاي عادي فقط جنازه هايي هستند که شب ها از قبر بيرون مي يان و به دنبال قرباني مي گردن. اونا خطر کمي دارن. ولي يه خون آشام واقعي موجود بسيار قدرتمنديه. چنين موجودي خيلي خطرناک تره.

    پروفسور اندرسون چشم هايش را بست و با اندوه فراوان گفت:

    _ خُب... من بعد از کشته شدن مارسيان، فکر مي کردم همه چي تموم شده.

    سپس چشم هايش را گشود و با حالتي قاطع گفت:

    _ بهترين افراد رو انتخاب كن. سريع پيداش كنين. در ضمن، اگر چه حيوانات تأثير پذيريه انسان رو ندارن، ولي اون اسب هم بايد از بين بره.

    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #22
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    قسمت بیست و دوم


    عمارت دور افتاده




    اتومبيل استيشن سفيد رنگي كه شب هنگام با سرعت در جاده در حال حركت بود، ناگهان در كنار جاده متوقف شد. چند مرد سفيد پوش از آن خارج شدند. اَلِكس كِنِدي در بين آن ها بود. در حاشيه ي جاده اتومبيل شورلت آبي رنگي به طرزي غير عادي پارک شده بود. كاپوت جلوي اتومبيل به درون بوته هاي پر برف اطراف جاده فرو رفته بود. مقداري خون در اطراف اتومبيل بر روي برف پاشيده شده بود. اَلِكس به سمت اتومبيل رفت. خم شد. با دستش خون را لمس كرد. زير لب زمزمه كرد:

    _ مطمئن بودم گلوله ي سانتياگو هرگز به خطا نميره.

    سپس با صداي بلندتري گفت:

    _ خيلي خوب بچه ها، مشغول شين. ..

    مردان سفيد پوش به طرف استيشن برگشتند. هر كدام وسيله اي را برداشته و مشغول بررسي شدند. در همان زمان، دكتر ماريا جانسون سوار بر تاکسي داشت به خانه باز مي گشت.
    ***


    خانه ي ماريا جانسون يک ويلاي كوچک سفيد رنگ بود. ماريا آرام از تاکسي پياده شد. كوچه خلوت به نظر مي رسيد. تمام خانه هاي آن کوچه تقريباً هم شکل بود. تاکسي محل را ترک کرد. ماريا در نرده اي حياط را گشود. از روي چمن هاي پر برف گذشت و وارد خانه شد. آن شب نوبت شيفت کاري ماريا بود و او بسيار دير به خانه باز مي گشت. اتاق پذيرايي آرام اما اندكي سرد به نظر مي رسيد. از جايي باد به آرامي مي وزيد. ماريا متوجه شد يكي از پنجره ها باز است. آن هم در سرماي زمستان! مطمئن بود، هنگام ترک خانه همه ي پنجره ها را بسته است. با تعجب به طرف پنجره رفت و آن را بست اما در تاريکي متوجه نشد که پشت پنجره اندکي خونيست. به اتاق خواب رفت و لباسش را عوض كرد. دير وقت بود ولي ماريا خوابش نمي آمد. شايد علتش خوردن قهوه ي بسيار غليظ قبل از ترک محل کارش بود. به سالن برگشت و بر روي كاناپه ي اتاق پذيرايي لَم داد. كنترل تلويزيون را برداشت و آن را روشن كرد. صداي آرامي به گوش رسيد. ماريا به آن توجه نكرد. يكبار ديگر. مثل اينكه در گوشه ي اتاق چيزي تكان مي خورد. كنجكاو شده بود. به طرف گوشه ي اتاق پذيرايي حركت كرد. جسم بزرگي در آن گوشه تكان مي خورد. ماريا ترسيد. جسم بزرگ برگشت. يک انسان بود كه بر روي زمين افتاده و از بدنش خون مي آمد. ماريا دست هايش را بر روي دهانش گذاشت. صداي جيغ كوتاهي در فضاي اتاق پيچيد. دست فرد به طرف او دراز شد. ..

    _ خواهش مي كنم فرياد نكشين. منو به ياد نمي يارين؟ من جان اسميت هستم.

    چند لحظه اي طول كشيد تا ماريا به خودش مسلط بشه ولي به هر حال او يک پزشک بود. سراسيمه به طرف جان دويد.

    _ چه اتفاقي افتاده؟

    دستش را بر روي بدن جان گذاشت. انگشتانش قرمز رنگ شد.

    _ الان كمک خبر مي كنم.

    ماريا به طرف گوشي تلفن دويد. جان فرياد زد:

    _ اگه اين كار رو بکنين، در واقع منو كُـشتين.

    ماريا بر جاي خود ميخكوب شد. واقعا بايد چه كار مي كرد؟ او با يک جاني خطرناک روبرو بود. از جان پرسيد:

    _ بگو ببينم، اين كار پليسيه؟

    _ اي كاش اينطور بود.

    ماريا چشمانش را بست. مدتي به فكر فرو رفت و بالاخره تصميمش را گرفت.

    _ اگه نشه به پليس زنگ زد، پس بهتره از يه دوست مطمئن كمک بگيرم.

    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #23
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    قسمت بیست و سوم


    زنگ در خانه ي ماريا به صدا درآمد. ماريا در را گشود. جواني عينكي، چاق، با صورتي كک مكي پشت در ايستاده بود. كلاه نقاب داري به سر داشت.

    _ عزيزم، اميدوارم واقعاً مشكلي پيش اومده باشه كه اين موقع شب منو به اينجا كشوندي. ..

    ماريا به او اشاره كرد. مرد جوان داخل شد.

    _ از اين طرف پاتريک.

    مرد جوان به دنبال ماريا به راه افتاد. ماريا او را به سمت اتاق زير شيرواني طبقه ي بالا هدايت كرد. از اتاق زير شيرواني اندكي بوي نم به مشام مي رسيد. هر دو نفر وارد شدند. پاتريک آنچه را مي ديد، باور نداشت.

    _ موضوع چيه؟

    در گوشه ي تاريک اتاق بر روي يک تخت قديمي، مردي سر تا پا خون دراز كشيده بود. پاتريک كه به شدت دستپاچه شده بود از ماريا پرسيد:

    _ مي شه بگي اينجا چه خبره؟

    _ سؤال و جواب ممنوع پاتريک. اگه زودتر دست به كار نشي حتماً مي ميره.

    _ اما... اما بايد به اورژانس خبر بديم.

    _ نه، نميشه پاتريک. مشكل ما يه كم غير قانونيه.

    _ غير قانوني!

    پاتريک برگشت.

    _ خواهش مي كنم منو قاطي اين مسائل نكن.

    ماريا راه او را سد كرد. مستقيم به چشم هايش چشم دوخت.

    _ پاتريک خواهش مي كنم.

    با اصرارهاي فراوان ماريا بالاخره پاتريک راضي شد. او جراح بسيار ماهري بود. چند ساعت گذشت. پاتريک در حالي كه جان تقريبا بيهوش بود به او مي گفت:

    _ واقعاً كه مرد خيلي خوش شانسي هستي. گلوله از كنار نخاعت رد شده.

    او در حالي كه خميازه مي كشيد، مشغول شستن دست هايش بود. ماريا با چشمان پف كرده در گوشه ي اتاق چمپاتمه زده بود. پاتريک به ماريا گفت:

    _ جاي زخم شونش چندان جدي نبود. گلوله از ميان شانه رد شده و باقي نمونده بود. ولي گلوله ي دوم رو من از زير سينش خارج کردم. واقعاً شانس آورده که گلوله به نخاعش برخورد نکرده. مي دوني ماريا، داشتم فكر مي كردم اگه اين مرد جوون به بيمارستان مراجعه نكرده، پس حتماً با پليس مشكل داره. آيا نگه داشتنش در چنين محله ي شلوغي كار درستيه؟

    _ درست مي گي. الانه كه آفتاب طلوع كنه. بايد ببريمش به

    ماريا كمي فكر كرد. ناگهان مثل اينكه چيزي به ذهنش رسيده باشد، تلنگري زد و گفت:

    _ به عمارت قديمي خانوادگي ما در خارج شهر.

    ماريا از جايش بلند شد و با خوشحالي گفت:

    _ درسته، بايد همين حالا حركت كنيم.

    پاتريک ناگهان بر روي زمين نشست.

    _ آه خداي من الان؟! من دارم از خستگي مي ميرم.

    ماريا دستش را به كمرش زد و با اخم به او نگاه كرد.

    _ همين الان. فكر نمي كني كه من بتونم به تنهايي اين مرد سنگينو تكون بدم؟ ..

    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #24
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    قسمت بیست و چهارم


    آفتاب طلوع كرده بود. اتومبيل ماريا که يک مرسدس بنز سفيد رنگ بود، يكه و تنها در هوای سرد صبحگاهی در يک جاده ی قديمی زيبا به پيش می رفت. در دو طرف جاده درختان بلند زيادی روييده بود. برف دلنشينی بر روی شاخه ی آن ها قرار داشت. ماريا پشت فرمان بود. پاتريک در صندلی کنار او چرت می زد و جان بر روی صندلی عقب تقريباً بيهوش.

    اتومبيل از جاده ی اصلی وارد جاده ای فرعی شد. يک ساعت ديگر به حرکت ادامه دادند. در دور دست نمايی از يک عمارت دو طبقه ی قديمی ديده می شد. ماريا دستش را روی پای پاتريک گذاشت و به آرامی گفت: ..

    _ پاتريک... پاتريک...

    پاتريک از جايش پريد.

    _ چيه؟ چی شده؟

    _ رسيديم. همينجاس.

    يک عمارت قديمی با شکوه در جلوی روی آن ها قرار داشت. اتومبيل در جلوی در نرده ای محوطه ی آن توقف کرد. ماريا مدتی درون کيفش را گشت.

    _ آها... پيداش کردم.

    از اتومبيل پياده شد . قفل زنگ زده ای بر روی در بود که ماريا آن را گشود.
    ***


    پروفسور اندرسون پشت يک ميز بزرگ چوبی نشسته بود. دفتر کارش پر از انواع وسايل عجيب و غريب بود. از جيب کتش يک قوطی سفيد رنگ بيرون آورد. درون قوطی پر بود از کپسول های قرمز رنگ. يکی از آن ها را خورد. آه سردی کشيد. مدت ها بود که بدون آن کپسول ها قادر به زندگی عادی نبود. در اتاق به صدا درآمد. پروفسور اندرسون به آرامی گفت:

    _ لطفاً بفرمايين داخل.

    اَلِكس كِنِدی وارد اتاق شد. در را به آرامی پشت سرش بست.

    _ خب آلکس، اميدوارم اين دفعه خبرهای خوبی داشته باشی.

    _ حتماً پروفسور.

    _ لطفاً توضيح بده.

    _ دفعه ی قبل بهتون گفتم که اتومبيل بيل رو در حالی پيدا کرديم که اطرافش پر از خون بود. من خون رو آزمايش کردم. متعلق به جان اسميته.

    پروفسور اندرسون آرام و موقر سرش را تکان داد. الکس کندی ادامه داد:

    _ افراد من تمام بيمارستان های ايالت رو جستجو کردن. درهيچ کدوم اثری از جان اسميت نبود. فکر نمی کنم با وضعی که داشته، تونسته باشه به خارج ايالات بره. بنابراين...

    پروفسور اندروسون يک لحظه با شوق در جايش نيم خيز شد.

    _ درتحقيقاتم متوجه شدم که جان اسميت در سال گذشته مدتی رو به علت بيماری روانی در بيمارستان ايالاتی اعصاب بستری بوده. در اونجا با دکتر جوانی به نام ماريا جانسون آشنا می شه. اگه شما دوست دختر دکتری داشته باشين که اتفاقاً با يک جراح جوون اما بسيار ماهر آشناست، چه کار می کنين؟ ..

    الکس کندی انتظار داشت پروفسور اندرسون او را تشويق کند ولی اوکوچک ترين عکس العملی نشان نداد. مثل هميشه آرام و موقر از جايش بلند شد. سپس با حالتی بسيار جدی گفت:

    _ بسيار خب الکس، منتظر چی هستی؟ بهترين افرادو انتخاب کن.

    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #25
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    قسمت بیست و پنجم


    جاده ي قديمي سنگ فرش شده اي به طرف در عمارت امتداد مي يافت. ماريا در حالي که خاطراتي از گذشته را در سر مرور مي کرد، با قدم هايي آهسته از آن مي گذشت. پاتريک پشت فرمان اتومبيل نشست و آرام پشت سر ماريا حرکت کرد. در دو طرف جاده، بوته هاي شمشاد قديمي زيادي به چشم مي خورد که از مدت ها قبل کسي آن ها را هرس نکرده بود. با وجود قدمت بناي ساختمان شکوه و وقار گذشته در آن نمايان بود. ماريا در ساختمان را گشود. در با صداي قيژ مانندي باز شد. مشخص بود که در ساختمان به نسبت قسمت هاي ديگر عمارت نو تر است. مثل اينکه تازه آن را عوض کرده باشند. برروي آن يک چشمي غبار گرفته وجود داشت. ماريا وارد ساختمان شد.

    مبلمان قديمي ساختمان با پارچه هاي سفيد رنگ پوشانده شده بود. ماريا به سمت ساعت شماته دار بزرگي که در گوشه ي سالن قرار داشت رفت و با انگشت اشاره آن را لمس کرد. خاک زيادي روي آن نشسته بود. پاتريک در آستانه ي در ظاهر گرديد و در حالي که جان را بلند کرده بود، تلو تلو خوران پيش مي آمد. نفس زنان گفت: .. ..

    _ خُب... بايد اين آقا رو کجا بزارم؟

    _ بذار فکر کنم. اوم... بزارش اونجا.

    ماريا به مبل راحتي بزرگي اشاره کرد. روي مبل با پارچه ي سفيد رنگي پوشيده شده بود. پاتريک با بي تفاوتي جان را روي مبل رها کرد. در همان حال ماريا مشغول روشن کردن شومينه شد.
    ***


    روز با همان سرعت که شروع شده بود، رو به پايان مي رفت. جان را به اتاقي در طبقه ي بالا منتقل کرده بودند. ماريا با زحمت فراواني موفق شده بود مقدار کمي غذا به جان بدهد ولي بعد از مدتي جان همه ي آن را بالا آورد. خورشيد غروب کرد. پاتريک براي معاينه ي جان به طبقه ي بالا رفت. ماريا جلوي آتش شومينه لم داده بود که صداي پاتريک را شنيد.

    _ ماريا... ماريا... لطفاً بيا اينجا.

    _ چي شده؟

    _ مي شه لطفاً بياي بالا؟

    ماريا به اتاق جان رفت. جان روي يک تخت دو نفره خوابانده شده بود. لباس سفيد تميز اما نسبتاً گشادي به تن داشت. ماريا و پاتريک قبلاً همه ي لباس هاي خوني او را عوض کرده بودند.

    _ نگاه کن!

    پاتريک به جاي زخم زير سينه ي جان اشاره کرد. با اينکه کاملاً بهبود نيافته بود اما انگار چندين روز از آن مي گذشت. ماريا با تعجب گفت:

    _ ولي اين غير ممکنه! تازه ديروز عملش کرديم!

    _ اين که چيزي نيست. زخم شونش تقريباً خوب شده.

    پاتريک مکث کوتاهي کرد و دوباره ادامه داد:

    _ چيزهاي عجيب ديگه اي هم هست.

    پاتريک به آرامي لب هاي جان را از هم گشود.

    _ لطفاً بيا جلوتر.

    ماريا به روي سر جان خم شد.

    _ نگاه کن.

    پاتريک به دندان هاي جان اشاره مي کرد. در دهان جان يک سري دندان سفيد رنگ و کاملاً تيز به چشم مي خورد. در واقع بيشتر به دندان جانوران درنده شباهت داشت تا دندان انسان.

    _ حالت دندان هاي نيش غير طبيعي تره!

    دندان هاي نيش به طرزي غير عادي بلند بودند.

    _ با چنين دندان هايي، ماريا... تا حالا توجه کردي که اين مرد تقريباً غذايي نمي خوره. ولي عجيب ترين نکته هنوز باقي مونده. لطفاً يه دقيقه همينجا منتظر بمون.

    پاتريک به طبقه ي پايين رفت و پس از مدتي با آينه ي بزرگي برگشت. آن گاه رو به روي جان ايستاد و آينه را در دست گرفت.

    _ ماريا ميشه کنار تخت بشيني.

    ماريا کنار تخت نشست.

    _ يه کم نزديک تر. مي خوام هر دوتون با هم در آينه معلوم باشين.

    ماريا کاملاً به جان نزديک شد.

    _ حالا درون آينه رو نگاه کن.

    _ آه خداي من.

    ماريا بسيار تعجب کرده بود. تصوير جان در آينه خيلي کمرنگ تر از تصوير ماريا بود. در واقع فقط شبه کمرنگي از تصوير جان درون آينه قرار داشت. پاتريک با حالتي عصبي رو به ماريا کرد و گفت:

    _ من مطمئنم که راز وحشتناکي در اين مرد وجود داره.

    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #26
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    قسمت بیست و ششم


    ماريا داشت در دشت زيبايي به آرامي قدم مي زد. لباس سفيدي به تن داشت. دشت پر از انواع گل هاي وحشي بود. کاملاً به وجد آمده بود. دست هايش را از دو طرف باز کرد. دور خود چرخيد. اما ناگهان، خورشيد تيره شد. دشت رنگ باخت. مرد سياهپوشي جلوي روي او ظاهر شد. سر مرد کاملاً تاس بود. اندامي کشيده داشت. انگشتانش مثل عنکبوت بود. ماريا بر جايش خشک شد. ..

    _ ماريا... ماريا...

    ماريا از خواب پريد.

    _ چيه؟ چي شده؟

    پاتريک دستش را روي دهان ماريا گذاشت.

    _ هيس...

    پاتريک به ماريا اشاره کرد. ماريا به دنبال او روان شد. پاورچين پاورچين وارد سالن شدند. غير از يک چراغ خواب کمرنگ، همه ي چراغ ها خاموش بودند. عقربه هاي ساعت شماته دار بزرگ دو بعد از نيمه شب را نشان مي داد. پاتريک با انگشت به طبقه ي بالا اشاره کرد. صداي پاي آرامي از طبقه ي بالا شنيده مي شد. مثل اين بود که کسي داشت قدم مي زد. پاتريک در گوش ماريا زمزمه کرد: ..

    _ ممکنه دزد باشه.

    ماريا دست پاتريک را گرفت و او را به همراه خود به سمت يکي از اتاق ها هدايت کرد. هر دو به آرامي وارد اتاق شدند. ماريا يکي از کِشوها را گشود و داخل آن را گشت.

    _ مطمئنم يه جايي همين جاها بود. آهان... پيداش کردم.

    ماريا يک رولور قديمي را از گوشه ي کشو بيرون آورد.

    _ بايد گلوله هاشم همينجا ها باشه.

    آن ها را نيز پيدا کرد.

    _ مال پدرمه.

    پاتريک اسلحه را گرفت. با دستپاچگي آن را پر کرد. يکي از گلوله ها هنگام اين کار از دستش افتاد. ماريا و پاتريک به طبقه ي بالا رفتند. در انتهاي پله ها منتظر ايستادند. ماريا دستش را روي دسته ي در طبقه ي دوم گذاشت. هر دو آرام با هم تکرار کردند:

    _ يک... دو... سه.

    ماريا و پاتريک با هم در را باز کردند. پاتريک اسلحه را به اين طرف و آن طرف نشانه گرفت. ماريا چراغ ها را روشن کرد. ولي هيچ کس آنجا نبود. همه ي اتاق ها را گشتند. ناگهان چيزي به ذهن ماريا رسيد.

    _ جان.

    هر دو به طرف اتاق جان دويدند. جان در تختش خوابيده بود ولي پنجره ي اتاق باز بود. باد به آرامي مي وزيد و پرده ها را تکان مي داد. پاتريک با تعجب گفت:

    _ مطمئنم که پنجره رو قبلاً بستم!

    ماريا از پنجره به پايين نگاه کرد اما محوطه ي باغ کاملاً خالي بود .

    _ ماريا!

    ماريا برگشت. پاتريک در جايش خشک شده بود. او با انگشت به جان اشاره مي کرد. ماريا پرسيد:

    _ چي شده؟

    _ يه لحظه چشماشو باز کرد. با حالت وحشيانه اي مستقيم به من زُل زده بود. مطمئنم هر دو تا چشمش کاملاً قرمز بود.

    ماريا به جان نگاه کرد که با حالتي معصومانه خوابيده بود. رو به پاتريک کرد و گفت:

    _ حتماً خواب ديدي.

    پاتريک با دستپاچگي پاسخ او را داد:

    _ ماريا، فکر مي کنم ...

    يک لحظه مکث کرد و دوباره ادامه داد:

    _ فکر مي کنم به اندازه ي کافي کمکش کرديم. بهتره ديگه به پليس زنگ بزنيم . دراين مرد چيزِ غيرعادي اي وجود داره.

    اما ماريا با بي تفاوتي برگشت و به طبقه ي پايين رفت.

    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #27
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    قسمت بیست و هفتم
    سوگواری گرگ


    درينگ... درينگ... درينگ...
    ساعت روميزی کوچک بی وقفه زنگ می زد. ماريا دستش را بر روی دکمه ی آن گذاشت. صدای زنگ خاموش شد. ماريا در تختش غلط زد. با توجه به بی خوابی ديشب، دِلَش نمی خواست صبح به اين زودی از خواب بيدار شود ولی در هر حال مجبور بود. با اِکراه از جايش بلند شد و به طرف دستشويی رفت. پس از شستن دست و رويش، به طرف آشپزخانه حرکت کرد. در يخچال را باز کرد. ..
    _ بايد از خوردنی های ديروز چيزی مونده باشه.
    يک ليوان شير برداشت.
    _ پاتريک، به نظرم امروز بايد يه کمی خريد کنيم. اينجا هيچی پيدا نمی شه. پاتريک... پاتريک... صدامو ميشنوی؟
    ولی جوابی نيامد .
    _ اين پسره ی خپل چقدر می خوابه.
    ماريا در حالی که به سمت اتاق پاتريک می رفت، با صدای بلند گفت:
    _ پاتريک، خواب ديگه بسه. بهتره بلند شی.
    در اتاق را گشود اما اتاق خالی بود.
    _ پاتريک!
    بر روی تخت يادداشتی به چشم می خورد. ماريا آن را برداشت و شروع به خواندن کرد.
    " ماريای عزيز، واقعاً متأسفم. من به شهر برمی گردم. به نظرم تا حالا حق دوستی را اَدا کرده باشم.
    پاتريک "
    _ پسره ی احمق.
    ماريا يادداشت را با عصبانيت روی زمين انداخت و سريع به طرف در دويد. حدسش درست بود. پاتريک اتومبيل را برده بود. ماريا در را محکم به هم زد. به طرف اتاق برگشت. گوشی تلفن را برداشت ولی تلفن کار نمی کرد. از طبقه ی بالا صدايی آمد. ماريا به طبقه ی بالا رفت. جان از جايش بلند شده بود و تلو تلو خوران جلو می آمد. ماريا او را گرفت.
    _ فکرمی کنی کجا داری می ری؟
    جان با صدای ضعيفی گفت:
    _ از کمکت متشکرم... ولی حضور من اينجا خطرناکه. ديگه بايد برم.
    _ البته وقتی که واقعاً بتونی بری.
    ماريا با زحمت جان را به تختشش برگرداند. خواست برگردد ولی جان دست او را گرفت.
    _ ماريا خواهش می کنم به حرفام گوش کن. من خيلی ازت ممنونم. اما موضوعی هست که تو ازش سر در نمی یاری.
    _ چرا امتحانم نمی کنی؟
    _ خب... تو يه روانپزشکی. علوم جديد رو خوندی. فکر نمی کنم حتی يه کلمه از حرفامو باور کنی.
    ماريا با حالت خاصی ابروهايش را بالا برد.
    _ خب... خب... من دارم به يه...
    جان مدتی مکث کرد و بعد به سرعت اضافه نمود:
    _ به يه خون آشام تبديل می شم.
    ماريا يک حرفه ای بود. عکس العمل خاصی نشان نداد. با خود انديشيد: « درچنين شرايطی بدون داروهای خاص، چه کار می شود کرد. » ناگهان فکری به ذهنش رسيد.
    _ می دونی جان، برای هر دردی درمانی هست. ..
    ماريا دست جان را با دو دستش محکم فشرد. سپس آرام و موقـر اتاق را ترک کرد. وقتی به پاگرد رسيد، به سرعتش افزود. به طبقه ی پايين برگشت. شروع به جستجوی کشوی کمد اتاق ها کرد. تمام کشوها را به هم ريخت تا اينکه سرانجام گمشده اش را يافت. زنجير نقره ای را در جلوی چشمانش تکان داد. درته زنجير يک صليب نقره ای بسيار زيبا به چشم می خورد که انتهای آن به گونه ای استثنايی تيز بود. جواهر قرمز زيبايی بر روی دسته ی آن خودنمايی می کرد. صليب را برداشت و به طبقه ی بالا برگشت. در پشت در اتاق جان ايستاد. موهايش را مرتب کرد. سعی کرد قيافه ی متينی به خود بگيرد. آن گاه در اتاق را گشود.
    _ جان، نگاه کن. راه حل مشکلت اينجاست.
    ماريا صليب را جلوی روی جان گرفت. رنگ از رخسار جان پريد.
    _ خواهش می کنم اونو از من دور کن.
    جان سعی کرد جلوی ماريا را بگيرد ولی خيلی ضعيف بود. ماريا زنجير نقره ای را به دور گردن جان انداخت و صليب را درون پيراهن او قرار داد.
    فرياد جان به آسمان بلند شد. ماريا کاملاً دستپاچه شده بود. بوی سوختگی شديدی به مشامش رسيد. صليب را به سرعت با دو دستش گرفت. کاملاً سرد بود. اما درست در جای تماس صليب با پوست بدن جان، يک سوختگی بسيار شديد به چشم می خورد. رنگ ماريا مثل گچ سفيد شد. تاکنون چنين چيزی نديده بود. صليب را به روی پيراهن جان انداخت. صليب بر روی پيراهن نازک کوچک ترين تأثيری نداشت، درحالی که جان از درد بيهوش شده بود.
    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #28
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    قسمت بیست و هشتم


    آن روز به کُندی می گذشت. ماريا مرتب از اين طرف سالن به آن طرف می رفت. با خودش حرف می زد. درست مثل بيمارانش شده بود. خيلی عجيب بود! اگر واقعيت داشت چی؟ بايد چه کار می کرد؟ او يک دختر تنها بود. فقط به يک نفر اعتماد داشت که او هم توخالی از آب در آمده بود. از ترسش دست های جان را به تخت بسته بود. ناگهان صدای فرياد جان را از طبقه ی بالا شنيد.

    _ ماريا... ماريا... خواهش می کنم. خواهش می کنم کمکم کن.

    ماريا با عجله به طبقه ی بالا رفت. جان به هوش آمده اما بسيار بی قرار بود.

    _ اينو از من دور کن. ماريا، خواهش می کنم اين لعنتی رو از من دور کن.

    جان فرياد می زد و التماس می کرد. ماريا به روی تخت رفت. صورت جان را با دو دستش محکم گرفت.

    _ جان... جان... به من گوش کن.

    مستقيم به چشم های جان نگاه کرد. چشم هايی که اکنون به جای رنگ سبز بيشتر به سرخی متمايل بود. بعد با لحنی جدی گفت:

    _ مادربزرگم هميشه می گفت: « درظلمانی ترين لحظات زندگيتان، آن گاه که شيطان کاملاً به شما غلبه می کند، تنها به خداوند پناه ببريد. » اگه تو يه آدم خرافاتی باشی، بايد اين صليبو در کنارت حفظ کنی. ..

    نمی دانست آيا اين کار را به خاطر جان می کند يا به خاطر ترس بيش از حد خودش. ماريا لب های جان را بوسيد. سپس او را رَها کرد و به طبقه ی پايين برگشت. بايد کاری می کرد. مرد بيچاره در پشت سرش فرياد می زد. کتش را پوشيد. يکبار ديگر گوشی تلفن را برداشت. چند بار دکمه ی آن را فشار داد. اما خط مشکلی داشت. دو شاخه ی تلفن را کشيد و دوباره به جايش زد. ولی بی فايده بود. هميشه در کارهای فنی ضعيف بود. به بيرونِ ساختمان رفت. سعی کرد جای جعبه تقسيم سيم های ساختمان را پيدا کند. برف روی انبوه گياهان هرزه اطراف ساختمان را پوشانده بود. به سختی جعبه تقسيم را پيدا کرد. در قفسه ی آن يخ زده بود. با زحمت در را گشود اما نتوانست از آن سر در بياورد. شايد اصلاً اين جعبه ربطی به تلفن نداشت.

    ناگهان از جلوی درعمارت يک اتومبيل با سرعت رد شد. ماريا فرياد کشيد:

    _ هِی... هِی... صبر کن.

    با سرعت در نرده ای را گشود و به دنبال اتومبيل دويد. دست هايش را در هوا تکان می داد ولی اتومبيل حتی ذره ای هم از سرعتش کم نکرد. با ناراحتی به جلوی درعمارت برگشت. روی يکی از سکوهای جلوی در نشست. يک ساعت گذشت. اندکی قدم زد. صدای فريادهای جان از طبقه ی بالا به گوش می رسيد. دو ساعت. سه ساعت. هوا بسيار سرد بود. داشت يخ می زد. نشست. قدم زد. ظهر شد. عصر شد. خورشيد غروب کرد. اما حتی يک اتومبيل هم از آنجا رد نشد. واقعاً که احمق بود که به چنين مکان دور افتاده ای آمده بود. شکمش ديگر داشت غار و غور می کرد. به داخل ساختمان برگشت. چيز زيادی برای خوردن وجود نداشت. فقط مقداری از ته مانده ی غذای ديروز که همان را با ولع زيادی خورد. بعد به روی کاناپه رفت که ناگهان... ..

    درينگ... درينگ... درينگ...

    از جايش پريد. چه اتفاقی افتاده؟ صدای زنگ در بود. به ساعت نگاه کرد. اندکی به نيمه شب مانده بود.

    _ حتماً خوابم برده.

    _ شايد صدای زنگ هم خواب بوده؟!

    درينگ... درينگ... درينگ...

    زنگ در دوباره به صدا درآمد. ديگر خواب نبود. در آن موقع شب، چه کسی می توانست باشد؟! چگونه از در اصلی به داخل آمده بود؟! با اضطراب به طرف در رفت. از چشمی به بيرون نگاه کرد ولی چيزی درست ديده نمی شد. با آستينش چشمی را پاک کرد. مردی با کلاه سفيد و عينک دودی بيرون ايستاده بود.

    _ بايد به خودم مسلط بشم.

    ماريا با لحنی مضطرب گفت:

    _ کيه؟

    مرد پاسخ داد:

    _ من رابرت ايستوودَم. از اقوام نزديک پاتريک. می شه لطفاً در رو باز کنين.

    کمی احتياط بد نبود. ماريا زنجير در را بست و با احتياط در را گشود.

    همه چيز با سرعت اتفاق افتاد. يک اَنبُر بزرگ از پشت در زنجير را پاره کرد. در با شدت باز شد. ماريا عقب رفت، جيغ کشيد و فرار کرد. تعدادی نقابدار که لباس مخصوص یک دست سياهی به تن داشتند، به داخل ريختند. يک نفر ماريا را بين راه گرفت. ماريا جيغ می کشيد و دست و پا می زد. چند نفر ديگر هم او را گرفتند. يکی از آن ها دستش را جلوی دهان ماريا گذاشت.

    _ خانم، خانم، لطفاً آروم باشين.

    اما ماريا همچنان دست و پا می زد.

    _ خانم، خانم، به من گوش کنين.

    يکی از مردان نقابدار محکم به ماريا سيلی زد. ماريا آرام شد.

    _ دستتو از روی دهنش بردار هوگو.

    مرد آرام دستش را برداشت. شخصی که صحبت می کرد و معلوم بود از بقيه ارشد تر است، ماسکش را برداشت. پيرمرد تنومندی بود. او پروفسور اندرسون بود.

    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/