قسمت بیست و هفتمسوگواری گرگ
درينگ... درينگ... درينگ...
ساعت روميزی کوچک بی وقفه زنگ می زد. ماريا دستش را بر روی دکمه ی آن گذاشت. صدای زنگ خاموش شد. ماريا در تختش غلط زد. با توجه به بی خوابی ديشب، دِلَش نمی خواست صبح به اين زودی از خواب بيدار شود ولی در هر حال مجبور بود. با اِکراه از جايش بلند شد و به طرف دستشويی رفت. پس از شستن دست و رويش، به طرف آشپزخانه حرکت کرد. در يخچال را باز کرد. ..
_ بايد از خوردنی های ديروز چيزی مونده باشه.
يک ليوان شير برداشت.
_ پاتريک، به نظرم امروز بايد يه کمی خريد کنيم. اينجا هيچی پيدا نمی شه. پاتريک... پاتريک... صدامو ميشنوی؟
ولی جوابی نيامد .
_ اين پسره ی خپل چقدر می خوابه.
ماريا در حالی که به سمت اتاق پاتريک می رفت، با صدای بلند گفت:
_ پاتريک، خواب ديگه بسه. بهتره بلند شی.
در اتاق را گشود اما اتاق خالی بود.
_ پاتريک!
بر روی تخت يادداشتی به چشم می خورد. ماريا آن را برداشت و شروع به خواندن کرد.
" ماريای عزيز، واقعاً متأسفم. من به شهر برمی گردم. به نظرم تا حالا حق دوستی را اَدا کرده باشم.
پاتريک "
_ پسره ی احمق.
ماريا يادداشت را با عصبانيت روی زمين انداخت و سريع به طرف در دويد. حدسش درست بود. پاتريک اتومبيل را برده بود. ماريا در را محکم به هم زد. به طرف اتاق برگشت. گوشی تلفن را برداشت ولی تلفن کار نمی کرد. از طبقه ی بالا صدايی آمد. ماريا به طبقه ی بالا رفت. جان از جايش بلند شده بود و تلو تلو خوران جلو می آمد. ماريا او را گرفت.
_ فکرمی کنی کجا داری می ری؟
جان با صدای ضعيفی گفت:
_ از کمکت متشکرم... ولی حضور من اينجا خطرناکه. ديگه بايد برم.
_ البته وقتی که واقعاً بتونی بری.
ماريا با زحمت جان را به تختشش برگرداند. خواست برگردد ولی جان دست او را گرفت.
_ ماريا خواهش می کنم به حرفام گوش کن. من خيلی ازت ممنونم. اما موضوعی هست که تو ازش سر در نمی یاری.
_ چرا امتحانم نمی کنی؟
_ خب... تو يه روانپزشکی. علوم جديد رو خوندی. فکر نمی کنم حتی يه کلمه از حرفامو باور کنی.
ماريا با حالت خاصی ابروهايش را بالا برد.
_ خب... خب... من دارم به يه...
جان مدتی مکث کرد و بعد به سرعت اضافه نمود:
_ به يه خون آشام تبديل می شم.
ماريا يک حرفه ای بود. عکس العمل خاصی نشان نداد. با خود انديشيد: « درچنين شرايطی بدون داروهای خاص، چه کار می شود کرد. » ناگهان فکری به ذهنش رسيد.
_ می دونی جان، برای هر دردی درمانی هست. ..
ماريا دست جان را با دو دستش محکم فشرد. سپس آرام و موقـر اتاق را ترک کرد. وقتی به پاگرد رسيد، به سرعتش افزود. به طبقه ی پايين برگشت. شروع به جستجوی کشوی کمد اتاق ها کرد. تمام کشوها را به هم ريخت تا اينکه سرانجام گمشده اش را يافت. زنجير نقره ای را در جلوی چشمانش تکان داد. درته زنجير يک صليب نقره ای بسيار زيبا به چشم می خورد که انتهای آن به گونه ای استثنايی تيز بود. جواهر قرمز زيبايی بر روی دسته ی آن خودنمايی می کرد. صليب را برداشت و به طبقه ی بالا برگشت. در پشت در اتاق جان ايستاد. موهايش را مرتب کرد. سعی کرد قيافه ی متينی به خود بگيرد. آن گاه در اتاق را گشود.
_ جان، نگاه کن. راه حل مشکلت اينجاست.
ماريا صليب را جلوی روی جان گرفت. رنگ از رخسار جان پريد.
_ خواهش می کنم اونو از من دور کن.
جان سعی کرد جلوی ماريا را بگيرد ولی خيلی ضعيف بود. ماريا زنجير نقره ای را به دور گردن جان انداخت و صليب را درون پيراهن او قرار داد.
فرياد جان به آسمان بلند شد. ماريا کاملاً دستپاچه شده بود. بوی سوختگی شديدی به مشامش رسيد. صليب را به سرعت با دو دستش گرفت. کاملاً سرد بود. اما درست در جای تماس صليب با پوست بدن جان، يک سوختگی بسيار شديد به چشم می خورد. رنگ ماريا مثل گچ سفيد شد. تاکنون چنين چيزی نديده بود. صليب را به روی پيراهن جان انداخت. صليب بر روی پيراهن نازک کوچک ترين تأثيری نداشت، درحالی که جان از درد بيهوش شده بود.
ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)