قسمت بیست و چهارم


آفتاب طلوع كرده بود. اتومبيل ماريا که يک مرسدس بنز سفيد رنگ بود، يكه و تنها در هوای سرد صبحگاهی در يک جاده ی قديمی زيبا به پيش می رفت. در دو طرف جاده درختان بلند زيادی روييده بود. برف دلنشينی بر روی شاخه ی آن ها قرار داشت. ماريا پشت فرمان بود. پاتريک در صندلی کنار او چرت می زد و جان بر روی صندلی عقب تقريباً بيهوش.

اتومبيل از جاده ی اصلی وارد جاده ای فرعی شد. يک ساعت ديگر به حرکت ادامه دادند. در دور دست نمايی از يک عمارت دو طبقه ی قديمی ديده می شد. ماريا دستش را روی پای پاتريک گذاشت و به آرامی گفت: ..

_ پاتريک... پاتريک...

پاتريک از جايش پريد.

_ چيه؟ چی شده؟

_ رسيديم. همينجاس.

يک عمارت قديمی با شکوه در جلوی روی آن ها قرار داشت. اتومبيل در جلوی در نرده ای محوطه ی آن توقف کرد. ماريا مدتی درون کيفش را گشت.

_ آها... پيداش کردم.

از اتومبيل پياده شد . قفل زنگ زده ای بر روی در بود که ماريا آن را گشود.
***


پروفسور اندرسون پشت يک ميز بزرگ چوبی نشسته بود. دفتر کارش پر از انواع وسايل عجيب و غريب بود. از جيب کتش يک قوطی سفيد رنگ بيرون آورد. درون قوطی پر بود از کپسول های قرمز رنگ. يکی از آن ها را خورد. آه سردی کشيد. مدت ها بود که بدون آن کپسول ها قادر به زندگی عادی نبود. در اتاق به صدا درآمد. پروفسور اندرسون به آرامی گفت:

_ لطفاً بفرمايين داخل.

اَلِكس كِنِدی وارد اتاق شد. در را به آرامی پشت سرش بست.

_ خب آلکس، اميدوارم اين دفعه خبرهای خوبی داشته باشی.

_ حتماً پروفسور.

_ لطفاً توضيح بده.

_ دفعه ی قبل بهتون گفتم که اتومبيل بيل رو در حالی پيدا کرديم که اطرافش پر از خون بود. من خون رو آزمايش کردم. متعلق به جان اسميته.

پروفسور اندرسون آرام و موقر سرش را تکان داد. الکس کندی ادامه داد:

_ افراد من تمام بيمارستان های ايالت رو جستجو کردن. درهيچ کدوم اثری از جان اسميت نبود. فکر نمی کنم با وضعی که داشته، تونسته باشه به خارج ايالات بره. بنابراين...

پروفسور اندروسون يک لحظه با شوق در جايش نيم خيز شد.

_ درتحقيقاتم متوجه شدم که جان اسميت در سال گذشته مدتی رو به علت بيماری روانی در بيمارستان ايالاتی اعصاب بستری بوده. در اونجا با دکتر جوانی به نام ماريا جانسون آشنا می شه. اگه شما دوست دختر دکتری داشته باشين که اتفاقاً با يک جراح جوون اما بسيار ماهر آشناست، چه کار می کنين؟ ..

الکس کندی انتظار داشت پروفسور اندرسون او را تشويق کند ولی اوکوچک ترين عکس العملی نشان نداد. مثل هميشه آرام و موقر از جايش بلند شد. سپس با حالتی بسيار جدی گفت:

_ بسيار خب الکس، منتظر چی هستی؟ بهترين افرادو انتخاب کن.

ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی