قسمت هفتم


_ گفتين که شب ها مدام کابوس می بينين؟

_ تقريباً هرشب.

_ و فکر می کنين که اين کابوس ها حقيقت داره؟

_ فکر می کنم...

جان به شدت عصبی شد.

_ نه من فکر نمی کنم. واقعاً حقيقت داره.

_ لطفاً آرامش خودتونو حفظ کنين آقای اسميت.

قيافه ی جان به شدت سرخ شده بود. از اينکه روانپزشک حرف های او را باور نمی کرد بسيار عصبانی بود.

مطب ماريا جانسون در نزديکی آپارتمان جان، در طبقه ی سوم يک مجتمع پزشکی قرارداشت. دکتر جانسون دختر جوان زيبايی با مو و چشم های مشکی بود. قد بلندی داشت و مرتباً با خودکارش بازی می کرد. شمايل مديترانه ای اجداد اسپانيايی اش در صورت او نمايان بود. بعضی وقت ها از روی حرف های جان يادداشت برمی داشت.

_ بسيار خُب، فعلا اين داروها رو تهيه کنين. از داروی اول روزی سه بار و داروی دوم... خُب...

اندکی مکث کرد و سپس ادامه داد:

_ از بيست و پنج در صد شروع کنين. هر قرص رو دقيقاً به چهار قسمت مساوی تقسيم می کنين و روزی چهار بار پيش از صبحونه، پيش از ناهار، عصرها، و شب ها آخر وقت مصرف کنين. بعد از يک هفته دوباره مراجعه کنين تا در صورت لزوم مقدارش رو افزايش بديم. در ضمن آقای اسميت پيشنهاد می کنم حتماً مدتی رو در يک کلينيک روانپزشکی آروم سپری کنين. اتفاقاً من يه جای خيلی خوب سراغ دارم.

جان گفت:

_ هيچ کدوم از حرف های منو باور نکردين؛ درسته؟

_ من واقعاً متأسفم آقای اسميت. ولی وضعيت روانی شما اصلاً خوب نيست.

_ بسيار خُب...

جان از جايش بلند شد.

_ از ديدارتون خوشبخت شدم.

_ اين شماره ی منه آقای اسميت.

ماريا جانسون کارت ويزيت کوچکی را به دست جان داد. ..

_ اگر دچار مشکل حادی شدين، حتماً با من تماس بگيرين. زمانش اصلاً مهم نيست.

جان مطب روانپزشک را ترک کرد. در سرراهش به يک داروخانه رفت. داروها را تهيه و آنگاه به خانه بازگشت. کم کم شب نزديک می شد. مثل روز های گذشته ميل چندانی به خوردن شام نداشت. حتی دارو هايش را هم نمی توانست به راحتی بخورد اما هر طور بود به زور آن ها را خورد. مدتی بود که اشتهای او هر روز کمتر می شد. داروهايش را خورد. احساس کرختی عجيبی می کرد. بر روی کاناپه دراز کشيد و به خواب عميقی فرو رفت. ..
ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی