قسمت پنجم

مصاحبه


جان در فضايی مه آلود به پيش می رفت.
_ يعنی من کجام؟
همه جا تاريک و مه آلود بود.
_ اوه خدای من!
ناگهان در تاريکی جلوی رويش جسم نا واضحی ديد. کنجکاو شده بود. کمی نزديک تر رفت. سپس ايستاد و به سياهی کشيده ی جلوی رويش با دقت نگريست. مرد لاغر بلند قدی با اندامی کشيده پشت به او ايستاده بود. ردايی سياه به تن کرده، سری تاس و پوستی فوق العاده سفيد داشت. به سپيدی چهره ی يک مُرده. گوش هايش بسيار غيرعادی بود. بيشتر به گوش حيوانات شباهت داشت تا انسان. دست هايش را از پشت به هم قفل کرده بود. جان با صدايی آرام پرسيد:
_ ببخشيد آقا. می شه بگيد من کجام؟
صدايی سرد و بی روح پاسخ داد:
_يعنی واقعاً نمی دونی؟
جان به فکر فرو رفت. مرد سياهپوش ادامه داد:
_ بايد به اصل خودت برگردی. بايد وظيفه ی نهايی خودت رو انجام بدی. تنها در اين صورته که آرامش پيدا می کنی.
_ آرامش!... وظيفه!... متأسفانه من اصلاً از حرف های شما سر در نمی يارم.
ناگهان مرد سياهپوش برگشت. چهره ای بسيار عجيب داشت. صورتی استخوانی به رنگ گچ با چشمانی سرخگون و دندان هايی غير عادی. جان با ديدن قيافه ی مرد شوکه شد.
_ يا مريم مقدس!
درينگ درينگ درينگ
صدای زنگ ساعت بود. جان از خواب پريد. عرق سردی بر روی پيشانی اش نشسته بود. بلند شد و نشست. دست هايش را بر روی صورتش گذاشت.
_ خدای من، بازم همون کابوس هميشگی.
ساعت همچنان زنگ می زد. با انگشت دکمه ی آن را فشار داد. صدای زنگ خاموش شد.
_ يعنی من چم شده؟
در شب های گذشته هم مدام مرد سياهپوش را در خواب می ديد.
_ آه خدای من، امروز چند شنبه ست؟
ناگهان چيزی به خاطرش آمد.
_ ای وای، امروز مصاحبه دارم.
سريع از جايش بلند شد. به دستشويی رفت. دست و صورتش را به سرعت شست. يکبار ديگر به ساعت نگاه کرد. خيلی دير شده بود. به طرف آشپزخانه حرکت کرد. در يخچال را باز کرد. به خوردنی ها نگاه کرد اما با وجود گرسنگی ميل چندانی به خوردن در خود احساس نمی کرد. انگار خوردنی ها برای او عجیب می نمود و ضاعقه اش آن ها را نمی پذیرفت. بعد از چند لحظه که به خوردنی ها می نگريست، بالاخره پشيمان شد. به اتاق برگشت. خانه ی جان يک آپارتمان کوچک تک خوابه بود. لباس هايش را پوشيد. کراواتش را مرتب کرد. عطر زد. به آينه نزديک شد. از روی ميز جلوی آينه عينک جديدش را برداشت و به چشم زد. امـا!
_ يه لحظه صبر کن... انگار بدون عينک بهتر می بينم.
خيلی عجيب بود. يکبار ديگر امتحان کرد. جان از مدتی قبل متوجه اين موضوع شده بود. بينايی او هر روز بهتر می شد تا اينکه آن روز ديگر اصلاً احتياجی به عينک نداشت.
_ حتماً بايد به چشم پزشک مراجعه کنم.
به طرف جلو خم شد تا چشم هايش را بهتر ببيند که متوجه چيز غير عادی ديگری شد.
_ مثل اينکه اين آينه هم درست کار نمی کنه.
تصويرش در آينه بسيار کمرنگ به نظر می رسيد و چشمانش ديگر مثل گذشته سبز نبود. بر عکس بيشتر به سرخی تمايل داشت. جان با خود انديشيد: « حتماً اين هم در اثر کابوس های شبانه ست. ولش کن ديگه بابا. بايد به قرارم برسم. » آن گاه عينکش را جلوی آينه گذاشت و از در بيرون رفت.
آپارتمان جان در طبقه ی هجدهم يک آسمانخراش بسيار شلوغ و البته کثيف قرار داشت. او از ترس اينکه بيل پيدايش کند به تازگی محل سکونتش را تغيير داده بود. جای شکرش باقی بود که تعدادی از واحدها خالی بود.
دو نوجوان سياهپوست با عجله در حال دويدن بودند. آن ها نيز در همان طبقه زندگی می کردند. راهرو باريک بود. نوجوان اول با بلوز مشکی و کلاهی بر سر، به جان تنه زد و از کنار او رد شد. نوجوان دوم هم خواست از او تبعيت کند که ناگهان جان با دست جلوی او را گرفت. جان با حالتی جدی گفت:
_ بگو ببينم دِنزِل، مادرت می دونه که از اين کارا می کنی؟
دنزل در پاسخ با بی تفاوتی گفت:
_ مادر ديگه سيخی چنده. ولم کن ببينم بابا.
دنزل می خواست دست جان را کنار بزند اما جان در يک لحظه او را محکم به ديوار چسباند. دنزل قدرت تکان خوردن نداشت. ..
_ چه کار داری می کني؟
_ که چه کار می کنم، ها؟
جان دستش را در جيب دنزل فرو کرد و چند بسته مواد مخدر از آن بيرون ريخت. سپس آرام دنزل را رها کرد و رو به دوستش لارنس گفت:
_ واقعاً که خجالت آوره. بگو ببينم تو در جيب کُتت چی داری؟
لارنس به تته پته افتاد. جان گفت:
_ دارم به هر دوتون اخطار می کنم. شما هنوز خيلی جوونين. اگه يه بار ديگه تکرار بشه، به والدينتون گزارش می دم.
سپس آرام پشتش را به آن دو کرد و به راهش ادامه داد. دنزل در پشت سرش با حالتی زمزمه مانند به لارنس گفت:
_ من که واقعاً نمی فهمم! لعنتی از کجا فهميد؟
لارنس به حالت تعجب شانه هايش را بالا انداخت.
اما واقعاً از کجا؟ جان به فکر فرو رفت. بوی شديد مواد مخدر را از فاصله ای بسيار دور حس کرده بود. واقعاً شگفت آور بود! در واقع از آن شب وحشتناک تمام حواسش هر روز قوی تر می شد. آن قدر به فکر فرو رفته بود که اصلاً متوجه نشد کِی به طبقه ی اول رسيده است.
پاييز بود و باران به سختی در حال باريدن. با اينکه آدرس مورد نظرش تقريباً نزديک بود، تصميم گرفت تاکسی بگيرد. ..
_ تاکسی... تاکسی...
پس از چند بار امتحان يکی از تاکسی ها در جلوی رويش نگه داشت . راننده اش مردی سياهپوست با سبيل و کلاهی بر سر بود. سوار شد.
_ متأسفانه يادم رفته چتر بيارم.
در همان چند لحظه حسابی خيس شده بود. راننده با لحن خشکی گفت:
_ کجا می رين آقا؟
جان آدرس مورد نظرش را به او گفت. راننده حرکت کرد. برف پاکن مرتب در حال گردش بود. جان دوباره غرق در افکار خود شد. « يعنی من چِم شده؟ » دوبار بينی اش را بالا کشيد. بويی آشنا را حس کرد. بوی نوشيدنی بود. اتومبيل متوقف شد. مرد سياهپوست گفت:
_ بفرمايين آقا.
جان کرايه اش را پرداخت کرد. در حالی که يک پايش بيرون بود، برگشت و گفت:
_ ببخشيد، اصلاً به من مربوط نيست. ولی هيچ خوب نيست صبح ها نوشيدنی بخورين. ممکنه به زخم معده مبتلا بشين.
جان در را پشت سرش بست و دور شد. راننده همينطور هاج و واج مانده بود. پيراهنش را بو کرد. با خود گفت:
_ مردک احمق، آخه از کجا فهميد!


ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی