صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 48

موضوع: رها | حسن کریم پور

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    به کلاس اول دبستان رفته بود و رها او را خیلی دوست داشت.امکان نداشت گاهی که برای چیزی میخریدم نسیم فراموش شود.پسر بزرگ خانم مدنی سپهر به دانشگاه راه یافته بود.سیامک سال دوم دبیرستان بود و سودابه تنها دخترسان راهنمایی را پشت سر گذاشته بود.زیاد مزاحشان نمیشدم اما گاهی که مهمانی داشتند مرا هم دعوت میکردند.بعضی اوقات هم آنها به خانه من می آمدند.بچه ها مرا خاله پرستو صدا میزدند و رها هم اقای مدنی را دایی و هانم مدنی را خاله خطاب میکرد.رفت و آمدمان خیلی معقول بود و زیاده روی نمیکردیم.
    بهترین تفریگاه من پارکی بود که بارها با سیاوش در آن پارک به راز و نیاز عاشقانه پرداخته بودم.همیشه رها را هم با خود میبردم او هم از آن پارک خوشش می آمد.گاهی هم برایش سوال پیش می آمد که چرا مرتب آه میکشم و سر تکان میدهم.از وقتی که به مدرسه راهنمایی رفته بود کنجکاوتر شده بود.بالاخره به او گفتم قبل از ازدواج با پدرش به آن پارک می آمدیم.آن روز در چشمانش غمی دیدم که هزاران راز و رمز داشت اما نمیتوانست و یا نمیدانست چگونه حرف دلش را بزبان بیاورد.
    اواخر سال 1366 صحبت از صلح با عراق بود.سازمان ملل فشار آورده بود که ایران صلح را بپذیرد .کسی را سراغ نداشتم که مخالف صلح باشد.مردم خسته شده بودند.کوچه ای وجود نداشت که خانواده ای در آن عزادار فرزند یا شوهر یا پدرشان نباشد.
    اواخر اسفند آن سال به اتفاق رها که تازگیها به سلیقه خودش لباس انتخاب میکرد برای خرید عید به خیابان پهلوی که نامش نخست به خیابان مصدق و سپس به ولی عصر تغییر یافته بود رفتیم.نرسیده به چهار راه امیر اکرم در حالیکه رها و من از مقابل فروشگاههای گوناگون عبور میکردیم و نگاهی هم به ویترینها می انداختیم با ناباوری تابلویی توجهم را جلب کرد که روی آن نوشته شده بود دکتر الهام شاه محمدی داخلی همچون تشنه ای بودم که در بیابات به ابی زلال و گوارا رسیده باشد.وای خدای من الهام دوست صمیمی دوران دبیرستان من.دست رها را گرفتم و با عجله از پله هایی که به مطب او منتهی میشد بالا رفتم.رها شگفت زده شده بود و پرسید:چی شده مامان؟تو که قرار نبود بری دکتر!گفتم:دوست قدیمی ام رو بعد از مدتها پیدا کردم فقط خدا کنه اشتباه نباشه.
    سراسیمه وارد مطب شدم چند زن در نوبت بودند.دختری خیلی جوان با خوشرویی پرسید:نوبت داشتین؟
    گفتم:نه خانم من بیمار نیستم خانم دکتر با من دوسته.
    منشی نام مراپرسید:سپس اشاره کرد که روی صندلی بنشینم.وای که چه شور وشوقی داشتم گویا الهام مشغول معاینه بیمارش بود زمان برایم خیلی کند میگذشت.حوصله رها سر رفته بود.بلاخره بیمار خارج شد.منشی در حالیکه قصد ورود به مطب را داشت رو بمن کرد و پرسید:فرمودین پرستو اسدی؟گفتم بله خانم.طولی نکشید که الهام با اشتیاق هر چه تمامتر از اتاق بیرون آمد .برای هم آغوش باز کردیم.پرسید:پرستو تویی ؟وای خدای من باور نمیکنم.رها مات و متحیر مانده بود بیماران که در نوبت بودند شگفت زده شدند.منشی متعجب تر از بقیه ما را که یکدیگر را در بغل گرفته بودیم تماشا میکرد.الهام با معذرت از بیماران مرا بداخل اتاق کارش دعوت کرد.ناگهان نگاهش به رها افتاد پرسید:تو که پسر...قبل از اینکه جمله اش تمام شود گفتم هیس.بمعنی اینکه نامی از پسرم نیاورد.نگاه از رها برنمیداشت.پرسید:راست راستی دخترته پرستو؟ماشالله چقدر خوشگله کجا بودی دختر؟چطور مطب منو پیدا کردی؟گفتم:تصادفی.تو چرا از من یادی نکردی؟
    خیلی حرف داشتیم ولی در ان موقعیت فرصت نبود.شماره تلفن خانه اش و مطب و بیمارستان فیروزگر را که صبحها آنجا بود یادداشت کردم.شماره تلفت محل کارم را روی تقویم رومیزیش نوشت.خیلی خلاصه گفت که شوهر و یک پسر 5 ساله دارد.
    گفتم:به اندازه یه دنیا برات حرف دارم.ولی حیف که الان فرصت گفتنش نیست.
    با اینکه دلمان نمیخواست از هم جدا شویم چاره ای نبود.تا راه پله بدرقه ام کرد و گفت:فردا ساعت 10 زنگ میزنم.هیچ چیز در آن زمان نمیتوانست تا آن حد خوشحالم کند.رها چهره ای درهم داشت.علتش را پرسیدم.گفت:خانم دکتر خیال کرد من پسرم؟من کجام مثل پسراست مامان؟مگه ندید که روسری سر کردم؟
    گفتم:اشتباه کرد آخه از وقتی تو به دنیا اومدی همدیگر رو ندیده بودیم.
    رها پرسید:بابامو دیده بود؟اونو میشناخته؟
    گفتم:آره آره.
    رها گفت:حتما تو عروسی شما بوده و حتما از عروسی شما عکس داره.
    مانده بودم چه بگویم گفتم:شاید.
    خیلی خوشحال بودم که بعد از سالها الهام را میدیدم چهره و قیافه الهام با آنچه در ذهن داشتم خیلی تفاوت کرده بود حتما بنظر او هم من پرستوی گذشته نبودم.روز بعد درست ساعت 10 بمن زنگ زد و سلام و احوالپرسی گرم تر من خانم مدنی را شگفت زده کرده بود.فرصت گفتگوی زیاد نداشت مرا برای فردای آنروز یعنی روز جمعه دعوت کرد.گفت شوهرش کشیک بیمارستان است و آزادانه میتوانیم به گفتگو بنشینیم.آدرس خانه را یادداشت کردم:کامرانیه.خیابان دکتر لواسانی کوچه اریا.پلاک12.الهام تاکید کرد که از صبح زود جمعه منتظرم است.
    بعد از اینکه گوشی را گذاشتم برای خانم مدنی که کنجکاوتر از بقیه همکاران بود قضیه را شرح دادم که دوست دوران دبیرستانم بود که بر حسب تصادف تابلوی مطب او را در چهارراه امیراکرم دیدم.
    رها از تنها جایی که خوشش نمی آمد بهشت زهرا بود.از این بابت خوشحال بودم که مبادا سراغ قبر پدرش رو از من بگیرد.روز جمعه بهشت زهرا را بهانه کردم رها را نزد نرگس گذاشتم و با آژانس عازم فرمانیه و کامرانیه شدم.بدون دردسر و خیلی راحت سرکوچه آریا که در خیابان شهید لواسانی بود پیاده شدم.برای پیدا کردن خانه پلاک12 به زحمت نیفتادم.با اولین زنگ الهام ایفون را برداشت و جواب داد.خوشحالی کاملا از لحنش پیدا بود.در باز شد.هنوز داخل نشده بودم که به استقبالم دوید.یکدیگر را در آغوش گرفتیم و دهها بوسه به گونه های یکدیگر زدیم.وای که چقدر خوشحال بودم.
    پسر 5 ساله اش کیومرث خیلی مودب سلام کرد.در حالیکه میبوسیدمش یک لحظه چهره مسعود از ذهنم گذشت.الهام از من خوشحالتر بود.قبل از اینکه برایش به درد دل بنشینم گفت:خیال نکنی که فراموشت کرده بودم پرست.تو دوره دانشجویی حدود هشت نه سال پیش با پرویز رفتیم در خونه تون خیابان ری کوچه ابشار وقتی شنیدم طلاق گرفتی خیلی ناراحت شدم حتی برات گریه کردم.بعد رفتیم جوادیه که دیدیم اونجا رو هم فروختین هیچ آدرسی از تو نداشتم وگرنه غیر ممکن بود سری بهت نزنم.خب چه کردی؟چه میکنی؟آخه چی شد؟مگه پسر نداشتی؟سری به علامت تاسف تکون دادم و گفتم:امیدوارم مثل همون وقتها که با هم مدرسه میرفتیم حوصله داشته باشی قصه منو که باید کتابش کرد گوش کنی؟
    الهام گفت:از دیشب تا حالا از فکر تو بیرون نمیرم.آخرین بار که همدیگرو دیدم یادته؟آخه چی شد؟چرا طلاق گرفتی؟
    من از روزیکه الهام و دوستان مشترکمان به خانه ام آمده بودند و عباس با دوستش دعوا کرده و به زندان افتاده بود تا به دنیا آمدن مسعود و رفت و آمد در راه زندان و خانه و وقتی که عباس بعد از سه سال آزاد شده بود و ادامه تحصیل و گرفتن دیپلم و شک آنها از من و بگو مگویی که منجر به طلاق شد و نامه ای که به سیاوش نوشتم تا روزیکه نزد روحانی لواسانی رفته بودیم و حامله شدنم و آخرنی نامه سیاوش و قطع امید از او و مشغول شدنم در بیمارستان جرجانی و مرگ مادرم وطرد شدنم از برادر و خواهرم تا به دنیا آمدن رها و انقلاب و جنگ و طاهره و شهید شدن پسرش و مجید و نرگس و مهاجرت پروانه به هلند و اسارت محمد را تا روزیکه بر حسب اتفاق تابلوی مطب او را دیدم مو به مو شرح دادم.الهام چنان غرق در شرح احوال من شده بود که گویی مشغول تماشای فیلم سینمایی است گاهی از گوشه چشمش اشک روی گونه هاش میغلتید زمانی آه میکشید و سر تکان میداد.
    از اینکه دیپلم گرفته بودم و خودم روی پای خودم ایستاد بودم خوشحال شد و گفت واقعا جای شکر دارد.از اینکه نزدیک 16 سال بود که پسرم مسعود را ندیده بودم شگفت زده شد.دلایل من که نخواستم به او سر بزنم برایش قانع کننده بود.میگفت عجب سرنوشتی داشتی.برای مادرم ناراحت شد و از بی معرفتی برادر و خواهرم تعجب کرد.برای اینکه او را از آن حالت بیرون بیاورم گفتم به هر حال از زندگی راضیم و همه زندگین در رها خلاصه میشود.
    وقتی گفتم رها اصلا از گذشته من خبر ندارد و به او گفته ام پدرش مرا گذاشته و رفته و شاید هم مرده باشد.بهمین دلیل او را با خود نیاوردم تا راحت گذشته ام را شرح بدهم.شگفت زده تر شد و گفت:اما دخترت خواه ناخواه روی واقعیت را میفهمه فکر نمیکنی اگه کم کم اون رو آماده شنیدن کنی بهتر باشه؟
    گفتم:نمیدانم میترسم کنجکاوی کنه و سراغ فامیل پدرش رو بگیره میخوام تا وقتی نرفته دانشگاه چیزی بهش نگم.الهام به فکر فرو رفت.حدود 3 ساعت زندگی پر نشیب و فرازم را شرح دادم.الهام چنان غرق در احوال من بود که فراموش کرده بود به اشپزخانه سر بزند.به او کمک کردم ابراز خوشوقتی و خوشحالی میکرد که بار دیگر بهم رسیده ایم.سراغ پدر مادر و برادرش را گرفتم.گفت که پدرش دو سال پیش بر اثر سکته قلبی از دنیا رفته ولی مادرش خوب و سرحال است.میگفت دیشب تلفنی با او تماس گرفته و گفته که مرا دیده و قرار است آن روز مهمان او باشم.قرار بوده مادرش هم بیاید ولی گویا مهمان داشته.الهام گفت:برادرم دو سال پیش رفت کانادا رشته اش مهندسی الکترونیک است ازش بیخبر نیستم.نامه مینویسه و گاهی هم تلفنی با هم تما س داریم.
    گفتم:خوب از زندگیت از شوهرت و از پسرت بگو.
    الهام گفت:سال سوم دانشکده پزشکی با پرویز که سال آخر بود آشنا شدم...
    میان حرفش پریدم و پرسیدم:عاشق هم شدین دیگه؟
    گفت:البته همدیگرو دوست داشتیم.از هم خوشمون می اومد.شاید اسمش عشق باشه اما دوست داشتن و خوش آمدن بعد از پشت سر گذاشتن بحران جوانی که اوج اون معمولا بین 17 تا 21 2 سالگیه و احساس بر عقل غلبه میکنه تفاوت داره 4 سال طول کشید تا پی بردیم یکدیگر را درک میکنیم.
    گفتم:خیلی دلم میخواهد شوهرت را ببینم.
    گفت:میبینی مگه قراره که رفت و آمد نداشته باشیم؟اونقدر خونه ت بیام و اونقدر بکشونمت اینجا که خسته بشی.مادرم خیلی دوست داره تورو ببینه.دیشب که بهش گقتم تو رو دیدم خیلی خوشحال شد.
    از وقتی من وارد خانه الهام شدم تا ساعت یک و نیم بعدازظهر که مشغول خوردن ناهار شدیم پسر الهام کیومرث در حال و هوای کودکی خودش بود و کوچکترین بهانه ای نگرفت که چیزی بخواهد یا مزاحم گفتگوی ما شود تعجب نداشت که آن خانه بزرگ و زیبا با آنهمه وسایل زندگی با پدر و مادری پزشک باید هم پسری با تربیت میشد.
    چه روز قشنگی بود.ساعت 4 در حالیکه خودم را آماده خداحافظی میکردم مادر الهام از راه رسید.گویی مادرم را بعد از سالها در آغوش گرفته ام.هیچ تغییر نکرده بود درست مانند همان زمانیکه در جوادیه بودند سرحال و بقول معروف سرکیف بود.نیم ساعتی کنارش نشستم نگاه از من برنمیداشت.او هم میخواست بداند چه شده و چرا طلاق گرفته ام.خلاصه به او گفتم که پدر و مادرم را از دست دادم.خیلی ناراحت شد.چند لحظه به فکر فرو رفت بعد از تسلیت و طلب آمرزش برای آنها همراه با آه گفت:ما هم مفت پدر الهام را از دست دادیم...
    وقتی گفتم دخترم را نزد مستاجرم گذاشتم و باید زحمت را کم کنم شگفت زده پرسید:دخترت؟مستاجرت؟
    گفتم:قصه زندگیم را برای الهام گفتم حتما به شما میگه.فکر کنم برای شما خیلی شنیدنی باشه.سپس آماده رفتن شدم.الهام از من قول گرفت که مانند گذشته همچنان دوست باشیم.قرار شد تلفنی با هم تماس بگیریم.برایم آژانس خبر کرد ده دقیقه بعد از روبروی خانه شان سوار شدم و خداحافظی کردیم.
    نشانی خانه ام را به راننده آژانس دادم وبه فکر فرو رفتم که سرنوشت انسانها را چه کسی ورق میزند چرا یکی مانند الهام باید زندگی بر وفق مرادش باشد و یکی مثل من که همه بر این باور بودند که از لحاظ زیبایی و هوش و ذکاوت برتر از او بودم باید چنین سرنوشتی داشته باشم.در عین حال خدا را شکر میکردم.خانه ای داشتم و کاری که زندگیم را تامین میکرد و دختری که دوستش داشتم.اما زنی مانند من در آستانه 40 سالگی طعم زندگی با همسر را نچشیده بود.تنها خاطره شیرین هم آغوشی را آن هم پنهان و دزدکی با سیاوش داشتم.گرچه حلاوت دوران دوساله با او را هرگز فراموش نمیکردم اما فقط دو سال زندگی مخفی سهم من بود همین.
    چنان درخودم گذشته ام و دورانی که با الهام همکلاسی بودم و اغلب همکلاسیها به زیبایی من غبطه میخوردند غرق بودم که متوجه نشدم راننده چطور خودش را به نارمک رساند.با صدای او بخودم آمدم:خانم نارمکه کجا تشریف میبرید؟مانند آدمهای گیج گوییا تازه از روستا به شهر آمده بودم نگاهی به این سو و ان سو انداختم تا بفهمم کجا هستم بعد هم نرسیده به میدان هفت حوض روبروی کوچه مان پیاده شدم.
    ساعت از 6 بعدازظهر گذشته بود.بنظر می آمد.نرگس و رها حتی مجید کمی به دلشوره افتاده بودند.پیش نیامده بود از صبح ساعت 8 تا 6 بعدازظهر آنهم در یک روز تعطیل تنها از خانه خارج شوم.قبل از اینکه مجید و نرگس و رها به حدس و گمان بیفتد گفتم:بعد از سالها دوست دوران مدرسه ام را پیدا کرده ام.از راه بهشت زهرا به خانه آنها رفتم.رها بلافاصله گفت:همون خانم دکتر که خیال کرد من پسرم؟
    گفتم:آره دخترم.اگه میدونستم اینقدر طول میکشه تو رو با خودم میبردم.حالا قراره اون بیاد اینجا و ما بریم خونه اونا اون مثل خواهرمه از این به بعد میتونی اونو خاله صدا بزنی.
    یکی از ویژگیهای رها که خیلی خوشایندم نبود این بود که به چیزیکه پیله میکرد تا مجاب نمیشد دست بردار نبود.هنوز برای او روشن نشده بود که چرا دوستم با اشاره به او بمن گفته بود تو که پسر داشتی.هر چه بیشتر توضیح میدادم که او خیال کرده پسر به دنیا می آورم و یا توضیحات دیگری مانند این بیشتر کنجکاو میشد.یک ان تصمیم گرفتم به گفته الهام واقعیت را بگویم و خودم را خلاص کنم.اما میترسیدم به ناگهان دنیایی را که با آن خو گرفته بود بهم بریزم.
    حدود سه روز به سال 67 مانده بود.اغلب در تدارم فرا رسیدن نوروز که با سالهای قبل از انقلاب خیلی تفاوت داشت بودند.شور و شوق آخر اسفند را زمانیکه سن و سال رها را داشتم فراموش نکرده بودم.از اول اسفند مرد و زن و پسر و دختر و کودک و نوجوان برای خرید به خیابانهای لاله زار و استانبول و شاه اباد میرفتند و دسته دسته داخل فروشگها میشدند و دست پر برمیگشتند.همه چیز عوض شده بودجنگ بقول معروف حال مردم را گرفته بود.در عین حال خانه تکانی و خرید و تهیه هفت سین و کاشتن سبزه فراموش نشده بود که بنظر میرسید بیشتر نوعی رفع تکلیف یا زنده نگه داشتن سنت قدیم باشد تا شور و سرمستی و نشاط و گرامی داشتن مقدم سال نو.
    به یاد داشتم شب چهارشنبه آخر سال که به چهارسوری معروف است نوجوانان و جوانان حتی بزرگسالان در کوچه و خیابان بوته آتش میزدند.کسی به مرام و مسلک دیگری کنجکاو نبود.شاید در دل غمی هم داشتند اما در آنشب بخصوص شادی میکردند.از روی آتش میپریدند اوایل انقلاب به گوش خود از تلویزیون شنیدم که یکی از روحانیون بنام آتش بازی و از روی آتش پریدن را منع کرده بود.دید و بازدیدها کمرنگ شده بود.بخاطر می آوردم زمانیکه ساکن جوادیه بودیم کمتر اتفاق می افتاد اهالی کوچه به دیدن ما نیایند یا ما بازدید آنها را پس ندهیم.با اینکه وضع مالی خوبی نداشتیم آجیل و شیرینی و میوه را به هر نحو ممکن تهیه میکردیم و پدرم معتقد بود که نمیشود مراسم عید نوروز را ندیده گرفت.
    به هر حال منهم مانند بقیه خانه تکانی کرده بودم.مجید و نرگس در هر کاری که از عهده اش بر نمی آمدم کمکم میکردند.سبزه کاشته بودم.آجیل و شیرینی و میوه هم خریدم.هنگام تحویل سال رها که سوم اردیبهشت میرفت تو 13 سال اظهار نظر میکرد.تخم مرغ رنگ کرده بود و به سلیقه خودش سفره هفت سین چیده بود.شور و شوق خاص مخصوص نوجوانان را داشت اما غمی در ته نگاهش بود که چرا

    آخر ص 320


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پدر ندارد. بعد از تحویل سال رها دست و صورت مرا بوسید و گفت: قول می دم اون قدر درس بخونم که مثل دوستت الهام دکتر بشم و تلافی کنم.
    اشک ذوق در چشمانم حلقه زد. چقدر خوشحال شدم که رها دختر قدر شناسی است.
    در آن چند سال که مجید و نرگس طبقه بالا می نشستند تحویل سال هر ساعتی از شب بود به دیدن من می آمدند و من به دخترشان نسیم عیدی می دادم. او کلاس سوم بود. و رها علاوه بر اینکه نسیم را دوست داشت گاهی بزرگتری هم می کرد. مثلا آن سال به عنوان عیدی برایش یک جعبه مداد رنگی 24 رنگ و یک دفترچه نقاشی خریده بود.
    طبق روال هر سال اولین روز فروردین من و رها اولین کسانی بودیم که به دیدن خانم و آقای مدنی می رفتیم. دوازده سیزده سال آشنایی و رفت وو آمد چنان وابستگی عاطفی بینمان ایجاد کرده بود که احساس خویشاوندی می کردیم. بستگان دور یا نزدیک آنها هم کاملا مرا می شناختند. گاهی به اتفاق خانم مدنی به خانه شان می رفتیم. در عروسیها و نامزدی ها مرا هم دعوت می کردند. در مدت این همه سال یاد ندارم که روز عید نهار در خانه خانم مدنی نباشیم. به طور کلی برایم عادت شده بود. عیدی گرفتن از آقای مدنی و آن هم اسکناس نو برایم لذت داشت. احساس می کردم از برادرم مهربانتر است که البته من مهربانی از برادرم ندیده بودم. رها در این چند سال اسکناسهای نو آقای مدنی را که او را دایی صدا می زد همچنان تا نخورده لای آلبومش نگهداری می کرد.
    همان روز از خانه آقای مدنی به الهام زنگ زدم. خیلی طول می کشید که گوشی را برداشت. سال نو را به هم تبریک گفتیم و برای یکدیگر آرزوی موفقیت کردیم. عازم سفر بودند. گفت در حرکت بودیم برگشته بودم چیزی را که فراموش کردم بردارم.از اینکه چیز فراموش شده موجب شده بود با من گفتگو کند خوشحال بود. گفت به محض پایان سفر به من زنگ می زند.
    از یکی دو سال پیش که وضع بنزین تا حدودی عادی شده بود ایام تعطیل خانم و آقای مدنی و فرزندانشان در خانه نمی ماندند. با اینکه جایی برای سوار شدن برای ما باقی نمی ماند گاهی، هم به زور خودمان را جا می دادیم و در همان اطراف تهران گشتی می زدیم.
    نرگس و مجید هم چند روزی به همدان رفتند. زمانی پی به ارزش آنها می بردم که گاهی تنهایم می گذاشتند.
    روز سیزده آن سال به اتفاق خانواده آقای مدنی و چند خانواده از بستگانشان که اتومبیل داشتند به جاده چالوس رفتیم و در باغی خانوادگی که خانواده های بسیاری قبل از ما در آن جا خوش کرده بودند رفتیم. به یاد روزی افتادم که نامزد عباس بودم و اولین بار چنین مکان های تفریحی را می دیدم. دعوای آن روز و فحاشی ها و زد و خورد عباس مثل پرده سینما از جلوی چشمانم می گذشتند. پدرم مادرم را به خاطر آوردم. با اینه بدم نمی آمد چند ساعتی گذشته را در ذهنم مرور کنم،اما راضی نمی شدم چهره در هم بکشم که مبادا همراهانم را ناراحت کنم.
    همان گونه که گفتم خانم و آقای مدنی دو پسر به نامهای سپهر و سیامک داشتند و دختری به نام سودابه. اکنون سپهر 24 ساله جوانی برومند شده و سال بعد مهندس فیزیک می شد. مادرش از اینکه پسرش دوره فوق لیسانس را پشت سر می گذاشت خوشحال بود، اما نگران سربازیش بود. از جنگ و جبهه می ترسید. سیامک خودش را برای ورود به دانشگاه آماده می کرد و سودابه دختر هفده هجده ساله آنها چیزی نمانده بود دبیرستان را پشت سر بگذارد.رها و سودابه چهار سال تفاوت سن داشتند، اما رشد رها طوری بود که گویی یکی دو سال از سودابه کوچکتر است. رفتار و کردار و وقار و مهمتر از همه علاقه به درس و مطالعه در رها طوری بود که در دل خانواده مدنی و بستگانش جا باز کرده بود. همه دوستش داشتند، اما علاقه سودابه به رها و رها به سودابه چشم گیر بود.
    خلاصه سیزده آن سال را هم با یادی از خاطرات سال 1347 پشت سر گذاشتییم. زندگی روزمره از سر گرفته شد. جنگ به اوج خود رسیده بود. خبرها ضد و نقیض بودند. گاهی خبر می رسید که کار عراق تمام است و زمانی می شنیدیم که عراق به خاک ایران پیشروی کرده است. در این میان عده ای هم با احتکار و خرید و فروشهای کاذب به نان نوایی رسیده بودند. آقای مدنی هم بعد از بیست وو پنج سال سابقه بازرس بانک ملی شده بود.
    هنگام رفت و برگشت در جاده چالوس به داخل اتومبیل و مردیم که کنار رودخانه بودند نگاه نمی کردم. می ترسیدم عباس و خانواده اش را ببینم. واهمه داشتم مبادا نگاهم به مسعود بیفتد و کنترل خودم را از دست بدهم. برایم عجیب بود. بعضی اوقات بشر در پی کسی است که دوستش دارد. گاهی هم دوست داشتن موجب می شود که با او روبه رو نشود. به هر حال روز خوبی بود. همینکه به رها خیلی خوش گذشته بود راضی بودم.
    ئو سه روز از سیزده نوروز گذشته بود. الهام به محل کارم زنگ زد. لحن و طرز بیانش درست مثل همان دوران دبیرستان بود. ادعا می کرد که در این مدت ذهنش به من مشغول بوده. برای روز جمعه دعوتم کرد. گفتم من که آمدم حالا نوبت توست. به شوخی گفت: سه ماه از تو بزرگترم. برای عید دیدنی اول باید تو به خانه من بیایی اما تنها نه با رها. قبول کردم به شرطی که در برابر رها حرفی از گذشته پیش نیاید. تا همین حد که با پدرش ازدواج کردم و حامله بودم و او رفته و بازنگشته و یا مرده و نه او کس و کاری داشته و نه من.
    الهام گفت: فکر نمی کنی اگه حقیقت رو بهش بگی بهتر باشه؟
    گفتم: نه الهام. نمی خوام دنیایی را که بهش عادت کرده خراب کنم.
    خلاصه قبول کردم که جمعه از صبح به خانه الهام بروم.

    رها که معمولا انتظار می رفت به خاطر نداشتن پدر و اینکه ما کس و کاری نداشتیم گوشه گیر و خجالتی باشد و به قول روانشناسان احساس کم خود بینی کند، مهمانی را دوست داشت و خیلی زود با همسن و سالانش و بلکه بزرگتر از خودش رابطه برقرار می کرد. وقتی به او گفتم جمعه به خانه همان خانم دکتر که می تواند او را خاله الهام صدا بزند می رویم، با اینکه درس و مطاالعه را مقدم تر از هر کاری می دانست خوشحال شد.
    ناگفته نماند که از زمانی که فرزندان آقا و خانم مدنی بزرگ تر شده بودند و به قول معروف مشغله درسی و فکریشان زیادتر شده بود، کمتر به خانه انها می رفتم. خانم مدنی را که هر روز در بیمارستان می دیدم. پسر ها هم به درس مشغول بودند. سودابه هم گاهی به رها سر می زد.
    خلاصه روز جمعه رها بهترین لباس و شیک ترین مانتوش را پوشید. موهای بلند زیتونی رنگش را زیر روسری گلدار بنفش جمع کرد. من هم دستی به سر و صورتم کشیدم و با آژانس رهسپار کامرانیه شدیم.
    من و رها به خواهر بیشتر شبیه بودیم تا مادر و دختر. با آن همه سختی که کشیده بودم و با سی و نه سالی که سن داشتم، اما آن طور که باید شکسته به نظر نمی آمدم.
    چه لحظه زیبایی بود وقتی الهام و شوهرش و پسرش کیومرث تا نزدیک در ورودی به استقبالمان آمدند. از همان برخورد اول معلوم بود که شوهر الهام که از آن به بعد من او را دکتر خطاب کردم مرد خوش برخورد و خوش اخلاق و در عین حال شوخ طبعی است. گویی سالها با ما آشناست، می دانست چه رفتاری داشته باشد که ما رودربایستی نکنیم. می گفت از زمان دانشکده تا همین چچند لحظه پیش الهام همیشه از شما حرف زده، اما مثل اینکه حق مطلب را ادا نکرده. به نظر می رسد زن با تجربه و پخته و با معرفتی هستید. سپس زبان به تعریف رها گشود. باورش نمی شد رها چهارده ساله باشد. کیومرث هم که گفتم پنج ساله بود حوصله نشستن کنار ما را نداشت. دوستش سراغ او آمده بود و هر دو در حیاط بازی می کرند. الهام که معلوم بود از زندگی راضی است و کم و کسری ندارد در حالی که مشغول ذیرایی از من و رها بود خنده از روی لبانش دور نمی شد. به شوهرش می گفت که ما دو یار دبستانی و دبیرستانی بودیم که بچه ها حسرت دوستی ما را می خوردند و حسودی می کردند. چه دوران قشنگی داشتیم.
    آهی کشیدم و گفتم: افسوس که گذشت. کاش هنوز همون روزها بود.
    دکتر که اهل بحث و گفتگو بود و گویی در پی کسی می گشت که با او به بحث بپردازد گفت: گذشت زمان د راختیار ما نیست. ولی ماندگار کردنش با دوستی و عشق به خود و دیگران امکان پذیر است.
    گفتم: من در قمار زندگی باختم.
    در همان لحظه الهام به او اشاره کرد که به اشپزخانه برود. دکتر با معذرت از من چند لحظه تنهایم گذاشت. حدس زدم الهام به او گفته مبادا صحبت از گذشته من به زبان آورد چرا که رها نمی داند. وتی دکتر برگشت در ادامه جمله ای که گفته بودم، گفت: نه، نه، هرگز. شما نباختید. روی پای خودتان هستید. دختری به این زیبایی و با وقاری دارین که الهام می گه باهوش و درسخوان هم هست، خانه مسکونی دارید. نباید از روزگار گله کنید.
    الهام هم به جمع ما پیوست. گفتم: تو رو به زحمت انداختم الهام.
    دکتر گفت: واله من که خیلی خوشحال شدم مهمان داریم. لاال غذای دست پخت اون رو می خوریم و از رستوران آسوده می شیم.
    الهام سعی می کرد بحث و گفتگوی فلسفی پیش نیاید. به شوخی رو به من کرد و گفت: اسم ما زنا بد در رفته. ماشالا پرویز نوبت به کسی نمی ده.
    پرویز گفت: می بینی تو رو خدا؟ یه خورده به این دوست دیمیت سفارش ما رو بکن.
    خلاصه از هر دری صحبت به میان آمد. رها هم گاهی در گفتگو شرکت می کرد. الهام شیفته زیبایی و وقار او شده بود. از درس و مدرسه اش می پرسید. ناگهان رها پرسید: شما عکس عروسی مامان و بابا رو ندارین؟ مامان می گه آلبوم ما گم شده. حتما شما باید داشته باشین.
    الهام مانده بود چه بگوید. نگاهی به من انداختو من آب دهان خشک شده ام را قورت دادم. دکتر که معلوم بود قبلا الهام گذشته و زندگی مرا برایش شرح داده متوجه شد. در حالی که من و الهام در جواب رها مانده بودیم رو به الهام کرد و گفت: مثل اینکه گفته بودی عروسی پرستو خانم نرفتی، آره؟
    الهام گفت: آره نرفته بودم. یادم افتاد. پدرم مریض بود.
    دکتر مانند یک هنرپیشه زبردست شانه اش را بالا انداخت و گفت: خب، پس عکس از عروسی هم نداری، پس چرا فکر می کنی؟
    رها نگاهی به من و الهام انداخت. آه کشید و گفت: آخه تعجب می کنم، نه عکسی از پدرم. نه خاله ای، عمه ای، عمویی، دختر عمویی. آخه مگه می شه ما کس و وکاری نداشته باشیم؟
    چهره ام درهم رفت. به رها گفتم: حالا چه جای این حرفاست؟
    رها گفت: فکر کردم شاید الهام خانم که از بچگی باهات دوست بوده بهتر بدونه.
    گفتم: خاله داری. صد دفعه گفتم. رفته هلند. دایی رفته جبهه. پدر و مادرم هم که مردن، از فک و فامیلای پدرت هم خبر ندارم.
    الهام رو به رها کرد و گفت: چه پدربزرگ و مادربزرگ مهربونی داشتی، خدا بیامرزدشون روز عید اول کسی بودم که می رفتم خونه پدربزرگ و مادربزرگت. بد شانسی تو بود که زود از دنیا رفتن.
    دکتر گفت: من هم کس و کاری از فامیل پدرم ندارم. پدرم می گن یزدی بوده. تو شناسنامه ام هم این طوری نوشته. من که ندیده بودمش. اومده بوده تهرون. با مادرم ازدواج می کنه. چهار ماه بهد هم ماشین بهش می زنه. من تو شکم مادرم بودم که پدرم مرده. امکان داره کس و کار داشته باشم اما من خبر ندارم. مثل پدر شما.
    الهام دنباله صحبت دکتر را گرفت و گفت: راست می گه. اصلا از کس و کار پدرش خبر نداره. ماشااله مادرش صد تا مرده. البته شوهر داره. چند تا برادر و خواهر هم داره. خیلی هم صمیمی هستیم.
    من از فرصت استفاده کردم و رو به رها گفتم: کاش شوهر کرده بودم. چند تا برادر و خواهر برات آورده بودم که این در نگی کس و کار ندارم.
    رها که از سئوالش پشیمان شده بود ولی ترسید که مبادا ناراحت شده باشم، معذرت خواست و سم خورد که قصد نگران کردن مرا نداشته و فقط فکر کرده که شاید الهام عکسی از پدرش داشته باشد.
    ناگهان بحث عوض شد. من و الهام یادی از دوران دبیرستان کردیم فاطی، کبری، منیژه یوسفی، ناهید. الهام گفت چند نفر از بچه های کلاس گاهی به مطبش می آیند. و پرسید: زهرا مولایی و لیلا حیدری یادته؟
    گفتم: آره ، آره. خوب هم یادمه. زهرا، اون که خیلی شکمو بود. لیلا هم اگه یادت باشه مرتب تقلب می کرد و از جلسه امتحان بیرونش می کردن. سالی ده تا تجدیدی هم می آورد.
    دکتر که ما را در حال گفتگو دید تنهایمان گذاشت تا به گلهای حیاط بسیار زیبایشان برسد. الهام رها را به اتاقی برد که ویدئو و وچند کاست فیلم سینمایی و آهنگهای خوانندگان قبل از انقلاب د رآن بود. پرسید از کدام خوشش می آید و خلاصه ویدئو را برایش روشن کرد که تماشا کند. خودش نزد من برگشت. سری به علامت تاسف تکان داد و طوری که رها نشنود گفت: چرا به دخترت راستشو نمی گی؟ چرا نمی گی پدرش زنده س و در خارج از کشور زندگی می کنه؟ چرا نمی گی قبلا شوهر داشتی و اون یه برادر ناتنی داره؟ بالاخره روز به روز کنجکاوتر می شه.
    گفتم: می ترسم، عموش، مادربزرگش عمه اش و عموهای دیگه، می ترسم جذب اونا بشه، می ترسم بهش بگن رابطه پدرش با من نامشروع بوده.
    - مگه نگفتی نوشته آخوند لواسانی که تو و سیاوش رو عقد کرده داری؟ نگرانی نداره، بالاخره تا کی می خوای اونو در ابهام بذاری؟
    - تا دانشکده. تا وقتی شوهر نکرده. شب عروسیش همه چیز رو براش می گم، تازگی تصمیم گرفتم زندگیمو بنویسم. شاید کتاب پرفروشی بشه.
    - واقعا؟ اگه بتونی بنویسی من به خرج خودم چاپش می کنم.
    - هنوز داستان من تموم نشده. رها نقطه عطف این قصه پر ماجراست، اما به طودی شروع به نوشتن می کنم.
    - به هر روی آن روز خیلی خوش گذشت. رها هم از الهام و شوهرش و حتی کیومرث ساکت خوشش آمد. قرار شد از آن پس رفت و آمد داشته باشیم.
    - خرداد آن سال رها با معدل کمی بالاتر از هجده قبول شد. با اینکه خوشحال بود دلخورم به نظر می رسید که چرا شاگرد اول نشده. قولی را که به او داده بودم عملی کردم و برایش دوچرخه خریدم. با اینکه جو حاکم بر جامعه طوری بود که دخترها آزاد نبودند در گوچه و خیابان سوار دوچرخه شوند، اما رها نه اینکه دختری حرف شنو نباشد، قانع نمی شد که با پسرها تفاوت دارد.
    - خوشبختانه از کوچه ما به ندرت اتومبیل عبور می کرد، اما صدای موتور بیچاره مان کرده و صدای همه را درآورده بود. رها بدون توجه به موقعیت اجتمعای خودش و اهالی کوچه، گاهی که حوصله اش سر می رفت بخصوص دم دمای غروب که هوا خنک می شد سوار دوچرخه اش می شد و داخل کوچه بالا و پایین می رفت. اگر هم چیزی لازم داشتم می خرید و داخل زنبیل دوچرخه اش می گذاشت و خیلی هم راضی بود که هم دوچرخه سواری کرده و هم کاری برای مادرش انجام داده است. یکی از روزهای بسیار گرم اواسط مرداد به زن همسایه که خانه شان دوخانه بالاتر بود برخوردم. زن میانسال و کمی هم چاق که پسرش دو سال پیش در جزیره مجنون شهید شده بود و به همین خاطر اهالی کوچه با دلسوزی توام با احترام با او رفتار می کردند و نام کوچه را هم به نام پسر او شهید باقری گذاشته بودند.. به همین دلیل خودش را کلانتر کوچه می پنداشت و شهید شدن پسرش به او جرئت داده بود که گاهی به ماموران دولت از جمله ماموران شهرداری و اداره برق اعتراض کند و از ناسزاگویی هم ابایی نداشت. هر زمان او را می دیدم دلم برایش آتش می گرفت. تعجب می کردم که تا چه اندازه صبور است. آن روز مانند همیشه با احترام به او سلام کردم. برخلاف گذشته برخوردش سرد بود و روی از من برگرداند. فکر کردم گرمای هوا لافه کرده و یا شاید از دست مسولان اداراتی که سر و کار داشته عصبانی شده. اهمیت ندادم و بی تفاوت از سرسنگینی او گذشتم. او و شوهرش که هر دو داغ پسر دیده بودند گاهی به مناسبتهای گوناگون بخصوص در ماههای محرم و صفر و شبهای سوگواری در خانه شان مراسم عزاداری و روضه برگزار می ردند. چند روز بعد هنگام غروب که برای خریدن به سوپر سر کوچه رفته بودم او را هم آنجا دیدم. موقع برگشتن با مقدمه چینی در این باره که دوره آخرالزمان شده و معصیت روز به روز بیشتر می شود گفت: ماشالا دخترت دیگه بزرگ شده. بچه که نیس. ما قد دختر تو بودیم دوتا بچه داشتیم.
    ناگهان بند دلم پاره شد. چیزی نمانده بود انچه در دست داشتم از دستم بیفتد. پرسیدم: چی شده حاج خانم؟
    حاج خانم گفت: ماشالا دخترت بررویی داره. خوشگله. درست نیس با دوچرخه تو کوچه بالا و پایین کنه. چند دفعه خواستم بیام در خونه تون، حاجی هم ناراحته.خیالم راحت شد که رها کار خلافی نکرده. با خوشرویی گفتم: همین، حاج خانم؟
    او با حالتی که گویا رها تخطی از اصول شرع کرده گفت: گناه داره، خانم. دخترت که بچه نیس. ما نباید دستور خدا و پیغمبر رو ندیده بگیریم. شهید دادیم که این کثافتکاریها برچیده بشه.
    با اینکه مرام من...........

    تا صفحه 330


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    طوری نبود که در برابر بزرگترین بی احترامی کنم کمی چهره ام درهم رفت.پرسیدم:چه کثافتکاری خانم؟سوار دوچرخه شدن کثافتکاریه؟حاج خانم بدون درنگ گفت:بله جوونای مردم حتی مردای زن دار تحریک میشن.نباید باعث گناه بشه.شما مقصری که جلوی اونو نمیگری.
    نمیخواستم به زنی دلسوخته که میپنداشت دنیا همان کوچه است و فقط پسر او از دین و ایمان دفاع کرده جر و بحث کنم.فقط گفتم:بهتر نیس به مردهای متاهل و جوونا لطف کنین بفرمایین مومن به نفس خودشون باشن و تحریک نشن؟
    نمیدانم جوابش چه بود.حوصله نداشتم به قدمهایم سرعت دادم و از کنار او گذشتم.
    بعد از انقلاب در اداره بیمارستان اتوبوس تاکسی و در مهمانی ها از اینگونه بحث و جدلها فراوان بود.عده ای مانند خانم که از خانواده شهید بودند امر به آنها مشتبه شده بود که برتر از دیگرانند و بقول معروف از پاپ کاتولیکتر بودند و به خودشان اجازه میدادند در زندگی خصوصی دیگران مداخله کنند.
    عده ای هم بودند که نماز و روزه شان ترک نمیشد اما سرشان بکار خودشان بود و کار به کار دیگران نداشتند.راه خودشان را میرفتند و به فکر بهشت و جهنم خودشان بودند.
    بعضیها که قبل از انقلاب وقتی از روبروی کتابفروشی عبور میکردند حتی نگاهی به ویترین آن نمیاندختند مسایل انقلاب را طوری تجزیه و تحلیل میکردند که گویی همه عمرشان صرف مطالعه فلسفه و منطق شده است.
    تعدادی هم به ظاهر وانمود میکردند که شور و شوق انقلابی دارند و سنگ حکومتیان را طوری به سینه میزدند که جرات نداشتیم در حضور آنها انتقادی هر چقدر کوچک و سازنده از مسئولان بزبان بیاوریم.عده ای هم بسته به موقعیت اجتماعیشان هر روز رنگ عوض میکردند.
    هر چه آن زن محترم بمن گفته بود با رها در میان گذاشتیم.با اینکه او رعایت کرد و دیگر غروبها با دوچرخه به کوچه نرفت کار به شکایت آن خانم و تنی چند از اهالی کوچه کشید و رها دوچرخه اش را درانباری گذاشت و ناراحت گفت:کاش از این محل میرفتیم مامان.
    با الهام تماس داشتم.چند بار دعوت شدم بالاخره نوبت به آنها رسید که بخانه من که در برابر خانها آنها خرابه ای بیش نبود.بیایند.
    آنروز با کمک نرگس سه جور غذا تهیه دیدم.خورشت بادنجان و باقلا پلو با گوشت و مرغ.از سالاد و مخلفات هم چیزی کم و کسر نگذاشتم.از الهام خواهش کرده بودم مادرش را هم با خودش بیاورد و سفارش کند درباره عباس و طلاق و اینکه پسری هم دارم حرفی نزند.ساعت 10 زنگ در بصدا در آمد.نرگس در را گشود.الهام بود ومادرش و کیومرث.بعد از روبوسی و احوالپرسی و تعارفات معمول سراغ دکتر را گرفتم الهام گفت:امروز کشیک بود.حدس زدم دروغ میگوید اگر شوهر داشتم که همزبان شوهر الهام میشد شک نداشتم او شانه خالی نمیکرد.مادر الهام مرا بیاد مادرم می انداخت کمی چاق شده بود و از درد کمر و پا مینالید.مرتب به آنها میگفتم خوش آمدید.نرگس مثل یک خواهر پذیرایی میکرد.او را معرفی کردم که مونس و همدم من است. نرگس هم که زنی خوش بیان بود گفت:مرتب ذکر خیر شما هست خانم دکتر.مثل اینکه پرستو خانم شما رو خیلی دوست داره.
    الهام گفت:منهم پرستو رو دوست دارم.از نوجوانی با هم دوست بودیم دل به دل راه داره.
    خلاصه در خانه ای که مرد نبود همگی آزادتر بودیم.آنروز مجید هم برای نقاشی خانه دوستش از صبح خانه را ترک کرده بود.چند جا کار کردن مختص مجید نبود.من کسی از کارمندان دولت را سراغ نداشتم که با همان حقوق دولتی زندگی کند اغلب دو شغل بلکه سه شغل داشتند.مجید شوهر نرگس که بعضی اوقات دو شیفت تدریس میکرد و روزهای تعطیل و تابستانها هم بیکار نمینشست.
    خلاصه از هر دری صحبت به میان آمد.رها خوشحال بود و سعی میکرد به کیومرث خوش بگذرد.نسیم دختر نرگس که اول مهر به کلاس دوم میرفت همان دورو بر میپلکید.با غریبه ها کم رویی میکرد.مادر الهام نگاه از رها برنمیداشت.محو زیبایی و وقار او شده بود.بالاخره زبان به تحسین گشود و گفت:الهام گفته بود دختر پرستو خیلی خوشگله اما فکر نمیکردم تا این حد خوشگل باشه.هزار ماشالله تو رو خدا پرستو هر روز واسش اسپند دود کن.
    من و رها تشکر کردیم.گفتمکچشماتون خوشگل میبینه نه بابا آنقدرها هم قشنگ نیس.
    همان گفتگو موجب شد الهام بحثی فلسفی را پیش بکشد.او در اینباره حرف میزد که چقدر فرهنگ ما با فرهنگ غربیها تفاوت دارد و ما عادت کرده ایم با واقعیت رودروایسی داشته باشیم.مثلا اگر به دختر فرانسوی بگوییم خیلی زیبایی میگوید متشکرم.تعارف هم نمیکند بگوین چشمتان خوشگل میبیند و از این حرفها.یا اگر به کسی که کتابی نوشته که فروش زیادی داشته و مردم به کتاب او توجه کرده اند البته اگر غربی باشد بگوییم به به چه کتابی هرگز نمیگوید نه بابا چیزی نیس من خودمو نویسنده نمیدونم.خیلی راحت میگوید مرسی.الهام مثالی آورد که چند شب قبل از تلویزیون شنیده بود.میگفت هنرپیشه ای که سن و سالی از او گذشته و بازیگر خوبی است و مصاحبه داشته پشت سر هم میگفته من خاک پای مردم هستم.آخر چرا از تو تعریف میکنند تشکر کن.خاک کف پا یعنی چی؟البته بنظر من شاید هم با این برخورد میخواسته نشان بدهد که از آدمهای معمولی برتر است.
    الهام میگفت این تعارفات و این کوچک شمردنها که متاسفانه در فرهنگ و آداب ما ریشه دوانیده کمی ما را به عقب برده.بعد هم تعریف کرد که چند روز پیش در بیمارستان فیروزگر یکی از جراحان روی روده یکی از بیمارانش عملی انجام داد که بقیه جراحان او را ستایش کرده اند.جراح در برابر انهمه تحسین میگفته نه شانسی بوده.آنقدرها هم در کارم وارد نیستم.در حالیکه میتوانسته خیلی راحت بگوید متشکرم و برای بهتر شدن کارم تلاش میکنم.
    من گفتم بالاخره آداب و رسوم و خلقیات مردم کشورهای مختلف مقاومت است.ما هم این چنین بار آمده ایم.بقول معروف من آنچه پرورشم میدهند رویم.مادرم الهام که از این حرفها خوشش نمی آمد پرسید:خونه مال خودته؟
    گفتم:بله از این یکی شانس آوردم.
    یک لحظه میخواست از برادر و خوهرم و شوهرم بپرسد که الهام به او اشاره کرد.
    صحبت از گرانی که میگفتند ثمره جنگ است پیش آمد.وقتی نرگس گفت شوهرش معلم است و نقاشی ساختمان میکند تا امورشان بگذرد الهام گفت:عجب اتفاقی.ما دربدر دنبال کسی میگردیم که خونمون رو نقاشی کنه.قرار شد یک روز مجید را به آنجا ببرم.
    هنگام صرف ناهار و گستردن سفره و چیدن غذا رها سلیقه نشان میداد.الهام گفت:چرا اینهمه غذا درست کردی دختر؟
    گفتم:اینهمه نیس قابل شما رو نداره.
    الهام گفت:اینهم یکی از تعارفات الکی.زیاد درست کردی قبول کن دیگه پرستو.
    با اینکه از نوجوانی با الهام دوست بودیم و علاقه مان به یکدیگر ثابت شده بود اما حس میکردم تا حدودی سعی میکند معلوماتش را به رخ من بکشد که البته اینهم یکی از عادات ما زنان بود و هست.
    بعد از صرف ناهار مادر الهام کنار سفره چرت میزد.او را به اتاقی که کمتر باد کولر اذیتش میکرد راهنمایی کردم.هنوز سر به بالش نگذاشته خرخرش بلند شد.الهام گفت که مادرش چربی خون دارد و اسید اوریک باعث میشود که زیاد بخوابد و هر چه به او میگوییم پرهز کند گوشش بدهکار نیست.
    با اینکه با بودن رها نمیتوانستیم آنطور که باید از گذشته حرف بزنیم در عین حال تا نزدیک غروب که هوا رو به خنکی مرفت گفتیم و خندیدیم.صحبتها بیشتر درباره دوران دبیرستان بود.
    آنروز هم یکی از روزهای فراموش نشدنی بود.آنها را تا سر خیابان همراهی کردم.همان حاج خانم که خودش را صاحب کوچه میدانست از روبرو می آمد.با نگاهی به روسری الهام که کمی عقب رفته بود و لباسهای رنگارنک و شیک او سری به علامت تاسف تکان داد و چهره درهم کشید و حتی جواب سلام مرا نداد.
    رفت و آمد با الهام روحی تازه بمن بخشیده بود.امکان نداشت روزی یکبار یا من به او زنگ نزنم و یا او یادی از من نکند.خانم مدنی که گفتم به دلیل بزرگ شدن بچه ها بخصوص رها کمتر از گذشته به خانه آنها کمتر بخانه آنها میرفتم کمی دلخور بود و به شوخی میگفت:نو که اومد به بازار کهنه میشه دل ازار.منهم در جواب میگفتم هر گلی بویی داره.خانم مدنی بارها گفته بود هرگز نمیگذارد رها غیراز سیامک همسر کس دیگری شود و من از او خواهش کرده بودم جلوی آنها هرگز از این سخنان نگوید.مبادا از درس و مطالعه دور بیفتند.البته دو پسر خانم مدنی سپهر و سیامک چنان ادب وشعوری داشتند که هرگز به خودشان اجازه نمیدادند حتی یک شوخی بیمزه و بی معنی با رها بکند.اما با اینکه یکدیگر را به چشم خواهر و برادر مینگریستند منهم نباید جانب احتیاط را رها میکردم.
    تیرماه انسال یعنی سال 1367 در میان ناباوری قطعنامه سازمان ملل بعد از 8 سال جنگ پذیرفته شد.جنگی که به زبان راحت بیان میشد.کمتر کوچه ای بود که جوانی ناکام را از دست نداده باشد.گرانی بیداد میکرد.حالا شعری را که سالها در مدارس تدریس میشد و من معنی آنرا نمیفهمیدم درک میکردم.
    چنان قحط سالی شد اندر دمشق
    که یاران فراموش کردند عشق

    نمیدانم چرا برادر از خواهر خواهر از برادر دوست از دوست بریده بود.هرکس دست روی سر خودش میگذاشت که کلاهش را باد نبرد همان گونه که اشاره کردم مردها از اداره زندگی عاجز بودند یا باید همسرشان همکار میکرد یا خودشان دو شیفت کار را تحمل میکردند.اگر بگویم آقای مدنی با اینکه بازرس بانک ملی و چندین بار مسئول شعبه شده بود و با اینکه همسرش هم کار میکرد کم می اورد شاید تعجب اور باشد اما و از یکی دو نفر شنیدم که گاهی که با اتومبیلش سرکار میرود و برمیگردد مسافر هم سوار میکند تا لااقل پول بنزین را از خود ماشین در اورد.
    بعد از جنگ گرچه مسئولان گفتند باید به ویرانیهای حاصل از جنگ بپردازند اما همین که جان جوانان که به سربازی میرفتند در خطر نبود جای شکر داشت.با اینکه شانزده هفده سال از دیدن مسعود پسرم محروم بودم اما شکل و شمایل او را در ذهنم مجسم میکردم.حالا میرفت که به 18 سالگی برسد.اگر جنگ تمام نمیشد هرگز نمیتوانستم بی تفاوت باشم.به هر روی عربها بار دیگر خانه و زندگی ما را بهم ریختند خراب کردند و کشتند و به اسیری بردند.
    تابستان آنسال روی که به اتفاق رها بخانه الهام رفته بودم بمن پیشنهاد بلکه اصرار کرد که به اتفاقا آنها به شمال برویم.نخست تعارف کردم و سپس پذیرفتم.شوهرش هم بدش نمی آمد در سفر شمال همصحبتی مانند من داشته باشند.مادر الهام چون از هوای شرجی شمال خوشش نمی آمد میگفت هرگز در تابستان پا به آنجا نمیگذارد.به هر حال اوایل شهریور صبح زود دنبال ما آمدند.رها خیلی خوشحال بود من فقط یکبار در کودکی زمانیکه از آن مسیر به مشهد مریفتیم دریا را دیده بودم.برای دکتر جای تعجب داشت رها هم گویی از دورترین آبادیهای پشت گوه پا به لندن گذاشته است.جاده هراز را اولین بار میدیدیم و چقدر باری من و رها جالب بود.
    همانگونه که گفتم دکتر شوهر الهام اهل بحث و گفتگو بود و دنبال همصحبتی میگشت که مرا او را داشته باشد.
    الهام زیاد از سیاست و بحث فلسفی خوشش نمی آمد اما گاهی مداخله میکرد.در طول مسیر صحبت بیشتر جنگ بود.دکتر میگفت هنوز نفهمیده چرا جنگ شروع شده و چرا بی نتیجه برای هر دو کشور به پایان رسیده.میگفت تنها نتیجه جنگ هزارها شهید و معلول و ویرانی شهرهای مرزی بوده او هم انند من بر این باور بود که عراق از همه کشورها بدبخت تر است.
    آنها کنار ساحل بین نور و محمود اباد ویلایی شیک داشتند که داخل آن همه گونه وسایل رفاه و آسایش وجود داشت.ویلای آنها در شهرکی واقع بود که امنیت داشت.نزدیک غروب بود که به آنجا رسیدیم.چقدر برایم جاب بود رها مات و متحیر مانده بود.در دلم گفتم اگر پدرش ما را ترک نمیکرد چه بسا که زندگی ما خیلی بهتر از الهام و شوهرش بود.
    رها که گفتم دختری زود اشنا بود خیلی زود در همان مجموعه دوستانی همسن و سال خودش پیدا کرد.دوستانش چنان شیفته او شده بودند که رهایش نمیکردند.در غیاب او الهام و حتی دکتر با من حرف زدند و سعی کردند مرا راضی کنند که به او بگویم پدر دارد اما مسئله عمو و عمه را از او پنهان کنم.دکتر میگفت ته نگاه رها غمی وجود دارد و الهام بر این باور بود که همان غم درون نگاهش زیباترش کرده است.
    اعتقاد من این بود که صبر کنم تا وقتی رها بحران سالهای آخر دبیرستان را پشت بر بگذارد و مراقب باشم که مانند خودم زود دلباخته نشود و به دانشگاه برود.آنوقت در یک فرصت مناسب همه چیز را برایش شرح دهم و از آن گذشته تصمیم داشتم زندگیم رادر قالب داستانی که پرفراز و نشیب بود بنویسم.شاید بعد از اتمام قصه ام نوشته هایم را به او بدهم تا بخواند اما میترسم.چون رها دختر کنجکاوی است.شک ندارم وادارم میکند سراغ مسعود بروم و خودش سراغ مادربزرگ عمه و عمویش میرود.
    الهام به شوخی میگفت پس بنابراین نباید شوهر کند چون طاقت دوری او را نداری.
    خلاصه چنان بما خوش گذشت که نفهمیدیم زمان چطور سپری شد.تا آمدیم جا خوش کنیم هفته به پایان رسید.رها راضی نمیشد دل از دریا و دوستان تازه اش بردارد.به هر روی شمال را بسوی تهران ترک کردیم.
    سال تحصیلی 67 و 68 رها وارد آخرین سال راهنمایی شد.حالا مسایل را بهتر درک و تجزیه میکرد.با اینکه شک نداشت حقیقت را درباره آنچه بر من گذشته از او پنهان میکنم کنجکاوی نمیکرد.
    رها به درس و مطالعه بی اندازه علاقه نشان میداد خودش را بزرگ میپنداشت.لااقل پی برده بود که بچه نیست.گاهی سلیقه اش را در پخت و پز و دکوراسیون خانه اعمال میکرد زیباییش روزبروز بیشتر به چشم می آمد.چشمانش عسلی و مژه های بلندش بمن رفته بود ترکیب صورت و قد کشیده اش به پدرش رفته .خیلی مواظبش بودم کمی هم اضطراب داشتم که مبادا خود شیفته شود.
    در یکی از کتابهای روانشناسی خوانده بودم که خود شیفتگی از هر بیماری ای خطر ناکتر است.چرا که خود شیفته فقط خود را میبیند و چشمانش قادر به دیدن آدمهای درو و برش نیستند.
    به هر روی از رها راضی بودم که تصمیم دارد از طریق تحصیل عضوی مفید برای جامعه باشد.هر سال که میگذشت دنیای دور و برش را بیشتر میشناخت.وقتی پا به دبیرستان گذاشت وارد مرحله نوینی از زندگی شده بود.گاهی به انبوه کتابهای من سر میزد.کاملا مواظب بودم چه کتابی بیشتر توجهش را جلب میکند تا از آن طریق به روحیه اش پی ببرم.او هم کتابهای داستانی را دوست داشت.امادرسهایش زیاد بود و او برای فهمیدن درس میخواند نه برای قبول شدن و رفع تکلیف زیاد فرصت نداشت و فقط گاهی در اوقات فراغت نگاهی به کتابی می انداخت.
    مجید و نرگس و دخترشان نسیم که به کلاس چهارم میرفت بعد از نزدیک 8 سال صاحب آپارتمانی شدند که از طریق تعاونی مسکن فرهنگیان برایشان ساخته بودند.شاهد بودم در این مدت با چه دل خون دلی مجید توانسته بود مبلغ پیش پرداخت را بپردازد .خلاصه با کلی بدهکاری به پانک صاحب آپارتمانی شدند.از یکسوی خوشحال بودم که آنها دارای مامنی امن شده اند که متعلق به خودشان است و از طرف دیگر نگران تنهاییم بود.مجید و نرگس در آن مدت بدون تاثیر نبودند.یکی از ویژگیهای نرگس شاد بودن او بود.همیشه از دو اتاق کوچک طبقه بالا صدای موسیقی می آمد اکثر اشعار آهنگها را حفظ بود و گاهی زمزمه میکرد هنگامیکه وسایل اندک خود را جمع و جور میکردند موجی از غم همه وجودم را گرفته بود.
    رها هم ناراحت بود.حالت مجید و نرگس هم دیدنی بود.میگفتند هرگز فراموشمان نمیکنند و ادعا میکردند از خواهر به آنها بیشتر محبت کرده ام.خلاصه هنگام خداحافظی همگی گریه میکردیم.نرگس در میان گریه گفت سالها این شعر و آهنگ را گوش کردم امروز آنرا میفهمم:
    از آشیون دل کندن و رفتن که اسون نیست
    تو سینه عشق تازه پروروندن که آسون نیست
    خلاصه بعد از 7 سال خداحافظی کردیم.
    جای خالی مجید و نرگس و نسیم را با همه وجود حس میکردم اما

    آخر 340


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    به قول یکی از دانشمندان یکی از محسنات بشر انعطاف پذیری او در برابر مشکلات و حتی عادات است.
    رها بزرگ بود و مانند هشت نه سال پیش احساس نمی کردم که همزبانی ندارم. در عین حال جای مجید و نرگس و حتی دخترشان نسیم خالی بود. البته آنها معرفت خود را نشان می دادند و با اینکه محل سکونتشان با نارمک فاصله زیادی داشت هر هفته به من سر می زدند. من هم فرش نه متری ماشینی به عنوان چشم روشنی خریدم و به آپارتمان آننها رفتم. خوشحالی آنها حد و اندازه نداشت.
    بعد از اتمام جنگ خانواده هایی که جوانانشان در دست عراقیها اسیر بودند همچنان روزشماری می کردند که کی عزیزشان آزاد می شود. یکی برادرش، دیگری شوهرش، و تعدادی فرزندشان در طول جنگ در زمان های گوناگون اسیر شده بودند، اما تکلیف من روشن نبود. نمی دانتسم چشم انتظار محمد باشم یا به کل فراموش شده ام. نمی دانستم بگویم برادر دارم یا ندارم.
    شب بیست و پنجم مرداد 1369 وقتی از تلویزیون اعلام شد که روز بعد اولین گروه اُ سرا یا به قولی آزادگان به ایران برمی گردند تا نزدیک صبح بیدار ماندم، حدود شانزده سال بود که برادرم را ندیده بودم. خیلی دلم می خواست یکی از استقبال کنندگان باشم، اما به خاطر رها نمی توانسنتم به خیابان و میدان ازادی بروم. می ترسیدم با بستگان جمیله که دختر عمه عباس بود روبرو شوم. حتما به مسعود گفته بودند که محمد دایی اوست و احتمال داشت در انجا با او هم روبرو شوم. فقط شب و روز بیست و ششم مرداد تصاویر آزادگان را از تلویزیون دیدم و گریه کردم.
    با توجه به اینکه به رها قبلا گفته بودم برادرم اسیر شده شگفت زده می پرسید چرا به استقبال او نرفته ام. جوابی نداشتم که رها را قانع کنم، آن شب از همیشه کنجکاوتر پرسید: مامان، من که بچه نیستم. چرا راستشو نمی گی؟ تو کی هستی؟ من کیم؟ اینطور که بدتره مامان. آدم هزار تا فکر و خیال می کنه.
    کنجکاوی واصرار او باعث شد که راست و دروغ داستانی سر هم کنم تا بلکه خیالش آسوده شود.
    گفتم: من و بابات عاشق هم شدیم، اشتباه کردم یا نکردم نمی دونم. خیلی جوون بودم البته دختر به اون سن و سال نباید قفل دلش با اولین کلید باز بشه. شاید هم حق با برادر و مادر و خواهرم بود که مخالف ازدواج ما بودن، چرا که پدرت قصد داشت بدون اجازه پدر و مادرش که من نمی شناختمشون ازدواج کنیم. بالاخره مخفیانه ازدواج کردیم و همه خانواده ام منو ترک کردند. بعد هم تو رو حامله بودم که پدرت رفت و دیگه برنگشت. بعداً شنیدم مرده.
    باورش برای رها اسان نبود، با ناباوری پرسید: آخه چطوری؟ چی شد؟ کجا رفت؟
    گفتم: نمی دونم. نه آدرسی از خانواده اش داشتم و نه کسی سراغ من آمد. با بدبختی خودم رو به اینجا رسوندم تنهای تنها.
    اشک در چشمان رها حلقه شد. نمی دانم قانع شد یا نه، اما به فکر فرو رفت. برای اینکه افکارش مخدوش نشود و در پی یافتن بستگان پدرش برنیاید گفتم: پدرت می گفت کسی رو نداره، نه پدر، نه مادر و نه برادر.
    رها پرسید: آخه چطور؟ کس و کارش چی شده بودن؟ باید به تو که عاشقت بوده گفته باشه.
    ناگهان به خاطرم رسید که سال 1342 در بوئین زهرا زلزله ای رخ داده بود. متوسل به آن رویداد شدم. بعد از شرح آن زلزله که یادم بود در سیزده چهارده سالگی من اتفاق افتاده بود گفتم: گویا تمام کس و کار بابات تو اون زلزله مرده بودند.
    رها از من خواست چگ.نگی اسنا شدنم را با پدرش شرح دهم. بدجری یله کرده بود. به هر حال باید چیزی می گفتم تا قانع شود و در ضمن پند و اندرزی هم در انچه می گفتم نهفته باشد. مانند قصه هایی که مادربزرگها برای نوه شان می گویند گفتم: یمی بود یکی نبود، من بودم دختری نادان که نباید زود عاشق می شد. نباید با اشاره و نگاه یک جوان خوشگل و خوش تیپ دل می باخت. دخترک خیال می کرد تمام ارزوهای گم شده اش را پیدا کرده، اما پدر و مادرش راضی نمی شدن با جوان دانشجویی که نه پدر داشت و نه مادر ازدواج کنه، دخترک نادان آنقدر دوستش داشت که از خونه فرار کرد و به عقد اون جوون دراومد. بیچاره دخترک چه آرزوهایی داشت، چه امیدهایی. خانواده اش اون رو فراموش کردند. دخترک حامله شد و پسر جوون یه روز صبح از خونه رفت بیرون و دیگه برنگشت. دخترک هی گشت و گشت، اما اثری از اون پیدا نشد که نشد. دیگه هم پیش خواهر و برادرش برنگشت، یعنی اونا دیگه قبولش نکردن. دخترک تنها و دربه در شد، اما یک مرتبه به خودش نهیب زد که چی؟ چی شده؟ چرا باید خودش رو کمتر از یه مرد بدونه؟ رفت سرکار و دخترش رو به دنیا آورد، همین دختری که حالا از مادرش می پرسه کیه و چطوری پدرش رو از دست داده.
    در حالی که برای رها قصه ای می گفتم که تا حدودی به زندگی خودن مربوط می شد قطرات اشک از لابه لای مژه های خمیده و پرپشت او روی گونه های گلناریش می غلتید. پرسیدم چرا گریه می کنی؟ گریه نداره دخترم. هر چه بوده گذشته. نه من در انتظار خویشاوندان خود هستم و نه تو بستگانی داری که به سراغت بیایند. مادرت یک کتاب صدا جلدی است که هم مزه عشق را چشیده و هم ناکامی را لمس کرده. هم شاهد مرگ پدر و مادرش بود و هم از خانه بیرون رانده شده و سرگردانی و تنهایی را با گوشت و پوست و استخوانش لمس کرده. از این کتاب زنده استفاده کن و او را دوست خودت بدان و هرگز مسئله ای را از او پنهان نکن.
    رها یک مرتبه از جا پرید. دستانش را دور گردنم حلقه کرد. دهها بوسه به صورتم زد و گفت: افتخار می کنم که چنین مادری دارم. چقدر خوشحال شدم که بالاخره گذشته پر مکافاتت رو تعریف کردی، اما....
    چند لحظه سکوت کرد و سپس ادامه داد: اما موندم که یعنی پدرم چی شده!
    گفتم: این سوالیه که هفده هجده سال از خودم پرسیدم و گفتم آخه چرا چرا چرا؟
    حالت چهره رها تغییر کرد و پرسید: مامان چرا؟ بابام چی شده؟
    گفتم: چرا باید پدرت رو گم کنم؟
    دیگر طاقت نیاوردم و گریه امانم را برید، رها سرم را روی سینه اش گذاشت. او هم گریه می کرد و در حال گریه می گفت که از این به بعد هرگز مرا به یاد گذشته نمی اندازد. می گفت خیال او هم آسوده شده که چرا تنهاییم و چرا کس و کاری نداریم.
    ان شب خیالم راحت شد که بالاخره رها با قصه ای ساختگی که کمی هم حقیقت داشت قانع کردم و خوشحال بود که توانتسم از فرصت استفاده کنم و بگویم مرا دوست خودش بداند و زود عاشق نشود.
    آن شب تا نزدیک نیمه شب. اسرای آزدا شده را نشان می داد که ناباورانه به اطراف نگاه می کردند و نمی توانستند باور کنند که به کشورشان برگشته اند. هر چه چشم انداختم تا محمد را ببینم بیفایده بود. شانزده سال بود او را ندیده بودم و با ظلمی که به او شده بود و چندین سال اسارت در دست عده ای عرب از خدا بی خبر شک نداشتم که اگر او را در خیابان هم ببینم نمی شناختمش. خلاصه از فکر اینکه سراغ محمد بروم بیرون رفتم. تصورش هم برایم غیر ممکن بود که او سراغ من بیاید. راستش دوست نداشتم رابطه برقرار کنم، چرا که می ترسیدم رها به انچه از او پنهان کرده بودم پی ببرد.
    اواخر مرداد سال 1369 خانم مدنی بعد از بیست و پنج سال کار در پنجاه سالگی تقاضای بازنشستگی کرد. زود موافقت کردند. قبل از او آقای مدنی هم بازنشسته شده بود. پسر بزرگشان تازه از خدمت نظام برگشته بود و در کارخانه ای واقع در هشت گرد کرج به عنوان مهندس و مدیر قسمتی از کارخانه مشغول کار شده بود. خانم مدنی می گفت قصد دارند برای همیشه ساکن کرج شوند. هم ب خاطر سپهر و هم به خاطر آقای مدنی که گویا قرار بود حسابداری همان کارخانه هشتگرد را به عهده بگیرد. خیلی زود انچه تصمیم داشتند عملی کردند. خانه شان را که سر خیابان بود و تقریبا محل تجاری شده بود به قیمت دلخواهشان فروختند و خانه ای بزرگ و زیبا در عظیمیه کرج خریدند . چه روز بدی بود روزی که وسایلشان را جمع می کردند. خانواده ای از من دور می شدند که در بدترین شرایط پشت و پناهم بودند. چقدر سخت بود. خانم مدنی دلداریم می داد و می گفت: خیال کن یه خونه هم کرج داری.
    می گفت محال است بتوانیم به همدیگر سر نزنیم.
    تا انجا که می توانستم در جمع و جور کردن و بسته بندی کمکشان کردم. آهنگی که از صدای پخش صوت نرگس بارها شنیده بودم و روز آخر خودش برایم زمزمه کرده بود به خاطرم آمد:
    از اشیون دل کندن و رفتن که آسون نیست
    تو سینه عشق تازه پروروندن که آسون نیست.
    خانم مدنی هم مضمون این شعر را قبول داشت و می گفت تمام خاطراتش مربوط به این خانه است و هرگز از ذهنش دور نمی شود. می گفت محل شلوغ شده و جابه جا شدن روحیه را تغییر می دهد. حتی تصمیم گرفته بود که اگر بشود به یکی از بیمارستان های دولتی کرج منتفل شوم مرا هم به انجا بکشاند.
    وقتی وسایلشان را در کامیون می گذاشتند موجی از غم به سراغم آمده بود. سپهر و سیامک و چند کارگر و حتی آقای مدنی به م کمک می کردند. سودابه و رها اعتراف کردند که دور بودن از یکدیگر برایشان مشکل است. سودابه می گفت اگر در دانشگاه قبول شود هر شب به خانه ما می آید. رها هم به او قول داده بود که تابستان تنهایش نگذارد.
    خداحافظی چه غم انگیز بود. گویا سرنوشت من چنین رقم خورده بود که به هر کسی دل می بستم تا می آمدم عادت کنم باید دل می کندم.
    از اینکه دوستان خوب و مهربانی مانند خانم و اقای مدنی، که مانند خواهر و برادرم بودند، از من دوری شدند ناراحت بودم، اما ته دلم دور شدن از آنها را به فال نیک گرفتم. تازگیها پی برده بودم که نگاه سیامک که سال دوم دانشکده معماری را پشت سر می گذاشت به رها طور دیگری شده، زیاد با او شوخی می کرد و زیاد از درس و امتحاناتش می پرسید، گاهی هم محبتش نسبت به او گل می کرد و مجله ای، کتابی یا پوستری، برایش می خرید و مادرش هم پی برده بود که شاید عشقی در دل هر دوی آنها جوانه بزند یا زده باشد. البته من به دفعات درباره عشق و عاشقی و عشقهای زودرس در قالب قصه برای رها چیزیهایی گفته بودم. گرچه با مهاجرت خانواده مدنی دیگر من و رها جایی را نداشتیم که سری بزنیم و کسی را نداشتیم که به خانه مان بیایند. با اهالی کوچه غیر از سلام و علیک به هیچ وجه رفت و امد نداشتیم. تنها زنی که به دلم نشسته بود زنی پنجاه شصت ساله بود که نزدیک به یکسال قبل همسایه دیوار به دیوار ما شده بودند. همه او را بی بی صدا می زدند. در خانه پسرش زندگی می کرد که همسایه دیوار به دیوار ما بود زنی به قول معروف خوش مشرب بود. اغلب غروبهای تابستان دم در می نشست و وگاهی یکی دو زن همسن و سال خودش را دو او جمع می شدند. از دم در نشستن بیزار بودم. گاهی که تنها بود حالش را می پرسیدم. او هم من و رها را دوست داشت. از بس تنها شده بودم او را به خانه دعوت کردم. می دانست تنها هستم اما از کم و کیف زندگی خبر نداشت. دو هفته بعد از اینکه خانواده مدنی به کرج رفتند یک روز تعطیل به اتفاق رها عازم کرج شدیم. دو روز قبل گلدان کریستالی برای چشم روشنی خریده بودم. حرکات رها را کاملا زیر نظر داشتم تا متوجه شوم چه اندازه اشتیاق نشان می دهد. خوشبختانه مشتاق دیدن سودابه بود و رفتاری حکایت از دلبستگی به سیامک باشد در او ندیدم. سر راه دسته گلی خریدیم. از میدان کرج با تاکسی های خطی خودمان را به عظیمیه نزدیک میدانی که به میدان اسبی معروف بود رساندیم. در ادرسی که در دست داشتم نوشته بود: نرسیده به میدان اسبی، کوچه فرشته، خانه شمالی، پلاک 14. خیلی راحت روبه روی خانه انها رسیدیم، چقدر از کرج و آن منطقه و آن کوچه و درختان چنار و صنوبر سر به فلک کشیده که اجازه نمی داد گرمای تابستان را احساس کنیم خوشم آمد. یک آن به فکرم رسید که نارمک را رها کنم و کرج و بخصوص آن منطقه را برای زندگی انتخاب کنم. خلاصه زنگ در را به صدا دراوردیم. از طریق آیفون به سودابه که گوشی را برداشته بود گفتم: منم، پرستو
    از خوشحالی فریاد کشید: مامان، پرستو و رها اومدن.
    در روی پاشنه چرخید . به محض ورود درختان میوه و سایه انداز و بوته های گل نسترن و رز مرا به تحسین واداشت. رها گفت: به به، چه خانه ای!
    سودابه و مادرش به استقبال آمدند. کمی دلشوره داشتم که مبادا سیامک که به نظر می رسید به قول معروف سر و گوشش برای رها می جنبد عکس العملی نشان دهد. خوشبختانه او و برادرش سپهر صبح زود به کوه رفته بودند. خوشحالی خانم مدنی و سودابه حد و اندازه نداشت. یکدیگر را در اغوش گرفتیم و اظهار دلتنگی کردیم. بعد از دیده بوسی و تعارفات معمول گفتم رفتید و مرا تنها گذاشتنید. خانم مدنی ادعا می کرد که همش ذکر خیر من رهاست. می گفت زندگی در کرج و منطقه ای که آنها هستند خیلی راحت تر است. می گفتند تازه معنی زندگی و ارامش را می فهمند. خانه شان بزرگ بود، چهار اتاق خواب داشت و حیاطی پر از گل و گیاه. به فکر افتادم که خانه نارمک را بفروشم و در کرج ساکن شوم. سودابه از آزمون سراسری دانشگاهها که چند روز قبل برگزار شده بود راضی به نظر می رسید. می گفت شاید برگزیده شود، اما از گزینش بعد از قبولی هراس داشت.
    صحبت سپهر و سیامک پیش آمد. گویی دختر مورد علاقه اش را پیدا کرده بود و دو شب قبل به خواستگاری رفته بودند. مادر سپهر می گفت خانواده خوبی هستند و پدرش همکار آقای مدنی بوده و جد اندر جد تهرانی بوده اند و سالها پیش ساکن کرج شده اند و خانه شان در باغی بزرگ در مرشهر است . از دختری که دل سپهر را برده بود تعریف می کرد که لیسانس مدیریت است و در شرکتی کار می کند. به شوخی گفتم: بالاخره مادر شوهر شدی؟ نکنه با عروست سازگار نباشی؟
    خانم مدنی گفت: نه بابا، اون دوره ای که مادرشوهر و عروس با هم کارد و پنیر بودند گذشته. حالا کی جرئت داره به عروس بگه بالای چشت ابروست؟ حتی پسر ها و دختر واسه پدر مادرشون تره خورد نمی کنن، به قول معروف زمونه شده فرزند سالاری.
    در حالی که مشغول گفتگو بودیم، آقای مدنی سیامک و سپهر از راه رسیدند. بیشتر حواسم به عکس العمل سیامک بود. درباره انچه حدس زده بودم تا حدودی یقین حاصل کردم. سیامک از همان لحظه ورود همه هوش و حواسش به رها معطوف شد. خوشبختانه برخورد رها خیلی عادی بود. به سپهر تبریک گفتم که بالاخره دختر مورد علاقه اش را یافته. نمی دانم قبلا اشاره کرده بودم یا نه انها مرا خاله صدا می زدند و رها هم به خانم مدنی خاله و به اقای مدنی دایی می گفت. خلاصه خاله جان خوش آمدی و دلمان برایمان تنگ شده بود تا نیم ساعتی ادامه داشت. پدر و دو پسر یکی پس از دیگر حمام کردند تا خستگی کوهنوردی از تنشان بیرون بیایند. من غریبه و مهمان نبودم. در اشپزی و اماده کردن غذا کمک کردم. رها هم در اتاق سودابه بود و با هم به موسیقی گوش می دادند. هنگام صرف ناهار صحبت از قیمت خانه پیش آمد و اینه آیا امکان دارد من هم به کرج بیایم. همگی استقبال کردند. اما خوشحالی سیامک که شک کرده بودم به رها نظری خریدارانه دارد بیشتر بود. پشت سر هم می گفت:
    خاله جون، نارمک دیگه جای زندگی نیست. به خصوص کوچه تنگ و ترش شما که به قول خودت رها نمی تونه توش سوار دوچرخه بشه.
    چند لحظه به فکر فرو رفتم. تردیدی نداشتم که سیامک دامادم می شود، اما نمی خواستم قبل از دانشکده رها حتی اشاره ای به موضوع بشود. به خودم می گفتم چه کسی از سیامک بهتر. شناخته شده و با تربیت و با استعداد. تا داشنگاه را پشت سر بگذارد و به سربازی برود سه چهار سالی طول می کشید. تا ان زمان رها هم اگر به همین منوال پیش می رفت یکی از پذیرفته شدگان بود. صحبت قیمت خانه در کرج و فروش خانه نارمک ادامه یافت. آقای مدنی گفت اگر تصمیم من جدی باشد هم خانه نارمک را می فروشد و هم خانه ای در کرج برایم می خرد و مابه التفاوت از بانک برایم وام می گیردو قرار شد تصمیم بگیرم و او را هم بی خبر نگذارم. چه روز خوبی بود. چقدر خوش گذشت. با اینکه اصرار داشتند شب بمانیم، اما چون روز بعد باید سرکار حاضر می شدم امکان نداشت.
    نزدیک غروب آقای مدنی ما را به ایستگاههای کرج- تهران رساند. تقریبا هوا تاریک شده بود که به خانه رسیدیم. بی بی همسایه دیوار به دیوارمان مانند همیشه دم در نشسته بود. به محض دیدن من و رها انگار که چشم به راه ما بوده خوشحال شد.
    به جای جواب سلام گفت: کجا بودی دخترم؟ دلم هزار راه رفت.
    برایم جالب بود و مسرت بخش که بالاخره کسی وجود دارد که چشم به راه ما باشد، حالش را پرسیدم و گفتم کرج بودم. منزل یکی از همکاران دعوت داشتیم. او با حالت گله با همان لهجه غلیظ تهرانیهای قدیم گفت: ما که شدیم خونه بپا. از صبح اصغر و فاطمه رفتن بیرون. همسایه هام پیداشون نیست. دلم داشت از تنهایی پاره می شد.
    او را دعوت کردم. بدون تعارف بود. من هم راضی بودم. در همان محوطه کوچک حیاط زیلو فرش کردیم. بلافاصله دست به کار دم کردن چای شدم. بی بی خوش صحبت بود و گاهی از گذشته اش حرف می زد و سرمان را گرم می کرد، رها هم او را دوست داشت. خلاصه..........

    تا صفحه 350


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مونس ما بی بی شده بود که هر شب تا نزدیک نیمه شب ما را تنها نمیگذاشت مانند اغلب مادرشوهرها از عروسش راضی نبود اما بدش هم نمی آمد.میگفت خداوند هیچ زنی را نان خور پسر و عروس نکند.آنقدر با شعور بود که میفهمید او هم مزاحم آنهاست.میگفت بنده خدا پسرش گرفتار او شده.دلش نمیخواست موجب دردسر پسر و عروسش باشد.
    مهرماه سال 69 رها سال دوم دبیرستان رادر رشته علوم تجربی آغاز کرد.در عالم جوانی دوست داشت پزشک شود.باید دوران جوانی خودم افتادم که چه ارزوهای دور و درازی داشتم.البته هرگز بقول معروف ذوق او را کور نمیکردم مرتب تشویقش میکردم و میگفتم بشر این دستگاه بزرگ افرینش قادر است با سعی و کوشش به هر مقامی که بخواهد برسد در صورتیکه زود گرفتار دلش نشود.
    من در زمینه جامعه شناسی مطالعه کرده بودم و میدانستم که نباید به جوانها زیاد امر و نهی کرد و باید د رقالب مسایل دیگر که جنبه تحکم نداشته باشد راه و چاه زندگی را به جوانان آموخت و من از این بابت موفق بودم.طبقه بالا را با سلیقه خودش فرش کرده و میز تحریر و کتابخانه اش را چیده بود و تا پاسی از شب به درس و مطالعه میپرداخت.درسهای رها خیلی سنگین شده بود.بعد از دبیرستان کلاس زبان هم میرفت.شب و روز مشغول بود.حتی فرصت نداشت تلویزیون تماشا کند.تنها سرگرمیش گوش کردن به موسیقی ملایم بود.
    با خانم مدنی گاهی تلفنی تماس داشتیم و جویای حال یکدیگر میشدیم.از الهام هم خبری نبود.بعضی اوقات که رها از درس خسته میشد سری به خانه او میزدیم و شام یا نهار با هم بودیم.الهام همیشه رها را تشویق میکرد و چگونگی فراگیری دروس را به او می آموخت.هنوز از محمد برادرم خبر نداشتم.زمانیکه برگشت ازاد شدگان را از تلویزیون پخش میکردند دلم برایش در پرواز بود.مسعود هم د رخیال پرورانده بودم و د رعالم تخیل بخشی از ذهنم را مشغول کرده بود.شبها که رها در اتاق خودش مشغول مطالعه بود بی بی همصحبت من میشد.انقدر حرف برای گفتن داشت و چنان بامزه و خوش سخن بود که هرگز خسته نمیشدم.از تهران قدیم و بخصوص از بازار آن یاد میکرد.میگفت چند پشتش بازاری بوده و سالها در گوچه مسجد جمعه سکونت داشتند از شوهرش که خیلی زود مرده بود یاد میکرد.از نانواییها کبابیها و قصابیها و ارزانی دو سه دهه پیش مثال میآورد.میگفت فرزندانش را که دو پسر و سه دختر بودند و هرکدام زندگی مستقلی داشتند با روغن کرمانشاهی بزرگ کرده.از دلخوشیها و قانع بودن آن زمان حکایت میکرد.میگفت نه یخچالی وجود داشت و نه فریزری.کلمه فریزر را نمیتوانست خوب ادا کند و میگفت فلی زر اعتقاد داشت اینهمه بیماری بدلیل نخوردن گوشت و میوه تازه است.میگفت وقتی فرزندانش کوچک بودند صبح به صبح شوهرش 5 تومان میگذاشت لب طاقچه او با همان 5 تومان 7 نفر را اداره میکرد.برای من که تا حدودی آن زمانها را بخاطر داشتم عجیب نبود اما گاهی که رها پای صحبت بی بی مینشست گویی افسانه میشنود و اصلا باور نمیکرد.
    از پسرها و دخترها که چگونه با هم ازدواج میکردند خیلی حرف میزد. و زمانی جوانی خودش را با حال مقایسه میکرد و بر این باور بود که با اینهمه لوازم از ماشین و جاروبرقی و یخچال و تلویزیون گرفته تا خانه های آنچنانی زندگی در قدیم شیرینی دیگری داشت.عشقها طور دیگری بود و مردم بیشتر با هم روراست بودند و برای یکدیگر احترام بیشتری قائل میشدند.از گذشت و مردانگی لوطی مسلکان داستانها داشت.میگفت کی جرات میکرد به ناموس کسی چپ نگاه کند.در بین گفته هایش از جاهل بازیها و چاقو کشیها و عربده شبانه مستان نیمه شب هم خاطرات زیادی تعریف میکرد.معتقد بود چه خوب شد که عرق و شراب از بین رفت اما از اینکه بعضی ها به تریاک رو آورده بودند ناراحت بود.
    میگفت در کوچه ای که آنها زندگی میکردند فقط یک نفر تریاک میکشید اما شنیده بود که اکنون فقط چند نفر معتاد نیستند.
    بی بی سواد نداشت امادر شگفت بودم که چقدر خوب مسایل را تجزیه و تحلیل میکند.از بین دو پسر و سه دخترش اصغر اقا را همانکه در خانه اش زندگی میکرد بیشتر دوست داشت.از یکی از دامادهایش اصلا خوشش نمی آمد.میگفت آدم لاابالی که گاهی سراغ تریاک میرود.
    بی بی برای من از دهها برنامه تلویزیونی بهتر بود و اگر یک شب خانه من نمی آد گویی چیزی گم کرده بودم.اصغر آقا پسرش و فاطمه عروسش هم از من خوششان می آمد.بارها که بچه هایشان یا خودشان بیمار میشدند با سفارش من در بیمارستانی که بودم مداوا میشدند و از اینکه بی بی خانم ساعتها در خانه من میماند و گاهی هم آنجا میخوابید ناراضی نبودند.
    اسفند ماه آنسال خانم مدنی و سودابه که برای خرید به میدان بهارستان آمده بودند سری بمن زدند.سودابه سال گذشته در کنکور سراسری پذیرفته نشده بود.نمیدانم چه موضوعی موجب شده بود که سودابه نگران ادامه تحصیل نباشد منهم زیاد کنجکاوی نمیکردم.ناهار با هم بودیم در تدارک جشن عروسی سپهر بودند که خردادماه سال بعد برگزار میشد.از من خواستند بعد از تعطیل شدن مدارس چند روز قبل از جشن به خانه آنها بروم تا کمک حالش باشم.
    نوروز سال 70 جایی غیر از خانه الهام برای عید دیدنی نداشتیم.الهام چند روز قبل از عید نوروز تلفنی گفته بود که قصد سفر دارد.با اینکه از منهم خواستند همسفرشان شوم اما چون رها تصمیم داشت وقت تلف نکند بعد از تشکر معذرت خواستم.روز اول فروردین تنها به دیدن بی بی خانم رفتم تا ثابت کنم دوستش دارم.اصغر اقا پسرش و عروسش خیلی خوشحال شدند.بی بی خانم هم بهمه میگفت که مرا دختر خودش میداند.آن سال میز و مبل و صندلی خریده بودیم و طبقه پایین از حالت یکنواختی بیرون امده بود.بی بی خانم با اینکه از زندگی شاده قدیم تعریف میکرد اما معتقد بود بالاخره نمیشود از وسایل امروزی چشم پوشید.
    دو روز بعد از عید به اتفاق رها عازم کرج شدیم.خوشبختانه شور و شوقی در رفتار رها ندیدم و مطمئن شدم نگاههای بی پروای سیامک تاثیری روی اون نگذاشته است و گویا بر بحرانهای احساسی جوانی سرپوش گذاشته یا عقل بر احساسش چربیده.
    از اواخر تابستان سال گذشته دومین بار بود که به کرج میرفتم.خوشبختانه سیامک با دوستان دانشجویش به مسافرت جنوب رفته بود.سپهر هم در خانه نامزدش لادن جاخوش کرده بود.فقط سودابه و پدر و مادرش د رخانه بودند.سال نو را بهم تبریک گفتیم.رها در باغچه پرگل و گیاه آنها نفسی تازه کرد.آقای مدنی پرسید:پس چی شد؟قرار بود چشم از نارمک بپوشی؟
    گفتم:حالا که درگیر مدرسه رها هستم.شاید تابستان شما را به زحمت بیندازم.
    همانگونه که گفتم اواخر خرداد عروسی سپهر و لادن بود.بیشتر گفتگوها درباره او بود قرار بود آپارتمانی د رهمان منطقه عظیمیه برای سپهر رهن کنند.سودابه بیش از مادرش از لادن و خانواده اش تعریف میکرد.شور و شوق او با سال گذشته تفاوت داشت بحدی که به حدس و گمان افتادم.نشاط عشق برای من بیگانه نبود.شکی نداشتم سودابه که به درس و دانشگاه بیش از دو برادرش اهمیت میداد و اکنون بی تفاوت میگوید گیرم که لیسانس گرفتم کار پیدا نمیشود پشت گرمیش به چیز دیگری است.با اینکه اهل کنجکاوی نبودم رندی کردم و گفتم بالاخره دختر باید شوهر کند و هر کسی برای خودش برنامه ای دارد و گاهی اوقات هم اتفاقی در زندگی آدمها می افتد که به اختیار خودشان نیست.رفته رفته پی بردم در آمد و رفت بخانه نامزد سپهر جوانی که میگفتند از بستگان لادن و مهندس تاسیسات است سخت دلباخته سودابه شده و از قرار معلوم سودابه هم خوشش آمده.از خداوند برایش آرزوی خوشبختی کردم.آنچه مرا بیش از اندازه خوشحال کرد جمله رها بود که گفت تا دانشگاه را پشت سر نگذارد هرگز شوهر نمیکند.چون سیامک در سفر بود یکی دو روز در کرج ماندیم.خانم مدنی اصرار داشت تا سیزده در خانه آنها باشیم.سودابه گفت:خاله جون تو رو خدا ما را تنها نگذارین.با آنهمه اصرار بیش از دو شب نماندیم و رهسپار تهران شدیم.
    رها با اینکه پا به 17 سالگی گذاشته بود و هنوز تجربه آنچنانی نداشت حرفهایی میزد که بقول معروف از خودش بزرگتر بود.میگفت خواستگارها روزهای نخست دکتر یا مهندس یا صاحب شرکتند.بعد که کار از کار گذشت معلوم میشود که قرار بود به این سمتها دست یابند.نظر دخترم برایم جالب بود.بعد از تحسین گفتم هرگز فکر نمیکردم جهان بینی دخترم تا این اندازه وسیع باشد.
    به هر روی نزدیک غروب در نارمک بودیم.جالب اینکه دلبستگی بی بی خانم بما حدی شده بود که بقول خودش تاب دوری ما را نداشت.
    مسافرت یک هفته بیشتر طول نکشید.یک روز هم بخانه او رفتیم و قرار شد سیزده نوروز هم با آنها باشیم.
    رها رفت و آمد با الهام را خیلی دوست داشت.شوهر الهام مردی وارسته و در عین حال بسیار مهربان بود.همیشه رها را به درس خواندن و ادامه تحصیل تشویق میکرد و مرا تحسین میکرد که استوار و پراستقامت هستم.روز سیزده طبق قرار سر خیابان منتظر آنها شدم.زیاد در انتظار نماندم.اتومبیلشان در برابرم توقف کرد.من و رها سوار شدیم.مادر الهام با آنها بود.خوشحال شد که دعوت آنها را پذیرفتیم دائم به رها نگاه میکرد و ماشالله ماشالله میگفت.از منهم پرسید که هر شب برایش اسپند دود میکنم یا نه.نکنه به دختر خوشگلم چشم زخم بزنن پرستو.گفتم هرشب که نه اما گاهی.
    شوهر الهام که او را دکتر خطاب میکردم به شوخی گفت:بالاخره اسپند برای ضد عفونی بد نیست.
    مادر الهام گفت:همه چیز دکتر خوبه اما به این چیزها که ما معتقدیم اعتقاد نداره.
    دکتر گفت:اعتقاد و ایمان با خرافات زمین تا آسمان تفاوت دارد.میگفت عقل نمیپذیرد که گیاهی در آتش سوزانده شود تا کسی چشم زخم نخورد تازه چشم زخم معنی ندارد...
    الهام هم تحت تاثیر شوهرش و تحصیلاتش آنچه دکتر میگفت تایید میکرد.
    نمیدانستم کجا میروند.بعد از طی مسافتی طولانی در شمال تهران به منطقه ای رسیدیم که بنظرم آشنا می آمد.خوب که دقت کردم بخاطر آوردم زمانیکه من و عباس نامزد بودیم به آن منطقه ییلاقی که به اوشون فشم و میگون معروف بود آمده بودیم.
    اتومبیل دکتر وارد باغ بزرگی شد که پنج شش اتومبیل سواری مدل بالا در آن پارک شده بود .الهام گفت هر سال سیزده بدر دکتر فروغی دوستان صمیمیش را دعوت میکند.یک لحظه پشیمان شدم که چرا با آنها آمده ام.گفتم آخر من چرا باید مزام شوم.الهام گفت:این چه حرفیه دخت؟تو دوست منی حتی میتونم بگم خواهرم هستی.نکنه رودرواسی کنی!رها بر خلاف من خوشحال بود.به هر روی میزبانان به استقبالمان آمدند.اغلب مهمانان پزشک بودند.پسر و دختر و پیر و جوان و مرد و زن در سالن بزرگی دور هم جمع شده بودند میگفتند و میخندیدند و شادی میکردند انگار نه انگار که د رایران هستند و محدویتی وجود دارد.صدای موسیقی در فضای سالن و باغ پیچیده بود رها توجه خیلی ها را جلب کرد.پسرهای جوانی بودند که نگاه از او بر نمیداشتند و دخترهایی که در گوش یکدیگر پچ پچ میکردند.من و رها به جمع معرفی شدیم.اصلا نمیتوانستم بی رودرواسی باشم.رها هم کمی خودش را جمع و جور کرد.به هر حال برایمان جا باز کردند و خوش آمد گفتند.چند نفری که گویا کلفت و نوکر بودند پذیرایی میکردند.دکتر فروغی در صدر مجلس نشسته و گرم گفتگو با همکارانش بود یکی دو دختر همسن و سال رها به او نزدیک شدند و دعوتش کردند با آنها باشد.رها با نگاهی بمن دعوتشان را پذیرفت.نمیدانم چرا دلم شور میزد.نمیدانم چرا نمیخواستم با پسرها باشد میترسیدم عاشق شود میترسیدم دلش ترک بردارد بیشتر حواسم به او بود.دخترها و پسرها که نگفته نماند هیچ حرکتی که دور از نزاکت باشد انجام نمیدادند سعی میکردند رها را از کم روی بیرون بیاورند.خیلی دلم میخواست زمان به سرعتب گذرد اگر چه ساختمان آن سالن و ان باغ برای مهمانان بهشت بود نمیدانم چرا من خودم را در جهنم میدیدم.حالت دگرگون من از دید الهام دور نماند.پرسید چرا رودرواسی میکنم و از من میخواست کم رویی را کنار بگذارم من فقط دلم برای رها شور میزد.
    خلاصه سیزده بدر آنسال برایم دلچسب نبود.هنگام غروب یکی از پس از دیگری از دکتر فروغی و همسر و پسر و دخترش تشکرد و خداحافظی کردیم.وقتی روبروی کوچه مان پیاده شدیم و از الهام و شوهرش سپاسگزاری کردم نفس راحتی کشیدم.از رها پرسیدم:چطور بود؟خوش گذشت؟گفت بد نبود.
    آنطور که انتظار داشتم رها به به و چه چه نکرد.تنها حسنی که آن مهمانی برای او داشت این بود که د رادامه تحصیل مصمم تر شود.میگفت روزی پا به پای آنها پیش خواهد رفت.
    رها از روز چهاردهم فروردین تا آخرین روز امتحان که در خردادماه به پایان رسید به قول معروف فرصت سرخاراندن نداشت تا نیمه شب درس میخواند.بی بی خانم هم مرا تنها نمیگذاشت طوری با هم الفت پیدا کرده بودیم که بیشتر شبها کنارم میخوابید.
    بعد از تعطیلی مدارس چند روز مرخصی گرفتم و طبق قرار اقای مدنی با اتومبیل خودش به دنبال من و رها آمد تا به عنوان خاله داماد یکی از میزبانان باشم.راضی بودم که هوایی عوض کنم و رها هم خستگی و بی خوابیهای شبهای امتحان از تنش بیرون برود اما از سیامک که کمی بی پروا بود میترسیدم.میترسیدم که توجه رها را بخودش جلب کند.به هر حال بیستم خرداد عازم کرج شدیم. بچه ها خاله خاله گویان به استقبالم شتافتند و خوشحالی خودشان را ابراز کردند.سودابه رها را در آغوش گرفت به گونه های یکدیگر بوسه زدند.مادر سپهر خیلی خوشحال شد.گفتم بالاخره آمده ام یک هفته جا خوش کنم.سپهر گفت:نباید هم غیر از این باشه مگه من اینهمه مدت بیخود شما را خاله صدا زدم؟سیامک هم خوشحالی خودش را ابراز کرد و سعی میکرد برخوردش گرمتر باشد.
    همانگونه که گفتم سودابه 4 سال از رها بزرگتر بود اما اگر کسی نمیدانست شاید آندو را همسن و سال میپنداشت او را به اتاق خودش برد تا موسیقی گوش کنند و به راز دل مشغول شوند.دعا دعا میکردم که رها رازی نداشته باشد که از من پنهان کند.
    همه در تقلای تدارک جشن عروسی بودند که پنج شنبه شب انجام میشد.قرار بود مراسم جشن را در باغ خانه پدر عروس برگزار کنند.کارتهای دعوت نوشته شده بود.یکی دو روز مانده به مراسم جشن به اتفاق خانم مدنی سری به خانه عروس زدیم.لادن خوشگل بود.سلیقه سپهر را تحسین کردن.پدر لادن مردی 65 ساله با ایمان و خیلی افتاده بنظر می آمد.بر خلاف خودش همسرش زنی حراف و پرچانه بود که سعی میکرد برتری خانواده اش را به عناوین مختلف ثابت کند.میگفت لادن خواستگار زیاد داشته و بالاخره قسمت چنین بوده از خودش و اینکه سالار خانه اس زیاد حرف میزد.سواد خواندن و نوشتن داشت اما بیش از آنچه بود وانمود میکرد.از خانه داری و سلیقه و ابتکارهایش سخن میگفت.صحبت از تعداد دعوت شدگان که پیش آمد شکی نداشتم زنی با آن همه حرف و حدیث صدها خویشاوند و دوست و اشنا و شیفته دارد.وقتی گفت با خواهرانش و حتی پسر بزرگش و عروس و داماد دیگرش رفت و آمد ندارند و به جشن عروسی هم دعوت نمیشوند شگفت زده شدم.چیزهایی میگفت که بقول معروف سر و ته نداشت.پی بردم زنی خود شیفته است.بنظر من بدترین بیماری روانی همان خود شیفتگی بود.شکی نداشتم که روزی با سپهر و لادن هم قهر خواهد کرد.یکی دو ساعتی که آنجا بودیم شوهرش که گفتم او را حاج اقا صدا میزدند لب باز نکرد.فقط هنگام ورود جواب سلام ما را داد و احوالمان را پرسید و هنگام رفتن خداحافظی کرد.
    خانم مدنی هم نظر مرا داشت.میگفت لادن دختر خوبی است.اما مادرش غیر از خودش کسی را قبول ندارد.بر خلاف حاج اقا پدر لادن که مردی متین و کم حرف بود.
    به محض ورود به خانه به شوخی به سپهر گفتم :این مادرزنی که من دیدم جرات اظهار نظر بتو نمیده اما لادن هم خوشگله هم مردم دار.سپهر هم قبول داشت مادر زنش زیاد حرف میزند و آنهم بی ربط اما چاره ای نداشت.بقول خودش میخواست با لادن زندگی کند.من چنین اعتقادی نداشتم.خانواده را بی تاثر در زندگی دو جوان که تازه ازدواج کرده بودند نمیدیدم و عقیده ام این بود که خلق و خو و تجربه و طرز برخورد و رفتار و کردار خانواده ها در قوام گرفتن زندگی زن و شوهر جوان بسیار موثر است.
    به هر روی روز پنجشنبه فرا رسید.اختیار همه کارها بدست مادر لادن بود و کسی جرات ابراز عقیده نداشت.منت بر من گذاشتند و مرا به اتفاق عروس به ارایشگاه فرستادند.تا تاریک شدن هوا که سپهر طی تشریفاتی

    آخر ص 360


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    با اتومبیل گل زده دنبال عروس آمده در آرایشگاه بودم. به یاد روزی افتادم که با چه آرزوهای دور و درازی زیر دست آرایشگر آرایش می شدم. به یاد پروانه خواهرم، برادرم و مادرم افتادم. از آن زمان حدود بیست سال می گذشت. در این مدت چه پستی و بلندی هایی را پشت سر گذاشته بودم....
    همان گونه که اشاره کردم مهمانی عروسی در باغ بزرگ خانه پدر عروس برگزار می شد. محل استقرار عروس در ساختمان بود و مردها در باغ نشسته بودند. عروس و داماد با فر و شکوه هر چه تمامتر داخل باغ شدند.
    نگاهم در پی رها بود. طبق سفارش من و به سلیقه خودش پیراهنی بلند به رنگ ارغوانی گلدار پوشیده بود. به خاطر آوردم که مادر الهام بارها به من گفته بود برایش اسپند دود کنم که چشم زخم نخورد.
    به هر روی میان هلهله و شادی عروس و داماد را به ساختمانی که محل زندگی خانواده عروس بود بردیم، از بستگان عروس تعداد انگشت شماری دعوت شده بودند که برایم عجیب بود. فیلمبرداری و عکس گرفتن لحظه ای قطع نمی شد. یک لحظه متوجه شدم که دوربین فیلمبرداری رها را تعقیب می کند و چند دختر همسن و سالش با او عکس می گیرند. سیامک سایه به سایه رها می رفت. اضطراب داشتم و هیچ دلیلی هم برای دلهره ام وجود نداشت. رفته رفته زنها از ساختمان بیرون آمدند و هر زنی کنار شوهرش نشست فقط دختر و پسرها بودند که با صدای موسیقی به رقص و پایکوبی پرداخته بودند. پدر عروس ناراحت بود و سفارش می کرد که صدای پخش صوت را کم کنند، مادر عروس به او نهیب می زد که مجلس عروسی است مردم ختم که نیامده اند.
    سپهر و لادن خنده از روی لب هایشان دور نمی شد. برای من عجیب بود از بستگان مادر عروس فقط یکی دو نفر دعوت شده بودند. خلاصه زمان به سرعت می گذشت. آقای مدنی در تدارک شام بود که از رستوران آورده بودند. چند میز کنار هم چیده بودند و اطراف آن با گل تزیین شده بود. مادر عروس اجازه مداخله به کسی نمی داد. به کارکنان رستوارن که غذا آورده بود دستور می داد که چگونه غذاهای گوناگون را روی میز بچینند.
    یکی از کارکنان چندبار گفت: خانم ما به کارمون واردیم. اجازه بدیم کار خودمون رو بکنیم.
    اما مادر عروس گوشش بدهکار نبود. روی میز غذاهای گوناگون از کباب و جوجه و مرغ و گوسفند بریان و چه و چه چیده شد و مدعوین به اتفاق عروس و داماد که پیش قراوال بودند اطراف میز گرد آمدند.
    من برای رها انچه میل داشت کشیدم و بشقاب غذای خود را هم برداشتم. گوشه دنج از باغ را انتخاب کردیم.
    مشغول خوردن بودیم که سیامک به سراغمان آمد و وگفت: چرا تنها نشستین خاله؟
    و کنارمان نشست. خوشحال بودم که رها او را تحویل نمی گیرد. و اگر هم هم صحبت می شد پیدا بود که رها منظوری ندارد، اما کاملا اشکار بود که سیامک به رها علاقه مند شده و حتی می توانم بگویم عاشق.
    بعد از شام بار دیگر صدای موسیقی از داخل ساختمان در فضای باغ پیچید. پدر عروس چهره اش درهم رفت. در همان گیرو دار خبر رسید که اتومبیل پاترول کمیته داخل باغ شده است، صدای موزیک قطع شد، زنهایی که حجاب نداشتند روسری های خود را روی سرشان انداختند، گویی مشتی کبوتر که چشمشان به باز شکاری افتاده است. همه دست و پایشان را جمع کردند. ماموران جلو نیامدند فقط پدر عروس و پدر داماد را احضار کردند. کنجکاو شدم. جلو رفتم. یکی از ماموران که معلوم بود فرمانده است رو به پدر عروس، که از ترس زبانش بند آمده بود، کرد و پرسید: این باغ مالِ شماست؟
    بنده خدا به مِن و مِن افتاده بود، به قول معروف کاردش می زدی خونش درنمی آمد. گفت: بله، چی شده؟
    مامور گفت: مثل اینکه نمی دونین مردم شهید دارن، جنگ شده، کشور اسلامیه، زن و مرد نباید بدون رعایت شئونات اسلامی پیش هم باشن. این کارها جرمه!
    آقای مدنی عصبانی شد و گفت: چهاردیواری اختیاری.
    مادر عروس با حالتی برآشفته حرفهایی زد که ماموران را عصبانی تر کرد. بگو مگو اوج گرفت. سپهر و اردلان هم مجبور به مداخله شدند. چیزی نمانده بود درگیری شود که عموی عروس که مردی دنیا دیده وساطت کرد. زن و مرد و دختر و پسر را از دم در و کنار پاترول دور کرد و رو به ماموران گفت: خب، حق با شماست. حالا باید چکار کنیم؟
    مسول گروه گفت: باید صاحب جشن که زن و مرد محرم ونامحرم را با هم جمع کرده و ما از نزدیک شاهد بودیم به کمیته جلب بشه.
    آقای مدنی حرفی نداشت، اما پدر عروس خودش را باخته بود. آقای مدنی رو به او کرد و گفت: از چی می ترسی؟ بریم ببینیم چی می شه.
    سپس رو به عروس و داماد و مهمانها کرد و گفت: شما کار خودتون رو انجام بدین ما الان برمی گردیم.
    خلاصه جشن عروسی با مداخله منکرات به ماتم کشیده شد و انگار آب سردی روی همه ما ریختند.
    دعوت شدگان یکی پس از دیگری با حالتی نگران به خانه برگشتند. آن شب عروس و داماد را دست به دست ندادیم و همه بین راه کمیته و خانه در حال رفت و امد بودند. ماموران آقای مدنی و پدر عروس را رها نمی کردند. تا صبح روز بعد که با گرو گذاشتن سند آزاد شدند. پدر عروس خوشحال بود که بی دردسر همه چیز به پایان رسیده.
    آقای مدنی می گفت: بهشون ثابت کردم که اشتباه می کنند..
    همگی به انچه اقای مدنی از شب گذشته شرح می داد گوش می دادیم.
    او گفت: به رئیس اونها گفتم ما نزدیک دویست نفر مهمان داشتیم. اونهای که دلخور جشن رو ترک کردن هر کدوم به پنج نفر می گن مامورا ریختن، زدن و زخمی کردن، بچه ای تو استخر افتاد نزدی بود خفه بشه، تیر هوایی شلیک کردن. چرا که ما ایرانیها بسته به دوستی و دشمنیمان با دیگران هر مسئله ای یک کلاغ چهل کلاغ می کنیم. روز بعد اون پنج نفر با آب و تاب زیادتر از اونچه رو اتفاق افتاده هر کدوم به بیست نفر می گن، اون بیست نفر به یه عده دیگه و خلاصه نزدیک پنجاه هزار نفر باخبر می شن که ماموران چنین و چنان کردن، در حالی که چیز مهمی نبوده شما اومدین، حرف بلند هم نزدین و ما رو اوردین اینجا و اتهام ما اینه که تو باغ خصوصی مون مهمونی گرفتیم و زن و مرد با هم بودن و موسیقی هم پخش کردیم. فکر نمی کنین این برخوردها مردم رو بیشتر بدبین می کنه؟
    آقای مدنی نفسی تازه کرد و ادامه داد: رئیس پرسید پس چه می کردیم؟ شما شئونات اسلامی را زیر پا گذاشتین، نهی از منکر هم اعتقاد ماست و هم وظیفه مون.
    بهش گفتم از وقتی پسر دار شدم و از وقتی حاج آقا دختردار شده، هر کی به ما رسیده گفته انشالا عروسی پسرت و دخترت. حالا درسته که شب عروسی اونها ما اینجا باشیم؟ امشب برای هر دوی ما شب خیلی مهمیه. از این گذشته به جای اینکه ما رو بیارین کمیته و مهمون ها یک کلاغ چهل کلاغ کنن و لااقل پنجاه شصت هزار نفر بفهمن که چند مامور عروسی رو به هم ریخته اگه با زبون خوش همه رو جمع می کردین و می گفتین مملکت اسلامیه و شهید دادیم و چه چه... و بعد هم برای عروس و داماد خوشبختی از خداوند طلب می کردیم اون همه زن و مرد و پسر و دختر جوون که تحت تاثیر تبلیغ و شایعه قرار گرفته بودند که شما می زنین و می بندین و می گیرین، با مشاهده رفتار پسندیده شما تغییر عقیده می دادن و پا به هر جا می رسیدند از شما تعریف و تمجید می کردند. اینجوری بهتر بود یا پدر عروس و داماد رو به کمیته بکشین؟ خیال می کنین ما عوض می شیم؟ خیال می کنین زن و مردهایی که دیشب دیدین اغلب زن و شوهر یا خواهر و برادر بودن و تو مهمونی این طور که دیدین ظاهر می شون تغییر می کنن؟ اگه هم از ترس روسری سرشون کنن ارزش معنوی نداره....
    بالاخره دوباره جشنی خودمانی تر و کوچک تر از شب قبل برگزار شد و عروس و داماد به خانه بخت رفتند.
    ماجرای شب عروسی برایم جالب بود. رها هم در مدرسه و اینجا و آنجا شرحح این گونه رویدادها را شنیده بود، اما اینبار تجربه کرد که در حکومت اسلامی مرد و زن بی حجاب در صورت نامحرم بودن نباید در کنار هم باشند. رها به آنها که به کشورهای اروپایی مهاجرت کرده بودند حق داد و گفت که اگر ما هم جلای وطن می کردیم چه خوب می شد. شگفت زده پرسیدم: تو که اهل رقص و پارتی و خوش گذرونی نیستی. برای تو چه فرق می کنه؟
    رها در جواب مانده بود. چند لحظه فکر کرد و گفت: نه مامان همین جوری یه چیزی گفتم.
    من و رها دو روز بعد از جشن عروسی با آرزوی خوشبختی برای عروس و داماد به تهران برگشتیم. رها کلاس زبان می رفت و خوشحال بود که سال بعد دبیرستان را پشت سر می گذارد. منتهای آرزویش راه یافتن به دانشگاه بود.
    تنها خانواده ای که با آنها رفت و آمد داشتیم خانواده الهام بود. گاهی به مطبش می رفتم و زمانی که کاری برای منشیش پیش می آمد رها کار منشی او را انجام می داد و الهام چقدر از او تعریف می کرد. وجود الهام برای من و بخصوص برای رها غنیمتی بود و چقدر خوشحال بودم که دوستی مانند الهام دارم.
    نه از خواهرم خبری داشتم و نه از برادرم و نه از مسعود پسرم که دیگر بیست ساله شده بود. و نه از سیاوش که هنوز فراموشش نکرده بودم. آنها هم هرگز سراغی از من نگرفتند. شک نداشتم که فراموش شده ام. رها هنوز از هیچ چیز خبری نداشت.

    فصل هشتم

    رها گرچه درس خواندن را بر هر کاری ترجیح می داد، مثل هر سال در خانه تکانی کمک کرد وتدارک مراسم چهارشنبه سوری پررنگ تر شده بود و مردم با همه گرفتاری که داشتند این سنت دیرینه را گرامی می داشتند. پسر و دختر نوجوان و جوان در کوچه و خیابان بوته اتش می زدند و صدای ترقه و فشفشه در فضای محله پیچیده بود. تنها کسی که مخالفت می کرد همان زنی بود که دوچرخه سواری رها اعتراض کرده بود. به هر حال نوروز سال 1371 رسید. همان گونه که گفتم ما دو خانواده رفت و امد داشتیم، یکی الهام و دیگری اقای مدنی. آنها هم به مسافرت رفته بودند. تنها جایی که به عید دیدنی رفتیم و آنها هم به خانه ما آمدند خانه اضغر آقا پسر بی بی خانم بود و رها از این بابت دش پر بود که چرا تا این حد غریب هستیم و کس و کاری نداریم.
    سیزده به در آن سال هم کسی سراغ ما نیامد. بعدازظهر روز سیزده به در پارک لویزان رفتیم. هفده هجده سال قبل یکی دوبار با سیاوش به ان پارک رفته بودم. بعضی اوقات که در خود فرو می رفتم، رها پی می برد که ذهنم به سراغ گذشته می رود، اما زیاد کنجکاوی نمی کرد. به هر روی زمان بدون لحظه ای درنگ می گذشت و تنها امید و آرزویم این بود که رها خوشبخت شود.
    مدرسه و کلاس زبان رها و کار در بیمارستان فرصتی برایم باقی نمی گذاشت تا سری به الهام و خانم مدنی بزنم. اما تلفنی با هم تماس داشتیم. خرداد همان سال رها یکی از ممتازتری شاگردان معرفی شد و پیش از سالهای گذشتهخوشحال بود و تصمیم گرفت یکی دو هفته به خودش اسستراحت بدهد. یکی دو روز هم به کرج رفتیم. سپهر با مادرزنش قهر بود و حتی لادن هم حق را به سپهر می داد و می گفت مادرش عادت به قهر دارد که نوعی بیماری است. سپهر می گفت توقع زیاد از حد او موچب شده که از دور و برش دور بشوند.
    خلاصه بعد از برگشتن از کرج رها در کلاس زبان ثبت نام نمود و همچنان سرش توی کتاب بود و می گفت سال اخر دبیرستان را نه برای قبول شدن بلکه برای ورود به دانشگاه باید وقت زیادتری صرف کند.
    اول مهر با باز شدن مدارس آخرین سال دانش آموز بودن برای رها آغاز شد. برایش دعا می کردم سال اخر را به رغم بحران جوانی بی دردسر به پایان برساند و هر چه زودتر به دانشگاه راه یابد. با اینکه زیبا بود و مورد توجه قرار می رفت. خوشبختانه به قول معروق سر و گوشش نمی جنبید و سرش به کار خودش بود. چنان در کتابها و جزوات و حتی تستهای دانشگاهی فرو رفته بود که بعضی اوقات شامش را به اتاقش می بردم. چه شبها که روی کتاب خوابش می برد.
    یکی از روزهای سرد بهمن ماه آن سال خانم مدنی به من زنگ زد و گفت همگی عازم مشهد هستندو شگفت زده پرسیدم: مشهد؟! در این فصل؟!
    گفت از طرف کارخانه ای که شوهرش کار می کند چهار پنج روزه دعوت شده اند و دردسر راه طولانی ندارد چون با هواپیما سفر می کنند. می گفت امام آنها را طلبیده و قرار است فردا حرکت کنند. گفت ساعت حرکتشان 9:30 صبح روز شنبه نوزدهم بهمن ماه است. نمی دانم چرا وقتی روز و ساعت جرکت را به زبان آورد بی جهت دچار اضطراب شده ام. با سودابه هم حرف زدم. از دور صدای سیامک می آمد که سودابه می گفت قطع نکند تا او هم با من حرف بزند. اولین بار بود که از طریق تلفن صدای او را می شنیدم. سلام و احوالپرسیش رنگ و بوی دیگر داشت. حال رها را پرسید. سفارش می کرد که جدا از دروس سال آخر دبیرستان جزوات دانشگاهی را فراموش نکند. لحنش نشان می داد که به رها علاقه مند است. می گفت چون بلیط هتل مجانی است چند روزی با پدر و مادر و خواهرش به مشهد می رود. می گفت در این سفر چند روزه جای ما خالی است. از دانشکده اش که چیزی نمانده بود فارغ التحصیل شود حرف زد. پراکنده گویی می کرد. کاملا پی بردم که قصد دارد در دل من و رها جا باز کند. به هر روی خداحافظی کرد.
    سیامک پسر خوبی بود. شور شوق و هیجان جوانی و علاقه اش را هرگز به حساب نظر بازی او نمی گذاشتم. خانواده اش هم بسیار خوب بودند . بدم نمی آمد دامادم شود. تصمیم داشتم اگر رها در آزمون پذیرفته شد با او در میان بگذارم و بپرسم از سیامک خوشش می آید و آیا پی برده که او دوستش دارد یا نه؟ ظاهرا ه رها هیچ عکس العملی نشان نمی داد.
    شبی که فردایش آقای مدنی و خانواده اش البته غیر از سپهر و لادن عازم مشهد بودند، خواب دیدم. بار دیگر جنگ شده و از رادیو می شنیدم که کرج زیر بمباران هوایی است و در اتش می سوزد. من و رها برای کمک رفته بودیم. خانه اقای مدنی را پیدا نمی کردیم. همه جا خراب بود و غیر از تلی از خاک چیزی نمی دیدم. با صدای بلند سودابه و سیامک را صدا می زدم. را گریه می کرد و می گفت چرا باز این جنگ لعنتی شروع شده. ناگهان گردباری وزید دست رها را گرفتم و از خواب پریدم. چه خواب وحشتناکی بود. خدا را شکر کردم که هر انچه دیده بودم در خواب بوده است. روز بعد طبق روال هر روز رها به مدرسه رفت و من به بیمارستان. حالتی سردرگم داشتم. روز نیروی هوایی بود. ما همیشه در اتاق کارمان رادیوی کوچکی که متعلق به یکی از همکاران بود روشن می کردیم. همکارم علاقه زیادی به برنامه رادیو، که بیشتر درباره مسائل اجتماعی بود، داشت. رادیو از نیروی هوایی و فداکاریهای خلبانان تعریف و تمجید و قدردانی می کرد. در اخبار ساعت یازده گوینده گفت هواپیمایی که عازم مشهد بوده با یک هواپیمای نظامی برخورد کرده. وای، خدای من! چه حالی شدم. با اینکه مطمئن نبودم هواپیما همان است که اقای مدنی و خانواده اش مسافر آن بودند، اما اضطراب سرتاپای من و بقیه کارمندان را گرفت کسی دستش به کار نمی رفت. نمی دانستم چه نم. راه می رفتم. می نشستم. آرام و قرار نداشتم. با فرودگاه از طریق تلفن تماس گرفتیم. با جوابی که شنیدیم آه از نهاد همه بخصوص من بلند شد، اما هنوز یقین نداشتم. تا ساعت دو بعد از ظهر من مثل کلاف سردرگم بودم. اخبار ساعت دو بعدازظهر شک و تردیدها را از میان برد.
    « هواپیمایی که با دهها سرنشیت عازم مشهد بود ساعت 9:45 با یک هواپیمای نظامی برخورد کرد و کلیه...» چه بنویسم؟ چه بگویم؟ وای، وای، باورش مشکل بود. یعنی به همین راحتی یک خانواده کشته شدند؟ ماننده دیوانه ها با خودم حرف می زدم. می گفتم: نه نه. غیر ممکنه.
    با کرج تماس گرفتم. کسی گوشی را برنمی داتش. رفته رفته سرم گیج رفت. چنان فشارم پایین افتاد که پزشک به سراغم آمد. خبر حقیقت داشت. هواپیمای............

    تا صفحه 370


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    حامل خانواده مدنی و دهها مسافر دیگر در آسمان تهران با یک هواپیمای نظامی برخورد کرده بود و کلیه سرنشینان آن مرده بودند.کارم از گریه و شیون و زاری گذشته بود.یارای اینکه به خانه برگردم نداشتم.به رها چه میگفتم؟در آن گیر و دار درس و امتحان شک نداشتم رها تحمل شنیدن خبری به ان ناگواری را ندارد.چگونه باور میکردم خانم و آقای مدنی سیامک با دنیایی از شور و شوق و سودابه با دلی مالامال از عشق و پدر و مادرشان که تازه میخواستند از باغ زندگی مشترکشان میوه های شیرین بچینند در یک آن نیست و نابود شده اند؟
    عجب دنیای حیرت آوری است این دنیا.در حالیکه با اتومبیل یکی از همکاران با دلی سرشار از غم و ماتم به خانه برمیگشتم بیاد این شعر کلیم کاشانی افتادم:
    بدنامی حیات دو روزی نبود بیش
    آنهم کلیم با تو بگویم چه سان گذشت
    یک روز صرف بستن دل شد به این و ان
    روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت

    وقتی بخانه رسیدم رها که همیشه زودتر از من بخانه میرسید آنچه شب قبل برای ناهار تهیه دیده بودم گرم کرده بود.به محض ورود من با حالتی شگفت زده پرسید:چی شده مامان؟نکنه...
    گفتم:آره مامان آره فکرش را میکردی؟رها زانوهایش خم شد.تاب ایستادن نداشت.مادر و دختر در تنهایی دست در گردن یکدیگر انداختیم و زار زار گریستم.رها میگفت:آخه چرا؟مگه میشه؟باور نمیکنم.یعنی خاله فروغ و دایی احمد و سودابه و سیامک مردن؟نه!نه! رها مانند دیوانه ها شده بود.با بغض و گریه میگفت:سودابه عزیزم چرا مردی؟سیامک تو چرا درس و دانشکده را ول کردی؟چرا چرا...؟
    صدای زنگ در یک لحظه ما را از حالت دگرگونی بیرون آورد.بی بی خانم بود.صدای گریه ما به گوشش رسیده بود.شتاب زده پرسید:چی شده؟وای خدا مرگم بده چه اتفاقی افتاده؟
    او کم و بیش خانم مدنی و سودابه را که بیشتر از بقیه اعضای خانواده به دیدن من می آمدند میشناخت.خبر متلاشی شدن هواپیما هم بر کسی حتی بی بی خانم پوشیده نبود.کاری جز اینکه ما را دلداری دهد از دستش بر نمی آمد.نه اشتها داشتیم ناهار بخوریم و نه حوصله ای که حرف بزنیم.نمیدانستیم چه کنیم.رفته رفته باید میپذیرفتیم که خانواده ای را از دست دادیم که از خویشاوندان نزدیک با مهربانتر بودند.به رها گفتم حتی خواهش کردم که واقعیت را بپذیرد و از درس و مطالعه غافل نماند.میگفت:آخه چطور باور کنم بهمین راحتی اونها مردن؟خدا کنه اشتباه کرده باشیم.
    خلاصه با بی اشتهایی چیزی خوردیم.بی بی خانم که کاملا آشنا به همه چیز بود برایمان چای درست کرد و ما را دلداری میداد و میگفت:بالاخره هر کس قسمتی داره مادر.رها گفت:دلم برای سودابه و سیامک آتیش گرفته.بی بی خیلی جوون بودن .چه ارزوهایی داشتند چه خیالاتی در سرشون بود وای که چه مصیبتی شد این حادثه.
    غروب آنروز من و رها به مخابرات میدا هفت حوض رفتیم و با کرج تماس گرفتیم.با اینکه روز قبل خانم مدنی گفته بود فردا ساعت 9.5 صبح پرواز داریم اما ته دلمان سر سوزنی امید داشتیم که شاید آنها با پرواز دیگری به مشهد رفته باشند چرا که هنوز نامی از گشته شدگان در جایی اعلام نشده بود.وقتی تماس برقرار شد زنی با صدای خفه و غم انگیز گفت الو.صدای شیون و زاری از دورتر شنیده میشد سرسوزن امیدمان هم از میان رفت.سلام کردم پرسیدم:حقیقت داره؟
    او گفت:خاک بر سرمان شد.من خواهر فروغ هستم.به او تسلیت گفتم پرسیدم آنجا چه خبر است سپهر و لادن هم باخبر شده اند؟جوابش مثبت بود.نمیتوانست درست جملات و کلمات را بیان کند.خواهش کردم گوشی را به کس دیگری بدهد.طولی نکشید که صدای مردی را شنیدم.او هم بغض در گلو داشت.خودم را معرفی کردم گفت:هنوز معلوم نیست جنازه ها را چه روزی تحویل بدهند اما به احتمال قوی روز بیست و یکمه یعنی پس فردا.به او هم تسلیت گفتم و خداحافظی کردم.
    چه مصیبتی و چه بلایی بود نمیدانم.چه ارزوهایی چه امیدهایی در آن هواپیما بودند.میگفتند چند عروس و داماد برای گذراندن ماه عسل به مشهد میرفتند.تصور هم مشکل بود.خیلی دلم میخواست به کرج میرفتم اما رها تنها بود.آنشب مادر و دختر در ماتم کسانی که سالها دوست ما و از خویشاوند بما نزدیکتر بودند نشستیم و از خاطراتی که با آنها داشتیم حرف زدیم.چیزی نمانده بود به رها بگویم حدس میزدم سیامک او را بیش از اندازه دوست دارد اما خودداری کردم مبادا بر ماتم او بیفزایم.
    خوابی که شب قبل دیده بودم بیادم آمد.گویی ضمیر ناخودآگاهم پی برده بود که حادثه ای در پیش است.
    آنشب بی بی خانم ما را تنها نگذاشت.او آدمهای زیادی را میشناخت که بی جهت مرده بودند و قصه آنها را برایمان گفت تا شاید دلمان ارام شود.
    روز بعد رها سیاهپوش و ماتم زده عازم مدرسه شد.به او گفتم هر چقدر ما نگران باشیم عزیزانمان زنده نمیشوند.پس بیاد تحمل کنیم وقتی به محل کارم رسیدم اغلب شنیده بودند که خانم مدنی همکار قدیمی و دوست صمیمی من از جمله مسافران هواپیما بوده.گویی خواهر او بودم یکی یکی به دیدنم می امدند و تسلیت میگفتند.هیچکس نبود که از او دلخور باشد.هر کس از او خاطره ای داشت که با اشک و آه و حسرت بیان میکرد.
    از بیمارستان با کرج تماس گرفتیم.تلفن اقای مدنی خیلی مشغول بود.به هر روی موفق شدیم سپهر گوشی را برداشت یکی آن فراموش کردم چه باید بگویم.صدایش گرفته بود تا خواستم حرف بزنم گریه امانم نداد.به سختی خودم را معرفی کرد.با گریه گفت:دیدی چی شد خاله پرستو؟دیدی به همین اسونی پدر و مادر و برادر و خواهرمو از دست دادم؟
    گفتم:چی بگم خاله؟چی میتونم بگم؟خیلی ناراحتم.دارم دیوونه میشم حالا چی شد؟کی...؟
    با گریه گفت:فردا ساعت 10 از پزشکی قانونی...
    نتوانست جمله اش را تمام کند.نمیدانم چه شد.فقط صدای همهمه و گریه میشنیدم.زنی گوشی را برداشت:پرسیدم سپهر چی شد؟
    گفت:حالش بهم خورد.پرسیدم:تشییع جنازه چه روزیه؟کجا؟چه ساعتی؟
    آن زن که خودش را همسایه آنها معرفی کرد گفت:فردا ساعت 10 تهران از روبروی پزشک قانونی .از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.قرار شد با بقیه همکاران روز بعد به پزشکی قانونی برویم.خلاصه محل کارمان ماتمکده شده بود.
    وقتی بخانه رسیدم رها با حالتی مشوش در گوشه ای کز کرده بود.با اینکه خودم احتیاج به دلداری داشتم او را دلداری دادم.روزنامه ای که حوادث روز گذشته را شرح داده بود بمن داد بعد از شرح مفصلی از چگونگی حادثه اسامی سرنشینان هواپیما قید شده بود.وای خدای من چگونه آنهمه زن و مرد ومرد پیر و جوان و دختر و پسر در یک لحظه جان سپردند؟اطلاعات رها درباره سقوط هواپیما بیشتر بود میگفت چندین عروس و داماد مسافر هواپیما بودند و خانواده ای ده دوازده نفری همگی کشته شده اند.جز تحمل چاره ای نداشتیم.وقتی گفتم فردا با همکارانم قرار است به پزشکی قانونی برای شتییع جنازه برویم اصرار کرد با من باشد.هر چه خواستم مجابش کنم که از درس و کلاس باز نماند فایده ای نداشت.آنشب را غمزده به صبح رساندیم.روز بعد از رها خواهش کردم مدرسه اش را ترک نکند.او گفت اگر هم نیاید ذهنش مشغول گورستان و تشییع جنازه است پس بهتر است با من باشد.خلاصه با همکارانم با چند سواری و یک مینی بوس عازم پزشکی قانونی شدیم.وای که چه قیامتی بود.چه مادرانی که برای از دست دادن پسر و عروسشان بر سر و سینه میزدند.چه پسر و دختران جوانی برای مرگ پدر و مادرشان شیون میکردند.در بین آنهمه عزادار زنی با صدای بلند فریاد میزد:آزاده قشنگم حسن داماد عزیزم کاش منو با خودتون میبردین.
    میگفتند دو شب قبل از حادثه بعد از 10 سال عشق و عاشقی ازدواج کرده بودند و نذر داشتند اگر بهم رسیدند به مشهد بروند.
    سپهر بهت زده در جمع دوستانش ایستاده بود. نگاهش که بمن افتاد سرش را به علامت تاسف تکان داد و به گریه افتاد و گفت:خاله جون دیدی چه خاکی به سرم شد؟دیدی تنها شدم؟برادرم خواهرم پدر و مادرم دیکه چه جوری زندگی کنم؟
    گریه امانم نداد.رها اشکش بند نمی آمد.اکثر خویشاوندان آنها را میشناختم.کار از تسلیت گویی گذشته بود.گفتن تسلیت و بقای عمر خواستن برای بازماندگان دردی را دوا نمیکرد.غیر از سپهر کسی نمانده بود.
    خلاصه هر خانواده جنازه عزیز یا عزیزانش را تحویل گرفت و عازم گورستان بهشت زهرا شدیم.آنجا هم محشری برپا شد ضجه های مادران پسر و عروس از دست داده ناله های دختران جوانی که مادر و پدرشان کشته شده بودند خیلی دلخراش بود.چه بگویم از فضای حاکم بر گورستان که همه اش درد بود و غم و ماتم...
    بعد از خاکسپاری سپهر و لادن را تا کرج همراهی کردیم.آنجا هم غوغایی برپا شد که توصیفش مشکل است.من شکی نداشتم که سپهر دیوانه میشود.او بی اندازه پدر و مادرش را دوست داشت و رفتارش با خواهر و برادرش خیلی دوستانه بود.در این مدت هرگز ندیده بودم توی خانه شان کسی با کسی تندی کند و حالا همه آن صفا و محبت زیر خروارها خاک خفته بود.
    ناهار و شامی تهیه دیده بودند.کسی اشتها نداشت.آب به زور از گلویمان پایین میرفت چه رسد به اینکه غذا بخوریم.من و بقیه خویشاوندان آقای مدنی نگران سپهر بودیم.پدر زن و مادرزنش کارگردان مراسم بودند.عمو و عمه ها و تنها خاله اش خون گریه میکردند.باورش برای همه مشکل بود و غم از دست دادن چهار نفر که دو نرفشان خیلی جوان بودند خیلی سنگین بود.کاری از دست کسی بر نمی آمد با اینکه دلم میخواست شب کنار سپهر بمانم شاید کمی تسلای دلش شوم اما رها باید روز بعد به مدرسه میرفت.ساعت از 10 گذشته بود که با اتومبیل یکی از بستگان آقای مدنی که بهتر است از این به بعد به جای آقای مدنی نام سپهر را ببرم عازم تهران شدیم.حتی نمیتوانستیم به سپهر بگویم بقول معروف غم آخرت باشد.دیگر کسی برایش باقی نمانده بود.به هر روی به او گفتم خداوند به او صبر بدهد و خداحافظی کردم.چوت اغلب بستگانشان در تهران ساکن بودند قرار بود مراسم سوم و هفتم را در تهران برگزار کنند.
    زن و شوهری که من سوار اتومبیلشان بودم با خانواده مدنی خویشاوندی داشتند.از خوبی و مثبت بودن آنها حرف زدیم.میگفتند فروغ خانم یک دنیا صفا و صمیمیت و عاطفه بود.در حالتی ناباورانه بودیم که چگونه و به ناگهان در آن فصل سرما به فکر مسافرت مشهد افتادند.چراها و اگر مگرها غیر از اینکه جملاتی باشد برای تسکین دلمان فایده ای نداشت.به قول عماد خراسانی:
    آفتابی زد و ویرانه دل روشن کرد
    لیک افسوس که زود از سر دیوار گذشت
    بارها از این و آن شنیده ام که یکی از نعمتهای الهی سلامتی است اما نعمت فراموشی کم از نعمت سلامتی ندارد چرا که خیلی زود مصیبتها از یاد میرود.گرچه زخمی از آن میماند.مرسام سوم و هفتم در مسجدی همان حول و حوش میدان هفت حوض نارمک برگزار شد و درست روز بیست و نهم اسفند در حالیکه مردم به پیشواز عید نوروز میرفتند در بهشت زهرا مراسم چهلمین روز درگذشت دهها کشته رخداد روز نوزدهم بهمن بود.
    سپهر همچنان بهت زده بنظر می آمد.وقتی من و رها با او روبرو شدیم نگاهی به رها انداخت و در حالیکه باقیمانده اشکش در لابلای ریش بلندش میچکید سری تکان داد و به او گفت:سیامک تو رو خیلی دوست داشت .رها بارها گفته بود دختری به خوبی تو ندیده افسوس صد افسوس...
    گریه امانش نداد.به هق هق افتاده بود.با اینکه جگرم برای او آتش گرفته بود راضی نبودم راز سیامک را برای رها برملا کند میترسیدم فکر رها مشغول شود و صدمه ای به روحیه او وارد اید.
    وقتی از بهشت زهرا برگشتیم تصمیم داشتم به خانه برگردم اما به اصرار سپهر و خاله و عمو و عمه اش به خانه عمویش که تدارک شام دیده بودند رفتیم.همه حواسم به عکس العمل رها بود حدس زدم از درون سیامک بیخبر نبوده.
    نوروز سال 72 عزادار بودیم.هنگام تحویل سال من و رها بیاد سالهای گذشته افتادیم که روز اول فروردین برای دیدن خاله فروغ میرفتیم.چه کس یفکر میکرد که آنها چنین سرنوشتی داشته باشند.نه به عقل جور در می آمد و نه در مخیله مان میگنجید.دو ماه از الهام خبر نداشتم.با اینکه میدانستم آنها طبق روال هر سال به مسافرت میروند از تلفن عمومی سر کوچه به او زنگ زدم.در میان ناامیدی گوشی را برداشت.سلام کردم و سال نو را به او تبریک گفتم.خیلی زود پی برد که صدایم غم آلود است.پرسید چی شده؟نمیخواستم روز اول سال خبر ناخوشایند به او بدهم گفتم چیزی نشده سرما خودم و ادامه دادم فکر نمیکردم خونه باشی.
    میان حرفم آمد و گفت:پرویز رفته آلمان.امسال تنها موندم از من خواهش کرد بخانه او بروم.بعد از تعارفات معمول و اصرار بیش از حد او قرار گذاشتیم که روز بعد منتظرم باشد.خیلی خوشحال شد.میگفت اگر من زنگ نمیزدم خودش دنبالم می آمد.
    همانطور که گفتم رها از الهام خوشش می آمد او را خاله الهام صدا میزد و مادرش را مادربزرگ خطاب میکرد.خوشحال شد که بخانه الهام میرویم.
    نمیخواستیم سیاه پوشیده با الهام روبرو شویم.به عقدیه من سال نو لباس مشکی شگون نداشت.بالاخره بعد از 40 روز با اینکه دلمان راضی نمیشد از سیاه بیرون آمدیم و رهسپار خانه الهام شدیم.به محض روبرو شدن پی به غم ته نگاهمان برد.بالاخره مجبور شدیم آنچه اتفاق افتاده بود برایش شرح دهیم.او خانم مدنی را ندیده بود اما اغلب از او و مهربانیهاش و اینکه در بدترین شرایط یار و مددکارم بوده تعریف کرده بودم.او هم شنیده بود که چند عروس و داماد مسافر هواپیما بودند.غیر از تاسف ماری از دستش بر نمی آمد.سعی میکرد با سخنانی مانند بالاخره حادثه خبر نمیکند و عمر دست خداشت و بیاد صبر کرد و چه و چه ما را دلداری بدهد از درس و کلاس زبان و تستهای دانشگاهی رها جویا شد.رها اطمینان داشت در آزمون پذیرفته میشود.الهام آنچه تجربه داشت در اختیار او گذاشت و قرار شد فرم ازمون و تعیین رشته را با مشورت او تکمیل کند.کیومرث پسر آرام و بی سر و صدای الهام مشغول کشیدن نقاشی ود و نقاشیهایش را به رها نشان میداد.الهام میگفت کیومرث کمی برای پدرش دلتنگی میکند.
    بعدازظهر آن روز مادر الهام بما پیوست.از دیدن من بسیار خوشحال شد .هر وقت او مرا در آغوش میگرفت بیاد مادرم می افتادم.خلاصه از هر دری صحبت بمیان آمد.سعی میکرد حرفی از اتفاق ناگوار 40 روز پیش به میان نیاید.از الهام پرسیدم چرا شوهرش تنها به آلمان رفته است.الهام گفت دیروز پرویز برای شرکت در سمیناری که در چند شهر اروپایی برگزار میشود مجبور شده او را تنها بگذارد.
    تصمیم داشتم بیش از یک شب در خانه الهام نمانم اما اصرار او و مادرش موجب شد تغییر رای دهم.چون رها با خودش کتابهایش را نیاورده بود بعدازظهر روز بعد الهام با اتومبیل پیکان خودش که تازه خریده بود من و رها را به نارمک برد.با اینکه کوچه ما یکطرفه بود و به ندرت اتومبیل در آن رفت و آمد میکرد الهام داخل کوچه شد و روبروی خانه ما توقف کرد.همسایه ها از جمله بی بی خانم که دم در نشسته بود تعجب کردند.الهام گفت تا روز سیزده هر چه لازم است برداریم .با اینکه ته دلم راضی بودم و رها هم از خدا میخواست اما تعارف میکردیم که به زحمت می افتد.الهام هم درست مانند دوران دبیرستان میگفت که خودم را لوس نکنم.خلاصه رها کیفش را پر از کتاب و جزوه کرد و وسایل شخصی حتی لباسهایش را در ساکش گذاشت.من هم ساکی جداگانه برداشتم هنگام سوار شدن بی بی خانم با حالتی نگران گفت:پرستو جون دخترم داری میری سفر؟دلم برات تنگ میشه عزیزم.صورتش را بوسیدم و از او خداحافظی کردم.سوار شدیم.الهام به سختی داخل کوچه فرعی دور زد و عازم کامرانیه شدیم.
    کیومرث هم با ما بود.توی اتومبیل کمی شیطنت میکرد.شگفت زده شده بودم که چرا در خانه آرام است اما پا که بیرون میگذارد رفتارش تغییر میکند.خلاصه بین راه از بی بی خانم برای الهام حرف زدم.گفتم پیرزن مهربانی است و در شبهای بلند زمستان غیر از او انیس و مونسی

    آخر ص 380


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ندارم و خیلی چیزها از او یاد گرفته ام، ضرب المثل های جالبی می داند و زن خوش مشربی است.
    الهام معتقد بود اگر آدم خودش خوب باشد تنهایش نمی گذارند. خلاصه سر راه الهام مقداری خرید کرد و هنگام غروب به خانه رسیدیم.
    رها بعد از حادثه نوزده بهمن که موجب مرگ خانواده مدنی شده بود خیلی در خودش فرو رفت. حدس زدم او ته دلش به سیامک علاقه داشته و به حدس و گمان افتادم که شاید در گوش هم از عشق زمزمه کرده اند.
    شبها تا دیر وقت بیدار می ماندیم، اما رها سرش به مطالعه بود و الهام هم او را تشویق می کرد. هنگام خواب در یک اتاق می خوابیدیم و مادر و دختر انقدر حرف می زدیم تا یکی از ما خوابش ببردو بعد از چهار پنج شب که در خانه الهام بودیم شبی در این باره بحث کردیم که سرنوشت انسانها بستگی به حوادث و برخوردهایی دارد که خواسته یا ناخواسته اتفاق می افتد. و بعد از مقدمه چینی به رها گفتم یک سوال می کنم، دوست دارم جوابم را بدون رودربایستی با بله یا نه بدهی.
    رها گفت: من هیچ وقت سوال تو رو بی جواب نذاشتم مامان.
    پرسیدم: به سیامک علاقه داشتی؟
    یک لحظه مکث کرد. سپس گفت: عاشقش نبودم، اما متوجه شده بودم اون به من علاقه داره و چیزی نمونده بود اعتراف کنه که دوستم دارد.
    پرسیدم: تو چی بهش می گفتی؟
    رها گفت: مشکل شد. اگه بگم می گفتم دوستش ندارم دروغ گفتم، اما احساسی که بوی عشق و عاشقی بده بهش نداشتم. اما حالا فقط دلم براش می سوزه. پسر خوبی بود. خیلی سعی می کرد توجه منو به خودش جلب کنه. ناراحتم که چرا بهش اهمیت نمی دادم، شاید حالا که اون از دنیا رفته چنین تصوری دارم که دوستش داشتم.
    به آنچه خواستم رسیدم. رها دروغ نمی گفت. خوشبختانه عاشق سیامک نبود و مثل من برایش دلسوزی می کرد.
    چون به قول معروف جا خوش کرده بودم و از گفتگو با الهام سیر نمی شدم، تلفنی از کارگزینی بیمارستان تا چهاردهم مرخصی گرفتم. الهام هم یک روز در میان تا ساعت دو بعدازظهر به بیمارستان می رفت و مطب را تا سیزده به در تعطیل کرده بود. به فکرم رسید سری به سپهر بزنم. اول به کرج زنگ زدم. لادن گوشی را برداشت. خودم را معرفی کردمو سراغ سپهر را گرفتم. گفت هنوز از شرکت برنگشته. بعد از اینکه جویای احوالش شدم گفتم فردا بعدازظهر برای دیدنش می روم.
    روز بعد قصد داشتم با رها به کرج بروم و شب برگردم. الهام گفت ما را تنها نمی گذارد و با هم گشتی هم می زنیم. با اتومبیل الهام عازم کرج شدیم. وای، خدای من. گویی سپهر ده سال پیر شده بود. به محض اینکه با من رو به رو شد اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: خاله پرستو، تو هم ما رو فراموش کردی؟
    او را دلداری دادم. لادن هم پریشان بود. به نظر می رسید سپهر در خانه پدرش ساکن شده. در عین حال که سپهر در غم عزیزانش ماتم زده بود از اینکه به دینش رفتم خیلی خوشحال ش. او هم وصف الهام را از زبان من شنیده بود. او را معرفی کردم. الهام به او و لادن تسلیت گفت. یعب کردیم او را از ان آب و هوای اندوهگین بیرون بیاوریم،اما امکان نداشت. می گفت زندگی دیگر برایش مفهومی ندارد. الهام گفت: اگه هر کس بخواد بعد از مرگ عزیزش تا اخر عمر زانوی بغل بگیره الان همه مردم باید سیاهپوش باشن. با اینکه تحمل داغ چهار تا عزیز خیلی مشکله، باید تحمل کنی، تلخی و شیرینی، ناکامی و لذت و کامیابی و درد و غم و رنج و تولد و مرگ همه این ها با هم یعنی زندگی.
    ناگههان شعری را که سالها در پستوی مغزم حفظ کرده بودم به یاد آوردم. گفتمک به قول شاعری که نامش را فراموش کردم:
    زندگی چون گل سرخ است
    پر از خار، پر از برگ، پر از عطر لطیف
    یادمان باشد اگر گل چینیم
    خار و عطر و گلبرگ هر سه همسایه دیوار به دیوار همه اند.
    بقیه شعر را فراموش کردم. هر چه به ذهنم فشار آوردم فایده نداشت. همگی از ان شعر نیمه تمام خوششان آمد، به خصوص الهام. حتی گفت در خانه یادآوری کنم آن را یادداشت کند.
    رفته رفته غروب شد. به سپهر گفتم هر چند که دلم نمی آید تنهایش بگذارم، چاره ای نیست و باید سعی کند واقعیت را بپذیرد و لااقل به فکر لادن باشد. گفتم حتی اگر شب و روز گریه کند فایده ای ندارد.
    سپهر با اهی که بوی سوختگی می داد گفت: باشه، سعی می کنم خاله پرستو، سعی می کنم، فقط اینو بگم که اگه لادن نبود من هم از غصه مرده بودم.
    بین راه بیشتر صحبت از سپهر و لادن بود. رها پرسید: راستی مامان، چه شعر قشنگی و چه به موقع به خاطرت رسید. بقیه شعر یادت نیست؟
    گفتم در اداره دارم. شاعرش یادم نیست، اما می دانم در یادداشت هایم نوشته ام.
    هوا تقریبا تاریک شده بود. به خانه الهام رسیدم. مادرش با اینکه کمر درد و پا درد داشت شام پخته بود. از او تشکر کردیم. سر شام بقیه شعری که الهام و رها خوششان آمده بود به خاطرم آمد.
    زندگی چون گل سرخ است
    پر از خار، پر از برگ، پر از عطر لطیف
    یادمان باشد اگر گل چینیم
    خار و عطر و گلبرگ هر سه همسایه دیوار به دیوار همه اند.
    زندگی چشمه ابی است و ما رهگذریم.
    بنشین بر لب آب، عطش تشنگی ات را بنشان
    صفایی بده سیمایت را
    و اگر فرصت بود
    کفش ها را بکن و آب بزن پایت را
    غیر از این چیزی نیست
    زندگی...
    آینه ای شفاف است
    تو اگر زشت و یا زیبایی
    تو اگر شاد و یا غمگینی
    هر چه هستی تو در آینه همان می بینی
    شادیت را دریاب
    چون گل عشق بتاب
    تا در اینه هستی، گل هستی باشی
    الهام چنان خوشش آمد که فوری در دفترش یادداشت کرد. رها گفت: چه شعر های زیبایی، مامان. نکنه خودت گفتی و شاعری و ما نمی دونستیم؟
    گفتم: نه، اما شعر رو دوست دارم.
    الهام رو به رها گفت: مدرسه که می رفتیم انشای مامانت از همه ما بهتر بود. دبیر ادبیات اول همه به مامانت می گفت خانم اسدی انشاشو بخونه.
    بعد رو به من کرد و گفت: یادته پرستو؟ یه بار یه موضوعی داده بود. مسائل مبرم جامعه.
    گفتم: آره، خوب یادمه. کاش الان مدرسه می رفتیم درباره اون موضوع یه کتاب بنویسم.
    الهام گفت: یادت باشه قرار شد داستان خودت رو بنویسی. نکنه فراموش کنی.
    گفتم: بگذار رها وارد دانشکده بشه، با خیال راحت شروع می کنم.
    مادر الهام از انچه می گفتیم سردرنمی اورد. به شوخی گفت: یه چیزی بگین ما هم بفهمیم. خوب رفتین کرج چی شد؟ پسره بنده خدا چی گفت:
    الهام گفت: خیلی دلم براش سوخت مامان. پدر، مادر، خواهر، برادرشو یکباره از دست داده. حتی تصورش هم برای من مشکله.
    در حالی که مشغول گفتگو و جمع و جور کردم میز شام بودیم تلفن زنگ زد. پرویز بود. الهام از خوشحالی چیزی نمانده بود فریاد بکشد. گویا فرصت گفتگوی زیاد نداشت. الهام به شوخی به او گفت: نکنه اونقدر خوش گذشته که ما رو فراموش کردی؟ دیروز منتظر تلفنت بودم.
    نمی دانم پرویز چه گفت. الهام می گفت تنها نیست و من و رها پیشش هستیم. با صدای بلند که پرویز بشنود گفتم: سلام برسون.
    آنچه گفتم الهام تکرار کرد. پرویز هم به ما سلام رساند. خلاصه تلفن پرویز الهام را خوشحال کرد. گویا بیستم فروردین بازمی گشت.
    روز سیزده به دربه اتفاق تنی چند از بستگانشان به باغی که در شهریار و یا به قولی علیشاه عوضی بود رفتیم. مادر الهام فقط از دوری پسرش ناراحت بود. الهام به شوخی گفت: مامانم تنها زن جوادیه بود که فقط یه دختر و یه پسر زایید. گاهی فکر می کنم اگر هفت هشتا بودیم غضه مادر ده برابر می شد. جداقل یکی دوتاش تو جنگ از دست می رفت.
    سپس به مادرش گفت: رضا داره برای خودش آدمی می شه. چه جای نگرانی داره مامان؟ حالا همکه می خواد دعوت نامه بفرسته چند ماهی بری کانادا.
    مادر الهام گفت: شش ساله که رضا رو ندیدم. دارم دیوونه می شم.
    اگر رها با من نبود می گفتم پس من چه دلی دارم که پسرم همین تهران کنار گوشم هست، اما نزدیک بیست سال است که از دیدن او محروم هستم و حتی نمی دونم چه شکلی هست. برای اینکه به فکر فرو نروم از الهام پرسیدم: نگفته بودی مامانت قصد سفر کانادا رو داره. تنهایی مشکل نیست؟
    گفت: دلش برای رضا تنگ شده. حالا که دیگه مثل قدیم نیست. صبح حرکت می کنه شب به کانادا می رسه. براش هم فاله و هم تماشا. دنیای غرب رو هم می بینه، شاید ما هم بریم، معلوم نیس.
    با اینکه به یاد سیزده به درهایی افتاده بودم که با خانواده مدنی به جاده چالوس می رفتیم و آه از نهادم بلند می شد، در عین حال سیزده را خوب گذراندیم و غروب همان روز الهام ما را به خانه مان رساند. رها برای روز بعد که باید به مدرسه می رفت خودش را اماده کرد. می گفت تا خرداد که امتحانات نهایی شروع می شود و تا زمان کنکور فرصت سر خاراندن ندارد. آن چند ماه رها شاید در شبانه روز سه چهار ساعت می خوابید. شبها که او در اتاقش مشغول بود تا دیروقت بی بی خانم مرا تنها نمی گذاشت. گاهی با عروسش قهر می کرد و چند روزی به خانه پسرش برنمی گشت. حتی زمانی هم که اشتی می کردند تا پاسی از شب با هم بودیم.
    بعضی اوقات شبها هنگام خوابیدن که افکارم این سو و آن سوی می رفت خواب به چشمانم نمی آمد. فکر می کردم اگر مسعود پسرم به تحصیلاتش ادامه داده باشد، حتما الان دانشجوست. در ذهنم چیزی عجیب و غریب می بافتم: نکند وقتی رها به دانشگاه راه می یابد بر حسب اتفاق با مسعود روبرو شود و مهر خواهر و برادرش انها را به سوی هم بکشاند گمان برند که عاشق یکدیگرند. اگر عمویش یا شوهر عمه اش که آقا مهدی گفته بود پزشک معروفی است در دانشگاه تدریس کنند و به هویت او پی ببرند چه می شود؟ نام رها، نام خانوادگی پورحسینی، نام پدر سیاوش....
    صد در صد می پرسند: ببخشین خانم. شما نوه حاج رحیم هستین؟ رها چه می گوید؟ چه می کند؟ من چه بگویم؟
    خلاصه بعضی شبها افکارم مخدوش می شد.
    روزها برای من یکنواخت می گذشت. کار در بیمارستان و فراهم کردن آسایش و آرامش رها. روزی نبود که با همکاران یادی از خانم مدنی نکنیم و آه از نهادمان بلند نشود. در قسمتی که من کار می کردم کار اداری عبارت بود از ثبت و ارجاع نامه هایی که به بیمارستان می رسید. در روز شاید بیست دقیقه کار مفید انجام نمی دادم. فقط حضور فیزیکی داشتم. جالب اینکه اگر همین کار چند دقیقه پس و پیش می شد مورد ماخذه قرار می گرفتم. بیشتر به مطالعه رمان و مجله مشغول بودم. در این مدت کتابهای زیادی مطالعه کردم و همیشه خودم را قهرمان قصه پرماجرایم می دانستم. شعر را دوست داشتم و اگر از شعری خوشم می آمد آن را در دفترچه ام یادداشت می کردم. چون مطالبی در دفترچه ام یادداشت کرده بودم که گذشته ام را برملا می کرد، هرگز آن را به خانه نمی بردم و همیشه در کشو میز کارم بود. همین نوشته ها را هم که دارم می نویسم هرگز به خانه نمی برم.
    هفت ای یکی دوباره با الهام تماس تلفنی داشتم. درس و مطالعه رها اجازه نمی داد سری به او بزنم. الهام هم زیاد اصرار نمی کرد. گاهی به سپهر زنگ می زدم و حالش را می پرسیدم. کم کم قبول کرده بود که باید واقعیت را بپذیرد. از یاد برادرم محمد و پروانه و به خصوص مسعود غافل نبودم و آرزوی دیدنشان را داشتم. به خودم می گفتم وقتی رها وارد دانشگاه شود در یک فرصت مناسب نوشته هایم را به او می دهم.
    رها امتحانات نهایی سال آخر دبیرستان را با موفقیت پشت سر گذاشت. یک ماه و نیم او را بهکلاسهای امادگی کنکور فرستادم بالاخره برای کنکور ثبت نام کرد. روزی که خانه را برای شرکت در آزمون ترک می کرد او را از زیر قران عبور دادم و برایش دعا کردم. چنان دلشوره داشتم که ان روز سر کار نرفتم و تا ساعتی که برگشت همچنان حالتی مشوش داشتم. خوشحال بود می گفت تا انجا که توانسته به سوالات جواب داده. امیدوار بود. آن روز برایش غذای مورد علاقه اش را زرشک پلو با مرغ پخته بودم، بعد از مدتها با خیالی آسوده به اتفاق نهار خوردیم. گویی مسافری بود از سفر برگشته. خسته بود. هنوز سرش را روی بالش نگذاشته بود به خواب رفت. نزدیک غروب شاید اگر صدایش نمی کردم تا روز بعد می خوابید. برایش چایی آوردم. بعد از نوشیدن چای حمام کرد. بی بی خانم هم تازه وارد شد. تا نگاهش به رها افتاد گفت: چه عجب تو رو دیدیم رها خانم!
    گفتم: درس و امتحانش تمام شد و دیگر کاری ندارد. بعد هم از بی بی خواهش کردم دعا کند در دانشگاه قبول شود.
    بی بی خانم گفت: دعای من رد خور نداره. امشب سر نماز دعاش می کنم. اگر قبول شد باید منو ببره مشهد.
    ناگهان رها فکری به خاطرش رسید گفت: مامان، می یای بریم مشهد؟
    بدون لحظه ای درنگ گفتم: چرا که نه. از خدا می خوام.
    از روزی که تصمیم گرفتیم تا مزانی که پانزده روز مرخصی گرفتم سه چهار روز طول کشید. مانده بودیم با چه وسیله ای به مشهد برویم، انوبوس، قطار یا هواپیما، رها راغب بود با هواپیما سفر کند. من می ترسیدم و قطار را ترجیح می دادم. رها به من می خندید. می گفت هواپیما ترسی ندارد. اتفاقا از هر وسیله دیگری خطرش کمتر است. من به یاد خانواده مدنی افتاده بود. خلاصه رها مرا راضی کرد که رفت را با قطار برویم و با هواپیما برگردیم. به خاطر او قبول کردم. برای شنبه ساعت 3:30 بعدازظهر بلیط قطار خریدیم و سر راه به دفتر هواپیمایی رفتیم و بلیط برگشت را برای ده روز بعد تهیه کردیم. آن روز پنج شنبه بود و هوا بسیار گرم. ساعت دو بعد از ظهر به خانه رسیدیم. غروب همان روز از تلفن عمومی سر کوچه به مطب الهام زنگ زدم. گفتم عازم مشهد هستیم. با اصرار مرا دعوت کرد که فردا که جمعه است به خانه او بروم و ناهار با هم باشیم. بدون لحظه ای درنگ دعوت او را پذیرفتم. از سیزده نوروز به این سوی فقط یکبار برای تکیمل فرم ثبت نام رها به خانه او رفته بودم. هر وقت مرا می دید گویی با خواهرش روبرو شده. به قول معروف خیلی خوب تحویلمان می گرفت برخورد شوهرش هم با ما گرم بود. زن و شهر یک سوال مشتکر از رها پرسیدند: کنکور چطور بود؟
    امیدواری رها خوشحالشان کرد. وقتی گفتم فردا با قطار عازم مشهد هستیم چیزی نمانده بود الهام با ما همسفر شود اما کار در بیمارستان و مطب اجازه مسافرت را به او نمی داد. رها می گفت کاش من هم روزی پزشک شوم الهام معتقد بود خوساتن توانستن است. از قول یکی از دانشمندان می گفت بشر موجود عجیبی است هر چه بخواهد می تواند به دست آورد البته اگر به حد کافی خواهانش باشد. می تواند هر چه خواست بشود هر چه خواست کسب کند، هر کاری را انجام دهد، اگر یک دل و یک رنگ خواهانش باش.
    گفتم: رها خیلی زحمت کشیده. من هم کار از دستم برمی آمده کردم، امیدوارم نتیجه بگیره.
    دکتر پرویز گفت: هر چه به دردسرش بیارزه، ارزش داره که منتظرش بمونیم.
    خلاصه بعد از نهار و کمی استراحت هنگام خداحافظی گفتم: بالاخره سفره و هزار خطر اگه.....
    الهام می دانست چه می خواهم بگویم. نگذاشت جمله ام تمام شود. گفت: تو هم که چقدر دنبال اگر مگر هستی پرستو آخه چه خطری؟ مگه دیوونه شدی دختر؟ بیخودی حرف می زنی. رها هم ناراحت می شه.
    رها گفت: اره خاله الهام . مامانم بی مورد دلشوره داره.
    الهام گفت: انشالا برگشتین می برمش پیش روانشناس.
    من به شوخی گفتم: دیوونه خودتی!
    سپس صورت یکدیگر را بوسیدیم و خداحافظی کردیم. نزدیک غروب به خانه رسیدیم. بی بی خانم روی پله دم در خانه پسرش نشسته بود. شگفت زده گفت: خیال کردم بدون خداحافظی رفتینو چقدر ناراحت شدم تو دلم گفتم اینا چرا با من خداحافظی نکردن؟
    گفتم: مگه می شه خداحافظی نکرده بی بی خانم رو تنها بذاریم. خونه دوستم بودیم، همون که گفتم خودش و شوهرش دکترن.

    تا پایان صفحه 390


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بی بی خانم گفت:یه بار منو پیش این خانم این خانم دکتر نبردی یه فکری برای کمر دردم بکنه.
    گفتم:چشم برگشتم میبرمت.
    آنشب بار و بنه سفر بستیم.بی بی خانم که شاهد و ناظر بود میگفت:خوش به حالتون.و برایمان دعا میکرد سلامت برگردیم.او تا آخر شب با ما بود.هنگامیه به خانه را ترک میکرد گفت:امیدوارم روزی امام رضا منو بطلبه.گفتم انشالله.او سرش را به آسمان بلند کرد و با آه و تکان دادن سر که معمنی هزار گله از پسرش را میداد گفت انشالله.
    بیشتر شبها مادرم به خوابم می آمد دیگر برایم عادی شده بود.اما آن شب در حالیکه دست جوانی بلند بالا را در دست داشت کنار باغچه کوچک خانه مان ایستاده بود.از پنجره او را نگاه میکردم.پرسیدم:این کیه مامان؟گفت:مسعود پسرت عجب مادر بی عاطفه ای هستی .تو کوچه بود داشت دنبال تو میگشت من آوردمش.بیا بیرون.بیا پسرتو در آغوش بگیر.سراسیمه از پنجره و لابلای نرده ها خودم را به آنها رساندم آغوش باز کردم اما اثری از آنها ندیدم فریاد زدم:مسعود!مسعود!زمانی از خواب پرسیدم که رها کنارم بود.پرسید:چی شده؟خواب دیدی مامان؟تو خواب حرف میزدی مسعود کیه؟
    چند لحظه مات و متحیر مانده بودم.رها برایم اب آورد تکرار کرد:مسعود کیه مامان؟
    گفتم:نمیدونم خواب دیدم.خواب مادرم رو مگه تو خواب چی میگفتم؟
    رها گفت:مفهوم نبود اما مثل اینکه مسعود رو صدا میزدی.حالتی متعجب بخودم گرفتم و بقول معروف زدم به کوچه علی چپ و گفتم نمیدونم.
    بالاخره بعد از نوشیدن آب دراز کشیدم.رها هم که بعد از درس و امتحان کنار من میخوابید به رختخوابش برگشت.
    روزهایی که سرکار نمیرفتم صبحها تادیروقت میخوابیدم.رها هم آنقدر خسته بود که یکساعت بعد از من بیدار شد.صبحانه و ناهارمان یکی شده بود.با اینکه ساک سفر را بسته بودیم بار دیگر بررسی کردیم که چیزی را فراموش نکرده باشیم.ساعت یک و نیم بعد از ظهر رفته رفته خودمان را آماده میکردیم.بی بی خانم با ظرف پر از آب و قرآن که داخل سینی گذاشته بود دم در منتظرمان بود.خیلی خوشحال شدم که بالاخره کسی هست که پشت سرمان آب بریزد.او از زیر قرآن عبورمان داد و ظرف آب را پشت سرمان پاشید.ساک بدست به سر خیابان رفتیم که جواد نوه بی بی خانم که سیزده چهارده ساله بود دوان دوان خودش را بما رساند بعد از سلام ساک رها را که کمی سنگینتر بود از دستش گرفت و تا ایستگاه تاکسی ما را همراهی کرد.
    با تاکسی دربست خودمان را به ایستگاه راه آهن رساندیم.انبوه مسافر از زن و مرد و پیر و جوان و دختر و پسر موج میزد.در حالیکه روی نیمکت نشستیم خاطره 26 سال قبل برایم زنده شد.در همان سالن با سیاوش قرار گذاشته بودیم.چه روز قشنگی بود.نگاهم به گوشه ای از سالن انتظار رفت که با سیاوش زمزمه عشق و دوست داشتن میکردیم.صحنه آنروز مثل پرده سینما از جلوی چشمانم میگذشت چندبار پشت سر هم آه کشیدم.
    رها پرسید:چیه مامان؟چرا انقدر آه میکشی؟از اینجا هم خاطره داری؟
    گفتم:آره یاد روزی افتادم که با مادر و پدر و برادرم در این سالن نشسته بودیم و عازم اندیمشک بودیم عروسی برادرم بود. 26 7 سال از آنروز گذشته عمر چه زود میگذره باورش مشکله.
    رها به فکر فرو رفت.به چه میاندیشید نمیدانم.منهم کنجکاو نمیشدم که مبادا با پرسشهای او روبرو شوم و در گفته هایم تناقضی پیدا کند.حرف بین حرف آوردم و گفتم:چقدر شلوغه.اون سالها به این شلوغی نبود.رها گفت:خب جمعیت زیاد شده اما وسایل نقلیه عمومی همونه که بود.سالن همونه فضا نسبت به جمعیت تهران کمه.
    در حالیکه گفتگو میکردیم نگاهی هم به ساعت می انداختم.چند دقیقه ای از 3 بعدازظهر گذشته بود.از بلندگو مسافران مشهد را به ایستگاه فراخواندند.ناگهان جنب و جوشی عجیب برپا شد.انبوه جمعیت به سمت دری که سالن انتظار را به ایستگاه مرتبط میکرد هجوم برد.پیرزنی که به سختی خودش را میکشید و دست در دست زن جوانی داشت بر اثر تنه مردی تنومند روی زمین ولو شد.چیزی نمانده بود دعوا شود.پیرزن نق نق کنان از روی زمین بلند شد.مردم برای ورود هر چه زودتر از سر و کول هم بالا میرفتند.عده ای فریاد میکشیدند که چرا وحشیگری میکنید.چرا آنچنان شتابزده بودند نمیدانم.من و رها آنقدر صبر کردیم که خلوت شد تا وقتیکه تک و توکی از پله ها پایین میرفتند.واقعا جای شگفتی داشت.ساعت حرکت قطار و شماره کوپه هر مسافر نشخص شده بود و آنهمه شتابزدگی و عجله معنی نداشت.
    ما باید واگنهای اکسپرس خواب میرفتیم.مشکلی نداشتیم.روی بدنه واگن نوشته شده بود.داخل کوپه ای که مربوط به ما بود شدیم.زن و مردی که سنشان از میانسالی گذشته بود پیش از ما وارد کوپه شدند خوشحال شدم که همسفرمان آن دو هستند و مشخص بود که دردسر ندارند و لازم نبود معذب باشیم.من و رها سلام کردیم.آنها بما خوش آمد گفتند.مرد کمک کرد و ساکهایمان را در رف کوپه جا داد.هوا بقدری گرم بود که موهایمان زیر روسری از شدت عرق بهم چسبیده بود اما مقرارت یا قانون یا جو حاکم اجازه نمیداد روسریمان را برداریم.
    همه جا نوشته شده بود شئونات اسلامی را رعایت کنید تنها نمود چشمگیر شئونات اسلامی همین روسریهای ما زنان بود.
    با آنهمه عجله ای که مسافران برای رسیدن به قطار داشتند نزدیک 20 دقیقه در کوپه ار گرما کلافه ده بودیم.بالاخره قطار حرکت کرد.عده ای به بدرقه آمده بودند.برای مسافرانشان دست تکان میدادند.زن و شوهری جوان بدرقه کنندگان زن و مرد میانسال همسفر و هم کوپه ما بودند که مسافتی را همراه قطار دویدند.مرد جوان میگفت:آقا جون مواظب خودتون باشین. زن با صدای بلند سفارش کرد یادت نره از قول من از فاطمه خانم خداحافظی کنی.
    زن و مرد از کنار پنجره دور شدند و روی کاناپه نشستند.پرسیدم:پسرتون بود؟
    زن گفت:بله خانم پسرم بود با عروسم.
    گفتم:خدا نگهدارشون باشه.زنهم برای من دعا کرد و با اشاره به رها پرسید:دخترتونه؟بعد از جواب مثبت من گفت:معلومه.خیلی شبیه شماست خدا حفظش نه...
    شوهرش میان حرف همسرش آمد و پرسید:راستی بتول آدرس خیابات طبرسی رو برداشتی؟
    بتول خانم فکری کرد و گفت:دیشب دادم به خودت حواست کجاس سید مصطفی؟سید بعد از چند لحظه گفت:آها آها یادم افتاد.گذاشتم تو ساک.دیگه کم کم داریم پیر میشیم و فراموشکار.
    اولین ایستگاه ورامین بود.سپس به پیشواز رسیدیم.تعدادی سوار شدند بتول خانم و سید مصطفی بعد از طی مسافتی کوتاه خوابیدند بنظر میرسید خیلی با هم بقول معروف الفت دارند.حرکت یکنواخت قطار و تماشایی نبودن صحرای خشک چشم ما را هم خسته کرد و کم کم خواب به سراغمان آمد.زمانی بیدار شدیم که قطار توقف کرد.سید بیدار بود با اشاره به همسرش که در خوابی عمیق بود گفت:پاشو زن اینجور که تو خوابیدی مثل اینکه تا مشهد میخوای خواب باشی.پاشو رسیدیم سمنون.بتول خانم هراسان از خواب پرید و پرسید چی شده؟سید به شوخی گفت:قطار از خط رفته بیرون.دو روز باید صبر کنیم.چی داره بشه زن؟پاشو سمنونه.شهر شوهر خواهرت...
    آنها فلاکس چای داشتند.بما هم تعارف کردند.خوشبختانه لیوان داشتیم. با اینکه زیاد چای خور نبودیم خیلی چسبید.من و رها از آنها تشکر کردیم .زمان توقف قطار در سمنان کمی طولانی بود.حدود 15 دقیقه بعد از حرکت سید که از لهجه اش معلوم بود تهرانی است گفت:من و این بتول خانم یه چیزی نزدیک سی و یکی دوساله که ازدواج کردیم زن خوبیه.با همه کم و زادی که تو زندگی داشتیم با هم ساختیم.بتول خانم میان حرفش آمد و گفت:من ساختم وگرنه تا حالا ده تا زن گرفته بود.
    سید که خیلی شوخ طبع و خوش خلق بود سربه سر همسرش میگذاشت از گذشته از ارزانی از ارامش سالهای دور حرف میزد.سه دختر و یک پسر داشتند که همگی به خانه بخت رفته بودند.بتول خانم از من پرسید شما چی خانم؟گفتم:من چیزی برای گفتن ندارم.
    سید رو به همسرش کرد و گفت:چیکار داری؟همه که مثل ما نیستن که زود سفره دلشون رو باز کنن زن!
    هوا کاملا تاریک شده بود قطار سینه هوا را میشکافت و جلو میرفت.بازرسان قطار بلیتها را بازرسی کردند.همسفران خوش سفرمان با خودشان شامشان را آورده بودند.با اینکه اصرار داشتند شام با آنها باشیم و حتی قابلمه کوکو سبزی را بما نشان دادند و گفتند به اندازه همه ماست اما رها دوست داشت به رستوران قطار برویم.
    من قبلا با قطار و رستوران ان اشنا بودم.زمانیکه ششم ابتدایی بودم با پدر و مادرم به مشهد رفته بودیم.دومین سفرم با قطار به اندیمشک که حدود 27 سال پیش بود.رستوران پر بود از مسافر .بالاخره نوبت ما شد.زرشک پلو با مرغ غذای مورد علاقه رها را سفارش دادیم.ماست و سالاد و نوشابه هم همراه داشت.برای رها که اولین بار بود با قطار مسافرت میکرد جالب بود.غذای رستوان چندان چنگی بدل نمیزد.مزه زرشک پلویی که خودم درست میکردم نداشت.فقط رفع گرسنگی بود.بعد از شام و نوشیدن چای به کوپه برگشتیم.بتول خانم روی تهت طبقه اول و سید روی تخت طبقه دوم خواب بودند ما هم جای خوابمان را آماده کردیم و رها به طبقه دوم رفت.هنوز سر به بالین نگذاشته خواب به سراغمان آمد.زمانی بیدار شدیم که قطار در ایستگاه راه آهم مشهد توقف کرد.ساکهایمان را روی دوشمان انداختیم و از سید و بتول خانم خداحافظی کردیم.سید پرسید:راه و چاه رو بلدین یا نه؟
    گفتم:آنطور که باید نه.
    سید گفت:اگه میخواین نزدیک حرم باشین با ما بیاین.عین کف دست همه جا رو بلدم.من و رها بهم نگاهی انداختیم و قبول کردیم با آنها باشیم.بیرون از ساختمان راه آهن دهها اتومبیل از تاکسی و سواری منتظر بودند.رانندگان با صدای بلند میگفتند طبرسی خیابان تهران حرم.که بیشتر نوجوان و جوان بودند میگفتند:خانه دربست اتاق با کولر و پنکه.
    سید که کاملا معلوم بود زیاد به مشهد مسافرت کرده به راننده تاکسی گفت :خیابان طبرسی دربست چند؟راننده با لهجه مشهدی گفت:نرخش معلومه حاج آقا زیاد نمیگیرم.ساکها را گرفت و داخل صندوق عقب گذاشت.سید جلو و من و رها و بتول خانم عقب نشستیم.ساعت نزدیک 8 صبح بود.از راه آهن تا خیابان طبرسی راه زیادی نبود و تا آمدیم جابجا شویم سید به راننده گفت روبروی کوچه طوس توقف کند.با دیدن گنبد بارگاه امام رضا همگی از دور ادای احترام کردیم و سلام دادیم.سید کرایه راننده را که 20 تومان بود پرداخت.گفتم:نسبت به تهران خیلی ارزونه.سید گفت:10 تومن زیادی گرفت.منهم حوصله چونه زدن نداشتم.به اتفاق وارد کوچه شدیم.سر کوچه هم تعدادی نوجوان ما را به اتاق خالی و خانه دربست دعوت میکردند.سید گوشش بدهکار نبود میگفت خودش سراغ دارد.در حالیکه داخل ساکش دنبال آدرس خانه ای میگشت که گویا همه ساله به آنجا می آمدند رها اهسته طوریکه سید متوجه نشود گفت:اتاق چیه مامان؟میریم هتل.حرفی نداشتم.از سید تشکر کردم و گفتم:از اینکه شما رو به زحمت انداختیم معذرت میخوایم ما قصد داریم بریم هتل.سید گفت خود دانید.خلاصه خداحافظی کردیم.در خیابان طبرسی بیشتر هتل و مسافرخانه های درجه 3 بود که هیچکدام اتاق دو تخته نداشتند.پسر نوجوانی بما نزدیک شد هتلی تازه ساز سراغ داشت.ما را به آنجا که در خیابان پشت حرم بود راهنمایی کرد و 20 تومان گرفت.میدان و اطراف حرم با زمانیکه من آمده بودم از زمین تا اسمان فرق کرده بود.البته در تلویزیون دیده بودم که اطراف حرم از بافت قدیم بیرون آمده است.و برایم غیر منتظره نبود.با ارائه شناسنامه و تکمیل فرم یکی از کارکنان هتل ما را به اتاقی دو تخته در طبقه چهارم راهنمایی کرد.هوا کم کم رو به گرمی میرفت.خوشبختانه هتل کولر داشت.پنجره اتاق رو به حرم باز میشد.همانگونه که گفتم لحظه به لحظه اش برای رها جالب بود.لباس راحتی پوشیدیم و حمام کردیم با اینکه دلمان میخواست همان ساعت به حرم برویم اما هوا گرم بود.رها کنار پنجره ایستاد نمیدانم به چه فکر میکرد اما در خودش فرو رفته بود.تا آمدیم به خودمان بجنبیم اذان ظهر از هر طرف بلند شد.سفارش ناهار دادیم.چلوکباب با دوغ و سالاد.طولی نکشید که چند ضربه به در خورد.پیشخدمت ناهارمان را آورد روی میز چید و چند لحظه صبر کرد تا کم و کسری نداشته باشیم.نسبت به غذای رستوران قطار خیلی خوب بود.بعد از ناهار خوابیدیم و دم دمای غوب عازم حرم شدیم...
    صحن پر از جمعیت بود و ورود به داخل حرم دشوار.در قسمت ورودی زنان از سر و کول هم بالا میرفتند.من سالها قبل دیده بودم اما برای رهاشگفت آورد بود که چرا زنان رعایت دیگران و حتی خودشان را نمیکنند.خلاصه به هر سختی بود من و رها داخل حرم شدیم.ازدحام جمعیت اجازه نمیداد قدم برداریم.مجبور شدیم خیلی زود حرم را ترک کنیم.برای وارد و خارج شدن به قدری تقلا کردیم که بدنمان از عرق خیس شده بود.دو سه ساعتی در صحن نشستیم و تماشاگر زنان و مردان حاجتمند بودیم که چگونه طلب حاجت میکنند.من از امام خواستم مسعود پسرم هر کجا هست سلامت و اهل باشد.برای رها هم آرزوی خوشبختی کردم.
    ساعت از 10 گذشته بود که به هتل برگشتیم.روزها به جاهای دیدنی مشهد میرفتیم و هر روز غروب تا پاسی از شب در صحن امام رضا میگذراندیم.یکی دو بار هم به بازار رفتیم.بازار تنگ و قدیمی را که با مادر و پدر و خواهرم و محمد دیده بودیم کاملا بیاد داشتم.به هیچ وجه با بازار کنونی قابل قیاس نبود.یک چادر نماز و مهر و تسبیح برای بی بی خانم و یک پسته زعفران پنج مثقالی و مقداری زرشک و نبات هم برای الهام و به تعداد کارمندان دفتری چند بسته زعفران خریدم.روزهای آخر بود که بالاخره موفق شدم چند دقیقه ای در حرم باشیم که چه غوغایی بود.
    آنچه در آن سفر 10 روزه از مردمی که به زیارت آمده بودند دیدم متفاوت بود.عده ای سراپا عاشق بودند و با دیدن گنبد و بارگاه از خود بیخود میشدند و به هر نحو ممکن داخل حرم میشدند گرچه از فشار جمعیت صدمه میدیدند.بعضی در گوشه ای مشغول عبادت بودند و گاهی در خودشان فرو میرفتند و زیر لب دعا میخواندند.عده ای ادای احترام میکردند در گوشه ای مینشستند و نگاه از گنبد و بارگاه برنمیداشتند.در کنار و گوشه صحن هم تعدادی روضه میخواندند و سعی داشتند با مرثیه خوانی چگونگی شهید شدن امام رضا را با آب و تاب شرح دهند و دل شنوندگان را بسوزانند.خلاصه هر کس بسته به اعتقادش رفتار میکرد.
    خلاصه شب آخر کمی دیرتر از شبهای قبل به هتل برگشتیم زودتر خوابیدیم.روز بعد ساعت 8 صبح با تاکسی خودمان را به فرودگاه مشهد رساندیم و پس از طی تشریفات اداری سوار هواپیما شدیم.من بی اندازه میترسیدم و رها بمن میخندید.با اینکه رها هم اولین بار بود که سوار هواپیما میشد ترسی نداشت.با راهنمایی مهمانداران روی صندلی کنار پنجره نشستم.از همان بدو ورود خانم مهمانداری که خنده از روی لبانش دور نمیشد و بنظر میرسید خداوند او را خندان آفریده نگاه از رها برنمیداشت.بالاخره کنار ما آمد و سلام کرد و گفت خوش آمدید.تشکر کردیم.از طریق بلندگو تذکرهای لازم داده شد.وقتی گفت در صورت بروز حوادث چه کنید بیشتر ترسیدم.به رها گفتم با قطار یا اتوبوس راحت تر بودیم.رها دلداریم داد و گفت:مامان چرا میترسی؟ببین چقدر آدم تو هواپیما هست.یکساعت دیگه به تهران میرسیم.همان خانم خندان برای بار دوم بما نزدیک شد و پرسید:کمربندتون رو بستین؟خودش کمک کرد و به رها گفت:مادرتون چیزیش شده خانم؟
    رها گفت:نه کمی میترسه.
    مهماندار دستی به شانه من زد و گفت:اصلا ترسی نداره.الان براتون قرص ضد اضطراب میارم.چند دقیقه ای طول کشید.با لیوان آب و قرص برگشت.با اینکه دلهره داشتم و ذهنم به خودم مشغول بود پی بردم که خانم مهماندار بیشتر توجهش بماست تا بقیه مسافران.بخصوص اینکه نگاه از رها برنمیداشت.به حدس و گمان افتادم که نکند از روی فهرست سرنشینان هواپیما پی به هویت رها برده و شباهتش با سیاوش او را به شک انداخته باشد موجی از تشویش با ترسی که از هواپیما داشتم در هم آمیخت.بار دوم بود که از طریق بلندگو یادآور میشدند کمربندمان را ببندیم همان خانم مهماندار یکی یکی صندلیها را بررسی کرد.بما که رسید از من پرسید:حالتون بهتر شد؟
    گفتم بله خانم.
    بنظر میرسید مهماندار جوان میخواهد از ما چیزی بپرسد.با حرکت هواپیما مهمانداران همگی سر جای خود نشستند.رفته رفته

    آخر ص 400


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سرعت هواپیما زیاد شد. با کنده شدن از باند ناگهان دلم پایین ریخت. دو دستی دو سوی صندلی ام را محکم گرفتم. هر لحظه که می گذشت و هواپیما اوج می گرفت بیشتر می ترسیدم تا جایی که گویی توقف کد و به قول معروف آب در دلمان تکان نمی خورد. مسافران کمربند ها را باز کردند. مهمانداران به جنب و جوش افتادند. برایمان صبحانه آوردند. گویی مهماندار جوان وظیفه داشت فقط از من و رها پذیرایی کند. به قول معروف بدجوری ذهن مرا به خودش مشغول کرده بود. بالاخره پرسید: من شما رو تو یه مهمونی یا عروسی دیدم. هر چی فکر می کنم نمی دونم کجا بوده.
    گفتم: من و دخترم اهل مهمانی که نیستیم. شاید تو عروسی پسر آقای مدنی....
    نگذاشت جمله ام تمام شود. گفت: آره، آره. تو باغ حاج آقا امینی پدر زن سپهر. من دختر عموی لادن هستم. شما از بستگان آقای مدنی هستین؟؟
    گفتم: نه ، اما دوستیمون طوری بود که همه فکر می کردن قوم و خویشیم.
    خلاصه خیالم آسوده شد. ده پانزده دقیقه را با آه و افسوس و یادی از آنها گذراندیم. مهماندار که خودش را بهناز امینی معرفی کرد با اظهار خوشوقتی از حسن تصادفی که باعث شده با ما روبه رو بشه ما را تنها گذاشت.
    رها گفت: مهمانداری هم شغل بدی نیست، مامان. اگه قبول نشم دوست دارم مهماندار بشم.
    گفتم: نه، نه. خطر داره. دلشوره کم دارم حالا تو هم مهموندار بشی؟ اصلا حرفشو نزن.
    رها گفت: مامان چه خطری؟ اگه آدم بخواد به این چیزا فکر کنه که نمی شه. خطر همه جا هست.
    گفتم: انشالا قبول می شی، امسال نه سال دیگه....
    بهناز برایمان چای اورد. تشکر کردیم. رها شرایط مهمانداری را جویا شد. بهناز شگفت زده پرسید: چی شد به مهمانداری فکر کردی، خانم؟
    رها گفت: در کنکور رشته پزشکی شرکت کردم. شاید قبول نشدم...
    با صدای خلبان که گفت به مهرآباد نزدیک می شویم بهناز شماره تلفن را به رها داد که با او تماس بگیرد. با تذکر خلبان کمربندمان را بستیم. رفته رفته هواپیما ارتفاعش را کم کرد و من خدا خدا می کردم هرچه زودتر از ان همه اضطراب خلاص شوم. دورنمای تهران و فرود هواپیما با اینکه برایم دلهره داشت در عین حال جالب بود. با تماس چرخهای هواپیما با باند فرودگاه یک آن تصور کردم اتفاقی افتاده. رها هم خندید و هم عصبانی بود که چرا می ترسم. به هر روی بعد از ده روز به تهران رسیدیم. هنگام ترک هواپیما بهناز به ما نزدیک شد و دست ما را فشرد و به رها یادآور شد که حتما با او تماس بگیرد. با تشکر از او خداحافظی کردیم. وقتی از هواپیما خارج شدیم گویی گوشهایم چیزی نمی شنید. چند دقیقه ای سرگیجه داشتم. چیزی نمانده بود به زمین بیفتم. رها دست مرا گرفت و وگفت: چیه مامان؟ چرا رنگت پریده؟
    نای حرف زدن نداشتم. ااگر تنها بودم کف اسفالت می نشستم. خوشبختانه اتوبوسی که مسافران سوار می شدند و من هنوز نمی دانستم به چه علت باید سوارش بشم نزدیک شد. مردی که حالت مرا دگرگون دید جایش را به من داد. خودم متوجه بودم فشارم پایین افتاده. حالت تهوع داشتم. به نظرم می رسید اتوبوس دور خودش مس چرخید. توقف اتوبوس و وارد سالن شدن را به خاطر ندارم. فقط یادم هست روی صندلی افتادم. رها مرا تنها گذاشت و بعد از چند دقیقه با پاکت آب انگور برگشت. با نوشیدن چند جرعه رفته رفته حالتم تغییر کرد. حدود بیست دقیقه طول کشید تا به حال طبیعی برگشتم. فقط دو ساک ما روی نقاله در حال گردش بود. چون همه مسافران رفته بودند. ساکهایمان را برداشتیم. از سالن بیرون آمدیم. هوا خیلی گرم بود. پارکینگ فرودگاه پر بود از اتومبیل های شخصی که هر کدام به مسیری می رفتند. ما با سوارهای ویژه فرودگاه یکسره به نارمک رفتیم. رها عادت به نق زدن نداشت، اما ترس من و خراب شدن حالم در لحظات اخر که از هواپیما پیاده شدیم او را ناراحت کرده بود.
    با اینکه از فرودگاه مشهد تا خانه بیش از چهار ساعت طول نکشید، اما خسته بود. به رها گفتم: تا عمر دارم سوار هواپیما نمی شم.
    رها گفت: دعا کن دانشگاه قبول بشم وگرنه وقتی مهماندار شدم ماهی یکبار تو رو می برم سفر تا کاملاً ترست بریزه.
    گفتم: قبول می شی، دختر. نشدی هم من نمی ذارم مهماندار بشی. تازه مگه مهماندار شدن آسونه؟ هزار تا دنگ و فنگ داره.
    رها گفت: نیس دانشگاه دنگ و فنگ نداره، خیال می کنی فقط قبول شدن شرطه؟ اینجور که بچه ها می گن و تحقیق می کنن و از همسایه ها می پرسن که چه طور دختری بودم، بد حجاب و بی حجاب.
    گفتم: مگه خدایی نکرده ریگی به کفش ما بوده یا کسی از ما تو کوچه ناراضیه.
    رها گفت: هموون خانم که خودش رو کلانتر کوچه می دونه، کوچه هم به نام پسرشه. مگه نگفتی چرا من جلوی پسرها سوار دوچرخه می شم؟ کافیه بگه بی بند و بارم و معلوم نیس پدرم کیه.
    گفتم: نه مامان. به دلت بد نیار.
    رها گفت: خدا کنه قبول بشم و دردسری پیش نیاد.
    خلاصه با اینکه خسته بودم ناهاری سردستی درست کردم. بعد از نهار و استراحت دمدمای غروب بی بی خانم به دیدنم آمد. زیارت قبول گفت و روبوسی کردم. برایش چای آوردم. چادر و جا نماز و مهر تسبیح و مقداری نبات جلویش گذاشتم و گفتم قابل شما رو نداره. خیلی خوشحال شد چند بار گفت: دست شما درد نکنه.
    و ما را دعا کرد که به یاد او بودیم. بی بیخانم چندین بار به مشهد رفته بود. می گفت چند سالی است که امام او را نطلبیده.
    روز بعد من به بیمارستان رفتم و رها قرار بود دو اتاق طبقه بالا را که خیلی به هم ریخته بود مرتب ککند. ناهار را طبق معمول شب قبل درست کرده بودم.
    زیارت قبول و خوش گذشت یا نه و جای شما خالی کلمات و جملاتی بود که در ساعات اولیه بین من و همکارانم رد و بدل می شد. از اینکه به یاد آنها بودم و برایشان همان یک بسته زعفران را سواغات آورده بودم از من تشکر کردند. از قطار و شلوغی حرم و مردم حاجتمند و ترس از هواپیما حرف زدم. یکی از همکاران گفت: او هم از سوار شدن در هواپیما می ترسد. دیگری معتقد بود که چیزی به نام ترس برای او وجود ندارد...
    همان روز به الهام زنگ زدم. همان گونه که قبلا اشاره کردم هر وقت صدای یکدیگر را می شندیدیم یا با هم روبه رو می شدیم، گویی در همان دوران دبیرستان هستیم. او مرا پرستوجان صدا زد و من هم او را الهام جان خطاب می کردم. زیاد فرصت گفتگو نداشت. گفت: روز جمعه چون پرویز کشیک بیمارستان است و او هم برنامه ای ندارد برای ناهار به خانه ما می آید. خیلی خوشحال شدم.
    آن روز وقتی به خانه رسیدم رها علاوه بر طبقه بالا طبقه پایین را هم مرتب و منظم کرده بود. از او تشکر کردم و خسته نباشی گفتم. سر نهار هم به او گفتم خاله الهام و مادرش جمعه مهمان ما هستند. او هم خوشحال شد. بعد از چند لحظه گفت: نمی شه مامان اینجا رو بفروشیم و یه آپارتمان کوچک حول و حوش خونه خاله الهام بخریم؟
    گفتم: راستش بدم نمیاد، اما با پول اینجا فکر نمی کنم بتونیم اونجا آپارتمان خیلی گرونه، مامان.
    رها گفت: حالا اونجا نشد یه جای دیگه بالای شهر. ناشکری نمی کنم، خدا رو شکر سقفی داریم که زیر اون بخوابیم، اما یکنواخت شده، اگه بشه از ایم محل بریم خیلی خوبه. کوچه شلوغ شده، خلاصه راحت نیستم.
    گفتم: فکر رفت و امد منو نمی کنی؟ اینجا از سر کوچه با اتوبوس راحت می رم و روبه روی بیمارستان پیاده می شم. می ترسم با همین سابقه بیست و دو سه ساله خودمو بازنشسته کنم و از بیکاری حوصله ام سر بره، مامان.
    رها گفت: شاید الهام و اقای دکتر بتونن تو رو به یه بیمارستان دولتی بالای شهر منتقل کنن، مثلا همون بیمارستانی که خودشون کار می کنن.
    گفتم: نمی دونم، تا حالا که نه من چیزی گفتم نه اونا حرفی زدن. اما به قول نرگس: از آشیون دل کندن و رفتن که آسون نیست.
    رها گفت: چرا بقیه شو نمی گی؟ در سینه عشق دیگری پروروندن که آسون نیست
    نگاهش به من طوری بود که انگار خیلی مسائل را از او پنهان کرده ام. رها بچه نبود که باز برایش قصه بگویم، کاملا پی برده بودم ان چه از گذشته ام گفته ام در باور او نمی گنجد، اما به خاطر من که مبادا ناراحت شوم کنجکاوی نمی کرد.
    از بعدازظهر روز پنج شنبه در تدارک مهمانی روز بعد بودیم. با اینکه فقط الهام و مادرش به خانه ما می آمدند، دلم می خواست خوب پذیرایی شوند. می دانستم الهام خورش کرفس دوست دارد. غیر از ان مرغ هم درست کردم. تهیه سالاد به عهده رها بود. انواع میوه هم آماده کردیم. شب همه کارهایم را انجام دادم. روز بعد فقط دم کردن برنج مانده بود.
    ساعت از ده گذشته بود، ه زنگ در به صدا درآمد. رها با خوشحالی به سمت در رفت. من هم به استقبال رفتم، اما در میان تعجب سپهر و لادن در آساتنه در ظاهر شدند. انتظارشان را نداشتم. خوشحالیم اندازه نداشت. برای لادن اغوش باز کردم و به انها خوش امد گفتم. حدود شش ماه از مرگ پدر و مادر و برادر و خواهر سپهر گذشته بود. با اخرین بار که در فروردین ماه سپهر را دیده بودم خیلی تفاوت داشت. سعی می کرد غمگین و پریشان نباشد. گفت: رفته بودی مشهد، خاله؟ زیارت قبول.
    گفتم: بله. جای شما خالی بود. از کجا باخبر شدین؟
    لادن گفت: دختر عموم تو هواپیما شما رو دیده بود. گفت که شما رو شناخته.
    گفتم: آره، آره. چه دختر مهربونی، خیلی محبت کرد.
    سپهر گفت: بالاخره وظیفه داشتیم دیدن خاله جون بیایم.
    لادن با مشاهده میوه و شیرینی روی میز گفت: مثل اینکه منتظر کسی بودین؟
    گفتم: آره، الهام دوستم، همون که دکتره قراره نهار بیاد خونه ما. خوب شد شما هم اومدین. اتفاقا غذا زیاد درست کردم.
    سپهر گفت: خیلی ممنون، بعد از اون حادثه من نه حوصله داشتم و نه فرصت کردم سری به عمو و دایی و خاله ها بزنم. فقط اومدم سلام کنم، جویای حالتون بشم و زیارت قبول بگم.
    هر چه کردم که ناهار با ما باشند فایده ای نداشت. چون عمویش منتظر آنها بود، بعد از نوشیدن شربت و خوردن مقدار کمی میوه که کمتر از نیم ساعت طول کشید بلند شدند و خداحافظی کردند. در حالی که انها را تا دم در بدرقه می کردم اتومبیل الهام داخل کوچه متوقف شد. همان دم در سلام و علیکی کردند و رفتند. الهام مانده بود اتومبیلش را کجا پارک کند تا مانع عبور و مرور وسایل نقلیه دیگران که به ندرت عبور می کردند نشود و در ضمن از دست پسر بچه های شیطان در امان بماند.
    رها از فرصت استفاده کرد و گفت: دیدی مامان؟ این محل دیگه به درد ما نمی خوره.
    جواد نوه بی بی خانم از خانه شان بیرون امد. چند نوجوان دیگر هم سعی کردند مشکل ما را حل کنند. بالاخره یکی از نوجوانان که خانه نوسازشان چند خانه بالاتر از خانه ما بود و به علت عقب نشینی اتومبیل به راحتی در محوطه حیاطشان جا می گرفت از پدر و مادرش اجازه گرفت که الهام اتومبیلش را داخل آنها پارک کند. هوا خیلی گرم بود. مادر الهام از شدت گرما کلافه شده بود. به انها خوش آمد گفتم و آنها هم به من زیارت قبول و همیشه به گردش می گفتند. رها برایشان شربت آورد. با اینکه درجه کولر را روی تند گذاشته بودم، اما مادر الهام عرق می ریخت. الهام هم سربه سرش می گذاشت و می گفت: چاقی مامان بالاخره کار دستش می ده.
    از هر دری صحبت به میان آمد. از مسافرت به مشهد و ترسیدن من از هواپیما و پایین افتادن فشار خونم. چهل پنجاه روز دیگر مادر الهام عازم کانادا می شد. می گفت از تنها چیزی که نمی ترسد هواپیماست. شوق و ذوق و هیجانش که بعد از شش سال به دیدن پسرش می رفت. تماشایی بود. رها موضوع فروش خانه و خردین آپارتمان را پیش کشید. الهام خیلی خوشحال شد و حق را به رها داد و گفت: راست میگه. این محله خیلی شلوغ شده.
    بعد هم از قول شوهرش پرویز گفت خواستن توانست است، چرا که نه. باید اول قیمت خانه را بپرسیم و بعد از تعیین قیمت برای خرید آارتمان که خیلی هم فراوان است اقدام کنیم. رفته رفته آنچه به فکر رها رسیده بود قوت گرفت. تنها مشکل من فاصله زیادی بود که با بیمارستان ایجاد می شد، الهام ناگهان گفت که پرویز قادر است مرا را به بیمارستان شهدای میدان تجریش منتقل کند، چون با رییس بیمارستان خویشاوندی دارد. رها از اینکه همه چیز داشت به میل او میسر می شد از خوشحالی در پوست نمی گنجید و زبان به انتقاد از بعضی از اهالی کوچه گشوده بود.می گفت کنجکاو هستند و در کار دیگران مداخله می کنند و ...
    زنگ در ما را به سکوت وادار کرد. طریقه زنگ زدن بی بی خانم که سه بار پشت هم روی دکمه فشار می داد به گوشمان آشنا بود. رها برای اثبات ادعایش گفت: شاهد از غیب رسید، جیک و پیک ما رو دیگه می دونه.
    رها که راضی نبود با داشتن مهمان بی بی خانم مزاحم شود با اکراه در را گشود. به الهام گفتم: زن خوبیه. شبها منو تنها نمی گذاره.
    البته قبلا اشاره کرده بودم که مونس من پیرزن همسایه است. بی بی خانم که می دانست مهمان ما همان خانم دکتری است که بارها از او یاد کرده بود لباس تمیزی که نو به نظر می رسید پوشیده بود. الهام و مادرش او را تحویل گرفتند.
    همان گونه که گفتم او خانم خوش زبان و خوش مشربی بود. با جملاتی مانند پرستو همیشه از شما یاد و تعریف می کند و من هم مشتاق بودم شما را زیارت کنم، سعی داشت ثابت کند که با ما من خیلی خودمانی است. بالاخره درد کمرش را مطح کرد. الهام به شوخی گفت: از شناسنامه ات خبر داری بی بی خانم؟
    بی بی خانم شگفت زده گفت: وا، درد کمر من چه ربطی به سجله ام داره خانم دکتر؟
    الهام گفت: بی ربط نیس مادر.. سن که بالا می ره این دردها طبیعیه. کاریش نمی شه کرد. اما من واست قرص و آمپول می نویسم. امیدوارم بهتر بشی. چند سالته بی بی؟
    بی بی خانم گفت: خیلی، شاید شصت و پنج. جنگ روسا رو یادمه. سربازای هندی که تو تهرون بودن یادمه. اون موقع خونه ما طرفای سرچشمه بود.
    سپس رو کرد به مادر الهام و گفت: چه روزگاری داشتیم، خانم. مردم یه خورده بهتر بودن. الان کسی به کسی نیس. آدم تو خیابان بمیره کسی به دادش نمی رسه.
    مادر الهام با اینکه چند سالی از بی بی خانم کوچکتر بود، چیزهایی را به خاطر می آورد و معتقد بود مردم قانع تر بودند.
    رها با پیش کشیدن اینکه اگر قبول نشدم قصد دارم مهماندار هواپیما بشوم چهره مرا درهم برد. الهام شگفت زده پرسید: حالا چرا مهماندار؟
    رها در حالی که شانه هایش را بالا می برد گفت: نمی دونم، خاله الهام. از مشهد که برمی گشتیم متوجه شدم چه کار خوبیه.
    دلخور از رها به الهام گفتم: آره الهام جون. همه اش می گه اگه قبول نشدم، اگه قبول نشدم.
    الهام گفت: انشالا قبول می شی خاله. نشدی سال بعد. دخترها از این یکی شانس آوردن که از رفتن به سربازی خیالشون راحته.
    خلاصه آن روز گفتیم و خندیدیم و از هر دری صحبت کردیم. الهام برای بی بی خانم نسخه نوشت. بی بی خانم ناهار هم با ما بود. هنگام استراحت خداحافظی کرد. هوا تقریبا رو به تاریکی بود الهام با تشکر از ان همه پذیرایی عازم خانه شد و هنگام خداحافظی تاکید کرد درباره قیمت خانه ام پرس و جو کنم. قول داد او پرویز هم برایم آپارتمانی پیدا کنند.
    روز بعد به یکی از بنگاه های سر خیابان رفتم. مشخصات خانه را گفتم و سند را نشان دادم به نظر می رسید مشتری فراوان سراغ دارد و در مدت یک هفته که بعد از ظهرها خانه بودم آدمهای زیادی را برای خانه آورد. از سوی دیگر با الهام تماس گرفتم. او هم به بنگاه داران سفارش کرده بود. می گفت اول باید قیمت خانه معلوم شود. به هر روی در بین آن همه مشتری، زن و مرد میانسالی که خانه شان را فروخته بودند طالب شدند. از پانزده میلیونی که قیمت گذاری شده بود به سیزده میلیون تومان راضی شدم، به شرطی که کلیه مخارج محضر و عوارض به عهده خریدار باشد. قبول کردند. قبل از نوشتن قول نامه به اتفاق رها به خانه الهام رفتیم. او هم ما را به بنگاهی برد که در کامرانیه بود. وقتی گفتم نزدیک سیزده میلیون پول دارم، همان روز بنگاه دار چتد اپارتمان در محله باغ نظر در منطقه فرمانیه به ما نشان داد، که تا خانه الهام یکی دو ایستگاه فاصله داشت. رها از خوشحالی در پوست نمی گنجید. آپارتمان های محله باغ نظر نسبت به کارمانیه محله الهام متوسط نشین و تقریبا ارزان بود. بالاخره از بین آپارتمان های گوناگون طبقه دوم از یک آرپاتمان چهار واحده نظرمان را جلب کرد. نزدیک به نودمتر بنا داشت با دو اتاق خواب و هال و شوفاژ و تلفن. الهام و پرویز هم خیلی خوششان آمد. رها بیش از همه خوشحال بود. همان روز آنجا را قولنامه کردم.
    از روزی که تصمیم به فروش خانه گرفتیم تا روزی که معامله تمام شد بیش از بیست روز طول نکشید. به قول پرویز: بشر موجود عجیبی است.......

    تا صفحه 410


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/