به کلاس اول دبستان رفته بود و رها او را خیلی دوست داشت.امکان نداشت گاهی که برای چیزی میخریدم نسیم فراموش شود.پسر بزرگ خانم مدنی سپهر به دانشگاه راه یافته بود.سیامک سال دوم دبیرستان بود و سودابه تنها دخترسان راهنمایی را پشت سر گذاشته بود.زیاد مزاحشان نمیشدم اما گاهی که مهمانی داشتند مرا هم دعوت میکردند.بعضی اوقات هم آنها به خانه من می آمدند.بچه ها مرا خاله پرستو صدا میزدند و رها هم اقای مدنی را دایی و هانم مدنی را خاله خطاب میکرد.رفت و آمدمان خیلی معقول بود و زیاده روی نمیکردیم.
بهترین تفریگاه من پارکی بود که بارها با سیاوش در آن پارک به راز و نیاز عاشقانه پرداخته بودم.همیشه رها را هم با خود میبردم او هم از آن پارک خوشش می آمد.گاهی هم برایش سوال پیش می آمد که چرا مرتب آه میکشم و سر تکان میدهم.از وقتی که به مدرسه راهنمایی رفته بود کنجکاوتر شده بود.بالاخره به او گفتم قبل از ازدواج با پدرش به آن پارک می آمدیم.آن روز در چشمانش غمی دیدم که هزاران راز و رمز داشت اما نمیتوانست و یا نمیدانست چگونه حرف دلش را بزبان بیاورد.
اواخر سال 1366 صحبت از صلح با عراق بود.سازمان ملل فشار آورده بود که ایران صلح را بپذیرد .کسی را سراغ نداشتم که مخالف صلح باشد.مردم خسته شده بودند.کوچه ای وجود نداشت که خانواده ای در آن عزادار فرزند یا شوهر یا پدرشان نباشد.
اواخر اسفند آن سال به اتفاق رها که تازگیها به سلیقه خودش لباس انتخاب میکرد برای خرید عید به خیابان پهلوی که نامش نخست به خیابان مصدق و سپس به ولی عصر تغییر یافته بود رفتیم.نرسیده به چهار راه امیر اکرم در حالیکه رها و من از مقابل فروشگاههای گوناگون عبور میکردیم و نگاهی هم به ویترینها می انداختیم با ناباوری تابلویی توجهم را جلب کرد که روی آن نوشته شده بود دکتر الهام شاه محمدی داخلی همچون تشنه ای بودم که در بیابات به ابی زلال و گوارا رسیده باشد.وای خدای من الهام دوست صمیمی دوران دبیرستان من.دست رها را گرفتم و با عجله از پله هایی که به مطب او منتهی میشد بالا رفتم.رها شگفت زده شده بود و پرسید:چی شده مامان؟تو که قرار نبود بری دکتر!گفتم:دوست قدیمی ام رو بعد از مدتها پیدا کردم فقط خدا کنه اشتباه نباشه.
سراسیمه وارد مطب شدم چند زن در نوبت بودند.دختری خیلی جوان با خوشرویی پرسید:نوبت داشتین؟
گفتم:نه خانم من بیمار نیستم خانم دکتر با من دوسته.
منشی نام مراپرسید:سپس اشاره کرد که روی صندلی بنشینم.وای که چه شور وشوقی داشتم گویا الهام مشغول معاینه بیمارش بود زمان برایم خیلی کند میگذشت.حوصله رها سر رفته بود.بلاخره بیمار خارج شد.منشی در حالیکه قصد ورود به مطب را داشت رو بمن کرد و پرسید:فرمودین پرستو اسدی؟گفتم بله خانم.طولی نکشید که الهام با اشتیاق هر چه تمامتر از اتاق بیرون آمد .برای هم آغوش باز کردیم.پرسید:پرستو تویی ؟وای خدای من باور نمیکنم.رها مات و متحیر مانده بود بیماران که در نوبت بودند شگفت زده شدند.منشی متعجب تر از بقیه ما را که یکدیگر را در بغل گرفته بودیم تماشا میکرد.الهام با معذرت از بیماران مرا بداخل اتاق کارش دعوت کرد.ناگهان نگاهش به رها افتاد پرسید:تو که پسر...قبل از اینکه جمله اش تمام شود گفتم هیس.بمعنی اینکه نامی از پسرم نیاورد.نگاه از رها برنمیداشت.پرسید:راست راستی دخترته پرستو؟ماشالله چقدر خوشگله کجا بودی دختر؟چطور مطب منو پیدا کردی؟گفتم:تصادفی.تو چرا از من یادی نکردی؟
خیلی حرف داشتیم ولی در ان موقعیت فرصت نبود.شماره تلفن خانه اش و مطب و بیمارستان فیروزگر را که صبحها آنجا بود یادداشت کردم.شماره تلفت محل کارم را روی تقویم رومیزیش نوشت.خیلی خلاصه گفت که شوهر و یک پسر 5 ساله دارد.
گفتم:به اندازه یه دنیا برات حرف دارم.ولی حیف که الان فرصت گفتنش نیست.
با اینکه دلمان نمیخواست از هم جدا شویم چاره ای نبود.تا راه پله بدرقه ام کرد و گفت:فردا ساعت 10 زنگ میزنم.هیچ چیز در آن زمان نمیتوانست تا آن حد خوشحالم کند.رها چهره ای درهم داشت.علتش را پرسیدم.گفت:خانم دکتر خیال کرد من پسرم؟من کجام مثل پسراست مامان؟مگه ندید که روسری سر کردم؟
گفتم:اشتباه کرد آخه از وقتی تو به دنیا اومدی همدیگر رو ندیده بودیم.
رها پرسید:بابامو دیده بود؟اونو میشناخته؟
گفتم:آره آره.
رها گفت:حتما تو عروسی شما بوده و حتما از عروسی شما عکس داره.
مانده بودم چه بگویم گفتم:شاید.
خیلی خوشحال بودم که بعد از سالها الهام را میدیدم چهره و قیافه الهام با آنچه در ذهن داشتم خیلی تفاوت کرده بود حتما بنظر او هم من پرستوی گذشته نبودم.روز بعد درست ساعت 10 بمن زنگ زد و سلام و احوالپرسی گرم تر من خانم مدنی را شگفت زده کرده بود.فرصت گفتگوی زیاد نداشت مرا برای فردای آنروز یعنی روز جمعه دعوت کرد.گفت شوهرش کشیک بیمارستان است و آزادانه میتوانیم به گفتگو بنشینیم.آدرس خانه را یادداشت کردم:کامرانیه.خیابان دکتر لواسانی کوچه اریا.پلاک12.الهام تاکید کرد که از صبح زود جمعه منتظرم است.
بعد از اینکه گوشی را گذاشتم برای خانم مدنی که کنجکاوتر از بقیه همکاران بود قضیه را شرح دادم که دوست دوران دبیرستانم بود که بر حسب تصادف تابلوی مطب او را در چهارراه امیراکرم دیدم.
رها از تنها جایی که خوشش نمی آمد بهشت زهرا بود.از این بابت خوشحال بودم که مبادا سراغ قبر پدرش رو از من بگیرد.روز جمعه بهشت زهرا را بهانه کردم رها را نزد نرگس گذاشتم و با آژانس عازم فرمانیه و کامرانیه شدم.بدون دردسر و خیلی راحت سرکوچه آریا که در خیابان شهید لواسانی بود پیاده شدم.برای پیدا کردن خانه پلاک12 به زحمت نیفتادم.با اولین زنگ الهام ایفون را برداشت و جواب داد.خوشحالی کاملا از لحنش پیدا بود.در باز شد.هنوز داخل نشده بودم که به استقبالم دوید.یکدیگر را در آغوش گرفتیم و دهها بوسه به گونه های یکدیگر زدیم.وای که چقدر خوشحال بودم.
پسر 5 ساله اش کیومرث خیلی مودب سلام کرد.در حالیکه میبوسیدمش یک لحظه چهره مسعود از ذهنم گذشت.الهام از من خوشحالتر بود.قبل از اینکه برایش به درد دل بنشینم گفت:خیال نکنی که فراموشت کرده بودم پرست.تو دوره دانشجویی حدود هشت نه سال پیش با پرویز رفتیم در خونه تون خیابان ری کوچه ابشار وقتی شنیدم طلاق گرفتی خیلی ناراحت شدم حتی برات گریه کردم.بعد رفتیم جوادیه که دیدیم اونجا رو هم فروختین هیچ آدرسی از تو نداشتم وگرنه غیر ممکن بود سری بهت نزنم.خب چه کردی؟چه میکنی؟آخه چی شد؟مگه پسر نداشتی؟سری به علامت تاسف تکون دادم و گفتم:امیدوارم مثل همون وقتها که با هم مدرسه میرفتیم حوصله داشته باشی قصه منو که باید کتابش کرد گوش کنی؟
الهام گفت:از دیشب تا حالا از فکر تو بیرون نمیرم.آخرین بار که همدیگرو دیدم یادته؟آخه چی شد؟چرا طلاق گرفتی؟
من از روزیکه الهام و دوستان مشترکمان به خانه ام آمده بودند و عباس با دوستش دعوا کرده و به زندان افتاده بود تا به دنیا آمدن مسعود و رفت و آمد در راه زندان و خانه و وقتی که عباس بعد از سه سال آزاد شده بود و ادامه تحصیل و گرفتن دیپلم و شک آنها از من و بگو مگویی که منجر به طلاق شد و نامه ای که به سیاوش نوشتم تا روزیکه نزد روحانی لواسانی رفته بودیم و حامله شدنم و آخرنی نامه سیاوش و قطع امید از او و مشغول شدنم در بیمارستان جرجانی و مرگ مادرم وطرد شدنم از برادر و خواهرم تا به دنیا آمدن رها و انقلاب و جنگ و طاهره و شهید شدن پسرش و مجید و نرگس و مهاجرت پروانه به هلند و اسارت محمد را تا روزیکه بر حسب اتفاق تابلوی مطب او را دیدم مو به مو شرح دادم.الهام چنان غرق در شرح احوال من شده بود که گویی مشغول تماشای فیلم سینمایی است گاهی از گوشه چشمش اشک روی گونه هاش میغلتید زمانی آه میکشید و سر تکان میداد.
از اینکه دیپلم گرفته بودم و خودم روی پای خودم ایستاد بودم خوشحال شد و گفت واقعا جای شکر دارد.از اینکه نزدیک 16 سال بود که پسرم مسعود را ندیده بودم شگفت زده شد.دلایل من که نخواستم به او سر بزنم برایش قانع کننده بود.میگفت عجب سرنوشتی داشتی.برای مادرم ناراحت شد و از بی معرفتی برادر و خواهرم تعجب کرد.برای اینکه او را از آن حالت بیرون بیاورم گفتم به هر حال از زندگی راضیم و همه زندگین در رها خلاصه میشود.
وقتی گفتم رها اصلا از گذشته من خبر ندارد و به او گفته ام پدرش مرا گذاشته و رفته و شاید هم مرده باشد.بهمین دلیل او را با خود نیاوردم تا راحت گذشته ام را شرح بدهم.شگفت زده تر شد و گفت:اما دخترت خواه ناخواه روی واقعیت را میفهمه فکر نمیکنی اگه کم کم اون رو آماده شنیدن کنی بهتر باشه؟
گفتم:نمیدانم میترسم کنجکاوی کنه و سراغ فامیل پدرش رو بگیره میخوام تا وقتی نرفته دانشگاه چیزی بهش نگم.الهام به فکر فرو رفت.حدود 3 ساعت زندگی پر نشیب و فرازم را شرح دادم.الهام چنان غرق در احوال من بود که فراموش کرده بود به اشپزخانه سر بزند.به او کمک کردم ابراز خوشوقتی و خوشحالی میکرد که بار دیگر بهم رسیده ایم.سراغ پدر مادر و برادرش را گرفتم.گفت که پدرش دو سال پیش بر اثر سکته قلبی از دنیا رفته ولی مادرش خوب و سرحال است.میگفت دیشب تلفنی با او تماس گرفته و گفته که مرا دیده و قرار است آن روز مهمان او باشم.قرار بوده مادرش هم بیاید ولی گویا مهمان داشته.الهام گفت:برادرم دو سال پیش رفت کانادا رشته اش مهندسی الکترونیک است ازش بیخبر نیستم.نامه مینویسه و گاهی هم تلفنی با هم تما س داریم.
گفتم:خوب از زندگیت از شوهرت و از پسرت بگو.
الهام گفت:سال سوم دانشکده پزشکی با پرویز که سال آخر بود آشنا شدم...
میان حرفش پریدم و پرسیدم:عاشق هم شدین دیگه؟
گفت:البته همدیگرو دوست داشتیم.از هم خوشمون می اومد.شاید اسمش عشق باشه اما دوست داشتن و خوش آمدن بعد از پشت سر گذاشتن بحران جوانی که اوج اون معمولا بین 17 تا 21 2 سالگیه و احساس بر عقل غلبه میکنه تفاوت داره 4 سال طول کشید تا پی بردیم یکدیگر را درک میکنیم.
گفتم:خیلی دلم میخواهد شوهرت را ببینم.
گفت:میبینی مگه قراره که رفت و آمد نداشته باشیم؟اونقدر خونه ت بیام و اونقدر بکشونمت اینجا که خسته بشی.مادرم خیلی دوست داره تورو ببینه.دیشب که بهش گقتم تو رو دیدم خیلی خوشحال شد.
از وقتی من وارد خانه الهام شدم تا ساعت یک و نیم بعدازظهر که مشغول خوردن ناهار شدیم پسر الهام کیومرث در حال و هوای کودکی خودش بود و کوچکترین بهانه ای نگرفت که چیزی بخواهد یا مزاحم گفتگوی ما شود تعجب نداشت که آن خانه بزرگ و زیبا با آنهمه وسایل زندگی با پدر و مادری پزشک باید هم پسری با تربیت میشد.
چه روز قشنگی بود.ساعت 4 در حالیکه خودم را آماده خداحافظی میکردم مادر الهام از راه رسید.گویی مادرم را بعد از سالها در آغوش گرفته ام.هیچ تغییر نکرده بود درست مانند همان زمانیکه در جوادیه بودند سرحال و بقول معروف سرکیف بود.نیم ساعتی کنارش نشستم نگاه از من برنمیداشت.او هم میخواست بداند چه شده و چرا طلاق گرفته ام.خلاصه به او گفتم که پدر و مادرم را از دست دادم.خیلی ناراحت شد.چند لحظه به فکر فرو رفت بعد از تسلیت و طلب آمرزش برای آنها همراه با آه گفت:ما هم مفت پدر الهام را از دست دادیم...
وقتی گفتم دخترم را نزد مستاجرم گذاشتم و باید زحمت را کم کنم شگفت زده پرسید:دخترت؟مستاجرت؟
گفتم:قصه زندگیم را برای الهام گفتم حتما به شما میگه.فکر کنم برای شما خیلی شنیدنی باشه.سپس آماده رفتن شدم.الهام از من قول گرفت که مانند گذشته همچنان دوست باشیم.قرار شد تلفنی با هم تماس بگیریم.برایم آژانس خبر کرد ده دقیقه بعد از روبروی خانه شان سوار شدم و خداحافظی کردیم.
نشانی خانه ام را به راننده آژانس دادم وبه فکر فرو رفتم که سرنوشت انسانها را چه کسی ورق میزند چرا یکی مانند الهام باید زندگی بر وفق مرادش باشد و یکی مثل من که همه بر این باور بودند که از لحاظ زیبایی و هوش و ذکاوت برتر از او بودم باید چنین سرنوشتی داشته باشم.در عین حال خدا را شکر میکردم.خانه ای داشتم و کاری که زندگیم را تامین میکرد و دختری که دوستش داشتم.اما زنی مانند من در آستانه 40 سالگی طعم زندگی با همسر را نچشیده بود.تنها خاطره شیرین هم آغوشی را آن هم پنهان و دزدکی با سیاوش داشتم.گرچه حلاوت دوران دوساله با او را هرگز فراموش نمیکردم اما فقط دو سال زندگی مخفی سهم من بود همین.
چنان درخودم گذشته ام و دورانی که با الهام همکلاسی بودم و اغلب همکلاسیها به زیبایی من غبطه میخوردند غرق بودم که متوجه نشدم راننده چطور خودش را به نارمک رساند.با صدای او بخودم آمدم:خانم نارمکه کجا تشریف میبرید؟مانند آدمهای گیج گوییا تازه از روستا به شهر آمده بودم نگاهی به این سو و ان سو انداختم تا بفهمم کجا هستم بعد هم نرسیده به میدان هفت حوض روبروی کوچه مان پیاده شدم.
ساعت از 6 بعدازظهر گذشته بود.بنظر می آمد.نرگس و رها حتی مجید کمی به دلشوره افتاده بودند.پیش نیامده بود از صبح ساعت 8 تا 6 بعدازظهر آنهم در یک روز تعطیل تنها از خانه خارج شوم.قبل از اینکه مجید و نرگس و رها به حدس و گمان بیفتد گفتم:بعد از سالها دوست دوران مدرسه ام را پیدا کرده ام.از راه بهشت زهرا به خانه آنها رفتم.رها بلافاصله گفت:همون خانم دکتر که خیال کرد من پسرم؟
گفتم:آره دخترم.اگه میدونستم اینقدر طول میکشه تو رو با خودم میبردم.حالا قراره اون بیاد اینجا و ما بریم خونه اونا اون مثل خواهرمه از این به بعد میتونی اونو خاله صدا بزنی.
یکی از ویژگیهای رها که خیلی خوشایندم نبود این بود که به چیزیکه پیله میکرد تا مجاب نمیشد دست بردار نبود.هنوز برای او روشن نشده بود که چرا دوستم با اشاره به او بمن گفته بود تو که پسر داشتی.هر چه بیشتر توضیح میدادم که او خیال کرده پسر به دنیا می آورم و یا توضیحات دیگری مانند این بیشتر کنجکاو میشد.یک ان تصمیم گرفتم به گفته الهام واقعیت را بگویم و خودم را خلاص کنم.اما میترسیدم به ناگهان دنیایی را که با آن خو گرفته بود بهم بریزم.
حدود سه روز به سال 67 مانده بود.اغلب در تدارم فرا رسیدن نوروز که با سالهای قبل از انقلاب خیلی تفاوت داشت بودند.شور و شوق آخر اسفند را زمانیکه سن و سال رها را داشتم فراموش نکرده بودم.از اول اسفند مرد و زن و پسر و دختر و کودک و نوجوان برای خرید به خیابانهای لاله زار و استانبول و شاه اباد میرفتند و دسته دسته داخل فروشگها میشدند و دست پر برمیگشتند.همه چیز عوض شده بودجنگ بقول معروف حال مردم را گرفته بود.در عین حال خانه تکانی و خرید و تهیه هفت سین و کاشتن سبزه فراموش نشده بود که بنظر میرسید بیشتر نوعی رفع تکلیف یا زنده نگه داشتن سنت قدیم باشد تا شور و سرمستی و نشاط و گرامی داشتن مقدم سال نو.
به یاد داشتم شب چهارشنبه آخر سال که به چهارسوری معروف است نوجوانان و جوانان حتی بزرگسالان در کوچه و خیابان بوته آتش میزدند.کسی به مرام و مسلک دیگری کنجکاو نبود.شاید در دل غمی هم داشتند اما در آنشب بخصوص شادی میکردند.از روی آتش میپریدند اوایل انقلاب به گوش خود از تلویزیون شنیدم که یکی از روحانیون بنام آتش بازی و از روی آتش پریدن را منع کرده بود.دید و بازدیدها کمرنگ شده بود.بخاطر می آوردم زمانیکه ساکن جوادیه بودیم کمتر اتفاق می افتاد اهالی کوچه به دیدن ما نیایند یا ما بازدید آنها را پس ندهیم.با اینکه وضع مالی خوبی نداشتیم آجیل و شیرینی و میوه را به هر نحو ممکن تهیه میکردیم و پدرم معتقد بود که نمیشود مراسم عید نوروز را ندیده گرفت.
به هر حال منهم مانند بقیه خانه تکانی کرده بودم.مجید و نرگس در هر کاری که از عهده اش بر نمی آمدم کمکم میکردند.سبزه کاشته بودم.آجیل و شیرینی و میوه هم خریدم.هنگام تحویل سال رها که سوم اردیبهشت میرفت تو 13 سال اظهار نظر میکرد.تخم مرغ رنگ کرده بود و به سلیقه خودش سفره هفت سین چیده بود.شور و شوق خاص مخصوص نوجوانان را داشت اما غمی در ته نگاهش بود که چرا
آخر ص 320
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)