صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 25 , از مجموع 25

موضوع: ریشه تاریخی نام های پارسی

  1. #21
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    بهمن

    این نام در اوستا وُهُومَنَه Vho-manah آمده ، از دو جزء ترکیب یافته است. وُهُو(= ونگهو vaŋhu) که صفت است به معنی خوب و نیک . در فرس هخامنشی وَهو vahu و در سانسکریت وَسو vasu به همین معنی و در پهلوی وِه vēh و در فارسی بِه شده است .
    جزء دوم مَنهmanah برابر با مَنَس manas در سانسکریت که در پهلوی مِنشن mēnišn و در فارسی مَنِش شده است. مَنه از ریشه ی مَن man که در اوستا و فرس هخامنشی به معنی اندیشیدن و شناختن و به یاد آوردن و دریافتن است.(پورداود،1380،ص73-72) بنابراین هر دو کلمه در زبان ما باقی مانده و می توانیم در مجموع آن را به وِه منش یا خوب منش و همچنین نیک نهاد معنا کنیم .( همو،1377 ، ص 88)
    وهمن یا نهاد پاک نخستین آفریده ی اهوره مزدا ست و در عالم روحانی مظهر اندیشه ی نیک و خرد و دانایی خداوند است . انسان را از عقل و تدبیر بهره بخشد و او را به آفریدگار نزدیک کند . بهمن همان فرشته ای است که در خواب، روح زرتشت را به پیشگاه جلال اهورا رهنمایی نمود . بهمن از زمان های بسیار قدیم در ایران زمین و ممالک مزدیسنا فرشته ای مورد توجه بوده است . بنا به گفته ی استرابون در آسیای صغیر هم ستایش او معمول بوده است. یکی از وظایف مهم او بازداشتن انسان از ژاژگویی و هرزه سرایی می باشد. ایزد ماه، گئوش و رام از همکاران وهمن هستند و اَکَه مَنَه یعنی بد منش یا زشت نهاد دشمن و رقیب بزرگ اوست.(همو،همان،ص 91-89)

    گفتیم که بهمن در جهان مینوی نماینده ی منش نیک اهورامزداست و در جهان خاکی چهارپایان سودمند سپرده به اوست . گذشته از این پاسبانی یازدهمین ماه با امشاسپند بهمن است . نگهبانی دومین روز از ماه نیز با اوست؛ بهمن روز از بهمن ماه که یکی از جشن های بسیار بزرگ ایران باستان بوده و قرن ها پس از استیلای عرب مانند فروردگان و مهرگان برگزار می شده است به آن بهمنجه نیز می گفتند .(همو،1380،ص75)

    در شاهنامه بهمن یکی از چهار پسر اسفندیار است. بهمن به فرمان پدر به نزد رستم می رود تا پیغام وی را به او برساند. پس به شکارگاه رستم می رود و هنگامی که وی را با آن عظمت می بیند نگران پدرمی شود. در اندیشه ی جوانانه ی خود می خواهد او را از بین ببرد اما ناکام می ماند و مورد سرزنش اسفندیار قرار می گیرد.

    بهمن هنگام مرگِ پدر بر بالین او بود که اسفندیار از رستم می خواهد تا بهمن را پدروار هنرهای رزمی، بزمی وشکار ، همچنین روش زندگی بزرگان بیاموزد، رستم نیز چنین می کند.

    چون جاماسب آینده ی بهمن را دید به گشتاسب گفت. او نیز از بهمن خواست بازگردد. رستم از او بدرقه ی شایسته ای کرد . سرانجام گشتاسب تاج و تخت را به او سپرد و پشوتن را مشاور بهمن قرار داد. نامش را اردشیر گذاشت به دلیل رشادت ها و شجاعتی که داشت. بهمن که دارای دستان بسیار بلندی بود، لقبی با عنوان درازدست یا دراز انگل(انگشت) گرفت. چون پادشاه شد اندیشه ی انتقام پدر در او زنده گشت . پس به سیستان حمله کرد ، اگر چه زال از او پوزش طلبید اما نپذیرفت. زال را به بند کشید و با فرامرز نبرد کرد و او را شکست داد و تیربارانش کرد. فرمان غارت سیستان را داد. رستم نیز هنگام رسیدن او به دست شغاد کشته شده بود. در فرجام پشوتن او را پشیمان کرد و او نیز به ایران بازگشت.

    بهمن را پسری بود با نام ساسان که دختری داشت همای نام که بهمن شیفته ی او شد و با او ازدواج کرد. همای را به شاهی برگزید و ساسان نیز گریخت و بهمن در گذشت.(رستگار فسایی،1388،ص224-221)


    نویسنده : فروغ شمسیان
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #22
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    پوران دخت

    پوران دخت که یوستی درست این نام را بوران دخت Bōrān doxt می داند، مرکب است از بور bōr + ان (نسبت) یعنی گلگون . چنانچه سپیتمه ( سپیتمان) نام خانوادگی زردشت نیز به معنی « از نژاد سفید» است و یا سهراب که به معنی آب سرخ است. این نام در برخی نسخه های شاهنامه توران نیز آمده است.

    در شاهنامه آمده است پوران دخت ملکه ی ایران که پس از کشته شدن فرائین بر تخت پادشاهی نشست شهریاری دادگر بود که قاتل اردشیر را دستگیر کرد و به دم اسب بست و کشت . پس از شش ماه پادشاهی بیمار شد و در گذشت و آزرم دخت جای وی نشست.

    بلعمی نیز او را دخت خسرو پرویز می داند و می نویسد که از کارهای او این بود که بقایای خراج را بر مردم بخشید و دار مسیحا را به رومیان بازگرداند . همچنین هرمزدِ شهران گراز وزیر او بوده است.

    کریستین سن در مورد او می گوید ؛ چون در تیسفون دیهیم شاهی را بر سر بوران دختر خسروپرویز نهادند .او در مقابلِ خدمت شایانی که پوس فرخ به خانواده ی سلطنتی کرده بود مقام وزارت را به او سپرد و پس از قطع مصالحه ی قطعی با دولت روم جهان را بدرود گفت. مدت پادشاهی او تقریباً یکسال و چهار ماه بود .(همو، همان،ص 259-258)

    معین می گوید:« پوران دخت که بیست و هشتمین پادشاه ساسانی است از بهار 630 تا پاییز 631 میلادی پادشاهی کرد».(معین، 1377،ج5 ،ص291)

    نویسنده : فروغ شمسیان
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #23
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    سیامک

    سیامک siyāmak که در اوستا syāmaka آمده است به معنی سیاه موی مند، دارای موی سیاه است. جزء اول آن syāva (سیاه) است و در اوستا، هم نام پسر کیومرث و هم نام کوهی است.


    در بندهشن سیامک فرزندزاده ی کیومرث است، زیرا از کیومرث مشی و مشیانه و از این دو سیامک زاده می شود. طبری نیز همین را گوید. اما بلعمی با تغییر نام مشی و مشیانه به ماری و ماریه می نویسد: "چون پسر و دختر کیومرث ماری و ماریه با هم ازدواج کردند ... ماریه از ماری پسری بزاد نیکو روی و او را سیامک نام کردند و این سیامک پدر ملوک بوده است."

    همچنین در بندهشن آمده است که فرواگ و فرواگین فرزندان سیامک اند که از ایشان پانزده جفت زاده می شوند ... .

    در کتاب هفتم دینکرت که موسوم به زرتشت نامه است، در دیباچه ی آن از پادشاهان پیشدادی و کیانی سخن رفته؛ به ترتیب از کیومرث نخستین بشر و مشی و مشیانه و از سیامک و هوشنگ و.... یاد شده و از کارهای نیک هر یک شرح مختصری آمده است.

    در جایی از شاهنامه آمده است؛ پسر کیومرث هنرمندی دلاور بود و اهریمن و فرزندش بر وی و پدرش رشک بردند و سپاه آراستند تا آن دو را نابود سازند. سیامک سپاه ساخت و تن خود را در چرم پلنگ پوشانید و با خزروان (پور اهریمن) درآویخت و به دست خزروان کشته شد. مردم به همراه کیومرث سالی بر مرگ سیامک سوگوار بودند و هوشنگ پسر سیامک به کین خواهی پدر برخاست.

    در جای دیگری در بندهشن ،سیامکَ syāmaka و وفرَیه vafraya هر دو در فصل 12 فقره ی 2 آمده است. اولی سیاه موی مند و دومی ورف مند(برف مند) نامیده شده است. احتمال دارد این کوه مطابق باشد با سیاه کوه و سفید کوه که از طرف مشرق هرات به هری رود امتداد دارد




    نویسنده : فروغ شمسیان
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #24
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    آزرم دخت

    شکل درست این نام "آزرمی دخت" است. جزء اول در اوستا a - zarēma می باشد که خود مرکب از a علامت نفی و zarēma هم ریشه ی zauruna و zairina که هر دو صفت و به معنی پیر و شکسته است. در پهلوی نیز zarmān به معنی پیری آمده که در فرهنگ های پارسی هم به معنی پیر و فرتوت یاد شده است. نام و لقب پدر رستم "زال" و "زر" هر دو از یک ریشه و به یک معنی یعنی"فرتوت" است. پس آزرمَ یعنی پیر و ناشدنی و فرسوده گشتنی و آزرمی دخت به معنای "دختر همیشه جوان". در فرهنگ معین آمده است: "آزرمی دخت در سال 630 میلادی در تیسفون تاج شاهی بر سر نهاد...".


    آزرم دخت، دختر خسروپرویز بود که پس از مرگ خواهرش پوران دخت، به پادشاهی ایران رسید و پس از آن که چهار ماه با داد و نیکویی فرمانروایی کرد، در آغاز پنجمین ماه شهریاری درگذشت و ایرانیان "فرخ زاد" را از جهرم فراخواندند و به جای او بر تخت پادشاهی نشاندند.

    بلعمی می نویسد: "آزرمی دخت کسی را وزیر نکرد و بسیار نیکو روی بود و فرخ هرمزد سپهبد خراسان و پدر رستم به او کس فرستاد وی را خواستگاری کرد ... آزرمی دخت او را فراخواند و با او پنهانی قرار دیدار نهاد. ولی از نگهبانان خواست که چون اندر آید او را بکشند و چنین کردند و سر او را برگرفتند. رستم پسر او سر بر داشت و با آزرمی دخت جنگ کرد و او را بگرفت و با وی قهر کرد و از وی مراد خویش بستد. بعد از آن هر دو چشمش کور کرد و بعد از آن او را بکشت..."

    ثعالبی نکته ای بیشتر می گوید که اگر عمر آزرمی دخت وفا می کرد ملکه ای به تمام معنی کلمه می شد ولی موقعی او به سلطنت رسید که از طلوع دولت اسلام اقبال مملکت ایران رو به افول بود. همچنین گفته های دیگری از اخبار الطول، مجمل التواریخ، تاریخ طبرستان، مروج الذهب و فارسنامه نیز هست که همه نشان از پادشاهی کوتاه مدت این بزرگ بانوی ایرانی دارد.

    همین طور کریستن سن می گوید: "چگونگی مرگ آزرمی دخت معلوم نیست و پس از او دو تن سلطنت کرده اند. هرمزد پنجم و خسرو چهارم که جز نامی از آن ها معروف نیست و در نهایت فرخ زاد که از اعقاب خسروپرویز بود بر پایتخت ایران تیسفون دست یافت " .

    نویسنده : فروغ شمسیان
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #25
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    رستم

    نام رستم که به شکل هاي مختلف رستهم، روستم، روستهم آمده، از دو جزء تشکيل شده است: رس raodha (نمو و رستن و روييدن از همين ريشه است) + تهم taxma تَخمَ که در پارسي باستان و گات ها و ديگر بخش هاي اوستا به معني دلير و پهلوان است. (پورداود، 1380، ص 228) در شاهنامه تهمتن لقبي است که به رستم داده شده، يعني بزرگ پيکر و قوي اندام که در واقع معني کلمه ي رستم است. (همو،1377،ص139)

    در ادبيات پهلوي نام رستم به صورت رُت ستخمک rot-staxmak يا رتستخم rot-staxm و رتستهم (بندهشن بزرگ،فصل 34و35) آمده است. مارکوارت رستم را با گرشاسب يکي مي داند و حتا رستم را يکي از صفات پهلوان بزرگ فرض مي کند. اما نولدکه داستان زال و رستم را هيچ مرتبط با گرشاسب نمي داند چه اينکه نام گرشاسب در اوستا و گاهي در شاهنامه آمده در شمار شاهان است در حالي که رستم و زال پهلوان هستند.

    مهرداد بهار نيز در اساطير ايران مي گويد: «بيشتر مي توان احتمال داد که رستم پهلوان اساطير اقوامي بيگانه (ظاهراً سکايي) بوده که به علت آميختن ايشان با ايرانيان وارد افسانه هاي ملي ما گرديده است...»

    به هر روي او پور زال و رودابه است. زال براي ازدواج با رودابه به سام نامه مي نويسد. او نيز از ستاره شناسان سرانجام اين ازدواج را مي پرسد. آنان نيز پاسخ مي دهند:

    ... بدو باشد ايرانيان را اميد

    ازو پهلوان را خرام و نويد

    خنک پادشاهي که هنگام او

    زمانه به شاهي برد نام او

    پيوند زال و رودابه انجام مي شود و رودابه پس از مدتي باردار مي گردد و چون زمان زادن فرا مي رسد، رودابه از هوش مي رود و زال از سيمرغ ياري مي خواهد. سيمرغ زال را مي گويد که پهلوگاه رودابه را بشکافد و بچه را بيرون کشد. آن گاه جاي زخم را بدوزد و گياهي به وي مي دهد تا با شير و مشک بياميزد و بر آن نهد و اين چنين، موبدي رستم را به دنيا مي آورد. ده دايه او را شير مي دادند و هنگامي که به غذا خوردن رسيد، غذاي پنج مرد را مي خورد. (رستگار فسایی،1388،ص413-409)

    مهرداد بهار مي گويد که رستم بسيار شبيه ايندره خداي هندي است. چه هر دو از پهلوي مادر زاده مي شوند و هر دو دلاوري هاي يکسان دارند .(بهار،1381،ص44-43)

    نخستين کار پهلواني رستم کشتن پيل سپيد با ضربت گرز سام بود و وقتي پدر آگاه گرديد او را به رفتن به کوه سپند و گشودن دژ آن و انتقام گرفتن خون نريمان فرمان داد. او نيز به ترفندي بدان جا راه يافت و پيروز باز گشت. نبرد بعدي با افراسياب بود که پس از درگذشت «زو» به ايران تاخته بود. رستم به فرمان پدر به البرز کوه رفت و کيقباد را به ايران بازگرداند و در نخستين لشگرکشي، پيشرو سپاه وي بود. پس در مورد افراسياب از زال پرسيد و به ميدان نبرد شتافت. او را از پشت زين برگرفت تا نزد کيقباد برد. بعد پشنگ پيشنهاد آشتي داد و کيقباد پذيرفت اگر چه رستم موافق نبود.

    چون کاوس به تخت شاهي نشست و انديشه ي رفتن به مازندران در سرش افتاد، ايران را به ميلاد و دو پهلوان زال و رستم سپرد.اما آنجا گرفتار ديو مازندران شد و رستم پس از گذشتن از هفت خوان معروف خود در شاهنامه او را نجات داد.

    ديگر از شاهکارهاي در نبرد مي توان از نبرد هفت دلاور گفت که در آن نبرد نيز بر سپاه افراسياب دلاوران ايراني پيروز ميدان گشتند. رخداد مهم ديگر سفر رستم به سمنگان و آشنايي او با تهمينه و ازدواج با او بود. حاصل اين ازدواج پسري با نام سهراب بود که با توطئه ي اطرافيان و سهل انگاري خويش و در نهايت دخالت تقدير و سرنوشت به دست پدر کشته شد.

    داستان ديگر در شاهنامه که به پهلوان اساسي و اصلي، رستم، بازمي گردد ، داستان سياوش است. سياوش فرزند کاوس است و پس از چندي که از تولدش سپري مي شود به دست رستم براي تربيت بهتر سپرده مي شود. پس از جرياناتي که در زندگي شخصي سياوش با سودابه پيش آمد و او را از وطن دور ساخت، به دست افراسياب کشته شد. رستم که دلبستگي خاصي به اين جوان ايراني داشت قسم خورد که تا انتقام سياوش را نگيرد دست از سلاح بر ندارد. پس به سراي سودابه رفت و او را به دو نيم کرد و از سويي نيز به جنگ با افراسياب رفت و شکست سختي به سپاهش داد و به او نيز حمله ور شد، اما او گريخت. رستم بر تخت او دست يافت و گنجينه هايش را ميان افرادش پخش کرد. پس شش سال بر تخت او پادشاهي کرد و همچنان به دنبالش مي گشت تا کين سياوش بازخواهد. تا اينکه از ترس حمله ي حريف به کاوس و سرزمينش به ايران بازگشت.

    پس نوبت پادشاهي کيخسرو رسيد. رستم با زال و گروهي از بزرگان به ديدار وي شتافتند و از آن پس مشاور هميشگي شاه شد. در نبرد بزرگ با افراسياب او را همراهي کرد و سپس با خاقان چين که به ايران حمله کرده بود، جنگيد و او را نيز شکست داد. اگرچه بسيار به دنبال شاه تورانيان گشت اما او را نيافت و ناچار به ايران پس از سفري طولاني نزد کيخسرو بازگشت و شاه نيز بسيار او را بزرگ داشت.

    از ديگر مبارزات پيروزمندانه ي او مي توان نبرد با اکوان ديو را نام برد که به صورت گوري زرد رنگ در گله ي اسبان يالشان را مي دريد. رستم در راه مبارزه با آن ديو دوباره با افراسياب روبرو گشت و چون وي را تنها يافت با سپاه فراوان بدو حمله برد اما بار ديگر شکست خورد و رستم در بازگشت دوباره اکوان ديو را ديد و او را کشت و باز باخواسته و پيلانِ افراسياب نزد کيخسرو بازگشت.

    از ديگر داستان هايي که در شاهنامه ارتباط مستقيم با رستم دارد، مي توان داستان بيژن و زنداني شدن در چاه تورانیان و نبرد رستم و اسفنديار را نام برد که در نامورنامه هاي پيشين در مورد آن سخن رانديم.

    و در پايان داستان رستم با نابرادري اش شغاد است. او دختر شاه کابل را به زني داشت و از اينکه رستم از پدرزنش باژخواهي مي کرد بر او گران آمد، پس با شاه به رايزني پرداخت تا رستم را به دام افکند و بکشد آن گاه با حیله ای رستم و رخش را به چاهي افکندند و رخش را زخمي کردند. رستم حيله ي برادر بدانست و او را با تيري به چناري بربدوخت.اما خود و رخش، زواره و ديگر يارانش همه در چاه ها مردند. مگر يک سوار که گريخت و خبر را به زال برساند.

    زال غمین فرامرز را به کابل مي فرستد تا کين رستم و ياران از شاه کابل باز ستاند و پیکر دلاوران را به زابلستان بياورد. رستم را در تابوتي قيراندود و مشک آلود مي نهند و در طول راه مردان و زنان بر مرگش مي گريند. مردم سيستان تا يکسال در سوگش بودند و هرگز او را از ياد نبردند، آنچنانکه در زمان هرمز هنوز درفش اژدهاپيکر رستم نگهداري مي شد و شاه ايران آن را به بهرام چوبين سپرد تا به نبرد با ساوه شاه برود.(رستگار فسايي،همان،صص449-413)



    نویسنده : فروغ شمسیان
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/