بیژن

بيژن پسر گيو گودرز است.درباره ي معني اين نام پروفسور گريشه ويچ دو پيشنهاد دارد : نخست آنکه آن را مأخوذ از جزء دوم Aryāna-vaējah بدانيم که اين نظر بارتلمه نيز هست و معناي آن« مردي از سرزمين ايران ويچ» خواهد بود.دوم آنکه به صورت -Waičana باشد که به معني کسي است که مي بيزد « اهل تمييز و نيک تشخيص دهنده است»
بيژن پسر گيو را بايد از اسامي شاهان اشکاني دانست چه نام او در بيشتر فهرست هاي اشکانيان در تواريخ اسلامي به شکل ويجن، بيزن، بيژن ديده مي شود و از اين رو بايد چنين پنداشت که گودرزيان دسته اي از ملوک طوايف اشکاني اند که از يک خاندان بوده اند.

در شاهنامه آمده است که بيژن جواني دلاور بود که داوطلب نبرد با پلاشان و تژاو شد .قبل از آن پياده و بدون اسب(برعکس ديگر دلاوران ايراني که بي باره نمي جنگيدند) با فرود جنگيد و باعث مرگ او شد.سپس سلاح سياوش را از پدر گرفت و پلاشان و تژاو را شکست داد و کنيز تژاو را که شرط کرده بود ، با خود نزد طوس آورد.

و اما داستان زيباي عشقي او:

بيژن در انجمن کيخسرو داوطلب نبرد با گرازان شد.کيخسرو ، گرگين ميلاد را با او همراه ساخت .بيژن گرازها را کشت و سر آنها را به فتراک اسب خويش بست تا نزد شاه برد. اما چون گرگين از پيکار خودداري کرده و از طرفي نگران بدنامي نزد شاه بود، به بيژن وعده ي جشني را داد که براي رسيدن به آنجا دو روز راه بود .بدانجا رفت تا چند پريچهر برگيرد و نزد خسرو رود .

پس به بزمگاه منيژه ،دخت افراسياب رفتند.او نيز با ديدن بيژن دل به اين جوان زيباي ايراني داد و او را به سراپرده ي خويش خواند و با وي به بزم نشستند تا سه روز و سه شب.چون بيژن آهنگ رفتن کرد ،منيژه او را بيهوش کرد و با خود پنهاني به کاخ افراسياب برد.چند روز پنهاني با منيژه بود تا اينکه دربان اين راز را بدانست و به افراسياب گفت و گرسيوز او را هنگام بزمِ منيژه در بند کرد و نزد افراسياب برد .او نيز فرمان به دار آويختنش را داد.اما پيران شاه را منصرف کرد و قرار شد او را در چاهي زنداني کنند.

پس بيژن را نگونسار در چاه افکندند و سنگ اکوانِ ديو را بر آن نهادند و افراسياب منيژه را از کاخ خويش براند.منيژه نيز هر روز از سوراخ چاه غذا براي بيژن مي فرستاد.از آن طرف گرگين نيز بازگشت و داستاني دروغين ساخت که بيژن به دنبال گوري رفته و ديگر باز نيامده است.گيو همه ي توران را زير پا نهاد و چيزي نيافت تا اينکه کيخسرو در جام جهان بين خود بيژن را در بن چاهي ديد .پس به دنبال رستم فرستاد تا بيژن را برهاند .

رستم به کمک منيژه و گرگين ،بيژن را از چاه بيرون کشيد و سپاه افراسياب را در هم شکست و به نزد کيخسرو باز گشتند .کيخسرو بيژن را هديه ها فرستاد و براي منيژه ارمغان ها و بيژن را به مهرورزي با منيژه سفارش کرد .از آن پس او يکي از دلاورترين پهلوان کيخسرو جلوه نمود.در نبردهاي زيادي شرکت کرد و پيروزي به ارمغان آورد و يک روز و يک شب بعد از بدرقه کيخسرو براي سپردن شاهي به لهراسب ديگر هرگز بازنگشت و در برف گم شد.(رستگار فسايي،1388،ص136-229) استاد پورداوود در شرح اين قسمت داستان مي گويد؛ طوس ،گيو ، فريبرز و بيژن با اين که مي دانستند راهي که کيخسرو مي رود بي بازگشت است همراه او رفتند .يک شبانه روز پس از پيمودن بيابان به چشمه رسيدند و شب را آن جا ماندند. کيخسرو گفت ،فردا ديگر مرا نخواهيد ديد و شما هم اين جا نمانيد که دچار برف خواهيد شد. در بامدادان وقتي از خواب برخاستند ،خسرو را نيافتند .پس به دنبالش گشتند و او را نیافتند. ناگهان در آن هواي خوش برف باريدن گرفت و چندان باريد که آنان را هلاک ساخت.در مورد کيخسرو ،پادشاه پارسا که بسان پيغمبري است در کتاب مقدس ايرانيان سخن رفته است.(پورداود ،1377،ص255)

دکتر مهرداد بهار ديدي بسيار جالب در مورد اين داستانها دارد؛در چاه رفتن را معرف جهان مردگان مي داند و برآمدن از چاه را ،حيات مجدد.اين داستان ها به اشکال مختلف با يک مضمون تکرار شده است.چون داستان يوسف.

در شاهنامه بيژن سردار ايراني که عاشق يک زن توراني مي شود .هميشه يک زن وجود دارد و آن نشان ايزد نباتي است .با اينکه منيژه باعث در چاه افتادن بيژن مي گردد ولي همو دوباره مي خواهد بيژن را نجات دهد و باعث يک زندگي خوب و موقر براي او شود. زن ها اساس خاندان و اساس تداوم حيات بشر شمرده مي شدند.(بهار،1386،ص 270-269)