با گفتن آنچه د ردل داشتم کمی سبک شدم موقع برگشتن مادر عباس پرسید چه برای عباس نوشتم گفتم علاوه بر درد دل کمی هم او را نصیحت کردم که زمانیکه برگشت نه برای من که همسرش هستم بلکه برای هیچکس شاخ و شانه نکشد برای پسرش پدری مسئول باشد
مادر عباس با اخمهایی درهم کشیده گفت:اون تو زندون با هزار تا فکر و خیال داره تو آتیش میسوزه تو هم نفت روش پاشیدی؟اون از تو بزرگتره حالا بدشانسی آورده افتاده تو زندون وگرنه صد نفرو نصیحت میکنه یه الف بچه نصیحتش کرده.
گفتم:شعور و فهمیدن معنی زندگی به سن و سال نیست آتیشو کی روشن کرده؟خودش کسی مقصر نیست تازه همه احتیاج به راهنمایی داریم.
مادر عباس چنان بر آشفته شد که چیزی نمانده بود مرا از اتومبیل بیرون بیندازد.آنروز آذر نبود که مانند همیشه میانجی باشد .مادر عباس گفت:مردم میگن مادر شوهر بدجنسه آخه دختر خجالت نمیکشی این حرفارو میزنی؟
با خونسردی گفتم:حرف بدی نمیزنم .چرا شما نمیخواین قبول کنین که عباس بخودش و من و حتی شما ظلم کرده.اینجور آدمها احتیاج به نصیحت دارن.
پدر عباس که کمی منطقی بود متوجه میشد که من چه میگویم.حتی قبول داشت که پسرش نادان است اما نمیخواست یا میترسید به جانبداری من حرفی بزند.بالاخره میانه را گرفت و گفت:پرستو هم از روی دلسوزی حرفی میزنه بتو هم حق میدم بالاخره پسرمون زندونه.
مادر عباس به حالت قهر و غیظ از من رو برگردانده بود.همه ساکت بودیم .سر کوچه ابشار از پدر عباس خواهش کردم چند لحظه توقف کند تا من از کیوسک روزنامه فروشی چند مجله بخرم.از شروع دبیرستان شبانه فرصت مطالعه نداشتم.وقتی سوار ماشین شدم مادر عباس گفت:اینارو میخونی که پررو شدی .
چیزی نمانده بود عصبانی شوم اما خودم را کنترل کردم و گفتم:خواهش میکنم انقدر سربسر من نگذارید خانم.پسر شما مدتی مرا کتک زد و فحش داد و سرکوفت و ناسزا بمن گفت بعد هم افتاد زندان.حالا شما چیزی از من طلبکارید خانم؟ولم کنین بسه دیگه صبر و تحمل هم اندازه ای داره من دیگه زیر بار حرف زور نمیرم برای عباس هم نوشتم اگه برگرده و بخواد مثل گذشته باشه یکروز هم باهاش زندگی نمیکنم.
مادر عباس هم کوتاه نمی آمد با ترشرویی گفت:اگه بخوای پرروی کنی خودم نمیزارم اون با تو زندگی کنه.
پدر عباس حرکت کرد.تا جلوی خانه یکی من میگفتم دو تا جواب میشنیدم.موقع پیاده شدن بدون خداحافظی و با عصبانیت در اتومبیل را محکم بستم.به محض ورود بخانه مسعود به آغوش مادرم پرید.از حالت دگرگون من مشخص بود عصبانی هستم.مادرم پرسید:چی شده پرستو باز بگو مگو کردین؟
گفتم:اگه خود عباس هم بخواد آدم بشه و سرشو بندازه پایین راست راست بیاد مادرش نمیزاره مامان زنیکه دیوونه س.
سپس ماجرا را شرح دادم.شب همان روز پروانه و اقا منصور با دخترشان پریسا که اول مهر باید به مدرسه میرفت بخانه من آمدند.چنان همه شان بخصوص پریسا به مسعود دلبستگی داشتند که اول سراغ او را گرفتند و بعد حال من و مادرم را پرسیدند.هروقت که پروانه بخانه ما می آمد برای شام یا ناهار میماندند و از هر دری صحبت میکردیم و بیشتر از عباس و رفتار مادرش حرف میزدیم.
الهام هم گاهی که فرصت میکرد بمن سر میزد.و خوشبختانه هنوز دوستیمان پابرجا بود.در بین جملاتش پی بردم کسی در زندگیش پیدا شده فقط به سفارش و تاکید داشتم که خانواده شوهر شاید از خود شوهر مهمتر باشد و سفارش کردم چشم و گوشش را باز کند و مواظب باشد.
رابطه من و خانواده عباس چندان گرم نبود.آذر هم کمتر بمن سر میزد.گاهی مادر عباس برای دیدن مسعود بخانه من می آمد.هر دو با هم سرسنگین بودیم.پدر عباس قابل تحملتر بود.هر هفته برایم خرجی می آورد و مرا امیدوار میکرد که بالاخره عباس برمیگردد.بعد از نامه ای که برای عباس نوشتم دو ماه به ملاقاتش نرفتم.گویی درباره نامه با پدر و مادرش حرفی نزده بود.چرا که حرفی بمیان نیامد.بعد از دو ماه با آذر و آقا جمشید شوهرش و مسعود پسرم به زندان قصر رفتیم.هر چه منتظر شدیم عباس پشت میله نیامد.علت را جویا شدیم.مسئولان زندان گفتند چند روز قبل دعوا کرده و با مامور زندان گلاویز شده و طبق مقررات دو هفته از ملاقات محروم است.آه از نهادم بلند شد که او آدم شدنی نیست.آذر خیلی ناراحت شد.آنچه برایش برده بودیم به داخل فرستادیم و برگشتیم.از زندان قصر تا خیابان ری بیشتر درباره عباس حرف زدیم آقا جمشید گفت:همه ما فکر میکردیم که زن بگیره آدم میشه ولی زندان هم رفت و آدم نشد.
گفتم:حالا چرا بین این همه دختر قرعه بدشانسی بنام من افتاد؟این بچه چه گناهی کرده نمیدانم.
آذر سعی میکرد با دلداری مرا امیدوار کند .اقا جمشید هم عقیده داشت که شاید بعد از آزادی سر عقل بیاید اما من هیچ امیدی نداشتم کسی که در زندان دعوا راه بیندازد حتما خیلی شرور است که عباس هم چنین بود آذر سفارش کرد درباره دعوای عباس به مادرش چیزی نگویم تا بیش از آنکه از دوری پسرش رنج میبرد ناراحتش نکرده باشیم.
مرداد و شهریور آن سال هوا خیلی گرم شده بود.محمد و جمیله و دخترشان به تهران آمدند.بعد از به دنیا آمدن مسعود دومین بار بود که پسرم را میدیدند.باور نمیکردند آنقدر بزرگ شده باشد.محمد به شوخی و شاید هم به جدی میگفت خدا کند از پدرش اینهمه نادانی را به ارث نبرده باشد.متاسفانه کمی شکل پدرش بود و بعید هم نبود وراثت تاثیر گزار نباشد.اما من قصد داشتم برای تربیت او از هیچ چیز دریغ نکنم.
در مدت ده دوازده روزی که محمد در تهران بود دو سه بار از صبح به فرحزاد رفتیم.تا لااقل چند ساعتی از گرمای تهران در امان باشیم خیلی دلم میخواست برادرم در تهران بود تا بیشتر به او دلگرم بودم.مادرم بارها به او گفته بود خودش را به تهران منتقل کند ولی گویا جمیله مایل نبود و او هم بقول معروف به دل همسرش راه میرفت.
دو سه روز بعد از اینکه محمد و جمیله در میان گریه های بی امان مادرم تهران را ترک کردند به اتفاق پدر عباس به ملاقات او رفتیم اینبار سالن ملاقات تغییر کرده بود بین ملاقات کنندگان و زندانیان به فاصله یک متری دیوار شیشه ای بود و باید با گوشی صحبت میکردیم .برایم جالب ود البته در بعضی فیلمهای خارجی تلویزیون دیده بودم .وقتی بین من و عباس تماس برقرار شد سلام کردم و جویای حالش شدم.او هم دلتنگی میکرد پرسیدم که نامه ام را خوانده یا نه؟
آهی کشید و گفت:آره هر چه دلت خواست بمن گفته بودی چی بگم؟
پرسیدم:چیزهایی رو نوشتم قبول داری؟وقتی آزاد شدی همان کارهایی را میکنی که برایت نوشتم یا...
عباش نگذاشت جمله ام را تمام کنم با همان لحنی که خوشم نمی آمد گفت:منظورت از این حرفا چیه؟چی میخوای بگی؟فقط من یکی که نیستم که خلاف کردم و زندونی شدم.تو میای که منو از دلتنگی بیرون بیاری یا بیشتر زخم زبون بزنی؟
گفتم:نه عباس دوست دارم به فکر بیفتی که اشتباه کردی اگه پسرتو دوست داری باید عوض بشی.
اعصباش ناراحت بود.حوصله جر و بحث نداشت.گفتم:چرا با زندونیا دعوا کردی؟چرا با مامور زندان گلاویز شدی؟آخه چرا چرا؟
عصبانی شد و گفت:گوشی رو بده به پدرم.
آنچه گفته بود انجام دادم.پدرش او را نصیحت کرد که اگر در زندان رفتار خوبی نداشته باشد و مسئولان زندان از او راضی نباشند عفو شامل حالش نمیشود.نمیشنیدم عباس چه میگوید اما مشخص بود که عصبانی است.از بس در نوبت ایستاده بودند .بیش از 15 دقیقه اجازه گفتگو نداشتند.گوشی را گذاشت و از آن طرف شیشه به مسعود خیرهش د.برایش دست تکان داد.و ما هم با تکان دادن دست از او خداحافظی کردیم.آنروز فقط من و پدر عباس بودیم .راحت میتوانستم با او که تا حدی منطقی بود حرف بزنم.گفتم:آقا حیدر من پدرم را از دست دادم.شما مثل پدر من هستید اگه به فرض من دخترتان بودم چکار میکردید؟
پدر عباس آهی کشید و گفت:هر چی بگی حق داری.عباس شوهری که تو انتظار داشتی نیست.نمیدانم عاقبت تو و این بچه بی گناه چی میشه.نمیدونم نمیدونم بالاخره باید صبر کرد تا اون ازاد بشه.اگه سر عقل نیامد خودم طلاقت رو ازش میگیرم.
گفتم:راضی نیستم پسرم بی پدر یا فرقی نمیکنه عباس از من بگیردش بی مادر بزرگ بشه.دلم میخواد عباس سربراه بشه همین.هرچند که دلخوشی ازش ندارم شاید اگه مثل گذشته باشه بخاطر مسعود هم که شده بهش الفت پیدا کنم.
اشک د رچشمان پدر عباس حلقه زد و در حالیکه بغض داشت گفت:میفهمم چی میگی.نجابت و خوبی و سازش تو بما ثابت شده.اما چه کنم؟باور کن مقصر اصلی مادرشه تا اومدم حرف بزنم پشتی اون د راومد چی بگم؟دلم پر خونه.باور کن تو رو دوست دارم زیر دست پسرم حروم شدی.میدونم چی کشیدی و چی میکشی.
جملات پدر عباس تا حدودی مرحم زخم دلم بود.از او تشکر کردم و گفتم:همینکه منو درک میکنین از شما ممنونم.
ساعت از 7 بعدازظهر گذشته بود .روبروی خانه من توقف کرد.مقداری پول بمن داد و گفت:غصه نخور بالاخره درست میشه.
با تشکر از او خداحافظی کردم.
سال 1350 فراز و نشیبش شروع شد.اسفند ماه عباس آزاد میشد.ماهی یکمرتبه به ملاقاتش میرفتم.تا حدودی آرام شده بود و قول میداد که بعد از ازادی قدر زندگیش را میداند.تیرماه آنسال مسعود دومین سال زندگیش را پشت سر گذاشت و بقول پدر عباس برای خودش مردی شد.هر روز که میگذشت بیشتر در دل مادرم جا باز میکرد.مادرم بحدی او را دوست داشت که گاهی به جوادیه میرفت تا سری به خانه و زندگیش بزند زود برمیگشت و غصه دار بود که بعد از آزادی عباس چطور تک و تنها و بدون مسعود سر کند.
پروانه خواهرم هم خیلی مسعود را دوست داشت و هر وقت به خانه ما می آمد امکان نداشت برایش اسباب بازی نیاورد .پریسا دختر خواهرم به کلاس دوم میرفت و مسئولیت پدر و مادرش را زیادتر کرده بود.محمد و جمیله بیشتر تابستانها سری بما میزدند چنان غرق در زندگی و کار و کوشش بودند که زیاد غم مرا نمیخوردند.
از الهم هم بیخبر نبودم.سال دوم دانشکده با همان پسری که دلش را تکان داده بود نامزد شد.در مراسم نامزدی او شرکت کردم و برایم شب فراموش نشدی بود و چقدر افسوس میخوردم که چرا سرنوشتی مانند الهام نداشتم.بعد از نامزدی رفته رفته بین من و الهام هم فاصله افتاد و الهام دوران شیرین نامزدی را با کسی که دوستش داشت گذراند و طبیعی بود که باید من از زندگیش بیرون میرفتم.پدرش هم خانه جوادیه را فروخت و به بالای شهر نقل مکان کرد.با مادر عباس چندان میانه خوبی نداشتم.او هم از من دلخوشی نداشت و گاهی هم که بخانه ما می آمد فقط بخاطر مسعود بود.آذر هم موقع ملاقات میدیدم و اگر هم گذرش بخانه مادرش می افتاد سری هم بمن میزد.بنظر می آمد حالا که بقول خودم زیر بار حرف زور نرفتم و بقول مادرش پررویی کردم از چشم او هم افتادم.
طبق حکم دادگاه پانزدهم اسفند آنسال عباس آزاد میشد.مردادماه آنسال پدرش نامه ای برای بخشودگی مدت باقی مانده زندانی عباس به دادیار زندان نوشت و به امضای من رساند.خیلی زود موافقت کردند وقتی بمن گفتند شش ماه زودتر یعنی اواخر شهریور عباس بعد از سال و نیم آزاد میشود آنطور که باید خوشحال نشدم و حتی موجی از ترس و دلهره سراغم آمد.پدر و مادر و خواهر و بستگان عباس از خوشحالی سرازپا نمیشناختند و محبتشان گل کرده بود.به کمک آنها خانه تکانی کردیم.مادرم هم خودش را آماده میکرد به خانه خواهرم یا به خانه خودش در جوادیه برود.از این بابت خیلی ناراحت بودم.
بالاخره یکروز مانده به آزادی عباس آذر مرا به ارایشگاه برد.بیاد شب عروسیم افتادم که از آن خاطره ای چندان خوش نداشتم.غروب روزی که منتظر عباس بودیم گوسفندی در گوشه حیاط منتظر بود که کارد گلویش را ببرد و برای عباس قربانی شود.اگر بگویم منهم همان حالت گوسفند را داشتم شاید باورش مشکل باشد.جلوی در خانه انبوه جمعیت از بستگان عباس گرفته تا دوست و اشنا چشم انتظار بودند من و مسعود لباس نو پوشیدیم.بظاهر وانمود میکردم خوشحالم.اما نبودم ساعت از 9 شب گذشته بود که در میان شادی و هلهله عباس با حالتی که گویی از فتح کشوری برگشته باد در غبغب انداخته از اتومبیل جمشید شوهر آذر پیاده شد.گلوی گوسفند را در برابر قدمهایش بریدند و همه به او خوش امد گفتند.اگر غریبه ای از آنجا عبور میکرد بی گمان فکر میکرد که قهرمانی با مدال طلای افتخار از کشوری دیگر برگشته است.
آخر فصل 4
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)