نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 48

موضوع: رها | حسن کریم پور

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آنروز آذر هم بخانه مادرش آمد بالاخره راضی شدم.بعدازظهر آنروز پدر عباس مرا روبروی خانه پدر اقا رضا که خودش هم در آن خانه زندگی میکرد رساند.خجالت میکشیدم راضی نبودم اما بالاخره چاره ای نبود در حالیکه مسعود از سر و کولم بالا میرفت در زدم برادر کوچک رضا در را گشود.مرا شناخت مدتی دم در ایستاد سپس مادر رضا با حالتی نگران در آستانه در ظاهر شد.دلخور بود.حق هم داشت عباس پسرش را علیل کرده بود و کنج خانه نشانده بود.به اکراه جواب سلام مرا داد.قبل از اینکه او چیزی بگوید گفتم:فقط آمدم حال آقا رضا رو بپرسم همین.
    در رودرواسی ماند مرا بداخل خانه تعارف کرد.همسر آقا رضا و پدرش هم چهره درهم کشیدند .تا نگاهم به اقا رضا افتاد چیزی نمانده بود گریه ام بگیرد.او را چندین بار قبل از آن حادثه دیده بودم.جوانی برومند و سرحال بود اما چنان لاغر و تکیده شده بود که گویی آن آقا رضا که بارها بخانه ما آمده بود نیست.سلام کردم و حالش را پرسیدم.به سختی جواب داد.حتی برایم نیم خیز شد.حق را به آنها دادم و گفتم اگر من جای قاضی بودم عباس را به اعدام محکوم میکردم چرا که شاهد بودم که مقصر عباس بوده سپس از خلق و خوی تند عباس حرف زدم و گفتم:دلخوشی از او ندارم مادر و پدر عباس مرا مجبور کرده اند بخانه شما بیایم شاید رضایت بدهید.
    مادر آقا رضا با اشاره به رضا گفت:اگه تو جای ما بودی رضایت میدادی؟
    بادون لحظه ای درنگ گفتم:هرگز.
    پدر رضا گفت:پس شما میگین ما چه کنیم؟پسرم را به این روز انداخته از زندون بیرون بیاد راست راست راه بره به ریش ما بخنده؟
    خلاصه زیاد اصرار نکردم آنها هم پی بردند که از عباس راضی نیستم و دلخوشی از او ندارم بعد از صرف چای خداحافظی کردم.پدر عباس به فاصله کمی از خانه منتظرم بود.سوار شدم پرسید:چی شد؟سری به علامت تاسف تکان دادم و گفتم:امکان نداره رضایت بدن.
    پدر عباس عصبانی شد و هر چه ناسزا بود نثارشان کرد.با حالتی مغبون به خانه برگشتیم.از چهره پدر عباس مشخص بود که خبر خوشی نداریم.مادر عباس هم شروع به ناسزاگویی کرد و گفت:چقدر دل سنگن.
    به هر حال آنروز تا نزدیک غروب در خانه مادر عباس بودیم.بیشتر سرگرم مسعود بودند.آذر سعی داشت از بگو مگوهای دو هفته پیش سخنی به میان نیاید.با اینکه از آنها دلگیر بودم حرفی نزدم که دوباره موجب دلخوری شود.روز جمعه طبق قرار به اتفاق مادر و پدر و خواهر عباس برای ملاقات به زندان قصر رفتیم.وقتی عباس را با حالتی درمانده پشت میله ها دیدم با اینکه سر سوزنی به او علاقه نداشتم اما دلم برایش سوخت.تا نگاهش به مسعود افتاد اشک د رچشمانش جمع شد.مادرش و خواهرش هم حالت او را داشتند و انتظار میرفت منهم بی تابی کنم.بالاخره نقش بازی کردم.از عباس دلجویی کردم و گفتم دلم برایش تنگ شده.گفتم رفتم خونه آقا رضا و التماس کردم اما اونا رضایت ندادن.
    عباس با اینکه در زندان بود بازم شاخ و شانه میکشید و میگفت رضا و پدرش نامردند و چه و چه.
    خیلی دلم میخواست بگویم آنها مرد نیستند یا تو که جوان مردم را خانه نشین کردی اما در ان موقعیت چیزی نمیتوانستم بگویم.
    خلاصه از پشت میله عباس نگاه از مسعود برنمیداشت.از من پرسید:کم کسری و نداری؟به او اطمینان دادم که پدر و مادرش بمن محبت دارند.بیش از نیم ساعت به اجازه ندادند در سالن ملاقات باشد .در حالیکه میرفت نگاهش به مسعود بود و من دست مسعود را گرفتم و برای او تکان دادم.
    هنگام برگشتن غیر از مسعود کوچولو که کم کم بازیگوشی میکرد و آرام و قرار نداشت بقیه ساکت بودیم.آذر گفت بالاخره این مدت هم میگذره و باید واقعیت را پذیرفت که دو سال و نیم دیگر باید عباس در زندان باشد.پدر عباس گفت که اگر عباس در زندان رفتار خوبی داشته باشد.لااقل 1 سال به او عفو میدهند کاملا مشخص بود مادر عباس از من انتظار داشت از آنها بیشتر ناراحت باشم و برای شوهرم سینه چاک کنم.خونسردی من برایش نگران کننده بود.بالاخره گفت:منکه هنوز زنی را ندیدم شوهرش گرفترا زندون باشه و تا این حد بی خیال.
    گفتم:چه کاری از من بر میاد؟گریه و زاری که فایده ای نداره.
    او گفت:نیس پشت سرش خون گریه میکنی؟
    صدایم را بلند کردم و گفتم:تو رو خدا ول کنین خانم.چرا انقدر بمن پیله میکنین ؟نگذارین رومون تو رو هم واشه.شاید عباس از زندون برگرده کمی سربزیر بشه و ما تا آخر عمر با هم زندگی کنیم درست نیس اینقدر طعنه و کنایه بمن بزنین.من باید اونو سرزنش کنم که چرا زندگیمو سیاه کرده شما طلبکار هستین.
    مادر عباس که سرش درد میکرد برای بگو مگو گفت:دیگه چرا شاید مثل اینکه امید نداری با اون زندگی کنی؟
    گفتم:اگه وقتی برگشت مثل گذشته باشه نه هرگز حتی اگه به قیمت از دست دادن بچه ام باشم که به جونم بستگی داره قید اونو میزنم.
    خلاصه در برابر مادر عباس کوتاه نمی آمدم و اجازه نمیدادم هر چه دلش میخواهد بگوید و من ساکت باشم.دلیلی نداشت چرا که از نه از دل خوشی داشتم و نه از هیچیک از بستگانش و خود عباس.
    رفته رفته وارد زمستان شدیم.با اینکه در شبهای سرد دی و بهمن برایم مشکل بود لااقل در هفته 4 شب کلاس درس را رها نمیکردم.خواهرم پروانه هفته ای یکبار بمن سر میزد و گاهی برای شام یا ناهار میماند و من و مادرم هم بخانه آنها میرفتیم.او و شوهرش که واقعا مردی نمونه بود از خیلی وقت پیش پی برده بودند که عباس و خانواده اش آنطور که قبل از ازدواج تصور میرفت نبودند.برایم دلسوزی میکردند که د رجوانی در آتش یک تصمیم نابخردانه سوختم.آنها را دلداری میدادم که دیپلم میگیرم تا اگر قرار شد از عباس جدا شوم لااقل بتوانم روی پای خودم بایستم.
    مادرم از طلاق و حتی به زبان آوردن نام آن خیلی ناراحت میشد میگفت بخاطر پسرم هم که شده باید با عباس و خانواده اش سازش کنم.بر این باور بود که عباس بعد از اینهمه دردسر و زندان و دوری از زن و بچه و مادر سربزیر خواهد شد.منصور شوهرخواهرم میگفت:آخه چرا پرستو که انتظار میرفت شوهری داشته باشد مانند خودش با ذوق و با فرهنگ یکی مثل عباس نصیبش شده.
    باز مادرم سخن از قسمت و آنچه خدا بخواهد همان میشود پیش آورد.گفتم:خدا چه دشمنی با من داشت؟خدا عقل داده.همان روزهای اول که به خواستگاری من آمد یا روزی که دعوا کرد باید قبول نمیکردیم.
    محمد و جمیله را مقصر میدانستم آنها بودند که از عباس زبان به تعریف و تمجید میگشودند.پروانه چنان از عباس و خانواده اش بیزار بود که دلش نمیخواست حتی حرفی از آنها به میان آوریم.
    سال 1349 آغاز شد .سال گذشته برایم خیلی پردردسر بود.تنها خاطره شیرین من از سال 1348 به دنیا آمدم پسرم مسعود بود که کمبودهای زندگیم را پر کرده بود.شب جمعه آخر سال به گورستان بهشت زهرا رفتیم .مادرم خیلی گریه کرد.با اکراه روز عید به دیدن پدر و مادر عباس رفتیم.نمیدانم چرا گاهی مادر عباس محبتش گل میکرد محبتی که ادامه نداشت.آنروز دست در گردنم حلقه کرد و زار زار در حال گریه گفت:دو تا عیده که ما بدون عباسیم .لااقل جای شکرش باقیه که پسرش بوی اون رو میده چشم ما به او روشن میشه.او را دلداری دادم و گفتم:چشم بهم بزنی خانم جون این مدت هم تموم میشه و عباس برمیگرده.آذرمرتب به مادرش میگفت روز عید درست نیست که گریه کند.پدر عباس هم سعی داشت وانمود کند که استقامتش بیش از همسرش است.مثل دو سال گذشته دو سه هزار تومانی بمن عیدی دارد.برای مسعود هم لباسهای رنگارنگ خریده بودند.آن روز ناهار را در خانه پدر عباس بودیم.بعدازظهر که میدانستم خواهرم برای دیدن ما می اید خداحافظی کردیم.هنوز نرسیده به زنگ در بصدا در امد.خواهرم و شوهرش بودند.غیر از دلداری و حرفهای تکراری حرفی نداشتیم.
    بعد از عید کلاسهای شبانه تقریبا تعطیل شده بود.کتابها را تدریس کرده بودند و باید برای امتحان نهایی خودم را اماده میکردم.اواخر فروردین در همان ناحیه ثبت نام کردم و شب و روز تا آنجا که مسعود اجازه میداد سرم را از روی کتاب برنمیداشتم .در این مدت دو سه بار الهام بخانه ما آمد و ایام عید ما هم به دیدن او و مادرش رفتیم.سال اول دانشکده پزشکی بود و بقول خودش بحران جوانی و عاشق شدن را پشت سر گذاشته بود.الهام از اینکه به توصیه او خودم را برای امتحان نهایی آخر دبیرستان آماده میکردم خیلی اظهار خوشحالی کرد و استقامت مرا با آنهمه گرفتاری تحسین کرد.به مسعود علاقه نشان میداد و شگفت زده میگفت باور نمیکند من پسری به این بامزه ای و زیبا داشته باشم.
    شبی که قرار بود فردایش در اولین جلسه امتحان نهایی شرکت کنم شب پر اضطرابی را گذراندم .صبح زود مسعود را سیر از شیر کردم سر ساعت در دبیرستان محدث نزدیک بازارچه نایب السلطنه که محل برگزاری امتحان نهایی آن ناحیه بود حاضر شدم.دبیرستان پر بود از محصلان روزانه و تعدادی مثل من که بطور متفرقه شرکت میکردند.چقدر دلم میخواست هنوز شوهر نداشتم و مثل بقیه فقط دلشوره امتحان داشتم.به هر حال اولین امتحان را با موفقیت پشت سر گذاشتم و تا آخرین امتحان خوشحال بودم که عده سوالات بر آمده بودم.نفس راحتی کشیدم و تا تیرماه که نتیجه را اعلام میکردند روزشماری کردم.روزی که برای گرفتن نتیجه عازم ناحیه شدم دو روز به تمام شدن یکسالگی مسعود مانده بود.راه میرفت و سفیدی دندانش زمانیکه میخندید کاملا مشخص بود.آنروز مسعود را با خودم بردم.وقتی نام خودم را در ردیف ششم و هفتم دیدم که قبول شده ام از خوشحالی چیزی نمانده بود که مسعود از آغوشم بزمین بیفتد.یکی دو نفر از همکلاسیها که در دبیرستان پروین اعتصامی با هم سلام و علیک داشتیم با مشاهده پسرم با تعجب پرسیدند پسر خودته.وقتی جواب مثبت گرفتند گفتند هرگز فکر نمیکردیم شوهر داشته باشی چه برسد به اینکه صاحب پسری باشی.
    چنان خوشحال بودم که با عجله خودم را به خانه رساندم و به مادرم گفتم که قبول شدم او هم خوشحال شد بعد از تبریک گفت:حالا خدا نکنه به فکر دانشگاه هم بیفتی.گفتم:بعید نیست مامان.
    مامان گفت:بچه رو باید با خودت ببری .منکه از پس اون بر نمیام ماشالله خیلی شیطون شده.
    گفتم:نه مامان همین دیپلم هم نزدیک بود خون راه بیفته حالا دردسرش مانده.اگه عباس بو ببره معلوم نیست عکس العملش چی باشه من شک ندارم خوشحال نمیشه شاید هم هزار حرف و حدیث پیش بیاره.
    مادرم گفت:نمیدونم به عقل ناقص من اینجوری میرسه که اگه قبل از آزاد شدنش طوری به اون بگی بهتره.
    گفتم:میخوام براش نامه بنویسم.
    از مدتها پیش قصد نوشتن نامه برای عباس را داشتم و درصدد بودم گذشته اش را به رخش بکشم و به او بگویم رفتاری را که با من داشته مرور کند و بعد از ازادی کوشش کند مرد زندگی باشد و دوران رفیق بازی و عربده کشی و بگو مگو و ایراد بیخودی را کنار بگذارد اما درس و مطالعه و بچه داری فرصتی برایم باقی نگذاشته بود.
    خلاصه آنچه را مدتی در ذهنم مرور کرده بودم با جملاتی بسیار ساده که در خور فهم عباس باشد برایش نوشتم:
    سلام
    امیدوارم حالت خوب باشد و هر چه زودتر ایام محکومیتت به پایان برسد و به خانه و زندگیت برگردی.
    آنچه قرار است در این نامه بنوسیم امیدوارم عصبانیت نکند و مثل گذشته زود از کوره د رنری و صبر و حوصله داشته باشی .اول تو را بیاد زمانی می اندازم که اولین بار مرا در جشن عروسی برادرم دیدی و بقول خودت یک دل نه صد دل عاشق من شدی.من که تصمیم داشتم به درسم ادامه دهم و تا دانشگاه پیش بروم.اگر یادت باشد به خواهر و مادرت که به خواستگاری من آمده بودند گفتم مایل نیستم به این زودی که تازه وارد 18 سالگی شده ام شوهر کنم با تعریفی که از تو میکردند حتی به انها گفتم برای چنین جوانی که خانه دارد و اتومبیل همسر فراوان است.اما نه تو رهایم کردی و نه پدر و مادر و خواهرت آذر.با رفتاری که از تو دیدم که بقول معروف لوطی گری داری و با توجه به بیماری پدرم و خواسته او و اینکه قول دادی مرا خوشبخت خواهی کرد توقع جهیزیه از من نداشتی و حتی مردانگی کردی و بدهکاری پدر خدابیامرزم را به بانک رهنی پرداختی در معذوریت اخلاقی افتادم و توکل بخدا کرده رسما نامزد شدیم.
    روز 13 بدر اولین سال نامزدی یا اشنایی را بخاطر داری؟بیاد می آوری به روز آن جوان بخت برگشته چه اوردی و به دلیل نوشیدن مشروب الکلی که هوش از سرت برده بود چه کردی؟همان روز دلم لرزید و با خودم در خلوت گفتم نکند عباس یک وقت عصبانی شد و با من چنین کند.
    بیاد داری در شب عروسی که عروس و داماد باید در کمال هشیاری از لحظه به لحظه آن شب فراموش نشدنی لذت ببرند تو مشروب نوشیدی تا عقل از سرت بپرد.بیاد داری وقتی ما را دست به دست دادند اجازه ندادی عروس ناز کند و خریدار نازش را بکشد تا شب زفاف فراموش نشدنی تر گردد.مانند گرگی گرسنه به جانم افتادی و کوچکترین اهمیتی به روح نازک من ندادی و فقط به جسم من کار داشتی .اولین سیلی که به گوش من زدی و دومی و سومی یادت است.یادت هست که به دیلل خریدن دو مجله مرا زیر کشت و لگد انداختی؟سیاهی زیر چشمانم را بخاطر داری؟دختری که از زیباییش اغلب حرف میزدند و خودت به زبان آمدی و گفتی خوشگل هستی با او چه کردی؟
    فراموش نمیکنم روزی را که بخانه دوستم رفتم و زود برگشتم و تو برایم شعری را که پشت کامیون دیده بودی خواندی.از تو میپرسم و تو از همبندانت بپرس و اگر به نتیجه نرسیدی از افسر زندان سوال کن آیا زن مانند سیب و پرتقال و هلو و خرمالوست که خوردنی باشد و بدون حساب و کتاب که از خانه بیرون بیاید رهگذران او را بچینند و بخورند؟خودت گفتی:
    هر میوه که از شاخه برون ارد سر
    بر میوه آن طمع کند راه گذر

    یادت هست با خواهرم و شوهرش که با او رودرواسی داشتم چه گفتی؟بخاطر داری چند بار مرا گدازاده و بی کس و کار خطاب کردی و به رخم کشیدی و منت گذاشتی که جهیزیه نداشتم و قرض پدرم را دادی و چیزهای دیگر که نمیشود روی کاغذ نوشت...
    و آخر اینکه دوست همپیاله ات را به روزی انداختی که تا آخر عمر خانه نشین شود و مرا با شکم پر تنها گذاشتی وروانه زندان شدی و پسرت بدون اینکه پدرش تر و خشک کن مادرش باشد پا به دنیا گذاشت.حالا د راین مدت یک سال و چند ماه چه کشیدم پرسیدنی نیست.همه اینها را نوشتم نه بخاطراینکه شرمنده ات کنم شاید هنوز سر عقل نیامده باشی و تصور کنی مردی و هر چه کردی حق با تو بوده نمیدانم.میدانم هرگز این گله ها را رودررو با تو نمیتوانستم بزبان بیاورم.اجازه نمیدادی با اولین جمله از کوره در میرفتی و باز سیلی و مشت و لگد.اما اکنون دستت بمن نمیرسد فقط تصور کن شوهر خواهرت مانند تو بود و چه بلایی به روزگارش می آوردی.
    به هر حال فرصت داری فکر کنی گذشته را بخاطر بیاوری پرستویی را که دیدی و پسندیدی بیاد بیاوری.
    بهتر نبود تو احساس مرا در نظر میگرفتی و مرا عزیزم خطاب میکردی تا من تا تو را عباس جان صدا میزدم.
    بهتر نبود بعد از ازدواج به رفقایت که یکی از آنها اقا رضا بود میگفتی زمان لاابالی بودن و مست بازی سر آمده زیرا همسر داری که با هر ساز تو میرقصد.
    حال از تو میخواهم وقتی از زندان ازاد شدی همه آن خلق و خوی گذشته را کنار بگذاری برای من همسری مهربان و دوست داشتنی و برای پسرت پدری با مسئولیت.
    میدانم با خواندن این نامه با شناختی که از تو دارم عصبانی و خشمگین میشوی و اگر در دسترس تو بودم وای به حالم بود.اما چند بار آنچه نوشتم مرور کردم هیچ زنی دلش نمیخواهد شوهرش را عصبانی کند.بقول معروف با محبت خارها گل میشود تو اگر با من خوب تا کرده بودی و در بگو مگوها گذشت میگردی و زبان خوش داشتی و بمن اهمیت میدادی و کاری نمیکردی که به زندان بیفتی بهتر نبود؟
    در آخر میگویم در انتظار روزی که عباس به خانه اش نزد همسر و پسرش برمیگردد لحظه شماری میکنم اما نه در انتظار عباس گذشته.اگر قصد داری مانند گذشته باشی خیلی جدی میگویم لحظه ای با تو زندگی نمیکنم.

    قربان تو پرستو

    روزیکه به ملاقاتش رفتم نامه را به ماموران دادم تا به او بدهند و منتظر عکس العمل او در ماه بعد که با او روبرو میشدم ماندم.البته احتمال هم داشت که پیغامش را برایم به مادرش بدهد که هر هفته به ملاقاتش میرفت.

    آخر ص 190


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/