خواسته یا ناخواسته تحت تاثیر حرفهای این و آن و بیشتر بخاطر پدر و مادرم که سخت شیفته عباس شده بودند با اونامزد شدم.اگر فقط یکبار سیاوش به خواستگاری من می آمد و یقین داشتم روزی شوهر من میشود هرگز به خواسته بستگانم تن نمیدادم اما متاسفانه چنین نشد.
من نه عباس را دوست داشتم و نه از او بیزار بودم او سعی داشت به هر نحو ممکن مرا از آن حالت بی تفاوتی بیرون بیاورد روزهای تعطیل و گاهی میان هفته به دیدم می آمد گاهی گل زمانی شیرینی و بعضی اوقات بلوز یا ژاکتی به سلیقه خودش برایم می آورد توقع داشت شور و شوقی مانند او داشته باشم گاهی پدرو مادرش ما را به خانه شان که در خیابان ری کوچه آبشار بود دعوت میکردند.رفته رفته از حالت بی تفاوتی خارج شدم با اینکه رسم نبود و لااقل مادرم عقیده داشت که قبل از عروسی نباید با عباس تنها باشم دو سه بار به اتفاق به سینما و جاهای با صفای تهران رفتیم.زمانی هم که عباس به عهدش وفا کرد و کلیه بدهیهای پدر را که نزدیک هفت هشت هزار تومن بود پرداخت کمی در دلم جا باز کرد و دیگری شکی برایم نمانده بود که واقعا دوستم دارد.به ظاهر هم که بود به او محبت نشان میدادم به او تلفن میزدم و ابراز دلتنگی میکردم.اسفند سال 1336 برای من با سالهای گذشته تفاوت داشت.نه پدرم غصه دار پس افتادن اقساط بانک بود و نه مادرم دلواپس خریدن لباس عید برای من و نه دلواپس محمد که د رغربت چه میکند.عباس از کیف و کفش و پیراهن و هر آنچه میخواستیم برایم خرید بلکه پدر و مادرم را بهم بقول معروف نونوار کرد.یکی دو روز به سال نو مانده پیشنهاد کرد که به اتفاق خانواده اش به خوزستان سفر کنیم.محمد هم د رنامه ای نوشته بود که اگر تعطیلات را نزد او باشیم خیلی خوش میگذرد.خودمان را برای سفر آماده کردیم.دیگر دغدغه مخارج سفر را نداشتیم.یک روز قبل از تحویل سال عازم اندیمشک شدیم.خواهر و شوهر خواهر عباس اتومبیلی جداگانه داشتند.پدر و مادر و خواهر کوچکش با اتومبیل خودشان بودند و ماهم سوار اتومبیل عباس.با 3 اتومبیل تهران را ترک کردیم سرتاپای وجود عباس شور و شوق بود و منهم تا حدودی تحت تاثیر محبتهای او قرار گرفته بودم.با اینکه تقریبا موفق شده بودم سیاوش را از ذهنم دور کنم اما زمانیکه بین دلم و ضمیر ناخودآگاهم رابطه برقرار میکردم دلم میخواست سیاوش بجای عباس بود.
مادر عباس همان یک پسر راداشت یک پسرش هم زمان تولد از دنیا رفته بود.نه اینکه به دو دخترش آذر و آرزو بی تفاوت باشد اما عباس را خیلی دوست داشت و بقول معروف یکی یک دانه و عزیز دوردانه بود.
عباس حدود 8 سال از من بزرگتر بود پا به 26 سالگی گذاشته بود.در صورتیکه من از مرز 17 سالگی عبور کرده بودم.بارها شنیده بودم که شخصیت افراد د رمسافرت شناخته میشود و منهم سعی داشتم شنیده ها را تجربه کنم او در رانندگی کمی شتاب زده بود اشتباه کسی را که بر خخلاف اصول رانندگی میکرد نمیبخشید و زبان به انتقاد میگشود.گاهی هم بد دهنی میکرد اما خودش تابع مقررات راهنمایی و رانندگی نبود.اولین بار بود که از او انتقاد کردم و گفتم:تو که از دیگران انتقاد میکنی خودت باید کوچکترین تخطی از اصول نکنی.
کمی چهره اش درهم رفت پی بردم انتقاد پذیر نیست.خیلیها چنین بودند شاید اگر کسی از خود من ایراد میگرفت و بقولی انتقاد میکرد رنجیده خاطر میشدم اما رنجیده خاطر شدن با عصبانی شدن تفاوت داشت.
به هر حال زمانیکه به اندیمشک رسیدیم هوا رو به تاریکی میرفت.عمو و عمه و دایی عباس در اندیمشک زندگی میکردند.مانده بودند نخست بخانه کدام یک بروند.پدر عباش خانه برادرش را ترجیح میداد.خلاصه راهمان را جدا کردیم بنظر می آمد.مادر عباس کمی دلخور شده و من کم کم باید خودم را برای اختلافات این چنینی که اغلب پیش می آمد آماده میکردم.
به محض اشاره به زنگ خانه محمد زن و شوهر گویی در انتظار ما لحظه شماری میکردند در آستانه در ظاهر شدند.حدود 5 ماه میشد یعنی بعد از نامزدی محمد و جمیله را ندیده بودیم.مادرم دست در گردن پسرش حلقه کرد و از خوشحالی اشک ریخت.پدرم پسر و عروسش رادر آغوش کشید.جمیله خیلی خوشحال بود.محمد از اینکه عباس ما را رها نکرده بود از جمیله خوشحالتر بنظر میرسید.
همه چیز مهیای پذیرایی ازما بود.مادرم نگاهی به شکم جمیله و اشاره به محمد به آنچه در یک آن حدس زده بود یقین پیدا کرد.جمیله حامله بود بار دیگر عروس و مادر شوهر یکدیگر را در آغوش گرفتند.مادرم سر به اسمان برداشت و خدا را شکر کرد.
خلاصه شروع سال 1347 را در اندیمشک د رخانه برادرم بودیم.با تحویل سال یکدیگر را بوسیدیم و بهم تبریک گفتیم.
روز بعد عباس از مادر و پدرم خواهش کرد که روزها مرا ازاد بگذارند تا به اتفاق به دیدن بستگان او برویم.مادرم با اکراه به خواهش عباس تن داد پدرم حرفی نداشت.محمد بر این اعتقاد بود که نسبت بهم نامحرم نیستیم و باید ازاد باشیم.میگفت:مگر زمان صفویه است که دختر تا شب عروسی زندانی باشد.بعد اشاره بما کرد.ادامه داد:شما ازادید که هر کجا دلتان میخواهد بروید.
مادرم به بهانه ای مرا گوشه ای کشید و گفت:حواست جمع باشد.مادر نکنه شب برنگردی خونه محمد!بذار این دو سه ماه رو با آبرومندی بگذرونیم.
گفتم:من دلم نمیخواد با عباس باشم.اون قصدش اینکه منو با بستگانش آشنا کنه.
خلاصه مادرم را اسوده خاطر کردم.آنها را بخانه پدر و مادر جمیله رساندیم و ما تنها شدیم.
عباس کمی از مادرم دلخور بود.به شوخی یا جدی گفت:اینکه بین داماد و مادرزن اغلب اختلاف می فتد بخاطر همین مسایل است.
بر خلاف اینکه عباس کمی عصبانی بود من در کمال خونسردی به او گفتم:بالاخره مادر است و اعتقادات و باورهایی دارد که باید به آنها احترام گذاشت.عباس با نگاهی زخم الود گفت:زیاد هم نباید هر چه اونا میگن گوش کنیم.مادرم دیشب از من دلخور شد که چرا نرفتم خونه داداشش بابا هم عصبانی بود اما من کار خودمو کردم.دلم راضی نمیشه تو این سفر از تو دور باشم آخه همیشه گفتن کجا خوشه؟اونجایی که دل خوشه.
از لهجه و لحن داش مشتی عباس راضی نبودم اما تغییر دادن او نه اینکه مشکل باشد بلکه اصلا امکان نداشت.او در تهران و در جنوب شهر متولد شده بود و از همان کودکی در کار معامله اتومبیل بود و برایش عادت شده بود که لحن کاسبکارانه و به عبارتی تهرانی غلیظ و کمی داش مشتی وار داشته باشد.
آنروز بخانه دایی عباس که مادر و پدر و خواهرش هم آنجا بودند رفتیم.از دیدن ما خیلی خوشحال شدند.من صورت پدر و مادر عباس را بوسیدم سال نو را تبریک گفتم و برایشان ارزوی سلامتی کردم.دایی و زندایی عباس برایم غریبه نبودند و در مراسم نامزدی من شرکت داشتند.اولین عیدی ای که گرفتم از پدر عباس بود.هزار تومان که همه اسکناس نو 20 تومانی بود.مادر باس هم برایم انگشتر خریده بود.دایی عباس هم 500 تومان بمن عیدی داد.اولین بار بود که در کیف آنهمه پول میدیدم یک آن به فکرم رسید که ای کاش پدر و مادر منهم چیزی بعنوان عیدی برای عباس میخریدند و روز عید به اومیدادند تا بعدا اسباب گله نباشد.
بعد از دیدن انها بخانه عمو و عمه عباس رفتیم.آنها هم مرا بی نصیب نگذاشتند و کیفم پرتر شد.استقبال خویشاوندان عباس از من خیلی خوب بود.آنچه مرا کمی ناراحت و شاید عصبانی میکرد توقع زیاد از حد عباس از من برای عشقبازی بود.من معتقد بودم هر چیز باید به وقتش باشد تا مزه شب عروسی بیشتر به کاممان شیرین بیاید اما این حرفها بگوش او نمیرفت.خلاصه با هشیاری و طوریکه از من نرنجد او را کنترل کردم.یک روز به اهواز رفتیم و یکی دو روز را در آبادان و خرمشهر گذرانیدم.شهرهای خوزستان بخصوص آبادان و رود کازرون برایم جالب بود.هرگز در تصورم نمیگنجید شهر ابادان به آن زیبایی باشد.در سفر اهواز و خرشمهر و آبادان محمد و جمیله با ما نبودند چرا که محمد یک روز در میان در گروهان ژاندارمری اندیمشک کشیک داشت و جمیله هم حامله بود و زیاد نباید این طرف و آن طرف میرفت.
روز هفتم بود که به اندیمشک برگشتیم.آنچه را که میدیدم باور نمیکردم.سیاوش به دیدن محمد دوست دوران نوجوانیش آمده بود.حالت من در آن لحظه تماشایی بود.سعی کردم عکس العملم طوری نباشد که عباس بو ببرد.محمد بی خبر از اینکه من و سیاوش مدت کوتاهی دل بهم داده بودیم درست مانند زمانی که من دوازده سیزده سال داشتم رو بمن کرد و گفت:سیاوشه مگه نشناختیش پرستو؟
وانمود کردم که نسبت به او بی تفاوتم.به سردی سلام کردم او هم گرچه از فرط هیجان تا بناگوش سرخ شده بود سعی میکرد خودش را کنترل کند.بالاخره نگاهی گله مند بمن انداخت و گفت:نمیدونستم نامزد کردی وقتی محمد بمن گفت خیلی خوشحال شدم امیدوارم خوشبخت بشی.
پدرم او را بوسید و مادرم با خوشرویی سال نو را تبریک گفت.محمد او را به عباس معرفی کرد و گفت که از 10 سالگی با هم همبازی بودند.سیاوش و عباس دست یکدیگر را فشردند و از آشنایی با یکدیگر ابراز خوشوقتی و خوشحالی کردند.در درون سیاوش چه میگذشت نمیدانم اما برای عباس مسئله عادی بود.
نمیدانستم که سیاوش قصد دارد در خانه برادرم بماند یا نه اما چنین بنظر میرسید که جا خوش کرده.با شناختی که از محمد داشتم هرگز راضی نمیشد سیاوش هنوز نرسیده او را ترک کند گویا یکی دو ساعت قبل از ما به اندیمشک رسیده بود.خوشبختانه عباس برای دیدن یکی از دوستانش که معامله ای با هم داشتند خانه را ترک کرد کمی خیالم راحت شد.در غیاب او جویای حال سیاوش شدم و در غالب کنایه گفتم:نه در عروسی محمد بودی ونه در مراسم نامزدی من.عجب داداشی هستی.
سیاوش آهی کشید و گفت:کسی مرا دعوت نکرد.
محمد حق را به او داد.خلاصه در یک فرصت کوتاه که سیاوش رادر گوشه حیاط تنها دیدم خودم را به او رساندم و گفتم:چرا اومدی اینجا؟
سیاوش گفت:بخاطر محمد اون دوست منه.
گفتم:بخاطر اون اومدی خواهش میکنم بخاطر من برو.تمنا میکنم به هر بهانه که شده اینجا نمون یا من لیاقت تو رو نداشتم یا برعکس برو میترسم میترسم لو برم میرتسم عباس حتی محمد پی ببره که قبلا...
فرصت نبود زیادتر با او صحبت کنم.به ساختمان برگشتم نزدیک غروب محمد برای خریدن چیزهایی که جمیله روی کاغذ کوچکی نوشته بود خانه را ترک کرد.
سیاوش وسایلش را توی ساک گذاشت و طوریکه کسی متوجه نشود از خانه بیرون رفت.حدود نیم ساعت بعد محمد با انبوهی از آنچه جمیله سفارش کرده بود برگشت جلو رفتم تا کمکش کنم.گفتم:داداش خیلی تو خرج و زحمت افتادی.
محمد گفت:ای بابا طوری حرف میزنی انگار غریبه ای پرستو.
بعد هم هر چه گرفته بود در آشپزخانه گذاشت و به تصور خودش پیش سیاوش برگشت.وقتی او را ندید پرسید:سیاوش کجا رفت؟
گفتم:نمیدونیم داداش به جمیله و پدر ومادر هم چیزی نگفته.
شکی نداشت که خیلی زود برمیگردد اما وقتی متوجه شد ساکش را با خودش برده شگفت زده شد چند لحظه به فکر فرو رفت سپس گفت:چرا ساکشو برده؟یعنی بدون خداحافظی رفت؟باور نمیکنم.قرار بود دو سه روزی اینجا باشه فقط برای دیدن من به اندیمشک اومده بود.چی شد؟نکنه در غیاب من چیزی گفتین؟
مادرم گفت:وا عجب حرفی میزنی محمد چی گفتیم؟
محمد گفت:آخه سر در نمی ارم.
پدرم گفت:حتما برمیگرده اصلا متوجه نشدیم کی رفت.
محمد شگفت زده تا پاسی از شب در انتظار او چشم براه بود.فقط من میدانستم او هرگز برنمیگردد.با صدای زنگ محمد با عجله خودش را دم در رساند.عباس بود.حالت مات و متعجب محمد برای عباس پوشیده نبود.علت را پرسید:محمد گفت:پسره بدون خداحافظی ساکشو برداشته رفته چرا نمیدونم.
عباس که دلش نمیخواست غریبه ای جوان و خوش تیپتر از او و با سوادتر و برازنده تر مثل سیاوش در جمع ما باشد راضی بنظر میرسید و سعی میکرد محمد را متقاعد کند که حتما کاری پیش آمده گرچه باورش برای محمد مشکل بود و تا نیمه شب همچنان چشم براه ماند.
آنشب پی بردم که عباس بقول معروف دمی به خمره زده کمی تعادل نداشت و چیزهایی میگفت که از هوشیاری نبود.خیلی ناراحت شدم.او را کناری کشیدم و پرسیدم:مشروب خوردی؟
عباس گفت:نتونستم دست بچه ها رو عقب بزنم چیزی نیس.
غیر از ناراحت شدن کاری از من ساخته نبود.
با اینکه عباس بدش نمی آمد شب را کنار من بگذارند اما با اکراه شبها پیش پدر و مادرش یا دوستان همشهریش برمیگشت تا خاطر مادرم آسوده باشد.دیدن سیاوش بار دیگر ارتعاشی در درونم به وجود آورده بود. از حالتش پی بردم که به منظوری به دیدن برادرم آمده بود شک نداشتم قصدش باز کردن سفره دلش بود اما افسوس کمی دیر شده بود.دیگر فایده ای نداشت مسلما در نظر او من آن پرستویی که برایم نوشته بود دوستم دارد نبودم.از اینکه عجله کرده بودم و تن به ازدواج با عباس داده بودم پشیمان شدم.آنشب تا دم دمای صبح خواب به چشمانم نیامد.خلاصه سفر خوزستان خیلی هم خوش نگذشت البته بد نبود.دیدن شهرهایی که برای اولین بار میدیدم جالب و فراموش نشدنی بود.بعد از 11 روز با همان ترتیبی که آمده بودیم عازم تهران شدیم.برای اینکه عباس بمن شک نکند و به حدس و گمان نیفتد که چرا دوست برادرم سیاوش به ناگهان خانه او را ترک کرده با مهربانتر شده بودم.نگاههای عاشقانه ام او را به وجد می آورد گاهی هم دور از چشم پدر و مادرم دستی به سر و گوشش میکشیدم با آنهمه عباس بیش از آن از من توقع داشت.
غروب روز یازدهم فروردین به تهران رسیدیم.عباس ما را پیاده کرد و بخانه خودشان رفت من همان شب به خانه الهام رفتم.آنها روز قبل از شمال برگشته بودند.گویی سالها یکدیگر را ندیده بودیم صورت هم را غرق بوسه کردیم.مادر الهام هم مرا بوسید سال نو را تبریک گفتیم پدر الهام هر سال دو اسکناس ده تومانی بمن عیدی میداد.آن سال تعداد اسکناسهای ده تومانی به 5 عدد رسید.از او تشکر کردم.سالهای گذشته پول برایم ارزش داشت هر چقدرم که مقدارش کم بود اما حالا چون از هر نظر تامین بودم و کیفم پر پول شده بود و لب تر میکردم عباس دریغ نمیکرد 5 تومان عیدی پدر الهام چنگی بدل نمیزد.مانند همیشه من و الهام به اتاقش رفتیم.به شرح ماجرای سفر و اینکه ناگهان در میان ناباوری سیاوش رادر آنجا دیده بودم پرداختم.الهام گویی برایش فلیم سینمایی تعریف میکنم هیجان زده شده بود.هر چه بر من گذشته بود بدون کم و کاست شرح دادم.هر دو بر این باور بودیم که سیاوش بدون هدف به اندیمشک سفر نکرده بود.الهام معتقد بود به فرض هم که چنین بود سودی ندارد.گفتم:از نگاه سیاوش و حالتش پی بردم که از بی وفایی من بی اندازه ناراحت است.بعد هم اهی کشیدم و ادامه دادم:کمی عجله کردم ای کاش...
الهام گفت:نه نه اگه ای کاش و اگر رو تو زندگیت دخالت بدی هرگز راضی نمیشی.بعد هم حرف بین حرف آورد و پرسید:عباس چطوره؟
گفتم:بالاخره باید تحملش کنم البته خیلی با محبته اما پرتوقع و جوشی هم هست.انگار مشروب هم میخوره.
الهام پرسید:خسیس که نیست؟
گفتم:نه اینکه خسیس نیست بلکه خیلی هم ولخرجه.
خلاصه یکی دو ساعت با هم بودیم سپس خداحافظی کردم.
روز 13 با خانواده عباس به یکی از باغهای عمومی جاده چالوس رفتیم پنج شش خانواده از بستگان و اشنایان آنها هم با ما بودند.خانواده های بسیاری برای گذراندن سیزده بدر به باغ آمده بودند.هر خانواده غذایی تهیه دیده بود.مردها مشغول تخمه شکستن بودند و چند نفری هم ورق بازی میکردند میگفتند و میخندیند و سربسر هم میگذاشتند زنها از هر دری سخن بمیان می آوردند.از تهیه غذا تا خرید عید و خانه تکانی گرفته تا عروسی و خلق و خوی شوهرانشان خلاصه از این شاخه به آن شاخه میپریدند.بین آنهمه زن و دختر بنظر میرسید من از همه خوشگلتر و ساده تر هستم.بحدی که بچشم می آمدم.همه چیز بخوبی وخوشی میگذشت سفره ای بزرگ گسترده شد و غذاهای گوناگون را مرتب چیدند.من و عباس کنار هم نشستیم و مشغول خوردن شدیم.مادرم و پدرم رودربایستی داشتند.خودشان رادر حد خانواده عباس و بقیه نمیدانستند و بهمین دلیل معذب بودند.گویی رو میخ
آخر ص 95
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)