فصل اول (1)
بعد از گذراندن دوره تخصصی یکساله و چند پرواز آموزشی رسما به عنوان مهماندار به استخدام هواپیمایی ملی ایران هما در آمدم.باورم نمیشد که به این زودی 21 سال از عمرم گذشته باشد.
مادر اوایل راضی نبود شغل مهمانداری را انتخاب کنم.میگفت اولا بعید بنظر میرسد که پذیرفته شوم و بعد هم کاری است که همیشه خطر بهمراه دارد.اما رفته رفته به ظاهر به آنچه خواسته من بود تن داد ولی اضطراب داشت.
مادرم بطور کلی زنی کم حرف بود.گاهی به نقطه ای روی دیوار با یه عکس قاب کرده زمان جوانیش یا به گل قالی خیره میشد و به فکر فرو میرفت.نه پدرم را دیده بودم نه مادرم درباره او آنطور که باید و شاید چیزی میگفت و نه ماجرای زندگیش را شرح میداد.آنچه درباره او میدانستم این بود که:پدر و مادرش را زود از دست داده و خواهرش به هلند مهاجرت کرده بود.درباره پدرم هم میگفت که پدر ومادرش را در زلزله سال 42 بویین زهرا از دست داده بود.زمان دانشجوییش عاشق مادرم شده و با او ازدواج کرده بود و وقتی مادرم مرا حامله بود غیبش زده بود.گاهی هم اب پاکی را روی دست من میریخت و میگفت حتما پدرم مرده است.
همینقدر میفهمیدم که او گذشته ای پر ماجرا دارد و رازی را از من پنهان میکند.
مادرم مدتها از زمانیکه مرا حامله بوده در بیمارستان جرجانی خیابان تهران نو مشغول بکار شده و این اواخر به بیمارستان شهدای میدان تجریش آمده و کارمند دفتری شده. در دوران تحصیل من مخارجمان از همان حقوق بیمارستان تامین میشد بیشترین واهمه اش قبل از اینکه من مهماندار شوم این بود که در دوران دبیرستان تحت تاثیر احساسات و بحرانهای عشقی قرار بگیرم همیشه میگفت که به قلب تیر خورده و شمع واژگونی که پسرها روی تنه درختان و دیوار خانه مان میکشند توجهی نداشته باشم.
مادرم کتابهای فلسفی و عشقی زیاد داشت و محل کارش بیشتر جایگاه مطالعه او بود گاهی منهم به قفسه های کتابهایش سر میزدم و نگاهی به آنها می انداختم و در صورت پیدا کردن فراغت مطالعه میکردم.دیوان حافظ و مجموعه اشعار فریدون مشیری و سهراب سپهری را بیشتر در دست مادرم میدیدم گاهی که شعری به دلش مینشست سر تکان میداد و آه حسرت میکشید.
برنامه پرواز من روز و ساعت و شماره پرواز اول هر ماه تعیین میشد.گاهی سه چهار روز پشت سر هم تا پاسی از شب پرواز داشتم و گاهی هم یکی دو روز استراحت میکردم.اغلب یکی دو ساعت قبل از پرواز سرویس هواپیمایی که گاهی جیپ استیشن بود و گاهی پاترول بدنبال من می آمد.در عالم جوانی روزهای نخست بخودم میبالیدم و بقول معروف جلوی همسایه ها پز میدادم اما رفته رفته بعد از چند ماه برایم عادی شد.
از وقتی 13 14 ساله بودم اغلب از زیبایی من تعریف میکردند.از الهام دوست صمیمی مادرم که پزشک بود گرفته تا معلمها و همکلاسیهایم بر این باور بودند که زیبا هستم و به شوخی یا جدی میگفتند خوش بحال مردی که شوهر من میشود.
غیر از الهام که او را خاله الهام صدا میزدم کس و کاری نداشتیم نه عمه و خاله و نه دایی و عمو.آنچه مادرم درباره بستگان خودش و پدرم میگفت برایم قابل قبول نبود.گاهی که پیله میکردم چرا تنها هستم و پدرم کیست چهره اش درهم میرفت و ناراحت میشد.منهم چون نمیخواستم آرامش او را بهم بریزم کنجکاوی نمیکردم اما تردیدی نداشتم که مادرم در عشق شکست خورده و حقیقتی را از من مخفی میکند.
از همان دوره دبیرستان و بخصوص در دوره کار آموزی مهمانداری و زمانیکه بکار مشغول شدم خواستگارهایی برایم پیدا شدند و عاشق سینه چاک خیابانی فراوان داشتم اما همیشه گفته های مادرم آویزه گوشم بود که میگفت:17 18 سالگی دوره بحران و عاشق شدن است که اغلب هیجان بسیار بهمراه دارد و آنچنان عاشق و معشوق درهم غرق میشوند که گاهی از خواب و خوراک میفتند و به هیچ چیز جز عشق نمی اندیشیند.معشوق در برابرشان بی نقص و زیبا جلوه میکند.روزهایشان سرشار از افسون و مهر و خنده و شگفتی است اما اگر عشق در تاریکی قدم بردارد چه بسا دیری نمیپاید از خود میپرسند بر سر آنهمه نشاط عشق چه آمده است.
مادرم بعضی اوقات به گذشته اش که من از آن بی خبر بودم میاندیشید و آه کشان میگفت که گاهی عشق نوعی بازی کودکانه است و در عین حال معتقد بود تسلیم شدن در برابر قانونمندیهای بزرگان که به عشق اعتقاد ندارند و سنتی می اندیشیند و رای خودشان تصمیم میگیرند و برای دختران شوهر و حتی پسرشان همسر انتخاب میکنند کاری احمقانه است...
نوروز سال 76 نزدیک به یکسال و نیم از اولین پرواز میگذشت بعد از اینهمه مدت بکار مهمانداری چنان مسلط شده بودم که سر مهمانداران و حتی خلبانان از من تعریف میکردند.مادرم واهمه و دلشوره روزهای نخست را نداشت یکی دوسال بود که دستم توی جیب خودم بود البته ممکن نبود که لباس یا کفشی برای خودم بخرم و مادرم را فراموش کنم و چقدر خوشحال میشد گرچه برایش یک روسری ناقابل میخریدم.
از روزی که بیاد دارم جشن تولد برایم معنی نداشت اما سوم اردیبهشت آن سال برای دعوت کردن همکارانم و دوستان مادرم بهانه خوبی بود.چند نفر از همکاران مادرم را با دخترهایشان که تقریبا همسن وسال بودند دعوت کردیم که روی هم 20 نفر نمیشدند از همسایه های آپارتمان محل سکونتمان در فرمانیه شمیران فقط زن جوانی که در آخرین واحد زندگی میکرد و دو سه سالی از ازدواجش گذشته بود دعوت ما را پذیرفت .کیومرث پسر 10 12 ساله الهام هم تنها مرد جشن کوچک زنانه ما بود.
با نوای موسیقی شادی میکردیم و میخندیدیم و از هر دری صحبت بمیان می آوردیم.مادر حال و حوصله این کارها را نداشت و مثل همیشه تو خودش بود.وظیفه میزبانی را خاله الهام به عهده داشت برای عصرانه سالاد الویه و مقداری کالباس و سوسیس تهیه کرده بود.
با صدای زنگ بلافاصله موسیقی را قطع کردیم .جو حاکم بر جامعه طوری نبود که صدای موسیقی غربی به کوچه برسد یا جشنی برپا شود و پسر و دختر بدون رعایت ضوابطی که تا حدودی قانونمند شده بود بگو بخند کنند.چمیم مهمانیهایی جرم محسوب میشد یا چنین شایع کرده بودند که جرم است.خلاصه با صدای زنگ سکوت برقرار شد.مادرم از پنجره نگاهی به کوچه انداخت و با حالتی شگفت زده گفت:سرویس فرودگاهه.
من و بچه های همکار به تعجب بهم نگاه کردیم و من گفتم:ما امروز پرواز نداشتیم.شتابزده گوشی آیفون را برداشتم آقای نصیری راننده سرویس بعد از سلام از من خواست در را باز کنم.او غریبه نبود بارها بدنبال من آمده بود و بارهای برای نوشیدن چای و اب دعوتش کرده بودم.مردی میانسال و بسیار مورد اعتماد همه همکاران بود.طولی نکشید که با یک دسته گل بزرگ که حمل آن بسختی از عهده یک نفر بر می آمد در آستانه در ظاهر شد .من و همکارانم به گمان اینکه او برایم گل آورده شگفت زده شده بودیم.آقای نصیری گفت:این گل را یکی از همکاران فرستاده و بمن گفته بشما بگویم تولدتان مبارک.
پرسیدم:کی؟از بچه های پرواز؟
آقای نصیری با لبخندی پر معنا گفت:از من خواسته چیزی نگم بلاخره خوش بهتون میگه.
او را برای خوردن کیک و نوشیدن چای دعوت کردم اما چون مجلس زنانه بود از همان در خداحافظی کرد و رفت.
همکارانم شگفت زده به حدس و گما ن افتاده بودند که چه کسی ممکن است سبد گلی به این بزرگی فرستاده باشد.فقط روی کارت کوچکی نوشته شده بود تولدت مبارک.
مادرم کنجکاوتر از همه با حالتی مضطرب نگاه از من بر نمیداشت.زیاد به ذهنم فشار نیاوردم و به حدس و گمان هن نیفتادم چون شک نداشتم که گل از طرف چه کسی است اما بروی خودم نیاوردم.کسی که گل را فرستاده بود ا ز این طریق سعی داشت بمن بفماند که حتی روز تولدم را میداند.
به هر روی بعد از صرف کیک و چای و عصرانه زحمت تهیه اش بدوش خاله الهام و طلعت خانم بود که در هفته چند روز در کارهای خانه به الهام کمک میکرد دعوت شدگان با ارزوی عمر طولانی برای من و مادرم یکی پس از دیگری خداحافظی کردند.طلعت خانم یک تنه از پس جمع و جور کردن و شستن ظروف بر آمد.
بالاخره مادرم طاقت نیاورد و پرسید:رها میدونی چه کسی برات گل فرستاده؟
گفتم:تا حدودی حدس میزنم.
الهام به شوخی گفت:مبارکه!حالا این مرد خوشبخت کیه؟
گفتم:حالا از کجا فهمیدین مرده؟
الهام گفت:معلومه دیگه خودتو لوس نکن.
گفتم:چی بگم؟مهندس پروازه...از چند ماه پیش فهمیدم بمن علاقه مند شده و به عناوین گوناگون سعی داره ثابت کنه که با بقیه خیلی متفاوته.
الهام شگفت زده پرسید:بقیه؟
گفتم چی بگم خاله از دوره اموزشی تاحالا که دو سال و نیم گذشته بس گفتم تا یکی دو سال دیگه شوهر نمیکنم خسته شدم.یکی منو برای برادرش انتخاب کرده یکی برای بردار شوهرش.همکاران کرد هم مرتب برایم پیغام و پسغام میفرستن که به خواستگاری من بیام.خواهرزاده جناب سرهنگ طبقه پایین هم که ول کن نیست.
الهام گفت:به اونا حق میدم که دست از سرت برنمیدارن مکنه اگه برادرم رضا اینجا بود اجازه نمیدادم زن کس دیگه ای بشی بالاخره باید شوهر کنی.
گفتم:نمیدونم.اما اینکه گل فرستاده ظاهرا بد نیست.نه اینکه عاشقش شده باشم اما ازش بدم نمیاد.تا حالا بعنوان همکار فقط سلام علیک داشتیم اما من مشکل من چیز دیگه اس که اگه بزبون بیارم مادرم ناراحت میشه.
مادرم گفت:نه مادر من که علاوه بر مادر بودن با تو دوست بودم.اگر گاهی هم بعنوان نصیحت حرفی زدم منظورم این نبوده که شوهر نکنی یا اگه به کسی دل بستی بمن نگی.
گفتم:هنوز که دلبستگی ندارم اما نگرانی من اینه که نمیدونم بهش در مورد خوانواده ام چی بگم.آخه مگه میشه من نه عمو نه عمه نه دایی نه خاله نه حتی یه قوم و خویش دور داشته باشم؟فکر نمیکنن منو از پرورشگاه اوردین و بزرگ کردین.
الهام نگاهی به مادر انداخت گویا سر و سری با هم داشتن که من از اون بیخبر بودم.
مادرم گفت:شباهت تو بمن هیچ شکی برای کسی باقی نمیذاره که پاره دلم هستی.پرورشگاه کدومه دختر؟
گفتم:اگه پدرم کرده باشد معلوم باشه.اگر هم گم شده باید معلوم باشه.آخه چرا نباید برای کسی که منو دوست داره و قصد داره با من ازدواج کنه حرفی داشته باشم؟
الهام میخواست چیزی بگوید اما نگاه مادرم موجب شد که حرفش را عوض کند .گفت:کسی که کسی رو دوست داشته باشه..نگذاشتم جمله اش تمام شود.گفتم:فقط اینو میدونم که مادرم خیلی از مسائلی رو که پشت سر گذاشته از من پنهون میکنه.
ناگهان رنگ مادرم تغییر کرد تعادلش بهم خورد اگر من و الهام زیر بازوی او را نگرفته بودیم کنترلش را از دست میداد.اگر میدانستم که چنین مشوش میشود مانند سالهای گذشته یادی از پدرم نمیکردم.برایش اب قند درست کردم.سرش را روی سینه ام گذاشتم چشمانش را باز نمیکرد.خیلی ترسیده بودم.گرچه الهام پزشک بود بمن اطمینان داد که مسئله مهمی نیست.رفته رفته حال مادرم بهتر شد.از گوشه چشمانش اشک جاری بود با صدایی خفه گفت:دهها بار گفتم که از پدرت خبر ندارم.منکه درباره تو کوتاهی نکردم.
الهام حرف توی حرف آورد و به مادرم گفت که نباید خودش را ناراحت کند و صحبت کسی که برایم گل فرستاده بود پیش کشیده شد.
مادرم گفت:دخترم زندگی بدون عشق مثل باغی است بی بهره از آفتاب اگر کسی را که برایت گل فرستاده دوست داری به دل و احساس و عقلت مراجعه کن اگر هر سه به توافق رسیدند بی شک بازنده نمیشوی.گفتم:باید از تجربه شما مادر خوبم و خاله الهام عزیزم استفاده کنم و هرگز بدون مشورت با شما تصمیم نمیگیرم.شما این تجربیات را ارزان بدست نیاوردین مادر.
الهام که قصد داشت مادرم را از حال و هوای چند لحظه پیش بیرون بیاورد رو بمن کرد و گفت:بالاخره گوشه چشمی به اقای مهندس نشون دادی که سبد گل به این بزرگی برایت فرستاده.
گفتم:نه فقط سلام علیک داشتیم تا خدا چه بخواهد و چه قسمت باشد.مادرم که دستش روی قلبش بود و احساس نفس تنگی میکرد گفت:تا قسمت چه باشد یعنی چی مادر؟همین باورها موجب بیچارگی ما شده.خدا عقل داده با هم نشست و برخاست کنین.خونه میاریش با هم حرف میزنیم.اگه به دلن نشست لحظه ای درنگ نکن مادر.
الهام بار دیگر مادرم را معاینه کرد معتقد بود که ضربان قلبش نامرتب است در کیفش قرص ایندرال داشت.به او داد روز بعد او را پیش متخصص قلب برد.
الهام رفت و من با نگرانی به فکر قلب مادرم بودم.قبلا گاهی که از پله بالا می آمد احساس ناراحتی میکرد اما زیاد اهمیت نمیداد.از وقتیکه یادم می آید خیلی بندرت سراغ پزشک میرفت و چون خودش کارمند بیمارستان بود عقیده داشت قرص و آمپول بیشتر بدن را ضعیف میکند.
کسی که برایم گل فرستاده بود مهندس پیمان ارجمند جوان بیست و شش هفت ساله ای که در قسمت مهندسی پرواز کار میکرد و تقریبا همه از او تعریف میکردند.تیپ و قیافه و شغلش طوری بود که به خواستگاری هر دختری میرفت جواب رد نمیشنید.از 6 7 ماه قبل هر وقت به حسب اتفاق همدیگر را میدیدم خیلی مودب سلام میکرد و من فقط بعنوان همکار او را بدون جواب نمیگذاشتم.
روز بعد از تولدم او با زیرکی زمینه ای فراهم کرد که بهانه ای برای گفتگو داشته باشیم.وقتی جواب سلامش را با لبخند دادم و از اینکه برایم گل فرستاده بود تشکر کردم گفت:اگر همه گلهای دنیا را برایت میفرستادم کم بود.
یک آن احساس کردم نسبت به او ب یتفاوت نیستم .جو حاکم بر محیط کار طوری نبود که ما راحت و بی دغدغه باشیم و او با ارامش خاطر حرف دلش را بزند.فقط گفت:اگه اجازه بدین امروز بعد از آخرین پرواز شما را بخانه برسانم و چند کلمه ای با شما صحبت کنم.
سکوت من بقول معروف علامت رضا بود.به علامت موافقت سر تکان دادم و از او خداحافظی کردم.
برای اولین بار در زندگیم احساس کردم صدای تپش قلبم توی گوشم میپیچد و زمزمه ای دیگر دارد.از تهران به شیراز و از شیراز به مشهد و از مشهد به تهران پرواز داشتم.در طول پرواز همکارانی که شب گذشته در جشن تولدم شرکت کرده بودند پرسیدند که بالاخره معلوم شد چه کسی برایم گل فرستاده یا نه.با اینکه جواب من منفی بود یکی دو تا از بچه ها که زیرکتر بودند طوری نگاه میکردند که انگار باور نمیکنند.
ساعت 3 بعدازظهر هواپیما از باند فرودگاه مشهد برخاست.دلم میخواست هر چه زودتر به تهران برسیم تا مهندس ارجمند زیاد در انتظار نماند.نمیخواهم بگویم بقول معروف یک دل نه صد دل عاشق او شده بودم اما با او احساسی سوای دیگران داشتم.نوعی حس خویشاوندی راستش کمی به دلم نشسته بود.
البته مهندس ارجمند اولین کسی نبود که با من درباره ازدواج و عشق و دوست داشتن حرف میزد.خواهرزاده همسر سرهنگ طبقه پایین ما چنان شیفته من شده بود که مجبور شدم یکی دو بار با او گفتگو کنم او تحصیلات عالی نداشت اما صاحب شرکت و خانه و اتومبیل و پدر و مادری ثروتمند بود. چون از او خوشم نیامد از خودش و همر جناب سرهنگ خواهش کردم فکر مرا از سرشان بیرون کنند.
با اینکه دلم شور بیماری مادرم را میزد که از چند ماه پیش فشارش بالا و پایین میشد و احساس میکر قلبش درد میکند از ادب هم بدور بود که بقول معروف مهندس را در خماری بگذارم.
مهمانداران زن در اتاق رختکن کمدی جداگانه داشتند.معمولا ما خانمها بر هلاف اقایان مهماندار با لباس مهمانداری در کوچه و خیابان ظاهر نمیشدیم .آنروز وقتی در اتاق رختکن لباسهایم را عوض کردم و مانتو و روسری پوشیدم به بچه های هم سرویس گفتم منتظر من نباشند.یکی از آنها که در حرف زدن بی پروا و رک و کمی هم شوخ بود گفت:آها آآ...پس گل الکی نبوده!
گفتم:دروغ چرا؟نه الکی نبوده!
فرصت نداشت کنجکاوی کند چون باید هر چه زودتر به سرویس میرسید.فقط موقع خداحافظی به شوخی گفت:خوش بگذره.
چند دقیقه ای بعد از بچه ها رختکن را ترک کردم.بیرون از سالن در محوطه پارکینگ انقدر صبر کردم تا سرویس حرکت کرد.با نگاه بدنبال پیمان میگشتم.ناگهان او را دیدم که دور بمن اشاره میکند کمی اضطراب داشتم.اگر یکی از بچه های حراست میدید بستگی به تفکر یا تعصب با وظیفه اش و شاید هم حسادتش قضیه را تعبیر و تفسیر میکرد.
هر چه به او نزدیکتر میشدم دلهره ام بیشتر میشد.بنظر میرسید دلهره او به مراتب چشمگیرتر است با این تفاوت که او مرد رود با پوسته عاطفی ضخیم و من دختری با روح ظریف.او در حالیکه لبخند به لب داشت خیلی مودبانه سلام کرد و خسته نباشید گفت.منهم با روی گشاده جواب دادم.به اتومبیل پرایدش که تقریبا مد روز بود اشاره کرد در را برایم گشود.از او تشکر کردم کنارش نشستم.کاملا معلوم بود که از شدت هیجان دست و پایش را گم کرده.دو شاخه گل سرخ روی داشبورد بود .هنوز خیابان فرودگاه را طی نکرده بودیم که گفت:خیلی خوشحالم که دعوت منو پذیرفتین.نمیدونم احتیاج به معرفی دارم یا در این مدت منو شناختین؟
گفتم:اگه منظور از شناختن دونستن نام و فامیل شما باشه بله.شما
آخر ص 15
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)