خیلی هم ممنون به هر حال هر چی گفتیم و شنیدیم فراموش کن.
ناگهان رنگ چهره پیمان تغییر کرد.چیزی نمانده بود تعادلش را از دست بدهد نتوانست رانندگی کند.کنار کشید توقف کرد و گفت:ما قبلا به توافق رسیده ایم اعتراف کرده ایم همدیگر را دوست داریم.مگر میشود به این راحتی تو را فراموش کنم؟گفتم که بتو دلباخته ام یقین داشته باش با دو سه بار رفت و آمد مادر و خواهرم هر کاری که تو بخواهی میکنند.
گفتم:ببین پیمان دیگه از ما گذشته که ادای لیلی و مجنون را در بیاوریم.
تو حرفم پرید و گفت:تا آنجا که من میدانم عشق و دوست داشتن سن سال نمیشناسد.چرا نمیخواهی قبول کنی که تو را دوست دارم و قصد من یک زندگی مشترک است و از عهده ای بر می اید کسی که دوست دارم خوشبخت کنم.
گفتم:زندگی مشترک بی دغدغه یعنی نه تو دغدغه مادرت را داشته باشی و نه من فکرم ناراحت باشد که آنها فکر میکنند مادرم مرا از پرورشگاه آورده تصمیم دارم قضیه گم شدن پدرم را پی بگیرم.وقتی هویتم مشخص شد گفتگوها و رفت و آمدها و نشست و برخاستها را از سر میگریم.من که کس دیگری را دوست ندارم که او را بتو ترجیح بدهم.فقط مدتی بمن فرصت بده.شاید همین قضیه خواستگاری و شک و تردید مادرت باعث بشه که مادرم حقیقت رو بمن بگه و رازی که از من پنهان میکنه بر من معلوم بشه.
پیمان ساکت شد گفتم:حالا چرا حرکت نمیکنی؟نگفتم که از تو خوشم نمیاد اما تا قضیه روشن نشه من حق را به خانواده ات میدهم.منهم اگر برادری داشتم که به دختری که هویتش نامعلوم بود دل میبست شاید رضایت نمیدادم و دل چرکین میشدم روراشت شک میکردم.
پیمان ناراحت شد در عین حال چون آنچه میگفتم منطقی بود نمیتوانست نپذیرد.وقتی روبروی کوچه مان توقف کرد پرسید:یعنی همدیگر را ملاقات نکنیم؟
گفتم:نه اجازه بده با هویت مشخص پیش تو برگردم.
پیمان در حالیکه سر تکان میداد گفت:به فرض که مادرت آنچه را تو بخواهی افشا کنه...
گفتم:چاره ای ندارم اگه مرا دوست دار باید بگه پدرم کیه.تازه اگه مرا از پرورشگاه هم آورده و بزرگ کرده تکلیف تو که بقول خودت عاشق من شده ای روشن میشه پدر مادر و خواهر و برادرت هم تکلیف خودشان را میفهمند که عروسشان کیه.به هر حال باید مشخص بشه.
با اینکه دلش نمیخواست از من جدا شود گفتم:فقط یک خواهش دارم هر روز و هر ساعت پیگیر ماجرا نشی وقتی حقیقت روشن شد خودم سراغت میام خداحافظ.
بعد از امیدوار کردن پیمان و سه چهار بار گفتگو بیشتر درباره عشق و دوست داشتن آنچه آنروز به پیمان گفته بودم بوی نامهربانی میداد و از سرباز کردن او برای خودم هم مشکل بود.
به هر حال عزمم را جزم کردم که اینبار مصمم از مادرم بخواهم گذشته اش را برایم شرح دهد یا قبول کنه که به هر کس که به خواستگاری من می آید بگوید مرا در کوچه و خیابان پیدا کرده یا از پرورشگاه آورده و بزرگ کرده و معلوم نیست پدرم کیست.وارد آپارتمان شدم.ساعت از 7 گذشته بود با تعجب دیدم که اثری از مادرم نیست .به گمان اینکه برای خرید رفته مدتی منتظر او شدم .10 دقیقه نیم ساعت یکساعت گذشت و مادرم نیامد.رفته رفته دلم به شور افتاد به مطب الهام زنگ زدم.تا گفتم:الو.گفت:کجا بودی؟خیلی وقته منتظر تلفن تو هستم!گفتم:چی شده؟مادرم کجاست؟
الهام گفت:امروز صبح حالش بد شد.
چی؟
چیز مهمی نیست دل درد شدید مجبور شدیم او را بستری کنیم.
گفم:دلم داره پاره میشه.خاله الهام مادرم چیزیش نبود!چرا بستری شد؟
الهام مرا به ارامش دعوت کرد و بمن اطمینان داد که جای نگرانی نیست.خودم گذشته او و پیمان را فراموش کردم.فقط به مادرم میاندشیدم.خانه بدون او را هنوز تجربه نکرده بودم.حتی یکشب سابقه نداشت بدون او شب را به صبح برسانم.داشتم دیوانه میشدم اشک در چشمانم جمع شد.بی اختیار گریه کردم آنقدر که به هق هق افتادم الهام ساعت 9 و نیم طبق قرار قلبی که گذاشته بودیم از راه مطب دنبالم آمد با عجله پله ها را دو تا یکی کردم و خودم را به او رساندم.الهام گفت:گریه کردی؟مگه بچه ای؟
گفتم:آخه مادرم چی شده؟چرا بستری؟
گفت:ریه ش عفونت کرده تقصیر خودشه.دو پیش بلکه یکماه پیش بهش گفتم باید پنسیلین تزریق کنه یا مرتب آنتی بیوتیک بخوره گوش نکرد.میگفت سرما خورده چیزی نیس.امروز بحدی حالش بد شد که بمن زنگ زد.سرکار هم نرفته بود.فوری اومدم سراغش.بردمش بیمارستان.دکتر صادقی بعد از رادیولوژی و آزمایش دستور داد حتما بستری بشه.چیزی نیست اما یکی دوهفته باید بستری باشه.
از حالت نگاه او معلوم بود که نباید چیز مهمی باشد.با اصطلاحات پزشکی که چنین است و چنین خواهد شد توضیح میداد که من سر در نمی آوردم فقط حس کردم که چقدر مادرم را دوست دارم و اگر روزی او را از دست بدهم بی شک کارم به جنون میکشد.
خوشبختانه دو روز پرواز نداشتم .آنشب در خانه الهام ماندم.صحبت از پیمان هم پیش آمد.گفتم تا به هویتم پی نبرم تا مادرم از گذشته اش نگوید اجازه نمیدهم هیچ خواستگاری به سراغ من بیاید.شاید اصلا شوهر نکنم.الهام حق را بمن داد و برای اینکه از او نخواهم که مرا در جریان آنچه که میداند بگذارد پیش دستی کرد و گفت منهم چیزی در اینباره نمیدانم.
گفتم:شما میدانید چون از دبیرستان با هم دوست بودید.
الهام گفت:بعد از اینکه مادرت شوهر کرد ما از جوادیه رفتیم ده دوازده سال از هم خبر نداشتیم.اگر یادت باشه تصادفی مطب مرا پیدا کرده بود یادته؟
گفتم:هرگز فراموش نمیکنم.شما از او پرسیدید تو که پسر داشتی؟تو رو خدا چیزهایی را که میدانید بمن بگویید.
الهام که کاملا معلوم بود از همه چیز خبر دارد حرفی نزد اما قول داد که مادرم را بعد از بهبودی وادار کند مرا از ابهام بیروم بیاورد.در بین گفته های الهام پی بردم که مادرم گذشته اش را نوشته اما نفهمیدم نوشته هایش را کجا مخفی کرده.الهام طوریکه خبرچینی نکرده باشد غیر مستقیم گفت که شاید در محل کارش یا در کمد یا کشو میزش گذاشته باشد.
فکری بخاطرم رسید تصمیم گرفتم به هر نحو که شده به خاطرات او دست پیدا کنم.
روز بعد با الهام به بیمارستان رفتم.مادرم در همان بیمارستانی که الهام و شوهرش کار میکردند یعنی بیمارستان فیروزگر بستری شده بود.سرم در دست داشت و اکسیژن به او وصل کرده بودند.چیزی نمانده بود از شدت ناراحتی به صورتم بزنم.سلام کردم صورتش را بوسیدم و گفتم:خدا مرگم بده چی شده مامان؟
گفت:نمیدونم دیروز صبح اگه الهام نرسیده بود مرده بودم.
بسختی نفس میکشید میگفت حالت تهوع دارد و تب رهایش نمیکند.الهام که لباس سفید پوشیده بود وارد اتاق شد.حال مادرم را پرسید.او را دلداری داد و گفت که امروز آزمایش داد و دکتر صادقی دستوراتی داده که باید انجام شود.حالت الهام با شب گذشته تفاوت داشت.ته نگاهش غم دیدم.گرچه سعی میکرد وانمود کند که نگران حال مادرم نیست اما من از نگاهش میفهمیدم که بیماری مادرم خطرناک است.خدا میداند چه حالی داشتم.صلاح هم نبود رفتاری داشته باشم که مادرم روحیه اش را از دست بدهد.به بهانه ای اتاق او را ترک کردم.گریه امانم نداد.الهام مرا به اتاق پزشکان برد دکتر صادقی متخصص هم آنجا بود مرا معرفی کرد که دختر خانم اسدی هستم.دکتر متوجه شد که نگرانم و چشمانم گریان است.خیلی خونسرد گفت:از دختری مانند شما بعید است بی مورد خودتان را ناراحت کنید بیمارستان پر است از بیماران بستری شده که به مراتب حلشن وخیم تر از مادر شماست در مداوای او کوشش میکنیم ریه اش و تا حدودی کبد او ناراحت است معالجه میشود دخترم گریه معنی ندارد.
خاطرم تا حدودی آسوده شد.تا نزدیک غروب پیش مادرم بودم حتی قصد داشتم شب هم پیشش بمانم اما چون سفارشات لازم به پرستاران شده بود وجود من لازم نبود.
با اینکه الهام و پرویز مرا دلداری میدادند مگر میتوانستم بی تفاوت باشم؟آنشب با الهام به این نتیجه رسیدیم که از فرصت استفاده کنم و در غیاب مادرم به بیمارستان شهدا که او کارمند دفتریش بود بروم و یادداشتها و نوشته هایش را بردارم.روز بعد هنوز مادرم خواب بود که با الهام و پرویز به بیمارستان رفتم.چند دقیقه در اتاق کنار تختش ایستادم رنگش خیلی پریده بود هنوز سرم در رگ داشت و با اینکه اکسیژن به او وصل کرده بودند بسختی نفس میکشید .کم کم چشمانش را باز کرد سلام کردم.صورتش را بوسیدم و جویای حالش شدم.کمی جابجا شد و پرسید مگر پرواز نداشتم و سراغ پیمان را گرفت.شگفت زده گفتم:منکه دیگر با پیمان کاری ندارم آمدند خواستگاری من از مادرش و خواهرش خوشم نیامد و اصلا مهم اینست که حال شما خوب شود.
در حالیکه گفتگو میکردیم الهام به اتفاق دکتر صادقی سراغ مادرم آمد باید از ریه و احتمالا کبد او نمونه برداری میکردند از ناراحتی آب دهانم خشک شده بود.با اینکه دکتر صادقی کوچکترین تردیدی نداشت که بیماری مادرم لاعلاج نیست میترسیدم.او را با برانکار به اتاق عمل بدند.الهام کلیدی بمن داد و گفت:با اینکه از لحاظ اخلاقی کار درستی نکردم این کلید کشو میز اتاق کار مادرت.لحظه ای درنگ نکردم.با آژانس خودم را به بیمارستان شهدای میدان تجریش رساندم.برای همکاران مادرم غریبه نبودم.به محض ورود همگی یک سوال مشترک داشتند:حالش چطور است؟آنچه میدانستم و هر چه دکترش گفته بود به اختصار توضیح دادم.سراغ میزش رفتم.با عجله کشویش را گشودم یک دفترچه 200 برگ و دو دفتر کوچکتر 100 برگی در انتهای کشو بود آنها را برداشتم.همکاران قرار بود بعدازظهر به ملاقات مادر بروند بدون شک به او میگفتند که من از میزش چیزی برداشته ام و حتما ناراحت میشد.چاره را در آن دیدم که حقیقت را بگویم و خواهش کردم به او نگویند که من سراغ میزش رفتم.نمیدانستم تا چه حد راز نگه دارند چنان مشتاق مطالعه خاطرات مادرم بودم که بعضی از ملاحظات را رعایت نکردم.بالافاصله به بیمارستان فیروزگر برگشتم .بین راه فقط نگاهی سطحی به دفترچه انداختم هر لحظه کنجکاوتر میشدم.مادرم را به اتاقش آورده بودند.دفترچه را به الهام سپردم و گفتم میترسم بعدازظهر همکارانش به او بگویند.
الهام گفت:امروز نگویند هم بالاخهر میفهمد برای ما مهم اینست که انشاالله جواب آزمایش نمونه برداری منفی باشد.
انگار آب سردی روی من ریخته باشند گفتم:مگر امکان دارد که مثبت باشد؟
الهام گفت:نه نه!رادیولوژی و ازمایش خون چیزی نشان نداند انشاالله که چیزی نیست.
هم نگران حال مادرم بودم هم نگران اینکه اگر پی ببرد بدون اجازه به گنجینه خاطراتش دستبرد زده ام ناراحت میشود.موجی از هیجان همه وجود را گرفته بود که هر چه زودتر نوشته ای او را مطالعه کنم و پی به هویت او ببرم.
مادرم هنوز بیهوش بود آرام و قرار نداشتم.گاهی کنار تختش مینشستم و زمانی در راهرو قدم میزدم.به اتاق برگشتم کم کم چشمانش را باز کرد.چند لحظه هاج و واج مانده بود که کجاست.پرستارها با ترفندهایی که میدانستند او را به حرف واداشتند.رفته رفته بهوش آمد و پرسید:چی شده رها؟نکنه ناراحت باشی من چیزیم نیست.
شک نداشتم قصد داشت بمن روحیه بدهد.بجای اینکه برای خودش نگران باشد نگران من بود.ساعات ملاقات همکارانش به ملاقاتش آمدند.خوشبختانه نفهمید که من سراغ دفترچه هایش رفته ام.تا نزدیک غروب پیشش ماندم و بعد دفترچه ها را از الهام گرفتم و بطرف خانه رفتم تا با اشتیاقی دیوانه وار ماجرای زندگی او را بخوانم.
فصل 2
خاطرات مادرم
وقتی دستهایمان را میبندند در راهمان سنگ میاندازند خوارمان میکنند زخممان میزنند و ما را بدور می افکنند باید همانن قلبی باشیم که حتی در تنی مجروح به تپیدن ادامه میدهد.
قصه پرماجرای منهم مانند اغلب زنان و مردان با عشق و دلدادگی آغاز شد.اما چون در عشق خیالی آسوده نداشتم دوام نیافت.گذشته من چنان سنگین است که گاهی مانند کابوی وحشتناک موجی از دلهره در دلم می اندازد قادر نیستم آنچه را بر من گذشته بزبان آورم و دخترم را با دوران تلخی که پشت سر گذاشته ام ناراحت کنم.قصد دارم همه آنچه را که قرار است بنویسم وبعد از ازدواجش به او بدهم تا پی به هویت گمشده اش ببرد و با خیالی آسوده با همسرش زندگی کند.
ماجرا برمیگردد به سال 1345 پدرم د رکارخانه ریسندگی ری بافنده بود و مزدش به اندازه ای بود که بزور زندگی ما را اداره میکرد.خواهرم پروانه که از من و برادرم بزرگتر بود خیلی زود در 16 17 سالگی با اولین کسی که به خواستگاریش آمد تن به ازدواج داد و از شانس خوبی که داشت شوهرش او را مثل بت میپرستید و از زندگی نسبتا خوبی برخوردار بود.برادرم گروهبان ژاندارمری شده بود و من آن سال تازه 16 سالگی را پشت سر گذاشته بودم.با اینکه استعداد خوبی داشتم و به ادامه تحصیل علاقه مند بودم وضع بد مالی پدرم اجازه نمیداد بیش از کلاس نهم درس بخوانم.از آن گذشته مادرم طبق آداب و رسوم گذشته و با توجه به اینکه خودش زود شوهر کرده بود و به عبارتی شوهرش داده بودند مایل بود هر چه زودتر ازدواج کنم تا آخرین نان خورشان هم کم شود.
مدتها مستاجر بودیم و خانه بدوش گاهی در نازی آباد ساکن میشدیم زمانی در همان شهر ری که کارخانه ریسندگی پدرم در آنجا واقع بود.خلاصه در همان اطراف هر سال از این خانه به آن خانه به قول معروف اثاثمان رو دوشمان بود.وقتی 13 ساله شدم پدرم با هزار سختی به کمک وامی که از بانک رهنی گرفت خانه ای 60 70 متری د رجوادیه خرید و در میان ناباوری ما صاحب خانه ای شدیم که حیاطش ده دوازده تا موزاییک بیشتر نبود و دو اتاق تو در تو و یک اتاق کوچک و آشپزخانه ای کوچکتر در گوش حیاط داشت.پدرم یک سوم از مزدی را که از کارخانه میگرفت بابت قسط به بانک رهنی میپرداخت و بدهکاری ما ده دوازده سال دیگر هم تمام نمیشد.همه وسایل زندگیمان از چند فرش و گلیم رنگ و رو رفته و یکی دو کمد کهنه و یک یخچال کوچک و رادیویی که گاهی لج میکرد و هر روی آن میکوبیدیم صدایش در نمی آمد و مقداری ظرف آلومینیومی و پلاستیکی و کمی خرت و پرت بیشتر نبود.
محمد برادرم قبل از اینکه به ژاندارمری برود دوستان زیادی داشت که فقط یکی از آنها بنام سیاوش به تحصیل ادامه میداد و از رفتار و کردارش و نگاههای دزدانه اش احساس میکردم چشمش دنبال من است.
آخر ص 35
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)