صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 48

موضوع: رها | حسن کریم پور

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    رها | حسن کریم پور

    فصل اول (1)

    بعد از گذراندن دوره تخصصی یکساله و چند پرواز آموزشی رسما به عنوان مهماندار به استخدام هواپیمایی ملی ایران هما در آمدم.باورم نمیشد که به این زودی 21 سال از عمرم گذشته باشد.
    مادر اوایل راضی نبود شغل مهمانداری را انتخاب کنم.میگفت اولا بعید بنظر میرسد که پذیرفته شوم و بعد هم کاری است که همیشه خطر بهمراه دارد.اما رفته رفته به ظاهر به آنچه خواسته من بود تن داد ولی اضطراب داشت.
    مادرم بطور کلی زنی کم حرف بود.گاهی به نقطه ای روی دیوار با یه عکس قاب کرده زمان جوانیش یا به گل قالی خیره میشد و به فکر فرو میرفت.نه پدرم را دیده بودم نه مادرم درباره او آنطور که باید و شاید چیزی میگفت و نه ماجرای زندگیش را شرح میداد.آنچه درباره او میدانستم این بود که:پدر و مادرش را زود از دست داده و خواهرش به هلند مهاجرت کرده بود.درباره پدرم هم میگفت که پدر ومادرش را در زلزله سال 42 بویین زهرا از دست داده بود.زمان دانشجوییش عاشق مادرم شده و با او ازدواج کرده بود و وقتی مادرم مرا حامله بود غیبش زده بود.گاهی هم اب پاکی را روی دست من میریخت و میگفت حتما پدرم مرده است.
    همینقدر میفهمیدم که او گذشته ای پر ماجرا دارد و رازی را از من پنهان میکند.
    مادرم مدتها از زمانیکه مرا حامله بوده در بیمارستان جرجانی خیابان تهران نو مشغول بکار شده و این اواخر به بیمارستان شهدای میدان تجریش آمده و کارمند دفتری شده. در دوران تحصیل من مخارجمان از همان حقوق بیمارستان تامین میشد بیشترین واهمه اش قبل از اینکه من مهماندار شوم این بود که در دوران دبیرستان تحت تاثیر احساسات و بحرانهای عشقی قرار بگیرم همیشه میگفت که به قلب تیر خورده و شمع واژگونی که پسرها روی تنه درختان و دیوار خانه مان میکشند توجهی نداشته باشم.
    مادرم کتابهای فلسفی و عشقی زیاد داشت و محل کارش بیشتر جایگاه مطالعه او بود گاهی منهم به قفسه های کتابهایش سر میزدم و نگاهی به آنها می انداختم و در صورت پیدا کردن فراغت مطالعه میکردم.دیوان حافظ و مجموعه اشعار فریدون مشیری و سهراب سپهری را بیشتر در دست مادرم میدیدم گاهی که شعری به دلش مینشست سر تکان میداد و آه حسرت میکشید.
    برنامه پرواز من روز و ساعت و شماره پرواز اول هر ماه تعیین میشد.گاهی سه چهار روز پشت سر هم تا پاسی از شب پرواز داشتم و گاهی هم یکی دو روز استراحت میکردم.اغلب یکی دو ساعت قبل از پرواز سرویس هواپیمایی که گاهی جیپ استیشن بود و گاهی پاترول بدنبال من می آمد.در عالم جوانی روزهای نخست بخودم میبالیدم و بقول معروف جلوی همسایه ها پز میدادم اما رفته رفته بعد از چند ماه برایم عادی شد.
    از وقتی 13 14 ساله بودم اغلب از زیبایی من تعریف میکردند.از الهام دوست صمیمی مادرم که پزشک بود گرفته تا معلمها و همکلاسیهایم بر این باور بودند که زیبا هستم و به شوخی یا جدی میگفتند خوش بحال مردی که شوهر من میشود.
    غیر از الهام که او را خاله الهام صدا میزدم کس و کاری نداشتیم نه عمه و خاله و نه دایی و عمو.آنچه مادرم درباره بستگان خودش و پدرم میگفت برایم قابل قبول نبود.گاهی که پیله میکردم چرا تنها هستم و پدرم کیست چهره اش درهم میرفت و ناراحت میشد.منهم چون نمیخواستم آرامش او را بهم بریزم کنجکاوی نمیکردم اما تردیدی نداشتم که مادرم در عشق شکست خورده و حقیقتی را از من مخفی میکند.
    از همان دوره دبیرستان و بخصوص در دوره کار آموزی مهمانداری و زمانیکه بکار مشغول شدم خواستگارهایی برایم پیدا شدند و عاشق سینه چاک خیابانی فراوان داشتم اما همیشه گفته های مادرم آویزه گوشم بود که میگفت:17 18 سالگی دوره بحران و عاشق شدن است که اغلب هیجان بسیار بهمراه دارد و آنچنان عاشق و معشوق درهم غرق میشوند که گاهی از خواب و خوراک میفتند و به هیچ چیز جز عشق نمی اندیشیند.معشوق در برابرشان بی نقص و زیبا جلوه میکند.روزهایشان سرشار از افسون و مهر و خنده و شگفتی است اما اگر عشق در تاریکی قدم بردارد چه بسا دیری نمیپاید از خود میپرسند بر سر آنهمه نشاط عشق چه آمده است.
    مادرم بعضی اوقات به گذشته اش که من از آن بی خبر بودم میاندیشید و آه کشان میگفت که گاهی عشق نوعی بازی کودکانه است و در عین حال معتقد بود تسلیم شدن در برابر قانونمندیهای بزرگان که به عشق اعتقاد ندارند و سنتی می اندیشیند و رای خودشان تصمیم میگیرند و برای دختران شوهر و حتی پسرشان همسر انتخاب میکنند کاری احمقانه است...
    نوروز سال 76 نزدیک به یکسال و نیم از اولین پرواز میگذشت بعد از اینهمه مدت بکار مهمانداری چنان مسلط شده بودم که سر مهمانداران و حتی خلبانان از من تعریف میکردند.مادرم واهمه و دلشوره روزهای نخست را نداشت یکی دوسال بود که دستم توی جیب خودم بود البته ممکن نبود که لباس یا کفشی برای خودم بخرم و مادرم را فراموش کنم و چقدر خوشحال میشد گرچه برایش یک روسری ناقابل میخریدم.
    از روزی که بیاد دارم جشن تولد برایم معنی نداشت اما سوم اردیبهشت آن سال برای دعوت کردن همکارانم و دوستان مادرم بهانه خوبی بود.چند نفر از همکاران مادرم را با دخترهایشان که تقریبا همسن وسال بودند دعوت کردیم که روی هم 20 نفر نمیشدند از همسایه های آپارتمان محل سکونتمان در فرمانیه شمیران فقط زن جوانی که در آخرین واحد زندگی میکرد و دو سه سالی از ازدواجش گذشته بود دعوت ما را پذیرفت .کیومرث پسر 10 12 ساله الهام هم تنها مرد جشن کوچک زنانه ما بود.
    با نوای موسیقی شادی میکردیم و میخندیدیم و از هر دری صحبت بمیان می آوردیم.مادر حال و حوصله این کارها را نداشت و مثل همیشه تو خودش بود.وظیفه میزبانی را خاله الهام به عهده داشت برای عصرانه سالاد الویه و مقداری کالباس و سوسیس تهیه کرده بود.
    با صدای زنگ بلافاصله موسیقی را قطع کردیم .جو حاکم بر جامعه طوری نبود که صدای موسیقی غربی به کوچه برسد یا جشنی برپا شود و پسر و دختر بدون رعایت ضوابطی که تا حدودی قانونمند شده بود بگو بخند کنند.چمیم مهمانیهایی جرم محسوب میشد یا چنین شایع کرده بودند که جرم است.خلاصه با صدای زنگ سکوت برقرار شد.مادرم از پنجره نگاهی به کوچه انداخت و با حالتی شگفت زده گفت:سرویس فرودگاهه.
    من و بچه های همکار به تعجب بهم نگاه کردیم و من گفتم:ما امروز پرواز نداشتیم.شتابزده گوشی آیفون را برداشتم آقای نصیری راننده سرویس بعد از سلام از من خواست در را باز کنم.او غریبه نبود بارها بدنبال من آمده بود و بارهای برای نوشیدن چای و اب دعوتش کرده بودم.مردی میانسال و بسیار مورد اعتماد همه همکاران بود.طولی نکشید که با یک دسته گل بزرگ که حمل آن بسختی از عهده یک نفر بر می آمد در آستانه در ظاهر شد .من و همکارانم به گمان اینکه او برایم گل آورده شگفت زده شده بودیم.آقای نصیری گفت:این گل را یکی از همکاران فرستاده و بمن گفته بشما بگویم تولدتان مبارک.
    پرسیدم:کی؟از بچه های پرواز؟
    آقای نصیری با لبخندی پر معنا گفت:از من خواسته چیزی نگم بلاخره خوش بهتون میگه.
    او را برای خوردن کیک و نوشیدن چای دعوت کردم اما چون مجلس زنانه بود از همان در خداحافظی کرد و رفت.
    همکارانم شگفت زده به حدس و گما ن افتاده بودند که چه کسی ممکن است سبد گلی به این بزرگی فرستاده باشد.فقط روی کارت کوچکی نوشته شده بود تولدت مبارک.
    مادرم کنجکاوتر از همه با حالتی مضطرب نگاه از من بر نمیداشت.زیاد به ذهنم فشار نیاوردم و به حدس و گمان هن نیفتادم چون شک نداشتم که گل از طرف چه کسی است اما بروی خودم نیاوردم.کسی که گل را فرستاده بود ا ز این طریق سعی داشت بمن بفماند که حتی روز تولدم را میداند.
    به هر روی بعد از صرف کیک و چای و عصرانه زحمت تهیه اش بدوش خاله الهام و طلعت خانم بود که در هفته چند روز در کارهای خانه به الهام کمک میکرد دعوت شدگان با ارزوی عمر طولانی برای من و مادرم یکی پس از دیگری خداحافظی کردند.طلعت خانم یک تنه از پس جمع و جور کردن و شستن ظروف بر آمد.
    بالاخره مادرم طاقت نیاورد و پرسید:رها میدونی چه کسی برات گل فرستاده؟
    گفتم:تا حدودی حدس میزنم.
    الهام به شوخی گفت:مبارکه!حالا این مرد خوشبخت کیه؟
    گفتم:حالا از کجا فهمیدین مرده؟
    الهام گفت:معلومه دیگه خودتو لوس نکن.
    گفتم:چی بگم؟مهندس پروازه...از چند ماه پیش فهمیدم بمن علاقه مند شده و به عناوین گوناگون سعی داره ثابت کنه که با بقیه خیلی متفاوته.
    الهام شگفت زده پرسید:بقیه؟
    گفتم چی بگم خاله از دوره اموزشی تاحالا که دو سال و نیم گذشته بس گفتم تا یکی دو سال دیگه شوهر نمیکنم خسته شدم.یکی منو برای برادرش انتخاب کرده یکی برای بردار شوهرش.همکاران کرد هم مرتب برایم پیغام و پسغام میفرستن که به خواستگاری من بیام.خواهرزاده جناب سرهنگ طبقه پایین هم که ول کن نیست.
    الهام گفت:به اونا حق میدم که دست از سرت برنمیدارن مکنه اگه برادرم رضا اینجا بود اجازه نمیدادم زن کس دیگه ای بشی بالاخره باید شوهر کنی.
    گفتم:نمیدونم.اما اینکه گل فرستاده ظاهرا بد نیست.نه اینکه عاشقش شده باشم اما ازش بدم نمیاد.تا حالا بعنوان همکار فقط سلام علیک داشتیم اما من مشکل من چیز دیگه اس که اگه بزبون بیارم مادرم ناراحت میشه.
    مادرم گفت:نه مادر من که علاوه بر مادر بودن با تو دوست بودم.اگر گاهی هم بعنوان نصیحت حرفی زدم منظورم این نبوده که شوهر نکنی یا اگه به کسی دل بستی بمن نگی.
    گفتم:هنوز که دلبستگی ندارم اما نگرانی من اینه که نمیدونم بهش در مورد خوانواده ام چی بگم.آخه مگه میشه من نه عمو نه عمه نه دایی نه خاله نه حتی یه قوم و خویش دور داشته باشم؟فکر نمیکنن منو از پرورشگاه اوردین و بزرگ کردین.
    الهام نگاهی به مادر انداخت گویا سر و سری با هم داشتن که من از اون بیخبر بودم.
    مادرم گفت:شباهت تو بمن هیچ شکی برای کسی باقی نمیذاره که پاره دلم هستی.پرورشگاه کدومه دختر؟
    گفتم:اگه پدرم کرده باشد معلوم باشه.اگر هم گم شده باید معلوم باشه.آخه چرا نباید برای کسی که منو دوست داره و قصد داره با من ازدواج کنه حرفی داشته باشم؟
    الهام میخواست چیزی بگوید اما نگاه مادرم موجب شد که حرفش را عوض کند .گفت:کسی که کسی رو دوست داشته باشه..نگذاشتم جمله اش تمام شود.گفتم:فقط اینو میدونم که مادرم خیلی از مسائلی رو که پشت سر گذاشته از من پنهون میکنه.
    ناگهان رنگ مادرم تغییر کرد تعادلش بهم خورد اگر من و الهام زیر بازوی او را نگرفته بودیم کنترلش را از دست میداد.اگر میدانستم که چنین مشوش میشود مانند سالهای گذشته یادی از پدرم نمیکردم.برایش اب قند درست کردم.سرش را روی سینه ام گذاشتم چشمانش را باز نمیکرد.خیلی ترسیده بودم.گرچه الهام پزشک بود بمن اطمینان داد که مسئله مهمی نیست.رفته رفته حال مادرم بهتر شد.از گوشه چشمانش اشک جاری بود با صدایی خفه گفت:دهها بار گفتم که از پدرت خبر ندارم.منکه درباره تو کوتاهی نکردم.
    الهام حرف توی حرف آورد و به مادرم گفت که نباید خودش را ناراحت کند و صحبت کسی که برایم گل فرستاده بود پیش کشیده شد.
    مادرم گفت:دخترم زندگی بدون عشق مثل باغی است بی بهره از آفتاب اگر کسی را که برایت گل فرستاده دوست داری به دل و احساس و عقلت مراجعه کن اگر هر سه به توافق رسیدند بی شک بازنده نمیشوی.گفتم:باید از تجربه شما مادر خوبم و خاله الهام عزیزم استفاده کنم و هرگز بدون مشورت با شما تصمیم نمیگیرم.شما این تجربیات را ارزان بدست نیاوردین مادر.
    الهام که قصد داشت مادرم را از حال و هوای چند لحظه پیش بیرون بیاورد رو بمن کرد و گفت:بالاخره گوشه چشمی به اقای مهندس نشون دادی که سبد گل به این بزرگی برایت فرستاده.
    گفتم:نه فقط سلام علیک داشتیم تا خدا چه بخواهد و چه قسمت باشد.مادرم که دستش روی قلبش بود و احساس نفس تنگی میکرد گفت:تا قسمت چه باشد یعنی چی مادر؟همین باورها موجب بیچارگی ما شده.خدا عقل داده با هم نشست و برخاست کنین.خونه میاریش با هم حرف میزنیم.اگه به دلن نشست لحظه ای درنگ نکن مادر.
    الهام بار دیگر مادرم را معاینه کرد معتقد بود که ضربان قلبش نامرتب است در کیفش قرص ایندرال داشت.به او داد روز بعد او را پیش متخصص قلب برد.
    الهام رفت و من با نگرانی به فکر قلب مادرم بودم.قبلا گاهی که از پله بالا می آمد احساس ناراحتی میکرد اما زیاد اهمیت نمیداد.از وقتیکه یادم می آید خیلی بندرت سراغ پزشک میرفت و چون خودش کارمند بیمارستان بود عقیده داشت قرص و آمپول بیشتر بدن را ضعیف میکند.
    کسی که برایم گل فرستاده بود مهندس پیمان ارجمند جوان بیست و شش هفت ساله ای که در قسمت مهندسی پرواز کار میکرد و تقریبا همه از او تعریف میکردند.تیپ و قیافه و شغلش طوری بود که به خواستگاری هر دختری میرفت جواب رد نمیشنید.از 6 7 ماه قبل هر وقت به حسب اتفاق همدیگر را میدیدم خیلی مودب سلام میکرد و من فقط بعنوان همکار او را بدون جواب نمیگذاشتم.
    روز بعد از تولدم او با زیرکی زمینه ای فراهم کرد که بهانه ای برای گفتگو داشته باشیم.وقتی جواب سلامش را با لبخند دادم و از اینکه برایم گل فرستاده بود تشکر کردم گفت:اگر همه گلهای دنیا را برایت میفرستادم کم بود.
    یک آن احساس کردم نسبت به او ب یتفاوت نیستم .جو حاکم بر محیط کار طوری نبود که ما راحت و بی دغدغه باشیم و او با ارامش خاطر حرف دلش را بزند.فقط گفت:اگه اجازه بدین امروز بعد از آخرین پرواز شما را بخانه برسانم و چند کلمه ای با شما صحبت کنم.
    سکوت من بقول معروف علامت رضا بود.به علامت موافقت سر تکان دادم و از او خداحافظی کردم.
    برای اولین بار در زندگیم احساس کردم صدای تپش قلبم توی گوشم میپیچد و زمزمه ای دیگر دارد.از تهران به شیراز و از شیراز به مشهد و از مشهد به تهران پرواز داشتم.در طول پرواز همکارانی که شب گذشته در جشن تولدم شرکت کرده بودند پرسیدند که بالاخره معلوم شد چه کسی برایم گل فرستاده یا نه.با اینکه جواب من منفی بود یکی دو تا از بچه ها که زیرکتر بودند طوری نگاه میکردند که انگار باور نمیکنند.
    ساعت 3 بعدازظهر هواپیما از باند فرودگاه مشهد برخاست.دلم میخواست هر چه زودتر به تهران برسیم تا مهندس ارجمند زیاد در انتظار نماند.نمیخواهم بگویم بقول معروف یک دل نه صد دل عاشق او شده بودم اما با او احساسی سوای دیگران داشتم.نوعی حس خویشاوندی راستش کمی به دلم نشسته بود.
    البته مهندس ارجمند اولین کسی نبود که با من درباره ازدواج و عشق و دوست داشتن حرف میزد.خواهرزاده همسر سرهنگ طبقه پایین ما چنان شیفته من شده بود که مجبور شدم یکی دو بار با او گفتگو کنم او تحصیلات عالی نداشت اما صاحب شرکت و خانه و اتومبیل و پدر و مادری ثروتمند بود. چون از او خوشم نیامد از خودش و همر جناب سرهنگ خواهش کردم فکر مرا از سرشان بیرون کنند.
    با اینکه دلم شور بیماری مادرم را میزد که از چند ماه پیش فشارش بالا و پایین میشد و احساس میکر قلبش درد میکند از ادب هم بدور بود که بقول معروف مهندس را در خماری بگذارم.
    مهمانداران زن در اتاق رختکن کمدی جداگانه داشتند.معمولا ما خانمها بر هلاف اقایان مهماندار با لباس مهمانداری در کوچه و خیابان ظاهر نمیشدیم .آنروز وقتی در اتاق رختکن لباسهایم را عوض کردم و مانتو و روسری پوشیدم به بچه های هم سرویس گفتم منتظر من نباشند.یکی از آنها که در حرف زدن بی پروا و رک و کمی هم شوخ بود گفت:آها آآ...پس گل الکی نبوده!
    گفتم:دروغ چرا؟نه الکی نبوده!
    فرصت نداشت کنجکاوی کند چون باید هر چه زودتر به سرویس میرسید.فقط موقع خداحافظی به شوخی گفت:خوش بگذره.
    چند دقیقه ای بعد از بچه ها رختکن را ترک کردم.بیرون از سالن در محوطه پارکینگ انقدر صبر کردم تا سرویس حرکت کرد.با نگاه بدنبال پیمان میگشتم.ناگهان او را دیدم که دور بمن اشاره میکند کمی اضطراب داشتم.اگر یکی از بچه های حراست میدید بستگی به تفکر یا تعصب با وظیفه اش و شاید هم حسادتش قضیه را تعبیر و تفسیر میکرد.
    هر چه به او نزدیکتر میشدم دلهره ام بیشتر میشد.بنظر میرسید دلهره او به مراتب چشمگیرتر است با این تفاوت که او مرد رود با پوسته عاطفی ضخیم و من دختری با روح ظریف.او در حالیکه لبخند به لب داشت خیلی مودبانه سلام کرد و خسته نباشید گفت.منهم با روی گشاده جواب دادم.به اتومبیل پرایدش که تقریبا مد روز بود اشاره کرد در را برایم گشود.از او تشکر کردم کنارش نشستم.کاملا معلوم بود که از شدت هیجان دست و پایش را گم کرده.دو شاخه گل سرخ روی داشبورد بود .هنوز خیابان فرودگاه را طی نکرده بودیم که گفت:خیلی خوشحالم که دعوت منو پذیرفتین.نمیدونم احتیاج به معرفی دارم یا در این مدت منو شناختین؟
    گفتم:اگه منظور از شناختن دونستن نام و فامیل شما باشه بله.شما

    آخر ص 15


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آقای مهندسی پیمان ارجمند هستین.
    پیمان هم گفت: شما هم خانم رها پور حسینی.
    گفتم: بله.
    پیمان گفت: به عنوان مقدمه ای برای اینکه راحت بتونم حرف بزنم خیلی دلم می خواد، یعنی آرزویم این است که همدیگر و پیمان و رها صدا بزنیم.
    نگاهی به او اندناختم و لبخند زدم. مانده بودم چه بگویم. چند لحظه سکوت بین ما برقرار شد. نزدیک میدان آزادی چیزی نمانده بود بر اثر بی احتیاطی تصادف کند. از اینکه از راننده مغذرت خواست و پذیرفت که مقصر اوست خیلی خوشم آمد. مرتب آب دهانش را قورت می داد. بالاخره سکوت را شکست و گفت: نمی خواهم با چاپلوسی و جمله های از پیش تمرین شده، با کلمات و جملات شاعرانه توجه شما را جلب کنم. از بین دهها دختری که می شناسم و هزاران جفت چشم که در کوچه و خیابان دیده ام، به نظر من شما بهترین هستین. از شما خوشم آمده. خیلی دلم می خواد شما لااقل از من بدتون نیومده باشه و حمل بر پر رویی و بی پروایی و زرنگی من نکنین که براتون گل فرستادم. بالاخره باید به شما می گفتم.
    با لبخند گفتم: چه می گفتید؟ خب بگویید.
    پیمان گفت: می گفتم دوستتان دارم.
    گفتم: اگه از شما بدم میومد هرگز قبول نمی کردم سوار اتومبیلتان بشم.
    پیمان گفت: از وقتی تصمیم به ازدواج گرفتم دنبال کسی می گشتم که با بقیه فرق داشته باشه. نمی دونم، شاید توقع زیادی دارم، اما همه ویژگی هایی که در ذهن و ضمیرم داشتم و دارم در شما خلاصه می شه، زیبا، با وقار و خوش سیما و خوش برخورد. اینو فقط من نمی گم ، اغلب بچه ها چه زن و وچه مرد از شما تعریف می کنن و نظر منو دارن. البته این رو هم می دونم که زندگی مشترک فراتر از ذهن محدود منه. دو ساله شما رو می شناسم....
    با تعجب گفتم: دو سال؟
    گفت: بله، شش ماه از دوره کارآموزیتون گذشته بود که روبروی کارگزینی شما رو دیدم.
    خندیدم و گفتم: بلافاصله عاشق شدین؟
    پیمان گفت: نه، نه! اول دلم ریخت، بعدش یواش یواش... بله، دیگه. مثل اینکه...
    پیمان مکثی کرد و گفت: خیلی سخته، نمی دونم، اما خیلی شما رو دوست دارم.
    به نظر می رسید پیمان با صداقت حرف دلش را می زند. لااقل من غل و غشی در انچه می گفت نمی دیدم.
    او منتظر جواب من بود. در حالی که رانندگی می کرد دزدانه نگاهی به من می انداخت. گفتم: منتظر جواب من هستین؟
    پیمان گفت: نه، نه! مگه می شه؟ انتظار ندارم الان یا فردا بلکه تا یک هفتهدیگه به من جواب بدین. جواب شما اگه مثبت باشه بی اندازه خوشحال می شم. اگه منفی هم باشه به کسی که شوهر شما می شه حسودی می کنم.
    گفتم: نمی دونم چی بگم. از شما هم تعریف زیاد شنیدم.
    گفت: در زندگی، بخصوص از وقتی در هواپیمایی مشغول کار شدم سعی کردم رفتارم تضمین شخصیتم باشه. حالا موفق شدم یا نه، نمی دونم.
    باز مدتی بین ما سکوت برقرار شد. پیمان ادامه داد: بهتره اول از خانواده ام بگم. بازنشسته وزارت کشاورزیه. یکی دو سال بعد از انقلاب بازنشسته شد، با کمتر از بیست سال سابقه خدمت. الان نزدیک شهریار مرغداری داره. همیشه میگه کاش اصلا هرگز کارمند دولت نمی شدم. آدم بدی نیست. یه خورده شوخه و کمی پرحرف و اهل سیاست. اگه همصحبت پیدا کنه از حرف زدن درباره سیاست دست برنمی داره. مادرم دبیره، دبیر راهنمایی. زن مهربونیه. یک خواهر دارم به نام پریسا که دو سال پیش شوهر کرده و برادری بزرگتر به نام پویا که با چند نفرشرکت ساختمانی داره و حدود هفت هشت سال از ازدواجش می گذره. یه پسر داره. پدر و مادرم در انتخاب همسر ما رو ازاد گذاشتن، حتی برای خواهرم خودشون شوهر انتخاب نکردند. خواهرم از همکارش در مخابرات خوشش اومد و خیلی زود ازدواج کردن.
    آهی کشیدم و گفتم: متاسفانه من نه خواهر دارم و نه برادر. نه پدر نه عمو و نه عمه و خاله. خودم هستم و مادرم.
    پیمان شگفت زده پرسید: یعنی یکی یکدونه هستین؟ به نظر من شما در دنیا یک دونه هستین، اما می تونم بپرسم پدرتون....
    - برای شما داشتن کس و کار مهمه؟
    - نه، اصلا. بعضی ها به تنهایی هزار نفرند، بخصوص شما که اگر حمل بر اغراق نکنین هر مژه تون هزار لشکر فامیله.
    - معلومه در این جور صحبت ها ماهر هستین.
    - اگه بخوام درباره شما حرف بزنم و وصفتون کنم حتما باید شاعر باشمف اما افسوس که نیستم. به این جمله اکتفا می کنم که شما خیلی زیبایید، و خداوند شما را زیبا آفریده.
    تشکر کردم و گفتم: شما نپرسیدین پدرم کیه و چرا غیر از مادرم خویشاوندی ندارم.
    - عجله ندارم. خدا نکرده و به قول معروف زبونم لال اگه مورد پسند شما نباشم، دلیلی نداره از زندگی شما و راز شما سر دربیارم. اگه شما منو قبول کردین بعد برام می گین.
    رفته رفته به فرمانیه رسیدیم. کاملا مشخص بود نشانی اپارتمان ما را می داند.
    گفتم: ظاهرا محل زندگی من رو می دونین؟
    گفت: تا حدودی. دو سال دورا دور شما رو می شناسم. خونه ما هم زیاد با شما دور نیست. قیطریه هستیم.
    سر کوچه توقف کرد. نگاهی که هزاران حرف و حدیث در ان نهفته بود به هم انداختیم. دو شاخه گل سرخ را به من داد. کمی مکث کردم و بی اختیار یکی از گل ها را به او دادم. برق خوشحالی در چشمان پیمان موج زد. با خوشحالی هر چه تمام تر گفت: متشکرم. اگه دلت منو نخواست و خدای نکرده جواب رد دادی این گل را خشک می کنم و به عنوان یادگار تا ابد نگهش می دارم. خداحافظ.
    پیمان خیلی رندانه با اولین جلسه گفتگو فکر مرا به خودش مشغول کرد البته نه اینکه فکر می کردم صد در صد مرد زندگیم را پیدا کرده ام، اما مادرم متوجه شد حالتم با بقیه روزها متفاوت است و حالت متفاوت من از چشم تیزبین او دور نماند. سلام کردم و حالش را رسیدم. سرفه می کرد. صدای خِس و خِس سینه اش را می شنیدم. گفت: بهترم، اما کمی قفسه سینه ام درد می کنه مهم نیست. حتما سرما خوردم.
    نگاهی به چهره من و گل سرخی که در دست داشتم انداخت و گفت: خب چی شد؟
    - چی، چی شد؟
    - کسی که اون گل سرخ را بهت داد! حرف دلتو به مادرت نمی گی؟
    - به مادرم که با من دوست بوده و هم پدرم بوده و هم مادرم و هم همه کسم نگم به کی بگم، مامان؟
    شاخه گل را در گلدانی گذاشتم بعد از حمام کردن و نوشیدن چای بدون ترس و واهمه گفتم: گل رو از کسی گرفتم که من رو دوست داره. با هم حرف زدیم. اون با اتومبیلش من رو تا سر کوچه رسوند. اجازه خواست از من خواستگاری کنه.
    بعد هم بی واهمه هر چه بین ما رد و بدل شده بود شرح دادم.
    مادرم گفت: رها جون، منتظر چنین لحظه ای بودم. عشق و دوست داشتن دروغ نیست، اگر شیوه مدبرانه و احتیاط رعایت شود. شک نکن با شناختی که از تو دارم خوشبخت خواهی شد.
    - من عاشق نشدم، مامان. از بین این همه خواستگار این یکی به دلم نشسته، هنوز معلوم نیس، تازه امروز در حالی که مرا می رساند چند کلمه ای حرف زدیم.
    - امروز رو به خاطر بسپار که به اندازه هزار ماه برات خاطره انگیزه. همین که دیروز برات گل فرستاده و همین که امروز قبول کردی سوار ماشینش بشی، به نگاهش خندیدی و این گل سرخ رو از اون قبول کردی و همین که چشمات برق می زنه، یعنی بو عشق به مشامت رسیده. مامان، چه بخوای چه نخوای دلت از اون عکس گرفته، حالا یا عکس رو برای همیشه پیش خودت نگه می داری یا به اون پس می دی.
    بعد هم اهی کشید و همراه با اه چند سرفه کرد و دست روی قلبش گذاشت و گفت: کاش می دیدمش. به هر صورت خوشحالم که بالاخره مرد دلخواهت را پیدا کردی و خوشحال تر اینکه با هم همکارین و علاقه اون شتابزده نیست.
    گفتم: فکر می کنم باید لااقل چند بار دیگه با هم حرف بزنیم.
    مادرم حرفی نداشت. روز بعد وقتی به محل استقرار مهمانداران می رفتم بی اختیار نگاهم در پی پیمان بود. بعد از اخرین پرواز از دور دیدمش. فقط برای یکدیگر سر تکان دادیم، چون قرار بود مادرم را پیش دکتر قلب ببرم. از اقای نصیری راننده سرویس خواهش کردم کمی عجله کند. وقتی به خانه رسیدم مادرم اماده بود. با آژانس او را پیش دکتر کاظمی متخصص قلب بردم. بعد از گرفتن نوار و معاینه خوشحالم کرد و گفت قلب مادرتون عیبی نداره، ناراحتی قفسه سینه و دردهای ناگهانی بعید نیست از کبد یا معده باشه.
    مادرم هم خوشحال شد که از لحاظ قلب ناراحتی ندارد. الهام هم معتقد بود که چیزی نیست.
    هر روز که می گذشت احساس می کردم بیشتر به پیمان علاقه مند می شدم. دومین بار با او احساس خویشاوندی داشتم، بار سوم و چهارم رفته رفته خودمانی تر شدیم. برایش مهم نبود که مادرم هیچ خبری از پدرم ندارد. می گفت مرا به خاطر خودم دوست دارد.
    هر بار مادرم را در جریان می گذاشتم. بالاخره به توافق رسیدیم که من و پیمان مناسب یکدیگر هستیم و هر دو اعتراف کردیم یکدیگر را دوست داریم.همه این ملاقاتها و گفتگو ها در مدتی کمتر از پنج شش هفته انجام شد. یک بار هم پیمان به خانه ما امد و مادرم از نزدیک با او گفتگو کرد و همان مرتبه نخست او را پسندید و برای هر دوی ما آرزوی خوشبختی کرد. خاله الهام و عمو پرویز که گفتم هر دو پزشک بودند در جریان امر قرار گرفتند. و یک بار هم پیمان را دیدند. هیچ گونه ابهامی وجود نداشت.
    زمان خواستگاری بیست و چهارم خرداد تعیین شد. ما غیر از الهام و شوهرش کسی را نداشتیم. مادرم از خوشحالی در پوست نمی گنجید، اما همچنان گاهی تب به سراغش می آمد.
    شب خواستگاری کمی به خودم رسیدم. خوشبختانه به هیچ وجه از ارایش خوشم نمی امد، فقط دستی به موهایم کشیدم و پیراهنی به رنگ ارغوانی روشن که دامنی کلوش داشت پوشیدم. دو سه ساعت قبل از امدن خواستگارها الهام و پرویز اراسته تر از همیشه از راه رسیدند. همه چیز اماده پذیرایی از مهمانان بود که روزی عروسشان می شدم. الهام می گفت این لحظات فراموش نشدنی است. مادرم اه می کشید و سر تکان می داد. خدا می داند در درونش چه می گذرد. پرویز شوخی می کرد و می گفت شبی را که به خواستگاری رفته را فراموش کرده. با صدای زنگ در ناگهان دلم پایین ریخت. مادرم گوشی ایفون را برداشت و بله بله گویان گفت بفرمایید. به استقبالشان رفتیم. پیمان و پدر و مادر و ببرادر و خواهر و زن برادرش همراه با گل و شیرینی داخل شدند. کاملا مشخص بود که موقع تعارفات معمول مادر و خواهرش نگاه از من برنمی داشتند و کنجکاو بودند که پی به سلیقه پیمان ببرند. برخلاف تصور من مادر و پدر پیمان خیلی جوان به نظر می آمدند به قول معروف به انها نمی آمد که پسر بزرگشان سی و چهار ساله باشد. خیلی شیک پوش و خوش مشرب بودند. خواهر پیمان کمی تو هم بود، اما سعی می کرد خودش را خوشحال نشان دهد.برایشان شربت آوردم. پدر پیمان سکوت را شکست و گفت: پیمان به ما دروغ گفته.
    همگی هاج واج ماندیم، اما او نگذاشت زیاد به حدس و گمان بیفتیم و ادامه داد: پیمان گفته دختری را انتخاب کرده که زیبا و با وقار است. اما اینکه من می بینم بالاتر از این حرفهاست.
    متوجه شدم که چهره پریسا بیشتر درهم رفت. مادر پیمان هم لب به سخن گشود و گفت پسرش خیلی مشکل پسد بوده و حالا باید به سلیقه او افرین گفت. پرویز هم سخن از عشق و دوست داشتن پیش آورد. الهام از قسمت می گفت اما مادر ساکت بود. گویی حواسش جای دیگری بود. هیچ کس نمی دانست به چه می اندیشد. خلاصه پدر پیمان اقای ارجمند گفت: شرایط هر چه باشد می پذیریم و مهم این است که پس و دختر همدیگر را پسندیده اند.
    بالاخره مادرم سکوت را شکست و گفت: دخترم پدر ندارد. من هم مادرش بودم و هم پدرش. او را که حامله بودم پدرش از خانه بیرون رفت و هرگز بازنگشت. هیچ نشانی از او نداشتم و ندارم. نکند بعدها موجب سرزنش شود؟ من هیچ چیز جز خوشبختی رها نمی خواهم. نه به مهریه زیاد معتقدم و نه جشن آنچنانی. فقط قول بدهید دخترم خوشبخت شود.
    مادر پیمان و خواهرش که گویا قبلا پیمان درباره تنها بودن من و مادرم به انها چیزهایی گفته بود شگفت زده تر شدند.
    مادر پیمان گفت: اخه پدر رها خانم چی شدن؟ یعنی از کس و کار پدرشون هم خبر ندارین؟
    مادرم گفت: نه! دانشجو بود. گویا پدر و مادرش در زلزله بوئین زهرا از دست داده بود. اگر برای شما پدر مهم است، رها پدر ندارد.
    پیمان با اجازه پدر و مادرش گفت: من به رها گفتم بعضی ها به تنهایی هزاران نفرند. کمال و وقار رها برای من است و اینکه دوستش دارم. به قول خودش شما هم مادر بودید و هم پدرش، تنها چیزی که می توانم بگویم این است که قول بدهم و می دهم که رها را خوشبخت کنم.
    پدر پیمان هر چه پسرش می گفت تایید می کرد. برادر بزرگترش اعتقاد داشت پیش کشیدن این حرفها معنی ندارد. می گفت رها خانم همکار پیمان بوده و پیمان از مدتها پیش او را زیر نظر داشته و خوشش امده و حالا به خواستگاری آمده و هر دو با هم به توافق رسیده اند، وظیفه ما هم فقط به جا آوردن تشریفات است. رضایت انها رضایت ما هم هست.
    به نظر می رسید مادر و خواهر پیمان آن طور که باید راضی نبودند و یا کس دیگری را برایش در نظر گرفته بودند یا اینکه و اصلا برایشان خیلی مهم بود که پدرم چه کسی بود و زنده است یا مرده.
    خلاصه خواستگاری ان طور که باید به دلم ننشست. با وجود این از انها به خوبی پذیرایی کردیم و صحبت از قسمت پیش آمد که تا خدا چه بخواهد. موقع خداحافظی چنان از خواهر و مادر پیمان عصبانی بودم که جواب خداحافظی شان را سرد دادم. فقط متوجه شدم پیمان هم از مادر و خواهرش راضی نیست.
    بعد زا رفتن انها به مادر گفتم، چه بهتر که هر کس به خواستگاری من امد بگویید پدرم مرده و خیال انها را راحت کنید. این که شما می گویید به نظر خیلی غیر عادی می رسد.
    الهام فقط سر تکان داد. برای من مسلم بود که قضیه چیز دیگه است. اما مادرم ان شب تب داشت و من نمی خواستم زیاد درباره کسانی که به خواستگاریم امده بودند صحبت کنم. فقط در یک جمله گفتم، از مادر و خواهر پیمان خوشم نیامده، و اگر ازدواج کنیم زندگیمان همیشه با قهر و غیظ است و چنین زندگی برای من خوش نیست. حتیاگر پیمان برایم کاخ بسازد و اینکه می گویند دختر و پسر زندگی مشترکی دارند و پدر و مادر مهم نیستند قبول ندارم.
    به هر حال الهام هم چنین برداشت کرده بود که پیمان خودش از هر لحاظ پسر خوبی است، اما ظاهراً مادر و خواهرش با ازدواج ما چندان موافق نیستند. پرویز به حدس و گمان افتاده بود که حتما پای دخترخاله یا دختر دایی در میان است.
    الهام گفت: مادر پیمان دبیر است و نباید تفکر سنتی داشته باشد.
    خلاصه از هر دری صحبت به میان امد . پرویز یک بار دیگر مادرم را معاینه کرد و تشخیص داد که لازم است ریه و کبد او رادیولوژی به عمل آید و تاکید داشت معالجه اش را پشت گوش نیندازد.
    روز بعد اوقات خوشی نداشتم. از پیمان عصبی بودم که چرا خواهر و مادرش به ظاهر هم که شده روی خوش نشان نداده اند. بالاخره بعد از اخرین پروزا وقتی به رختکن می رفتم به من اشاره کرد که مرا برساند. قبول کردم. مانند دفعات قبل صبر کردم که بچه های هم سرویس زودتر از من پارکینگ فرودگاه را ترک کنند. بعد سوار اتومبیل پیمان شدم و بعد از طی مسافتی گفتم: بهتر نبود خواهر و مادرت وانمود می کردند که مرا پسندیده اند، بعد به تو می گفتند دختری که پدرش معلوم نیست به درد خانواده ما نمی خورد؟ حق با انهاست بالاخره مردم کس و کار شما فکر نمی کنن مادرم مرا از پروزشگاه آورده و بزرگ کرده؟ البته شاید عم این طور باشد چون خودم هم چیزی درباره پدرم نمی دانم.
    پیمان گفت: دیشب تا صبح بگو مگو داشتیم. من هم از انها ناراحتم. گرچه مادر شما کمی انان را د رابهام گذاشت و در ان لحظه فکر می کردند قصد مادرتون سنگ اندازیه.
    گفتم: من با اینکه بیست و یک سال دارم خیلی به علت نداشتن پدر و عمه و عمو و بستگان دور و نزدیک فکر کرده ام. ولی ازدواجی که از روز خواستگاری این طور باشد که من از مادر و خواهر شما گله کنم و مادر من انطور که باید به دل خانواده شما ننشیند فایده ای ندارد. بالاخره شما همکار من هستید. کار خلافی نکرده ایم. چند بار سوار اتومبیل شما شدم و ..............

    تا صفحه 25


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    خیلی هم ممنون به هر حال هر چی گفتیم و شنیدیم فراموش کن.
    ناگهان رنگ چهره پیمان تغییر کرد.چیزی نمانده بود تعادلش را از دست بدهد نتوانست رانندگی کند.کنار کشید توقف کرد و گفت:ما قبلا به توافق رسیده ایم اعتراف کرده ایم همدیگر را دوست داریم.مگر میشود به این راحتی تو را فراموش کنم؟گفتم که بتو دلباخته ام یقین داشته باش با دو سه بار رفت و آمد مادر و خواهرم هر کاری که تو بخواهی میکنند.
    گفتم:ببین پیمان دیگه از ما گذشته که ادای لیلی و مجنون را در بیاوریم.
    تو حرفم پرید و گفت:تا آنجا که من میدانم عشق و دوست داشتن سن سال نمیشناسد.چرا نمیخواهی قبول کنی که تو را دوست دارم و قصد من یک زندگی مشترک است و از عهده ای بر می اید کسی که دوست دارم خوشبخت کنم.
    گفتم:زندگی مشترک بی دغدغه یعنی نه تو دغدغه مادرت را داشته باشی و نه من فکرم ناراحت باشد که آنها فکر میکنند مادرم مرا از پرورشگاه آورده تصمیم دارم قضیه گم شدن پدرم را پی بگیرم.وقتی هویتم مشخص شد گفتگوها و رفت و آمدها و نشست و برخاستها را از سر میگریم.من که کس دیگری را دوست ندارم که او را بتو ترجیح بدهم.فقط مدتی بمن فرصت بده.شاید همین قضیه خواستگاری و شک و تردید مادرت باعث بشه که مادرم حقیقت رو بمن بگه و رازی که از من پنهان میکنه بر من معلوم بشه.
    پیمان ساکت شد گفتم:حالا چرا حرکت نمیکنی؟نگفتم که از تو خوشم نمیاد اما تا قضیه روشن نشه من حق را به خانواده ات میدهم.منهم اگر برادری داشتم که به دختری که هویتش نامعلوم بود دل میبست شاید رضایت نمیدادم و دل چرکین میشدم روراشت شک میکردم.
    پیمان ناراحت شد در عین حال چون آنچه میگفتم منطقی بود نمیتوانست نپذیرد.وقتی روبروی کوچه مان توقف کرد پرسید:یعنی همدیگر را ملاقات نکنیم؟
    گفتم:نه اجازه بده با هویت مشخص پیش تو برگردم.
    پیمان در حالیکه سر تکان میداد گفت:به فرض که مادرت آنچه را تو بخواهی افشا کنه...
    گفتم:چاره ای ندارم اگه مرا دوست دار باید بگه پدرم کیه.تازه اگه مرا از پرورشگاه هم آورده و بزرگ کرده تکلیف تو که بقول خودت عاشق من شده ای روشن میشه پدر مادر و خواهر و برادرت هم تکلیف خودشان را میفهمند که عروسشان کیه.به هر حال باید مشخص بشه.
    با اینکه دلش نمیخواست از من جدا شود گفتم:فقط یک خواهش دارم هر روز و هر ساعت پیگیر ماجرا نشی وقتی حقیقت روشن شد خودم سراغت میام خداحافظ.
    بعد از امیدوار کردن پیمان و سه چهار بار گفتگو بیشتر درباره عشق و دوست داشتن آنچه آنروز به پیمان گفته بودم بوی نامهربانی میداد و از سرباز کردن او برای خودم هم مشکل بود.
    به هر حال عزمم را جزم کردم که اینبار مصمم از مادرم بخواهم گذشته اش را برایم شرح دهد یا قبول کنه که به هر کس که به خواستگاری من می آید بگوید مرا در کوچه و خیابان پیدا کرده یا از پرورشگاه آورده و بزرگ کرده و معلوم نیست پدرم کیست.وارد آپارتمان شدم.ساعت از 7 گذشته بود با تعجب دیدم که اثری از مادرم نیست .به گمان اینکه برای خرید رفته مدتی منتظر او شدم .10 دقیقه نیم ساعت یکساعت گذشت و مادرم نیامد.رفته رفته دلم به شور افتاد به مطب الهام زنگ زدم.تا گفتم:الو.گفت:کجا بودی؟خیلی وقته منتظر تلفن تو هستم!گفتم:چی شده؟مادرم کجاست؟
    الهام گفت:امروز صبح حالش بد شد.
    چی؟
    چیز مهمی نیست دل درد شدید مجبور شدیم او را بستری کنیم.
    گفم:دلم داره پاره میشه.خاله الهام مادرم چیزیش نبود!چرا بستری شد؟
    الهام مرا به ارامش دعوت کرد و بمن اطمینان داد که جای نگرانی نیست.خودم گذشته او و پیمان را فراموش کردم.فقط به مادرم میاندشیدم.خانه بدون او را هنوز تجربه نکرده بودم.حتی یکشب سابقه نداشت بدون او شب را به صبح برسانم.داشتم دیوانه میشدم اشک در چشمانم جمع شد.بی اختیار گریه کردم آنقدر که به هق هق افتادم الهام ساعت 9 و نیم طبق قرار قلبی که گذاشته بودیم از راه مطب دنبالم آمد با عجله پله ها را دو تا یکی کردم و خودم را به او رساندم.الهام گفت:گریه کردی؟مگه بچه ای؟
    گفتم:آخه مادرم چی شده؟چرا بستری؟
    گفت:ریه ش عفونت کرده تقصیر خودشه.دو پیش بلکه یکماه پیش بهش گفتم باید پنسیلین تزریق کنه یا مرتب آنتی بیوتیک بخوره گوش نکرد.میگفت سرما خورده چیزی نیس.امروز بحدی حالش بد شد که بمن زنگ زد.سرکار هم نرفته بود.فوری اومدم سراغش.بردمش بیمارستان.دکتر صادقی بعد از رادیولوژی و آزمایش دستور داد حتما بستری بشه.چیزی نیست اما یکی دوهفته باید بستری باشه.
    از حالت نگاه او معلوم بود که نباید چیز مهمی باشد.با اصطلاحات پزشکی که چنین است و چنین خواهد شد توضیح میداد که من سر در نمی آوردم فقط حس کردم که چقدر مادرم را دوست دارم و اگر روزی او را از دست بدهم بی شک کارم به جنون میکشد.
    خوشبختانه دو روز پرواز نداشتم .آنشب در خانه الهام ماندم.صحبت از پیمان هم پیش آمد.گفتم تا به هویتم پی نبرم تا مادرم از گذشته اش نگوید اجازه نمیدهم هیچ خواستگاری به سراغ من بیاید.شاید اصلا شوهر نکنم.الهام حق را بمن داد و برای اینکه از او نخواهم که مرا در جریان آنچه که میداند بگذارد پیش دستی کرد و گفت منهم چیزی در اینباره نمیدانم.
    گفتم:شما میدانید چون از دبیرستان با هم دوست بودید.
    الهام گفت:بعد از اینکه مادرت شوهر کرد ما از جوادیه رفتیم ده دوازده سال از هم خبر نداشتیم.اگر یادت باشه تصادفی مطب مرا پیدا کرده بود یادته؟
    گفتم:هرگز فراموش نمیکنم.شما از او پرسیدید تو که پسر داشتی؟تو رو خدا چیزهایی را که میدانید بمن بگویید.
    الهام که کاملا معلوم بود از همه چیز خبر دارد حرفی نزد اما قول داد که مادرم را بعد از بهبودی وادار کند مرا از ابهام بیروم بیاورد.در بین گفته های الهام پی بردم که مادرم گذشته اش را نوشته اما نفهمیدم نوشته هایش را کجا مخفی کرده.الهام طوریکه خبرچینی نکرده باشد غیر مستقیم گفت که شاید در محل کارش یا در کمد یا کشو میزش گذاشته باشد.
    فکری بخاطرم رسید تصمیم گرفتم به هر نحو که شده به خاطرات او دست پیدا کنم.
    روز بعد با الهام به بیمارستان رفتم.مادرم در همان بیمارستانی که الهام و شوهرش کار میکردند یعنی بیمارستان فیروزگر بستری شده بود.سرم در دست داشت و اکسیژن به او وصل کرده بودند.چیزی نمانده بود از شدت ناراحتی به صورتم بزنم.سلام کردم صورتش را بوسیدم و گفتم:خدا مرگم بده چی شده مامان؟
    گفت:نمیدونم دیروز صبح اگه الهام نرسیده بود مرده بودم.
    بسختی نفس میکشید میگفت حالت تهوع دارد و تب رهایش نمیکند.الهام که لباس سفید پوشیده بود وارد اتاق شد.حال مادرم را پرسید.او را دلداری داد و گفت که امروز آزمایش داد و دکتر صادقی دستوراتی داده که باید انجام شود.حالت الهام با شب گذشته تفاوت داشت.ته نگاهش غم دیدم.گرچه سعی میکرد وانمود کند که نگران حال مادرم نیست اما من از نگاهش میفهمیدم که بیماری مادرم خطرناک است.خدا میداند چه حالی داشتم.صلاح هم نبود رفتاری داشته باشم که مادرم روحیه اش را از دست بدهد.به بهانه ای اتاق او را ترک کردم.گریه امانم نداد.الهام مرا به اتاق پزشکان برد دکتر صادقی متخصص هم آنجا بود مرا معرفی کرد که دختر خانم اسدی هستم.دکتر متوجه شد که نگرانم و چشمانم گریان است.خیلی خونسرد گفت:از دختری مانند شما بعید است بی مورد خودتان را ناراحت کنید بیمارستان پر است از بیماران بستری شده که به مراتب حلشن وخیم تر از مادر شماست در مداوای او کوشش میکنیم ریه اش و تا حدودی کبد او ناراحت است معالجه میشود دخترم گریه معنی ندارد.
    خاطرم تا حدودی آسوده شد.تا نزدیک غروب پیش مادرم بودم حتی قصد داشتم شب هم پیشش بمانم اما چون سفارشات لازم به پرستاران شده بود وجود من لازم نبود.
    با اینکه الهام و پرویز مرا دلداری میدادند مگر میتوانستم بی تفاوت باشم؟آنشب با الهام به این نتیجه رسیدیم که از فرصت استفاده کنم و در غیاب مادرم به بیمارستان شهدا که او کارمند دفتریش بود بروم و یادداشتها و نوشته هایش را بردارم.روز بعد هنوز مادرم خواب بود که با الهام و پرویز به بیمارستان رفتم.چند دقیقه در اتاق کنار تختش ایستادم رنگش خیلی پریده بود هنوز سرم در رگ داشت و با اینکه اکسیژن به او وصل کرده بودند بسختی نفس میکشید .کم کم چشمانش را باز کرد سلام کردم.صورتش را بوسیدم و جویای حالش شدم.کمی جابجا شد و پرسید مگر پرواز نداشتم و سراغ پیمان را گرفت.شگفت زده گفتم:منکه دیگر با پیمان کاری ندارم آمدند خواستگاری من از مادرش و خواهرش خوشم نیامد و اصلا مهم اینست که حال شما خوب شود.
    در حالیکه گفتگو میکردیم الهام به اتفاق دکتر صادقی سراغ مادرم آمد باید از ریه و احتمالا کبد او نمونه برداری میکردند از ناراحتی آب دهانم خشک شده بود.با اینکه دکتر صادقی کوچکترین تردیدی نداشت که بیماری مادرم لاعلاج نیست میترسیدم.او را با برانکار به اتاق عمل بدند.الهام کلیدی بمن داد و گفت:با اینکه از لحاظ اخلاقی کار درستی نکردم این کلید کشو میز اتاق کار مادرت.لحظه ای درنگ نکردم.با آژانس خودم را به بیمارستان شهدای میدان تجریش رساندم.برای همکاران مادرم غریبه نبودم.به محض ورود همگی یک سوال مشترک داشتند:حالش چطور است؟آنچه میدانستم و هر چه دکترش گفته بود به اختصار توضیح دادم.سراغ میزش رفتم.با عجله کشویش را گشودم یک دفترچه 200 برگ و دو دفتر کوچکتر 100 برگی در انتهای کشو بود آنها را برداشتم.همکاران قرار بود بعدازظهر به ملاقات مادر بروند بدون شک به او میگفتند که من از میزش چیزی برداشته ام و حتما ناراحت میشد.چاره را در آن دیدم که حقیقت را بگویم و خواهش کردم به او نگویند که من سراغ میزش رفتم.نمیدانستم تا چه حد راز نگه دارند چنان مشتاق مطالعه خاطرات مادرم بودم که بعضی از ملاحظات را رعایت نکردم.بالافاصله به بیمارستان فیروزگر برگشتم .بین راه فقط نگاهی سطحی به دفترچه انداختم هر لحظه کنجکاوتر میشدم.مادرم را به اتاقش آورده بودند.دفترچه را به الهام سپردم و گفتم میترسم بعدازظهر همکارانش به او بگویند.
    الهام گفت:امروز نگویند هم بالاخهر میفهمد برای ما مهم اینست که انشاالله جواب آزمایش نمونه برداری منفی باشد.
    انگار آب سردی روی من ریخته باشند گفتم:مگر امکان دارد که مثبت باشد؟
    الهام گفت:نه نه!رادیولوژی و ازمایش خون چیزی نشان نداند انشاالله که چیزی نیست.
    هم نگران حال مادرم بودم هم نگران اینکه اگر پی ببرد بدون اجازه به گنجینه خاطراتش دستبرد زده ام ناراحت میشود.موجی از هیجان همه وجود را گرفته بود که هر چه زودتر نوشته ای او را مطالعه کنم و پی به هویت او ببرم.
    مادرم هنوز بیهوش بود آرام و قرار نداشتم.گاهی کنار تختش مینشستم و زمانی در راهرو قدم میزدم.به اتاق برگشتم کم کم چشمانش را باز کرد.چند لحظه هاج و واج مانده بود که کجاست.پرستارها با ترفندهایی که میدانستند او را به حرف واداشتند.رفته رفته بهوش آمد و پرسید:چی شده رها؟نکنه ناراحت باشی من چیزیم نیست.
    شک نداشتم قصد داشت بمن روحیه بدهد.بجای اینکه برای خودش نگران باشد نگران من بود.ساعات ملاقات همکارانش به ملاقاتش آمدند.خوشبختانه نفهمید که من سراغ دفترچه هایش رفته ام.تا نزدیک غروب پیشش ماندم و بعد دفترچه ها را از الهام گرفتم و بطرف خانه رفتم تا با اشتیاقی دیوانه وار ماجرای زندگی او را بخوانم.

    فصل 2
    خاطرات مادرم

    وقتی دستهایمان را میبندند در راهمان سنگ میاندازند خوارمان میکنند زخممان میزنند و ما را بدور می افکنند باید همانن قلبی باشیم که حتی در تنی مجروح به تپیدن ادامه میدهد.
    قصه پرماجرای منهم مانند اغلب زنان و مردان با عشق و دلدادگی آغاز شد.اما چون در عشق خیالی آسوده نداشتم دوام نیافت.گذشته من چنان سنگین است که گاهی مانند کابوی وحشتناک موجی از دلهره در دلم می اندازد قادر نیستم آنچه را بر من گذشته بزبان آورم و دخترم را با دوران تلخی که پشت سر گذاشته ام ناراحت کنم.قصد دارم همه آنچه را که قرار است بنویسم وبعد از ازدواجش به او بدهم تا پی به هویت گمشده اش ببرد و با خیالی آسوده با همسرش زندگی کند.
    ماجرا برمیگردد به سال 1345 پدرم د رکارخانه ریسندگی ری بافنده بود و مزدش به اندازه ای بود که بزور زندگی ما را اداره میکرد.خواهرم پروانه که از من و برادرم بزرگتر بود خیلی زود در 16 17 سالگی با اولین کسی که به خواستگاریش آمد تن به ازدواج داد و از شانس خوبی که داشت شوهرش او را مثل بت میپرستید و از زندگی نسبتا خوبی برخوردار بود.برادرم گروهبان ژاندارمری شده بود و من آن سال تازه 16 سالگی را پشت سر گذاشته بودم.با اینکه استعداد خوبی داشتم و به ادامه تحصیل علاقه مند بودم وضع بد مالی پدرم اجازه نمیداد بیش از کلاس نهم درس بخوانم.از آن گذشته مادرم طبق آداب و رسوم گذشته و با توجه به اینکه خودش زود شوهر کرده بود و به عبارتی شوهرش داده بودند مایل بود هر چه زودتر ازدواج کنم تا آخرین نان خورشان هم کم شود.
    مدتها مستاجر بودیم و خانه بدوش گاهی در نازی آباد ساکن میشدیم زمانی در همان شهر ری که کارخانه ریسندگی پدرم در آنجا واقع بود.خلاصه در همان اطراف هر سال از این خانه به آن خانه به قول معروف اثاثمان رو دوشمان بود.وقتی 13 ساله شدم پدرم با هزار سختی به کمک وامی که از بانک رهنی گرفت خانه ای 60 70 متری د رجوادیه خرید و در میان ناباوری ما صاحب خانه ای شدیم که حیاطش ده دوازده تا موزاییک بیشتر نبود و دو اتاق تو در تو و یک اتاق کوچک و آشپزخانه ای کوچکتر در گوش حیاط داشت.پدرم یک سوم از مزدی را که از کارخانه میگرفت بابت قسط به بانک رهنی میپرداخت و بدهکاری ما ده دوازده سال دیگر هم تمام نمیشد.همه وسایل زندگیمان از چند فرش و گلیم رنگ و رو رفته و یکی دو کمد کهنه و یک یخچال کوچک و رادیویی که گاهی لج میکرد و هر روی آن میکوبیدیم صدایش در نمی آمد و مقداری ظرف آلومینیومی و پلاستیکی و کمی خرت و پرت بیشتر نبود.
    محمد برادرم قبل از اینکه به ژاندارمری برود دوستان زیادی داشت که فقط یکی از آنها بنام سیاوش به تحصیل ادامه میداد و از رفتار و کردارش و نگاههای دزدانه اش احساس میکردم چشمش دنبال من است.

    آخر ص 35


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    با اینکه اجازه عاشق شدن نداشتم، در عالم جوانی احساس می کردم از او بدم نمی آید. خانه بزرگ و دو طبقه انها چند کوچه بالاتر از خانه ما بود. پدرش در مرکز تهران خواربارفروشی داشت. تازه دیپلم گرفته بود و چون موفق نشده بود به دانشگاه راه یابد خودش را برای رفتن به سربازی اماده می کرد. هر جمعه که برادرم در خانه بود سیاوش به دیدن او می آمد و همه این اطلاعات را از گفتگو های او و محمد کسب می کردم. کاملا بی پرده بودم که سیاوش به خاطر من به خانه ما می آید.
    بالاخره در یکی از روزهای گرم اوایل تیرماه همان سال که برای گرفتن مدارک تحصیلیم به دبیرستان، که کمی از خانه مان فاصله داشت، رفته بودم در میان ناباوری سیاوش سر راهم سبز شد. خیلی مودب سلام کرد، نخست سراغ محمد را گرفت. آن روز برای اولین بار با دیدنش موجی از ترس و دلهره وجودم را فرا گرفت. شدن ضربان قلبم هر لحظه زیادتر می شد. احساس غریبی به سراغم آمده بود که تا ان زمان تجربه نکرده بودم. سیاوش سرش را پایین انداخت. می خواست چیزی بگوید و نمی تواسنت. روی صورتش عرق نشسته بود. دستپاچگی من کم از او نبود. بعد از سکوتی که نمی دانم چه مدت طول کشید گفت: نمی دونم چی بگم. چطور ثابت کنم که من هرزه و چشم چرون نیستم، چی بگم؟ فقط اینومی دونم که از همه دنیا بیشتر دوستت دارم. باید حرفم رو باور کنی. اگه بگی که تو هم به من علاقه داری با خیال راحت می رم به سربازی و بعد از دست و وپا کردن شغلی خوب و مناسب مادرم رو می فرستم خواستگاری.
    وای که چه روزی بود ان روز. گویی حرف زدن را فراموش کرده بودم. همه بدنم خیس عرق شده بود. سیاوش جوانی خوش قد و بالا بود و چهره ای مردانه و جذاب داشت. نمی دانستم چه بگویم. فقط به علامت موافقت سر را تکان دادم و به سرعت از او دور شدم. حالتی سوای روزهای قبل داشتم. گویی گر گرفته بودم. نمی دانم چطور خودم را به دبیرستان رساندم. فقط یادم هست که مسول دبیرستان مدارک تحصیلیم را به من نداد و گفت حتما باید با اولیایم رجوع کنم.
    صحنه روزی که سیاوش به من گفته بود دوستم دارد از ذهنم دور نمی شد. هیچ گونه دسترسی ای به هم نداشتیم. در ان محیط شلوغ جوادیه کافی بود دختری همسن و سال من بی جهت در کوچه و خیابان پرسه بزند. چه حرفها و حدیث هایی پشت سر او نمی زدند. چه رسد به اینکه مرا با سیاوش می دیدند.
    از وقتی ساکن جوادیه شده بودم بارها برادرم سیاوش را به خانه ما اورده بود. گاهی هم خودش سرزده می امد. اما اولین جمعه ای که بعد از اعترافش به عاشق بودن در استانه خانه مان ظاهر شد حالت من دیدنی بود. همیشه من برایشان چای می بردم، اما ان روز خیلی می ترسیدم. دست و پایم را گم کرده بودم. صدای محمد از اتاق نشیمن که همان دو تا اتاق تو در تو بود مرا از عالم خودم بیرون آورد.
    - پرستو برا ما چای نمی آری؟
    - چرا داداشو تازه دم کردم.
    آن روز مادرم برای خرید از خانه بیرون رفته بود و پدرم شیفت کاریش بود. پدرم بعضی از روزهای تعطیل هم به کارخانه می رفت.
    وقتی می خواستم با سینی چای به اتاق نشیمن بروم، خودم را د راینه ورانداز کردم. در حالی که تپش قلبم بی اختیار زیادتر می شد وارد اتاق شدم و سلام کردم. یک لحظه نگاه من و سیاوش به هم تلاقی کرد. نمی توانم ان لحظه را با کلمات وصف کنم. در همان یک لحظه انگار به اندازه هزار ساعت با هم راز دل گفتیم. صدها راز و رمز در نگاهمان موج می زد. برای اینکه برادرم پی به حالت دگرگون من نبرد سینی چای را گذاشتم و اتاق را ترک کردم. ان دو هم بعد از نوشیدن چای از خانه خارج شدند.
    هر روز که می گذشت و هر جمعه که او را از پنجره اتاق می دیدم که سراغ محمد می آید احساس می کردم که بیشتر دوستش دارم، اما هرگز جرئت نداشتم احساسم را بروز بدهم یا عکس العملی نشان بدهم که پدر و مادرم پی ببرند رفته رفته حس کردم که عاشق شده ام و سیاوش را از ته دل دوست دارم.
    سیاوش سربازی رفت و محمد به یکی از پاسگاه های دور افتاده استان خوزستان منتقل شد. انتقال محمد از تهران موجب شد که سیاوش پا به خانه ما نگذارد. فقط گاهی روزهای جمعه که با اتفاق مادرم یا تنها به حمام عمومی می رفتم از دور او را می ددیم و با نگاهی دزدانه و تکان دادن سر احساسمان را که از شور و شوق جوانی سرچشمه می گرفت ابراز می کردیم.
    غروب جمعه آخر مرداد با چند ضربه ای که به در خورد مطمئن که برادرم محمد به خانه برگشته. با عجله خودم را به دم در رساندم. در را که باز کردم با ناباوری سیاوش را در استانه در دیدم. چیزی نمانده بود قلبم از سینه ام بیرون بیاید. چند لحظه به هم خیره شدیم. هنوز حرفی نزده بودم که مادرم خودش را به ما رساند. سیاوش سلام کرد. جویا احوال پدرم و محمد شد. سیاوش برای مادرم غریبه نبود. از چند سال پیش به خانه ما رفت و آمد می کرد. او به مادرم گفت: آمدم بگم محمد از خوزستان برگشت بهش بگین که من سپاهی دانش شدم و قراره برم فیروز کوه.
    مادرم بی خبر از اینکه در درون من چه می گذرد اشاره کرد قلم و کاغذ بیاورم و ادرس سیاوش را یادداشت کنم. اینکه با چه ذوقی به اتاق رفتم و کاغذ و خودکار آوردم و توصیف پذیر نیست. سیاوش نگاهی که تا عمق وجودم را اتش می زد به من انداخت و گفت: بنویس فیروز کوه، مدرسه شماره 2 سپاه دانش پسرانه، سیاوش پور حسینی.
    در آن لحظات حالت او هم تماشایی بود. برای اینکه راز دلش لو نرود خیلی زود خداحافظی کرد . شک نداشتم که سیاوش برای اینکه مرا از موقعیت خودش با خبر کند به خانه ما آمده.
    تنها دوست دوران مدرسه ام که با من رفت و امد داشت الهام بود. خانه انها هم در همان کوچه بود. پدرش فروشگاه وسایل خانه داشت و وضع مالیشان نسبتاً خوب بود، الهام از اینکه می خواستم اول مهر او را تنها بگذارم و ترک تحصیل کنم خیلی ناراحت شده بود. مادرش هم که من محبت داشت کنجکاو شده بود که بفهمد به چه دلیل ادامه تحصیل نمی دهم. بالاخره وقتی پی برد که وضع مالی پدرم اجازه نمی دهد تصمیم گرفت هر طور شده پدر و مادرم را راضی کند. او نه پسر بزرگ داشت که مادرم به محبتش شک کند و نه برادری که مرا برایش در نظر گرفته باشد. بالاخره به خانه ما آمد و به پدر و مادرم گفت که مرا مثل الهام دوست دارد و با این همه استعداد حیف است که درس را نیمه تمام بگذارم. پدرم جواب قانع کننده ای نداشت. از طرفی هم غرورش اجازه نمی داد که اعتراف کند حتی توانایی مخارج مدرسه را که زیاد هم نبود ندارند. مادرم می گفت من بالاخره باید شوهر کنم یا در کارِ خانه زیر بال او را بگیرم. مادر الهام بالاخره با این استدلال که اگر پرستو دیپلم بگیرد حتما شوهرش در خور تحصیلاتش به خواستگاریش می آید و اینکه سرکار می رود و درآمدی کسب می کند، پدر و مادرم را راضی کرد. مادر الهام به انها دلداری می داد که زیاد به فکر مخارج تحصیلی من نباشند چرا که خدا بزرگ است.
    خوشحالی من از دو جهت قابل وصف نبود. یکی اینکه به تحصیلاتم ادامه می دادم و دوم اینکه فرصتی به دست می امد تا وقتی دبیرستان را تمام می کنم سیاوش هم از سربازی برگردد و به قول خودش شغلی دست و پا کند و به خواستگاریم بیاید.
    محمد بعد از حدود دو سه ماه که به خوزستان رفته بود به مرخصی آمد. وقتی فهمید مدرسه را رها نمی کنم خیلی خوشحال شد و قبول کرد که مخارج تحصیل مرا بپردازد. از خوشحالی صورت او را غرق بوسه کردم. پدرم زیاد از این بابت خوشحال نبود و استقبال نکرد. نظرش این بود که حالا که پسرش حقوق بگیر دولت شده لااقل اقساط بانک رهنی را به عهده بکیرد، در صورتی که مادرم معتقد بود محمد باید حقوقش را پس انداز کند و به فکر ازدواج باشد.
    از لا به لای گفته های محمد چنین استنباط می شد که کسی را زیر سر دارد. اصرار مادرم و حتی من فایده ای نداشت و آخرین جوابش این بود که تا قسمت چه باشد. نشانی سیاوش را به او دادم که خیای دلم می خواست بگویم رابطه اش را با او قطع نکند وو برایش نامه بنویسد، اما می ترسیدم صدایم بلرزد و برادرم پی ببرد که ما به هم علاقه مندیم. شک نداشتم که عشق و عاشقی برای من زود است و حالا که پدر و مادرم راضی شده اند که به تحصیل ادامه بدهم عاقلانه نیست که بو ببرند من سیاوش را دوست دارم.
    به هر حال محمد پول کیف و کفش و کتاب و روپوش و دفترچه و به طور کلی وسایل مرا به مادرم داد و از اینکه به ادامه تحصیل علاقه نشان می دادم خیلی خوشحال شد. او هم مثل مادر الهام عقیده داشت که اگر دیپلم بگیرم و معلم یا پرستار بشوم مسلما در اینده زندگی بهتری خواهم داشت.
    چند روز به اول پاییز و باز شدن مدارس مانده بود . انچه قرار بود تهیه کنم با پولی که محمد داده بود تهیه کردم و همه اش بیش از هشتاد نود تومان نشد. هیچ دل نگرانی از بابت مدرسه نداشتم تنها چیزی که فکرم را مشغول کرده بود و فکر کردن به ان لذت غریبی داشت سیاوش بود.
    دو روز مانده به اول مهر اسمان پوشیده از ابر. بالاخره عقده اش را باز کرد و از صبح شروع کرد به باریدن. باریدن لحظه ای بند نمی آمد. ضرب اهنگ قطرات باران که به شیشه پنجره اتاق محقر من خورد خیلی برایم خوشایند بود. در صورتی که پدرم نگران پشت بام خانه بود. آن روز بعداز ظهر باران قطع شد و ابرها رفته رفته از برابر خورشید کنار رفتند. گویی نه ابری وجود داشت و نه بارانی. یکی دو چیز دیگر از لوازم مدرسه نیاز داشتم. ساعت از سه بعدازظهر گذشته بود. برای خرید انچه از قلم افتاده بود خانه را ترک کردم. اغلب بی اختیار برای رسیدن به خیابان اصلی راهم را دور می کردم و از روبه روی خانه سیاوش، که گفتم چند کوچه بالاتر بود، می گذشتم. ناگهان متوجه شدم کامیونی سر کوچه ایستاده و عده ای مشغول چیدن وسایل درو کامیون هستند. وقتی پدر سیاوش را دیدم که به کارگران دستور می دهد مواظب باشند چیزی را نشکنند . یکباره دلم پایین ریخت. بند دلم زمانی پاره شد که نگاهم به سیاوش افتاد. گویی در یک آن آنچه خون در قلبم داشتم خالی شد. بی اختیار با قدمهای آهسته داخل کوچه رفتم. سیاوش متوجه من شد. کاملا معلوم بود دلشوره او کمتر از من نیست. طوری که کسی پی نبرد در حالی که از کنارم عبور می کرد گفت: برایت نامه نوشته ام برو توی مغازه خرازی سر وچه منتظر باش.
    ترس و دلهره چنان بر من چیره شده بود که قدمهایم در اختیار خودم نبودند. به انچه سیاوش گفته بود عمل کردم. چند دقیقه بعد در مغازه خرازی بودم، به بهانه اینکه به دنبال چیزی می گردم نگاهی به ویترین و در و دیوار بود و دل در درونم می جوشید. طولی نکشید که سیاوش وارد شد. به صاحب مغازه که برای اهالی محل غریبه نبود سلام کرد. بعد انگار تصادفی من را دیده سلام کرد و جویای احوال برادرم شد. سپس پاکتی به من داد که به او بدهم. بدون کوچکترین عکس العملی نامه را گرفتم و مغازه را ترک کردم. به قدمهایم سرعت دادم که هرچه زودتر به خانه برسم. حالت دگرگون من طوری نبود که برای مادر پوشیده باشد. پرسی : پرستو چی شده؟
    جواب قانع کننده ای جز اینکه بگویم سرم گیج می رود و چیزی نمانده بود داخل کوچه به زمین بخورم نداشتم. مادرم فکری به خاطرش رسید و پرسید: مگه چندم ماهه؟
    فوری متوجه شدم که ذهنش به ان چیزی مشغول شده که باعث می شود زنها در ماه دچار چین سرگیجه اش شوند. او را مجاب کردم که چیزیم نیست. مادرم به اشپزخانه رفت و من با عجله به اتاقی که وسایلم در ان بود و ظاهراً اتاق خودم بودم رفتم. نامه را گشودم. نوشته بود:
    نمی دانم چگونه شروع کنم. چه بنویسم که بوی نامه های عاشقانه متداول را ندهد. در مدرسه به ما هندسه و جبر و حساب و شرعیات یاد داده اند و در هیچ کجای کتاب درسی صحبت از دوست داشتن و عشق و دل از دست دادن نیست. در دروس طبیعی دبیر تصویر قلب را روی تخته سیاه می کشید و توضیح می داد که چنین و چنان است، اما هرگز نگفت همان قلب گاهی برای کسی که دوستش دارد اختیار از کف می دهد. معلمهای چگونه همسر اختیار کردن را به ما نیاموختند. ایکس را زیر ایکس نوشتند و کم کردند و حاصل هیچ شد. ما که از درس ریاضی چیزی نفهمیدیم، همین است که امروز از نوشتن نامه ای به کسی که قلبم می گوید دوستش دارد، عاجزم. چه شد که دلم تو را خواست، اشتباه می کنم یا درست انتخاب کرده ام نمی دانم.
    من تاکنون نامه عاشقانه ننوشته ام. خوشم هم نمی آید بین پسر و دختر نامه رد و بدل شود اما چازه ای جز این نبود، چرا که نه تو دختری هستی که با من دور از چشم دیگران به گفتگو بنشینی و نه من پسری هستم که بخواهم خدای نکرده تو را سر زبان بیاندازم و انگشت نمای این و ان کنم.
    خیلی دلم می خواست پدر و مادرم و مهم تر از انها خواهرم را که اهالی خانه از او حرف شنوی دارند به خواستگاریت بفرستم، اما تاسفانه کمی زود است. بعد از سربازی و پیدا کردن شغل . درآمدی که بتوانم روی پای خودم باشم حتما از تو خواستگاری می کنم. البته ناگفته نماند که مادرم از آداب و رسوم گذشته دست نکشیده و هنوز در قرن نوزده زندگی می کند و در صدد است قلب مرا جای دیگری بند کند، در صورتی که نمی داند قلبم را از یکی دو سه ماه پیش در گرو دختری مثل تو گذاشته ام که زیباییت را اینه بهتر از من بازگو می کند. گذشته از زیبایی و وقار سالها شاهد رشدت بودم و از همه اینها گذشته دختری هستی که من می خواهم. آنچه مرا نگران کرده و کمی هم بی تاب، آن است که مبادا جوانی که تو در ضمیرت نقاشی کرده ای من نباشم. فقط کافی است که پی ببرم دلمان به هم راه دارد ان وقت است که با دلگرمی هر چه بیشتر سربازیم را پشت سر می گذارم و به امید رسیدن به تو کاری می یابم . سپس به خواستگاریت می آیم.
    آن روز جمعه که به خانه شما امده بودم و تو برای من و برادرت محمد چای آوردی چیزی نمانده بود لو بروم و چیزی نمانده بود قضیه دل باختنم را با او در میان بگذارم. اما فکر کردم مبادا محمد چنین بیاندیشد که دوستی من با او به خاطر توست، چیزی نگفتم. به هر حال امیدوارم تو هم مرا شایسته همسری بدانی. نمی توانم اولین و اخرین نامه را با سوز و گداز و شعر عاشقانه بنویسم. در یک جمله می گویم دوستت دارم. با اینکه میان من و تو فاصله افتاده اما هرگز از چهره ات از نظرم دور نمی شود.
    متاسفانه از محله جوادیه به میدان ژاله پشت کارخانه برق نقل مکان کرده ایم. اما هرچه داشتیم به خانه جدید می بریم جز دل من که در خانه شما به امانت باقی می ماند. در خاتمه از تو می خواهم فقط برای یک بار برایم بنویسی که بر اساس ضرب المثل معمول آیا دل به راه دارد؟ اگر جوابت مثبت باشد فقط این جمله را می توانم اضافه کنم که خوشبختی تو را با عشقی که در من به وجود امده تضمین می کنم. ادرس من فیروز کوه، دبستان شماره 2. سپاه دانش پسرانه، سیاوش پور حسینی.
    با خواندن نامه سیاوش احساس کردم واقعا دل به دل راه دارد و به راستی دوستش دارم. نامه ای مودبانه نوشته بود. کوچکترین جمله ای که حکایت از چاپلوسی و فریب من داشته باشد. به چشم نمی خورد، نه قربان صدقه ام رفته بود و نه ادعا رده بود بدون من زندگی برایش معنی و مفهومی ندارد. نامه اش یک پرسش بود، این که آیا من هم به او علاقه دارم یا نه.
    روز اول مهر برای دانش آموزانی که به سن من که پا به مرحله ای نوینی یعنی هفده مین سال زندگی و دوره دوم دبیرستان گذاشته بودند هیجان من که در صدد نوشتن جواب نامه سیاوش بود مضاعف بود.
    با اینکه خیلی دلم می خواست موضوع را با الهام دوست صمیمی ام که واقعا مانند خواهرم بود در میان بگذارم، اما از انجا که مادرش به این خاطر مرا دوست داشت که به قول معروف سر و گوشم نمی جنبید وحشت داشتم. اگر قضیه برملا می شد به دوستی من والهام صدماتی جبران ناپذیر می زد صلاح دیدم درباره سیاوش که برای الهام هم ناشناخته نبود با او حرفی نزنم.
    همان طور که گفتم مادر الهام زنی مهربان و دوست داشتنی بود و به من و خانواده ام محبت داشت. گاهی که سفره نذری داشتند یا به دلایلی گوسفندی قربانی می کردند ما را بی نصیب نمی گذاشتند و محال بود مادرم دعوت نشود. اگر بخواهم بدون رودربایستی بگویم مادر الهام به ما ترحم می کرد، اما هرگز وانمود نمی کرد که زندگیشان بهتر از ما و درامدشان بیش از کفاف مخارجشان است. تنها خانه ای که من مجوز رفت و آمد به ان را داشتم فقط خانه الهام بود. او هر هفته مجله جوانان و زن روز می خرید و من هم در اوقات فراغت به ان مجلات نگاهی می انداخت. از داستانهای پاورقی که در ان دو مجله چاپ می شد خیلی خوشم می آمد. بیشتر قصه ها درباره عشق و عاشقی بود . چه بسا دخترانی که فریب پسرهای چرب زبان و دروغگو که هدفشان برخورداری از جسم دختران سیه روز بود و چه بسا جوانانی که تبادل هوس را با عشق و دوست داشتن اشتباه گرفتن بودند. خواندن داستانهای پاورقی ان دو مجله موجب شده بود که جانب احتیاط را نگه دارم و بی گدار به آب نزنم. اما سیاوش در خیابان با من آشنا نشده بود به قول خودش شاهد رشئم بود و از ان گذشته در خانواده ای تربیت شده بود که اهالی محل برایشان احترامی خاص قائل بودند. دوست برادرم و از نوجوانی همبازی او بود. محمد با اینکه دو سال از سیاوش بزرگتر بود به او احترام می گذاشت. بارها از محمد شنیده بودم که سیاوش پسر خوبی است. به هر حال بعد از یک ماه.................

    تا صفحه 45


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    که با خودم کلنجار رفتم جواب نامه سیاوش را بدین مضمون نوشتم.
    با اینکه پا به سن گذاشته ها که سردی و گرمی روزگار را چشیده اند بر این باورند که عشقهایی که سرآغازش نامه های عاشقانه باشد معمولا سرانجام خوبی ندارد اینرا هم نمیشود ندیده گرفت که خیلیها هم زندگیشان با عشق شروع شده و تا آخر به هم وفادار مانده اند.حال من و تو در کدام گروه قرار خواهیم گرفت خدا عالم است آنچه بناست در این نامه بنوسیم مضمون عاشقانه ندارد اما دور از احساس دوست داشتن هم نیست.بقول معروف نامه پر مهر و محبتت را خواندم.منهم سعی میکنم آنچه از ذهنم گذشته چه احساسی باشد و چه عاقلانه برایت بنویسم.
    در مجله ای یکی از نویسندگان خارجی درباره خوشبختی در عشق که د رپایان نامه ات قید کرده بودی نوشته بود تعریف خوشبختی خیلی دشوار است چرا که امری بسیار شخصی است.برای بعضیا بندرت و تنها با پیش آمدن موقعیتی خوشایند رخ میدهد و عده ای با چیزهای معمولی احساس خوشبختی میکنند.آن نویسنده نوشته بود برخی با صرف شامی با دوستان یا قدم زنی در پارک یا گفتگویی دلچسب با کسی که دوستش دارند خود را خوشبخت میپندارند.اما خوشبختی در عشق چیزی بی از راحتی و آسایش است نه با غرق شدن در لذتهای آنی بدست می آید نه با پذیرفتن تعریف کسی دیگر از آن.آن خوشبختی که عشاق در وجود یکدیگر میابند تلاش صبورانه و آگاه است.
    بعد از نامه ای که بمن نوشتی چندین بار این جملات را که درکش برایم مشکل است مرور کردم.بلاخره پی بردم که گاهی بین جوانان دختر و پسر عشق با تلاقی دو نگاه حالتی لذت بخش و هیجان آور بوجود می آورد و هیاهوی بسیار در درون آدم را وسوسه میکند که این وسوسه شاید عاقلانه باشد شاید هم از شور و شوق جوانی که کتمان پذیر هم نیست و بیشتر با احساس همراه است سرچشمه بگیرد.
    نمیدانم چه بگویم هر دو در موقعیتی هستیم که تصویری از خوشبختی را در دو دست داریم داخل صندوقی در بسته.بالاخره گذشت زمان بمن و تو می آموزد که واقعا یکدیگر را دوست داریم یا نه.اگر جواب مثبت باشد که البته مثبت است باید چیزهایی را که خوشبختمان میکند بدست آوریم و پاسشان بداریم.
    نوشته بودی که اگر از جانب خیالت اسوده باشد و بدانی دوستت دارم امیدوارتر سربازی را پشت سر میگذاری فقط میتوانم بگویم خاطرت آسوده باشد.

    پرستو 45/7/27

    آنچه را نوشته بودم چندین بار مرور کردم که سخنی به گزاف ننوشته باشم ونامه را به ادرسی که نوشته بود پست کردم.
    پروین خواهرم که گفتم با شوهرش خوشبخت بود هر از گاهی سری بما میزد.از آنجا که پروین تا کلاس ششم ابتدایی بیشتر درس نخوانده بود از اینکه من ادامه تحصیل میدادم آنطور که انتظار میرفت خوشحال نشد.حتی بقول معروف دل مادر و حتی پدرم را خالی کرد که:ای بابا درس و مدرسه که خوشبختی نمیاره.
    با اینکه پروین خواهرم بود نمیدانم چرا بمن حسودی میکرد.به هر حال من و الهام مانند دو خواهر روز و شبمان را به درس و مطالعه میگذراندیم با همه نق نق پدرم که بیشتر از خسته شدن در کار و بدهکاری سرچشمه میگرفت و برایم عادی شده بود .از مدرسه که برمیگشتم اگر کار خانه مانده بود انجام میدادم تا کمی به مادرم کمک کرده باشم.روزها و شبها پشت سر هم میگذشتند محمد برادرم هر سه ماه یکبار بلکه گاهی بیشتر از سه ماه چند روزی به مرخصی می آمد و هیچ وقت دست خالی نبود.بالاخره پیراهنی برای پدرم و کفشی برای مادرم بلوزی برای من در چمدانش بود.
    پدرم بیش از آن از محمد انتظار داشت و فکر میکرد که اگر پسرش در آمدی داشته باشد باید لااقل اقساط بانک رهنی را بپردازد.محمد هم اب پاکی را روی دست او ریخته بود که باید به فکر آینده اش باشد.محمد هر وقت به مرخصی می آمد سی چهل تومان پنهان از پدرم بمن میداد که لااقل پول تو جیبی داشته باشم.دختر ولخرج و شکمویی نبودم.شیرموز و سیب به اندازه کافی در اولین زنگ تفریح بین ما تقسیم میشد و دیگر احتیاج به چیزی نداشتم.از آن گذشته الهام از خرید بستنی و شکلات دریغ نمیکرد.
    نوروز سال 1346 در میان ناباوری محمد ما را در انتظار گذاشت و نامه ای نوشت که منتظر او نباشیم. 6 7 ماه بود که از سیاوش هم خبری نداشتیم اما شکی نداشتم که به بهانه دیدن محمد سری بخانه ما میزند.هر روز نگاهم بدر بود و بی اختیار دل درونم غوغا میکرد.غیر از پروین خواهرم و شوهرش منصور و دختر دو ساله اشن پریسا کس دیگری را نداشتیم که به دیدن ما بیاید یکی دو تا از همسایه ها همان روز اول فرودین یادی از ما کردند و تنها الهام و پدرو مادرش بودند که هدفشان فقط رفع تکلیف نبود.وقتی ما هم بدیدن آنها رفتیم برای شام تدارک دیده بودند.چهار روز از بهار گذشته بود عقربه های ساعت 4 بعدازظهر را نشان میداد.با صدای در به حیاط دویدم.نمیدانم چگونه حالتم را وقتی سیاوش را در آستانه در دیدم توصیف کنم.چند لحظه بهم خیره شدیم .احتیاج به گفتگو نبود.در چشمانمان هزاران راز و رمز نهفته بود. بالاخره سلام کرد و عید را بمن تبریک گفت.در حالیکه مواظب بودم مادرم و پدرم بویی نبرند که سر وسری در کار است منهم به او تبریک گفتم.سیاوش سراغ محمد را گرفت مادرم با صدای بلند پرسید:کیه پرستو؟سیاوش را تنها گذاشتم.به پدر و مادرم گفتم:دوست محمد سیاوش است.مادرم خودش را دم در رساند.همانطور که گفتم او غریبه نبود.مادرم به او تعارف کرد سیاوش داخل شد و گفت:درست است که محمد بی معرفت شده اما دیدن احمد آقا واجب است.پدرم با شنیدن صدای او به استقبالش آمد.سیاوش صورت پدرم را بوسید و سال نو را تبریک گفت.من از داخل اتاق کوچکم صدای آنها را میشنیدم.هر چه سعی میکردم جلوی شدن ضربان قلبم را بگیرم فایده ای نداشت.پدرم بعد از خوش آمد گویی به سیاوش زبان به گله از محمد گشود و گفت:نه اینکه شب عیدی به تهران نیامد.بلکه انگار نه انگار که پدر و مادرو خواهر دارد.
    مادرم مرا صدا کرد که چای ببرم.وای که چه حالی داشتم.در عین حال خیلی خوشحال بودم میترسیدم مبادا نتوانیم نگاهمان را کنترل کنیم و لو برویم.من با چه حالی با سینی چای وارد همان اتاقهای تو در تو شدم که سیاوش نشسته بود خدا میداند.
    چادرم را طوری که از او رو گرفته باشم با نیش دندان گرفتم و سینی چای را به او تعارف کردم.قلبم داشت از سینه بیرون میزد.سیاوش دزدانه نگاهی بمن انداخت.چیزی نمانده بود همراه با آه آنچه در دلش میگذرد افشا کند اما با زرنگی و زیرکی خودداری کرد.مادرم اشاره کرد که میوه بیاورم.بالاخره با وضع مالی بدی که داشتیم میوه و شیرینی و آجیل عید را فراهم کرده بودیم.هر چه داشتیم جلوی سیاوش گذاشتم.خیلی دلم میخواست در همان اتاق بنشینم اما اضطراب درونم وادارم کرد در جمع آنها نمانم.به آشپزخانه که درش داخل حیاط کوچکمان بود رفتم.از لای در فقط از سینه به بالای سیاوش را میدیدم.چقدر مودب و چقدر خوشرو بود.بنظر من از سیاوش بهتر وجود نداشت.بی اختیار شعری را که در یکی از مجله ها دیده بودم و به دلم نشسته بود زمزمه کردم:
    به سقف خانه دل لانه کردی
    دل سرگشته را ویرانه کردی.
    نپر از لانه ای جان پرستو
    که صاحبخانه را دیوانه کردی

    سیاوش نیم ساعتی درخانه ما ماند ودر آن دقایق حالت من تماشایی بود.
    هنگام خداحافظی یک لحظه از آشپزخانه بیرون آمدم و فقط موفق شدم برایش سر تکان دهم.
    جو حاکم بر خانواده ما طوری نبود که بتوانم با او هم صحبت شوم.وقتی سیاوش خانه ما را ترک کرد گویی عقل و هوش و احساسم را با خودش برده بود.احساس خلا میکردم.مدتی گیج و منگ بودم.مادرم اشاره کرد که میوه و آجیل و استکان نعلبکی را جمع کنم.خیلی دلم میخواست بدانم سیاوش در کدام از سه استکان چای نوشیده تا برای همیشه آن استکان را در جایی مخفی کنم.تفکر بچه گانه بود یا نه خنده دار بود یا دیونگی دلم چنین توقع داشت.
    بعد از تعطیلات نوروز و از سر گرفته شدن مدارس چون بیشتر دروس تدریس شده بود دبیرها فصلهایی از دروس را تمرین میکردند تا هر چه بهتر از عهده امتحانات بر اییم.من و الهام از جمله شاگردان نسبتا درس خوان بودیم و رشته تحصیلیمان را که طبیعی بود دوست داشتیم.الهام امیدوار بود که روزی پزشک شود و من به شوخی و شاید هم جدی میگفتم اگر در بیمارستانی که تو پزشکش میشوی من پرستار شوم راضی ام.
    بهر حال امتحان آخر سال فرا رسید.بیشتر د رخانه الهام بودم و شب و روزمان را به مطالعه و امتحان میگذراندیم.آخرین امتحان را که با موفقیت پشت سر گذاشتیم خاطرمان اسوده شد.اما فکر و ذهنم از سیاوش غافل نمیشد.گویا الهام بمن شک کرده بود چرا که بعضی اوقات که بخانه آنها میرفتیم به فیلمهای عاشقانه تلویزیونی بیشتر توجه میکردم و گاهی بی اختیار آه میکشیدم و زمانی از او میخواستم فلان صفحه موسیقی را برایم روی گرامافون بگذارد.نگاهش بمن سوال برانگیز بود.بالاخره روزی در قالب شوخی گفت:نکنه ناقلا عاشق و دلباخته پیدا کردی؟
    الهام دختر زیرک و باهوشی بود.بارها آنچه درباره بعضی همکلاسیها پیش بینی کرده بود واقعیت پیدا کرده بود.از او کمتر از پدر و مادرم هراس نداشتم.الهام با نگاهی کنجکاوانه گفت:اما چشمات چیز دیگه ای میگه.او هر چه سعی کرد از من حرف بکشد فایده ای نداشت.تصمیم گرفتم تغییری در رفتارم بدهم و تا حدودی هم موفق شدم.الهام هم از کنجکاوی دست برداشت.
    مردادماه آن سال بعد از حدود 9 8 ماه محمد به تهران آمد.مادرم خیلی دلش برای او تنگ شده بود اما از دل پدرم خبر نداشتم.منهم کم از مادرم نبودم.بعد از سلام و علیک و احوالپرسی و دیده بوسی و قربان صدقه رفتن مادرم همگی از او گله کردیم که چرا ما را به فراموشی سپرده است.
    محمد موقعیا شغلیش را بهانه آورد وکم کم پی بردیم که دختر یکی از استوارهای گروهان ژاندارمری اندیمشک را پسندیده و از قرار کار تمام شده و تا آخر تابستان عروسی میکنند.قبل از اینکه پدر ومادرم بخصوص مادرم داخور شوند که چرا آنها را در جریان نگذاشته محمد گفت:چیزی نشده عروسی که نکردم .آدم با شما مشورت کنم و شما را به اندیمشک ببرم.
    پدر و مادرم جایی برای اعتراض نداشتند.مادرم برایش دعا کرد و گفت:من فقط آرزو دارم تو را توی لباس دامادی ببینم.امیدوارم دختری را که پسندیدی گول نخورده باشی.
    محمد خندید و گفت:این دختر هان که باید مواظب باشن گول ما را نخورن!نه نه پدرش استوار گروهان خودمونه همکار هستیم چند بار که به خونه اونا رفت و آمد کردم از دخترش که اسمش جمیله است خوشم اومد.اونم از من بدش نیامده رک و روراست با پدرش د رمیون گذاشتم خیلی راحت اونا قبول کردن.
    مادرم گفت:باید از خدا بخوان کی بهتر از تو...
    محمد میان حرفش پرید و گفت:من باید از خدا بخوام خانواده بسیار مهربون و کم توقعی هستن.
    پدرم با دلخوری گفت:پس کار تموم شده!
    محمد گفت:یعنی چی کار تموم شده؟بدون شما مگه ممکنه؟فردا میرم بلیط میگیرم سشنبه حرکت میکنیم.
    من که تا آنلحظه ساکت بودم بالاخره پرسیدم:داداش برای خواستگاری ما رو میبری یا...
    محمد میان حرفم پرید و گفت:خواستگاری نه.برای عقد و عروسی.
    مادرم گفت:آخه باید دست و پامونو جمع کنیم دست خالی که نمیشه حالا چرا با این عجله؟
    محمد گفت:حالا دو سه روز وقت هست.هر چه باید تهیه کنیم تهیه میکنم نباید ناراحت باشیم.بالاخره قسمت اینجوری بوده.نمیشه که اینهمه راه چند دفعه شما رو بکشونم اندیمشک.با اجازه شما همه کارارو خودم کردم فقط منتظر شما هستن.
    مادرم در قالب کنایه گفت:چی بگم والله؟نه چک زدم نه چونه عروس اومد تو خونه.حالا دختره چه جوریه؟خوشگل هم هست یا یکی مثل اون سیاه سوخته های اهوازیه؟
    محمد گفت:هر چه هست بدلم نشسته شک ندارم به دل شما هم میشینه.
    پدرم پرسید:گفتی پدرش استواره؟
    محمد گفت:آره بابا بقول معروف کبوتر با کبوتر باز با باز کند هم جنس با هم جنس پرواز با آژان یا امنیه دژبان یا سرباز باور کنین جمیله خواستگار زیاد داشت اما قسمت من بود.
    خلاصه باید به اندیمشک میرفتیم. روز بعد از پارچه فروشی که در همان جوادیه بود دو قواره پیراهن و از طلافروشی یک جفت النگو و گوشواره خریدیم.محمد برای انتخاب النگو اندازه مچ دست مرا در نظر گرفت.میگفت جمیله قد و قواره مرا دارد اما خوشگلتر از من نیست.
    همان روز به راه آهن رفت و بلیط گرفت اولین بار بود که سوار قطار میشدم و شاید سومین بار بود که به سفر میرفتم.یکبار زمانیکه 9 8 ساله بودم به مشهد رفته بودم و یکبار دیگر هم به ساوه که کس و کار پدرم اونجا بودند.خیلی دلم میخواست محمد دوست صمیمیش را که نمیدانست من دوستش دارم و قرار است داماد ما شود دعوت کند.
    به هیچ عنوان نمیتوانستم من پیشنهاد کنم.اگر نامی از سیاوش میبردم بدون شک به حدس و گمان می افتادند.هیچ روشی به ذهنم نرسید که اشاره ای به او بکنم.فقط گفتم:از تهران کسی دیگری را برای عروسیت دعوت نمیکنی داداش؟
    چند لحظه به فکر فرو رفت و گفت:غیر از پروانه و شوهرش کس و کار دیگه ای نداریم.
    گفتم:آخه دوستی آشنایی؟مثلا دوست من الهام.
    محمد گفت:نه بابا حالا میخوای یه تعارفی بکن اما اونا که نمیان...
    منظور مرا متوجه نشد.انگار نه انگار که دوستی بنام سیاوش دارد.منهم پی گیر نشدم.
    الهام از اینکه عازم اندیمشک بودیم و عروسی محمد د رمیان بود خوشحال شد.آنها هم قصد داشتند به شمال بروند.به هیچ شکلی نمیتوانستم با سیاوش تماس بگیرم او در تهران نبود.اگر هم بود من خبر نداشتم.
    به هر صورت بعدازظهر روز 25 مرداد عازم اندیمشک شدیم.قرار شد پروانه خواهرم با شوهرش و دخترش دو سه روز بعد خودشان را بما برسانند.همانطور که گفتم من و مادرم اولین بار سوار قطار میشدیم اما پدرم تجربه مسافرت با قطار را داشت.در کوپه ای که ما بودیم مسافر دیگری نبود.در آن فصل تابستان جز د رموارد استثنایی کسی به خوزستان سفر نمیکرد از هر دری صحبت بمیان آمد.پدرم از کار و در آمدش گفت.مادرم دلشوره داشت که مبادا دختر مورد علاقه محمد سازگار نباشد.محمد خوشحال بود که به آنچه مورد نظرش بوده رسیده و ادعا داشت که جمیه دختر زیبا و بسیار خوبی است.میگفت بستگان آنها در تهران زندگی میکنند.دایی جمیله و پسرهایش در خیابان بوذرجومهری تهران بنگاه معاملات اتومبیل دارند و وضع مالیشان خوب است .میگفت آنها هم دعوت شده اند و شاید زودتر از ما خودشان را به اندیمشک رسانده باشند.
    حرکت یکنواخت توام با صدای تلق تلق برخورد چرخهای آهنی با ریلهای فولادی گرچه سرسام آورد بود اما به تجربه کردنش می ارزید .خواب در قطار هم برایم جالب بود.صبح روز بعد به اندیمشک رسیدیم.وای که چقدر هوا گرم بود.بیش از من پدر و مادرم از شدت گرما کلافه شده بودند.محمد خانه ای اجاره کرده بود که تا راه آهن فاصله زیادی نداشت و به محض ورود بخانه کولر و پنکه سقفی روشن شد.از گرما نفسمان بنده آمده بود.همگی دوش آب سرد گرفتیم.خانه محمد تازه ساز بود و دو اتاق و هالی بزرگ داشت.اگر میخواستیم با خانه جوادیه مقایسه کنیم گویی وارد ساختمانی مجلل شده بودیم.وسایل زندگی زیادی نداشت و بنظر میرسید آنجا مهیا شده که جهیزیه عروس را بیاورند .بعد از استراحت محمد ساعتی ما را تنها گذاشت و سپس با میوه و بستنی برگشت.هوا آنقدر گرم بود که بستنیها شل شده بودند.سیب و گوجه درختی و هندوانه ها را هم گویی از کوره بیرون آورده بودند.میوه ها را در یخچال کوچکی که گویا دست دوم خریده بود جا دادیم.رفته رفته

    آخر ص 55


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    خودمان را اماده کردیم تا به محض پنهان شدن خورشید به خانه پدر جمیله برویم. محمد به پدر و مادر سفارش کرد جکله ای به زبان نیاورند که بوی کنایه بدهد و دلخوری پیش بیاید. مادرم با حالتی اشفته گفت: اگر قراره حرف نزنیم پس برای چی اومدیم؟
    محمد به زبان خوش به انها حالی کرد که خوش زبان باشند.نم هم در انچه در توانم بود سعی کردم. به پدر و مادرم گفتم: نباید برخورد اول ما طوری باشد که به قول معروف تو ذوق کسی که قرار است عروسمان شود بخورد.
    با اینکه مادرم از همان زمان که محمد به اموزشگاه گروهبانی رفته بود در گوشش زمزمه می کرد هر چه زودتر ازدواج کند، اما از این دلیل که می دید کار تمام شده کمی دلخور بود. البته این که در ذهن پدر و مادرم چه می گذشا و چه پیشداوری می کردند من نمی دانستم.
    غروب همان روز بت گل و شیرینی و انچه از تهران برای عروس آورده بودیم با محمد عازم خانه جمیله شدیم. کاملا پیدا بود که محمد خیلی شوق و ذوق دارد. وارد خانه که شدیم فهمیدیم که در انتظار ما بوده اند. با ما خروشرویی هر چه تمام تر ما را پذیرفتند. مرتب به ما خوش آمد می گفتند. از خانه و وسایل زندگیشان مشخص بود که دخترشان در ناز و نعمت بزرگ شده است. چشممان این سو ان سو به دنبال جمیله می گشت. بعد از اینکه تعارفات معمول رد و بدل شد و نشستیم، دختری سبزه رو و قد بلند با چشمانی درشت . ابرویی که چشمانش را زیبا تر کرده بود و به طور کلی خوشگل از اتاق بیرون آمد. در دلم به سلیقه محمد آفرین گفتم. برخورد گرم او و آن همه زیبایی و وقار مادرم و حتی پدرم را به وجد آورد. مادرم برایش آغوش گشود. یکدیگر را بوسیدند. نوبت که به من رسید گفتم: محمد از شما خیلی تعریف کرده، اما مثل اینکه بیشتر از اونچه او گفته زبا هستید.
    تشکر کرد . رودربایستی نداشت. کم رویی نمی کرد. زبان خوش وچهره ای خندان داشت. سفیدی دندانهای مرتبش در میان صورت سبزه اش به چشم می آمد. مادرم و من چشم از او برنداشتیم. برایمان شربت آورد و روبه رویمان نشست. سکوت بر فضای خانه حاکم شد. پدر جمیله منتظر بود که پدرم سکوت را بشکند، اما بنده خدا پدرم تجربه نداشت. سادگی او از همان لحظه نخست بر کسی پوشیده نبود. بالاخره محمد سکوت را شکست و گفت: پدر و مادرم و خواهرم خدمت رسیده اند تا دست بوس شما باشند.
    پدرم گفت: خدا رو شکر می کنم که پسرم با خانواده محترمی مثل شما وصلت می کند.
    و مادرم هم در کمال سادگی گفت: امیدوارم به پای هم پیر شوند.
    وفتی متوجه شدم حرفی برای گفتن ندارند گفتم: امیدوارم من هم خواهر شوهری مهربان برای جمیله باشم. اینطور که من جمیله را می بینم و با شناختی که از محمد داداشم دارم بی شک ازدواج موفقی خواهند داشت. آرزوی همه ما این است که هر دو خوشبخت شوند. برادرم هم حتما شرایط شما را پذیرفته است!
    خلاصه مجلس، مجلس خواستگاری و بله برون نبود و چانه زدن بابت مهریه و چه و چه معنی نداشت. من کنار جمیله نشستم و گفتمک انگار از خیلی وقت پیش می شناسمت. مهرت به دلمان افتاده. خلاصه دوستت داریم.
    پدر جمیله حراف بود صحبت قسمت را پیش کشید و گفت که دخترش خواستگار زیاد داشته ولی بالاخره جلوی قسمت را نمی شود گرفت. مادر جمیله که لهجه اش خوزستانی تر از شوهر و دخترش بود بین حرفهایش قصد داشت ثابت کند که سماجت محمد موجب این ازدواج شده است.
    هوا کم کم رو به تاریکی می رفت و ما خودمان را اماده خداحافظی می کردیم، بی خبر از اینکه شام مهمان انها هستیم هر لحظه که می گذشت من و جمیله خودمانی تر می شدیم. می گفت هجده سال دارد و با صداقت هرچه تمام تر گفت استعداد درس خواندن را نداشته و به زور خودش را تا کلاس نهم رسانده است. خیلی از او خوشم آمده بود. مادرم هم او را پسندیده بود، پدرم کاری به این کارها نداشت. هر چه محمد می خواست و می گفت مورد قبولش بود.
    به هر حال شام مفصلی تهیه دیده بودند، ناگهان به فکرم افتاد که اگر روزی به تهران بیایند که حتما می ایند چگونه در ان خانه محقر از انها پذیرایی کنیم. در دلم گفتم بالاخره حتما محمد فکر همه چیز را کرده است.
    شبی فراموش نشدنی بود. قرار شد روز بعد جهزیه جمیله را طی مراسمی به خانه محمد ببرند. و روز جمعه را هم برای جشن عقد و عروسی تعیین کردند.
    خوشبختانه یا متاسفانه از طرف داماد غیر از ما و خواهرم و شوهرش که در راه بودند کس دیگری شرکت نمی کرد. در واقع ما کسی را ندشاتیم. بسیاری از بستگان پدرم در ساوه زندگی می کردند که سالها پیش رفت و آمدشان را با ما قطع کرده بودند.
    هنگام خداحافظی خانواده جمیله تا دم در بدرقه مان کردند. جمیله و محمد دلشان نمی خواست از هم جدا شوند. حالتی داشتند تماشایی. من هم چنین مراسمی را با سیاوش آرزو می کردم.
    هوای شب اندیمشک با روز قابل مقاسه نبود. اگر کسی برای اولین بار هنگام شب به خوطستان می رسید هرگز در تصورش نمی گنجید ان هوای لطیف روز بعد به گرمای جهنم تبدیل می شود.
    خوشبختانه خواهرم پروانه و شوهرش زودتر از موعد به اندیمشک رسیدند. آنها، که بیشتر از ما از گرمای بعدازظهر کلافه شده بودند، زمانی پا به خانه محمد گذاشتند که حدود نیم ساعت بعد جهزیه جمیله را آوردند. چه مراسم جالبی بود. تعدادی مرد و زن رقص کنان پیشاپیش شور و شادی به خانه آورده بودند. تا پاسی از شب وسایل را مرتب کردند.
    روز جمعه از صبح به خانه عروس رفتیم. در همان مدت کوتاه چنان خودمانی شده بودیم که انگار سالها رفت و آمد داشتیم. آن شب بچه های اندیمشک با نی همبانه چه کردند. بستگان دور و نزدیک از صد نفر بیشتر بودند. عده ای از بستگانشان هم که ساکن تهران بودن دعوت شده بودند. دایی جیله، که محمد قبلا گفته بود در خیابان بوذرجمهری نمایشگاه اتومبیل دارد، از احترامی خاص برخوردار بود. او یک پسر و دو دختر داشت. پسرش که بیست و شش هفت ساله به نظر می رسید نگاه از من برنمی داشت و سعی داشت به نحوی توجه مرا به خودش جلب کن. کم کم نزدیک بود عصبانی شوم. محمد هم در موقعیتی نبود که به او بگویم پسر دایی جمیله خیلی هیز و چشم چران است. در میان ناباوری زنی همسن و سال مادرم به ما نزدی شد و خودش را زن دایی جمیله معرفی کرد و بی جهت شروع کرد به زبان ریختن و تعریف و تمجید از من. کاملا معلوم بود منظوری دارد. از مادرم درباره من چیزهایی می پرسید که شکی باقی نگذاشت که به قول معروف چشم پسرش مرا گرفته، بی خبر از اینکه قلب من جایی دیگر است. مسئله را جدی نگرفتم. به مادرم هم شااره کردم که لازم نیست بازار گرمی کند. خلاصه پسر دایی جمیله سخت دلباخته من شده بود. به طوی که خیلی ها متوجه شدند. مادر من هم مانند عغلب مادران بدش نمنی آمد بخت یاری کند و شوهری پولدار و خانواده دار نصیب من شود.
    خلاصه اخر شب عروس و داماد را در میان هلهله شادی دست به دست دادند و همه دعوت شدگان برایشان ارزوی خوشبختی و سعادت کردند. آن شب، در خانه پدر جمیله ماندیم. مادر جمیله هم پی برده بود که برادرزاده اش عباس از من خوشش آمده. جسته و گریخته می گفت که از کجا معلوم که ما از دو جهت فامیل نشویم. وقتی از من پرسید اگر پسر خوب مهربان و پولداری که خانه و زندگی و ماشین داشته باشد و خوش تیپ هم باشد از تو خواستگاری کند همسرش می شوی؟ چهره ام درهم رفت. از شدت عصبانیت دهانم خشک شده بود. بدون رودربایستی گفتم: نه، من هنوز خیلی بچه ام. قصد دارم ادامه تحصیل بدهم.
    مادر جمیله که شک نداشت دارم خودم را لوس می کنم، گفت: داداشت که جمیله رو خواست وقتی جمیله شنید گفت نه. اما ته دلش چیز دیگه ای می گفت. دختر باید شوهر کنه، شانس یک بار در خونه آدمو می زنه.
    خلاصه کلافه شده بودم. خوشبختانه روز بعد سری به محمد و جمیله زدیم و بعدازظهر با قطار عازم تهارن شدی. پروانه خواهرم و شوهرش هم با ما بودند. پروانه از عباس خوشش آمده بود. آقا منصور شوهرش هم می گفت پسر بدی به نظر نمیآید. مادرم، تحت تاثیر انچه مادر عباس گفته بود، می گفت اگر بفهمیم ه ناباب و نااهل نیست چه بهتر که لگد به بخت خودت نزنی، دختر. پدرم می گفت هر چه قسمت باشد همان می شود. کسی چه می دانست محمد از اندیمشک زن بگیرد. من در دلم به انها می خندیدم. حرف اول و اخرم این بود که تا دیپلم نگیرم شوهر نمی کنم. از ان پسره هیز و چشم چران هم خوشم نیامده.
    مادرم کمی عصبانی شد حتی سرم داد کشید و گفت: خوشم نیامده یعنی چی؟ اگر من و بابات و اقا منصور بدونیم که تو رو خوشبخت می کنه چی؟ بالاخره باید شوهر کنی. اینطور که مادرش می گفت انقدر وضعشون خوبه که پسرش هم خونه داره هم ماشین. می خوای زن کی بشی که هر روز اسبابت کولت باشه از این خونه به اون خونه. من مستاجری کشیدم. نمی دونی که چه بدبختی و بیچارگی داره.
    حرف بین حرف اوردم. حرف جمیله را پیش کشیدم و گفتم: راست راستی داداش محمد زن خوبی نصیبش شد.
    پروانه گفت: محمد هم بد نیست. سر به زیره، حرف
    وش کن و مودبه. ما تا به حال یه حرف بلند ازش نشنیدیم.
    پدرم گفت: خدا همه جوونا رو خوشبخت کنه.
    مادرم از مادر جمله زیاد خوشش نیامده بود. می گفت: خیلی منم منم می کرد و از خود راضی بودف اما ادمای با محبتی هستند.

    صبح روز یکشنبه به تهران رسیدیم. با اینکه هوای تهران هم گرم بودف اما نسبت به هوای طاقت فرسای اندیمشک گویی از جهنم به بهشت امده بودیم. من هیچ کجا را مثل تهران دوست نداشتم. همان خانه کوچکمان برای من کلی ارزش داشت. همان روز به خانه الهام رفتم. انگار سالها همدیگر را ندیده بودیم. به اغوش هم پریدیم و صورت همدیگر را غرق بوسه کردیم.
    مادر الهام به شوخی گفت: می ترسم بالاخره شما دو تا یا زن یه نفر بشین یا دو تا برادر.
    الهام گفت: زن یه مرد که نه، اما دو برادر ممکنه.
    به هر حال عروسی محمد را تبریک گفتند و از خدا خواستند زن و شهر خوشبختی باشند. از جمیله و زیبایی و مهربانیش و محبت خانواده او حرف زدم. قضیه اینکه خواستگاری سمج رهایم نمی کرد و چیزی نمانده بود مرا هم سر سفره عقد بنشانند را شرح دادم. مادر الهام گفت: اگر پسره خوبی و اهل نان پیدا کردن بالاخره باید شوهر کنی.
    گفتم: نه. حالا زوده گوهر خانم. انشاا... بعد از اینکه درسم تمام شد. به قول خودتون اگر دیپلم بگیرم و کاری دست و پا کنم شوهرم برام گربه نمی رقصونه.
    گوهر خانم گفت: درسته. دیگه مثل قدیما نیست. بالاخره نظر خودتون شرطه.
    شهریور ان سال خودم را برای کلاس یازدهم یا به عبارتی سال پنجم دبیرستان اماده می کردم. چند روز به باز شدن مدارس مانده بود که محمد و جمیله از اندیمشک به تهران آمدند. چقدر خوشحال شدیم. رفتار و کردار جمیله طوری بود که با او رودربایستی نداشتیم. مادرم از خوشحالی پر درآورده بود. دلش می خواست عروسش را به رخ همسایه ها بکشد. من هم خوشحال بودم. اما با پیش کشیدن اینکه قرار است خانواده دایی جمیله از من خواستگاری کنند، چهره ام درهم رفت. محمد از عباس، کسی که خواستگار من بود، خیلی تعریف کرد. جمیله با اب و تاب می گفت او خیلی مشکل پسند است، اما حالا یک دل نه صد دل عاشق تو شده. چیزی نمانده بود بگویم اگر او این همه محسنات دارد چرا تاکنون ازدواج نکرده، اما چیزی نگفتم. نمی خواستم برخوردم تند باشد و خدای نکرده دلخوری پیش بیاید، حرف اول و اخرم این بود که تا دیپلم نگیرم شوهر نمی کنم.
    محمد گفت: با عباس خیلی حرف زدم، با هر شرایطی موافقه.
    چند لحظه همگی سکوت کردیم، محمد ادامه داد: ببین پرستو، من داداش تو هستم. بد تو رو که نمی خوام. با شناختی که از تو دارم دختری نبودی که سر و گوشت بجنبه و گول جوونای کوچه و خیابون رو خورده باشی. اهل نامه و عکس وو کشیدن شمع و پروانه و قلب تیر خورده هم نبودی. می دونم اهل این حرفا نبودی و نیستی، فقط اینو می دونم که عباس تو رو خوشبخت می کنه. خونه داره، ماشین داره، باباش پولداره، از همه اینا گذشته چشمش تو رو گرفته.
    مادرم که همیشه ارزوی چنین دامادی را داشت، دنباله حرف محمد را گرفت و گفت: والله پرستو باید از خدا بخواد. خیال کردی بهتر از اون می آد سراغت؟
    پدر، رو به محمد کرد و گفت: اگه می گین پسره پولداره و چنین و چنانه آخه به ما نمی خوره، به قول خودت، هم جنس با هم جنس پرواز می کنه.
    مادرم برآشفته گفت: یعنی پرستو زن یه ادم گدا گشته بشه؟ چون وضع ما خوب نیست؟
    جمیله معتقد بود تا انها در تهاران هستند اگر خانواده دایی اش به خواستگاری من بیاید و از نزدیک عباس اقا را ببینم و چمد کلمه ای حرف بزنم ضرر ندارد. جمیله گفت: چند بار برای من هم خواستگاری آمدند، ولی...
    میان حرفش رفتم و پرسیدم: خواستگارها را خودت پسند نکردی یا پدر و مادرت؟
    او در یک لحظه ماند که چه بگوید، سپس گفت: البته نظر من شرط بود، اما اگر محمد را پدر و مادرم قبول نمی کردند روی حرف آنها حرف نمی زدم.
    گفتم: بالاخره از داداش محمد خوشت اومد و گرنه قبول نمی کردی.
    محمد گفت: تا با جمیله صحبت نکردم و یکی دوبار به خانه شان رفت و امد نکردم خوشش نیامد. حالا به عقیده من اگر عباس اقا به خانه ما بیاید و به قول جمیله همصحبت شوید شاید نظرت عوض شود.
    مادرم گفت: باشه، ما حرفی نداریم. باباش هم راضیه. پرستو هم بالاخره راضی می شه.
    خلاصه انها به عقیده و خواسته من اهمیت ندادند. شب بعد طبق قراری که با محمد گذاشته بودند، عباس آقا و پدر و مادر و خواهرش که از او بزرگتر بود و همسر و فرزند داشت همراه با گل و شیرینی به خانه ما آمدند. وای که چه شب بدی بود. برخلاف اغلب دخترهایی که وقتی به خواستگاریشان می روند دستی به سر و رویشان می کشند، حتی حمام نرفتم. سرم را شانه نکردم و با همان لباس معمولی و چهره ای درهم ظاهر شدم. پروانه خواهرم حتی سرم فریاد کشید که این چه ریخت و قیافه ای است. او می گفت اگر غریبه ای هم پا به خانه کسی بگذارد صاحبخانه به احترام او با ظاهری آراسته پذیرایی می کند. برای اولین بار صدایم را برای پردانه بلند کردم و گفتم: مگه می خواین اونها رو گول بزنین؟ من همینم که هستم. اصلا من شوهر نمی کنم.
    پروانه با نگاهی حقارت آمیز گفت: خاک بر سرت، لیاقت نداری.
    خلاصه خواستگاران گوش تا گوش دور اتاق تو در تو که گفتم اتاق نشیمن ما بود نشستند و من توی اتاق کوچکم با حالتی نگران و ناراحت در گوشه ای کز کردم، پروانه سراغم آمد که چای ببرم. چاره ای نداشتم جز اینکه هر چه او می گوید بپذیرم. وقتی با سینی چای داخل شدم گوشه چادرم را طوری به دندان گرفته بودم که صورتم کاملا پیدا نباشد تا شاید از من خوششان نیاید. یک آن تصمیم گرفتم سینی چای را بریزم تا دست و پا چلفتی به نظر برسم. بالاخره بعد از اینکه سینی چای را جلوی یک یک مهمانان گرفتم نوبت به عباس اقا رسید. گویی با دشنم روبرو می شدم. با اکراه سینی چای را جلوی گرفتم. عباس اقا بی پروا نگاهی به من انداخت و با حالتی که معلوم بود خیلی از من خوشش امده تشکر کرد. زیاد معطل نکردم. بلافاصله از جمع انها دور شدم و به اشپزخانه رفتم. خدا خدا می کردم که مورد پسندشان قرار نگیرم. آنها چه می دانستند که من سیاوش را دوست دارم. متاسفانه اگر بویی می بردند ش نداشتم از ان بعد اجازه نمی دادند حتی پا را از خانه بیرون بگذارم. یکی دو بار پروانه مرا صدا زد. جواب ندادم. مجبور شد به اشپزخانه بیاید. با حالتی برآشفته گفتک زشته، دختر! اونا به خاطر تو اومدن. حالا بیا تو بنشین. بعداً بگو نمی خوام.
    طولی نکشید که جمیله هم به سراغم آمد. نخواستم او را دلخور کنم. به جمع انها پیوستم. مادر عباس گفت: آفرین، آفرین. من از بعضی دخترها که وقتی می رن خواستگاریشون زیاد به خودشون ور می رن و طوری لباس می پوشن که جلب نظر کنن خوشم نمی یاد، الحق که اونچه می خواستم بهش رسیدم.
    چیزی نمانده بود بگویم هرگز به ان نمی رسید، اما جرئت نداشتم، یعنی آداب و رسوم حاکم بر خانه ما و حتی جامعه ما اجازه نمی داد دختر همان لحظه جواب بدهد.
    پدر عباس گفت: بالاخره قسمت این بود . عباس ما خیلی مشکل پسنده. تا به حال هر چه به او می گفتم دیگه داره دیر می شه و سرو سامونی پیدا کن به خرجش نمی رفت.
    پدرم تکیه کلام همیشگی اش را تکرار کرد : خدا برای همه خوش بخواد. هر چه قسمت باشد همون می شه.

    تا صفحه 65


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مادر عباس مهلت به کسی نمیداد.از خودش شوهرش و وضع زندگیشان و در آمد پسرش حرف میزد.گوشم بدهکار نبود فقط دلم میخواست بجای خانواده دایی جمیله خانواده سیاوش نشسته بودند.
    بالاخره بعد از یکی دو ساعت خداحافظی کردند.شک نداشتند که جواب ما مثبت است.بدرقه گرم مادر و خواهرم حکایت از آن داشت که بی اندازه راضی اند که من عروس خانواده عباس شوم.
    من در طول زندگی 17 ساله ام شبهای غم انگیزی را پشت سر گذاشته بودم شبهای بیماری مادرم و گاهی پدرم که غم بی پولی داشت.زمانیکه مستاجر این خانه و آن خانه بودیم با اینکه نوجوانی بیش نبودم چه شبها که از خجالت صاحبخانه خواب به چشمم نمی آمد اما آنشب غم انگیزترین شب زندگیم بود.چرا که از چپ و راست بمن فشار می آوردند که باید همسر عباس بشوم.آنها قبول کرده بودند بعد از نامزدی تا گرفتن دیپلم صبر کنند.جمیله میگفت او را مانند خواهرم بدانم و بمن اطمینان میداد د رخانواده دایی اش خوشبخت میشوم.برادرم میگفت لگد به بخت خودم نزنم.پدرم رجوع به روحانی محل کرد و استخاره خوب آمد.دست به دامن مادر الهام شدم همگی یک سوال مشترک داشتند:چرا؟
    هیچ ایرادی نمیتوانستم بگیرم تا راضی شان کنم و از آن خواستگار سمج رها شوم و هرگز شهامت اینکه بگویم دلم جای دیگر است نداشتم.برادرم 3 روز بعد به اندیمشک رفت.چند روز نخست مدرسه چنان خاطری ناشاد داشتم که از بقیه همکلاسان بخصوص الهام پوشیده نماند.خانواده عباس عرصه را بر من تنگ کرده بودند.پدر ومادر و برادرم به آنها جواب مثبت داده بودند.در مدت یکماه که از شروع مدارس گذشته بود یکی دوبار خواهرش آذر بخانه ما آمد.برایمان از میوه گرفته تا شیرینی و چیزهای دیگر آوردند .پدرم چنان از پدر عباس خوشش آمده بود که حتی راضی بود درسم را نیمه تمام بگذارم و خیلی زود سر سفره عقد بنشینم.چاره ای جز اینکه به هر نحو شده مسئله را با سیاوش در میان بگذارم نداشتم.فکری بخاطرم نمیرسید جز اینکه برایش نامه بنوسیم.بعد از شرحی مختصر از ازدواج محمد و رفتن به اندیمشک نوشتم قصدم از نوشتن نامه این نیست که نامه بازی کنیم .نوشتم اگر مرا دوست دارد هر چه زودتر به خواستگاریم بیاید تا بهنه ای باشد که خانواده ام را مجاب کنم.نوشتم با پیشنهاد تو که از جانم بیشتر دوستت دارم مطمئنم برادرم راضی نمیشود که همسر کسی شوم که علاقه ای به او ندارم.خلاصه هر چه را که نمیتوانستم به کسی حتی پدر و مادر و برادر و خواهرم بگویم برای سیاوش نوشتم و بهمان ادرس فیروزکوه پست کردم.
    در حالیکه من در انتظار سیاوش یا خانواده اش روزشماری میکردم خانواده بدون در نظر گرفتن خواسته من با خانواده عباس در تدارک نامزدیمان بودند.چون از سیاوش اطمینان داشتم به آنها پوزخند میزدم.
    یک هفته بعد از اینکه برای سیاوش نامه نوشتم مثل هر روز به قصد مدرسه از خانه بیرون آمدم.با دیدن سیاوش که سرکوچه ایستاده بود بال و پدر در اوردم گویی روی آنهمه غم و دلشوره و نگرانی اب ریخته باشند همه چیز را فراموش کردم.سیاوش اشاره کرد که بدنبال او بروم.بی اختیار سایه به سایه او رفتم.داخل مغازه خواربار فروشی شد.منهم داخل شدم سلام کردم.سراغ برادرم را گرفت و سپس با تردستی که کسی متوجه نشود نامه ای بمن داد.چیزی خرید.منهم چیزی خواستم که هرگز در مغازه خواربار فروشی یافت نمیشد.خواربار فروش پی برد یا نبرد نمیدانم با عجله آنجا را ترک کردم.برای خواندن نامه آرام و قرار نداشتم.نمیتوانستم بخانه برگردم.با رفت و آمد آنهمه پسر و دختر جوان که عازم مدرسه بودند هم امکان نداشت آسوده خاطر نامه سیاوش را بخوانم.به هر حال نامه را گشودم.به یادداشت بیشتر شبیه بود تا نامه ای که د رتصور داشتم.نوشته بود:سلام.بمحض رسیدن نامه تو خودم را به تهران رساندم.آنچه میخواهم بگویم د رنامه نمیگنجد فردا پنجشنبه ساعت 3 بعدازظهر در سالن انتظار راه آهن منتظرت هستم.به هر نحو که ممکن است به آنجا بیا .خیلی حرف دارم.

    دوستت دارم سیاوش

    بعد از خواندن آنچه سیاوش نوشته بود چنان گیج و منگ شده بودم که مدتی نمیدانستم کجا هستم چه میکنم وکجا باید بروم چند لحظه ایستادم به نقطه ای خیره شدم.ناگهان یکی دو تا از همکلاسیهایم از پشت طوری که مرا بترسانند دست روی شانه ام گذاشتند.گویی از خواب بیدارم کرده بودند.وحشت زده دست و پایم را گم کردم.پرسیدند:چی شده پرستو؟بالاخره بخودم آمدم و گفتم:چیزی نیس کمی سرم گیج رفت.
    حدس و گمان آنها بهمان اختلالات جسمی رفت که آنها هم هر ماه دچارش میشدند و مسئله را جدی نگرفتند.تا مدرسه راه زیادی نبود.هر طور بود خودم را عادی نشان دادم.سرکلاس به هیچ وجه توجهی به درس نداشتم.همه حواسم به سیاوش بود که چگونه فردا سر قرارش حاضر شوم.به مادرم چه بگویم.چه عذری میتوانستم بیاورم.هرچه بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم.اگر قرار بود ساعت 3 در ایستگاه راه آهن باشم حتما ساعت دو باید خانه را ترک میکردم.در صورتی که ساعت1 بخانه میرسیدم.چاره یا جز اینکه دست به دامن الهام بشوم و دروغی دست و پا کنم نداشتم.به الهام گفتم قصد دارم دور از چشم پدر ومادرم باهمین که به خواستگاریم آمده گفتگو کنم و اب پاکی را روی دستش بریزم ونمیخواهم آنها پی ببرند.ساعت 3 بعدازظهر هم با هم وعده گذاشتیم به مادرم میگویم به اتفاق تو د رخانه یکی از دوستان مشترک هستیم.
    گویی الهام از چشمان من خوانده بود که دروغ میگویم با اینکه قبول کرد که کمکم کند اما به شوخی که بوی جدی میداد گفت:نکنه با کس دیگه...
    نگذاشتم جمله اش تمام شود گفتم:نه نه! باور کن امروز همه چیز معلوم میشه.
    الهام زیاد کنجکاوی نکرد اما پیدا بود که حرفم را باور نکرده.با آنچه از خواستگارم گفته بودم و اینکه از او بیزار هستم قرار گذاشتن با او برای خودم هم باورکردنی نبود.اما هر چه فکر کردم ترفند دیگری به فکر نرسیده.
    به هر حال فردای آنروز با الهام بخانه برگشتم او اجازه مرا از مادرم گرفت که بعدازظهر با هم باشیم.مادرم اگر دو روز هم در خانه مادر الهام میماندم حرفی نداشت.
    با عجله ناهار خوردم موقع خوردن ناهار مادرم گفت:بالاخره تکلیف اینارو باید روشن کنیم.قراره ماه دیگه تو رو نامزد کنن.یه کمی روی خوش نشون بده.
    گفتم:امروز همه چیز معلوم میشه.با دوستام د راینباره مشورت میکنم حتما اونا من رو وادار میکنن که بپذیرم.
    مادرم صورت مرا بوسید و گفت:الهی قربون دختر گلم برم.بالاخره حرف زدیم زشته قبول نکنیم داداشت محمد سنگ رو یخ میشه.
    بهترین بلوز دامنی را که داشتم پوشیدم شانه ای به موهایم زدم.چادر نازک قهوه ای که گلهای ریز سفیدی داشت روی سرم انداختم و از خانه بیرون آمدم.به خیابان اصل یکه رسیدم مسافتی را پیاده طی کردم و بعد سوار تاکسی شدم.مسیرم کوتاه بود.میدان راه آهن چه حالی داشتم نمیتوانم توصیف کنم زودتر از من سیاوش آمده بود.روبروی در ورودی ایستگاه راه آهن قدم میزد.بمحض اینکه او را دیدم گویی برق فشار قوی از بدنم عبور دادند شور و هیجان در دل پر تلاطمم غوغا میکرد.سیاوش مرا دید و به سمتم آمد.آن لحظه را هرگز فراموش نمیکنم خودم را نه در شهر میپنداشتم نه در دریا نه در بیابان انگار در آسمان پرواز میکردم.باور نمیکردم روزی با پای طلب به مقصد برسم و از نزدیک با کسی که دوستش داشتم آسوده خاطر گفتگو کنم.هر دو با هم سلام کردیم و با هم جواب دادیم.نگاهش پر از مهر بود پز ار عشق بود.نگاه من ده چندان او اما با ترس و دلهره حال یکدیگر را پرسیدیم.لباس نظام برازنده اش بود.با ساکی که روی شانه اش دیدم شک نکردم عازم محل خدمتش است.اشاره کرد داخل سالن شدیم.کسی به کسی نبود و هیچکس توجهی بما نداشت روی نیمکت چوبی گوشه سالن نشستیم.چند لحظه بهم خیره شدیم لبخندمان نشان میداد که چقدر از دیدن هم خوشحالیم.اولین جمله سیاوش فراموش شدنی نیست.گفت:آدمی یا باید برای عاشق شدن پا جلو نگذارد یا بداند که عشق یعنی شروع رسوایی.پرسیدم:نامه ام به دستت رسید؟همراه با آه گفت:بله بله.چه هفته بدی را پشت سر گذاشتم.چی شده؟چرا؟مگر قرار نبود منتظرم بمانی؟
    گفتم:روی حرفی که زده ام ایستاده ام.قلب و روح من کالا نیست که به هر کس و ناکس بفروشم.تو اولین کسی بودی که دوست داشتن را در وجودت تجربه کردم.حالا هم حاضر نیستم به کسی که پدر و مادر وخواهر و برادرم برایم در نظر گرفتن شوهر کنم.برایت نوشتم که هر طور که میتونی کمکم کنی.
    پرسید:آخه چی شده؟آنچه رخ داده بود شرح دادم.او هم با دقت گوش میداد.ناگهان از روی نیمکت بلند شد.عصبانی بود.از محمد و از پدر و مادرم.گفت:بگو او را نمیخوای.
    گفتم:پدر ومادرم سنتی فکر میکنند.نمیخوام معنی نداره.قبل از اینکه کار تمام بشه تو باید بیای خواستگاریم.میدونی با پا پیش گذاشتن تو بهانه ای دارم که بگم نه.میدونم شک ندارم که محمد برادرم تو رو به این مردک احمق ترجیح میده.
    سیاوش دوباره کنارم نشست و گفت:برادرت خیلی بی معرفته.نه جواب نامه منو داد ونه من رو برای عروسیش دعوت کرد.وگرنه نمیگذاشتم اینطوری تو رو تو منگنه بذارن.
    نمیدونم نمیدونم.اگه اون چیزهایی که بهم گفتی حقیقت داره اگه دوستم داری رقیب رو کنار بزن.
    سیاوش سرش را میان دو دستش گرفت.یک لحظه به حس و گمان افتادم که نکند در یک لحظه بحرانی جوانی اظهار عشق کرده و حالا پشیمان شده با چهره ای درهم گفتم:نکنه دروغ گفتی ...
    میان حرفم آمد و گفت:دروغ؟چی میگی برستو؟مگر دیوونه ام.
    خواستم او و خودم را از اینهمه آشفتگی بیرون بیارم گفتم:هر دو دیوانه ایم.دیوانه دوست داشتن.فکر نمیکنم تو این دنیا کسی باشه که یک نفر راتا این حد دوست داشته باشه.اگر پا جلو بگذاری شک ندارم رقیب فرار میکنه.
    چی بگم؟خیلی دلم میخواد اما نمیشه که خودم تنها از تو خواستگاری کنم.
    با حالتی شگفت زده پرسیدم:تنها؟چرا تنها با مادرت با پدرت.
    هنوز برادر بزرگترم ازدواج نکرد پدر و مادرم هنوز فکر میکنن دهنم بوی شیر میده.چی بگم؟میشه بهشون بگم هنوز نصف سربازیم تموم نشده زن میخوام؟
    حقیقت رو بگو.
    سیاوش نگاهی بمن انداخت و گفت:تو میتونی حقیقت رو بگی؟
    فرق میکنه.برای ما دخترایی که اینطوری تربیت شدیم عاشق شدن دوست داشتن و انتخاب کردن گناه کبیره س سیاوش اما تو مردی.
    چه مردی؟مردی که متکی به پدرشه؟گرفتاری من کمتر از تو نیست.با وجود برادرم که هنوز ازدواج نکرده جرات مطرح کردنشو ندارم.
    برادرت شاید نخواهد ازدواج کند تو هم...
    نگذاشت جمله ام تمام شود گفت:او تازه دانشکده پزشکی رو تموم کرده و سربازیش رو هم رفته.از پچ پچ مادرم و خواهرم و تغییر حالت خوشد پیداست که بزودی سر و سامون میگیره در اولین نامه هم برات نوشته بودم گفتم بعد از سربازی و رفتن سرکار میام به خواستگاریت.حالا که تو عجله داری نمیدونم چی بگم.
    کمی برآشفته شدم و گفتم:من عجله دارم؟نه نه اگه سر و کله این خونواده سمج پیدا نشده بود اگه قدرت داشتم که هر چه از دهنم بیرون میاد نثارشون کنم که دست از سرم بردارن تا هر زمان که تو میخواستی صبر میکردم اما منو تو فشار گذاشتن مادرم از طرفی پدرم از سوی دیگه خواهرم کاسه از اش داغتر و اونی که بیشتر از همه اصرار داره محمده چون پسره پسر دایی زنشه.
    سیاوش لبهایش را بین دندانهایش میگزید.ناراحت بود.به شوخی گفت:خودت رو به دیوانگی بزن.کاری کن که ازت متنفر بشن.با پسره صحبت کن خیلی راحت بگو کس دیگه ای رو دوست داری.
    اینکارها منطقی بنظر نمیرسه.فقط تو باید با محمد تماس بگیری و حقیقت رو بگی.
    آنوقت محمد فکر نمیکنه این مدتی که بخونه شما رفت و آمدداشتم بخاطر اون نبوده و چشم به خواهرش داشتم؟
    داری بهانه میاری.تو دلت میخواهد عاشق دلباخته و منتظر داشته باشی.تو عاشق نیستی .خودت چند لحظه پیش گفتی یا برای عاشق شدن نباید پا پیش گذاشت یا نباید از رسوایی ترسید.اگر منو دوست داشتی به خواهر و مادرت حقیقت رو میگفتی.پیشنهاد میکردی منو نامزد کنن تا برادرت ازدواج کنه بگو داری بهانه میاری.
    فکر نمیکردم خیلی زود از کوره در بری بالاخره باید فکری کرد.
    اگه به پدر و مادرت بگی منو دوست داری چی میشه؟سرتو که نمیبرن!
    نه سرمو نمیبرن اما بهم میخندن.میگن هنوز غوزه نشده میخواد مویز بشه.دلم میخواست و میخواد دیپلم بگیری منم سربازیم تموم بشه.خیلی سنگین وبی دردسر از تو خواستگاری کنم.میدونی اکه به فرض با مادرم در میون بذارم چی میگه؟
    با ناراحتی گفتم :نه.
    میگه فکر نمیکردم همچین پسری باشی .آخه مادر منهم افکار سنتی داره.چشم بسته زن بابام شده و بالاخره زندگی کردن از عشق و دوست داشتن سر در نمیارن بابام هم اگه بو ببره واویلاس.
    حرفی برای گفتن نداشتم.در حالیکه سرم پایین بود و اشک در چشمانم جمع شده بود ساکت ماندم.آنقدر عقلم میرسید که سیاوش در آنچه میگوید صداقت دارد وگرنه دلیلی نداشت با نامه من خودش را به تهران برساند.
    هر چه بیشتر فکر میکردیم کمتر به نتیجه میرسیدیم.قرار شد سیاوش به نمایگشاه خیابان بوذرجمهری تلفن کند و مستقیم به عباس بگوید که مرا دوست دارد و اگر مردانگی دارد فکر مرا از سر بیرون کند.رفته رفته آنچه به ذهن سیاوش رسیده بود قوت گرفت.با هم سراغ تلفن عمومی رفتیم.شماره نمایشگاه ناصری را از 08 گرفتیم.دل مثل سیر و سرکه میجوشید از عاقبت کار خبر نداشتم.سیاوش عصبانی بود به او سفارش کردم خیلی آرام با عباس صحبت کند بگوید که چشم دنبال پرستوست و اگر بزور بخواهد مرا تصاحب کند خیر نمیبیند.با دلهره تماس برقرار شد.کسی دیگر گوشی را برداشت.وقتی سیاوش گفت با عباس آقا کار دارم شدت ضربان قلبم بحدی بود که در گوشم میپیچید.سیاوش چند لحظه گوشی را نگه داشت بعد تماس برقرار شد.
    سلام آقا عباس آقا هستین...؟میخواستم از شما خواهشی بکنم...قبل از اینکه شما به خواستگاری پرستو خواهر محمد آقا برین من اون رو دوست داشتم.اگر میخواهین بزور متوسل بشین خیر نمیبینین آقا.
    نمیشنیدم عباس چه میگوید اما از حالت چهره سیاوش فهمیدم که ناراحت است.ناگهان بر آشفته گفت:این حرفها یعنی چه؟من خواهش کردم.با این عصبانیت شما وای بحال پرستو.
    سیاوش با عصبانیت هر چه تمامتر گوشی را به گیره تلفن عمومی آویزان کرد و از کیوسک خارج شدیم.پرسیدم:چی گفت؟سیاوش اب دهان خشک شده اش را پایین داد و گفت:اینجور که این آقا میگفت کار تمومه.بمنهم گفت کور خوندی پسر این عشقای خیابونی را بزار در کوزه آبشو بخور.
    خیلی ناراحت شدم نه برای خودم بیشتر برای سیاوش از اینکه به نمایشگاه زنگ زدیم پشیمان شدیم.یک آن تصمیم گرفتم که رک و پوست کنده بهمه جواب رد بدهم.بشرطی که سیاوش قول بدهد وفادار بماند.
    خلاصه از گفته هایش چنین استنباط کردم که او اختیاری از خودش ندارد.اگر مادرش خانواده ما را نمیپسندید بعید بود تن به خواسته سیاوش بدهند.
    بخودم خندیدم.گفتم:خیال میکردم از هیچ موانعی برای رسیدن بمن هراس نداری.حالا میبینم از من بیشتر پایبند خانواده ات هستی.
    سیاوش گفت:فقط این رو میدونم که دوستت دارم و زیباتر و خوبتر از تو پیدا نخواهم کرد.
    فقط سر تکان دادم.نگاهی به ساعت سالن ایستگاه راه آهن انداخت.تکانی بخودش داد و گفت:دیگه باید راه بیفتم.گفتم:بالاخره تکلیف منو روشن نکردی.
    گفت:اگه تو هم دوستم داری باید صبر کنی.نمیخواهم بگم بدون تو زندگی برام زهرمار میشه و اگه همسر مرد دیگه ای بشی من هرگز ازدواج نمیکنم.هر کس این حرفهارو میزنه دروغ میگه.اما میتونم بگم اگه تو رو از دست بدم برام گرون تموم میشه و خیلی مشکل میتونم فراموشت کنم.حتی اگر ازدواج کنم.
    گفتم:نمیدونم منهم سعی خودمو میکنم.اما اگه موفق نشدم برای همیشه خداحافظ

    آخر ص 75


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دلش نمی خواست از من جدا شود. بلندگوی ایستگاه پشت سر هم اعلام می کرد که مسافران گرگان و فیروزکوه سوار شوند. دست یکدیگر را فشردیم. سیاوش گفت: امیدوارم استقامت کنی و زیر بار زور و فشار خانواده ات نری. خداحافظ.
    چه صحنه غم انگیزی بود. وقتی سیاوش از من جدا شد، نمی دانستم بار دیگر او را می بینم یا آخرین دیدار است. شعری که در مجله جوانان خوانده بودم به یادم آمد:
    ما سر کوچه تردید به هم پیوستیم رفته رفته گل باور وار شد
    افق روشن همفکریمان پیدا شد از فشار تب تاریکی شب دور شدیم
    بقیه ای را به خاطر نمی آوردم، اما آخرش این بود:
    نم نمک من و یار دور شدیم
    چه روز بدی بود ان روز. با قدمهای هسته راه خانه را در پیش گرفتم. ناامید و خسته بودم. همان طور که تصور می کردم سیاوش عاشق پاکباخته، آنگونه که در داستان ها خوانده بودم، نبود. خوب که فکر می کردم عاقلانه می اندیشید. پدر و مادرش راضی به ازدواج من با او نبودند. شاید هم مطرح کرده بود، نمی دانم. به دلم افتاده بود که نباید به رسوایی عشق تن دهم، زیرا نه من لیلی بودم و نه سیاوش مجنون. افسانه عشق زود رس را باید فراموش می کرد، اما مشکل بود. تا به خانه رسیدم،ذهنم از این سو به ان سو می رفت. حالت بی تفاوت من برای مادرم پوشیده نبود.
    اولین سوالش این بود: چی شده؟ بالاخره تصمیم گرفتی؟
    گفتم: تا خدا چی بخواد. به قول بابا تا قسمت چی باشه.
    اینگونه سخن گفتن یعنی آری. مادرم خوشحال شد. صورتم را بوسید و گفت: تو که تو خونه پدر اون طوری که باید زندگی نکردی. حالا که شانس بهت رو آورده پشت پا به اون نزن.
    حرفی نداشتم. مات و گیج در گوشه ای نشستم و خودم را به سرنوشت سپردم.
    روز بعد که به مدرسه رفتم نگاه الهام به من مثل همیشه نبود. به نظر می رسید متوجه شده به او دروغ می گویم. کمی خودش را سرسنگین نشان داد. زیاد او را در حدس و گمان نذاشتم. قصه من و سیاوش زیاد طولانی نبود. چند نگاه دزدانه و دو نامه و یک ملاقات غم انگیز. آنچه بین ما گذشته بود بی کم و کاست شرح دادم و خودم را توجیح کردم که بالاخره برای دختری به سن و سال ما طبیعی است که گاهی دلش برای کسی بتپد.
    الهام سری تکان داد وو واهی کشید و گفت: تو رو سرزنش نمی کنم. بالاخره گاهی اختیار دل از دست می ره، گاهی هم دل رو می دزدن.
    گفتم: نمی دونم چی بگم. غصه سیاوش کمتر از من نبود، اما به نظرم پدر و مادرش یا راضی نیستند یا راضی نمی شن. می ترسم رو در روی پدر و مادرم و برادر و خواهرم بایستم و بگم نه. بعد سیاوش هم به خاطر خانواده اش به من نه بگه.
    الهام گفتک اگه می خوای مثل قهرمان های قصه ها و افسانه های عاشقانه باشی، خب، به خودت تعارف نکن. هر بلایی رو باید به جان بخری.اگه هم قصد داری زندگی کنی و رفته رفته به زندگی و شوهر عشق بورزی به عقلت رجوع کن.
    گفتم: نظر تو چیه الهام؟
    شانه های را بالا انداخت و گفت: تو دل تو نیستم. نمی دونم. اگر به جای تو بودم صبر نمی کردم. چون مرد باید برای به دست آوردن دختر مورد علاقه اش به آب و اتش بزنه. اون قصد داره به قول معروف تو رو تو آب نمک بخوابونه تا مادرش بعدا تصمیم بگیره. جای تو بودم خیال اون رو از خاطرم دور می کردم. تو خیلی زیبایی، خیلی هم خوب، حالا که یکی مثل این آقا که به قول خودت کم و سری نداره و زن داداشت هم خوب اون رو میشناسه سراغت اومده، اگر می دونی کمی، خیلی کم ده درصد به دلت نشسته معطل نکن.
    گفتم: وجود سیاوش باعث شده که کسی دیگه به نظرم نیاد.
    الهام گفت: اونو فراموش کن. اون دوست برادرته. نمی تونه بهش بگه تو رومی خواد. تازه بعد از سربازی اگه خوایت تو ر خواستگاری کنه، معلوم نیس پدر و مادرش بپذیرن که تو عروسشون بشی، ولش کن.
    گفتم: چاره ای نیست ما که دسترسی به هم نداریم.
    بالاخره ان روز خیلی در این باره حرف زدیم. آنچه مرا اذیت می کرد این بود که چرا باید حالا شوهر کنم و نمی تونم تا گرفتن دیپلم صبر کنم.
    الهام گفت: بی رودربایستی بگن من اگه یه آدم درست و حسابی که باعث دردسر نشه پیدا بشه شوهر می کنم، چرا که نه.
    گفتم: پس این همه درباره عشق و دوست داشتن و دلبر و نگار و یار که شعر سروده و حکایتها گفته بیخود بوده؟
    الهام گفت: نیم دونم شاید یه روزی عاشق بشم. هنوز که نشدم.
    گفتم: حالا من که شدم جز خاکستر چیزی بجا نماند.
    الهام گفت: آخه پسرها البته نه همشون دلشون می خواد دوست دختر داشته باشن. بعضی ها هم پز می دن که چقدر کشته مرده دارن. دخترا ساده ترن، خیلی زود احساساتی می شن. من از چند ماه پیش پی برده بودم، که حواس نداری، اما به روت نمی آوردم.
    گفتم: منه نه سیاوش رو می دیدم نه عکس العملی نشون می دادم.
    الهام خندید و گفت: درسته که من سنی ندارم. اما فهمیدم. چشمات داد می زد که دلت جای خودش نیست.
    خلاصه خیلی حرف زدیم. به الهام اعتقاد داشتم. دنباله گفتگو در خانه آنها و پیش مادرش ادامه پیدا کرد. مادر الهام زنی دور اندیش بود، می گفت عشق های اینچنینی معمولا عاقبت ندارند. مثالهای فراوانی می آورد. البته عقیده داشت که دختر زودتر از سن بیست سالگی اگر شوهر کند بهتر است به شرط اینکه مرد دلخواه و سر به راهی شوهر او شود. چنان گرم گفتگو بودیم که از مادرم که منتظر من بودم غافل شده بودم. وقتی زنگ زدند و مادرم با حالتی نگران از رضا برادر ده یازده ساله الهام سراغ مرا گرفت تازه یادم افتاده که منتظر من است. از ساختمان که بیرون آمدم. تا نگاه مادر به من افتاد با اینکه خیالش راحت شد در عین حال با حالتی عصبی گفت: دختر، کجایی؟ فکر نمی کنی من منتظرم؟ دلم هزار راه رفت.
    مادر الهام او را به داخل دعوت کرد. آهسته به او گفتم که مادر از این قضیه به هیچ وجه نباید باخبر شود. مادرم مرتب نق می زد. حق با او بود. مادر الهام او را آرام کرد. ناهار حاضر شد. مادرم را به زور و خواهش و تمنا وادار کردند که ناهار پیششان بماند. صحبت از آقا عباس پیش آمد.
    مادر الهام رو به مادر گفت: تا خوب او را نشناختید تا پی نبردید که چطور تربیت شده چشم بسته دختر مثل دسته گلتان را اتش نزنید.
    مادر با اطمینان گفت: بالاخره محمد آدم شناسه. عروسم با ما دشمنی نداره. ظاهراً هم که جوان خوب و سر به راهیه. خونه و زندگی و ماشین و درآمد هم که داره. پرستو دیگه چی می خواد.
    مادر الهام گفت: انشااله مبارکه.
    بعد از خوردن ناهار من و مادرم به خانه برگشتیم، هنوز مردد بودم. نمی دانستم چه کنم. پاک کردن سیاوش از ذهنم آسان نبد. از طرفی خانواده عباس کار را تمام شده می پنداشتند. شب جمعه برای بار چندم با گل و شیرینی و پارچه و انگشتر به خانه ما آمدم. کمی پررویی کردم و به پروانه گفتم: اگر ممکن است من و عباس تنهایی با هم صحبت کنیم.
    مادر و پدر قادر نبودند پیشنهاد مرا هضم کنند. تاکنون برای انها چنین رسمی وجود نداشت. بالاخره هر دو به اتاق کوچک که بیشتر وسایل مدرسه ام در ان ولو بود رفتیم. نگاهی به او انداختم، در دلم گفتم چه می شد سیاوش جای او بود. بالاخره چهره ام را خندان نشان دادم. نمی خواستم رفتاری داشته باشم که او حتما از من خوشش بیاید و به قولی توجه او را به خودم جلب کنم. در برابرش راحت بودم. نه ارتعاشی در صدایم بود و نه قلبم از حد معمول بیشتر می تپید. اما او گوی واقعا مرا دوست داشت. چند لحظه ساکت بودیم. بالاخره من لب به سخن گشودم و گفتم:
    بین این همه دختر زیبا که از خانواده های پولدار هستن، چرا منو که زندگی محقری دارم انتخاب کردین؟
    او نگاهی که حاکی از تمنا بود به من انداخت و گفت: خوشگل تر و باوقار تر از شما پیدا نکردن، خانم. شب اول که دیدمت، فقط خدا خدا می کردم نامزد نداشته باشی. وقتی فهمیدم نداری باور کن دلم تو رو خواس. حالا هم قول می دم خوشبختت کنم.
    از لحن جاهلی عباس خوشم نمی آمد. او هم سعی می کرد کتابی حرف بزند. گفتم: من قصد داشتم و دارم که دیپلم بگیرم. دلم می خواست کاری دست و پا کنم، معلم یا پرستار بشم تا لااقل کمکی هم به پدر و مادرم بکنم، اما شما خیلی عجله می کنین.
    گفت: احتیاج به درآمد و کار نداری، من زنمو رو چشام نگه می دارم. خدای پدر و مادرت هم کریمه. پدرت که بیکار نیس، بیشتر بدهکاریهای بانک فکرش رو ناراحت کرده که اطاعت می کنم یکجا می پردازم.
    شگفت زده پرسیدم: چرا؟
    گفت: آخه خیلی شما رو دوست دارم، پرستو خانم. خیلی. باید یه جوری ثابت بشه که الکی نمی گم.
    من سرم را پایین انداختم. نمی دانستم چه بگویم. ظاهراً جوان آراسته و در عین حال خوشتیپی بود و زبان گرم داشت. لااقل خیلی راحت اعتراف می کرد دوستم دارد و قول می داد که خوشبختم کند.
    توکل به خدا کردم و گفتم: باشه، از این به بعد شما رو عباس صدا می زنم.
    چنان خوشحال شد که چیزی نمانده بود به قول معروف بشکن بزند.
    گفت: پس اجازه هس که صدات کنم پرستو؟
    با سر جواب مثبت دادم، گفتگوی ما بیش از نیم ساعت طول نکشید. به اتاق تو در تو برگشتیم، خوشحالی عباس تردیدی برای انها که چشم انتظار بودند باقی نگذاشت. مادر عباس با صدای بلند گفت برای عروس و داماد کف بزنند.
    اشکشوق در چشمان مادر و خواهرم و حتی پدرم حلقه زد. پدر و مادر و خواهر عباس هم چنین حالتی داشتند. برای من نه زیاد خوشحال کننده بود و نه اگر همان ساعت پا پس می گذاشتند ناراحت می شدم. خودم را به دست سرنوشت سپرده بودم. بالاخره به خودم قبولاندم که انچه از سیاوش در ذهن داشتم شهابی بود که زود درخشید و خیلی زود خاموش شد. اما ته دلم اثر پای او پاک شدنی نبود و باید به هر طریق ممکن فراموشش می کردم. آن شب گفتگو ها جدی شد. مادر عباس می گفت آمادگی دارند تا چند روز بعد عروسشان را به خانه بخت ببرند. مادرم به دلیل اینکه جهیزیه من اماده نبود معتقد بود باید اجازه بدهند تا ما هم دست و پایمان را جمع کنیم. پدر عباس خیلی زود پی به ان چیزی برد که درون مادرم را مثل خوره می خورد. رو به پدر و مادر و خواهرم کرد و گفت: خوشبختی و بدبختی و ادامه زندگی به جهزیه و جشن عروسی و داد و قال و برو بیا نیس. خیلی دخترا رو سراغ دارم با دو ات کامیون جهزیه که زندگیشون به پنجاه روز نکشیده. خیلی ها هم روز اول رو گلیم زندگی می کردن و بعد از پنجاه سال زندگی هنوز عاشق معشوقن. فکر این چیزا رو از سرتون بیرون کنین. عباس همه چیز داره، زن و شوهر نباید بینشون فرق باشه. اگه عباس نداشت یه چیزی. خدا رو شکر هیچی کم و کسر نداره.
    مادرم اهی کشید و گفت: درست می فرماین حاج آقا، اما از قدیم گفتن عروس که جهاز نداره این همه ناز نداره.
    مادر عباس گفت: حیوونی پرستو که ناز نداره، اما اگه ناز هم داشته باشه خریدار داره. خوشگلیشو و سوادشو می ذاریم به پای اینکه عباس تا کلاس ششم ابتدایی بیشتر نخونده.
    خواهرم گفت: بالاخره دست خالی که نمی شه، بالاخره غیر ممکنه بین زن و شوهر بگو مگو پیش نیاد. بعید نیس عباس اقا به رخش بکشه، بگه گدا گشنه بودی، بگه دختر بدون جهزیه به قول مامان ناز نداره.
    من ساکت بودم و فقط گوش می دادم، بدم نمی آمد قضیه به هم بخورد. اما نه اینکه عباس از ازدواج با من منصرف نشد بلکه حاضر شدند بدون جهزیه و مهریه سنگین مرا بپذیرند و ججشنی مفصل برپا کنند. قرار شد تا یکی دو ماه بعد عروس شوم. خواسته من این بود که لااقل کلاس یازدهم را به پایان برسانم و خیلی هم سماجت کردم. بالاخره پذیرفتند تا خرداد سال اینده که سال پنجم را پشت سر می گذاشتم صبر کنند، اما رسماً باید نامزد عباس می شدم. من هم حرفی نداشتم.

    روز بعد الهام را در جریان گذاشتم. از یکسو خوشحال بود که سر و سامان می گیرم و شوهری که تقریبا به قول معروف دستش به دهانش می رسد نصیبم شده و از طرف دیگر نگران بود که دبیرستان را به پایان نمی رسانم و دوستی مثل مرا از دست می دهد. به او قول دادم هرگز فاصله ای بینمان نخواهد افتاد و شک نداشتم بالاخره او هم شوهر می کند و رفت آمدمان ادامه پیدا خواهد کرد.
    در حالی که خانواده عباس در تدارک مراسم نازمدی بودند، در ضمیر ناخودآگاهم احساس می کردم در اخرین لحظه سیاوش از راه می رسد و به کمک برادرم محمد که دورادور در جریان نامزدی من قرار داشت همهچیز را به هم می ریزد. اما انچه در تصور من بود خیالی بیش نبود و هرگز از سیاوش خبری نشد. چون خانه کوچک ما قابل این نبود که جشنی هر چقدر کوچک دران برگزار کنیم، به پیشنهاد مادر و پدر الهام که مرا مانند دختر خودشان می دانستند قرار شد مراسم نازمدی در خانه انها برکزار شود. محمد و جمیله دو سه روز قبل از مراسم از اندیمشک به تهران آمدند. جمیله خیلی خوشحال بود. به شوخی به من گفت: دیدی بالاخره نان سفره خودمان را به دامن غریبه ها نگذاشتم؟ دیدی که حق به حق دار رسید؟
    جوابش را با نگاهی پر معنی دادم که زیاد هم از این بابت خوشحال نیستم اما او به این حسابگذاشت که خودم را لوس می کنم.
    محمد از میوه و شیرینی گرفته تا کیک و آنچه لازمه یک نازمدی مختصر بود تهیه کرد. بعد از ظهر روز جمعه هشتم آبان که روز بعدش تعطیل بود سرنوشت من رقم خورد. به سلیقه الهام و مادرش لباس شیک و آبی رنگی که از بستکانشان به عاریت گرفته بودند پوشیدم. دستی به سر و صورتم کشیدم. موهای بلندم را به طرز ساده و زیبایی آرایش داده شد، نگاهی در اینه کردم. الهام کنارم روبه روی آینه قدی ایستاده بود. بعد از تعریف از اینکه چقدر زیبا شده ام این شعر را برایم زمزمه کرد:
    زیبا و پر حرارت و محبوب و دلبری از هر کس که دیده ام ای نازنین سری

    آهسته طوری که کسی متوجه نشود گفتم: پر حرارت که چه عرض کنم! ای کاش.....
    میان حرفم پرید و گفت: بسه دیگه. این قدر رمانتیک نباش.
    بالاخره باید شاد می بودم. باید می خندیدم و همان کردم که بقیه دخترهایی که نامزد می شدند می کردند. به استقبال عباس رفتم. دست او را در دست گرفتم. مثل هنر پیشه ای که نقش بازی می کند، با خوشرویی هر چه تمام تر در میان جمع پنجاه شصت نفری که بیشتر از بستگان عباس بودند ظاهر شدم. طوری وانمود کردم که خوشبخت ترین دختر روی زمین هستم. از چهره زنان و دختران و حتی جوانان دوست و فامیل عباس کاملا پی بردم که حق را به عباس می دهند که عاشق شده است. بعضیها هم زبان به تعریف از من گشودند و به شوخی به عباس می گفتند این دختر زیبا را چگونه پیدا کردی و شاید به او حسودی می کردند و بدنشان نمی آمد من عروس آنها می شدم.
    محمد و جمیله از خوشحالی روی پا بند نبودند چرا که با ازدواج من و عباس زندگی آنها مستحم تر می شد. من و عباس کنار هم نشستم. سر تا پای وجود عباس شور و شوق تمنای وصال بود. خودش را به من می چسباند. من نه ناراحت می شدم و نه اینکه لذتی انچنانی در وجودم به غلیان می آمد. حالتی میان خوشی و ناخوشی داشتم. بیشتر از من الهام و چند تا از دوستان و همکلاس هایم به وجود امده بودند. سرخوشی انها موجب شده بود که من هم بی تفاوت نباشم و در میان شور و شوق و هلهله اطرافیان حلقه نازمدی را به انشگت یکدیگر کردیم. مادرم کمی دگرگون در گوش مادر الهام چیزی گفت که من متوجه نشدم. پدر الهام چند لحظه مجلس را ترک کرد سپس با روحانی محل که فقیرتر از ما بود و خانه ای کوچکتر از ما داشت و کاملا او را می شناختم برگشت. پدر الهام گفت: به پیشنهاد پدر و مادر عروس به خاطر اینکه شئونات اعتقادی و باوری رعایت شود بد نیست که پرستو خانم و عباس اقا به هم محرم شوند.
    قبل از اینکه به شک و گمان بیفتم، پدر الهام گفت که فقط خطبه محرمیت خوانده می شود. روحانی محل به کارش وارد بود. از من پرسید که حاضرم عبتس ناصری را به همسری قبول کنم. گفتم بله. حضار کف زدند، روحانی به زبان عربی، جملاتی گفت که معنیشان را نمی فهمیدم.
    بعد گفت: شما از این به بعد فقط به هم محرم هستید و تاکید کرد رسماً به بعد عروس درنیامده ام و فقط محرم یکدیگریم. چیزی نمانده بود عباس در ماین جمع مرا در اغوش بگیرد. آهسته به او گفتم: یادت باشه فقط می تونیم بی دغدغه گفتگو کنیم و نگاههایمان دزدانه نباشد، همین.
    چهره اش کمی درهم رفت ، اما چیزی نگفت.

    پایان فصل 2
    تا صفحه 85


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    خواسته یا ناخواسته تحت تاثیر حرفهای این و آن و بیشتر بخاطر پدر و مادرم که سخت شیفته عباس شده بودند با اونامزد شدم.اگر فقط یکبار سیاوش به خواستگاری من می آمد و یقین داشتم روزی شوهر من میشود هرگز به خواسته بستگانم تن نمیدادم اما متاسفانه چنین نشد.
    من نه عباس را دوست داشتم و نه از او بیزار بودم او سعی داشت به هر نحو ممکن مرا از آن حالت بی تفاوتی بیرون بیاورد روزهای تعطیل و گاهی میان هفته به دیدم می آمد گاهی گل زمانی شیرینی و بعضی اوقات بلوز یا ژاکتی به سلیقه خودش برایم می آورد توقع داشت شور و شوقی مانند او داشته باشم گاهی پدرو مادرش ما را به خانه شان که در خیابان ری کوچه آبشار بود دعوت میکردند.رفته رفته از حالت بی تفاوتی خارج شدم با اینکه رسم نبود و لااقل مادرم عقیده داشت که قبل از عروسی نباید با عباس تنها باشم دو سه بار به اتفاق به سینما و جاهای با صفای تهران رفتیم.زمانی هم که عباس به عهدش وفا کرد و کلیه بدهیهای پدر را که نزدیک هفت هشت هزار تومن بود پرداخت کمی در دلم جا باز کرد و دیگری شکی برایم نمانده بود که واقعا دوستم دارد.به ظاهر هم که بود به او محبت نشان میدادم به او تلفن میزدم و ابراز دلتنگی میکردم.اسفند سال 1336 برای من با سالهای گذشته تفاوت داشت.نه پدرم غصه دار پس افتادن اقساط بانک بود و نه مادرم دلواپس خریدن لباس عید برای من و نه دلواپس محمد که د رغربت چه میکند.عباس از کیف و کفش و پیراهن و هر آنچه میخواستیم برایم خرید بلکه پدر و مادرم را بهم بقول معروف نونوار کرد.یکی دو روز به سال نو مانده پیشنهاد کرد که به اتفاق خانواده اش به خوزستان سفر کنیم.محمد هم د رنامه ای نوشته بود که اگر تعطیلات را نزد او باشیم خیلی خوش میگذرد.خودمان را برای سفر آماده کردیم.دیگر دغدغه مخارج سفر را نداشتیم.یک روز قبل از تحویل سال عازم اندیمشک شدیم.خواهر و شوهر خواهر عباس اتومبیلی جداگانه داشتند.پدر و مادر و خواهر کوچکش با اتومبیل خودشان بودند و ماهم سوار اتومبیل عباس.با 3 اتومبیل تهران را ترک کردیم سرتاپای وجود عباس شور و شوق بود و منهم تا حدودی تحت تاثیر محبتهای او قرار گرفته بودم.با اینکه تقریبا موفق شده بودم سیاوش را از ذهنم دور کنم اما زمانیکه بین دلم و ضمیر ناخودآگاهم رابطه برقرار میکردم دلم میخواست سیاوش بجای عباس بود.
    مادر عباس همان یک پسر راداشت یک پسرش هم زمان تولد از دنیا رفته بود.نه اینکه به دو دخترش آذر و آرزو بی تفاوت باشد اما عباس را خیلی دوست داشت و بقول معروف یکی یک دانه و عزیز دوردانه بود.
    عباس حدود 8 سال از من بزرگتر بود پا به 26 سالگی گذاشته بود.در صورتیکه من از مرز 17 سالگی عبور کرده بودم.بارها شنیده بودم که شخصیت افراد د رمسافرت شناخته میشود و منهم سعی داشتم شنیده ها را تجربه کنم او در رانندگی کمی شتاب زده بود اشتباه کسی را که بر خخلاف اصول رانندگی میکرد نمیبخشید و زبان به انتقاد میگشود.گاهی هم بد دهنی میکرد اما خودش تابع مقررات راهنمایی و رانندگی نبود.اولین بار بود که از او انتقاد کردم و گفتم:تو که از دیگران انتقاد میکنی خودت باید کوچکترین تخطی از اصول نکنی.
    کمی چهره اش درهم رفت پی بردم انتقاد پذیر نیست.خیلیها چنین بودند شاید اگر کسی از خود من ایراد میگرفت و بقولی انتقاد میکرد رنجیده خاطر میشدم اما رنجیده خاطر شدن با عصبانی شدن تفاوت داشت.
    به هر حال زمانیکه به اندیمشک رسیدیم هوا رو به تاریکی میرفت.عمو و عمه و دایی عباس در اندیمشک زندگی میکردند.مانده بودند نخست بخانه کدام یک بروند.پدر عباش خانه برادرش را ترجیح میداد.خلاصه راهمان را جدا کردیم بنظر می آمد.مادر عباس کمی دلخور شده و من کم کم باید خودم را برای اختلافات این چنینی که اغلب پیش می آمد آماده میکردم.
    به محض اشاره به زنگ خانه محمد زن و شوهر گویی در انتظار ما لحظه شماری میکردند در آستانه در ظاهر شدند.حدود 5 ماه میشد یعنی بعد از نامزدی محمد و جمیله را ندیده بودیم.مادرم دست در گردن پسرش حلقه کرد و از خوشحالی اشک ریخت.پدرم پسر و عروسش رادر آغوش کشید.جمیله خیلی خوشحال بود.محمد از اینکه عباس ما را رها نکرده بود از جمیله خوشحالتر بنظر میرسید.
    همه چیز مهیای پذیرایی ازما بود.مادرم نگاهی به شکم جمیله و اشاره به محمد به آنچه در یک آن حدس زده بود یقین پیدا کرد.جمیله حامله بود بار دیگر عروس و مادر شوهر یکدیگر را در آغوش گرفتند.مادرم سر به اسمان برداشت و خدا را شکر کرد.
    خلاصه شروع سال 1347 را در اندیمشک د رخانه برادرم بودیم.با تحویل سال یکدیگر را بوسیدیم و بهم تبریک گفتیم.
    روز بعد عباس از مادر و پدرم خواهش کرد که روزها مرا ازاد بگذارند تا به اتفاق به دیدن بستگان او برویم.مادرم با اکراه به خواهش عباس تن داد پدرم حرفی نداشت.محمد بر این اعتقاد بود که نسبت بهم نامحرم نیستیم و باید ازاد باشیم.میگفت:مگر زمان صفویه است که دختر تا شب عروسی زندانی باشد.بعد اشاره بما کرد.ادامه داد:شما ازادید که هر کجا دلتان میخواهد بروید.
    مادرم به بهانه ای مرا گوشه ای کشید و گفت:حواست جمع باشد.مادر نکنه شب برنگردی خونه محمد!بذار این دو سه ماه رو با آبرومندی بگذرونیم.
    گفتم:من دلم نمیخواد با عباس باشم.اون قصدش اینکه منو با بستگانش آشنا کنه.
    خلاصه مادرم را اسوده خاطر کردم.آنها را بخانه پدر و مادر جمیله رساندیم و ما تنها شدیم.
    عباس کمی از مادرم دلخور بود.به شوخی یا جدی گفت:اینکه بین داماد و مادرزن اغلب اختلاف می فتد بخاطر همین مسایل است.
    بر خلاف اینکه عباس کمی عصبانی بود من در کمال خونسردی به او گفتم:بالاخره مادر است و اعتقادات و باورهایی دارد که باید به آنها احترام گذاشت.عباس با نگاهی زخم الود گفت:زیاد هم نباید هر چه اونا میگن گوش کنیم.مادرم دیشب از من دلخور شد که چرا نرفتم خونه داداشش بابا هم عصبانی بود اما من کار خودمو کردم.دلم راضی نمیشه تو این سفر از تو دور باشم آخه همیشه گفتن کجا خوشه؟اونجایی که دل خوشه.
    از لهجه و لحن داش مشتی عباس راضی نبودم اما تغییر دادن او نه اینکه مشکل باشد بلکه اصلا امکان نداشت.او در تهران و در جنوب شهر متولد شده بود و از همان کودکی در کار معامله اتومبیل بود و برایش عادت شده بود که لحن کاسبکارانه و به عبارتی تهرانی غلیظ و کمی داش مشتی وار داشته باشد.
    آنروز بخانه دایی عباس که مادر و پدر و خواهرش هم آنجا بودند رفتیم.از دیدن ما خیلی خوشحال شدند.من صورت پدر و مادر عباس را بوسیدم سال نو را تبریک گفتم و برایشان ارزوی سلامتی کردم.دایی و زندایی عباس برایم غریبه نبودند و در مراسم نامزدی من شرکت داشتند.اولین عیدی ای که گرفتم از پدر عباس بود.هزار تومان که همه اسکناس نو 20 تومانی بود.مادر باس هم برایم انگشتر خریده بود.دایی عباس هم 500 تومان بمن عیدی داد.اولین بار بود که در کیف آنهمه پول میدیدم یک آن به فکرم رسید که ای کاش پدر و مادر منهم چیزی بعنوان عیدی برای عباس میخریدند و روز عید به اومیدادند تا بعدا اسباب گله نباشد.
    بعد از دیدن انها بخانه عمو و عمه عباس رفتیم.آنها هم مرا بی نصیب نگذاشتند و کیفم پرتر شد.استقبال خویشاوندان عباس از من خیلی خوب بود.آنچه مرا کمی ناراحت و شاید عصبانی میکرد توقع زیاد از حد عباس از من برای عشقبازی بود.من معتقد بودم هر چیز باید به وقتش باشد تا مزه شب عروسی بیشتر به کاممان شیرین بیاید اما این حرفها بگوش او نمیرفت.خلاصه با هشیاری و طوریکه از من نرنجد او را کنترل کردم.یک روز به اهواز رفتیم و یکی دو روز را در آبادان و خرمشهر گذرانیدم.شهرهای خوزستان بخصوص آبادان و رود کازرون برایم جالب بود.هرگز در تصورم نمیگنجید شهر ابادان به آن زیبایی باشد.در سفر اهواز و خرشمهر و آبادان محمد و جمیله با ما نبودند چرا که محمد یک روز در میان در گروهان ژاندارمری اندیمشک کشیک داشت و جمیله هم حامله بود و زیاد نباید این طرف و آن طرف میرفت.
    روز هفتم بود که به اندیمشک برگشتیم.آنچه را که میدیدم باور نمیکردم.سیاوش به دیدن محمد دوست دوران نوجوانیش آمده بود.حالت من در آن لحظه تماشایی بود.سعی کردم عکس العملم طوری نباشد که عباس بو ببرد.محمد بی خبر از اینکه من و سیاوش مدت کوتاهی دل بهم داده بودیم درست مانند زمانی که من دوازده سیزده سال داشتم رو بمن کرد و گفت:سیاوشه مگه نشناختیش پرستو؟
    وانمود کردم که نسبت به او بی تفاوتم.به سردی سلام کردم او هم گرچه از فرط هیجان تا بناگوش سرخ شده بود سعی میکرد خودش را کنترل کند.بالاخره نگاهی گله مند بمن انداخت و گفت:نمیدونستم نامزد کردی وقتی محمد بمن گفت خیلی خوشحال شدم امیدوارم خوشبخت بشی.
    پدرم او را بوسید و مادرم با خوشرویی سال نو را تبریک گفت.محمد او را به عباس معرفی کرد و گفت که از 10 سالگی با هم همبازی بودند.سیاوش و عباس دست یکدیگر را فشردند و از آشنایی با یکدیگر ابراز خوشوقتی و خوشحالی کردند.در درون سیاوش چه میگذشت نمیدانم اما برای عباس مسئله عادی بود.
    نمیدانستم که سیاوش قصد دارد در خانه برادرم بماند یا نه اما چنین بنظر میرسید که جا خوش کرده.با شناختی که از محمد داشتم هرگز راضی نمیشد سیاوش هنوز نرسیده او را ترک کند گویا یکی دو ساعت قبل از ما به اندیمشک رسیده بود.خوشبختانه عباس برای دیدن یکی از دوستانش که معامله ای با هم داشتند خانه را ترک کرد کمی خیالم راحت شد.در غیاب او جویای حال سیاوش شدم و در غالب کنایه گفتم:نه در عروسی محمد بودی ونه در مراسم نامزدی من.عجب داداشی هستی.
    سیاوش آهی کشید و گفت:کسی مرا دعوت نکرد.
    محمد حق را به او داد.خلاصه در یک فرصت کوتاه که سیاوش رادر گوشه حیاط تنها دیدم خودم را به او رساندم و گفتم:چرا اومدی اینجا؟
    سیاوش گفت:بخاطر محمد اون دوست منه.
    گفتم:بخاطر اون اومدی خواهش میکنم بخاطر من برو.تمنا میکنم به هر بهانه که شده اینجا نمون یا من لیاقت تو رو نداشتم یا برعکس برو میترسم میترسم لو برم میرتسم عباس حتی محمد پی ببره که قبلا...
    فرصت نبود زیادتر با او صحبت کنم.به ساختمان برگشتم نزدیک غروب محمد برای خریدن چیزهایی که جمیله روی کاغذ کوچکی نوشته بود خانه را ترک کرد.
    سیاوش وسایلش را توی ساک گذاشت و طوریکه کسی متوجه نشود از خانه بیرون رفت.حدود نیم ساعت بعد محمد با انبوهی از آنچه جمیله سفارش کرده بود برگشت جلو رفتم تا کمکش کنم.گفتم:داداش خیلی تو خرج و زحمت افتادی.
    محمد گفت:ای بابا طوری حرف میزنی انگار غریبه ای پرستو.
    بعد هم هر چه گرفته بود در آشپزخانه گذاشت و به تصور خودش پیش سیاوش برگشت.وقتی او را ندید پرسید:سیاوش کجا رفت؟
    گفتم:نمیدونیم داداش به جمیله و پدر ومادر هم چیزی نگفته.
    شکی نداشت که خیلی زود برمیگردد اما وقتی متوجه شد ساکش را با خودش برده شگفت زده شد چند لحظه به فکر فرو رفت سپس گفت:چرا ساکشو برده؟یعنی بدون خداحافظی رفت؟باور نمیکنم.قرار بود دو سه روزی اینجا باشه فقط برای دیدن من به اندیمشک اومده بود.چی شد؟نکنه در غیاب من چیزی گفتین؟
    مادرم گفت:وا عجب حرفی میزنی محمد چی گفتیم؟
    محمد گفت:آخه سر در نمی ارم.
    پدرم گفت:حتما برمیگرده اصلا متوجه نشدیم کی رفت.
    محمد شگفت زده تا پاسی از شب در انتظار او چشم براه بود.فقط من میدانستم او هرگز برنمیگردد.با صدای زنگ محمد با عجله خودش را دم در رساند.عباس بود.حالت مات و متعجب محمد برای عباس پوشیده نبود.علت را پرسید:محمد گفت:پسره بدون خداحافظی ساکشو برداشته رفته چرا نمیدونم.
    عباس که دلش نمیخواست غریبه ای جوان و خوش تیپتر از او و با سوادتر و برازنده تر مثل سیاوش در جمع ما باشد راضی بنظر میرسید و سعی میکرد محمد را متقاعد کند که حتما کاری پیش آمده گرچه باورش برای محمد مشکل بود و تا نیمه شب همچنان چشم براه ماند.
    آنشب پی بردم که عباس بقول معروف دمی به خمره زده کمی تعادل نداشت و چیزهایی میگفت که از هوشیاری نبود.خیلی ناراحت شدم.او را کناری کشیدم و پرسیدم:مشروب خوردی؟
    عباس گفت:نتونستم دست بچه ها رو عقب بزنم چیزی نیس.
    غیر از ناراحت شدن کاری از من ساخته نبود.
    با اینکه عباس بدش نمی آمد شب را کنار من بگذارند اما با اکراه شبها پیش پدر و مادرش یا دوستان همشهریش برمیگشت تا خاطر مادرم آسوده باشد.دیدن سیاوش بار دیگر ارتعاشی در درونم به وجود آورده بود. از حالتش پی بردم که به منظوری به دیدن برادرم آمده بود شک نداشتم قصدش باز کردن سفره دلش بود اما افسوس کمی دیر شده بود.دیگر فایده ای نداشت مسلما در نظر او من آن پرستویی که برایم نوشته بود دوستم دارد نبودم.از اینکه عجله کرده بودم و تن به ازدواج با عباس داده بودم پشیمان شدم.آنشب تا دم دمای صبح خواب به چشمانم نیامد.خلاصه سفر خوزستان خیلی هم خوش نگذشت البته بد نبود.دیدن شهرهایی که برای اولین بار میدیدم جالب و فراموش نشدنی بود.بعد از 11 روز با همان ترتیبی که آمده بودیم عازم تهران شدیم.برای اینکه عباس بمن شک نکند و به حدس و گمان نیفتد که چرا دوست برادرم سیاوش به ناگهان خانه او را ترک کرده با مهربانتر شده بودم.نگاههای عاشقانه ام او را به وجد می آورد گاهی هم دور از چشم پدر و مادرم دستی به سر و گوشش میکشیدم با آنهمه عباس بیش از آن از من توقع داشت.
    غروب روز یازدهم فروردین به تهران رسیدیم.عباس ما را پیاده کرد و بخانه خودشان رفت من همان شب به خانه الهام رفتم.آنها روز قبل از شمال برگشته بودند.گویی سالها یکدیگر را ندیده بودیم صورت هم را غرق بوسه کردیم.مادر الهام هم مرا بوسید سال نو را تبریک گفتیم پدر الهام هر سال دو اسکناس ده تومانی بمن عیدی میداد.آن سال تعداد اسکناسهای ده تومانی به 5 عدد رسید.از او تشکر کردم.سالهای گذشته پول برایم ارزش داشت هر چقدرم که مقدارش کم بود اما حالا چون از هر نظر تامین بودم و کیفم پر پول شده بود و لب تر میکردم عباس دریغ نمیکرد 5 تومان عیدی پدر الهام چنگی بدل نمیزد.مانند همیشه من و الهام به اتاقش رفتیم.به شرح ماجرای سفر و اینکه ناگهان در میان ناباوری سیاوش رادر آنجا دیده بودم پرداختم.الهام گویی برایش فلیم سینمایی تعریف میکنم هیجان زده شده بود.هر چه بر من گذشته بود بدون کم و کاست شرح دادم.هر دو بر این باور بودیم که سیاوش بدون هدف به اندیمشک سفر نکرده بود.الهام معتقد بود به فرض هم که چنین بود سودی ندارد.گفتم:از نگاه سیاوش و حالتش پی بردم که از بی وفایی من بی اندازه ناراحت است.بعد هم اهی کشیدم و ادامه دادم:کمی عجله کردم ای کاش...
    الهام گفت:نه نه اگه ای کاش و اگر رو تو زندگیت دخالت بدی هرگز راضی نمیشی.بعد هم حرف بین حرف آورد و پرسید:عباس چطوره؟
    گفتم:بالاخره باید تحملش کنم البته خیلی با محبته اما پرتوقع و جوشی هم هست.انگار مشروب هم میخوره.
    الهام پرسید:خسیس که نیست؟
    گفتم:نه اینکه خسیس نیست بلکه خیلی هم ولخرجه.
    خلاصه یکی دو ساعت با هم بودیم سپس خداحافظی کردم.
    روز 13 با خانواده عباس به یکی از باغهای عمومی جاده چالوس رفتیم پنج شش خانواده از بستگان و اشنایان آنها هم با ما بودند.خانواده های بسیاری برای گذراندن سیزده بدر به باغ آمده بودند.هر خانواده غذایی تهیه دیده بود.مردها مشغول تخمه شکستن بودند و چند نفری هم ورق بازی میکردند میگفتند و میخندیند و سربسر هم میگذاشتند زنها از هر دری سخن بمیان می آوردند.از تهیه غذا تا خرید عید و خانه تکانی گرفته تا عروسی و خلق و خوی شوهرانشان خلاصه از این شاخه به آن شاخه میپریدند.بین آنهمه زن و دختر بنظر میرسید من از همه خوشگلتر و ساده تر هستم.بحدی که بچشم می آمدم.همه چیز بخوبی وخوشی میگذشت سفره ای بزرگ گسترده شد و غذاهای گوناگون را مرتب چیدند.من و عباس کنار هم نشستیم و مشغول خوردن شدیم.مادرم و پدرم رودربایستی داشتند.خودشان رادر حد خانواده عباس و بقیه نمیدانستند و بهمین دلیل معذب بودند.گویی رو میخ

    آخر ص 95


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    نشسته اند و هرچه اطرافیان سعی داشتند آنها خودشان را غریبه نپندارند فایده ای نداشت.
    بعد از صرف نهار و جمع و جور کردن وسایل سفره عباس با پشر عمویش و یکی دو نفر دیگر کنار رودخانه رفتند. رفتارشان مشکوک بود، یکی خیار برداشته بود، یکی پرتقال و یکی هم در پی پسته و تخمه بود. خلاصه ساعتی از ما دور بودند و وقتی برگشتند هشیار به نظر نمی آمدند. عباس به مادرش اشاره کرد او لب به مشروب نزده، اما رفتارش نشان می داد که روی پایش بند نیست. به هر جال پدرم که از می خواری متنفر بود متوجه نشد. طولی نکشید به اتفاق خواهر عباس آرزو که سیزده چهارده ساله بود به دستشویی ابتدای ورودی باغ رفتیم. جوانی هرزه به من تنه زد و متلکی گفت خیلی آرام گفتم: مگه کوری؟
    اما ناگهان آرزو او را هل داد . نگاه عباس به ما افتاد. به سرعت برق خودش را رساند، وای ، خدای من، چه مصیبتی برپا شد. به فاصله یک چشم برهم زدن عباس چنان با سر به صورت جوانک کوبید که از دماغش خون بیرون زد. عباس هایش نمی کرد. او را زیر مشت و لگد گرفت، بستگان جوان به پشتیبانی او درآمدند و دوستان عباس هم مداخله کردند. نمی دانستم چه کنم. هر کس چوبی در دست فرود می آورد. گویی میدان جنگ است، یکی در گوشه ای افتاده بود و فریاد می زد که آخ سرم، دیگری زیر چشمش کبود شده بود، عده ای به میانجی گری آمدند. حریف عباس و دوستانش و حتی پدرش که سنی از او گذشته بود نمی شد. رفته رفته دعوا فروکش کرد. عباس هم بی نصیب از چوب و مشت نمانده بود. با صورت کبود و ابروی شکافته او را به گوشه ای بردند. هنوز شاخ و وشانه می کشید. در ان لحظه متوجه نشدم چه به روز جوانک آمده بود. پدر و مادرم خیلی ناراحت بودند. مادر عباس با حالت ناراحت و عصبانی نگران شکاف ابروی پسرش بود. من هم ناراحت بودم که چرا باید مسبب دعوا باشم و از عباس به شدن عصبانی بودم که چرا یکباره بدون اینکه بپرسد چه شده از کوره در رفته. مادر عباس و خواهرش به گمان اینکه برای عباس نگرانم می گفتند چیزی نشده. عباس هم تصور مادر و خواهرش را داشت، مرا دلداری می داد و می گفت: نگران نباش، خانم. فقط ابروم خراش برداشته.
    به هر حال قضیه فیصله پیدا کرد، همه نحسی سیزده را مقصر می دانستند، در صورتی که می شد دعوای انچنانی برپا نشود. با یک توپ و تشر، یا حداکثر با یک کشیده هم جوانک ادب می شد.
    ساعت از سه گذشته بود آماده برگشتن به تهران شدیم. زیر چشم راست عباس چنان کبود و ملتهب بود که به سختی رانندگی می کرد. بالاخره طاقت نیاوردم و رو به عباس گفتم: فکر نکردی با ان همه عصبانیت ممکن بود پسره رو بکشی؟
    تا آمد ناراحت شود ادامه دادم: آن وقت من چه خاکی به سرم می ریختم؟
    عباس گفت: نمی دونستم تا این حد من رو دوست داری.
    دنباله انتقاد از او را رها نکردم و گفتم: خودت تا به حال به دختری متلک نگفتی؟ اگه همه بخوان این طوری از خود بیخود بشن که روزی صد نفر کشته می شن.
    عباس گفت: اگه هیچی نمی گفتم، یعنی غیرت ندارم.
    گفتم: اون یه الف بچه بود. حواسش بود یا نبود شونه اش به من اشاره شد، آرزو شلوغش کرد.
    خلاصه به هر طریق قصدم این بود که به عباس حالی کنم از دعوا خوشم نمی آید.
    سیزده نوروز سال 1347 روز شومی بود. لااقل برای من که پی بردم عباس، کسی که قرار بود شوهر من شود، بی اندازه عصبی و تعصبی است و به قول خودش گهگاهی هم مشروب الکی می نوشد. برای خودم دلسوزی می کردم، دلم می خواست مسئله ای پیش بیاید که عروسی ما که زمان زیادی به مراسمش نمانده بود به هم بخورد، اما هیچ بهانه ای وجود نداشت. هرگز نمی توانستم بگویم او شوهر مناسبی برای من نخواهد شد. شک نداشتم پدر سالخورده ام که کمی درد قفسه سینه داشت و قرص قلب مصرف می کرد سکته می کند. تازه مادرم را چگونه راضی می کردم و به محمد چه می گفتم؟ نمی دانستم. کسی را جز الهام نداشتم که برایش حرف بزنم.
    روز چهاردهم بعد از پانزده شانزده روز به مدرسه رفتم. با دیدن الهام سرم را به علامت تاسف تکان دادم و گفتم: عباس شوهری که فکر می کردم نیست.
    ماجرای دعوایش را برایش توضیح دادم. الهام زبان به دلداری گشود و گفت: ای بابا، داداش من رضا یه ذره بچه چند روز پیش چیزی نمونده بود خون راه بندازه، چرا؟ یه پسره به من چپ نگاه کرده بود.
    الهام می گفت اغلب مردها در سنین جوانی تعصبی هستند، اما اگر خودشان چشم چرانی کنند عیب نمی دانند.
    گفتم: نه، الهام. فکر می کنم ان طور که باید عباس به دلم ننشسته. کاری هم نمی شود کرد. او ادم عجیب و غریبی است.
    روزها پشت سر هم می گذشتند. اثر جراحت ابرو و زیر چشم عباس تا زمانی که امتحان سه ماهه آخر شروع شد باقی بود. همزمان با شروع امتحانات خبر رسید که محمد صاحب دختر شده. با اینکه پدر و مادرم خوشحال شدند که بهس لامتی جمیله وضع حمل کرده، اما شک ندارم اگر پسر دار می شند خوشحال تر می شدند.
    همان طور که گفتم عباس هر هفته به خانه ما می آمد و گاهی به گشت و گذار می رفتیم. موقع امتحان ها از او خواهش کردم سراغ من نیاید. برای اینکه مجاب شود گفتم با وجود او حواسم پرت می شود و از مطالعه چیزی نمی فهمم. به حساب اینکه خیلی دوستش دارم پذیرفت و حدود بیست روز او را ندیدم. با اتمام اخرین امتحان با دوستانم دور هم جمع شدیم. در قالب شوخی گفتم: تا چند روز دیگر عروس می شوم، بدبخت یا خوشبخت نمی دانم.
    بچه ها برایم آرزوی خوشبختی کردند. همراه با آه حسرت از اینکه یکسال دیگر هم با هم هستند خداحافظی کردم.
    خانواده عباس در تدارک مراسم عقد و عروسی بودند. محمد پیغام فرستاد تا دخترش لیلا به چهل روزگی نرسد به تهران نمی آید. بدون توجه به عجله عباس و شتابزدگی مادرش باید تا ان زمان صبر می کردیم. نمی دانم چرا ناخودآگاه در انتظار اتفاقی بودم که عروسی ما سر نگیرد. همان طور که گفتم بهانه ای نداشتم. من به خاطر پدر و مادرم نمی توانستم بگویم به این وصلت خوشبین نیستم. اسیر محبت های مالی مالی خانواده عباس شده بودیم که از ما توقع جهزیه نداشتند و حتی بدهکاری پدرم را به بانک پرداخته بودند. بالاخره محمد و جمیله همراه لیلا دخترشان به تهران رسیدند، چه دختر زیبا و بامزه ای داشتند. مادرم، خواهرم و من برای بغل گرفتن او نوبت گرفته بودیم. خواهرم گفت امیدوار است خوش قدم باشد. محمد که درجه عقب مانده اش را داده بودند بر این باور بود که لیلا خوش قدم بودنش را ثابت کرده است.
    به هر حال سه روز دیگر باید سر سفره عقد می نشستم. مانند اغلب دخترها که هنگام عروسیشان از خوشحالی سر از پا نمی شناختند نبودم. ذوق و شوق و هیجان آنچنانی نداشتم. مراسم عقد در خانه پدر عباس انجام می شد. خانه ای که قرار بود خانه بخت من باشد در همان کوچه آبشار بود و حدود دویست متر با خانه پدر عباس فاصله داشت. یکی دوبار با مادرش به انجا رفته بودم. همه وسایل خانه مرتب بود و هیچ کم و کسری نداشت. دلم نمی خواست بدون جهزیه باشم اما بودم. تالاری در خیابان ری برای جشن تعیین شده بود، تعداد افرادی که ما دعوت کرده بودیم از انگشتان دست تجاوز نمی کرد، الهام و پدر ومادرش، دو سه نفر از دوستان مشترک من و الهام و محمد و جمیله هم که از دو سو با عباس خویشاوندی داشتند.
    صبح روزی که به اتفاق خواهر بزرگ عباس و دختر عمویش و پروانه خواهرم به ارایشگاه رفتم سعی می کردم بی تفاوت نباشم. بالاخرهخواهر عباس از اینکه شوری در من نمی دید به صدا درآمد و پرسید: چیه پرستو؟ اگه چیزی به نظرت می رسه یا ما کوتاهی کردیم بگو.
    گفتم: نه، نه، شما محبت می کنید. چیزیم نیست، شاید باور نمی کردم به این زودی عروس شوم. شاید هم به خاطر نداشتن جهزیه باشه، به قول معروف عروس که جهاز ندارد ناز هم نباید داشته باشه.
    خواهر عباس گفت: ما تو رو بدون جهزیه قبول کردیم، وقارو زیبائیت جهزیه توست، خودتو ناراحت نکن. امشی شب عروس تو و عباسه. شگون نداره چهره ات درهم باشه.
    برخلاف درون ناخرسندم مجبور بودم خوشحال باشم. گرچه کاملاً مشخص بود شادی متداول یک عروسی را ندارم، اما به زور خنده ای روز لبانم می نشست. خواهرم هم زبان به انتقاد از من گشود. به هر جال آرایشگر با تعریف و تمجید از من که معلوم بود در انچه می گوید تمرین دارد از داخل اینه به من خیره شد و گفت: به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را؛ این صورت ارایش نمی خواد.
    بعد از تشکر من کار را شروع کرد. اولین با بود که دست آرایشگر به مو و صورتم می خورد. ساعتها با من ور رفت. وقتی کارش تمام شد، با دقت خودم را در اینه نگریستم. من آن پرستوی روز قبل یا چند ساعت قبل نبودم. گویی روی صورتم نقاشی کرده بودند. اگر به فرض با این شکل و شمایل تاغافل خودم را می دیدم نمی شناختم. ابروهای نازک و مژه هایم غرق در ریمل و موهای پف کرده بود. اگر زیبا به نظر می آمدم هنر آرایشگر و لباس و تور سفید بود. همراهان من در انظتار عباس لحظه شماری می کردند. ساعت از پنج بعدازظهر هم گذشته بود او با اتومبیل گل زده دنبال من آمد، به محض اینکه با هم روبرو شدیم چنان به هیجان آمده بود که همان لحظه مرا در آغوش گرفت. خواهرش به او نهیب زد و گفت: برای این کارها وقت زیاده، پسر. چرا اینقدر سبک بازی درمیاری؟
    عباس بازوی مرا گرفت و به اتفاق همراهان به سمت اتومبیل رفتیم، عباس عجله داشت. شتاب زده رانندگی می کرد. خواهرم به او گفت: عباس آقا یه کم یواش تر.
    دختر عمویش دنباله آنچه خواهرم گفته بود را گرفت و گفت: است مسگه عباس، حالا چرا عجله داری.
    عباس گفت: نمی دونم، همین طوری.
    بالاخره به خانه پدر عباس رسیدیم. انبوهی از زن و مرد و دختر و پسر منتظر ما بودند در میان هلهله و شادی به اتاقی که سفره عقد را چیده بودند رفتیم. مادرم با دیدن من اشک شوق در چشمانش حلقه زد . می گفت آرزوی دیگری ندارد. من و عباس کنار سفره عقد نشستیم. ساعتی بعد دو عاقد همراه با پدر و مادرم و پدر عباس و عمو و شوهر خواهرم منصور وارد اتاق شدند. نمی توانم بگویم هیجان داشتم، اما ارتعاشی خفیف توام با ترس همه وجودم را گرفته بود. چند نفر پارچه ای سفید روی سرمان گرفتند، در حالیکه عاقد خطبه عقد را می خواند صدای سائیده شدن قند را می شنیدم: خانم پرستو اسدی، با مهریه ای که عبارت است از یک جلد کلام الله مجید و یک شاخه نبات و مبلغ پنجاه هزار تومان پول رایج کشور، آیا حاضری تو را به عقد عباس ناصری فرزند حیدر ناصری درآورم؟
    طبق عرف رایج سه بار آنچه را گفته بود تکرار کرد. وقتی بله را گفتم صدای شادباش و کف زدن کسانی که اطراف ما را گرفته بودند بلند شد. عباس عسل به دهان من گذاشت و من هر چه او انجام داد، انجام دادم. سنند و دفتر را امضا کردیم، پدرم هنگام امضا دستانش می لرزید. خیلی دلم برایش سوخت. خیلی غریب بود و ساده و تصور می کرد شانس به او روی آورده که دخترش عروس چنین خانواده مهربانی شده استو بعد از عقد هر کس به من هدیه ای از گردنبند گرفته تا گوشواره و النگو داد. پدرم با حالتی که معلوم بود احساس خجالت می کند جعبه ای را از جیبش بیرون اورد و دو دستی به عباس داد و گفت: قابل شما را نداره.
    ساعت مچی بود. در ان لحظه دلم می خواست جانم را بدهم، اما پدرم انقدر خودش را کوچک نشمرد. هر چه به خودم فشار آوردم که جلوی سرازیر شدن اشکم را بگیرم موفق نشدم. عباس متوجه شد که گریه می کنم. با همان لحن همیشگی و داش مشتی اش گفت: چی شده پرستو؟ دیگه تموم شد. تو زن من شدی. گریه نداره، باور کن زن من شدی.
    در دلم خنده ام گرفته بود. رفته رفته هوا رو به تاریکی می رفت. همه آنها که در مراسم عقد بودند خانه را به سوی تالار ترک کردند. وقتی من و عباس تنها شدیم، نمی دانم چرا می ترسیدم. او چنان تشنه وصال من بود که نمی دانم چگونه حالتش را توصیف کنم. بالاخره او را مجاب کردم که زحمت آرایشگر را خراب نکند. کمی عصبی شده بود که چرا شور و هیجان او را ندارم. مجبور شدم ابراز علاقه کنم و بگویم که از همه دنیا بیشتر دوستش دارم. در عین حال گفتم حالا که همسر او شده ام باید قول بدهیم تا اخر عمر وفادار بمانیم.
    عباس گفت: مگه قرار بود بی وفایی کنیم؟
    گفتم: نه، اما این قول را تو باید بدهی. من ههم سعی می کنم همسر خوبی برایت باشم.
    با این جملات سعی داشتم روحیه بگیرم و به خودم تلقین کنم که دوستش دارم. اما عباس اهل بحث و گفتگو و این حرفها نبود. هوا کاملا تاریک شده بود. زنگ تلفن به صدا درآمد. از تالار خبر دادند که منتظر ما هستند. نگاهی به اینه انداختم. تور و تاج را که عباس کمی به هم ریخته بود درست کردم و عازم تالار شدیم. گوش تا گوش پر بود از کسانی که می شناختیم یا نمی شناختیم. عباس دست مرا گرفته بود. حضار کف می زدند و ما از روبه روی یک یک آنها گذشتیم. عباس به دوستانش، اصغر آقا و اکیر آقا و آقا رضا و ... خوش آمد گفت. الهام و خانواده اش و دو سه نفر از دوستانم کسانی بودند که من به انها خوش آمد گفتم. در میان ان جمع فقط الهام بود که از دل و درون من خبر داشت. او می دانست انطور که باید راضی به ازدواج با عباس نبودم. به هر حال بعد از خوش آمد گویی در صدر مجلس که جایگاه عروس و داماد بود نشستیم. مردی شوخ طبع با گفتن لطیفه و تقلید از خوانندگان حضار را می خندانید. میزبانان مشغول پذیرایی بودند. محمد برادرم در جنب و جوش بود. گویی چند نفری را هم دعوت کرده بود. او خودش را به من رساند و گفت: چیه، پرستو؟ درهمی یا ذوق زده شدی؟
    گفتم: دومی درست تره.
    حیفم آمد عباس و کسانی را که ان جشن را به خاطر من برپا کرده بودند با ترشرویی دلخور کنم. خودم را خوشحال نشان می دادم. برای اینکه حرفی زده باشم از عباس پرسیدم: اینها همه بستگان تو هستند؟
    عباس گفت: نه، بیشتر بچه های بنگاه دار سرویس و بوذرجمهرین، رفقای جون جونی هستیم. نکنه می خوای رفقامو دیگه از یاد ببرم؟
    گفتم: نه، چرا باید از یاد ببری؟ مگه می شه؟
    نگاهم روی کسانی که عباس گفته ب.د رفقایش هستند دور می زد. مرد آراسته و موقری در بین انها ندیدم. به نظر می رسد اغلب مست بودند. در حال و هوای خودم بودم که عباس مرا تنها گذاشت. سراغ میزی رفت که دوستان صمیمی اش نشسته بودند. چند لحظه کنار انها نشست. پروانه خواهرم در غیاب عباس از فرصت استفاده کرد و به من نزدیک شد.
    با حالتی برآشفته گفت: چرا اخم کردی پرستو؟ همه فک و فامیلای عباس می پرسن عروس چرا ناراحته؟ چه مرگته دختر؟ یادته شب عروسی من فقط تو دو تا اتاق مهمونی دادیم، چی می خوای دیگه؟
    گفتم: نه، ناراحت نیستم. چرا ناراحت باشم؟ دلیلی نداره.
    پروانه دست مرا گرفت و نزد بستگان عباس برد. با خوشرویی سلام کردم و به انها خوش آمد گفتم. ناگهان متوجه شدم عباس در سالن نیست. قاعدتاً باید دلتنگ می شدم یا دلم شور می زد یا ناراحت می شدم که مرا گذاشته و رفته. اما بی تفاوت بودم. رفته رفته هنگام صرف شام شد. کارکنان تالار میوه ها و شیرینی های باقیمانده را از روی میزها جمع کردند و سالا و ماست و دوغ و نوشابه جایگزین کردند. من به جایگاه برگشتم. اثری از عباس نبود. میزبانان تعدادشان کم نبود. میزها را پر کردند از مرغ و برنج و کباب و خورشت. در فکر این بودم عباس در این موقعیت کجا ممکن است رفته باشد، که از راهرویی که به سالن اشپزخانه مرتبط می کرد با تنی چند از دوستانش سر درآورد و نزد من برگشت. حالتش با چند دقیقه قبل متفاوت بود. از بوی دهنش پی بردم مشروب خورده است. حالا بهانه ای برای نگرانی داشتم. با چهره ای درهم نگاهی پر معنی به او انداختم و روی برگرداندم. او نگاه معنی دار و بی معنی رو در زمان هشیاری نمی فهمید چه سذئ به ان شب که هوشیار هم نبود. طاقت نیاوردم و با حالتی برآشفته گفتم: لااقل امشب این زهرماری رو نمی خوردی!
    او هم با همان لحن داشت مشتی گفت: اوه، اوه، خانم عصبانی هم که میشن، فکر نمی کردم. چیزی نخوردم دختر. فقط یه استکان. چیزیم نیست. حالا گیرم که باشه.
    حرفی برای گفتن نداشتم. فقط خودخوری می کردم، حالت دگرگون من برکسی پوشیده نبود. فقط دای برخورد قاشق و چنگال به بشقابها به گوش می رسید. گویی در بازار مسگرها بودم. شقیقه هایم تیر می کشید، از شدت ناراحتی سرم گیج می رفت. به هر حال مهمانان با شکم پر یکی پس از دیگری با آرزوی خوشبختی از ما خداحافظی کردند. عده ای هم ماندند تا ما را بدرقه کنند، ساعت از یازده گذشته بود. عباس در حالی که دست در بازوی من انداخته بود از سالن بیرون امد. سوار بنز اخرین مدلی شدیم که متعلق به یکی از دوستان عباس بود. بار دیگر پروانه به من اشاره کرد که اخمهایم را باز کنم. چیزی نمانده بود فریاد بکشم و بگویم شوهرم در شب عروسی هوشیار نیست، وای به شبهای بعد، اما چاره ای جز تمکین نداشتم. دز مسان بوق و سر و صدا عباس حرکت کرد.
    گفتم: حالا تصادف نکنی.
    ناگهان عصبانی شد و گفت: مثل اینکه از همین شب اول نق نق رو شروع کردی. نترس دختر، حواسم سر جاشه.
    گاهی به اتومبیل سرعت می داد، گاهی می ایستاد تا بقیه اتومبیل ها به او برسند. خیلی می ترسیدم، ناگهان جلوی یکی از اتومبیل های بدرقه کننده که سعی داشت از او سقبت بگیرد پیچید. چیزی نمانده بود تصادف کند.

    تا صفحه 105


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/