صفحه 11 از 11 نخستنخست ... 7891011
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 105 , از مجموع 105

موضوع: رمان همراز عشق | سهیلا باقری

  1. #101
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    روز بعد به انتشارات آقای نکویی رفتیم و نسخه ای از کتاب چاپ شده ام را تحویل گرفتم و برای توزیع آن با آقای نکویی به توافق رسیدیم.
    ساعتی بعد در راه برگشتن به خانه بودیم که آرمان بطور ناگهانی گفت:اوه چه خوب شد یادم اومد!سپیده اگه ممکنه قبل از اینکه بریم دنبال بچه ها یه سر بریم دفتر هفته نامه چون همین الان یادم اومد که با یه نفر قرار دارم.
    نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:ولی مهد کودک بچه ها نیم ساعت دیگه تعطیل می شه.فکر می کنی تا اون موقع کارت تموم می شه؟
    - آره به طور حتم تا اون موقع تموم می شه.
    - خب اگه این طوره بریم.
    لحظاتی بعد شانه به شانه ی آرمان وارد دفتر هفته نامه شدم و بی اختیار ذهنم به گذشته ها پر کشید و به یاد پروین خواهر شوهر ماندانا افتادم.حدس زدم به زودی با او روبرو می شوم.خیلی از اینکه در حضور او به عنوان همسر آرمان معرفی شوم هیجان زده بودم.آرزو می کردم او در دفتر هفته نامه حضور داشته باشد و مرا در کنار آرمان ببیند ولی از بدشانسی بد او را در جمع کارمندان هفته نامه ندیدم.در دل از این اتفاق خیلی دلخور شدم و با کنجکاوی گفتم:آرمان از خانم دادفر چه خبر؟هنوزم باهاش همکاری می کنی؟
    نگاهی عمیق به چهره ام انداخت و گفت:چرا این سوال رو پرسیدی؟
    شانه ام را بالا انداختم و گفتم:هیچی،منظور خاصی نداشتم .فقط از روی کنجکاوی پرسیدم.
    با بی تفاوتی گفت:نه حدود یک ساله که دیگه باهاش کار نمی کنم.اون خیلی وقته که از اینجا رفته.
    - ممکنه دلیلش رو بدونم؟
    - دلیل خاصی نداشت .شاید به خاطر اختلافات کاری.یا شاید هم به خاطر اختلافات اخلاقی!پروین دختر خوبی بود .اون چند سال بود که برای من کار می کرد و ما مشکلی با هم نداشتیم.اما بعد از اینکه فهمید من میترا رو طلاق دادم یه کمی سر و گوشش می جنبید.
    آهی کشید و ادامه داد:بعد از تجربه ی تلخ زندگی با میترا واقعا از همه ی زنهای دنیا متنفر شده بودم اما تو با همه فرق داشتی.شایدم به خاطر همین بود که اونقدر زود عاشقت شدم.
    و بعد گونه ام را بوسید.به صورتش نگاه کردم و گفتم:مثل اینکه از مهمونت خبری نشد؟پس کی میاد؟چیزی به تعطیل شدن مهد کودک بچه ها نمونده.دلم براشون شور می زنه.
    نگاهی به ساعت انداخت و گفت:الان دیگه پیداش می شه.زیاد دیر نکرده.
    - چطور تا وقتی تو سرگرم صحبت با دوستت هستی من برم دنبال بچه ها.- هوم...فکر بدی نیست.
    سوئیچ را به دستم داد و گفت:اما حالا یه کمی زوده.بهتره چند دقیقه دیگه راه بیفتی.دلم می خواد بیشتر با هم تنها بمونیم.
    به رویش لبخند زدم و گفتم:باشه.
    احساس قشنگی داشتم .خاطره ی اولین برخوردی که در همین دفتر با آرمان داشتم مدام جلوی چشمهایم به نمایش در می آمد و از به یاد آوردن آن دوران خیلی لذت می برم.خوشحالی ام از این بود که حالا آرمان شوهر من بود و دیگر نگران از دست دادنش نبودم.
    لحظه ای بعد با شنیدن ضربه ای که به در زده شد از دنیای فکر و خیال بیرون آمدم و گفتم:بفرمائید.
    و او وارد شد.باورکردنی نبود ولی او حکیمی بود !قدمی به جلو گذاشت و بهت زده گفت:باور نمی کنم خودت باشی.!
    به پایش بلند شدم و گفتم:چرا خودمم.خیلی از دیدن دوباره ات خوشحالم مهرداد.خواهش می کنم بیا تو.
    هنوز ناباورانه نگاهم می کرد.او را دعوت به نشستن کردم و گفتم:تو کجا،اینجا کجا؟
    با همان حالت ناباور گفت:خواهش می کنم اجازه بده اول من این سوال رو ازت بپرسم.
    - قبلا بهت گفته بودم که برمی گردم تهران.یادت نیست؟
    - چرا اتفاقا خیلی خوب یادم میاد.اما به من بگو پشت این میز چه کار می کنی؟امتیاز هفته نامه رو خریدی؟
    با خنده گفتم:نه مهرداد من کارگردان سینمایم.با مطبوعات چی کار دارم!
    همان طور که با حکیمی صحبت می کردم نگاهم به پلاک طلایی افتاد که به گردنش انداخته بود .پلاک طلا به اسم شیوا!حدس زدم به نصیحت من گوش کرده و با شیوا ازدواج کرده است.خوشحال شدم و خواستم این موضوع را از زبان خودش بشنوم.گفتم:از دانشگاه چه خبر؟از بچه ها؟همه چیز رو به راهه؟
    اما حکیمی به حالت طعنه گفت:تو دانشگاه که خبری نیست،همه چیز مثل سابقه.اصل خبرهایی که باید اونا رو بدونی تو خونه ی خودته.خبرهایی از حال و روز شوهر بیچاره ات.
    ناگهان خنده روی لبهایم خشک شد!پیش خودم گفتم:حکیمی از حال و روز فرشاد چه خبر داره؟مگه اون با فرشاد معاشرن داره؟
    سرم را بالا گرفتم و با حالتی متفکر نگاهش کردم.حکیمی هم نگاهم کرد .چقدر تغییر کرده بود!مثل یه مرد شده بود،قوی و خوددار.حرفش را ادامه داد و گفت:چرا جوابمو ندادی؟من امروز اومدم اینجا تا با صاحب امتیاز هفته نامه صحبت کنم با آقای جلالی!ولی تو رو به جای اون می بینم پس خودش کجاس؟
    ناخودآگاه و برحسب عادت گفتم:آؤمان تا همین چند لحظه پیش توی دفتر بود .فکر می کنم الان پیداش بشه.
    حکیمی موشکافانه نگاهم کرد .از اینکه اسم آرمان را به زبان آورده بودم خیلی شرمنده شدم.دوباره با طعنه گفت:شنیدم بعد از جدا شدن از فرشاد دوباره ازدواج کردی !نکنه....
    حرفش را ناتمام گذاشت و با نگرانی نگاهم کرد.خدا رو شکر که آرمان در همان لحظه سر رسید و گفتگوی من و حکیمی نیمه کاره ماند.هر دو به احترام آرمان سرپا ایستادیم.آرمان از اینکه من و حکیمی را در کنار هم می دید خیلی تعجب کرده بود .پیش دستی کردم و گفتم:آرمان آقای حکیمی از دوستان و همکلاسی های من تو دانشگاه اصفهان بودن.من با مهمونت آشنایی قبلی دارم.بعد با خجالت به حکیمی گفتم:آقای جلالی همسر من هستن.
    آؤمان با حکیمی دست داد و گفتم:به به چه حسن اتفاقی.حالت چطوره مهرداد؟حال استاد بزرگوار ما چطوره؟
    حکیمی گفت:خوبم.حال پدرم هم خوبه.سلام بهت رسوند.
    آرمان با لحن شوخی گفت:پسر چرا این قدر دیر کردی؟این خانوم من دلش برای بچه هاش خیلی شور می زنه آ[ه الان وقت تعطیل شدن مهدکودکشونه.
    حکیمی برگشت و باز نگاه عمیقی به چهره ام انداخت .نمی دانستم چه فکری در موردم می کرد؟ترسم از این بود که مبادا خبر ازدواج من و آؤمان را به گوش فرشاد برساند.
    آرمان در کنارم ایستاد و گفت:عزیزم اگه می خوای بری دنبال بچه ها برو.حالا دیگه وقتشه.
    با صدایی لرزان که حاکی از دلشوره و شرمندگی بود گفتم:آره حق با توئه.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #102
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از دفتر هفته نامه بیرون آمدم اما حرف آخر حکیمی مدام در گوشم تکرار می شد و تمام مدت ذهنم درگیر حرفهای او شده بود .حتی تصور اینکه حکیمی و فرشاد با هم دوستی دارند در عقل و باورم نمی گنجید.فرشاد چشم دیدن حکیمی را نداشت .چطور ممکن بود حالا با او دوست شده باشد؟در تمام مدتی که رانندگی می کردم ذهنم درگیر این مسئله شده بود اما هیچ توجیهی برای آن به ذهنم نمی رسید.
    به هر حال با چند دقیقه تاخیر به مهد کودک رسیدم و بچه های عزیزم را از مهد تحویل گرفتم.خیلی بابت اینکه صاحب یک جفت دختر و پسر خوشگل شده بودم لذت می بردم.وقتی به دفتر هفته نامه برگشتم حکیمی رفته بود.یک صندلی پیش کشیدم و بی درنگ گفتم:آرمان امروز واقعا از دیدن حکیمی توی دفترت تعجب کردم.هیچ نمی دونستم تو با حکیمی و پدرش دوستی!
    آرمان بی خبر از همه جا گفت:آره اتفاقا خود مهرداد هم خیلی تعجب کرده بود.انگار باور نمی کرد تو زن منی.
    - اما من بهش حق می دم.آخه اون شوهر سابق منو می شناخت و فکر می کرد ما زندگی خوبی با هم داریم.
    آرمان با کنجکاوی گفت:راستی تا امروز فرصتی نشده بود از شوهر سابقت واسم حرف بزنی.بگو ببینم تو چرا از شوهرت جدا شدی؟
    با ناراحتی گفتم:خواهش می کنم حرف اون پسره ی مجنون و دیوونه رو پیش نکش که پاک اعصابمو می ریزه به هم.
    کمی فکر کردم .بعد گفتم:آرمان خوب یادم میاد یه روزی بهم گفتی میترا علی رغم همه ی بدی هایی که داره جنایتکار نیست.اما از شانس بد من پسرخاله ام یه جنایتکار از آب در آمد.اون می خواست منو بکشه.البته نه از روی تنفر بلکه از روی عشق زیاد.فرشاد خیلی منو دوست داشت و تحمل معاشرت منو با مردم نداشت.اون منو تو خونه اش زندانی کرده بود .می دونی آرمان؟من فکر می کنم همون طور که دختر خاله ی توبا بی بند و بار ی هاش تو رو آزار می داد پسرخاله ی من با غیرت و تعصب زیادش زندگی رو برام جهنم کرده بود.واقعا که خدا خیلی بهم رحم کرد آخه چیزی نمونده بود متهم به قتل فرشاد بشم!
    آرمان مات و مبهوت به لبهای من زل زده بود و از شنیدن حرفهایم حیرت کرده بود.بعد از خنده ای کوتاه گفتم:خب،بهتره زیاد از موضوع صحبتمون دور نشیم.بگو ببینم تو چند وقته حکیمی و پدرش رو می شناسی؟
    - خیلی وقته.مهرداد رو از وقتی دبیرستان می رفت می شناسم.پدرش هم که از دوستهای قدیمی منه.دوست مشترک من و نکویی.
    - خیلی جالبه!
    - آره ما مدتهاس با هم رابطه ی کاری داریم.البته این روزها رابطه ام با حکیمی بیشتر شده چون من مجوز انتشار یه هفته نامه ی دیگه رو گرفتم که قراره تو اصفهان چاپ بشه .می خوام برای اداره ی هفته نامه ی اصفهان از وجود مهرداد استفاده کنم.
    - اوه اینکه خیلی عالیه.
    وقتی آرمان گفت سابقه ی دوستی اش با حکیمی به گذشته ها برمی گردد باز به یاد آن روزها افتادم که به کلاس فیلمنامه نویسی می رفتم.همان روز که آرمان گفت با دوستش در دفتر هفته نامه قرار ملاقات دارد و زودتر از وقت همیشگی کلاس را تعطیل کرد .از فکرم گذشت حتما مهمان آن روز آرمان هم همین حکیمی بوده است.وقتی مسئله را از آرمان پرسیدم و جواب مثبتش را شنیدم حیرتم از چرخ بازیگر و کار روزگار دو چندان شد و به یاد آخرین ملاقاتم با حکیمی افتادم.او در آن روز با من خداحافظی نکرد و گفت دوست ندارن فرصت دیدن دوباره ی یکدیگر را از دست بدهیم.به راستی چقدر امیدوار بود و مطمئن!!
    ***********
    نیمه شب بود که آرمان با دو فنجان چای در کنارم نشست.احساس می کردم برق نگاهش آن شب حالت بخصوصی دارد .فنجان را به دستم داد و گفت:چیزی به عید نمونده سپیده.دوست داری کجا بریم مسافرت؟
    با تعجب گفتم:مسافرت؟
    - آره مسافرت.ما که نتونستیم مثل همه ی عروس دامادهای دیگه بریم ماه عسل پس بهتره تعطیلات عید رو از دست ندیم و یه چند روزی بریم مسافرت.
    فنجان چای را سر کشیدم و گفتم:خودت کجا رو پیشنهاد می کنی؟
    - اگه از من باشه می گم بریم کیش.آخه برادرم تازگی ها توی کیش یه هتل خریده.می تونیم بریم کیش و چند روزی مهمان برادرم باشیم.
    - اوه این طوری که خیلی عالی می شه.
    - پس موافقی؟
    - معلومه که موافقم.
    چایش را خورد و در حالی که مرا در حلقه ی بازوانش می گرفت گفت:از زندگی با من راضی ای؟
    با تعجب گفتم:البته که راضی ام.این دیگه چه سوالی بود که پرسیدی؟
    لبخندی زد و گفت:منم ازز زندگی با تو راضی ام اما...
    - اما چی؟چرا حرفتو قطع کردی؟
    -اما نمی دونم چرا دلم به همین خوشبختی که دارم راضی نیست.سپیده من ....من ازت....
    - تو چی؟آرمان تو از من چی می خوای؟
    - من ازت بچه می خوام.
    - بچه؟
    - آره یه پسر بچه.یه پسر ناز و شیرین مثل پسر خودت.خیلی دلم می خواد یه روزی صاحب پسر بشم.
    - جدی می گی آرمان؟تو واقعا آرزو داری پسرداربشی؟
    - آره مطمئنم بعد از پسر دار شدن دیگه هیچ آرزوی محالی ندارم.
    - خیلی آرزوی جالبی داری.پسر!
    - اگه ازت خواهش کنم یه پسر قشنگ مثل پسر خودت برام به دنیا بیاری خواهشمو قبول می کنی؟
    - آره اما من چطور می تونم بهت قول بدم بچه ام حتما پسر می شه؟
    - ما دعا می کنیم بقیه اش دیگه بستگی به لطف خدا داره.
    - من واقعا نمی دوم چی باید بگم؟!
    - فقط بگو باشه.بقیه اش با من!
    - خیلی خب باشه.
    با خوشحالی گونه ام را بوسید و گفت:خدا عمرش بده اون کسی که این یه کلمه رو اختراع کرده!
    **********
    ماه بهمن به نیمه رسیده بود که از آرمان حامله شدم و یکبار دیر پرونده ی پزشکی تشکیل دادم.آرمان بعد از شنیدن جواب قطعی دکتر سر از پا نمی شناخت و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید.همین طور پدر و مادر.حتی پدر و مادر کیوان....همه از شنیدن این خبر خوشحال شدند.مخصوصا مادر که هم چشم انتظار بچه ی مژگان بود و هم چشم انتظار بچه ی من.
    مژگان اردیبهشت ماه سال بعد راهی بیمارستان شد و یک دختر خیلی قشنگ به دنیا آور د که مثل خودش سبزه رو بود.نام نگین رو برای او انتخاب کردند و به این ترتیب سیامک هم به جمع پدرها پیوست.
    روزهای زندگی من و آرمان هم در کمال صفا و صمیمیت سپری می شد.
    چند ماه بعد در آستانه ی باز شدن مجدد دانشگاه یکبار دیگر دست به قلم بردم و شروع به نوشتن قصه ی زندگی ام کردم .البته آرمان کار مدام را قدغن کرده بود و معتقد بود من نباید برای نوشتن این کتاب عجله به خرج بدهم و نوشتن آن را مانند کتاب اولم در عرض سه چهار روز تمام کنم چون خیلی به سلامت من و نوزادی که در راه بود اهمیت می داد.اما حقیقت این بود که با شروع ماه پاییز و به یادآوردن دوران پر غم و غصه ی پاییز سال قبل و مسئله فوت کیوان روحیه ام به طرز محسوسی تغییر کرد و باز دچار افسردگی شدم.این مسئله خیلی آرمان را نگران کرده بود.
    در سال روز فوت کیوان نه ماهه و در آستانه ی زایمان بودم و نگرانی همه از افسردگی شدید من به اوج رسیده بود.می ترسیدند من باز بر مزار کیوان دچار تشنج بشم و کارم به بیمارستان بکشد و ناراحتی و حالتهای عصبی ام روی نوزاد تاثیر بگذارد.
    از لحظه ای که وارد قبرستان شدیم آرمان حتی برای یک لحظه دستم را رها نکرده بود و تمام مدت توجه اش به من بود.به غیر از من و آرمان تعداد زیادی از بستگان کیوان،پدر و مادرش و همین طور پدر و مادر خودم و سیامک و مژگان ...همه بر مزارش حاضر شده بودند.
    سرانجام پس از یک سال دوری دوباره بر مزار کیوان نشستم و با سرسختی از ریزش اشکهایم خودداری می کردم.خاطره ی روزهای کوتاه خوشبختی ام با او چشمه ی احساسم را به جوشش وامی داشت و مرغ دلم در تمنای دیدارش به پرواز در می آمد.آرمان متوجه تغییر حالم شده بود.دستش را روی شانه ام گذاشت و زمزمه کرد:خواهش می کنم به اعصابت مسلط باش.
    پدر کیوان سنگ قبر پسرش را با آب و گلاب شست و همه دسته گل هایشان را روی سنگ قبر گذاشتند.من هم دسته گلی را که در دست داشتم روی سنگ قبر گذاشتم و محزون و دل شکسته مشغول قرائت فاتحه شدم.بعد گلهای تقدیمی ام را پر پر کردم و آنها را به شکل یک قلب دور اسمش ریختم.گریه ام بی صدا بود .می دانستم در کنارم نشسته و تماشایم می کند،گرمای وجوش را احساس می کردم.چقدر به او نزدیک بودم فقط چند متر با پیکرش فاصله داشتم.تصویر صورت قشنگش ،چشمهای سبزش و موهای طلای اش حتی برای یک لحظه از مقابل چشمهایم کنار نمی رفت.به راستی هنوز هم دوستش داشتم.هنوز....
    پس از خواندن فاتحه سرم را بالا گرفتم و به چهره ی تک تک افرادی که سر قبر نشسته بودند نگاه کردم.همه غصه دار و ناراحت بودند اما کوچکترین صدایی از کسی شنیده نمی شد.فقط زیر لب فاتحه می خواندند .شاید باز به حکم پدر کیوان همه از گریه و زاری منع شده بودند.مبادا من دچار احساسات شوم و باز کارم به بیمارستان بکشد.
    کمی سرم را برگرداندم و نگاهم روی صورت آرمان ثابت ماند.نمی دانم چه احساسی باعث شده بود که او رنگ پریده و هیجان زده شود؟وقتی با دقت نگاهش کردم متوجه شدم همان طور که دستش را روی سنگ گذاشته و فاتحه می خواند قطره های درشت عرق هم روی پیشانی اش نشسته است و بدنش با تکان خفیفی می لرزد.
    آرمان قبلا به من گفته بود نسبت به شخصیت کیوان خیلی حساس شده و نزدیکی عجیبی را نسبت به او احساس می کند.من هم تا آن لحظه تمام خاطرات خودم را با کیوان برای او تعریف کرده بودم.
    برگشتم و دوباره نگاهم روی اسم کیوان که بر سنگ قبر حک شده بود خیره ماند.در یک لحظه یاد نگاه خمار و چشمهای دلفریبش به خلوت خیالم سر کشید و عاقبت به گریه افتادم.با چانه ای لرزان و در میان گریه ای آرام زمزمه کردم:کیوان عزیز دلم،خاطره ی عشق تو برای همیشه تو قلب من جاودانه می مونه.برای همیشه.از نظر من تو همیشه زنده ای و در کنارم زندگی می کنی.من هنوز گرمای وجودتو حس می کنم.از راه دور می بوسمت و به اندازه ی یه دنیا برات بوس می فرستم.خواهش می کنم اونا رو از من قبول کن و بدون که من هیچ وقت فراموشت نمی کنم.هیچ وقت.
    *********


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  4. #103
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    - سپیده کارت تموم نشد؟
    - چرا آرمان بالاخره تموم شد.
    - چیزی رو که از قلم ننداختی؟
    - نه همه رو نوشتم .هم خاطرات خوب رو نوشتم،هم خاطرات بد.اما من فکر می کنم هنوز برای چاپ کتاب یه کمی زوده.آخه دلم می خواد خاطره ی به دنیا آمدن بچه مون رو هم بنویسم.به هر حال این بچه ثمره ی عشق من و توئه.نظرت چیه؟
    نوشته هایم را در دستش گرفت و همان طور که متاب خاطراتم را ورق می زد گفت:موافقم فکر خوبیه.
    - یه چیز دیگه هم می خوام بهت بگم.
    - بگو عزیزم.
    -امروز صبح رفته بودم پیش دکتر تا دوباره معاینه ام کنه.دکتر با اطمینان صد در صد گفت که این دفعه ام بچه ام پسره.یعنی اینکه تو به زودی پسر دار می شی.
    - آه راست می گی؟دکتر مطمئنه که بچه مون پسره؟
    - آره اینم جواب سونوگرافی ،پسره.همونی که خودت می خواستی.
    - ای خدا شکرت.سپیده این بهترین خبری بود که تا به حال توی عمرم شنیدم.
    - راستشو بخوای منم از وقتی این خبرو شنیدم دل توی دلم نیست و خیلی خوشحالم .اما نکته ی اصلی اینه که می خواستم خواهش کنم اجازه بدی وقتی بچه مون به دنیا اومد اسمشو بذاریم کیوان.آخه این نهایت آرزوی منه که از کیوان یه یادگاری داشته باشم.
    از شنیدن حرفم به فکر فرو رفت و زیر لب گفت:واقعا دست سرنوشت در مورد کیوان خیلی بی رحمی کرد.وقتی خاطرات مربوط به کیوان رو برام تعریف می کردی بهت حق می دادم که این طوری شیفته و شیداش شده باشی.باشه عزیزم من حرفی ندارم.
    سرم را روی شانه هایش گذاشتم و گفتم:متشکرم.کیوان به من قول داده بود خیلی زود برمی گرده پیشم،اون خیلی مطمئن بود .من فکر می کنم بالاخره موفق شده یه جوری دل خدا رو راضی کنه که اونو دوباره بهم برگردونه.
    *************
    دو روز بعد از سالگرد فوت کیوان در حالی که مهمان خانه ی سیامک بودم درد زایمان به سراغم آمد و مرا راهی بیمارستان کرد و فقط چند دقیقه پس از بستری شدن زایمان کردم و دومین بچه ام به دنیا آمد.راستی که خدا چه پسر خوشکلی را به ما داده بود .یک تکه جواهر بود.ناز و توپل.

    وقتی پرستار بچه ام را به دستم داد از لمس کردن پوست لطیف و موهای نرمش خیلی لذت بردم.صورتش را بوسیدم و گفتم:کیوان پسر ناز نازی من،خیلی دوستت دارم ،خیلی.
    لحظه ای بعد آرمان هم در کنارم نشست و با شیفتگی به پسرش نگاه کرد.گفتم:می خوای بغلش کنی؟
    با لبخندی گفت:البته که می خوام.
    کیوان کوچولو را به آغوش پدرش دادم.آرمان همان طور که انگشت سبابه اش را روی لب پسرش بازی می داد گفت:پسر خوشگله تو تا حالا کجا بودی؟می دونی چند سال چشم به راهتم؟
    اما در همان لحظه صدای جیغ کیوان کوچولو در آمد و من برای اولین بار صدای گریه اش را شنیدم.آرمان با دستپاچگی کیون را به دستم داد و گفت:بیا بگیرش سپیده،اگه این پسره بخواد این طوری ابراز احساسات کنه که کارمون زاره!
    با خنده گفتم:پدر عزیز و کم حوصله تازه کجاشو دیدی،این اولشه.بدون رودرواسی باید تا یکی دو سال گریه های بی وقت پسر عزیزتو تحمل کنی.
    آرمان هم خندید و گفت:شوخی کردم عزیز دلم من نوکرشم هستم.
    در آن لحظه مادر و بقیه هم از راه رسیدند .و کسی که با یک دنیا اشتیاق به طرفم دوید به طور حتم سپیده بود که دلش می خواست هر چه زودتر برادرش را ببیند.آرمان دخترش را بغل کرد و او را روی تخت گذاشت.صورتش را بوسیدم و گفتم:سلام دخترم،تو چرا صبح به این زودی از خواب بیدار شدی؟
    سپیده با شیرین زبانی گفت:آخه دلم برات تنگ شده بود مامانی.
    با خوشحالی گفتم:عزیزم دلت می خواد داداش کوچولوتو بوس کنی؟
    _ آره.
    سپیده صورت برادرش را بوسید و گفت:مامانی اسم داداشم چیه؟
    گفتم:اسمش کیوانه.کیوان اسم قشنگیه؟
    سپیده با سادگی کودکانه اش گفت:آره قشنگه فقط یه کمی سخته.
    با تعجب گفتم:سخته؟
    سپیده گفت:نمی دونم ولی اسم داداش آرمان راحت تره.
    خندیدم و گفتم:این هم یه حرفیه!
    مادر و مژگان در کنارم نشستند و هر دو صورتم را بوسیدند و زمانی که متوجه شدند اسم کیوان را برای پسرم انتخاب کرده ام با تاثر سرشان را پایین انداختند.شاید سعی می کردند گریه ی خودشان را کنترل کنند.مژگان نوزادم را در بغلش گرفت و با بغض صورتش را بوسید.من هم دختر کوچولوی او را در بغلم گرفتم.نگین در زمان به دنیا آمدن کیوان نوزادی شش ماهه و فوق العاده دوست داشتنی بود که همیشه از بازی کردن با موهای پرپشت و سیاهش لذت می بردم.
    لحظه ای بعد پدر و سیامک هم از راه رسیدند.سیامک با یک دسته گل بزرگ وارد اتاق شد و به محض ورود با صدای بلند گفت:این پسره ی گردن کلفت که امروز به دنیا اومده داماد خودمه.از حالا گفته باشم که پس فردا خاطرخواه پیدا نکنه.
    همه با خنده به او گفتیم:اول سلام بعدا کلام.
    سیامک هم خندید و گفت:سلام به همه.
    بعد رو به من کرد و گفت:سپیده داماد من کو؟
    گفتم:داماد تو بغل خانومته.
    به شوخی گفت:ا......ا...چه داماد پررویی .رفته تو بغل مادر زنش چی کار؟
    گفتم:ای پدر زن حسود.داماد به مادر زنش محرمه.
    سیامک،کیوان کوچولو را از آغوش مژگان گرفت و با دقت به صورتش نگاه کرد.بعد گفت:اسمشو چی گذاشتی؟
    - خودت چی فکر می کنی؟
    - ای شیطون حتما...
    - آره سیامک .اینکه پرسیدن نداره.
    سیامک به حالت شوخی سرش را تکان داد و گفت:مثل اینکه کیوان محکومه تا ابد داماد خانواده ی ما باشه.منم مجبورم یا خواهرمو بهش غالب کنم یا دخترمو.!
    در این لحظه مژگان یک پس گردنی جانانه به سیامک زد اما بلافاصله برگشت تا سیامک متوجه نشود پس گردنی کار چه کسی بوده است.سیامک وقتی برگشت و کسی را پشت سرش ندید به شوخی گفت:سپیده فکر می کنم این روح کیوان بود که زد پس کله ام!می بینی ،تا اسم داماد شدن میاد وسط این پسره زود هل می شه و ابراز احساسات می کنه.
    بعد با خنده گفت:البته منم اگه جای کیوان بودم همین طوری ذوق زده می شدم آخه این دفعه ی سومه که کیوان می خواد داماد بشه.
    مژگان برگشت و دوباره به سیامک پس گردنی زد طوری که سیامک متوجه شد پس گردنی اول هم کار او بوده.به شوخی گوش سیامک را کشید و گفت:ای سیامک بی حیا،تازگی ها خیلی جرات پیدا کردی.نکنه چشم منو دور دیدی که صحبت از دو سه بار داماد شدن می کنی.ها؟
    سیامک با دستپاچگی گفت:نخیر خانوم،ما کی باشیم که همچین جسارتی بکنیم ما تو همین اولیش هم موندیم!
    وقتی سیامک نوزادم را به دستم داد آرمان در کنارم نشست.به صورتش نگاه کردم و گفتم:آرمان خیلی خوشحالم که آخرین آرزوی کیوان هم برآورده شد.آخه این آرزوی کیوان بود که یه روزی جزیی از وجود من بشه!
    با لبخند شیرینی گفت:پس اگه این طوره من خیلی خوشحالم که اونو به آرزوش رسوندم.
    همان طور که نگاهش می کردم گفتم:امروز برق نگاهت حالت خاصی داره .معلومه که خیلی سرحالی،همین طوره؟
    با لحنی آرام و خاطری آسوده گفت:آره هیچ وقت تو زندگیم به اندازه ی امروز سرحال نبودم.آخه امروز احساس می کنم به همه ی آرزوهای خودم رسیدم.احساس می کنم خوشبخت ترین مرد روی زمینم و سهم خودمو از تمام خوشبختی های دنیا گرفتم.
    بوسه ای بر دستش زدم و گفتم:من خوشبخت ترین زن روی زمینم.تو این مدتی که با هم زندگی می کنیم تمام روزهای من قشنگ و رویایی بوده.من با تو مفهوم خوشبختی رو حس کردم.عزیز دلم تو تمام دلخوشی زندگی منی.تو تمام خوشبختی منی.
    به نرمی زیر گوشم گفت:ما هر دو خوشبختیم.
    صورتش را بوسیدم و گفتم:حق با توئه آرمان.ما هر دو خوشبخت ترین زن و شوهر روی زمینیم.
    ********
    فصل آخر
    می نویسم با اشک ،می نویسم با آه و افسوس.می نویسم در حالی که هنوز عزادار و سیاهپوشم و هنوز اشک چشمم خشک نشده است.
    یکسال از فوت آرمان عزیزم گذشته و من پس از وقفه ای پنج ساله دوباره کتاب خاطراتم را باز می کنم تا فصل آخر را بنویسم.
    نمی دانم با چه جملاتی نفرت خودم را از دست بی رحم تقدیر که هرازگاه با نامهربانی زخمی به دلم می گذارد توصیف کنم.فقط این را می نویسم که در این یک سالی که از مرگ آرمان می گذرد روزی که صد بار زجر جان کندن را با پوست و استخوانم حس کرده ام اما دریغ از نعمت مرگ که گریبانم را بگیرد.من هنوز زنده ام و محکوم به مرگ تدریجی هستم .البته خودم خوب می دانم نفرین چه کسی پشت سرم است.من روزی صد بار می میرم و زنده می شوم تا یک روز دیگر زنده باشم و ذره ذره جان بدهم.
    پارسال در چهرمین سالگرد ازدواجم با کیوان به اتفاق آرمان سر مزارش رفتیم تا برای شادی روحش فاتحه ای بخوانیم اما نمی دانم چه احساسی همیشه آرمان را در مزار کیوان منقلب می کرد.آرمان آن روز هم هنگام خواندن فاتحه برای کیوان رنگ پریده و هیجان زده بود.
    روز بعد از آن ماجرا صبح زود از خانه خارج شد اما هرگز به خانه برنگشت.مرگ او خیلی غافلگیر کننده بود.او قربانی یک سانحه ی رانندگی شد و در دم جان سپرد و نگاه منتظر من برای همیشه در حسرت دیدن دوباره اش به در خشک شد.او هرگز نیامد.
    روزی که برای شناسایی جسدش به بیمارستان رفتم اصلا قادر نبودم صورتش را بشناسم چرا که هنگام تصادف بیشترین خسارت به سمت چپ ماشین وارد شده بود و چیزی از پیکر آرمان باقی نمانده بود.
    یک شبانه روز پس از فوتش آرمان را در طبقه ی اول قبر کیوان دفن کردیم و به این ترتیب آرمان و کیوان دو تن از عزیزترین یاران زندگیم برای همیشه همخانه شدند.
    در روز به خاک سپاری اش آنقدر اشک ریختم و شیون کردم که باز کارم به بیمارستان کشید و اگر به خاطر وجود بچه هایم نبود بدون هیچ قید و شرطی خودم را از شر این زندگی راحت می کردم.اما چه کنم که محکوم به زنده ماندن هستم.اگر من بمیرم بچه هایم نابود می شوند.من به خاطر آنها مجبورم که زنده بمانم.
    در زمانی که آرمان فوت شد پسرم کیوان سه ساله بود و به شدت به پدرش وابستگی عاطفی داشت و به طرز محسوسی برای پدرش بیشتر از سپیده بیتابی می کرد.مدام بهانه ی پدرش را می گرفت و قهر می کرد و ساعتها گریه می کرد و جیغ می زد.
    سپیده پارسال هشت ساله بود و به کلاس دوم دبستان می رفت اما از آنجا که خیلی به من وابسته بود سعی می کرد غمخوار من باشد و کمتر بهانه می گرفت تا مرا ناراحت نکند.اما گاهی وقتها که مخفیانه حرکاتش را زیر نظر می گرفتم متوجه می شدم که تنهایی خودش برای از دست دادن پدرش گریه می کند و غصه می خورد.
    همین طور پسر اولم که آرمان را همانند پدر واقعی خودش دوست داشت.چون از وقتی که خودش را شناخته بود دست مهربان آرمان را به عنوان پدر روی سرش احساس کرده بود .البته او به فرشاد هم علاقه دارد و در مدت این پنج سالی که از جدایی من و فرشاد می گذرد به طور معمول هر ماه با پدرش ملاقات می کند.
    آه فرشاد....می دانم هنوز مجرد است و بعد از من ازدواج نکرده است.اما این را نمی دانم که مرا فراموش کرده یا هنوز هم مثل گذشته ها دوستم دارد.چون در مدت یکسالی که از مرگ آرمان می گذرد هرگز به دیدنم نیامده است.حتی پیغامی هم برایم نفرستاده است.نمی دانم،شاید هم در گوشه ای نشسته و از دور به منو سرنوشت نکبت بارم می خندد.من همه چیزم را باخته ام.هم عشقم،هم همسرم،هم امید زنده ماندنم....همه را باخته ام و حالا مانند یک مرده ی متحرک به این طرفو آن طرف می روم چون مجبورم که نقش زنده ها را بازی کنم.آه این نقش کثیف ترین نقشی است که تا امروز به من تحمیل شده است.من اصلا از اینکه بازیگر فیلم سرنوشت خودم باشم احساس خوش آیندی ندارم.
    **********
    با شنیدن صدای چند ضربه که به سنگ مزار آرمان عزیزم نواخته شد سرم را بالا گرفتم و چشمم به میترا افتاد که بر مزار آرمان نشسته بود و داشت برای شادی روح او فاتحه می خواند!
    نگاهی دقیق به چهره اش انداختم ،خیلی تکیده شده بود .بعد از قرائت فاتحه پیش دستی کرد و رو به من گفت:سلام.
    اما من انگار هنوز از او می ترسیدم.با صدایی لرزان گفتم:سلام ،حالت چطوره؟
    میترا گفت:چی بگم؟شکر خدا .هنوز زنده ام.
    نفس عمیقی کشید و ادامه داد:می گن یه سال از مرگ آرمان گذشته ولی من هنوز ناباورم.من چند روز پیش برگشتم ایران که باهاش آشتی کنم اما....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  6. #104
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    حرف میترا آتش زیر خاکستر وجودم را شعله ور کرد و گریه ام به شدت بالا گرفت.در میان هق هق گریه ام گفتم:میترا منم هنوز نتونستم مرگ آرمان رو باور کنم.آخه چطور ممکنه .آخه چطور می تونم باور کنم؟ما شب قبل از اون حادثه ی لعنتی تمام مدت با هم گپ زدیم و خوش بودیم اما درست دوازده ساعت بعد اون اتفاق شوم افتاد.
    نفسم به سختی بالا می آمد و توان صحبت کردن نداشتم.با کلماتی بریده بریده گفتم:میترا تو دل این قبر تنگ و تاریک هم آرمان عزیزم خوابیده هم کیوان شوهر دومم.تو نمی دونی از دست دادن عزیزهام چه ضربه ای به روح و جسم من زده.آخ میترا دلم داره از این همه غصه آتیش می گیره.

    میترا دستمالی را به طرفم گرفت و گفت:خیلی خب،بهتره اینقدر بی تابی نکنی،حتما قسمت همین بوده.
    - آره قسمت،لعنت به این قسمت که اینقدر برام بد آورد.میترا فقط خدا می دونه که این روزها مردن تنها آرزومه اما چیزی که هنوز منو سرپا نگه داشته وجود بچه هامه.این بچه ها من که نمی ذارن من با خیال راحت به استقبال مرگ برم.من یه خواهشی ازت دارم،ممکنه چند لحظه به حرفهام گوش بدی؟
    میترا سیگاری آتش زد و گفت:چه خواهشی؟
    بغضم را فرو دادم و گفتم:میترا دختر تو حالا دیگه جزئی از وجود من شده،باور کن من سپیده رو مثل بچه های خودم دوست دارم .خواهش می کنم اونو از من نگیر و اجازه بده من بازم مادرش بمونم.
    میترا دود سیگار ش را به هوا فرستاد و گفت:باشه حرفی ندارم،من هیچ وقت برای اون بچه مادر خوبی نبودم.حرف تو درسته اون حتما تو رو مادر خودش می دونه.من چیزی ندارم که بهش بدم.دوست ندارم فلاکت زندگی خودمو نصیب اون دختر بی گناه بکنم.
    و بعد سرپا ایستاد و آماده ی رفتن شد.با اینکه پیش خود عهد کرده بودم هیچ وقت در زندگی میترا را نبخشم با این حال دلم نمی آمد نسبت به او بی تفاوت باشم .قبل از اینکه از من فاصله بگیرد صدایش کردم و هر دو برای چند لحظه یکدیگر را در آغوش گرفتیم.میترا گفت:سپیده منو ببخش،من با سرنوشت تو بازی کردم.خواهش می کنم منو حلال کن.
    گفتم:نه میترا من هیچ رنجشی ازت ندارم.تو امروز لطف بزرگی در حق من کردی.اگه ممکنه چند لحظه صبر کن چون تا چند دقیقه دیگه برادرم بچه ها رو می آره اینجا.شاید دخترت بخواد تو رو ببینه.
    میترا اشک هایش را پاک کرد و گفت:نه بهتره من زودتر برم.اون بچه پنج ساله که منو ندیده.هیچ تصویری از من تو ذهنش نداره.اون واقعا تو رو مادر خودش می دونه.بهتره این تصور برای همیشه تو ذهنش بمونه که تو مادر حقیقیش هستی.
    میترا با قدمهایی سنگین دور شد و من تا دقایقیرد قدمهایش را نگاه می کردم.در همان حال ناگهان نگاهم به نقطه ای خشک شد!و ناباورانه زمزمه کردم:ای خدا اونم تکیده شده.انگار نه انگار که فرشاده!چقدر شکسته شده.راستی از کجا فهمیده امروز سالگرد فوت آرمانه؟
    فرشاد آمد اما تمام مدت سرش را پایین انداخته بود و مرا نگاه نمی کرد .نشست و بدون اینکه چیزی بگوید مشغول خواندن فاتحه شد اما من هنوز به او نگاه می کردم باورم نمی شد یکبار دیگر او را پیش رویم می بینم اما احساس بدی داشتم.مدام با افکارم درگیر بودم .از خودم بدم می آمد.شرم داشتم در مورد فرشاد آنطور قضاوت کنم اما دست خودم نبود .تمام مدت احساس می کردم فرشاد از اینکه بر مزار کیوان نشسته است راضی و خوشحال است.
    اما نه،باز دلم نمی آمد فرشاد را متهم به چنین بی انصافی بکنم.به هر حال او یک انسان بود او حتما راضی به مرگ کیوان نبود و از اینکه او در اوج جوانی مرده بود احساس خوبی نداشت.
    وقتی قرائت فاتحه را تمام کرد از جا بلند شد و روبرویم ایستاد و یواش یواش سرش را بالا گرفت.آه فرشاد.عاقبت نگاهم با نگاهش در آویخت.چقدر از حضورش خجالت می کشیدم!به آرامی گفتم:سلام.
    با صدایی لرزان جواب داد:سلام .مزاحم که نیستم؟
    گفتم:نه بشین.
    هر دو زیر سایه ی درختی نشستیم.مثل همیشه شوریده بود.دقایقی با کلمات بازی کرد و گفت:لعنت به من ،چقدر حرف برای گفتن داشتم اما حالا همه رو فراموش کردم.
    کمی مکث کرد و بعد از چند لحظه سکوت گفت:بذار قبل از هر چیز فوت آرمان رو بهت تسلیت بگم،باور کن من خیلی از شنیدن خبر فوتش متاسف شدم می خواستم زودتر از اینا بیام دیدنت اما خب ...
    به آرامی گفتم:از ابراز همدردیت متشکرم.
    فرشاد آهی کشید و گفت: ....آره از مرگ آرمان متاسفم هر چند که اون احتیاج به تاسف خوردن من نداره.سپیده من فکر می کنم هیچ کس احتیاج به تاسف خوردن و دلسوزی من نداره.برای اینکه این خود منم که محتاج دلسوزی های دنیام.می دونی چرا؟چون درست پنج ساله که من روزی یه بار می میرم و زنده می شم تا دوباره زجر بکشم و ذره ذره جون بدم.این دو نفر که حالا تو این قبر تنگ و تاریک دفن شدن از نظر من خیلی خوشبخت بودن که یک دفعه مردن و راحت شدن اما من فلک زده دقیقه به دقیقه زجر جون کندن رو با پوست و استخوانم لمس می کنم اما اونقدر بدبختم که حتی عزرائیل هم حاضر نیست یه سری بهم بزنه و احوالمو بپرسه.سپیده تو خودت شاهد بودی که چند بار خواستم خودمو از قید این زندگی جهنمی راحت کنم اما مثل اینکه تقدیر من نیست به این زودی ها جون بدم.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  8. #105
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    حرفهاي فرشاد قلبم را جريحه دار مي كرد . در حالي كه به شدت گريه مي كرد گفت : بعد از اينكه منو ترك كردي و از پيشم رفتي حتي يه لحظه روي آرامش و آسايش رو نديدم . زندگي برام حكم جهنم رو پيدا كرده حكم يه تبعيد گاه اجباري.
    آه سپيده از نظر تو من مستحق دلسوزي نيستم؟

    من مستحق تاسف نيستم؟
    يعني هيچكس نيست كه دلش به حال من بسوزه ؟
    سپيده تو رو خدا يه جوابي به من بده.
    چرا براي اونايي كه فقط يه مرتبه تو زندگي مي ميرن اين همه عزاداري ميكنن اما براي من كه تا حالا هفتاد مرتبه جون دادم و مردم هيچ كس گريه نمي كنه ؟
    حتي منو به حساب هم نمي آرن . مگه من آدم نيست؟
    مگه من چه گناهي كردم كه بايد اينقدر تحقير بشم؟
    اينقدر زجر بكشم؟ عذاب بكشم؟ ها؟
    گريه هاي فرشاد قلبم را مي لرزاند . احساس مي كردم گريه هايش چكه چكه هاي وجودش بود كه از چشمهايش فرو مي چكيد . فرشاد داشت نابود مي شد . واقعا بدون هيچ تعارفي داشت فنا مي شد و من اصلا دلم نمي خواست كه يك روز فرشاد هم بميرد و من تنها و بي كس بمانم!
    آرام دستش را گرفتم و گفتم : فرشاد تو يه مردي . اين همه گريه براي يه مرد خوبيت نداره خواهش ميكنم بس كن . من حال و روز تو درك مي كنم اما باور كن كه روزگار منم دست كمي از تو نداره . منم زجر كشيدم. عذاب كشيدم. پابه پاي تو. شايدم بيشتر از تو.
    به صورتم نگاه كرد و گفت: ما هر دومون به آخر خط رسيديم بايد چاره اي براي اين وضعيت پيدا كنيم. خدا رو شكر كه باز محكوميت چهار پنج ساله ام تموم شد وتونستم چند كلمه باهات حرف بزنم .
    راستي حال پسرم چطوره؟ سلامته؟
    آره حالش خوبه اونجاس پيش مادرم نشسته.
    همان طور كه داشتم به آنطرف قبرستان اشاره مي كردم دوباره نگاهم به نقطه اي خشك شد و از ديدن حكيمي كه داشت به سمت ما مي امد رنگ به چهره ام نماند .
    زير لب گفتم: خداي من اون اينجا چي كار مي كنه؟
    آخه چرا حالا اومده؟ نمي تونست يكي دو ساعت زودتر بياد كه چشم فرشاد بهش نيفته؟
    فرشاد هم برگشت و حكيمي را ديد اما خونسرد بود و عكس العملي نشان نمي داد. حتي در لحظه اي كه به ما رسيد با او دست داد و چند لحظه اي هم خوش و بش كرد! واقعا گيج شده بودم.
    نمي دانستم چه بازي در كار است؟
    حكيمي از فرشاد فاصله گرفت و به سمت من آمد. جرات سلام كردن به او را نداشتم. خودش پيش دستي كرد و گفت: سلام بازم بهت تسليت مي گم چون مي دونم داغ دلت هنوز تازه اس.
    بدون اينكه نگاهش كنم گفتم: سلام خيلي لطف كردي كه اومدي.
    آهي كشيد و گفت: اين چه حرفيه؟ آرمان يكي از بهترين دوستهاي من بود. منخيل يبراي خودم متاسفم كه اونو از دست دادم.
    و بعد بر مزار آرمان نشست و مشغول قرائت فاتحه شد...
    پس از اولين برخوردي كه در دفتر آرمان با حكيمي داشتم بارها و بارها با او روبرو شده بودم چون همانطور كه آرمان گفته بود حكيمي مسوليت هفته نامه اصفهان را قبول كرده بود و در حين همين روابط كاري چندين بار او را در دفتر آرمان ديده بودم . و همين طور در طول يك سالي كه از فوت آرمان مي گذشت با كمك او موفق شدم امتياز هفته نامه را احراز كنم تا چاپ هفته نامه متوقف نشود. به همين دليل از عكس العمل فرشاد در هراس بودم .
    مي ترسيدم داغ دلش با ديدن رابطه دوستانه من و حكيمي تازه شود اما رفتار فرشاد اين طور نشان نمي داد . خونسرد و بي تفاوت در گوشه اي ايستاده بود و چيزي نمي گفت . انگار نه انگار كه روزي چشم ديدن حكيمي را نداشت اما حالا...
    هنگامي كه حكيمي مشغول خواندن فاتحه بود در كنارم ايستاد و گفت: دلم خيلي براي ديدن پسرم تنگ شده.آخرين باري كه ديدمش ازم قول گرفت براش كيف و وسايل مدرسه بخرم. منم يه عالمه خرت و پرت براش خريده ام. مي رم يه سري بهش بزنم.
    واقعا باور كردني نبود. فرشاد به همين راحتي من و حكيمي را با هم تنها گذاشت و رفت!
    خواستم همراهش بروم كه حكيمي زود صدايم زد و من با شنيدن صداي او سرجا خشك شدم: سپيده مي خواستم چند لحظه حرف بزنم. البته اگه منو قابل بدوني و به حرفهام گوش بدي.
    برگشتم و با يك دنيا دلهره گفتم: بگو.
    مثل اينكه متوجه دلواپسي من شده بود چون با خونسردي گفت : نگران فرشاد نباش. گذشت زمان و ظلم روزگار اونو خيلي عوض كرده.
    ناباورانه گفتم: تو از كجا مي دوني؟
    چون نزديك پنج ساله كه باهاش رفيقم وخوب مي شناسمش.
    راستي؟!
    پس چرا تا حالا چيزي بهم نگفته بودي؟
    براي اينكه فرشاد بهم اجازه نمي داد. سپيده باور كن روح فرشاد تو اين چهار پنج ساله خيلي آزار ديده. الان حدود يك ساله كه هر روز التماسش مي كنم پاشه بياد تو رو ببينه اما نمي اومد. حتي بهش مي گفتم اجازه بده برم با سپيده صحبت كنم كه اون بياد تو رو ببينه اما بازم بهم اجازه نمي داد مي گفت تو دنياي خودش با توزندگي مي كنه و باهات خوشبخته. مي گفت سپيده اي كه من باهاش زندگي مي كنم خيلي با من مهربونه و منو دوست داره.
    ناباورانه گفتم : مهرداد تو اين حرفها رو جدي مي گي؟
    يعني فرشاد اينقدر بهت نزديكه كه از احساسات قلبي خودش برات حرف مي زنه؟
    آره اوايل باورش براي خودمم مشكل بود اما بعد يواش يواش باورم شد كه فرشاد مي خواد باهام رفيق بشه. بعد اينكه تو از اصفهان رفتي هر روز مهمون خونه من بود. مي گفت وقتي منو مي بينه خودشو به تو نزديك تر حس مي كنه. البته منم همين احساس رو نسبت به فرشاد داشتم چون منم از رفتن تو دلتنگ بودم و حال و روزشو خوب مي فهميدم. با اين حال از همون موقع بود كه تصميم گرفتم هر طور شده عشق تو رو رو فراموش كنم و ديگه بهت فكر نكنمچون دلم خيلي به حال فرشاد مي سوخت. ترجيح مي دادم تو براي هميشه متعلق به فرشاد باشي و يه روزي برگردي پيشش. به خاطر همين بود كه زود رفتم خواستگاري شيوا و باهاش نامزد كردم تا راحت تر بتونم فراموشت كنم.
    قدمي به جلو گذاشت و ادامه داد: سپيده من يه روزي به نصيحت تو گوش كردم و با دختري كه بهم علاقه مند شده بود ازدواج كردم. خدا رو شكر زندگي خوب دارم واز انتخابم راضي ام. اما حالا نوبت توئه كه به نصيحت من گوش كني باور كن فرشاد هنوز هم مثل گذشته ها عاشقته شايد هم خيلي بيشتر از اون روزها. من فكر ميكنم حالا وقت اينه كه در مرود عهد و پيموني كه با فرشاد بسته بودي يه كمي فكر كني. ببين سپيده فرشاد پدر بچه توئه. تو هم مجبوري براي ادامه زندگي به يه مرد تكيه كني. يه مرد كه از تو و بچه هات حمايت كنه. مطمئن باش هيچ كس براي همراهي تو مناسب تر از فرشاد نيست. سپيده منو ببخش ولي من مجبورم يه حقيقتي رو بهت بگم.
    سرش را پايين انداخت و گفت: تو خيلي قشنگي هيچ بعيد نيست همين روزها پاي خواستگارهاي ديگه هم به زندگيت باز بشه. پس خواهش مي كنم تا اين اتفاق نامبارك پيش نيومده دوباره با فرشاد ازدواج كن و اجازه بده اون در كنار تو و بچه هات يه بار ديگه طعم خوشبختي رو بچشه. منم مثل هميشه در حاشيه زندگيت مي مونم و دلمو فقط به ديدنت خوش مي كنم.
    بعد سرش را بالا گرفت و در عين ناباوري فت: اما اگه نخواي با فرشاد ازدواج كني بخدا قسم دفعه ديگه تو رو براي خودم خواستگاري مي كنم و هر طور شده باهات ازدواج مي كنم چون اصلا دلم نمي خواد يه گردن كلفت ديگه از راه برسه و تو روازم بگيره خب نظرت چيه؟
    با فرشاد ازدواج مي كني يا با من؟
    تو كه دلت نمي خواد هووي شيوا بشي. ها؟
    واقعا از شنيدن حرفهاي حكيمي شوكه شده بودم . قبول حرف هايش و باور اينكه در اين چند سال همدم تنهايي هاي فرشاد بوده خيلي برايم مشكل بود. از طرفي به هيچ عنوان آمادگي اين را كه دوباره با فرشاد زير يك سقف زندگي كنم نداشتم. و از همه بدتر اينكه حالا خود حكيمي هم مدعي شده بود و خيال داشت از من خواستگاري كند!
    يكبار ديگر سر مزار عزيزانم نشستم و اين بار چشمم به كنده كاري اسم آرمان روي سنگ قبر خيره ماند . درآن لحظه تمام خاطرات خوب و شيرين روزهايي كه در كنارهم گذرانده بوديم جلوي چشمهايم زنده شد.
    زير لب گفتمك آرمان يعني تو راضي ميشي من حريم عشق تو رو به فرشاد ببخشم و اين دفعه از روي عشق و علاقه باهاش ازدواج كنم؟ اگه بخواي باهات رو راست باشم مي گم از اينكه قهر روزگار يه بار ديگه دامنم رو بگيره و فرشاد رو هم از دست بدم خيلي مي ترسم اون پدر بچه منه . دلم نمي خواد آرمان هم مثل بچه هاي ديگه ام يتيم بشه.
    به نظرت فرشاد قابل اعتماده؟
    يعني اون مي تونه پدر خوبي براي بچه هاي تو باشه؟
    آه چقدر دوست داشتم فقط يه بار ديگه تو رو ببينم و باهات حرف بزنم. در اون صورت مي تونستم با خيال راحت به فرشاد فكر كنم و تصميمم رو بگيرم.
    چشمهايم را بستم و آخرين فاتحه را براي آرمان و كيوان عزيزم قرائت كردم. به راستي دل كندن از آن دو و رفتن خيلي مشكل بود اما چاره اي نداشتم. بايد مي رفتم تا يكبار ديگر همه چيز را از نو شروع كنم.
    حكيمي هنوز بالاي سرم ايستاده بود. به صورتش نگاه كردم و او با اطمينان گفت: سپيده ترديد نداشته باش. من بهت قول مي دم اخلاق و شخصيت فرشاد خيلي عوض شده . تو مي توني بهش اعتماد كني . در ضمن راجع به يه مسله ديگه هم مي خواستم باهات حرف بزنم.
    با او همقدم شدم و گفتم: بگو دلم مي خواد همه حرفهاتو بشنوم.
    من مي خوام امتياز هفته نامه رو ازت بخرم فروشنده اي؟
    اما تو كه تهران زندگي نمي كني! چطور مي توني هفته نا مه رو اداره كني؟
    من و شيوا قراره تا چند وقت ديگه بياييم تهران و اينجا زندگي كنيم. چون كه من تصميم گرفتم به ياري خدا ساخت اولين فيلم سينمايي ام رو شروع كنم. به خاطر همين بايد بيام تهران و از امكانات اينجا براي فيلمبرداري استفاده كنم.
    اوه اين خيلي عاليه جدا تبريك مي گم.
    متشكرم
    حالا قصد ساختن چه جور فيلمي رو داري؟
    راستش چند سال پيش يه سناريو نوشتم كه دلم مي خواد اونو به عنوان اولين تجربه ام روي پرده ببرم. قصه اش مربوط به عشق و عاشقي هاي روزمره و زندگي جوونهاي امثال خودمونه.
    خيلي خوبه. موضوع قصه هر چي كه باشه مهم نيست مهم نفس كارته.
    همين كه تصميم گرفتي كار و شروع كني از نظر من خيلي با ارزشه.
    نگاهي گذرا به صورتم انداخت و گفت: پس حالا كه كارمو تحسين مي كني ازت خواهش ميكنم نقش هنرپيشه اول فيلم رو قبول كني و توي اين تجربه كمكم كني.
    من؟!
    آره تو.
    اما من...
    سپيده خواهش مي كنم نيت بهونه جويي نداشته باش. من چند سال پيش اين قصه رو بر حسب شخصيت تو نوشتم. اين نهايت آرزوي من كه يه روزي بازي تو رو در قالب چيزي كه نوشتم ببينم.
    بازي بر حسب فيلنامه تو؟!
    ناگهان پاهايم سست شد و از حركت باز ايستادم. حرف حكيمي غم سنگيني را به دلم نشاند و بي اختيار به گريه افتادم. آرمان هميشه آرزو داشت براي فيلمهاي سينمايي كه من آن را مي سازم يا در آن بازي مي كنم فيلنامه بنويسد اما حيف كه اين آرزويش هيچ وقت بر آورده نشد و من نتواستم تا روزي كه زنده بود در هيچ فيلم سينمايي بازي كنم. چون زماني كه فارغ التحصيل شدم پسرم كيوان شش ماهه بود و من تمام مدت مشغول بچه داري بودم. و زماني كه كيوان بزرگ شده بود و از شير افتاد بود آرمان فوت شد و هر دو براي هميشه حسرت به دل اين قضيه مانديم.
    حكيمي متوجه احساسات من شده بود و قيافه اش او را ناراحت و افسرده نشان مي داد. با اين حال براي تسلي دل من گفت: سپيده تو اين يكسالي كه از فوت آرمان مي گذره تو روزهاي سخت و پر غم و غصه اي رو داشتي. تمام مدت كارت همين بوده گريه كردن و غصه خوردن. حتي هنوز سياهتو از تنت در نياوردي. من فكر مي كنم حالا وقت اونه كه يه كمي روحيه ات رو عوض كني تو هنوز خيلي جووني. ببين سپيده اين يه فرصت ايده آله هم براي من هم براي خودت. پس خواهش مي كنم توي اين تجربه كمكم كن. اين يه حقيقته كه تو بهترين دوست مني و هميشه مثل يه رفيق بهم كمك كردي. پس اين دفعه هم موافقت كن و اجازه بده تو ساختن اين فيلم سينمايي رو سفيد از آب دربيام.
    اشكهاي روي صورتم را پاك كردم و گفتم: در مورد فروش امتياز هفته نامه جوابم مثبته. من حاضرم اونو باهات معامله كنم اما...
    هنوز حرفم تمام نشده بود كه چشمم به ماشين سيامك افتاد كه داشت به سمت ما مي آمد. فرشاد هم متوجه حضور ما شد و از ماشين پياده شد. در حالي كه دست آرمان كوچولوي مرا دردستش گرفته بود.
    حكيمي نگاهي به پسر خجالتي من انداخت و گفت: سلام عمو جون حالت چطوره؟
    آرمان با لحن كودكانه اش گفت: سلام عمو خوبم.
    حكيمي گفت: با عمو دست نمي دي؟ تو ديگه براي خودت مردي شدي.
    آرمان دستش را دراز كرد و حكيمي روي زانو نشست و يك بسته كادو شده را از كيفش در آورد و به آرمان گفت : شنيدم امسال بايد بري مدرسه .
    آره؟
    آرمان سرش را تكان داد و گفت: آره.
    حكيمي با لبخندي گفت: آفرين پسر خوب اين هم جايزه ات بازش كن ببين خوشت مياد.
    آرمان هديه را از حكيمي نگرفت انگار خجالت مي كشيد.
    فرشاد به او گفت: بابا جون هديه عمو رو قبول كن. عمو تو رو دوست داره.
    آرمان كه تشويق پدرش را مي ديد هديه را از حكيمي گرفت و او دوباره سر پا ايستاد و رو به من گفت: در مورد فروش امتياز هفته نامه جوابت رو شنيدم اما در مورد بازي تو فيلم سينمايي...
    گفتم: مهرداد ممكنه ازت خواش كنم چند روز بهم فرصت بدي تا به پيشنهادت فكر كنم؟
    داخل ماشين شد و گفت: آره حتما... تا هفته ديگه خوبه؟
    آره خوبه.
    حكيمي نگاه معني داري به فرشاد انداخت و گفت: البته اميدوارم فرشاد جور منو بكشه و اگر خواستي بهانه جويي كني از طرف من بهت اصرار كنه و خلاصه يه جوري راضيت كنه.
    اين بار از شنيدن حرفش واقعا شوكه شدم. زير لب گفتم: حتما حكيمي و فرشاد در مورد مسله با هم تباني كردن و فرشاد مي خواد براي به دست آوردن دل من بهم رشوه بده.
    حكيمي گفت: من هفته ديگه بر ميگردم تهران. اميدوارم تو اين يه هفته فرصت كافي براي فكركردن داشته باشي.
    بعد رو به فرشاد گفت: راضي كردن سپيده با تو.
    فرشاد نگاهي به من انداخت و گفت: سعي خودمو مي كنم.
    بعد با حكيمي دست داد و به او گفت: مواظب خودت باش به پدرت هم سلام برسون!
    شمام مواظب خودتون باشيد.
    خداحافظ
    خداحافظ جفتتون.
    بعد از رفتن حكيمي با فرشاد تنها شدم اما نمي دونم چرا تمام مدت از حضورش خجالت مي كشدم! انگار دفعه اولي بود كه با او روبرو مي شدم.
    فرشاد خيلي تغيير كرده بود. آرام و متين و خوددار شده بود. همان چيزي كه روزي آرزوي من بود. به صورتش نگاه كردم واقعا دلم برايش تنگ شده بود. در همان حال نگاهم به ماشين سيامك افتاد كه وارد محوطه شد و چند متر دور از ماشين من توقف كرد به استقبالش رفتم و گفتم: سلام سيامك. بچه ها كه اذيتت نكردن؟
    سيامك گفت: نه اين وروجكهاي تو مثل نگين خودم برام عزيزن من اذيتي ازشون نديدم.
    مژگان هم از ماشين پياده شد. به طرف او رفتم و گفتم: سلام مژگان گردشتون خيلي طول كشيد.
    مژگان گفت: سلام. راستش مخصوصا معطل كرديم كه مراسم تموم بشه.
    آخه مي ترسيدم صحنه هاي عزاداري رو خاطره بچه ها تاثير بذاره. كار بدي كردم؟
    نه كار بدي نكردي. بچه ها كه اذيتت نكردن؟
    نه چه اذيتي؟ بچه هاي آرمان فوق العادن درست مثل پدرشون.
    در آن لحظه كيوان عزيزم دامنم را گرفت و گفت : ماماني بغلم كن.
    كيوان شيرين زبان و دوست داشتني من حالا پسر بچه اي چهار ساله شده بود و بر عكس آرمان كه هميشه خجالتي و گوشه گير بود كيوان سرزبون دار و شيطون بود و هميشه با شيرين كاري هايش مرا سرگرم مي كرد. كيوان را در بغلم گرفتم.
    در همان حال دستم دور گردن دختر عزيزم انداختم و گفتم: مامان جون كيوان كه اذيتت نكرد؟
    سپيده گفت: نه ماماني اصلا اذيتم نكرد. فقط يه دفعه از دستش عصباني شدم چون روي نقاشيم خط كشيد.
    نگاهي به صورت پسركوچولوي قشنگم انداختم و گفتم: عيب نداره دخترم داداشت هنوز كوچولوئه. نمي دونه اين كار بده. حالا برو بشين پيش مامان بزرگ تا منم بيام و برگرديم خونه.
    مژگان به طور ناگهاني گفت: هي اينجا رو ببين سپيده اون فرشاده؟
    آره مژگان فرشاده
    سيامك گفت: اومده اينجا كه چي؟ حتما اومده براي آشتي.ها؟
    آره سيامك حق با توئه.
    خب چه جوابي مي خواي بهش بدي؟
    نمي دونم. سيامك نمي خواي باهاش سلام و عليك كني؟
    چرا ميام. تو برو پيشش منم چند دقيقه ديگه ميام.
    نگاه فرشاد تمام مدت رو صورتم ثابت مانده بود و هنوز محو تماشا بود. انگار چشمش كسي روبه جز من نمي ديد! همانطور كه كيوان را در بغلم گرفته بودم به او نزديك شدم. فرشاد تا به آن روز كيوان كوچولوي مرا نديده بود. وقتي در كنارش ايستادم دستش را به طرفم دراز كرد و گفت : ممكنه خسته بشي. بچه رو بده به من.
    كيوان بدون اينكه احساس غريبي كند خودش را در بغل فرشاد انداخت.
    فرشاد به او نگاه كرد و گفت: سلام پسرم اسمت چيه عزيزم؟
    كيوان با شيرين زباني گفت: اسمم كيوانه.
    فرشاد از شنيدن اسم كيوان خيلي جا خورد. كمي مكث كرد بعد با حالتي متفكر گفت: چه اسم قشنگي داري!
    كيوان با شيرين زباني گفت: اسمم كيوان جلاليه اما بابام مرده. مامانم مي گه بابام رفته پيش خدا. مامانم مي گه منم هر وقت خيلي بزرگ شدم مي تونم برم پيش بابام اما فعلا نمي تونم. چون اگه من از پيشش برم اون تنها مي شه.
    اين بار من هم از شنيدن حرفهاي كيوان جا خوردم. او معمولا با هيچ غريبه اي اينقدر راحت صحبت نمي كرد.
    فرشاد برگشت و براي لحظه اي به من نگاه كرد بعد به كيوان گفت : عزيزم مامانت راست مي گه. تو بايد هميشه پيش مامانت بموني و ازش مواظبت كني. راستي تو منو مي شناسي؟
    كيوان شانه اش را بالا انداخت و گفت: نه!
    فرشاد گفت: من باباي آرمانم داداشتو مي گم. دوست داري من باباي تو هم باشم؟
    طفل بي نواي من اين بار درماند كه چه جوابي به فرشاد بدهد.نيم نگاهي به من انداخت وگفت: نمي دونم ! هر چي مامانم بگه.
    فرشاد هم به من نگاه كرد. انگار كيوان درست همان جوابي را داده بود كه فرشاد آرزوي شنيدنش را داشت. دستم را گرفت و گفت : سپيده شنيدي پسرت چي گفت؟
    سرم را پايين انداختم و چيزي نگفتم. فرشاد با بي قراري گفت: اگه مي دونستي امروز چقدر محتاج ديدن روي ماهتم اين طوري رو تو ازم بر نمي گردوندي.
    خداي من هنوز همان طور شوريده و عاشق بود و از شدت هيجان داشت مي لرزيد! دستش رازير چانه ام گذاشت و سرم را بالاگرفت وگفت: سپيده من اومدم كه همه خطاهاي گذشته ام رو جبران كنم. من اومدم اين دفعه واقعا تو رو خوشبخت كنم. ببن عزيزم من حاضرم همه هستيمو به پات بريزم و بهت كمك كنم تا به همه آرزوهات برسي. آخ من حاضرم شونه هامو قدم گاهت كنم تا تو روشون قدم بذاري و به اوج برسي. سپيده من بدون تو هيچم و پوچ. من بدون تو اصلا مفهومي ندارم . بذار يه بار ديگه شانسمو امتحان كنم. با تمام وجود بهت قول مي دم كه اين دفعه شوهر خوبي برات بشم همين طور پدر خوب براي بچه هات. آخ اگه تو فقط يه بار ديگه اين فرصتو به من بدي.
    خب اون وقت چيكار ميكني؟
    جونمو فدات مي كنم.
    وحشت زده گفتم: نه فرشاد! من هيچ احتياجي به اين كار ندارم . من تو رو زنده مي خوام زنده وسلامت اگه دوست داري دوباره با هم زندگي كنيم بايد بهم قول بدي كه براي هميشه كنار من و بچه هام زنده بموني.
    لبخند كمرنگي زد و گفت: باشه عزيزم هر چي تو بگي. سپيده باور كن من هنوزم مثل گذشته ها دوستت دارم. آره من هنوزم ديوونه تم.
    باز وحشت زده شدم و با دلواپسي گفتم: نه فرشاد نه! من ابدا ديوونگي هاي تو رو نمي خوام. من ازت مي خوام كه مثل يه مرد خوددار و صبور باشي. تو بايد مجنون بازي رو براي هميشه ترك كني.
    سرش را پايين انداخت و آهسته گفت: حق با توئه. من از ديوونگي خيري نديدم. وقتشه كه عاقل بشم و فقط عاشقت باشم خب حالا باهام ازدواج مي كني؟
    به چشمهايش نگاه كردم. آرامش بي نظيري در سوسوي نگاهش بود كه چشمم را نوازش مي كرد. واقعا دوستش داشتم. با كمال ميل گفتم: آره.
    بوسه اي بر دستم زد و با شوريدگي هميشگي اش گفت: سپيده عزيزم. من هر شب خوابتو مي ديدم. تو اين پنج ساله حتي يه لحظه از يادم نرفتي.
    هر شب برات اشك ريختم. اگه بدوني چقدر انتظاربرگشتت رو كشيدم. آه عزيزدلم منو ببخش. من به خاطر همه نامهربوني هاي گذشته ازت معذرت مي خوام. اما اين قول رو بهت مي دم كه اين دفعه آخري باشه كه ازت معذرت خواهي مي كنم. امكان نداره بعد از اين كاري كنم كه مجبور بشم به خاطرش ازت معذرت بخوام
    و اينو بهت قول مي دم.
    منم دوستت دارم فرشاد. هيچ وقت به اندازه امروز احساس نكرده بودم كه دلم برات تنگ شده.
    قطره هاي زلال اشك بي محابا از چشمهايش سرازير بود. اما مشخص بود كه اين گريه گريه خوشحالي است. به آرامي گفت : مي دونستم. سپيده مي دونستم تو بالاخره يه روزي عاشق من مي شي.آره سپيده من بيچاره تم.
    هيچ وقت تو زندگيم كسي رو تا اين حد دوست نداشتم.
    اشكهاي رو صورتش را پاك كردم و گفتم: فرشاد قول بده هيچ وقت تنهام نمي ذاري و براي هميشه كنارم زنده مي موني.
    مشتاقانه گفت: قول مي دم. شايد باور نكني ولي من بعد از رفتن تو پنج مرتبه خودكشي كردم اما نمي دونم چرا هميشه جون سالم به در بردم ؟ عزيزم خيالت راحت باشه من به اين راحتي ها جون نمي دم. مخصوصا حالا كه دلم مي خواد سالهاي سال عمر كنم.
    با شنيدن صداي سيامك هر دو به طرفش برگشتيم.
    فرشاد خودش پا پيش گذاشت و با سيامك روبوسي كرد و به او گفت: سيامك بهم تبريك نمي گي؟ سپيده دوباره مي خواد عروس من بشه.
    سيامك برگشت و نگاهي به من انداخت و چون لبخند مرا ديد به فرشاد گفت: مبارك باشه شاه دوماد. راستي كه سپيده اول وآخر مال خودته.
    سوئيچ ماشينم را به طرف فرشاد گرفتم و گفتم : بيا فرشاد بهتره تو بشيني پشت فرمون.
    فرشاد گفت: نه خودت بشين اين برنامه فقط براي زمستونهاس!
    گفتم: باشه ولي الان دلم مي خواد تو بشيني پشت فرمون آخه مثلا دامادي.
    لبخندي زد و سوئيچ را از دستم گرفت.
    همگي سوار شديم و حركت كرديم. در اين ميان پسرم آرمان از همه خوشحال تر بود و از اينكه براي اولين بار من و پدرش را در كنار هم مي ديد ذوق زده شده بود. اين حالتش براي من كه هميشه او را گوشه گير و خجالتي ديده بودم جاي تعجب داشت. اما نهايتا از اينكه بچه هايم دوباره صاحب پدر شده بودن خيلي خوشحال بودم و احساس رضايت مي كردم.

    پايان - پاييز 1381
    (فاخته)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 11 از 11 نخستنخست ... 7891011

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/