نه!واقعا این طور نبود .من از زندگی در کنار فرشاد راضی بودم اما او هنوز به من سوءظن داشت.من گذشته ها را فراموش کرده بودم و او را برای آینده ام انتخاب کرده بودم اما فرشاد هیچ وقت گذشت و فداکاری من را درک نمی کرد و هنوز نسبت به من بی اعتماد بود.به راستی در حل مشکلات زندگی ام درمانده بودم و نمی دانستم چطور می توانم این حقیقت را به او بفهمانم که من واقعا دوستش دارم و وجودش برایم باارزش است؟
با بیچارگی خودم را در آغوشش رها کردم و با صدای بلند به گریه افتادم.گفتم :فرشاد تو در مورد من اشتباه می کنی،بخدا من از زندگی باتو راضی ام.من دوستت دارم.تو شوهر منی.پدر بچه ی منی.من و آرمان به حمایت تو احتیاج داریم.فرشاد تو رو خدا منو درک کن،تو به من قول دادی که مانع ادامه تحصیل نشی.ببین!این تویی که زیر قول و قرارت زدی بخدا من بی تقصیرم.باور کن من برای همیشه کنارت می مونم و سر قول و قرارم هستم.به شرط اینکه تو هم زیر قول و قرارت نزنی.فرشاد خواهش می کنم سماجتو بذار کنارو منو در شرایطی قرار نده که مجبور بشم برخلاف میلم رفتار کنم.من دوست ندارم تو سن بیست و دو سالگی مطلقه بشم.تو رو خدا به من رحم کن.
و صدای زار زار گریه ام بود که به آسمان رفت.فرشاد نگاهی به چهره ی شوریده ام انداخت و گفت:پس آرمان چی؟کی می خواد از این بچه مراقبت کنه؟
- تو نگران آرمان نباش.من اون بچه رو به دنیا آوردم ،خودم هم بزرگش می کنم.صبح ها می برمش مهد کودک .مابقی اوقات روز هم خودم ازش مراقبت می کنم.در مورد کارهای خونه هم بهت قول می دم که همه چیز رو به راه باشه.اوه فرشاد خواهش می کنم مخالفت نکن.این آخرین فرصتیه که بهت می دم.تو رو خدا منو پشیمون نکن.من باید برم.من طاقت خونه نشینی رو ندارم.
- خیلی خب،گریه نکن.نفسم داره از دیدن گریه هات بند میاد.بس کن.
- فرشاد من خیلی دوستت دارم.چرا حرفمو باور نمی کنی؟چرا به من اعتماد نداری؟من هیجده ماهه که دارم با تو زندگی می کنم اما تو هنوز منو نشناختی.هنوز منو باور نکردی.من چطور می تونم بهت بفهمونم که دوستت دارم؟
- خیلی خب سپیده،گریه نکن.خواهش می کنم بس کن.
- فرشاد اگه بخوای سوئیج ماشینم رو بهت می دم که خودت منو برسونی اما بذار برم.فقط بذار برم.
- خیلی خب برو.من حرفی ندارم.
- آه متشکرم.متشکرم.
خوشبختانه التماس هایم تاثیر گذار بود و فرشاد خودش را از سر راهم کنار کشید.تصمیم گرفتم من بعد نیز همان طور رفتار کنم و محبتم را با رفتاری عاشقانه به پایش بریزم تا او را تحت تاثیر قرار دهم بلکه به من اعتماد پیدا کند و دست از بدبینی و سوءظن بردارد و باور کند که من بالاخره شیفته و شیدایش شده ام و او را از صمیم قلب دوست دارم.
* * *
روزها از مرگ خاله مهری می گذشت و شرایط زندگی پس از مرگ خاله خیلی سخت و دشوار شده بود.من مجبور بودم به خاطر اینکه به همه ی وظایفم رسیدگی کنم ساعتهای استراحتم را کمتر کنم .در عوض مجبور بودم به طور همزمان هم درس بخوانم هم به فرشاد و زندگی ام برسم و هم کارهای خانه ی مسعود خان را انجام دهم.با این حال چاره ای جز تحمل نداشتم.با تلاش و جدیت درس می خواندم و مصمم بودم اجازه ندهم این دشواریها روی وضعیت زندگی و تحصیلی ام تاثیر بگذارد چون به فصل امتحانات پایان ترم نزدیک می شدم و مطمئن بودم با به دست آوردن نمرات بالا و معدل عالی در امتحانات ،دانشگاه تهران رغبت بیشتری برای پذیرش من نشان می دهد.
با اینکه فرشاد موضوع برگشتن به تهران را منتقی کرده بود،من برنامه ام را تغییر ندادم و طبق هماهنگی که با مژگان انجام داده بودم درخواست انتقالی تحصیلی ام را به دانشگاه تحویل دادم و مصمم بودم به هر ترتیب که شده فرشاد را راضی کنم که همراه من به تهران بیاید چون رفتارش بعد از مرگ خاله خیلی تغییر کرده بود.کم حرف شده بود.زیاد با من درگیر نمی شد.مدام سرش به کار خودش بود.تعداد سیگارهایی که مصرف می کرد روز به روز بیشتر می شد و از آن احساسات تند و شوریدگی های همیشگی اش خبری نبود .فرشاد نسبت به همه چیز بی تفاوت شده بود.حتی نسبت به رفقای مسعودخان!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)