صفحه 6 از 11 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 105

موضوع: رمان همراز عشق | سهیلا باقری

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    زندگی در تهران عالی بود! همه چیز خوب و لذت بخش بود. از زندگی در کنار خانواده ام خیلی خوشحال بودم و آرزو می کردم درس و تحصیلاتم در دانشگاه اصفهان زودتر تمام شود تا من و فرشاد دوباره به تهران برگردیم و در کنار پدر و مادر زندگی کنیم. مادر هم از حضور من و مژگان در کنار خودش خیلی خوشحال بود و اقلا روزی چند دست لباس نوزاد می دوخت و با اشتیاق زیادی آنها را تزئین می کرد.
    در طول همان یک هفته از غیبت فرشاد کمال سوءاستفاده را کردم و موفق شدم تمام فیلم های سینمایی که روی پردۀ سینماهای شهر نمایش داده می شد و همین طور نمایشنامه هایی که روی صحنه میرفت را تماشا کنم. اما حیف که مهلت یک هفته ای من برای خوش بودن و شاد زندگی کردن خیلی زود تمام شد. نیمه شب جمعه بود که فرشاد با تهران تماس گرفت، در حالی که مشخص بود تاب و تحملش را از دست داده: " الو سپیده؟ "
    _ سلام فرشاد حالت چطوره؟
    _ خوبم اما خیلی از دستت شاکی ام! می دونی این دفعۀ چندمیه که دارم به خونه تون زنگ می زنم؟ از صبح تا حالا کجا بودی؟ چرا موبایلت رو خاموش کردی؟
    _ اوه چه خبره شلوغش کردی؟ اولا از صبح تا حالا رفته بودم گردش. دوماً مجبور بودم موبایلمو خاموش کنم چون تمام مدت تو سینما بودم. حالا مشکلت چیه؟
    _ مشکلم اینه که چرا تنهایی رفتی سینما. چشم منو دور دیدی که این طوری هول شدی و پات تو خونه بند نمی شه؟
    _ فرشاد بخدا این حرفهات خجالت داره. مگه من بچه ام که منتظر بشم یکی دستمو بگیره و منو ببره سینما؟ بابا من قبل از ازدواج با تو زمین و زمان رو زیر و رو می کردم. هر روز خدا از این ور تهران، می رفتم اون ور تهران. حالا تو چه توقع هایی از من داری ها!
    _ خانومم دوران قبل از ازدواج رو ولش کن، وضعیت تو حالا فرق کرده. تو نباید تنهایی واسه خودت بری گردش. ببینم، چرا با مژگان نرفتی؟ درسته که دل خوشی از رفیق بازی هات ندارم ولی خب، اگه با مژگان می رفتی اینقدر بهم بر نمی خورد.
    _ رفیق بازی کدومه فرشاد؟ مژگان زن داداش منه!
    _ خب چرا با زن داداش عزیزت نرفتی؟
    _ برای اینکه مژگان خونۀ ما نیست. چند روزیه که رفته خونۀ خواهرش. آخه هر روز فامیلهاشون سیامک و مژگان رو پاگشا میکنن.
    _ خیلی خب، تو هم هر چی من می گم زودی جوابمو بده.
    _ خب تو داری منو محاکمه می کنی، منم مجبورم از خودم دفاع کنم.
    _ تمومش کن سپیده. از امروز به بعد حق نداری پاتو از خونۀ مادرت بذاری بیرون. این دو روز باقی مانده رو هم دندون رو جیگر بذار تا پس فردا بیام دنبالت.
    _حالا چرا پس فردا؟ نمی تونی آخر هفته بیای؟
    _ نه نمی تونم. پس فردا برای یه معامله میام تهران. از همین الان بهت می گم که برای دوشنبه آماده باش تا بیام دنبالت و برگردیم اصفهان. باشه؟
    _ باشه حرفی ندارم. دوشنبه منتظرتم.
    _ خوبه. فعلاً کاری باهام نداری؟
    _ نه مواظب خودت باش.
    _ باشه به خاله سلام برسون. خداحافظ.
    _ تو هم سلام برسون. خداحافظ.
    پس از مکالمه با فرشاد در گوشه ای نشستم و لباسهای نوزادی را که مادر دوخته بود در چمدان گذاشتم و تا نیمه های شب با مادر در مورد بچه داری صحبت می کردم. در همان لحظات مژگان و سیامک هم به خانه برگشتند. سیامک از دیدن من که تا آن ساعت بیدار نشسته بودم تعجب کرد و گفت: " سپیده چی شده که تو شب زنده دار شدی؟ ساعت دو نصف شبه، تو هنوز بیداری؟ "
    آهی کشیدم و گفتم: " سیامک من باید تا چند روز دیگه برگردم اصفهان و باز از دیدن شماها محروم می شم. پس بهتره تا اونجا که جا داره بیدار بمونم و باهاتون حرف بزنم. "
    سیامک با تأسف سرش را تکان داد و گفت: " سپیده خیلی ناراحتم که تو مجبوری تو یه شهر دیگه و دور از ما زندگی کنی. راستش من چند روز پیش با مجید خان راجع به موضوع انتقالی تحصیلی مژگان صحبت کردم. ظاهراً مجید آشنایی داره که می تونه کار انتقالی تحصیلی مژگان رو برامون درست کنه. اگه خدا بخواد سعی می کنم کاری هم برای تو انجام بدم بلکه تو هم بتونی از دانشگاه اصفهان انتقالی بگیری و برگردی تهران. "
    حرف سیامک متحولم کرد. با خوشحالی گفتم: " راست می گی سیامک؟ این طوری که خیلی عالی می شه من اصلاً فکرشو نکرده بودم. "
    _ آره امکانش هست. بهتره وقتی برگشتی اصفهان این مسئله رو پیگیری کنی. شاید موفق بشی از دانشگاه اصفهان انتقالی تحصیلی بگیری و تو هم برگردی تهران.
    _ باشه حتماً قضیه رو پیگیریی میکنم. در موردش با فرشاد هم حرف می زنم که راضیش کنم چند سال زودتراز برنامه ریزی های گذشتمون برگردیم تهران.
    روز بعد حوالی غروب بود که سیامک به خانه آمد و از مژگان خواست که آماده شود تا آن شب هم به مهمانی بروند. مادر با تعجب پرسید: " سیامک امروز شنبه اس، کی شما رو امروز دعوت کرده خونه اش؟ "
    سیامک به جای اینکه به مادر جواب بدهد رو به من گفت: " کیوان. " بعد یک قدم جلو گذاشت و در حالی که مستقیماً به چشمهایم نگاه می کرد گفت: " سپیده، زن کیوان فهمیده که تو اومدی تهران به خاطر همین خیلی دوست داره از نزدیک باهات آشنا بشه. با ما می آی؟ "
    با تعجب گفتم: " من؟ نه، نمی تونم باهاتون بیام. می دونی اگه فرشاد بفهمه من رفتم خونۀ کیوان چه بلایی سرم میاره؟ شاید سرمو گوش تا گوش ببره. "
    مادر حرفم را تأیید کرد و گفت: " آره پسرم صلاح نیست سپیده همراه شما بیاد. بهتره خودتون تنها برید. فرشاد خیلی نسبت به کیوان حساسه. "
    سیامک که مخالفت من و مادر را دید زیاد اصرار نکرد و چند دقیقه بعد همراه مژگان راهی خانۀ کیوان شد.

    * * *

    صبح روز دوشنبه مشغول بستن چمدان و جمع و جور کردن وسایلم بودم که مادر از راه رسید و از اینکه می دید در حال بستن چمدانم هستم خیلی تعجب کرد بود: " سپیده جون چی کار می کنی مادر؟ "
    _ هیچی دارم چمدونم رو می بندم. آخه قراره فرشاد امروز بیاد دنبالم.
    _ ولی امروز که دوشنبه اس! حالا کو تا جمعه؟
    _ چی کار کنم مادر؟ خودش گفت امروز میاد دنبالم. مثل اینکه تو تهران کاری داره، گفت سر راهش میاد اینجا تا باهم برگردیم اصفهان.
    _ ولی بهتر بود قبل از اینکه سرخود با فرشاد قرار بذاری برنامه ات رو با مژگان هماهنگ می کردی. اگه تو با فرشاد بری مژگان چه طوری برگرده؟
    _ حق با شماست ولی من این تصمیم رو نگرفتم. این حکم فرشاد.
    _ به هر حال بهتره قبل از رفتن یه تماسی با سیامک بگیری وبهش بگی که داری بر می گردی. اون باید از این برنامه با خبر باشه.
    _ باشه من همین الان باهاش تماس می گیرم.
    _ الو سیامک؟
    _ سلام سپیده. خیر باشه. کاری داری؟
    _ سیامک هنوز یه کلام از دهن من در نیومده شروع کردی؟
    _ خب چی کار کنم؟ تعجب کردم صداتو شنیدم.
    _ سیامک کی بر می گردی خونه؟
    _ چطور؟
    _ می خوام قبل از رفتن ببینمت.
    _ مگه امروز می خوای بری؟!
    _ آره فرشاد امروز میاد دنبالم.
    _ صبر کن ببینم ... مگه قرار نبود این هفته رو هم بمونی؟
    _ آره ولی فرشاد رو که می شناسی، کاراش حساب و کتاب نداره. گفته امروز میاد دنبالم.
    _ آه سپیده خیلی دوست داشتم بازم پیش ما بمونی اما مثل اینکه این شوهر تو حسابی قاطی داره. راستش امروز قراره منو کیوان جفتی دست زنامونو بگیریم بریم شمال. خیلی دوست داشتم تو هم باهامون بیای.
    _ چی می گی سیامک؟ مگه از جونم سیر شدم! فکر فرشاد رو نکردی؟ اون چشم دیدن کیوان رو نداره.
    _ بی خود کرده پسرۀ مزخرف. تو که زندونی اش نیستی. اون حق نداره این طوری باهات رفتار کنه.
    _ عصبانی نشو عزیزم، اخلاقش اینجوریه دیگه. کاریش نمی شه کرد. حالا منتظرت بمونم یا نه؟
    _ آره حتماً خودمو می رسونم.منتظرم باش.
    سیامک همان طور که قول داده بود خیلی زود خودش را به خانه رساند و من موفق شدم قبل از رفتن او را ببینم. به استقبالش رفتم و گفتم: " سیامک چه خوب شد که خودتو به موقع رسوندی. "
    سیامک با ناراحتی گفت: " سپیده یعنی هیچ راهی نداره که تو بازم پیشمون بمونی؟ وقتی تو بری اینجا خیلی سوت و کور می شه. این خونه بدون تو هیچ لطفی نداره. "
    بغضم را فرو دادم و گفتم: " سیامک تو رو خدا سعی نکن اشکمو در بیاری. من چاره ای ندارم باید برم. وقتی فرشاد حکم کنه دیگه کاریش نمی شه کرد. "
    سیامک با تأسف سرش را تکان داد و گفت: " ببین خواهر لجباز و سرکش من به چه روزی افتاده؟ حالا دیگه نمی تونه رو حرف فرشاد حرف بزنه! "
    با حسرت گفتم: " سیامک تو رو خدا داغ دلمو تازه نکن. حالا می تونم یه خواهشی ازت بکنم؟ "
    _ خواهش چیه دختر؟ شما امر کن، چاکرت در خدمته.
    _ اگه ممکنه بعد از این که از شمال برگشتی یه سر بیا اصفهان و ماشین منو برگردون چون فرشاد با ماشین مسعود خان میاد دنبالم و من نمی تونم پشت فرمون ماشین خودم بشینم.
    سیامک خندید و گفت: " با کمال میل."
    بعد روبه مژگان گفت: " مژگان من می رم یه دوش بگیرم . تو هم بهتره بری وسایلت رو جمع و جور کنی چون کیوان و زنش الاناس که پیداشون بشه."
    مژگان که تازه از موضوع برگشتن من به اصفهان با خبر شده بود، در حالی که به شدت از دست فرشاد عصبانی بود گفت: " سپیده واقعاً که اخلاق فرشاد غیر قابل تحمل شده. آخه اون چقدر اصرار داره تو رو برگردونه؟ اینجا خونه مادر و پدرته. من امیدوار بودم تو هم باهامون بیای شمال. من و نغمه کلی برنامه ریزی کرده بودیم."
    مژگان خیلی از دست فرشاد عصبانی بود و مدام غر می زد اما در یک لحظه به طور ناگهانی سکوت کرد. بعد با حالتی متفکر گفت: " سپیده، دیشب سیامک می گفت کیوان قبلاً عاشق تو بوده. حتی قبل از اینکه تو با فرشاد عروسی کنی اومده بود خواستگاریت. من واقعاً از شنیدن حرف های سیامک تعجب کردم و نمی تونم بفهمم تو چرا این کار رو کردی؟ آخه تو چرا فرشاد رو به کیوان ترجیح دادی و باهاش ازدواج نکردی؟"
    اصلا انتظار شنیدن همچین سوالی رو از مژگان نداشتم و کاملاً غافلگیر شده بودم. مژگان ادامه داد: " سپیده بذار یه حرفی رو بدون رو در واسی بهت بگم. من همیشه فکر می کردم تو دختر عاقلی هستی و همه کارات حساب و کتاب داره. اما بعد از شنیدن حرف های سیامک واقعاً سرگردون شدم و نمی تونم بفهمم تو چطور فرشاد رو به کیوان ترجیح دادی؟ کیوان خیلی جذابه. خیلی قشنگه. خیلی هم خوش برخورده. اون از هر نظر می تونست شوهر ایده آلی برای تو باشه. تو رو خدا بگو چرا به جای کیوان فرشاد رو انتخاب کردی؟"
    با حسرت آهی کشیدم و گفتم: " جواب قانع کننده ای برات ندارم مژگان. چی بگم؟ شاید تقدیرم این بوده. "
    مژگان با دلخوری گفت: " نه من نمی تونم باور کنم. شاید اگه هر کس دیگه ای جز تو این حرفو میزد، حرفش رو باور می کردم. اما از دختری با مشخصات تو بعیده در مورد مسئلۀ مهمی مثل ازدواج تن به تقدیر و سرنوشت و این جور چیزها بده. "
    مژگان این را گفت و مرا با یک دنیا حسرت تنها گذاشت و رفت.
    برای اینکه تا آمدن فرشاد خودم را سرگرم کنم قلم و کاغذ را برداشتم و خواستم که چیزی بنویسم. قصه ای کوتاه یا یک قطعه شعر.
    به عادت همیشه برای پیدا کردن کلمات و جمله های مناسب پشت پنجرۀ اتاقم ایستادم و در حالی که پرده را کنار می زدم نگاهم به گلهای پیچک بر دیوار حیاط خیره ماند. ذهنم در جستجوی پیدا کردن کلمات مناسبی بود که بتواند احساسات یک زندانی را توصیف کند. یک زندانی دربند زندان عشق! واقعاً از توصیف احساس حقارت و سرخوردگی که گریبانم را گرفته بود ناتوان بودم و عقلم مرا برای نوشتن هیچ مطلبی یاری نمی کرد.
    همان طور که دستم رازیر چانه گذاشته بودم و نمای حیاط و کوچۀ مجاورش را نگاه می کردم می کردم متوجه یک ماشین بسیار شیک و مدل بالا شدم که تا آن لحظه لنگه اش را ندیده بودم و حتی اسمش را هم نمی دانستم. راننده ماشینش را روبروی خانۀ ما پارک کرد و پیاده شد و نگاهی گذرا به بالای سرش انداخت. در یک لحظه از دیدن کیوان که مات و مبهوت نگاهم می کرد بند دلم پاره شد و قلبم فرو ریخت. مثل همیشه جذاب و دلربا بود. شاید هم قشنگتر از گذشته. مثل یک مرد شده بود. و در لباس اسپرت و شلوار جین و کلاه آفتابگیری که به سرش گذاشته بود قیافه اش دست کمی از هنرپیشه های هالیوود نداشت. راستی که بی همتا بود. مات و مبهوت سر جایش خشک شده بود و با قیافه ای بهت زده مرا نگاه می کرد. با دیدن کیوان در آن حالت دلهره ای هولناک به دلم افتاد و از فکر اینکه فرشاد در همان لحظه سر برسد و کیوان را در آن حال ببیند داشتم دیوانه می شدم. زود از پنجره فاصله گرفتم و به هال رفتم و به مژگان گفتم که کیوان و نغمه به دنبالشان آمده اند.
    مژگان با ثعجب گفت: " تو از کجا فهمیدی اونا اومدن دنبالمون؟ نکنه علم غیب پیدا کردی؟
    با دلواپسی گفتم: " نه مژگان علم غیب پیدا نکردم. ولی همین الان از پنجرۀ اتاقم دیدم که کیوان و نغمه اومدن دنبالتون. سیامک هنوز نیومده بیرون؟ "
    _ نه هنوز نیومده.
    _ آه مژگان دستم به دامنت. تو رو خدا برو به سیامک بگو زودتر بیاد بیرون. اگه فرشاد بیاد و کیوان رو اینجا ببینه روزگارمو سیاه می کنه.
    مژگان که صورت رنگ پریده و دست پای لرزان مرا می دید با نگرانی گفت: " باشه همین الان بهش می گم. سپیده تو رو خدا خونسرد باش. با وضعی که تو داری نباید اینقدر حرص و جوش بخوری. "
    در همین حین زنگ اف اف به صدا درآمد. مسلماً کیوان بود. صدای مادر را شنیدم که بی خبر از همه جا گفت: " کیوان خان تشریف بیارید تو یه چایی در خدمتتون باشیم. " و چند لحظه بعد با اصرار گفت: " کیوان خان تو رو خدا تعارف نکنید و بیایید تو آخه سیامک رفته حموم. لطف کنید چند لحظه با نغمه جون تشریف بیارید داخل تا سیامک از حموم بیاد بیرون و حاضر بشه. "
    وقتی مادر دکمۀ اف اف را زد من وحشت زده به سوی اتاقم دویدم و گفتم: " مادر خواهش می کنم تا زمانی که کیوان و زنش اینجا هستن به هیچ عنوان منو صدا نکن. اصلاً برای چند دقیقه وجود منو فراموش کن. فکر کن من خونه نیستم. "
    مادر با تعجب گفت: " سپیده چرا خودتو از مردم قایم می کنی؟ این درست نیست که تو از نغمه استقبال نکنی. "
    _ ولی مادر، ممکنه فرشاد هر لحظه از راه برسه. وای قلبم داره از کار می افته. اگه فرشاد بیاد و کیوان رو اینجا ببینه روزگارم رو سیاه می کنه.
    _ نترس عزیزم، فکر نمی کنم کیوان و زنش زیاد اینجا بمونن. الان به سیامک می گم زودتر بیاد بیرون.
    در همین حین سایۀ کیوان پشت در ورودی هال نمایان شد و مادر به استقبال از او در را باز کرد. کیوان زودتر از نغمه وارد شد و در حالی که سرش را پایین انداخته بود سلام کوتاهی گفت و از کنارم رد شد. نغمه پشت سرش به داخل آمد و من برای اولین بار او را از نزدیک دیدم و چقدر هم از دیدن قیافه اش تعجب کردم! چون نغمه درست مثل خود کیوان مو طلایی و چشم سبز بود. روی هم رفته خیلی ملوس و قشنگ بود. با خوشروئی به من گفت: " سپیده خانوم؟ "
    گفتم: " بله و شمام که به طور حتم نغمه هستید. "
    _ آره عزیزم درست حدس زدی. خب مشتاق دیدار، واقعاً خوشحالم که از نزدیک باهات آشنا شدم. راستش تعریفت را خیلی شنیده بودم اما باید بگم تو خیلی قشنگتر از اونی هستی که من فکر می کردم.
    _ آه نغمه خواهش می کنم خجالتم نده. کجای ریخت و قیافۀ من تعریفیه؟ با این شیکم بالا اومده و صورت پف کرده!
    _ راستی مبارکه شنیدم همین امروز و فردا فارغ می شی. امیدوارم خدا هر چی دوست داری بهت بده. دختر دوست داری یا پسر؟
    به اتفاق هم وارد سالن پذیرایی شدیم. چند صندلی آن طرف تر از کیوان نشستم و در جواب نغمه گفتم: " فرقی برام نداره فقط سلامتی بچه برام مهمه. اما اگه خدا یه پسر بهم بده دیگه نور علی نور می شه."
    _ اوه پس تو هم پسری هستی؟ راستش منم می خوام همین روزها حامله بشم آخه من خیلی بچه کوچیک دوست دارم.
    دلم از شنیدن حرفش لرزید! یعنی به او حسودی می کردم؟ برای چند لحظه در جوابش مکث کردم ولی بعد فکر کردم شاید تولد یک بچه و پدر شدن کیوان بتواند تا حد زیادی سر او را به زندگی خودش گرم کند و نهایتاً فکر و خیال من و حال و هوای خاطر خواهی را از سرش دور کند. نگاهی زیر چشمی به کیوان انداختم و به حالت تشویق گفتم: " نغمه حتماً این کارو انجام بده. تصمیم خیلی خوبی گرفتی. تولد یه بچه می تونه محبت بین زن و شوهرو بیشتر کنه و به زندگیشون شور و حرارت بیشتری ببخشه. به نظر من فرصت رو از دست نده و زودتر اقدام کن! "
    در همان لحظه مژگان هم به جمع مان اضافه شد و به گرمی با نغمه روبوسی کرد. دیدن صمیمیت مژگان و نغمه خیالم را راحت کرد. تصمیم گرفتم زحمت پذیرایی از مهمان های سیامک را به مژگان بدهم و زودتر سالن پذیرایی را ترک کنم مبادا فرشاد سر برسد و از دیدن من که در جوار کیوان نشسته بودم باز دیوانه شود و روزگارم را سیاه کند.
    عذرخواهی کوتاهی کردم و بلند شدم اما از شانس بد گوشۀ دامنم به کنده کاری پایۀ میز گیر کرد و مجبور شدم چند دقیقه ای معطل بشوم. مژگان زود به کمکم آمد و سعی کرد بدون اینکه پیراهنم آسیب ببیند مشکل پیش آمده را برطرف کند. در آن لحظه احساس می کردم مانند قطره های شمع در حال آب شدن هستم چون کیوان نگاه مستقیمش را به صورتم دوخته بود و من که هیچ دوست نداشتم با آن هیبت و آن شکم بالا آمده در تیررس نگاهش باشم از فرط خجالت و شرمندگی سرخ شده بودم.
    به آرامی سرم را بالا آوردم و در یک آن نگاهم با نگاهش درآمیخت. آه کیوان. در عمق چشمهای خوشرنگش هننوز شعله های پر فروغ یک عشق به ثمر ننشسته زبانه می کشید. و رنگ پریدۀ صورتش و همین طور لرزش آشکار دستهایش که به سختی آنها را مهار می کرد حکایت از التهاب دل بی قرارش داشت. زمزمه اش را شنیدم که گفت: " سپیده. " اما چیزی به روی خودم نیاوردم و زود سرم را پایین انداختم. مژگان بالاخره موفق شد بدون اینکه لباسم آسیبی ببیند مشکل پیش آمده را برطرف کند. دوباره عذر خواهی کردم و مانند یک غزال گریز پا از کمند نگاه مشتاق کیوان فرار کردم.
    سیامک را در آستانۀ سالن پذیرایی دیدم و با دلواپسی به او گفتم: " سیامک خواهش می کنم زودتر آماده شو. الانه که فرشاد سر برسه. اگه فرشاد بیاد و کیوان رو تو خونۀ ما ببینه دوباره دیوونه می شه و یه افتضاح دیگه بالا بیاره. "
    سیامک با عصبانیت گفت: " این مرتیکه دیگه شورش رو درآورده. خیلی خب نگران نباش. قول می دم زود حاضر شم. "
    یک لیوان آب خنک را به همراه یک قرص آرامبخش سر کشیدم و همان جا در آشپزخانه نشستم. مژگان هم وارد آشپزخانه شد و وسایلی را که مادر برایشان آماده کرده بود در سبد بزرگی قرار داد. بعد سیامک را صدا زد و گفت: " سیامک اگه ممکنه این سبد رو بذار تو ماشین. "
    در همان لحظه صدای گفتگوی نغمه و مادر را شنیدم که داشتند با هم خداحافظی می کردند. نفس عمیقی کشیدم و به منظور خداحافظی با نغمه و کیوان از آشپزخانه بیرون آمدم و سر پله های حیاط ایستادم. کیوان قبل از رفتن نگاهی گذرا به صورتم انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید از کنارم رد شد. اما نغمه با من خوش و بش کرد و در حالی که مشخص بود خیلی سرحال است گفت: " سپیده جون خیلی از دیدنت خوشحال شدم. راستش من دلم می خواد بیشتر باهات ارتباط داشته باشم اما حیف که تو توی تهران زندگی نمی کنی. با این حال من شمارۀ موبایلت رو دارم. حتماً گاهی وقتها بهت زنگ می زنم و جویای احوالت می شم. "
    کمی به حرف نغمه فکر کردم و متوجه منظورش شدم چون نغمه قطعاً شمارۀ موبایل سیامک را که می دانست و پیدا بود که می داند موبایل سیامک پیش من است. به هر حال با آرزوی اینکه مسافرت به آنها خوش بگذرد تا نیمه های راه همراهی شان کردم. مژگان در حین روبوسی گفت: " سپیده جون خیلی دلم می خواست تو هم همراهمون می اومدی. ولی خب دیگه، خدا بگم این فرشاد رو چی کار کنه که همۀ برنامه های منو به هم زد. با این حال توی این چند روزی که ازت دورم تند تند بهت تلفن می کنم تا یه وقت دلم برات تنگ نشه. عزیزم بهتره زیاد سر پا نایستی، ممکنه کمر درد بگیری. برو خونه خداحافظ. "
    هنگام خداحافظی با سیامک دوباره نگاهم به کیوان افتاد که با کمی فاصله از مژگان و نغمه در گوشه ای ایستاده بود و با همان نگاه عاشق قدیمی به من خیره شده بود. در آن لحظه تمام حرفهای محبت آمیزی که در شب خواستگاری اش زیر گوشم زمزمه کرده بود در خاطره ام زنده شد. من هیچ وقت برای کیوان جوابی جز شرمندگی نداشتم. از دور و با تکان دادن سر با او خداحافظی کردم و با قدمهایی سنگین از پله ها بالا آمدم. اما درست لحظه ای که آخرین پله را زیر پا می گذاشتم ناگهان صدای زنگ خانه به هوا بلند شد. همان جا سر جایم خشک شدم و از وحشت اینکه فرشاد پشت در باشد رنگ از چهره ام پرید. با این حال با هر بدبختی که بود حرکتی به پاهایم دادم و زود خودم را به داخل خانه انداختم و از پشت پنجره نمای حیاط را زیر نظر گرفتم.
    سیامک در را باز کرد و فرشاد وارد خانه شد و به محض اینکه چشمش به کیوان افتاد مات و مبهوت کنار در حیاط خشکش زد. می توانستم حدس بزنم در آن لحظه چه حالی دارد و چه فکر و خیالهای وحشتناکی در مورد حضور کیوان به سرش زده است.
    سیامک با اینکه هیچ دل خوشی از او نداشت با این حال جلو آمد و با او دست داد و روبوسی کرد. و همین طور کیوان!
    از فرط هیجان جان به لب شده بودم و تمام قوایم تحلیل رفته بود. زود از پنجره فاصله گرفتم و یک لیوان آب را به زور خوردم و سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم و با رفتاری محبت آمیز از فرشاد استقبال کنم تا در موردم خیال بد نکند.
    صدای به هم خوردن در که به گوشم خورد فهمیدم وارد خانه شده است. نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون آمدم و او را دیدم که آشفته و سردرگم روی کاناپه نشسته است. قبل از اینکه صدایش کنم متوجه حضورم شد. با اینکه مشخص بود از دیدنم خوشحال شده و خیلی هیجان زده به نظر می رسید، اما سعی می کرد خودش را بی تفاوت نشان دهد. از جا بلند شد و با حالتی عصبی گفت: " سلام. "
    روبرویش ایستادم و در حالی که دستم را لای موهایش فرو می بردم گفتم: " سلام فرشاد. خوشحالم که دوباره می بینمت. " و بعد صورتش را بوسیدم.
    اما او توجهی به ابراز محبتم نکرد. دستم را پس زد و با عصبانیت گفت: " چطور توقع داری حرفتو باور کنم؟ برق چشمهات داره می گه از دیدنم وحشت زده ای. "
    با اینکه از کنایه اش رنجیده بودم سعی کردم خودم را کنترل کنم و حرفش را نشنیده بگیرم. گفتم: " فرشاد باز که شروع کردی؟ من واقعاً دلم برات تنگ شده. این چه طرز حرف زدنه؟ "
    و در حالی که سرم را روی شانه اش می گذاشتم گفتم: " چه بوی خوبی می دی. خیلی وقته احساست نکردم. "
    اما فرشاد هنوز منگ بود مثل یک مجسمه سنگی. رفتارش برایم تازگی داشت. با خشونت سرم را از روی سینه اش بلند کرد و گفت: " لازم نیست زیاد به خودت فشار بیاری. نقش بازی کردن هات دیگه برام لطفی نداره. خب مثل اینکه این یه هفته خیلی بهت خوش گذشته. تنها نبودی، هواخواه ها به فکرت بودن. "
    دیگر طاقت نداشتم. عصبی شدم و فریاد زدم: " بس کن فرشاد، تو واقعاً دیوونه ای. یعنی تو فکر می کنی کیوان به خاطر دیدن من اومده اینجا؟ اونم در شرایطی که زنش مثل سایه تعقیبش می کنه. آه فرشاد تو چرا خودتو آزار می دی؟ آخه تو چرا اینقدر به کیوان حساسی؟ اون که کاری با تو نداره. "
    با عصبانیت یقه ام را در مشتش مچاله کرد و گفت: "چند دفعه بهت بگم اسم این پسره رو جلوی من به زبون نیار، مگه تو حرف حالیت نمی شه؟ بگو ببینم خاطرخواه قدیمیت اینجا چی کار می کرد؟ حتماً تو این یه هفته حسابی با هم عشق و صفا کردین و کلی به ریش من خندیدین. ها؟ "
    یقۀ لباسم را از مشتهای گره کرده اش بیرون کشیدم و گفتم: " ولم کن دیوونه. خواهش می کنم رفتار وقیحت رو یادت بمونه تا زمانی که برای معذرت خواهی اومدی سراغم حاشا نکنی. "
    این را گفتم و به حالت قهر به اتاقم رفتم اما قبل از اینکه در را به رویش ببندم گفتم: " فرشاد خواهش می کنم رفتاری نکن که یاعث ناراحتی مادرم بشه. اون فکر می کنه من خیلی خوشبختم اما نمی دونه چه زجری رو از زندگی با تو تحمل می کنم. تو درست بشو نیستی. من خیلی احمقم که به انتظار اون روزی نشستم که تو اخلاق خودتو عوض کنی و یه کمی فهم و شعور یاد بگیری. "
    از بس سرم درد می کرد و ضعف کرده بودم خیلی زود پلکهایم روی هم افتاد و به خواب رفتم.
    نمی دانم چند ساعت خوابیده بودم اما وقتی چشم باز کردم و متوجه شدم هوا تاریک شده هراسان از اتاق بیرون آمدم. مادر متوجه شد که من بیدار شده ام. بلافاصله از لای در سرک کشید و گفت: " سپیده جون بیدارش نکن، طفلکی خسته اس. بذار استراحت کنه. بهتره فردا برید. "
    به نقطه ای که مادر اشاره می کرد نگاهی انداختم و دیدم که فرشاد روی کاناپه خوابیده است. گفتم: " مادر ممکنه فرشاد بخواد برگرده، بهتره صداش گنم. "
    مادر گفت: " نه، من راضیش کردم که امشب رو تهران بمونید. مدت زیادی نیست که خوابیده. بذار یه کمی استراحت کنه. طفلکی از بس خودشو گرفتار کار و کاسبی کرده خیلی ضعیف شده. وقتی تو خوابیده بودی چند بار حالش بهم خورد اما هر چی بهش اصرار کردم بره دکتر راضی نشد و گرفت همونجا روی کاناپه خوابید. "
    از شنیدن حرفهای مادر نگران شدم و بلافاصله بالای سرش نشستم و با دست پیشانی اش را لمس کردم که ببینم تب داره یا نه. اما صد رحمت به تب! بیچاره مثل تنور داغ بود. آهسته صدایش زدم: " فرشاد."
    با شنیدن صدا تکانی به خودش داد و دستش را از روی چشمهایش برداشت. خدای من، چشمهایش از شدت گریه سرخ و متورم شده بود. معلوم بود که تمام مدت داشته گریه می کرده! با تعجب گفتم: " فرشاد تو نخوابیدی؟ چرا داری گریه می کنی؟ "
    دستش را روی صورتم گذاشت و با صدایی لرزان گفت: " به خدا دلم خیلی برات تنگ شده. حالت خوبه؟ "
    _ آره. از ابراز محبتی که کردی فهمیدم چقدر دلت برام تنگ شده.
    _ ببخشید دست خودم نبود. نمی خواستم ناراحتت کنم.
    _ خیلی خب ادامه نده. بقیه شو خودم می دونم. باور کن همۀ جمله هایی که برای معذرت خواهی واسه ام قطار می کنی رو از حفظ شدم. حالا پاشو بیا تو اتاقم. باهات کار دارم.
    _ چی کارم داری؟!
    _ پاشو بیا. بعداً می فهمی.
    _ نمی شه حالا بگی؟
    _ می خوام وادارت کنم رسماً ازم معذرت خواهی کنی.
    _ آه عزیزم.
    به راستی عطش خواستن فرشاد عطش یک کویر تشنه بود و محبت من او را سیرآب می کرد....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    حدود دو هفته به شروع سال تحصیلی جدید مانده بود که درد زایمان به سراغم آمد و راهی بیمارستان شدم و ساعت حوالی هشت شب بود که فرزندم را با سلامتی کامل به دنیا آوردم.
    در لحظه ای که فهمیدم خداوند یک نوزاد پسر به من عطا کرده تمام درد و عذابی که به هنگام زایمان تحمل کرده بودم به یکباره برایم شیرین شد و برای دیدن بچه ام لحظه ای آرام و قرار نداشتم. پرستار بالاخره نوزادم را به دستم داد. یک پسر ناز و دوست داشتنی.
    پوست لطیف صورتش را بوسیدم و بی اختیار زمزمه کردم: " آرمان... آرمان عزیزم. "
    فرشاد در کنارم ایستاده بود و زمزمه ام را شنید. در حالی که موهایم را نوازش می کرد گفت: " چه اسم قشنگی براش انتخاب کردی. "
    به صورتش نگاه کردم و گفتم: " مخالتی با سلیقۀ من نداری؟ "
    لبخندی زد و گفت: " نه، این تویی که اون بچه رو به دنیا آوردی. حق داری هر اسمی که دوست داری براش انتخاب کنی. "
    آرمان کوچولوی من از شیرۀ وجودم می مکید و قلبم را لبریز مهر و محبت مادری می کرد. پس از اینکه اولین شیر دهی نوزادم تمام شد او را به دست فرشاد دادم تا برای چند لحظه پسرش را بغل کند. فرشاد از دیدن روی ماه پسرش دچار احساسات شد و قطره های اشک در چشمش حلقه زد.
    آه چه احساس لذت بخشی داشتم. چشمهایم را بستم و دستی روی شکمم کشیدم. بالاخره پس از نه ماه بارداری فارغ شده بودم و ثمرۀ این تحمل چند ماهه حالا جلوی چشمهایم بود. فرشاد به آرامی زیر گوشم گفت: " سپیده من خوشبختم و این خوشبختی رو مدیون توام. "
    گفتم: " تو باید مدیون خدا باشی. این خداست که صاحب قدرت و جلاله. "
    با شیفتگی گفت: " حرف تو درسته اما من بعد از خدا تو رو می پرستم. "
    فرشاد همان شب با تهران تماس گرفت و خبر به دنیا آمدن بچه ام را به پدر و مادر اطلاع داد. وقتی پشت گوشی با مادر حرف می زدم به سختی احساساتم را کنترل می کردم چون تازه احساس مادر بودن را درک می کردم و می فهمیدم مادر بودن چه لذتی دارد. مادر هم بی تاب بود و آرزو می کرد هر چه زودتر سپیدۀ صبح فردا سر بزند تا برای دیدن من و نوه اش راهی اصفهان شود. و مژگان که هنوز مهمان خانۀ ما بود، پا به پای من خوشحالی می کرد.
    صبح روز بعد اعضای خانواده ام دستجمعی به اصفهان آمدند تا نوۀ ارشد و نور چشمی خانواده شان را ببینند. مادر اولین کسی بود که بچه ام را در بغلش گرفت. در همان حال بر دستان کوچک نوزادم بوسه ای زد و گفت: " الهی قربون عزیز دردونه ام برم. شازده پسر من چقدر خوشگله. "
    با لبخندی گفتم: " آره مادر خیلی خوشگله. ببین چه پوست سفیدی داره."
    مادر صورتش را بوسید و گفت: " اسمش رو چی گذاشتی؟ "
    _ گذاشتم آرمان. آرمان اسم قشنگیه؟
    مادر بی خبر از همه جا گفت: " البته که قشنگه. اسمشم مثل خودش قشنگه. "
    سیامک با شنیدن حرفم نگاه معنی داری به صورتم انداخت و به آرامی زیر گوشم گفت: " راستشو بگو سپیده. چقدر دعا کردی خدا بهت یه پسر بده که اسمش رو بذاری آرمان؟ "
    با دلواپسی گفتم: " هیس! سیامک این یه رازه. خواهش می کنم اونو برای کسی فاش نکن. "
    سیامک با خنده گفت: " باشه عزیزم. از بابت من خیالت راحت باشه. "
    مژگان با کنجکاوی به بحثشان سرک کشید و گفت: " آهای. حالا دیگه من غریبه شدم که شما دو نفر در گوشی با هم حرف می زنید؟ "
    سیامک دستش را گرفت و گفت: " نه عزیزم، شما از همه محرم تری. قضیه اینه که... "
    حرفش را قطع کردم و گفتم: " سیامک خواهش می کنم فعلاً چیزی نگو. مثل اینکه فرشاد اومد. "
    سیامک برگشت و نگاهی به فرشاد انداخت. بعد آهسته گفت: " مژگان اگه ممکنه چند لحظه صبر کن بعداً بهت می گم؟ "
    مژگان زیاد اصرار نکرد ولی زود دست سیامک را گرفت و او را به کناری کشید. به طور حتم قصد داشت هر طور شده حقیقت را بفهمد. فرشاد به جای آنها در کنارم نشست و گفت: " حالت خوبه سپیده؟ ناراحتی نداری.؟ "
    گفتم: " نه حالم خوبه. من کی می تونم مرخص بشم. "
    به جای فرشاد مادر گفت: " فکر می کنم لااقل یک روز دیگه باید بستری باشی. "
    _ ولی مادر من حالم خوبه. می تونم همراه شما برگردم خونه.
    _ نه عزیزم عجله نکن. باید دکتر اجازۀ مرخصی بهت بده.
    بعد رو به فرشاد گفت: " فرشاد جان ممکنه از دکتر سوال کنی سپیده دقیقاً کی می تونه مرخص بشه؟ "
    فرشاد گفت: " چشم خاله الان می پرسم. " و رفت.
    مادر هنوز پسرم را در بغلش گرفته بود و مرتب قربان صدقه اش می رفت. نمی دانم چه احساسی باعث شد که ناگهان به یاد آرزو افتادم؟ پرسیدم: " مادر جون از آرزو چه خبر؟ عروسی اش چطور بود؟ خوش گذشت؟ "
    _ آره خیلی خوش گذشت. کاش بودی و آرزو رو تو لباس عروسی اش می دیدی. مثل یه تیکه ماه شده بود. انصافاً شوهر خوبی هم نصیبش شده. پسر تحصیلکرده و برازنده ایه.
    _ مادر تا اونجا که من خبر داشتم آرزو قرار بود بعد از عروسی بره شمال و با خانوادۀ عمه اش زندگی کنه. چطور شد که نظرشون تغییر کرد و تو تهران موندن؟
    _فکر کنم نظر آرزو در این مورد عوض شده. مثل اینکه قبول نکرده از تهران بره و تو شهر غریب زندگی کنه.
    _ اما آرزو خیلی ادعا داشت! تازه افتخارم می کرد می خواد از تهران بره.
    _ خب دیگه، برای دختر بچه های ناز پروردۀ تهرونی خیلی سخته که از خونه و خانواده شون دل بکنن و برن تو شهر غربت زتدگی کنن. در مورد خودتم وقتی خوب فکر کنی، متوجه می شی اگه به خاطر دانشگاه رفتن نبود هیچ وقت قبول نمی کردی بیای اصفهان. مگه نه؟
    _ حرف شما درسته مادر اما من از زندگی تو این شهر زیاد ناراضی نیستم. با وجود خاله مهری که همیشه به من محبت داره و توی کارهام کمکم می کنه کمبود زیادی احساس نمی کنم. فقط دوری از شماها آزارم می ده که خب چاره ای نیست. اقلاً باید سه سال دیگه این وضعیت رو تحمل کنم.
    پدر وارد بحثمان شد و گفت: " ولی سیامک چند وقت پیش می گفت داره برای مژگان از دانشگاه تهران پذیرش می گیره. اون خیلی به قضیه خوشبینه. می گه تا سال دیگه همه چیز روبه راه می شه و تو و مژگان می تونید برگردین تهران و تو دانشگاه تهران ادامه تحصیل بدین. "
    آهی کشیدم و گفتم: " پدر ممکنه مژگان موفق بشه از دانشگاه تهران پذیرش بگیره ولی این کار مسلماً برای من سخت تره. چون اولاً ممکنه فرشاد مخالف این قضیه باشه ثانیاً ممکنه خود دانشگاه در مورد من سختگیری بیشتری به خرج بده. با این حال من سعی خودمو می کنم و هر کاری از دستم بربیاد انجام می دم. "
    در همان لحظه فرشاد با یک بغل پاکت میوه و کمپوت و تنقلات وارد اتاق شد و در کنارم نشست. بی تاب بودم. زود پرسیدم: " فرشاد موفق شدی دکترم رو ببینی؟ "
    گفت: " آره دیدمش. ازش پرسیدم کی می تونی مرخص شی، گفت فردا. "
    بعد سرش را زیر گوشم آورد و آهسته گفت: " هر چند خودمم دلم می خواست همین امشب ببرمت خونه و تلافی... "
    حرفش را قطع کردم و گفتم: " خجالت بکش فرشاد. من هنوز چله ام در نیومده! "
    فرشاد با خنده گفت: " شوخی کردم خانوم، شما به دل نگیر. " و از کنارم بلند شد.
    مژگان به آرامی در جای او نشست و با نارحتی گفت: " سپیده من واقعاً از شنیدن حرفهای سیامک متأسف شدم. پس تو عاشق آرمان بودی... "
    حدسم درست بود. سیامک همه چیز را به مژگان گفته بود. آهی کشیدم و گفتم: " زیاد خودتو ناراحت نکن مژگان. این قضیه مربوط به گذشته هاس. من الان زندگی خوبی دارم و از اوضاع راضی ام. "
    مژگان گفت: " اما سپیده، تو عاشق آرمان بودی. تو سعادت اونو می خواستی. خواهش می کنم اجازه بده اگه یه روز آرمان رو دیدم بهش بگم تو هنوزم دوستش داری. بذار بهش بگم تو هنوز محبتش از دلت بیرون نرفته و اونو فراموش نکردی. بذار اینا رو بهش بگم تا آرمان باورشو نسبت به عشق از دست نده. "
    با دلواپسی گفتم: " نه مژگان! خواهش می کنم این موضوع رو فراموش کن. بین من و آرمان همه چیز تموم شده. اون برای من فقط یه خاطره اس. یه رویا. من فقط برای زنده نگه داشتن یاد اون اسمشو روی پسرم گذاشتم. همین مسئله منو راضی می کنه. "
    مژگان که مخالفت مرا می دید بیشتر اصرار نکرد. فقط گفت: " هر طور صلاح خودته اما اینو بدون ماه هیچ وقت پشت ابر نمی مونه. تو بالاخره یه روزی با آرمان روبرو می شی. این احساس منه و من مطمئنم یه روزی این اتفاق می افته. "
    سرم را پایین انداختم و این بار در جواب مژگان چیزی نگفتم.

    * * *
    حدود دو ماه از تولد آرمان می گذشت و او نوزادی شیرین و دوست داشتنی شده بود که خنده ها و قهقهه هایش دلم را می برد. موهای سیاهش به فرشاد رفته بود و سفیدی پوستش به من و خلاصه در خوشگلی و دلبری همتا نداشت. دکتر توصیه کرده بود برای تغذیه فقط شیر خودم را به او بدهم. به همین دلیل آن ترم ار دانشگاه مرخصی گرفتم و خانه نشین شدم تا از نظر تغذیه مشکلی برایش پیش نیاید.
    مژگان هر چند روز یک بار به دیدنم می آمد و خبرهای دست اول کلاسمان را برایم تعریف می کرد و به این ترتیب چندان از اوضاع و اتفاقات کلاس بی اطلاع نبودم.
    یک روز مژگان به دیدنم آمد و گفت: " سپیده بچه های کلاس خیلی دوست دارن بچه تو ببینن. حالا که قراره فرشاد برات جشن سالگرد ازدواج بگیره بهتره دخترهای کلاس هم دعوت کنی تا هم اونا بچه ی تو رو ببنن، هم تو بچه های کلاس رو ببینی. "
    با خوشحالی گفتم: " چه پیشنهاد جالبی کردی. حتماً راجع به این مسئله با فرشاد صحبت می کنم بلکه بتونم راضیش کنم. "
    صبح روز اولین سالگرد ازدواجمان با شنیدن صدای زنگ تلفن از خواب پریدم. در همان حال دستم را دراز کردم و گوشی تلفن را برداشتم. کسی جز مادر پشت خط نبود. صدای قشنگش را شنیدم که گفت: " سپیده جون؟ "
    با خوشحالی گفتم: " سلام مادر صبح بخیر. "
    _ سلام دخترم خواب بودی؟
    _ ای همچی، راستش چرت می زدم. شما چطوری؟ اوضاع رو به راهه؟
    _ آره عزیزم همه چیز خوب و رو به راهه. زنگ زدم سالگرد ازدواجت رو بهت تبریک بگم. انشاءالله همیشه خوش باشی.
    _ مرسی مادر جون. مرسی که زنگ زدی.
    _ فرشاد کجاس؟ رفته یا خوابه؟
    _ هنوز خوابه. مثل اینکه می خواد امروز رو به خودش استراحت بده و توی خونه بمونه.
    _ کار خوبی می کنه که امروز رو به خودش تعطیلی داده. طفلک از بس خودشو غرق کار کرده کلی لاغر شده.
    _ حق با شماس. راستی مادر جون پدر کجاس؟ سیامک؟ خونه نیستن؟
    _ نه عزیزم هیچ کدومشون خونه نیستند. شب که برگشتن حتماً بهشون یادآوری می کنم که باهات تماس بگیرن.
    فرشاد روی بستر غلت زد. انگار بیدار شده بود. در میان خواب و بیداری گفت: " داری با خاله سیما صحبت می کنی؟ "
    نگاهی به صورتش انداختم و گفتم: " اول سلام، بعداً کلام. "
    لبخندی زد و گفت: " خیلی خب سلام. گوشی رو بده من. "
    وقتی مکالمۀ مادر با فرشاد تمام شد در کنارش نشستم و گفتم: " حضرت آقا می خوان امروز تو خونه بمونن؟ "
    دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت: " اشکالی داره؟ "
    _ اشکال که چه عرض کنم، سر تا پاش اشکاله. فرشاد تا چند ساعت دیگه من کلی مهمون دارم. نکنه تو هم می خوای تو مهمونی دخترونۀ من شرکت کنی؟
    _ مگه مهمونی به مناسبت سالگرد ازدواج من و تو نیست؟ پس وجود من لازمه.
    _ بله وجود جنابعالی لازمه، البته چند ساعت بعد از رفتن مهمون های من.
    _ چی شده سپیده؟ نکنه می ترسی همکلاسیهات شوهرتو از راه بدر کنن؟!
    _ فرشاد خیلی خوش خیالی که فکر می کنی دختر دیگه ای جز من تحمل اخلاق افتضاح تو رو داره. بیچاره من که مجبورم تحملت کنم وگرنه کی حاضر می شه با یه دیوونۀ احساساتی زیر یه سقف زندگی کنه؟
    بلافاصله دستم را بوسید و گقت: " ولی من تا به حال تو زندگیم به دختر دیگه ای جز تو فکر نکردم. حاضرم اینو قسم بخورم. منظور من اصلاً این نبود. "
    _ خیلی خب مغلطه بازی نکن، بهتره بریم سر خونۀ اول. فرشاد تو نمی تونی تو جشن دخترونۀ من شرکت کنی. باید زمانی که همکلاسی های من میان تشریف ببری خونۀ مامان جونت. بعد از رفتن همکلاسی های من آزادی که بیای. اگه توباشی اونا معذب می شن. من دوست دارم مهمونام آزاد و راحت باشن.
    فرشاد به شوخی گفت: " پس من کی می تونم آزاد باشم؟ تا قبل از به دنیا اومدن آرمان درس خوندن های شبانه روزی تو که اجازه نمی داد یه ساعت با هم خلوت کنیم و خوش باشیم. حالا هم که آرمان به دنیا اومده گریه ها و ونگ ونگش یه لحظه راحتمون نمی ذاره. یه روزم که می خوام تو خونه بمونم و باهات خوش باشم همکلاسی هات مزاحم ان. پس تکلیف من چی می شه؟ یعنی هیچ راه حلی برای مشکل من وجود نداره؟ "
    _ تنها راه حل تو اینه که اینقدر پرتوقع نباشی و به همین زندگی که داری قانع باشی. آخه تو چرا متوجه نیستی توی دنیا خوشبختی مطلق وجود نداره. نشنیدی می گن قشنگ ترین گلهای دنیا هم بی خار نیستن؟ تو اگه قشنگی گل رو می خوای باید خارهاشم تحمل کنی. هر چند که من افکار خودمو به آزاردهندگی خار نمی بینم. من فقط یه سری افکار جامعه پسند دارم که از بخت بد تو با همه شون مخالفی.
    این دفعه با بی حوصلگی گفت: " ای بابا، سپیده جامعه رو ولش کن. آخه تو با جامعه چی کار داری؟ تو باید فقط به فکر من و بچه ات باشی. "
    با دلخوری از کنارش بلند شدم و گفتم: " ولی من به غیر از شوهر داری و بچه داری کارهای دیگه ای هم دارم که باید بهشون برسم. یادت رفته من دارم درس کارگردانی می خونم؟ معاشرت با مردم و حضور تو اجتماع به اندازۀ زندگی خانواده گیم برام مهمه. "
    با همان بی حوصلگی گفت: " دست بردار سپیده. جامعۀ تو باید ما باشیم. من، تو و پسرمون. فقط همین. "
    جملۀ آخرش مانند ضربۀ یک پتک بر سرم فرود آمد. چشمهایم را تنگ کردم و ناباورانه گفتم: " فرشاد متوجه جملۀ آخرت نشدم. تو چی گفتی؟ "
    _ گفتم تو باید یه کمی از این بلند پروازی هات دست برداری و بیشتر به فکر من و بچه ات باشی.
    _ نخیر! قرار ما این نبود. تو نباید تغییر رویه بدی. تو باید زندگی اجتماعی منو در کنار زندگی زناشویی مون تحمل کنی. خواهش می کنم این بار آخرت باشه که همچین حرف زشتی رو به زبون میاری.
    این را گقتم و با دلخوری از اتاق بیرون آمدم.
    ساعت حوالی چهار بعد از ظهر بود که مژگان و چند تن از همکلاسی هایم از راه رسیدند. قبل ا آنها مهشید و خواهر شوهرهایش به دیدنم آمده بودند. مهشید علاوه بر هدیه ای که برایم تهیه کرده بود خبر خوش حامله شدنش را هم به اطلاعم رساند. شنیدن این خبر شادمانی جمع مان را دو چندان کرده بود. در این میان خاله مهری از همه شادمان تر بود چون به زودی دومین نوه اش به دنیا می آمد. خاله مثل پروانه دورم می چرخید و در کارهای خانه و پذیرایی از مهمان ها کمکم می کرد. بندۀ خدا از وقتی آرمان به دنیا آمده بود یک پایش در خانۀ خودش بود و یک پایش در خانۀ من.
    به هر حال به استقبال همکلاسی هایم رفتم و پس از حدود پنج ماه دوری دیدارها تازه شد. هر کدام از همکلاسی هایم برای بچه ام هدیه ای آورده بودند و پسر کوچولوی مرا یکی یکی بغل می کردند. اما در جمع همکلاسی هایم شیوا از همه سرحال تر بود. طوری که رفتارش مرا کنجکاو کرد. تصمیم گرفتم به طریقی سر صحبت را باز کنم و بفهمم علت این همه خوشحالی چیست؟ بعد از چند لحظه پذیرایی و خوش و بش با بچه ها در کنارش نشستم و گفتم: " شیوا مثل اینکه خیلی بچۀ نوزاد دوست داری. می بینم که استعداد بچه داریت زیاد بد نیست. "
    خندید و گفت: " آره اتفاقاً من عاشق بچه کوچولوهام. "
    _ خب تو که اینقدر بچه دوست داری چرا ازدواج نمی کنی که زودتر مادربشی؟
    _ از تو چه پنهون همین تصمیم رو هم گرفتم. شاید تا چند ماه دیگه ازدواج کنم.
    _ اِ مبارکه. به سلامتی انتخابتم کردی؟
    _ البته که انتخابمو کردم.
    _ می شه بپرسم اون مرد خوشبخت کیه؟
    لبخندی زد و با حالت ناز و کرشمه گفت: " مهرداد. ما چند روز پیش با هم نامزد کردیم.
    اصلاً انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشتم. با این حال سعی کردم چیزی به روی خودم نیاورم. پس از کمی مکث گفتم: " بهت تبریک می گم شیوا. تو بهترین انتخاب رو کردی. آقای حکیمی جوون خوب و با اخلاقیه. "
    شیوا بعد از یک تشکر کوتاه موضوع صحبت را عوض کرد و اجازه نداد بیشتر از آن سوال پیچش کنم اما من دلم می خواست هر طور شده جزئیات این قضیه را بدانم. پس از اینکه مهمانی تمام شد و همکلاسی هایم را بدرقه کردم زود به سراغ مژگان رفتم و از او خواستم ماجرای نامزدی حکیمی و شیوا را برایم تعریف کند. مژگان از شنیدن حرفم یکه خورد و با تعجب گفت: " تو از کجا این موضوع رو فهمیدی؟ "
    بی خبر از همه جا گفتم: " خود شیوا یه چیزهایی برام تعریف کرد. "
    مژگان عصبانی شد و گفت: " دخترۀ بی شرم. ببین چطور با آبروی این جوون بیچاره بازی می کنه. "
    با کنجکاوی گفتم: " مژگان واضح تر صحبت کن تا من بفهمم تازگی ها توی اون کلاس چه اتفاقهایی افتاده


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مژگان یک لیوان آب را سر کشید و با همان حالت عصبی گفت: " چند روز پیش حکیمی و دوستهاش تو سالن آمفی تأتر جمع شده بودن و به مناسبت تولد حکیمی یه جشن کوچیک راه انداخته بودن. البته این موضوع یه مسئله دوستانه و خصوصی بوده که من یا هیچ کس دیگه ازش خبر نداشتیم ولی نمی دونم این شیوا ورپریده از کجا قضیه رو فهمیده بود چون با کمال وقاحت میره توی سالن آمفی تأتر و جلوی چشم همه به حکیمی هدیۀ تولد می ده و تولدشو بهش تبریک می گه. اصل ماجرا اینجاس که دیروز انتظامات دانشگاه حکیمی و شیوا رو احضار می کنه و ازشون می خواد در مورد رفتار غیر اخلاقی شون توضیح بدن. شیوا هم برای دفاع از خودش به انتظامات دانشگاه می گه که حکیمی نامزدشه و سعی می کنه مسأله رو یه مورد خصوصی جلوه بده. حکیمی بیچاره هم از روی ناچاری اعتراضی نمی کنه و حرفهای شیوا رو تأیید می کنه. حالا این دختر پررو و بی شخصیت دو روزه که با کمال افتخار خودشو نامزد حکیمی می دونه. "
    بهت زده گفتم: " عجب! نمی دونستم شیوا اینقدر جسارت داره. "
    مژگان با عصبانیت گفت: " شیوا خیلی شانس آورد زمانی که این حرفها رو بهت می گفت من تو سالن نبودم وگرنه حسابی باهاش دعوا می کردم و حقش رو می ذاشتم کف دستش. "
    خندیدم و گفتم: " مژگان اینقدر از دست شیوا عصبانی نباش. خب حتماً شیوا خیلی حکیمی رو دوست داره که حاضر شده به خاطرش این طوری ننگ بدنامی رو به جون بخره. من که خیلی از جسارتش خوشم اومده. شیوا لااقل از من شجاع تر بود. اون پای علاقه و احساسش وایستاد و هیچ ترسی هم از بدنام شدن به دلش راه نداد. به نظر من کارش عالی بود. عالی! "

    * * *

    آن شب فرشاد اهل خانه را به رستوران برد و حسابی از مهمانهایش پذیرایی کرد و بیشتر از همه از من که مهمان مخصوص اش بودم. به راستی گذشت زمان هیچ تأثیری روی رفتارش نگذاشته بود. انگار نه انگار یک سال از ازدواجمان گذشته است. حتی ذره ای از عشق و علاقه و حساسیت هایش کم نشد بود. مثل یک تازه داماد دورم می چرخید و زمانی هم که در کنام می نشست برای همخوابی آخر شب نقشه می کشید. به هر حال شام را با تحمل شیطنت های فرشاد نوش جان کردم اما هنوز غذایم تمام نشده بود که موبایلم زنگ زد. با تعجب تلفن را جواب دادم و از شنیدن صدای سیامک به وجد آمدم: " الو سپیده؟ "
    _ سلام سیامک جون حالت چطوره؟
    _ سلام من خوبم. خودت چطوری؟
    _ منم خوبم. از خونه زنگ می زنی؟
    _ آره تازه رسیدم. تو کجایی؟ مزاحمت که نشدم؟
    _ اوه چه با نزاکت! سیامک بهت تبریک می گم. از وقتی زن گرفتی خیلی عوض شدی. راستش من الان تو رستورانم و دارم از مهمون نوازی فرشاد فیض می برم، جای تو خالی.
    _ پس مزاحم شامت شدم.
    _ نه نه، سیامک ادامه بده. خیلی مشتاق شنیدن صداتم.
    _ نه، بهتره یه ساعت دیگه بهت زنگ بزنم. این طوری معذبم. پدر هم می خواد باهات صحبت کنه. بهتره بعداً بهت تلفن کنم.
    _ من نمی دونم چی بگم. هر طور خودت راحتی.
    _ پس فعلاً باهات خداحافظی می کنم، خوش بگذره.
    نمیدانم چرا تن صدای سیامک به نظرم گرفته و غمگین بود؟ در حرفهای سیامک از شوخی ها و خنده های همیشگی اش خبری نبود. کمی نگران شدم. به خانه که برگشتیم منتظر تماس سیامک نماندم و خودم پای تلفن نشستم و شمارۀ تهران را گرفتم. پدر در آنسوی خط تلفن را جواب داد. با اشتیاق به او گفتم: " سلام پدر جون، شبتون بخیر. "
    _ به به دختر قشنگم، سلام. الحق که حلال زاده ای. سیامک همین الان داشت شماره تو می گرفت.
    _ خب دیگه من از سیامک زرنگ تر بودم.
    _ سپیده جون سالگرد ازدواجت رو بهت تبریک می گم. انشاءالله که سالها در کنار فرشاد خوشبخت زندگی کنی.
    _ مرسی از دعای خیرتون.
    _ فرشاد دم دسته؟
    _ آره تو اتاقه.
    _ خب پس گوشی رو بده به فرشاد تا یه سلام و علیکی هم با فرشاد بکنیم و بهش تبریک بگیم.
    گوشی را به فرشاد دادم و او برای دقایقی سرگرم صحبت با پدر شد و بعد از پدر چند لحظه ای هم با سیامک صحبت کرد. بعد گوشی را به من داد و از اتاق بیرون رفت. وقتی برای بار دوم پای صحبت سیامک نشستم مطمئن شدم که او واقعاً سرحال نیست. با دلواپسی گفتم: " سیامک به نظرم سرحال نیستی. اتفاقی افتاده؟ مشکلی برات پیش اومده؟ "
    سیامک سعی کرد مسئله را کتمان کند. گفت: " نه مشکلی پیش نیومده. "
    اما من که سیامک را خوب می شناختم گفتم: " سیامک تو امروز از یه چیزی ناراحتی. انکار نکن چون اصلاً دروغگوی خوبی نیستی. پس خواهش می کنم با من روراست باش و بگو چی شده؟ چرا ناراحتی؟ "
    سیامک که خودش را شکست خورده می دید پرده از راز ناراحتی اش برداشت و گفت: "راستشو بخوای به خاطر کیوان ناراحتم. "
    با نگرانی گفتم: " چرا؟ مگه کیوان چش شده؟ "
    _ چیزیش نشده، نگران نشو. فقط تازگی ها گرفتار یه سری مشکلات شده. البته علت ناراحتی من فقط کیوان نیست، من بیشتر از کیوان برای نغمه ناراحتم.
    _ سیامک چرا اینقدر نا مفهوم حرف می زنی؟ درست تعریف کن ببینم چی شده؟
    سیامک آهی کشید و گفت: " قضیه اینه که اوضاع زندگی نغمه کیوان چند هفته ایه که ریخته به هم، اونا بدجوری با هم مشکل پیدا کردن. البته کیوان چند هفته پیش سربسته یه چیزهایی بهم گفته بود ولی من حرفهاشو باور نکردم. می گفت یه مدته به نغمه بدبین شده. فکر می کنه نغمه مثل سابق دوستش نداره. مدام تلفن های مشکوک به خونه شون می شه. رفت و آمدهای نغمه مشکوک شده. اما من هیچ کدوم از حرفهاشو باور نکردم چون بهتر از هر کسی می دونستم که نغمه چقدر کیوان رو دوست داره. به خاطر همین کیوان رو نصیحت کردم که بی خودی زندگی شو خراب نکنه. اما مثل اینکه موضوع پیچیده تر از این حرفهاس چون دعواشون خیلی بالا گرفته. متأسفانه حرفها و مدارک کیوان خیلی درسته. من امروز با چشم خودم رفتار نغمه رو دیدم و حرفهاشو شنیدم. نغمه می گه از دست کیوان خسته شده. می گه تو این شیش ماهی که با هم زندگی می کنن حتی یه ذره محبت و عاطفه از کیوان ندیده. می گه دیگه طاقت این وضع رو نداره. می خواد یه فکر اساسی برای زندگیش بکنه. من واقعاً نمی دونم چی بگم. فقط اینو می دونم اگه نغمه هم کیوان رو ترک کنه دیگه چیزی از کیوان باقی نمی مونه. "
    از شنیدن حرفهای سیامک واقعاً متأسف شدم. با ناراحتی گفتم: " سیامک منم باور نمی کنم همچین چیزی واقعیت داشته باشه. شاید دسیسه یا توطئه ای در کار باشه. شاید کسی به پای نغمه نشسته و می خواد از راه به درش کنه. خواهش می کنم قضیۀ زندگی کیوان رو پی گیری کن و هر طور می تونی اونا رو با هم آشتی بده بلکه زندگی مشترکشون پابرجا بمونه. "
    _ البته که این کارو می کنم، من هیچ وقت اجازه نمی دم نغمه به بیراهه کشیده بشه. هر چند کیوان هم تو این قضیه مقصره. اون نباید اینقدر به نغمه بی توجه باشه، هر چی باشه اون یه زنه. احتیاج به محبت و عاطفه داره. مسلماً اگه از شوهرش محبت نبینه به انحراف کشیده می شه. من باید سعی خودمو بکنم وگرنه هر دوشون از دست می رن.
    _ آره سیامک سعی خودتو بکن. اگه زندگی نغمه از هم بپاشه اونوقت عذاب وجدان منو راحت نمی ذاره. متوجه منظورم که می شی؟
    _ آره متوجه ام. اما تو بهتره خودتو ناراحت نکنی. ببین سپیده من اصلاً نمی خواستم تو یه همچین شبی ناراحتت کنم. بهتره همه چیز رو فراموش کنی و با فرشاد خوش باشی. خب کار خاصی با من نداری؟
    _ نه فقط اینکه مواظب خودت باش. کیوان رو هم فراموش نکن. شب بخیر.
    _ شب بخیر.
    همین که گوشی را گذاشتم فرشاد با یک سینی چای وارد شد. ناگهان متوجه موقعیت ام شدم و از اینکه وقتی اسم کیوان را به زبان آوردم فرشاد در اتاق نبود خیلی خوشحال شدم! فنجان چای را به دستم داد و با دلخوری گفت: " سپیده چه خبر شده؟ تو حدود نیم ساعته که داری با سیامک حرف می زنی. ای کاش یه روزی سر درمی آوردم سیامک چه حرفی برای گفتن به تو داره که این طور مشتاق تو رو پای گوشی می شونه. "
    نگاهی گذرا به صورت فرشاد انداختم و با خودم گفتم: " یعنی اخلاق کیوان هم مثل فرشاده؟ آخه کیوان به اون خوبی و مهربونی چطوری می تونه نغمه رو از خودش برنجونه؟ آه کیوان تو می تونی هر دختری رو خوشبخت کنی. پس چرا این کار رو انجام نمی دی؟ چرا با این کارهات منو عذاب می دی؟ چرا هر لحظه منو به یاد بدهکاری هام می اندازی؟ چرا نمی خوای خوشبخت باشی و زندگی خوبی رو با نغمه داشته باشی؟ چرا؟ "
    هنوزز با افکارم درگیر بودم که فرشاد گونه ام را بوسید و با دلخوری گفت: " سپیده تو از سیامک چی شنیدی که اینطور منگ شدی؟ دلم خوش بود اقلا یه امشب تو رو سرحال می بینم. بگو چی شده؟ چرا ناراحتی؟ "
    از کنارش بلند شدم و گفتم: " چیزی نیست، فقط حوصله ندارم. خواهش می کنم سر به سرم نذار."
    اما فرشاد دستم را گرفت و گفت: " بهونه نگیر سپیده، تو امشب هیچ راه فراری نداری. "
    به چشمهایش نگاه کردم. حق با او بود. چاره ای جز تسلیم نداشتم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجم

    حدود یک هفته به باز شدن مجدد دانشگاه و شروع ترم زمستانی باقی مانده بود و در طول همان یک هفته شور و شوق من برای حضور دوباره در دانشگاه و ادامۀ تحصیل به طور محسوسی در رفتارم مشهود بود. چیزی که اصلاً به مذاق فرشاد خوش نمی آمد.
    زندگی نسبتاً خوب و بدون مشکل ما حدود یک هفته بود که به آشفته بازار تبدیل شده بود. فرشاد زندگی را برایم به جهنم تبدیل کرده بود. مدام، دعوا، مشاجره، بحث و جدل...
    اما حرف اول و آخر من یکی بود: " رفتن به دانشگاه و ادامۀ تحصیل . حضور در اجتماع. "
    و حرف اول و آخر فرشاد هم یکی بود: "ترک تحصیل من و خانه نشینی و بچه داری. "
    سرانجام روز موعود فرا رسید و صبح زود از خواب بیدار شدم تا خودم را برای رفتن به دانشگاه آماده کنم. فرشاد فقط منتظر یک بهانه بود تا دعوا را شروع کند و آرامشم را بر هم بزند. سر راهم را گرفت و با لحن معنی داری گفت: " می بینم که صبح زود بیدار شدی. خبریه؟ "
    گفتم: " فرشاد تو رو خدا دوباره شروع نکن، من دیگه اعصاب جنگ و دعوا رو ندارم. امروز باید برای انتخاب واحد برم دانشگاه خواهش می کنم با اعصاب من بازی نکن! "
    اما گوش فرشاد بدهکار این حرفها نبود. او خیلی عوض شده بود. انگار سرش درد می کرد برای دعوا. روبرویم ایستاد و با تحکم گفت: " سوئیچ. "
    با درماندگی گفتم: " بازم شروع کردی فرشاد؟ من که دیگه حامله نیستم! من زایمان کردم تموم شد و رفت. خودم می تونم رانندگی کنم. "
    _ گفتم سوئیچ! سپیده مثل اینکه تو حرف حساب حالیت نمی شه. ها؟ من چند دفعه باید یه حرفو تکرار کنم؟ بابا من خوشم نمیاد زنم زمستون، کلۀ سحر که هنوز هوا تاریکه از خونه بره بیرون، اونم تک و تنها. من باید با چه زبونی اینو بهت حالی کنم؟!
    _ پس بهونۀ جدید پیدا کردی؟ باشه اینم سوئیچ. ببینم بازم می تونی بهونه بیاری.
    وقتی سوئیچ را از دستم گرفت باز روی صندلی نشست و به صورتم زل زد. با عصبانیت گفتم: " ای بابا پس چرا نشستی؟ فرشاد داره دیرم می شه، مگه نمی خوای منو برسونی؟ "
    با خونسردی گفت: " چرا می رسونمت اما باید صبحونه رو با هم بخوریم. من تو تنهایی چیزی از گلوم پایین نمی ره. "
    _ نگفتم؟ بازم یه بهونۀ دیگه. خدایا به دادم برس. من دیگه از این وضعیت خسته شدم.
    فرشاد آن روز صبح مرا به دانشگاه رساند و موقع خداحافظی گفت: " یه ساعت دیگه میام دنبالت. سعی کن تا اون موقع کارتو انجام داده باشی. "
    چاره ای جز تحمل نداشتم. ناچار به درخواستش تن دادم و گفتم: " باشه. یه ساعت دیگه می بینمت. "
    سرمای هوا همچون ضربه های تازیانه روی صورتم شلاق می زد و سوزش ضربات آن تا مغز استخوانم نفوذ می کرد. پالتو ام را به خود پیچیدم و محوطۀ حیاط دانشگان را با قدمهایی آهسته طی کردم چون زمین لیز بود و بارش برف هنوز ادامه داشت. وقتی وارد ساختمان دانشگاه شدم در اولین حرکت جلوی شوفاژ ایستادم تا دست هایم را گرم کنم چون انگشتهایم از شدت سرمای هوا کرخت شده بود. نیم نگاهی هم به اطرافم انداختم. از آخرین باری که قدم به دانشگاه گذاشته بودم حدود هفت ماه می گذشت. نفس راحتی کشیدم و از اینکه بعد از یک هفته کش مکش و جنگ و دعوا با فرشاد موفق شده بودم دوباره به دانشگاه بیایم خیلی خوشحال بودم.
    وقتی وارد کلاس شدم همۀ بچه ها به افتخار ورودم هورا کشیدند. همکلاسی هایی که صمیمیت بیشتری با من داشتند به دورم حلقه زدند و حال و احوال بچه ام را پرسیدند و برای چند دقیقه موضوع صحبت مان شیرین کاری های پسر کوچولوی من بود که حالا تقریباً چهار ماهه شده بود.
    با ورود مسئول انتخاب واحد به کلاس صحبت هایمان نیمه کاره ماند. بچه ها یواش یواش پراکنده شدند و سر جای خود نشستند.
    من حدود یک ترم از بقیۀ همکلاسی هایم عقب تر بودم به همین دلیل تصمیم گرفتم دقایقی با مشاور تحصیلی مان صحبت کنم و از او بپرسم که این ترم چطور باید انتخاب واحد کنم که عقب ماندگی هایم جبران شود؟
    به هوای صحبت کردن با مشاور تحصیلی از کلاس بیرون آمدم و خوشبختانه موفق شدم او را پیدا کنم و در مورد نحوۀ انتخاب واحد از او راهنمایی بگیرم.
    کمی بعد دوباره به کلاس برگشتم اما قبل از اینک در جایم بنشینم چشمم به حکیمی افتاد که مشغول پر کردن برگۀ انتخاب واحدش بود. فکر می کنم تازه آمده بود چون قبل از اینکه از کلاس خارج شوم او را ندیده بودم. به هر حال از کنارش رد شدم و سر جایم نشستم و مشغول پر کردن برگه ام شدم. وقتی می خواستم برگه را تحویل بدهم حکیمی هم بلند شد و خواست که برگه اش را تحویل بدهد. در همان حال نگاهی هم به من انداخت. کمی هیجان زده بود. آهسته گفت: " خیر مقدم می گم. "
    با خوشروئی در جوابش گفتم: " متشکرم. حالتون چطوره؟ "
    _ خوب، خدا رو شکر. شما چطورید؟ فرشاد خان چطورن؟
    _ منم خوبم، فرشاد هم خوبه. سلام خدمتتون می رسونه!
    هنگام خارج شدن از کلاس با من همقدم شد و با حالت خجالت زده گفت: " شنیدم پسردار شدید مبارکه."
    به صورتش نگاه کردم و گفتم: " متشکرم. منم شنیدم شما نامزد کردید تبریک می گم. "
    از شنیدن حرفم خیلی جا خورد. آهسته گفت: " متشکرم. " وبعد سکوت کرد. گفتم: " پدر چطورن؟ از من که دلخور نیستن؟ "
    سرش را تکان داد و گفت: " نه چه دلخوری؟ اتفاقاً تا حالا چند مرتبه سراغ شما رو از من گرفته. وقتی بهش گفتم شما بچه دار شدید خیلی خوشحال شد. چشم روشنی قدم نو رسیده تون پیش پدرم محفوظه. "
    خندیدم و گفتم: " متشکرم. راضی به زحمتشون نیستم. "
    برف ریز ریز روی سرمان می بارید و حکیمی همان طور شانه به شانه همراهی ام می کرد. من که نگران بودم پایم سر نخورد و روی زمین نیفتم آهسته قدم برمی داشتم و حکیمی در سکوت دستهایش را به هم می مالید. لحظاتی گذشت. سکوت را شکست و گفت: " زمستون امسال از اون زمستون هاس، ببینید چه برفی نشسته. "
    نگاهی به محوطۀ دانشگاه انداختم که سفید پوش شده بود و صندلی همیشگی ام را دیدم که روی آن برف زیادی نشسته بود. با لبخندی گفتم: " حق با شماس. اگه همین طور بباره تا شب کلی می شینه. "
    دستش را در جیب کتش برد و گفت: " خانوم کیانی ممکنه بپرسم برنامه آینده تون چیه؟ باز هم از پدرم کار قبول می کنید؟ "
    گفتم: " بله قبول می کنم، سرم خلوت شد. بدم نمیاد بازم با شما همکاری کنم. "
    با خوشحالی گفت: " این خیلی عالیه. پس همین امروز به پدرم خبر می دم که شما دوباره حاضر به همکاری با ما شدید. مطمئناً خوشحال می شه. "
    به در خروجی دانشگاه رسیده بودیم. زیر طاق یک مغازه ایستادم تا از ریزش برف روی سرم در امان باشم اما مثل اینکه سایبانی که انتخاب کرده بودم زیاد مناسب نبود چون برف همچنان روی سر و صورتم می نشست. حکیمی متوجه شد که همراهی اش نمی کنم. با تعجب گفت: " مگه شما نمی رید؟ "
    بعد نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: " راستی ماشینتون کجاست؟ "
    گفتم: " منتظر فرشادم. قراره بیاد دنبالم. "
    گفت: " ولی ممکنه فرشاد خان دیر بیان. شما تا کِی می خواید تو این سرما اینجا وایستید؟ "
    گفتم: " تا هر وقت که بیاد. قول دادم منتظرش بمونم. "
    قانع نشد. سوئیچ ماشین خودش را تعارف کرد و گفت: " قابل شما رو نداره. اگه فکر می کنید ممکنه فرشاد خان دیر بیان می تونید از ماشین من استفاده کنید. "
    با دستپاچگی گفتم: " نه نه، خواهش می کنم بفرمائید. فرشاد آدم خوش قولیه. هنوز چند دقیقه ای تا قرارمون مونده. خیلی از لطفتون متشکرم. "
    اما حکیمی واقعاً نگران بود. بدون اینکه چیز دیگری بگوید به طرف ماشینش رفت و چند لحظه بعد برگشت در حالیکه این بار یک چتر هم در دستش گرفته بود. وقتی در کنارم ایستاد چتر را باز کرد و در عین ناباوری آن را روی سرم گرفت. خیلی از این حرکتش شرمنده شدم. اما حکیمی انگار در عالم دیگری سیر می کرد. نمی دانم چه اتفاقی برایش افتاده بود. در آن لحظه احساس می کردم با چشمهای باز خوابش برده است. دلم خیلی شور می زد. می ترسیدم فرشاد هر لحظه سر برسد و حکیمی را در کنار من ببیند. دستۀ چتر را در دست خودم گرفتم و آهسته گفتم: " متشکرم. "
    با شنیدن صدا تازه به خودش آمد و با دستپاچگی گفت: " آه منو ببخشید. اگه امری نیست با اجازه تون مرخص بشم. "
    با همان حالت متعجب گفتم: " خواهش می کنم. بازم از لطفتون متشکرم بفرمائید!



    * * *

    ماه بهمن به نیمه رسیده بود. یک روز حکیمی به سراغم آمد و گفت که پدرش کار جدیدی را برایم فرستاده است.
    سفارش را از حکیمی تحویل گرفتم و چند برگه را از لای کار بیرون کشیدم و با همان یک نگاه متوجه شدم باید جملات یک نویسندۀ تازه کار را ویراستاری کنم. حکیمی گفت: " پدرم سفارش کرده اگه ممکنه این کار رو قبل از شروع سال جدید به ما تحویل بدید. چون طبق قرارداد این کتاب باید برای نمایشگاه سال آینده چاپ بشه به همین دلیل پدرم باز برای زمان تحویل این کتاب حساسیت داره. "
    بعد بستۀ دیگری را به دستم داد و گفت: " این یه هدیه اس، پدرم براتون فرستاده. امیدوارم خوشتون بیاد. "
    بسته را گرفتم و گفتم: " واقعاً شرمندم کردین. اصلا راضی به زحمت نبودم. "
    با لبخندی گفت: " اختیار دارید تمام زحمتهای ما به گردن شماس. "
    گفتم: " شما به من می گید هدیۀ پدرتون چیه یا اینکه باید بازش کنم؟ "
    گفت: " هر طور میل خودتونه ولی یه نکته رو من باید خدمتتون بگم. یکی از دوستهای پدرم صاحب یه کتابفروشی بزرگه. البته یکی دو هفته اس که کتابهاشو حراج کرده و یه نمایشگاه کتاب راه انداخته. پدرم علاوه بر چند جلد کتاب که براتون فرستاده، یه حوالۀ خرید هم تقدیمتون کرده. اگه مایل باشید شمام می تونید برای خرید کتاب یه سری به اون فروشگاه بزنید. اگرم خواستید بیاید توصیه می کنم بعد از ظهر تشریف بیارید تا من خودم در خدمتتون باشم. "
    با خوشحالی گفتم: " البته که میام. پدرتون واقعاً منو شرمنده کردن. خواهش می کنم از طرف من از ایشون تشکر کنید. "
    همان روز در حال برگشتن به خانه موضوع نمایشگاه و حوالۀ خریدی را که آقای حکیمی فرستاده بود برای فرشاد تعریف کردم. اما فرشاد نه تنها از حرفم خوشحال نشد بلکه خیلی هم عصبانی شد و با ناراحتی فریاد زد: " این مرتیکه چه حقی داره که برای تو هدیه بفرسته؟! "
    عکس العمل فرشاد خیلی برایم غیر منتظره بود. اصلاً فکر نمی کردم این موضوع باعث تغییر اخلاقش بشود. آقای حکیمی مرد با شخصیت و مودبی بود و خودش هم این را می دانست. با این حال باز بهانه گرفت و داد و فریاد به راه انداخت. در عین ناباوری گفتم: " فرشاد! آقای حکیمی با اون سن و سالش برای من ارزش قائل شده که این هدیه رو فرستاده. تو نباید در برابر انسانیت اون مرد این طور ناسپاسی کنی. پسرش می گفت این هدیه چشم روشنی تولد آرمانه. آقای حکیمی خیلی از شنیدن خبر بچه دار شدن ما خوشحال شده. "
    فرشاد از شنیدن حرفم دیوانه شد! با عصبانیت فریاد کشید و گفت: " این پسرۀ جلف از کجا فهمیده که تو بچه دار شدی؟ نکنه تو راجع به مسائل خصوصی زندگیت هم باهاش حرف می زنی. ها؟ اصلاً از کجا معلوم پدرش برات هدیه فرستاده باشه؟ من به این قضیه شک دارم. شاید خودش برات هدیه گرفته."
    با ناراحتی گفتم: " مطمئن باش حکیمی اینقدر بی شخصیت نیست که بخواد به من دروغ بگه. تازه چه دلیلی داره که اون بخواد به من هدیه بده؟ اون تازگی ها با یکی از دخترهای کلاس مون نامزد کرده. آخه چرا باید به من توجه داشته باشه؟ "
    فرشاد همان طور که فریاد می زد گفت: " آره. اتفاقاً منم می خواستم همینو ازت بپرسم. این پسره چرا باید بین این همه همکلاسی اون حواله رو بده به تو؟ مگه تو با بقیه بچه های کلاستون چه فرقی داری؟ اصلاً چرا حواله رو نداده به نامزدش! ببین سپیده، من اصلاً از این پسره خوشم نمیاد. هیچ دوست ندارم تو با این پدر و پسر کار کنی. من فکر می کنم تنها بهونۀ تو برای معاشرت با این پسره همین دفتر و دستک هاس که ازش تحویل می گیری. خوب گوشهاتو باز کن تا متوجه حرفهام بشی، تو دیگه نباید با اونا کار کنی. همه چی رو فراموش کن. "
    قبول کردن دستوری که فرشاد صادر کرده بود خیلی برایم سخت بود. من به حکیمی گفته بودم حتماً برای خرید به آن فروشگاه می آیم. آه خیلی آشفته بودم. رفتار فرشاد باعث آزار روح و روانم می شد. او کار را به جایی رسانده بود که به من حکم می کرد. اما افسوس که چاره ای جز تحمل نداشتم. ناچار در برابر دستورش پافشاری نکردم و در سکوت به خیابان چشم دوختم.
    وقتی به خانه رسیدیم اول سری به خاله مهری زدم و آرمان را از او گرفتم. خاله با دیدن قیافۀ غمزده ام فهمید که باز با فرشاد دعوا کرده ام. با مهربانی گفت: " سپیده جون چرا اینقدر ناراحتی؟ بازم با فرشاد حرفت شده؟ "
    از بس پیش خاله گلایۀ فرشاد را کرده بودم از رویش خجالت می کشیدم. گفتم: " نه خاله جون، نگران نباشید. اتفاق خاصی نیفتاده. "
    فرشاد معمولاً بعد از اینکه مرا به خانه می رساند ناهارش را می خورد و دوباره به محل کارش برمی گشت. به همین دلیل به آشپزخانه رفتم و غذایش را گرم کردم. بعد یک فنجان چای برای خودم ریختم و همان جا در آشپزخانه نشستم. فرشاد هم پشت سرم آمد اما من بدون توجه به او چای را سر کشیدم و از آشپزخانه بیرون آمدم. فکر می کنم متوجه شد که من باز هم قهر کرده ام. چند بار صدایم کرد اما جوابش را ندادم. اوضاع روحی ام خیلی خراب بود. یواش یواش داشتم به انزوا کشیده می شدم. فرشاد قصد داشت همۀ درها را به رویم ببندد. واقعاً درمانده بودم و نمی دانستم چه کار باید بکنم. وقتی صدای به هم خوردن در آپارتمان به گوشم خورد فهمیدم از خانه بیرون رفت. دلم بدجوری گرفته بود. هیچ راه برگشتی نداشتم. همه چیز خراب شده بود. هم گذشته و هم آینده. چشمهایم را بستم و پتو را روی سرم کشیدم و باز به گریه افتادم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    نمی دانم چند ساعت در خواب بودم اما با شنیدن صدای گریه های آرمان از خواب پریدم و او را در بغلم گرفتم. نیم نگاهی هم به آسمان انداختم و متوجه شدم هوا تاریک شده و باران تندی هم می بارید. در همان حال چشمم به هدیۀ آقای حکیمی افتاد. بستۀ کادو شده را باز کردم و متوجه شدم آقای حکیمی سه جلد کتاب برایم فرستاده و البته همان حوالۀ خرید که پسرش توضیح داده بود. دو جلد از کتابها مربوط به رشته ی تحصیلی ام می شد و دیگری یک رمان خارجی بود.
    نیم نگاهی هم به سفارشی که برایم فرستاده بود انداختم. به هیچ وجه حوصله نداشتم کار آن کتاب را شروع کنم. دستنویس ها را کنار گذاشتم و کتاب رمان را برداشتم. و برای اینکه از گذشت زمان غافل شوم شروع به خواندن کردم.
    هنوز سرگرم خواندن بودم که فرشاد به خانه برگشت. به استقبالش نرفتم. طبق معمول خودش پا پیش گذاشت و برای آشتی کردن به سراغم آمد. از کارش خنده ام گرفته بود چون برایم یک دسته گل خریده بود. بدون اینکه حرفی بزند دسته گل را روی میز گذاشت و رفت. فصلی را که می خواندم تمام کردم و از اتاق بیرون آمدم و دیدم که او در تاریکی و در گوشه ای از سالن نشسته و باز ماتم گرفته است.
    اول چراغها را روشن کردم. بعد یک استکان چای برایش ریختم اما هنوز قهر بودم و تمام مدت حتی یک کلمه هم حرف نزدم.
    روز بعد فرشاد دوباره به دنبالم آمد. من هنوز بابت برخورد دیروزش دلخور بودم اما او دست بردار نبود. باز برایم دسته گل خریده بود. وقتی سوار شدم دسته گل را به دستم داد و با اینکه زیاد خوشحال نبود و قیافه اش هنوز عبوس بود گفت: " سپیده دوست داری امروز بریم فروشگاه و کتاب بخریم؟ "
    از حرفی که زد خیلی جا خوردم. با تعجب گفتم: " فرشاد مثل اینکه منو مسخره کردی ها. مگه تو دیروز نگفتی من حق ندارم برم اون فروشگاه؟ چطور امروز نظرت عوض شده؟! "
    _ چی کار کنم؟ دو روزه که تحویلم نمی گیری. یک کلمه هم باهام حرف نزدی. من تحمل قهر کردن تو رو ندارم. حالا بگو کجا باید برم؟
    _ بیخود اصرار نکن، من موضوع اون حواله رو فراموش کردم. اما رفتارهای زشت تو حتماً تو خاطرم می مونه.
    _ سپیده با اعصاب من بازی نکن! فکر نکن خیلی خوشم میاد امروز ببرمت اونجا، نه هیچم خوشم نمیاد. اینو بدون حرف من هنوز همونه. از این به بعد نباید با انتشارات حکیمی کار کنی. این کاری که دیروز گرفتی باید آخری باشه. خب حالا بگو آدرس اون فروشگاه کجاس؟
    کارت انتشارات را به دستش دادم و گفتم: " دیروزم می تونستی همین طوری حرف بزنی. هیچ احتیاجی نبود اونقدر داد و فریاد راه بندازی. باشه حرفی ندارم، دیگه از انتشارات حکیمی کار قبول نمی کنم، اما اینو بدون کاری که دیروز تحویل گرفتم خیلی عجله ایه. تو به هیچ عنوان نباید مزاحمم بشی و آرامشم رو به هم بزنی.
    وقتی وارد نمایشگاه شدیم حکیمی با محبت زیادی از ما استقبال کرد و با نهایت احترام به فرشاد خوش آمد گفت و مدام سعی می کرد در رفتار و گفتارش این طور وانمود کند که با فرشاد دوست و صمیمی است. اما حتی این طرز رفتار حکیمی هم نتوانست نظر فرشاد را در مورد او عوض کند. فرشاد هنوز با حکیمی دشمنی داشت و فکر می کرد او محبت خاصی نسبت به من دارد.
    روز بعد وقتی به خانه برگشتم سفارشی را که از حکیمی تحویل گرفته بودم برداشتم و کار روی آن را آغاز کردم...
    در طول روزهایی که روی آن رمان کار می کردم مجبور شدم چند مرتبه با حکیمی تماس بگیرم و در مورد تصحیح بعضی از جملات با او همفکری کنم چون حکیمی به خوبی از قوانین چاپ و نشر و محدودیت هایی که برای جمله بندی یک رمان ایرانی وجود دارد اطلاع داشت و در این گونه موارد فرد آگاهی بود.
    یکی از همین روزها وقتی پای تلفن نشسته بودم و با حکیمی صحبت می کردم فرشاد از راه رسید. از دور و با اشارۀ سر سلام کردم اما او که اصلاً از این نوع سلام دادن خوشش نمی آمد با دلخوری خودش را به من رساند و در یک حرکت غیر منتظره گوشی را از دستم کشید! ناباورانه گفتم: " فرشاد این چه کاریه؟ مگه زده به سرت؟ "
    نگاه غضبناکی که به صورتم انداخت باعث شد از به زبان آوردن حرفم پشیمان شوم. با عصبانیت سرم داد کشید و گفت: " من توقع دارم وقتی میام تو خونه یه زحمت به خودت بدی و بیای دو دقیقه دم در. یه سلامی بدی، یه خوش اومدی بگی. امیدوارم متوجه باشی رفتارت تازگی ها چقدر عوض شده. از وقتی این دانشگاه لعنتی باز شده رفتار تو کاملاً عوض شده. تو بازم هوایی شدی. لعنت به هر چی دانشگاه و درس و مشقه. "
    هنوز از بهت و حیرت کارهای فرشاد گیج بودم. از طرفی پیش حکیمی هم خیلی شرمنده بودم و دعا می کردم او حرفهای فرشاد را نشنیده باشد. با یک حرکت سریع گوشی را از دست فرشاد گرفتم و گفتم: " آقای حکیمی من واقعاً شرمنده ام. چند لحظه گوشی لطفاً "
    فرشاد از شنیدن اسم حکیمی دیوانه شد و با عصبانیت فریاد زد: " صحیح! پس تو بازم با اون پسره حرف می زدی. ها؟ "
    انتظار حکیمی داشت طولانی می شد و من خیلی بابت این قضیه شرمنده بودم. از طرفی فرشاد بدجوری پیله کرده بود و دست بردار نبود. ناچار به التماس افتادم و با مهربانی گفتم: " فرشاد جان خواهش می کنم اجازه بده به کارم برسم. فقط چند تا سوال کوچیک دارم. قول می دم خیلی زود تمومش کنم. "
    با دلخوری سیم تلفن را که در دستش مچاله کرده بود آزاد کرد و گوشی را به دستم داد. از بخت بد تمام متنی که قصد داشتم راجع به آنها با حکیمی صحبت کنم مضمونی عاشقانه داشت. چون متن مربوط به اعترافات دختر گناهکار و آلوده ای بود که در آخرین لحظات قبل از مرگش آنها را برای معشوق خودش تعریف می کرد. فرشاد هم در گوشه ای ایستاده بود و با ناباوری به حرفهای من گوش می کرد. و من از اینکه او تا این حد کوته فکر و احساساتی بود به حالش تأسف می خوردم. خیلی زود سر و ته قضیه را هم آوردم و با مطرح کردن چند سوال کلی و شنیدن جوابهای حکیمی تلفن را قطع کردم. اما پایان این مکالمه آغازی بود بر بحران بزرگی که هرگز پیش بینی اش را نمی کردم. همین که گوشی را گذاشتم فرشاد با حالتی عصبی به سراغم آمد و گفت: " سپیده تو الان داشتی چی می گفتی؟ یعنی تو وقاحتو به اونجا رسوندی که جلوی چشمهای من بهش می گی دوستش داری؟! "
    از دیدن چشمهای سرخ و قیافۀ عصبانی اش خیلی وحشت کردم. می دانستم حتی رفتار محبت آمیز و ناز و نوازش هم در این موقعیت کاری از پیش نمی برد. با لکنت زبان گفتم: " فرشاد تو اشتباه می کنی. اینا حرفهای من نبود. " با دست به کاغذها و دست نویس هایی که روی میز بود اشاره کردم و گفتم: " اینا حرفهای این کتابه. "
    فرشاد دست نویس ها را روی هوا پرت کرد و در حالی که از خشم می لرزید سیلی محکمی به صورتم زد و گفت: " از این به بعد حق نداری باهاش حرف بزنی، تحت هیچ شرایطی. حتی اگه لازم باشه دانشگاه هم نباید بری. سپیده همه چز برای تو تموم شده اس. من حالا هیچ اطمینانی بهت ندارم. "
    جای سیلی صورتم را سرخ کرده بود و سوزشی که روی پوستم احساس می کردم جانم را به آتش می کشید. برای چند لحظه مات و مبهوت سر جایم ایستاده بودم و باور نمی کردم در واقعیت از فرشاد سیلی خورده ام! آن هم بدون اینکه گناهی مرتکب شده باشم. وقتی صدای به هم خوردن در آپارتمان را شنیدم فهمیدم که از خانه بیرون رفت. تاب و تحمل را از کف دادم و با صدای بلند به گریه افتادم. آنقدر دل شکسته و آزرده خاطر بودم که هر لحظه آرزوی مرگ می کردم. به راستی بی فایده بود، فرشاد درست بشو نبود.
    چند دقیقه بعد دوباره صدای به هم خوردن در آپارتمان به گوشم خورد. حدس زدم فرشاد است. خودم را آماده کردم که پنجه در پنجه اش بیندازم و با او اتمام حجت کنم اما به جای فرشاد خاله مهری را دیدم که هراسان و رنگ پریده وارد اتاق شد. با مهربانی مرا از گوشۀ زمین بلند کرد و گفت: " سپیده جون تو رو خدا فرشاد رو ببخش.به خاطر من اونو ببخش. اون گفت که با تو دعوا کرده. حتی روی تو دست بلند کرده. من واقعاً شرمنده ام. تو رو خدا فرشاد رو ببخش. "
    با به یاد آوردن رفتار خشونت آمیز فرشاد داغ دلم تازه شد و گریه ام شدت گرفت. همان طور که گریه می کردم و خون دل می خوردم گفتم: " خاله، فرشاد منو آزار می ده. این دفعۀ اولش نیست دیگه جونمو به لبم رسونده. می دونم دوستم داره ولی من دیگه تحمل این رفتارش رو ندارم. اون به همه بدبینه. نسبت به من شکاکه . روی اعصابش کنترل نداره. بخدا من ازش می ترسم. "
    خاله در حالی که سعی می کرد مرا آرام کند گفت: " سپیده جون تو اشتباه می کنی. فرشاد نسبت به تو شکاک نیست. تنها اشکالش اینه که تو رو خیلی دوست داره. اون عاشق توئه. تو رو خدا باهاش مدارا کن. می ترسم با این اوضاع و احوال بچه ام از دستم بره. "
    _ آخه خاله جون من چی کار می تونم بکنم؟ جز اینکه هربار چشممو روی رفتار زننده اش ببندم و خودمو به ندیدن بزنم. آخه مگه من چقدر صبر و تحمل دارم؟
    _ عزیزم من منکر این نیستم که رفتار فرشاد تند و خشنه اما بهت قول می دم اگه بیشتر بهش توجه کنی، اگه عاشقش باشی، اگه فقط یک کمی بهش محبت کنی، بخدا عوض می شه. فرشاد با یه لبخند تو از این رو به اون رو می شه. سپیده جون، فرشاد چند دقیقه ای می شه که خودشو تو انباری زندونی کرده و درو به روم باز نمی کنه. می دونم از کاری که کرده پشیموه اما روی اینو نداره که به صورتت نگاه کنه. تو رو خدا این بار تو پا پیش بذار و با این کارت شرمنده اش کن. شاید همین مهربونی و گذشت تو باعث تغییر رفتارش بشه و دست از سرت برداره. "
    با اینکه خیلی از دست فرشاد عصبانی بودم بدم نمی آمد رفتارنا جوانمردانه اش را با محبت تلافی کنم و کاری کنم که شرمنده شود. خاله ادامه داد: " سپیده جون من خیلی براش نگرانم. می ترسم یه وقت بلایی سر خودش بیاره. خیلی از اینکه دست روی تو بلند کرده ناراحت بود. تو رو خدا بیا برو باهاش صحبت کن و بگو که بخشیدیش. "
    انباری خانه در حیاط پشتی ساختمان قرار داشت. با عجله خودم را پشت در انباری رساندم و فرشاد را صدا زدم اما جوابی نشنیدم. دوباره با ملایمت صدایش کردم و خواستم که در را باز کند اما باز هم جوابی نداد. خاله مهری هم فرشاد را صدا زد اما باز هیچ صدایی از توی انباری درنیامد. با دلواپسی گفتم: " خاله جون این انباری هیچ راه ورودی دیگه ای نداره؟ "
    خاله کمی فکر کرد. بعد گفت: " نه عزیزم هچ راه ورودی دیگه ای نداره. "
    اما چند لحظه بعد دوباره گفت: " راستی چرا. از تو حیاط خلوت پشت آشپزخونه یه پنجره به انباری باز میشه اما راهش یه کمی خطرناکه. "
    گفتم: " عیبی نداره خاله. راه حیاط خلوت رو نشونم بدید شاید بتونم کاری انجام بدم. "
    خاله در آشپزخانه را باز کرد و من وارد حیاط خلوت شدم. پنجرۀ حیاط خلوت حدود دو متر از سطح زمین بالاتر بود. به همین دلیل چهار پایه را زیر پایم گذاشتم و از آن بالا رفتم. خوشبختانه دستگیرۀ پنجره رو به خودم بود و موفق شدم بدون زحمت آن را باز کنم. اما انباری خیلی تاریک بود. هیچ چیز معلوم نبود. این بار ترس و دلهره زیادی به دلم افتاد. گفتم: " چاره ای نیست من باید از راه این پنجره برم توی انباری. "
    خاله گفت: " نه سپیده این کار رو نکن. ارتفاع زیاده. ممکنه صدمه ببینی. "
    گفتم: " نگران نباش خاله. فقط بگو کلید برق کجاست؟ "
    _ کنار در انباریه.
    به سختی پایم را روی لبۀ پنجره گذاشتم و با احتیاط از پنجره پایین پریدم. کمی مکث کردم تا چشمم به تاریکی عادت کرد. بعد فرشاد را صدا زدم و گفتم: " فرشاد من می ترسم. تو رو خدا جواب بده. "
    ناگهان صدای ناله ای به گوشم خورد. وحشت زده شدم. از پنجرۀ بالای سرم نور ضعیفی به انباری می تابید. با کمک همان نور ضعیف و با هر بدبختی که بود خودم را کنار در انباری رساندم و موفق شدم کلید برق را پیدا کنم اما همین که انباری روشن شد چشمم به جسم بی رمق فرشاد افتاد که نقش زمین شده بود. فریادی از وحشت کشیدم و دوان دوان خودم را بالای سرش رساندم. آه فرشاد خودکشی کرده بود. انگار رگ دستش را زده بود!
    در این سوی دیوار من ضجه می زدم و در سوی دیگر خاله مهری بود که مدام فریاد می زد: " سپیده چی شده؟ بگو چه بلایی به سرم اومده؟ "
    دهانم از وحشت صحنه ای که می دیدم خشک شده بود. به سختی لبهایم را تکان دادم و گفتم: " خاله جون تو رو خدا زود خودتو برسون به من. خواهش می کنم عجله کن. "
    در انباری را برای خاله باز کردم و دوباره برگشتم بالای سر فرشاد. خدای من، تمام پیراهنش غرق خون شده بود. سرش را در بغلم گرفتم و چند بار صدایش زدم. اما او چشمهایش را باز نمی کرد. در همین حین خاله مهری سر رسید و با دیدن پیکر نیمه جان فرشاد فریادهای آه و واویلایش به هوا بلند شد و توی سرش زد. گفتم: " خاله من می رم آمبولانس خبر کنم. شما چند لحظه همین جا بمونید تا من برگردم. "
    با عجله خودم را پای تلفن رساندم و شمارۀ اوژانس را گرفتم و از آنها خواستم هر چه زودتر یک آمبولانس بفرستند. بعد به سمت انباری دویدم و دوباره بالای سر فرشاد نشستم و خون روی صورتش را شستم. باز نالۀ خفیفی از او شنیدم. فریاد زدم: " فرشاد تو رو خدا چشمهاتو باز کن. بهت التماس می کنم. خواهش می کنم حرف بزن. "
    فرشاد دوباره ناله کرد. با بیچارگی گفتم: " خاله جون شما برید در حیاط رو باز کنید، من با اورژانس تماس گرفتم. الان دیگه باید برسن. "
    دست های فرشاد که همیشه مثل تنور داغ بود حالا یخ زده بود. دستهایش را بوسیدم و در حالی که به شدت گریه می کردم گفتم: " فرشاد تو با خودت چی کار کردی؟ آخه این دوونه بازیها چیه که در میاری؟ چرا خودتو به این حال و روز انداختی؟ فرشاد تو رو خدا چشمهاتو باز کن. اگه تو بمیری من چه خاکی توی سرم بریزم؟ "
    مأموران اورژانس بالاخره آمدند و فرشاد را با خودشان بردند. قبل از اینکه به دنبال آمبولانس حرکت کنم با مشعود خان تماس گرفتم و گفتم هر چه زودتر خودش را به بیمارستان برساند. آخ که چه بیچاره و در به در شده بودم. هیچ کاری هم از دستم بر نمی آمد. زیر لب گفتم: " اگه فرشاد بمیره جواب پسرمو چی بدم؟ جواب خاله، مسعود خان، مهشید. خدایا به من رحم کن! "
    دقایقی بعد مسعود خان از راه رسید در حالیکه رنگ به چهره نداشت و خیلی نگران به نظر می رسید. با یک دنیا خجالت و شرمندگی کل ماجرا را برایش تعریف کردم ولی مسعود خان با غضب نگاهم کرد و گفت: " سپیده خانوم شما طوری حرف می زنید انگار پسر من یه دیوونۀ روانیه. اون که بی دلیل این کار رو انجام نداده. حتماً از شما موردی دیده که تحملش رو نداشته. "
    حرف مسعود خان وجودم را به آتش کشید. او مرا متهم به خیانت می کرد. هرگز تحمل شنیدن این تهمت را نداشتم اما چه کنم در شرایطی نبودم که بتوانم جوابش را بدهم. حال وخیم فرشاد زبانم را کوتاه کرده بود. در آن لحظه تنها آرزویم این بود که فرشاد زنده بماند. حتی تصور اینکه فرشاد بمیرد و مرا با یک دنیا تهمت و حرف ناروا تنها بگذارد دیوانه ام می کرد. با گریه وزاری هم کاری درست نمی شد. سعی کردم گریه را تمام کنم و فکرم را متمرکز کنم. می دانستم در آن شرایط فقط باید برای سلامتی فرشاد دعا بکنم. دعا و باز هم دعا...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ساعتی گذشت. پرستاری از اتاق بیرون آمد. با نگرانی دنبالش دویدم و گفتم: " خانوم پرستار خواهش می کنم بگید حال مریض من چطوره؟ هنوز به هوش نیومده؟ "
    پرستار با بی اعتنایی گفت: " خون زیادی ازش رفته، هنوز به هوش نیومده. اون مرد شوهر توئه؟ "
    _ بله شوهرمه.
    _ چرا رگ دستش رو زده؟ با هم اختلاف داشتین؟
    واقعاً نمی دانستم در جوابش چه بگویم؟ با دلواپسی گفتم: " نه ما اختلافی نداشتیم. ما زندگی خوبی داریم. "
    پرستار با بی اعتمادی نگاهم کرد و از کنارم رد شد. زیر لب گفتم: " خدایا به من رحم کن. من به هیچ وجه طاقت این نگاههای تحقیر آمیز و شماتت بار رو ندارم. "
    دقایقی گذشت. از دور چشمم به مهشید و شوهرش افتاد که داشتند به سمت ما می آمدند. هر کسی که از راه می رسید و از ماجرا با خبر می شد مرا به چشم یک زن گناهکار نگاه می کرد. من بیچاره و سرخورده از همه جا حالا متهم به خیانت هم می شدم. از مصطفی هم منزجر شدم چون نگاه او هم پر از طعنه و سرزنش بود.
    ساعتی گذشت. در اتاق اورژانس باز شد و یک دسته دکتر و پرستار از اتاق خارج شدند. مسعود خان و مصطفی دکتر را دوره کردند و احوال فرشاد را پرسیدند. دکتر همانطور که رد می شد گفت: " حالش خوبه. به هوش اومده. "
    فریادهای خوشحالی ام را در گلو خفه کردم و به جای آن اشک خوشحالی بود که بی اختیار از چشمم سرازیر می شد. در همان حال نگاهی به ساعت انداختم و متوجه شدم ساعت از دوازده شب هم گذشته. پرستاری به سمت مان آمد و گفت: " مریض شما کاملاً به هوش اومده. یکی از شما آقایون باید امشب اینجا بمونه. بقیه می تونید برید. "
    مصطفی گفت: " من امشب می مونم شما بهتره برگردین خونه. هر دوتون خسته اید. "
    قبل از رفتن به سراغ دکتر فرشاد رفتم و گفتم: " دکتر من می تونم چند کلمه با شوهرم حرف بزنم؟ "
    دکتر گفت: " شما سپیده خانوم هستین؟ "
    با تعجب گفتم: " بله! "
    دکتر با لبخند گفت: " اتفاقاً شوهر شما از وقتی به هوش اومده مدام همین یک کلمه رو تکرار می کنه. برید شوهرتون رو ببینید. "
    با عجله به اتاق اورژانس رفتم و بالای سر فرشاد نشستم و آهسته صدایش زدم: " فرشاد؟ "
    آرام چشمهایش را باز کرد و مرا دید. به سختی گفت: " سپیده منو ببخش. "
    گفتم: " فکرشم نکن فرشاد فقط بگو چرا این کارو کردی؟ "
    جای سیلی را که به صورتم زده بود نوازش کرد و گفت: " من با این دست بهت سیلی زدم. "
    دستش را بوسیدم و در حالی که به شدت گریه می کردم گفتم: " ولی تو نباید خودتو این طوری مجازات می کردی. آه فرشاد من امروز خیلی تحقیر شدم. همه منو به چشم یه گناهکار نگاه می کردن، همه تحقیرم می کردن، بعضی ها فکر می کردن من به تو خیانت کردم. باور کن درد این حقارت خیلی بیشتر از اون سیلی بود. "
    دو قطره اشک از چشمان شرمندۀ فرشاد سر خورد و روی دستم چکید. آهسته و نجوا کنان گفت: " خیلی متأسفم. سپیده منو ببخش، می دونم که خیلی بهت بد کردم. "
    اشکهای روی صورتش را پاک کردم و با مهربانی گفتم: " عیب نداره. دیگه خودتو ناراحت نکن. خدا رو شکر که همه چی به خیر گذشت و تو سلامتی. حالا راحت بگیر بخواب. مصطفی امشب پیشت می مونه. "
    وقتی از بیمارستان برگشتیم به خانۀ خاله مهری نرفتم چون به شدت از دست مسعود خان عصبانی بودم و چشم دیدنش را نداشتم. او به من تهمت زده بود و من به هیچ قیمتی حاضر نبودم که او را ببخشم. خاله مهری که از حرکت من تعجب کرده بود به طبقۀ بالا آمد و گفت: " سپیده جون چرا نیومدی پایین پیش ما؟ عزیزم درست نیست که شب تنها بمونی. بیا بریم پایین پیش ما. "
    گفتم: " نه خاله جون مزاحمتون نمی شم، اینجا راحت ترم. "
    _ مزاحم چیه عزیز دلم؟ چرا تعارف می کنی؟
    _ نه خاله اینجا راحت ترم.
    ناگهان بغضم ترکید و بی اختیار به گریه افتادم. خاله با دلواپسی گفت: " چی شده سپیده؟ چرا گریه می کنی؟ "
    _ چیزی نیست خاله فقط دلم شکسته.
    _ دلت شکسته؟ تو دیگه چرا؟ ای خدا چه مصیبتی یقۀ زندگی مو گرفته! اون از پسرم که گوشۀ بیمارستان افتاده. اینم از عروسم که می گه دلم شکسته.
    _ آخه شما نمی دونید که...
    _ چی رو نمی دونم؟ خب بگو تا منم بدونم.
    _ خاله مسعود خان به من تهمت زده. می گه فرشاد بی دلیل نمی خواسته خودشو بکشه. می گه حتماً گناهی از من سر زده که اون می خواسته خودشو بکشه. من خیلی از دست مسعود خان عصبانی ام، دوست ندارم چشمم تو چشمش بیفته.
    _ پناه برخدا. مسعود این حرفها رو بهت گفت؟!
    _ آره توی بیمارستان. همین که از راه رسید این حرفها رو تحویلم داد.
    خاله با عصبانیت از جا بلند شد و گفت: " غصه نخور عزیزم. همین الان می رم حساب مسعود و می رسم. "
    با اصرار گفتم: " نه خاله تو رو خدا به خاطر من با مسعود خان در نیفت. من می دونم مسعود خان زیاد از من خوشش نمیاد. سعی می کنم از این به بعد کمتر باهاش روبرو بشم که این جور حرفها زیاد نشه. "
    _ یعنی حرف آخرت همینه؟ می خوای تا صبح تنها بمونی؟
    _ آره. اگه شما اجازه بدید دوست دارم تنها باشم. این طوری راحت ترم.
    خاله صورتم را بوسید و در حالیکه قیافه اش شرمنده به نظر می رسید خداحافظی کرد و رفت.
    روزبعد دستجمعی به ملاقات فرشاد رفتیم. خوشبختانه حالش بهتر شده بود و سرحالتر از دیشب بود. چشمش که به من افتاد با شرمندگی سرش را پایین انداخت و آهسته سلام کرد. در کنارش نشستم و گفتم: " سلام. حالت چطوره؟ "
    آرام سرش را بالا گرفت و گفت: " بهترم. شنیدم دیشب تنها بودی آره؟ "
    _ آره تنها بودم ولی باید بگم خیلی از تنهایی و آرامشی که داشتم لذت بردم.
    فرشاد متوجه مفهوم کنایه آمیز حرفم شد و با خجالت گفت: " نمی دونم با چه زبونی، با چه رویی ازت معذرت خواهی کنم. من تا عمر دارم شرمنده تم. قبول دارم کارم دیوونگی محض بود. من خیلی اشتباه کردم. "
    خوشبختانه وقتی فرشاد این حرفها را می زد مسعود خان و مصطفی چهار چشمی فرشاد را نگاه می کردند. از اینکه آنها می فهمیدند من هیچ گناهی مرتکب نشده ام و تمام بدبختی ها به خاطر حماقت فرشاد بوده خیلی خوشحال بودم. در همان لحظات پرستاری به اتاقمان آمد. از او پرسیدم: " خانوم پرستار مریض ما کی می تونه مرخص بشه؟ " پرستار گفت: " چند لحظه صبر کنید تا با دکترشون صحبت کنم. "
    فرشاد آنقدر با ولع نگاهم می کرد که گویی سالها مرا ندیده است. دستم را دستش گرفت و به آرامی گفت: " چقدر دلم برات تنگ شده بود. هم برای تو هم برای پسرم. "
    در جوابش گفتم: " تو که طاقت یه شب دوری ما رو نداری چطوری می خواستی خودتو بکشی؟ "
    باز شرمنده شد. سرش را پایین انداخت و گفت: " پسرمو بده بغلم. "
    پسر کوچولوی قشنگم را به دستش دادم چون خیلی برای آغوش پدرش بی تابی می کرد. کمی بعد پرستار دوباره به اتاق ما سر کشید و رو به فرشاد گفت: " شما مرخصید. برید با بیمارستان تسویه حساب کنید و همراه خانواده تون تشریف ببرید. ولی به سفارش دکتر باید یکی دو روز استراحت کنید تا ضعفتون برطرف بشه و حالتون کاملاً خوب بشه. "
    ساعتی بعد همگی به خانه برگشتیم و فرشاد به اصرار من و خاله محکوم به استراحت در اتاق دوران مجردی اش شد تا خاله مهری با حساسیت های خاص خودش از او مراقبت کند

    * * *
    روز بعد با نگاهی به تقویم متوجه شدم چیزی به شروع سال نو باقی نمانده است. با یادآوری قولی که به حکیمی داده بودم دوباره پشت میز نشستم و تا نیمه های شب بی وقفه روی کتابی که از او تحویل گرفته بودم کار کردم و نهایتاً موفق شدم قبل از طلوع خورشید کار را به پایان برسانم. اما مشکل جدیدی به وجود آمده بود. فرشاد معاشرت با حکیمی را قدغن کرده بود و من نمی دانستم چطور می توانم کار را به او برسانم؟ کمی فکر کردم و به یاد مژگان افتادم. تصمیم گرفتم از او خواهش کنم به جای من به دیدن حکیمی برود.
    صبح که شد با مژگان تماس گرفتم و ماجرا را برای او تعریف کردم اما فقط خدا می داند چقدر از روی او خجالت می کشیدم. تمام مدت احساس حقارت و بیچارگی می کردم.
    مژگان که از شنیدن حرفهایم حیرت کرده بود ناباورانه گفت: " پناه بر خدا. فرشاد پاک خل شده! سپیده تو رو خدا یه فکر اساسی به حال این وضعیت بکن، لااقل با پدر و مادرت صحبت کن. باور کن اینطوری خیلی به نفعته. شاید پا در میونی پدر و مادرت فرشاد رو آروم کنه. "
    گفتم: " نه مژگان من صلاح نمی دونم پدر و مادرم فعلاً چیزی بدونن. دلم نمی خواد اونا تو شهر و دیار خودشون غصۀ زندگی منو بخورن. مادرم فکر می کنه من خیلی خوشبختم. دوست ندارم فکر و خیالش رو ناراحت کنم. "
    مژگان گفت: " اما این طوری هم که نمی شه. فرشاد امروز تو رو از معاشرت با مردم منع می کنه، فردا هم دانشگاه رفتن رو قدغن می کنه، پس فردا هم گوشۀ خونه زندونیت می کنه. تو از ازدواج با فرشاد اینو می خواستی؟ "

    با ناراحتی گفتم: " مژگان بدبختی من اینه که می دونم حق با توئه. اما چاره ای ندارم. باید اخلاقش رو تحمل کنم. به خاطر بچه ام باید کوتاه بیام. راه دیگه ای ندارم. "
    مژگان گفت: " سپیده این حرفها از تو بعیده. آخه فرشاد تا کِی می خواد با دیوونه بازی کارش رو پیش ببره. اگه جلوی فرشاد کوتاه بیای هیچ معلوم نیست فردا چه بلایی سرت بیاره. "
    کمی مکث کرد بعد با لحنی هیجان زده گفت: " راستی دیشب تلفنی با سیامک صحبت کردم. سیامک می گفت موفق شده با دوست مجید ملاقات کنه. مثل اینکه در مورد قضیۀ انتقالی تحصیلی من اطلاعات زیادی ازش گرفنه. ببینم، تو چرا با فرشاد راجع به این مسئله صحبت نکردی؟ شاید بهتر باشه تو این موقعیت موضوع رو با فرشاد در میون بذاری بلکه حساسیتش در مورد حکیمی کمتر بشه."
    با خوشحالی گفتم: " آره حق با توئه. من پاک این مسئله رو فراموش کرده بودم. سعی می کنم هر طور شده فرشاد رو راضی کنم که به فکر برگشتن به تهران باشه.
    _ آره عزیزم تنها راه تو همینه. وگرنه فرشاد دست از سرت برنمی داره. خب حالا بگو کی بیام کار حکیمی رو ازت بگیرم؟
    _ تا یه ساعت دیگه می تونی؟
    _ آره شاید هم کمتر.
    _ پس منتظرتم.
    مژگان همان طور که قول داده بود کمتر از یک ساعت بعد به دیدنم آمد و کار حکیمی را گرفت و رفت.
    بعد از رفتن او دوباره به خانۀ خاله برگشتم و از دیدن بستر خالی فرشاد متعجب شدم. یکبار صدایش زدم و او جوابم را داد. فهمیدم که به آشپزخانه رفته است. به هوای پیدا کردنش به آشپزخانه رفتم اما از دیدن چهرۀ رنگ پریده اش خیلی نگران شدم. با دلواپسی گفتم: " فرشاد چرا بلتد شدی؟ تو باید هنوز استراحت کنی. "
    با دستپاجگی گفت: " حال مادرم به هم خورده. باید برسونمش بیمارستان. "
    با حیرت گفتم: " چی گفتی؟ حال خاله که تا همین چند لحظه پیش خوب بود. "
    فرشاد پارچ آب را برداشت و بالای سر خاله نشست. حق با او بود. حال خاله اصلاً مساعد نبود. گفتم: " خاله جون شما حالتون خوب نیست بهتره همراه فرشاد برید بیمارستان. "
    اما خاله مخالفت کرد و گفت: " نه عزیزم، بیمارستان لازم نیست. اگه یه کمی استراحت کنم حالم خوب می شه. "
    فرشاد چند لیوان آب به خاله خوراند و او را در جای خودش بستری کرد. بعد با مهشید تماس گرفت و از او خواست چند روزی به خانۀ مادرش بیاید تا من در پرستاری از خاله و انجام کارهای خانه دست تنها نباشم.
    حوالی غر.ب بود که مهشید و مصطفی به خانۀ خاله آمدند. با آمدن آنها خیالم از هر جهت آسوده شد و تصمیم گرفتم به طبقۀ بالا بروم چون به هیچ وجه دلم نمی خواست با مسعود خان روبرو شوم. آرمان را در بغلم گرفتم و بعد از خداحافظی با خاله به طبقه بالا رفتم.
    آرمان شیرین و دوست داشتنی من حالا کودکی شش ماهه شده بود و تنها امید و دلخوشی زندگی من بود. آرمان را مثل جانم دوست داشتم و به او عشق می ورزیدم . کم کم در آغوشم به خواب رفت. او را در گهواره اش گذاشتم و دوباره به سالن برگشتم. در همان لحظه زنگ تلفن به صدا درآمد. فرشاد تلفن را جواب داد. نمیدانم چه کسی پشت خط بود که فرشاد به محض شنیدن صدایش باز دگرون شد و اخمهایش در هم رفت. با کنجکاوی دکمۀ آیفون تلفن را فشردم و صدای حکیمی بیچاره را شنیدم که معلوم بود از طرز رفتار فرشاد حیرت زده شده است. فرشاد با عصبانیت به او گفت: " ببینید آقای محترم، من اصلاً دوست ندارم خانومم با شما یا پدرتون همکاری یا هیچ رابطۀ دیگه ای داشته باشه. خواهش می کنم دیگه با منزل ما تماس نگیرید. اصلاً وجود خانوم منو به طور کامل فراموش کنید. "
    مات و مبهوت به دهان فرشاد چشم دوخته بودم. واقعاً منگ شده بودم. فکر می کنم حکیمی هم حال و روز مرا داشت چون با صدایی لرزان و با کلماتی بریده بریده گفت: " فرشاد خان من نمی دونم چه گناهی ازم سر زده که شما این طور عصبانی هستین؟ با این حال اگه شما دوست ندارید خانومتون با ما همکاری داشته باشن ما هیچ اصراری نداریم. اما من باید در مورد کاری که امروز ازشون تحویل گرفتم چند کلمه باهاشون صحبت کنم. شما بفرمائید من باید چه کار کنم؟ "
    فرشاد اصلاً انتظار شنیدن این حرف را نداشت. با غضب نگاهی به صورتم انداخت و گفت: " تو امروز رفته بودی پیش حکیمی؟ "
    گفتم: " نه من ابداً همچین کاری نکردم. "
    _ولی حکیمی می گه امروز کارها رو ازت تحویل گرفته!
    متوجه منطورش شدم. گفتم: " من پیش حکیمی نرفتم فرشاد مژگان رو به جای خودم فرستادم. "
    با تعجب گفت: " مژگان؟ پس مژگان هم همدست ته؟
    این بار عصبی شدم و فریاد زدم: " چی می گی فرشاد؟ همدست کدومه؟ مگه ما جنایت کردیم؟ تو نباید دلخوری تو سر حکیمی بیچاره خالی کنی اونکه گناهی نکرده. "
    گوشی را به دستم داد و با تحکم گفت: " فقط چند کلمه. "
    نفس عمیقی کشیدم و آهسته گفتم: " سلام. "
    حکیمی مثل همیشه مودبانه گفت: " سلام از ماس. می بخشید مزاحمتون شدم. من واقعاً شرمنده ام. "
    _ اختیار دارید. مشکلی پیش اومده؟
    _ یه مشکل کوچیک پیش اومده. وقتی صفحات جزوه ای که بهتون داده بودم رو چک می کردم متوجه شدم یکی دو تا از برگه ها گم شده. خواهش می کنم پی گیری کنید ببینید برای این برگه ها چه اتفاقی افتاده. خودتون می دونید که ما از این دست نوشته ها کپی نداریم. پس اون برگه ها حتماً باید پیدا بشه.
    وقتی حکیمی این حرفها را می زد به یاد رفتار چند روز پیش فرشاد افتاد که برگه ها را روی هوا پرت کرد. حدس زدم همان موقع تعدادی از برگه ها گم شده . با شرمندگی گفتم: " خیلی متأسفم حتماً اشتباه از من بوده. سعی می کنم همین امشب برگه ها رو براتون پیدا کنم و اونا رو به دستتون برسونم."
    فرشاد روی کاناپۀ روبرویم نشسته بود و در سکوت به صورتم زل زده بود. انگار مواظب بود کلمۀ محبت آمیزی از دهان من درنیاید! پس از مکالمه با حکیمی برای چند لحظه فقط نگاهش کردم. یک نگاه پر از طعنه و سرزنش.
    فکر می کنم متوجه مفهوم نگاهم شد چون سرش را پایین انداخت و با خجالت گفت: " دست خودم نبود متأسفم. "
    ناگهان از کوره در رفتم. فریاد زدم: " فرشاد رفتار تو واقعاً غیر قابل تحمل شده، تو درست بشو نیستی! آخ که دیگه تو شورش رو درآوردی. ابراز تأسف تو به چه درد من می خوره؟ تو غرور اون جوون بیچاره رو خرد کردی. دیدی اون با چه احترامی باهات صحبت می کرد؟ اما تو چی؟ هم آبروی خودتو بردی هم من. حالا من با چه رویی برم سر کلاسم؟ فکر می کنی می تونم از شرم و خجالت رفتار زنندۀ تو حتی سرمو جلوش بلند کنم؟ تو حق نداشتی باهاش این طوری رفتار کنی. واقعاً شرم آوره. خجالت داره. "
    خواستم از کنارش رد شوم که دستم را گرفت و مرا در کنار خودش نشاند. درماندگی و بیچارگی را در عمق نگاه محزونش می دیدم. دلم به حالش سوخت. خودم را در آغوشش رها کردم و گفتم:
    فرشاد! تو داری خودتو از بین می بری.آخه تو چرا اینقدر عصبی هستی؟ چرا با دست خودت تیشه به ریشۀ زندگیمون می زنی اگه به فکر خودت نیستی لااقل به فکر من باش. به فکر بچه ات. هیچ فکر کردی اگر با حماقتی که چند روز پیش انجام دادی بلایی سرت می اومد من الان چه سرنوشتی داشتم؟ هیچ فکر کردی اگه تو بمیری سرنوشت من به عنوان یه زن چه فرجامی پیدا می کنه؟ تو رو خدا اگه به من و زندگی مون علاقه داری اینقدر خودتو عذاب نده. "
    برای اینکه حسن نیت خودم را نشان بدهم گفتم: " یه پیشنهاد برات دارم، دوست داری بشنوی؟ "
    سرش را میان دستهایش پنهان کرد و گفت: " بگو می شنوم؟ "
    با لحن ملایمی گفتم: " سیامک یه مدته پی گیر کار انتقالی تحصیلی مژگان شده. اگه تو راضی باشی منم می تونم از دانشگاه اصفهان انتقالی بگیرم و این دو سال باقی مونده رو توی تهران درس بخونم. اونوقت حتماً متوجه می شی تمام حساسیت هات در مورد حکیمی بیچاره بی مورد بوده. "
    از شنیدن پیشنهادم خیلی غافلگیر شد. با دستپاچگی گفت: " ولی ما نمی تونیم بریم تهران. پدر و مادرم رو چی کار کنم؟ فروشگاه؟ خونه؟ نه سپیده، موضوع به این سادگی ها که تو می گی نیست.
    _ فرشاد این عادت توئه که همیشه همۀ کاها رو سخت می گیری. کار نشد نداره. اگه بخوای می تونی . مشروط بر اینکه بخوای.
    فرشاد با تردید گفت: " اینکه بریم تهران فکر بدی نیست ولی یه کمی دور از تصوره. "
    _ فرشاد فراموش نکن یکی از شرایط من برای ازدواج با تو همین برگشتن به تهران بود. به هر حال ما باید برگردیم چه امسال، چه دو سال دیگه. تو به من قول دادی. یادت نیست؟
    فرشاد به فکر فرو رفت اما چیزی نگفت. خوشحال شدم و سکوتش را به حساب رضایتش گذاشتم. سرم را روی شانه اش گذاشت و همان طور که موهایم را نوازش می کرد گفت: " سپیده عذاب وجدان خیلی زود اومده سراغم. رفتار تندی با حکیمی داشتم. قبول دارم کار خیلی اشتباهی کردم. "
    به صورتش نگاه کردم و گفتم: "عزیزم بهتره همین فردا بری سراغش و ازش معذرت خواهی کنی. اون جوون خوش قلبیه. حتماً عذر خواهی تو رو قبول می کنه. "
    گونه ام را بوسید و گفت: چاره ای ندارم. اگه نرم عذاب وجدان دیوونه ام می کنه. "
    خندیدم و گفتم: " ولی این دیوونگی های تو تازگی نداره. "
    به چشمهایم خیره شد و گفت: " آره من دیوونه ام اما دیوونۀ تودیوونۀ اون نگاهت و اون چشمهای قشنگت. چشمهایی که دوست دارم فقط تو چشم من نگاه کنه و نگاهی که فقط دنبال من باشه. آه سپیده من بیچاره تم. هیچ وقت تو زندگی کسی رو تا این حد دوست نداشتم. حاضرم قسم بخورم تا حرفهامو باور بکنی. "
    آرام گفتم: " باور می کنم. همیشه اینو باور می کردم. "
    در همین حین صدای گریه های آرمان خلوت من و او را در هم شکست. با عجله به سمت اتاقش دویدم تا یکبار دیگر جگر گوشه ام را در آغوش بگیرم و روی ماهش را ببوسم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    باز شب عید بود و همۀ دل ها بی قرار لحظۀ سال تحویل.اما من هیچ هیجانی برای رسیدن نوروز و حلول سال نو نداشتم. آن همه بی تفاوتی برای خودم هم نا مفهوم بود اما حقیقت این بود که دلم برای خوش بودن و شادی کردن هیچ میل و رغبتی نداشت.
    هنوز ساعتی تا سال تحویل مانده بود که فرشاد در کنارم نشست وگفت: " سپیده تا چند ساعت دیگه سال نو شروع می شه. پاشو بریم پایین تا همه دور هم باشیم. "
    از شنیدن حرفش پریشان شدم و گفتم: " نه فرشاد حرفشم نزن. امکان نداره من سال تحویل سر سفرۀ هفت سین پدرت بشینم. بهتره بدونی من هنوزم ازش کینه دارم و چشم دیدنش رو ندارم. "
    فرشاد با خلقی گرفته گفت: " آخه این طوری هم که نمی شه. نباید شب عیدی خونه اینقدر سوت و کور باشه. "
    _ نه فرشاد، اصرار نکن. حرف من همونیه که گفتم.
    _ خیلی خب حالا که راضی نمی شی بریم پایین بیا سفره هفت سین رو تو خونۀ خودمون پهن کنیم. به نظرت برای چیدن سفره چی کم داریم؟
    _ همه چی. فکر کنم فقط سفره شو داشته باشیم.
    _ پس هر چی کم و کسر داریم بگو تا من برم تو همین فرصت باقی مونده بخرم.
    _ فرشاد تو چه اصراری برای این کار داری؟ خب سال تحویلم مثل بقیۀ لحظه هامونه. چرا اینقدر هیجان زده ای؟
    _ ولی تا اونجا که من یادم میاد تو همیشه برای سال تحویل و چیدن سفرۀ هفت سین ذوق و شوق داشتی! حالا چی شده که امسال اینقدر بی تفاوت شدی؟
    _ سفرۀ هفت سین دل خوش می خواد که من ندارم.
    _ پس لطفاً اینم به لیست اضافه کن. شاید تونستم تو بازار پیداش کنم!
    فرشاد رفت و چند دقیقه مانده به سال تحویل با دست پر به خانه برگشت. با کمک او سفرۀ هفت سین را چیدم و شمع های سر سفره را روشن کردم و دور سبزه را با رمان قرمز تزئین کردم. چند لحظه بعد وقتی هر سه نفرمان سر سفرۀ هفت سین نشسته بودیم سال نو تحویل شد و به این ترتیب یک سال یک سال به سالهای از دست رفتۀ عمرم اضافه شد. پس از خواندن دعای مخصوص سال تحویل گفتم: " فرشاد باید منو ببخشی، من فرصت نکردم برات عیدی بخرم. با دسته گلی که چند روز پیش آب دادی دیگه فرصتی برای این کار نداشتم. "
    فرشاد با خوشحالی گفت: " ولی من همین الان عیدی مو ازت گرفتم. اینکه تو به فکر من هستی خودش یه دنیا ارزش داره. "
    بعد بسته ای را به طرفم گرفت و گفت: " بیا، امیدوارم خوشت بیاد. هر چند منم فرصت زیادی برای انتخاب نداشتم. "
    بستۀ کادو شده را از دستش گرفتم و آن را باز کردم. عیدی فرشاد یک دستبند بسیار قشنگ بود که روی آن یک جفت نگین در هم پیچیده کار شده بود. به صورتش نگاه کردم. آرام بود ولی نگران. مرا در آغوش گرفت. نمی دانم این مرد چرا اینقدر ملتهب بود. مگر من همسر او نبودم؟ مگر متعلق به او نبودم؟ پس او نگران چه چیز بود؟ من بیشتر از هجده ماه بود که با او زیر یک سقف زندگی می کردم. در طول این مدت واقعاً به او علاقه مند شده بودم و احساس می کردم دوستش دارم. او شوهر من بود. پدر بچۀ من بود. با این حال هنوز به من اعتماد نداشت و فکر می کرد من زندگی در کنار او را به اجبار تحمل می کنم. وقتی دستبند را به دستم بست صورتش را بو سیدم و گفتم: " متشکرم فرشاد. با اینکه فرصت زیادی برای انتخاب نداشتی اما هدیۀ دلفریبی رو انتخاب کردی. "
    فرشاد با حسرت آهی کشید و گفت: " از تعریفت متشکرم ولی من فکر نمی کنم بشه دل تو رو به این راحتی ها فریب داد. به نظر من دل تو اصلا به دست آوردنی نیست. نه با فریب نه با صداقت. "
    به رویش لبخند زدم و گفتم: " اگه فقط یه کمی باهام مدارا کنی، اون وقت از ته دل عاشقت می شم و دلمو می بخشم به تو. فرشاد باور کن من از زندگی با تو راضی ام. پس سعی کن رفتاری نکنی که ازت دلگیر بشم. بذار بیشتر از اینا عاشقت بشم. "
    فرشاد که غافلگیر شده بود با مِن مِن گفت: " توقع داری چی کار کنم؟ دیروز به خاطر تو رفتم پیش اون پسره حکیمی ازش معذرت خواهی کردم. اما من نمی تونم به خاطر اینکه تو عاشقم بشی بهت رشوه بدم. من نمی تونم معاشرت تو و حکیمی رو تحمل کنم. مطلقاً نمی تونم. "
    با تعجب گفتم: " ولی منظور من حکیمی نبود! "
    _ منظورت حکیمی نبود؟ پس چی بود؟
    _ منظورم همون موضوعیه که دیشب راجع بهش باهات صحبت کردم. یعنی موضوع برگشتن به تهران. ببین فرشاد، من روی این قضیه خیلی دقیق شدم. می خوام بعد از تعطیلات عید درخواست انتقالی تحصیلی مو بدم دانشگاه. تو دیشب با این قضیه موافقت کردی اما جواب درست و حسابی بهم ندادی. خواهش می کنم همین الان جواب قطعی رو به من بده چون می خوام امشب با سیامک صحبت کنم و بهش بگم که اومدن ما قطعی شده. "
    _ ولی من باید فکر کنم. همین طوری نمی تونم تصمیم بگیرم.
    به خوبی می دانستم برای راضی کردن فرشاد تنها یک راه وجود دارد آن هم نگاه عاشقانه بود. پس با همان نگاه خماری که فرشاد همیشه عاشق آن بود به صورتش خیره شدم و گفتم: " فرشاد برای فکر کردن فرصت زیاده اما برای گرفتن موافقتنامه از دانشگاه فرصت خیلی کمه. هیچ معلوم نیست اعلام موافقت دانشگاه چند ماه طول بکشه. پس بهتره من زودتر اقدام کنم،خواهش می کنم موافقت کن.
    فرشاد در یک لحظه افسون شد. با ملایمت گفت: " باشه خانومم، هر چی تو بگی. قبول، رو چشمم

    * * *

    _ الو؟ مادر جون سلام. سال نو مبارک.
    _ سلام دخترم، سال نو تو هم مبارک. الهی قربونت برم، چقدر دلم برات تنگ شده. حال پسرت چطوره؟ حال فرشاد؟ زندگیت روبراهه؟
    _ آره مادر شکر خدا. فرشاد هم خوبه. الانم اینجا وایستاده و می خواد با شما حرف بزنه. پدر و سیامک چطورن؟ حالشون خوبه؟
    _ آره حالشون خوبه. اتفاقاً خودمون می خواستیم همین الان شماره تو بگیریم ولی مثل اینکه تو زرنگ تر بودی.
    _ اختیار دارید، این وظیفۀ من بود که باهاتون تماس بگیرم. آ... مادر اگه ممکنه چند لحظه با فرشاد صحبت کن چون خیلی عجله داره. دلش واسه مامان جونش تنگ شده. می خواد زودتر بره پایین، پیش خاله.
    فرشاد نیشگونی از بازویم گرفت و با شیطنت گوشی را از دستم گرفت و برای چند دقیقه با پدر و مادر و سیامک صحبت کرد. بعد گوشی را به دستم داد و گفت: " سپیده من حوصله شو ندارم منتظر تموم شدن حرفهای تو و سیامک بمونم، می رم پایین. بعد از اینکه کارت تموم شد خودت بیا. من آرمان رو می برم. "
    گوشی را ا دستش گرفتم و گفتم: " باشه برو. "
    سیامک مثل همیشه با شوخی و شیطنت حرفش را آغاز کرد.
    _ خانوم کارگردان حالتون چطوره؟
    _ سلام سیامک، باز شروع کردی؟
    _ سلام عزیزم سال نو مبارک.
    _ سال نو تو هم مبارک. انشاءالله امسال سال خوبی برات باشه. سالیکه توش داماد بشی. چطوره؟ از آرزویی که برات کردم خوشت اومد؟
    _ اوه چه جورم. راستشو بخوای دلم خیلی برای مژگان تنگ شده. با اینکه همین دیشب باهاش صحبت کردم اما احساس می کنم یه عمره صداشو نشنیدم.
    _ مژگان! مگه دستم بهش نرسه. ببین با برادر یکی یکدونۀ من چی کار کرده!
    _ آخ سپیده نگو بیچارم کرده. دیگه طاقتم تموم شده. فکر نمی کنم بتونم بیشتر از این صبر کنم. باید هر طور شده تو همین تابستونی بساط عروسی رو راه بندازم.
    _ وای سیامک تو دیگه خیلی زن ذلیلی!
    و خنده اجازه نداد که حرفم را تمام کنم. سیامک گفت: " شنیدم فرشاد بازم شیرین کاری کرده. دیشب مژگان یه چیزهایی بهم گفت که من واقعاً از شنیدنشون حیرت کردم. فرشاد چند روز پیش چه بلایی سر خودش آورده بود؟! "
    وقتی به یاد ماجرای وحشتناک چند روز پیش افتادم تمام خوشحالی ام از بین رفت و خنده روی لبهایم خشک شد. پنهان کاری را کنار گذاشتم و ماجرا را برای سیامک تعریف کردم. سیامک بعد از شنیدن حرفهایم با لحنی جدی و به دور از خنده و شوخی گفت: " مثل اینکه اختلافات شما دو تا خیلی بالا گرفته! با این حساب تو امنیت جونی نداری. به نظرم باید یه فکر اساسی برای این وضعیت بکنی. "
    آهی کشیدم و گفتم: " نه سیامک زیاد نگران نباش. من فکر نمی کنم دیگه همچین اتفاقهایی بیفته. فرشاد فهمیده کارش چقدر اشتباه بوده. "
    لحن غمزدۀ من سیامک را هم تحت تاثیر قرار داد و با ناراحتی گفت: " خیلی متأسفم. به نظر من تو شایستۀ زندگی به مراتب بهتری بودی. زندگی توأم با آرامش در کنار یه مرد فهمیده و اجتماعی. به هر حال من امیدوارم اختلافات شما دو تا زیاد بالا نگیره و کار به جاهای باریک نکشه. متأسفانه زندگی مشترک کیوان و نغمه نتونست دوام بیاره. اونا هفتۀ پیش از هم جدا شدن و زندگی مشترکشون خیلی زود شکست خورد. البته من خیلی تلاش کردم که یه جوری اونا رو با هم آشتی بدم ولی بی فایده بود. چون نغمه اصلاً حاضر نبود کوتاه بیاد. کیوان هم آدمی نیست که زیاد خودشو درگیر کنه. این پسرۀ بی عرضه همیشه خیلی زود خودشو کنار می کشه. "
    ناباورانه گفتم: " یعنی همه چیز تموم شد؟ "
    _ آره همه چیز تموم شد. فرصتی نشده بود این خبرو بهت بدم اما این موضوع حقیقت داره. کیوان و نغمه از هم جدا شدن.
    از شنیدن حرفهای سیامک غم سنگینی به دلم نشست. با ناراحتی گفتم: " خیلی متأسفم. ببینم حال کیوان چطوره؟ تونسته با شرایط جدیدش کنار بیاد؟ از اینکه زنش رو از دست داده ناراحت نیست؟ "
    _ چرا اتفاقاً کیوان چند روزیه که خیلی افسرده و غمگین شده. اوضاع روحیش کاملاً ریخته به هم. پاک خودشو باخته و از زندگی بریده. بدتر از همه اینکه زیاد به درس و تحصیلش اهمیت نمی ده. هر چی بهش اصرار می کنم که بی خیال این خاطرخواه بازیها بشه و یه سر و سامونی به زندگیش بده حرف حساب توی سرش نمی ره و حسابی زده به رگ بی خیالی. خلاصه اوضاع زندگیش خیلی درامه. حرف و نصیحت هیچکس هم توی گوشش فرو نمی ره.
    حرفهای سیامک وجودم را به آتش می کشید پیش خودم گفتم: " کیوان چقدر برات متأسفم. من همیشه خودمو به خاطر تو سرزنش می کنم. ای کاش هیچ وقت پا تو جشن قبولی سیامک نمیذاشتی و منو نمی دیدی. ای کاش هیچ وقت عاشق من نمی شدی. آخه عشق و عاشقی باید برای قشنگ تر کردن زندگی باشه نه اینکه آدم رو بیچاره و مجنون کنه. مثل اینکه اوضاع اعصاب و روان تو هم دست کمی از فرشاد نداره. آخه دیوونه چرا نمی خوای خوشبخت باشی؟ چرا می خوای خودتو آزار بدی؟ چرا می خوای با این کارهات منو عذاب بدی؟ "
    _ الو؟ سپیده قطع کردی؟
    _ نه نه، هنوز پشت خطم سیامک ادامه بده.
    _ سپیده می خوام یه حقیقتی رو بهت بگم. اینکه تو و کیوان اونطور که باید تو انتخابی که انجام دادید موفق نبودید. ببین سپیده، حتی اگه حرفهای منو انکار کنی باز مطمئنم پیش وجدانت حقو به من می دی. کیوان می تونست بهترین زندگی رو برات بسازه اما تو نخواستی، این یه حقیقته. خب یگذریم، به هر حال اتفاقیه که افتاده و چاره ای هم براش وجود نداره.
    _ سیامک حرفهای تو درسته اما من زیاد از زندگی که دارم ناراحت نیستم. تنها مشکل من اخلاق فرشاده که خب، اونم چاره ای نداره. فقط باید بشینم و دعا کنم فرشاد یه روزی عوض بشه. فهمیده و اجتماعی بشه. دیشب باهاش در مورد اومدن به تهران صحبت کردم. اون تقریباً راضیه.
    _ خوبه. منم چند روز پیش با یکی از آشناهای مجید خان در مورد همین قضیۀ انتقالی تحصیلی صحبت کردم. آشنای مجید یه خانوم گریموره به اسم خانوم نوربخش. اون توی دانشگاه تهران تدریس می کنه و در مورد مسائل دانشجوهای رشتۀ هنر آدم با سواد و مطلعیه.
    زیر لب زمزمه کردم: " خانوم نوربخش... سیامک من اونو می شناسم! "
    سیامک با تعجب گفت: " می شناسیش؟ چطور؟! "
    ذهنم به سرعت برق و باد به گذشته ها برگشت و خاطرات تابستان دو سال پیش مقابل چشمانم زنده شد. هیجان زده شدم و گفتم: " آره سیامک می شناسمش. حتی تلفنش رو هم دارم. قبلاً یکی دو جلسه تو کلاس فیلمنامه نویسی اش شرکت کردم. اما نمی دونم چه اتفاقی افتاد که به کلاس هاش ادامه نداد. آقای اصلانی هم آرمان رو به جای اون فرستاد سر کلاسمون. "
    _ راست می گی؟ نمی دونستم آرمان با مجید دوسته!
    _ آره آره. اتفاقاً اونا خیلی با هم صمیمی ان. حتی مژگان هم آرمان رو می شناسه.
    _ اوه که اینطور. سپیده خیلی هیجان زده شدی مثل همون موقع ها. تو هنوز آرمان رو فراموش نکردی؟
    چه سوال عجیبی ازم پرسیدی. سیامک تو می دونی عشق اول یعنی چی؟ امکان نداره من آرمان رو فراموش کنم، یاد اون تو خاطرۀ من ثبت شده. اگرم بخوام نمی تونم.
    _ خب... شاید حق با تو باشه.
    _ سیامک خواهش می کنم این بحث رو تمومش کن. خیلی برام سخته که راجع به این مسئله صحبت کنم. خب داشتی می گفتی... از خانوم نور بخش برام بگو. اون بهت چی گفت؟ چقدر می شه امیدوار بود؟
    _ آره داشتم می گفتم... چند روز پیش با خانوم نوربخش صحبت کردم و وضعیت مژگان رو براش توضیح دادم. اون می گفت اگه دانشگاه اصفهان درخواست انتقالی مژگان رو به دانشگاه تهران ابلاغ کنه، در اون صورت خودش ترتیبی می ده که مراحل اداری کارها تو تهران سریع تر پیش بره. می گفت اگه مژگان زودتر اقدام کنه می تونه برای ترم جدید از دانشگاه تهران پذیرش بگیره.
    با خنده گفتم: " اونوقت تو هم می تونی با خیال راحت سور و ساط عروسی رو راه بندازی. "
    سیامک هم خندید و گفت: " آره. اما یادت نره این نونیه که خودت تو سفره ام گذاشتی. "
    _ می دونم سیامک. انشاءالله هر چه زودتر هم کار مژگان درست بشه هم کار من.
    _ به امید خدا. بهتره تو این قضیه با مژگان هماهنگ باشی و درخواست هاتون رو با هم تحویل دانشگاه بدید.
    _ باشه.
    _ راستی فرشاد کجا رفته؟ من و تو حدود یک ساعته داریم با هم حرف می زنیم. فرشاد الان پیشته؟
    _ نه، اتفاقاً فرشاد اصلاً از این قضیه خوشش نمیاد. به خاطر همین بعد از اینکه با تو صحبت کرد گوشی رو داد به من و خودش رفت خونۀ خاله.
    _ اوه پس الان حسابی شاکیه! بهتره دیگه تمومش کنیم.
    _ آره منم موافقم. چون من هنوز برای عید دیدنی و گفتن تبریک نرفتم خونۀ خاله. فرشاد حتماً از این قضیه دلخور می شه.
    _ باشه برو. کار دیگه ای با من نداری؟
    _ نه عزیزم. از راه دور می بوسمت. خداحافظ.
    _ خداحافظ.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  14. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بعد از مکالمه با سیامک به منظور عید دیدنی و گفتن تبریک سال نو به طبقۀ پایین رفتم و مهشید در را به رویم باز کرد. خیلی سرسنگین با او سلام و احوالپرسی کردم و تبریک گفتم. نیم نگاهی هم به مسعود خان و مصطفی انداختم و سلام و احوالپرسی مختصری هم با آنها کردم. کسالت خاله مهری هنوز برطرف نشده بود و چند روزی بود که در بستر گرفتار شده بود. آرام در کنار خاله نشستم و در حالی که صورتش را می بوسیدم گفتم: " سلام خاله جون سال نو مبارک. انشاءالله هر چه زودتر کسالتتون برطرف بشه و دوباره بشید همون خاله شاد و سرحال گذشته ها. می دونید که سیزده بدر نزدیکه. حتماً امسال هم کلی مهمون دارید. "
    خاله به رویم لبخند زد و گفت: " آره بابا من خیلی وقته با این مرض قند وامونده سرو کله می زنم اما حالا جلوش وایستادم و از پسش براومدم. راستی سپیده جون بازم با فرشاد حرفت شده؟ "
    از سوال خاله یکه خوردم و با تعجب گفتم: " نه اتفاقاً سال تحویل تو خونۀ خودمون سر سفرۀ هفت سین نشسته بودیم و بدون هیچ کینه و کدورتی با هم خوش بودیم. خاله چرا این سوال رو پرسیدی؟ "
    خاله با نگرانی به فرشاد نگاه کرد و گفت: " نمی دونم چرا اینقدر عصبانیه؟ فکر کردم با تو مشکل پیدا کرده. "
    برگشتم و نگاهی به فرشاد انداختم. حق با خاله بود. فرشاد خیلی عصبانی بود. چشمهایش به رنگ خون قرمز بود و رگ های گردنش متورم شده بود. پک عمیقی به سیگارش زد و بعد از اینکه دودش را به هوا فرستاد از خانه بیرون رفت. با دستپاچگی گفتم: " خاله جون اگه اجازه بدید برم دنبالش تا بفهمم چرا اینقدر عصبانیه؟ "
    خاله مهری با درماندگی گفت: " برو عزیزم، سعی کن آرومش کنی. این بچه داره با این کارهاش خودشو از بین می بره. "
    گفتم: " نه خاله نگران نباشید. فکر نمی کنم مسئله زیاد مهمی باشه. "
    با عجله از پله ها بالا رفتم و در آپارتمان را باز کردم اما هنوز پا به خانه نگذاشته بودم که ناگهان فشار دستهای قدرتمند فرشاد را دور گردنم احساس کردم! با حالتی خشن گلویم را فشار داد و گفت: " سپیده فقط به من بگو آرمان کیه؟ "
    از شنیدن حرفش وحشت کردم! و فهمیدم که به مکالمۀ من و سیامک گوش کرده است. با لکنت زبان و با هزار زور و زحمت گفتم: " تو حق نداشتی به حرفهان من و سیامک گوش کنی! "
    پوزخندی زد و گفت: " حق؟ ببین کی از حق حرف می زنه. سپیده این تویی که حق نداشتی منو فریب بدی. تو منو یه آدم احمق فرض کردی که خیلی راحت با یه نیم نگاه خمار تو فریب می خوره و از خودش بی خود می شه. "
    این دفعه با صدای بلندتر فریاد زد: " طفره نرو، یالا حرف بزن. بگو بیینم آرمان کیه و تو چه سر و سری باهاش داری؟ حرف بزن لعنتی. جوابمو بده. "
    زیر فشار دستهایش داشتم خفه می شدم. به سختی گفتم" فرشاد ولم کن. دارم خفه می شم! "
    اما او توجهی به حرفم نکرد. با لیخندی زهرآگین گفت: " چقدر احمق بودم. چقدر زود فریب حرفهای محبت آمیز و نگاه مهربونت رو خوردم. من ساده دل فکر کردم تو به خاطر حفظ زندگیمون موضوع برگشتن به تهران رو پیش کشیدی. سپیده تو نقشت رو خیلی خوب بازی کردی. من احمق حرفهاتو باور کردم و اصلا نفهمیدم نگاه قشنگ تو فقط برای فریب دادن منه. یالا حرف بزن. این مرتیکه کیه که اسمشو گذاشتی رو پسر من؟ حتماً خیلی عاشقشی که همچین کاری رو انجام دادی. ها؟ "
    در حالی که سعی می کردم دستهای فرشاد را از دور گلویم باز کنم گفتم: " این قضیه مربوط به گذشته هاس. خیلی قبل ازاینکه با تو ازدواج کنم. ولم کن! "
    _ ولی گذشتۀ تو به اندازۀ امروزت برای من مهمه.
    _ فرشاد ولم کن. دارم می میرم!
    با خشم مرا به گوشه ای هل داد و گفت: " همیشه به خودم می گفتم این سیامک چه حرفی برای گفتن به تو داره که اینقدر با اشتیاق تو رو پای گوشی می شونه. تازه امشب فهمیدم که تمام بدبختی های من زیر سر سیامکه. آره اون پسرۀ جاسوس بزرگترین دشمن منه. راستی تبریک می گم، کیوان عزیزت هم زنش رو طلاق داده و تو بدجوری نگران سلامتیش بودی. "
    حرفش را قطع کردم و با پرخاش گفتم: " زندگی خصوصی کیوان چه ربطی به من داره؟ اگه کیوان زنش رو طلاق داده چرا باید زندگی من به آشوب کشیده بشه؟ گناه سیامک چیه که کیوان با زنش اختلاف داشته؟ آخه چرا مزخرف می گی؟ وای فرشاد تو منو از زندگی سیر کردی. تا کی باید اخلاق زشت و بدبینی های تو رو تحمل کنم؟ من دیگه خسته شدم، دست از سرم بردار! فرشاد باور کن اگه بخوای به این وضع ادامه بدی من دیگه باهات زندگی نمی کنم. تا امروزم خیلی تحملت کردم. هر دفعه چشممو روی رفتار و زشت و زننده ات بستم اما دیگه صبرم تموم شده. مطمئن باش در مورد رفتار تو با پدر و مادرم صحبت می کنم. تو الان داشتی منو می کشتی! من از دست تو امنیت جونی ندارم. "
    دوباره یقه ام را گرفت و فریاد زد: " به به امشب خیلی جسور شدی. حرفهای بودار می زنی. چه خبر شده؟ شاید تو هم بدت نمیاد از من طلاق بگیری و آزاد بشی. آره طلاق بگیری و برگردی تهران. بعدش هم بری زن اون پسره کیوان بشی. سپیده تو اینو می خوای؟ ها؟
    _ فرشاد دیگه برام مهم نیست تو در موردم چطور فکر می کنی. حرف من همونیه که گفتم. اگه بیشتر از این آزارم بدی من حتی یه روز دیگه هم تحملت نمی کنم و برمی گردم تهران. اینو بهت قول می دم.
    _ صحیح. سپیده فکر می کنی من اونقدر احمقم که اجازه بدم تو برگردی تهران؟ نه عزیزم کور خوندی! تو هیچ وقت حق نداری پاتو از این شهر بذاری بیرون. نه برای ادامۀ تحصیل، نه برای دیدن پدر و مادرت. از امروز تو توی این شهر و این خونه زندونی هستی. حتی دانشگاه رفتن هم قدغنه. من مطمئنم به محض اینکه درس و مشقت تو دانشگاه تموم بشه، از اصفهان فرار می کنی و برمی گردی تهران. حالا دیگه مطمئنم آدمهای دیگه ای هم پشت این ماجرا هستن. آدمهایی که من تا امروز از وجودشون بی خبر بودم. آه سپیده تو خیلی بی عاطفه ی. تو تموم مدت منو فریب دادی. تو سر منو با این پسره کیوان شیره مالیدی، اما فقط خدا می دونه پشت پردۀ زندگی ظاهریت چند تا از این امثال آرمان ها قایم کردی. خوب گوشهاتو باز کن ببین چی می گم. تو هیچ وقت برنمی گردی تهران. مگر مرده ات برگرده تهران!
    و با خشم یقه ام را رها کرد. بعد از رفتنش تا چند لحظه مات و مبهوت سر جایم خشک شده بودم. گلویم هنوز می سوخت و سرفه هایم همچنان ادامه داشت. هیچ وقت فکر نمی کردم فرشاد دست به چنین کار شرم آوری بزند و به مکالمۀ من و سیامک گوش بدهد. آنقدر عصبانی بودم که خونم به جوش آمده بود و فشار بغض هر لحظه بیشتر گلویم را می فشرد. فرشاد از وجود آرمان با خبر شده بود. می ترسیدم او یکوقت بلایی سر بچه ام بیاورد. پسرم را دربغلم گرفتم و با هر بدبختی که بود بغضم را فرو دادم. در عوض حرص و عصبانیتم را سر سفرۀ هفت سین خالی کردم و تمام ظرفهای سر سفره را شکستم.
    با سر و صدای شکستن ظرفها فرشاد دوباره برگشت اما من توجهی به او نکردم و از آپارتمان بیرون آمدم. فرشاد به دنبالم دوید و سر پله ها دستم را گرفت. با اکراه دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم: " ولم کن آشغال. خیلی بهت فرصت دادم اما تو لیاقتش رو نداشتی. "
    عاقبت قدرت سرکوب بغضم را از دست دادم و با صدای بلند به گریه افتادم و در همان حال گفتم: " تو به من قول دادی که خوشبختم می کنی اما امروز احساس می کنم از همیشه بدبخت ترم. فرشاد تو زندگی منو نابود کردی. روزگارمو سیاه کردی. تو هم مثل اون پدر مفنگیت به من تهمت زدی. منی که تو زندگیم هیچ گناهی نکردم. اوه فرشاد هیچ وقت نمی بخشمت. هیچ وقت. "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  16. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #59
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    در حالی که به شدت اشک می ریختم از پله ها سرازیر شدم اما اصلا دلم نمی خواست با آن حال و روز آشفته وارد خانۀ خاله بشوم. ناچار برای چند لحظه به حیاط رفتم و در تاریکی مطلق حیاط زار زار گریه کردم. فرشاد هم که شدت عصبانیت و انزجار مرا می دید جرأت جلو آمدن و معذرت خواهی را نداشت. چند دقیقه ای در تنهایی گریه کردم و اشک ریختم اما نهایتاً تصمیم گرفتم به خانۀ خاله بروم. بیچاره خاله. از بس که غصۀ زندگی من و فرشاد را خورده بود تاب و توانش را از دست داده بود. حال خاله آنقدر وخیم بود که دلم نیامد پیش او از فرشاد شکایت کنم. همین که مرا دید گفت: " سپیده از فرشاد پرسیدی چرا ناراحته؟ "
    غم و غصه ام را پنهان کردم و گفتم: " چیز مهمی نبود خاله. مثل اینکه به خاطر مریضی شما ناراحته. طاقت دیدن کسالت شما را ندارد. می دونید که... فرشاد خیلی به شما وابسته اس. "
    _ آره فرشاد خیلی ناز پرورده اس. اما در کنار اخلاق تند و خلق و خوی عصبی که داره قلب مهربونی هم داره. سپیده جون خواهش می کنم باهاش مدارا کن . بذار این بچه یه کمی آرامش پیدا کنه. "
    _ باشه خاله جون هر چی شما بگید. راستی خاله، می تونم یه خواهشی ازتون بکنم؟
    _ بگو عزیزم.
    _ ممکنه اجازه بدید من امشب کنار شما بخوابم؟
    _ اوا... سپیده چی شده که دلت میخواد پیش من پیرزن بخوابی؟
    _ اختیار دارید خاله. شما هنوز خیلی جوونید.
    _ نکنه می خوای فرشاد رو با من دشمن کنی؟ آخه عزیزم اون طاقت یه لحظه دوری تو رو نداره.
    به زور لبخندی زدم و گفتم: " خب خاله همش تقصیر شماس که اینقدر این پسرتون رو لوس کردین. دیگه اون نباید اینقدر خودخواه باشه که اجازه نده من حتی یه شب مهمون شما باشم. "
    این را گفتم و با خوشحالی رختخوابم را در کنار بستر خاله پهن کردم. آنقدر از فرشاد رنجیده بودم که دوست نداشتم چشمم به چشمش بیفتد چه برسد به اینکه با او همبستر شوم. فرشاد همۀ درها را به رویم بسته بود. سرانجام آخرین زهرش را هم به کامم ریخت و دیدن پدر و مادرم و رفتن به دانشگاه را برایم غدقن کرد. زیر لب گفتم: " فرشاد من هیچ وقت تسلیم تو نمی شم. حتماً از تو به پدرم شکایت می کنم. من دیگه جلوی تو کوتاه نمیام. تو هۀ فرصتها رو از دست دادی. امکان نداره بیشتر از این باهات راه بیام. امکان نداره. "
    خاله مهری با محبت زیادی نوه اش را بغل کرد و در همان حال گفت: " سپیده پسرت خیلی نازه. خیلی دوست داشتنیه. واقعاً چه کار خوبی کردی امشب اومدی پیش من. خوابیدن تو بستر مریضی خیلی افسردم کرده. "
    به روی خاله لبخندی زدم و گفتم: " خاله جون منم خیلی خوشحالم که امشب اومدم پیش شما. خیلی وقت بود همچین فرصتی دست نداده بود. "
    واقعاً چه احساس عجیبی داشتم. خودم هم نمی دانم چرا در یک لحظه چنین درخواستی را مطرح کردم؟ اما دلشوره ای عجیب به دلم افتاده بود و دلم می خواست بیشتر از مصاحبت خاله استفاده کنم. هنوز چراغها را خاموش نکرده بودیم که سر و کلۀ فرشاد پیدا شد و از دیدن من که در کنار خاله خوابیده بودم حیرت زده شد. اما من اعتنایی به حضورش نکردم و صورتم را برگرداندم. مهشید به فرشاد دستور داد چراغ را خاموش کند فرشاد که مردد مانده بود چه کار کند ناچار چراغ را خاموش کرد و همانجا روی کاناپه دراز کشید و به خواب رفت. دم دمای صبح بود که با شنیدن صدای شیون و زاری مهشید از خواب پریدم و با حیرت به او نگاه کردم. مهشید مرتب توی سرش می زد و شوهرش را صدا می کرد. از دیدن مهشید در آن حالت به وحشت افتادم و گفتم: " مهشید چی شده؟ حرف بزن؟ "
    مهشید در میان زار زار گریه گفت: " مادرم نفس نمی کشه. قلبش از کار افتاده! "
    فریادی از وحشت کشیدم و بالای سر خاله نشستم. با سر و صدای شیون و زاری ما مصطفی و فرشاد هم از خواب پریدند و همه بالای سر خاله جمع شدیم. فرشاد از شدت ناباوری شوکه شده بود و مات و مبهوت مادرش را نگاه می کرد. مصطفی که بیشتر از همه روی اعصابش تسلط داشت شروع به ماساژ دادن قلب خاله کرد و از مهشید خواست زود با اورژانس تماس بگیرد. چند دقیقه بعد مأموران اورژانس سر رسیدند و خاله را داخل آمبولانس گذاشتند و رفتند. در آن شرایط بحرانی به طور کل فراموش کردم که با فرشاد قهر هستم. او واقعاً شوکه شده بود و مثل افراد منگ فقط مرا نگاه می کرد. خیلی برایش نگران شدم. یک لیوان آب به دستش دادم و با مهربانی گفتم: " فرشاد بهتره اینقدر خودتو ناراحت نکنی، خاله حتماً زنده می مونه. این فقط یه حملۀ قلبیه. انشاءالله که به خیر می گذره. "
    چیزی نگفت. فقط دستم را در دستش گرفت و با همان نگاه شوکه به صورتم خیره شد. او را به دنبال خود کشاندم و گفتم: " فرشاد آمادگی رانندگی داری یا خودم بشینم پشت فرمون؟ "
    قطره های اشک در چشمهایش حلقه زد و آهسته گفت: " نه خودت رانندگی کن. من حال و روز درست و حسابی ندارم. "
    در تمام طول مسیر به فرشاد دلداری می دادم چون به هیچ عنوان نمی توانستم باور کنم که خاله به این راحتی تسلیم مرگ شده است. حتی تصور اینکه شبح مرگ چند ساعت قبل از بالای سرم رد شده و دامن خاله را گرفته وجوم را به لرزه درمی آورد. وقتی به بیمارستان رسیدم ماشین را درگوشه ای از خیابان رها کردم و با عجله وارد بیمارستان شدم اما همه چیز تمام شده بود. خاله مُرده بود! دکتر گفت: " مریض شما چند ساعت پیش فوت شده خدا بیامرزدش. انشاءالله غم آخرتون باشه. "
    فریادهای شیون و زاری همه به آسمان بلند شد. اصلاً باور کردنی نبود فقط در عرض چند ساعت همه چیز تمام شده بود. به فرشاد نگاه کردم. در گوشه ای از راهرو روی زمین نشسته بود و سرش را میان دستهایش پنهان کرده بود. می دانستم در حال گریه کردن است. او خیلی بیشتر از این حرفها احساساتی بود. اما حال و روز خودم نیز دست کمی از او نداشت. این اولین بار بود که داغ یک عزیز را می دیدم. مثل ابر بهاری گریه می کردم و ضجه می زدم اما حیف که کار از کار گذشته بود و گریه و شیون ما شرایط را عوض نمی کرد. خاله مهری مرده بود و عید آنسال ما تبدیل به عزا شد. چند ساعت بعد پیراهن های سیاه را به تن کردیم و روی در و دیوار خانه سیاه کشیدیم.


    * * *

    روز سوم فروردین بود و همه آماده می شدیم تا برای انجام مراسم تدفین خاله به قبرستان برویم. در طول همان یک شبانه روزی که از مرگ خاله می گذشت آنقدر گریه کرده بودم که چشمهایم از حدقه بیرون زده بود . چهره ام عزادار و مصیبت زده شده بود.
    چند ساعت بعد پدر و مادر و خانوادۀ خاله مهناز و دایی منوچهر و همین طور اقوام و بستگان مسعود خان... همه به خانۀ خاله هجوم آوردند و صدای شیون و گریه و زاری تمام محله را پر کرد. اتوبوس هایی که برای انتقال عزاداران جلوی در حیاط توقف کرده بودند کم کم پر شدند و به راه افتادند و بالاخره به قبرستان رسیدیم.
    خیلی از دیدن صحنۀ به گور سپردن اجساد وحشت داشتم. فرشاد که متوجه اضطرابم شده بود گفت: " سپیده بهتره تو همینجا بشینی و تو قبرستون نیای. رنگت بدجوری پریده، معلومه که حالت خوب نیست."
    با نگرانی گفتم: " فرشاد رنگ خودتم پریده. تو رو خدا اینقدر بی تابی نکن. "
    اما فرشاد حرف مرا نشنید. با عجله در ماشین را بست و به محض اینکه سر قبر خاله رسید به گریه افتاد. مخصوصاً وقتی که گورکن ها روی قبر خاله می ریختند هم فرشاد و هم محسن و مهشید به شدت شیون و زاری می کردند. اما حقیقت این بود که زمان با بی تفاوتی از کنار ما عبور می کرد. انگار برایش مهم نبود که چه مصیبتی بر ما وارد شده است.
    مراسم تدفین با همۀ غصه و عذابی که بر ما تحمیل کرد تمام شد و ما بدون خاله به خانه بازگشتیم.
    چند ساعت بعد همه دستجمعی به مسجد رفتیم و در مراسم یاد بود خاله شرکت کردیم. و بعد از آن هم مراسم سومین روز فوت خاله و همینطور مراسم شب هفت را با آبرومندی هر چه تمام تر برگزار کردیم.
    آه همه چیز به سرعت برق و باد گذشت. تنها حقیقتی که به جا مانده بود هجرت خاله از دنیای فانی بود. خاله مهری از میان ما رفته بود و هیچکس نمی دانست در طول این هفت روز چه اتفاقاتی برای او افتاده است!
    پس از اینکه مراسم شب هفت برگزار شد عزاداران تهرانی آمادۀ برگشتن به تهران شدند چون تعطیلات عید تمام شده بود . در ضمن خاله مهری مرده بود و دیگر کسی نبود که برای سیزده بدر از مهمانهای تهرانی پذیرایی کند.
    در میان مسافران تهران غریبه ای را دیدم که تا آنروز با او روبرو نشده بودم اما حدس زدم که او باید " منصور " شوهر آرزو باشد و البته حدسم درست بود. آرزو قبل از رفتن من و منصور را با هم آشنا کرد و به او گفت: " منصور ایشون دختر خالۀ من سپیده هستن. "
    منصور گفت: " سلام سپیده خانوم، من تعریفتون رو زیاد از آرزو شنیدم. خوشحالم که حالا از نزدیک باهاتون آشنا می شم. "
    در جوابش گفتم: " منم همینطور منصور خان. باید من و فرشاد رو ببخشید که نتونستیم تو جشن عروسی تون شرکت کنیم. آرزو جون در جریانه و می دونه که من ایام عروسی شما پا به ماه بودم. امیدوارم عذر ما رو قبول کنید و کوتاهی ما رو ببخشید. "
    منصور گفت: " اختیار دارید، وظیفۀ ما بود که برای دیدن پسر کوچولوتون خدمت برسیم. راستش تو این شیش هفت ماهی که من و آرزو با هم ازدواج کردیم، آرزو خیلی اصرار می کرد که زودتر از اینا برای دیدن شما و فرشاد خان بیاییم اصفهان، اما خب دیگه مثل اینکه قسمت اینطوری بوده و ما نتونستیم تو مراسم شادی و خوشی شما رو ببینیم. "
    آهی کشیدم و گفتم: " خودتون رو ناراحت نکنید منصور خان، اینا همش کار تقدیره. والا هیچکس فکر نمی کرد خاله به این زودی فوت کنه و از پیش ما بره. "
    در آن لحظه فرشاد هم به جمع مان اضافه شد. آرزو با دیدن قیافۀ تکیدۀ او گفت: " فرشاد تو رو خدا اینقدر ناراحت نباش. قبل از اینکه بیای پیش ما اصلاً نشناختمت. هیچ می دونی چه بلایی سر خودت آوردی؟ از بس تو این یه هفته ای گریه کردی زیر چشمهات گود رفته و کلی لاغر شدی. "
    بعد رو به من گفت: " سپیده اقلاً تو یه چیزی بهش بگو. فرشاد اگه بخواد این طوری خودشو ببازه دیگه کسی نمی تونه به مهشید و محسن دلداری بده. "
    گفتم: " آرزو من خیلی بهش می گم کمتر بی تابی کنه اما خب دیگه، این شوهر من خیلی احساساتیه. به این زودی ها نمی تونه مرگ خاله رو فراموش کنه. "
    این بار منصور گفت: " فرشاد منم فکر می کنم حق با آرزوئه. تو نباید این طوری خودتو ببازی. تو پسر بزرگ اون مرحومه هستی. باید طوری رفتار کنی که خواهر و برادر کوچکترت کمتر غصه بخورن و از تو صبر و تحمل یاد بگیرن. "
    فرشاد بغضش را فرو داد و با لبخندی تصنعی گفت: " باشه منصور خان سعی خودمو می کنم. حالا چرا تشریف نمی آرین تو؟ "
    منصور گفت: " فرشاد جون اگه اجازه بدی ما کم کم رفع زحمت کنیم. راستش من بدون برنامه ریزی اومدم اصفهان و یه مقدار کار دارم که باید برگردم تهران و بهشون رسیدگی کنم. "
    بعد از رفتن منصور و آرزو بقیۀ عزاداران تهرانی هم دسته دسته آمادۀ برگشتن به تهران شدند و تا غروب همه رفتند. هنگام خداحافظی و بدرقۀ مادر، من و مهشید و مژگان به نوبت او را در آغوش گرفتیم و از او خواستیم که صبور باشد و کمتر بی تابی کند. مادر اشک گوشۀ چشمش را پاک کرد و قبل از اینکه سوار ماشین شود یکبار دیگر برای شادی روح خاله مهری فاتحه خواند و بعد سوار شد.
    من و مژگان با سیامک هم روبوسی کردیم. هنگام خداحافظی به سیامک گفتم: " سیامک جون من واقعاً ازت متشکرم. تو منو سربلند کردی. فکر نمی کنم دیگه فرشاد بتونه در موردت بهونه بگیره و ازت دلخور باشه. "
    سیامک با لبخندی گفت: " فرشاد پسر خوبه تنها عیبش اینه که زیادی احساساتیه. من تو این چند روزه خیلی به رفتارش توجه کردم اما سپیده باید، بگم وضعیت فرشاد خیلی نگران کننده اس. به نظر من تو باید بیشتر مراقب خودت باشی و هر طور می تونی راضیش کنی که برگردین تهران. مخصوصاً حالا که خاله مهری هم فوت کرده و تو هیچ پشت و پناهی هم توی این شهر نداری. "
    _ باشه سیامک جون حتماً به توصیه ات عمل می کنم.
    _ سپیده در مورد مژگان هم که دیگه بهت سفارش نمی کنم خودت می دونی که اون چقدر برام عزیزه. خواهش می کنم مواظبش باش.
    _ باشه بهت قول می دم چهار چشمی از خانومت مراقبت کنم. خواهش می کنم تو هم مواظب پدر و مادر باش و موقع رانندگی حواستو خوب جمع کن که صحیح و سالم برسین تهران.
    سیامک با خنده گفت: " باشه حواسمو جمع می کنم. ولی این طور که معلومه تو دیگه خیلی از مردن می ترسی!
    _ سیامک بدجنس نشو! من فقط دوست ندارم دیگه هیچ کدوم از عزیزامو از دست بدم. بهتره بدون شوخی و مسخره بازی بهم بگی چشم و خیالمو راحت کنی.
    _ چشم خواهر جون. الهی قربون اون معرفت و عاطفه ات برم. قول می دم پدر و مادر رو سالم برسونم تهران.
    لبخندی زدم و گفتم: " خوبه. برو خدا به همراهت


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  18. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #60
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    روز چهاردهم فروردین کمی زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم تا فرصتی داشته باشم در خیابان های اطراف دانشگاه گشتی بزنم بلکه مهدکودکی را پیدا کنم که مسیرش به دانشگاه نزدیک باشد و آرمان را روزها به مربیان مهدکودک بسپرم.تمام مدت دعا می کردم فرشاد مشاجره ی چند هفته ی پیش را فراموش کرده باشد و اجازه بدهد بدون جنجال و دعوای دوباره به دانشگاه بروم.
    بعد از این که آبی به دست و صورتم زدم به اتاق آرمان رفتم و وسایلش را در ساک کوچکی گذاشتم و شیرش را هم دادم و لباسهایش را پوشاندم.فکر می کنم فرشاد متوجه شده بود که من چرا صبح زود از خواب بیدار شده ام اما ساکت بود و چیزی نمی گفت .خوشحال شدم و آرزو کردم همین طور خوش اخلاق بماند و زمانی که مرا آماده ی دیدن دید باز دیوانه نشود و مرات از رفتن منع نکند.زمانی که بساط صبحانه را روی میز چیدم به آشپزخانه آمد و با مهربانی مرا در آغوش گرفت و گونه ام را بوسید.گفتم:فرشاد خونه خیلی سوت و کور شده.تو این طور حس نمی کنی؟
    شانه هایش را بالا انداخت و گفت :تا وقتی پیشم باشی نه
    ابراز محبتش دلم را گرم کرد اما هنوز دلشوره داشتم چون به خوبی می دانستم ممکن است به طور ناگهانی تغییر اخلاق بدهد و باز جنجال به راه بیندازد.به هرحال صبحانه را در آرامش خوردیم و او زودتر از من آشپزخانه را ترک کرد .من هم بعد از این که میز صبحانه را جمع کردم به منظور عوض کردن لباس و برداشتن سوئیچ به اتاق خواب برگشتم اما در کمال تعجب متوجه شدم که فرشاد روی تختخواب دراز کشیده است !انگار خیال نداشت به محل کارش برود.برای چند لحظه مردد سرجایم ایستادم اما نهایتا دل را به دریا زدم و مانتوام را پوشیدم .بعد پاورچین پاورچین بالای سر فرشاد ایستادم تا کیفم را از روی چوب رختی بردارم .در همینلحظه فرشاد به طور ناگهانی سر راهم ایستاد وبا حالتی عصبی نگاهم کرد ولی باز هم چیزی نگفت.با چالاکی از کنارش رد شدم و نگاهشرا نادیده گرفتم اما بلافاصله او دستم را گرفت و با لحن تندی گفت:سپیده یادت رفته دانشگاه رفتن قدغنه؟
    آه می دانستم بلاخره با لجبازیش مرا در تنگنا قرارمی دهد.نفس عمیقی کشیدم و گفتم:نه فرشاد یادم نرفته .اما خیلی دلم می خواد خودمو به فراموشی بزنم و حرفت رو نشنیده بگیرم .باور کن اینطوری به نفعنه وگرنه...
    -وگرنه چی؟تو داری منو تهدید میزکنی؟
    -ببین فرشاد اگه حرفتو پس نگیری و بخوای سماجت کنی اونوقت منم مجبور میشم مثل خودت رفتار کنم.فراموش نکن ادامه ی تحصیل ورفتن به دانشگاه یکی از شرایط من برای ازدواج با تو بود .مطمئن باش اگه بخوای لجبازی کنی و نذاری برم دانشگاه من حتی یه روز دیگه با تو زندگی نمی کنم و بلافاصله تقاضای طلاق می کنم .خودت می دونی که شرایط من برای ازدواج توی عقدنامه ام ثبته و من حق طلاق دارم.چه تورضایت داشته باشی چه نداشته باشی.پس به نفعته که بیشتر از این با اعصابه من بازی نکنی و از سر راهم بری کنار.
    فرشاد که از جواب صریح من هاج و واج مانده بودبعد از چند لحظه سکوت گفت:هیچ متوجه شدی تازگی ها چه راحت اسم طلاق را میاری؟!یعنی زندگی مشترکمون تا این اندازه برات بی اهمیت شده؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  20. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 6 از 11 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/