نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 105

موضوع: رمان همراز عشق | سهیلا باقری

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بالاخره روزی که سیامک انتظارش را می کشید از راه رسید و همه در تکاپوی رفتن به مراسم خواستگاری بودیم. طبق برنامه ای که از قبل با مژگان هماهنگ کرده بودم رأس ساعت شش بعد از ظهر به منزلشان رفتیم و خانوادۀ مژگان به گرمی از ما استقبال کردند. در همان مجلس برای اولین بار آقای اصلانی را در جمع خانوادۀ مژگان دیدم و همین طور از نزدیک با " ناهید " خواهر بزرگتر مژگان که همسر آقای اصلانی بود آشنا شدم. ناهید خانم در همان برخورد اول چنان گرم و صمیمی با من احوالپرسی کرد که گویی چند سال است مرا می شناسد و با من آشنایی قبلی دارد. اما من به راستی در عالم خودم سیر می کردم و از وحشت اینکه آقای اصلانی مرا به خاطر بیاورد و در حضور فرشاد حرفی در مورد آشنایی من و آرمان به زبان بیاورد رنگ به چهره ام نمانده بود. از طرفی حضور نیما برادر مجرد مژگان که فرشاد تا به آن لحظه از وجود او بی خبر بود دلهرۀ زیادی به دلم انداخته بود. می ترسیدم بدبینی های او دوباره دامنم را بگیرد و مرا از معاشرت با خانوادۀ مژگان هم محروم کند. به همین دلیل آرام و خاموش در گوشه ای نشستم و از ترس تغییر رفتار فرشاد سرم را تا چانه پایین انداختم و تمام مدت ساکت بودم و چیزی نمی گفتم.
    دقایقی گذشت. خاله مهری موضوع اصلی صحبت را پیش کشید و از مادر مژگان خواست تا او را صدا بزند. کمی بعد مژگان با سینی چای وارد سالن شد و به ما خوش آمد گفت. بعد از آمدن مژگان پدر سر صحبت را باز کرد و شروع کرد به تعریف و تمجید از سیامک.
    مادر مژگان در ادامۀ صحبتهای پدر گفت : " جناب کیانی ما چند ماهه که سپیده جون رو می شناسیم و قبلاً هم افتخار آشنایی با شما و فامیل محترمتون رو داشتیم. ما نسبت به شما و پسر محترمتون اطمینان کامل داریم و با کمال افتخار پسر شما رو به عنوان داماد خودمون قبول می کنیم. قبل از اینکه شما تشریف بیارید با دخترم در مورد سیامک جان صحبت کردم و نظرش رو پرسیدم. شکر خدا مژگان به این وصلت راضیه و نظر مخالفی نداره. فقط نگران ادامۀ تحصیلشه. دلش می خواد به درس خوندن ادامه بده تا لیسانسش رو بگیره. از نظر خرج و مخارج عروسی هم ما نظر خاصی نداریم. مهم اصالت و پاکی سیامک جانه که ما به این مسئله اطمینان داریم. در مورد این مسائل هر طور جنابعالی تشخیص بدید ما مخالفتی نداریم. "
    پدر در جواب صحبت های مادر مژگان گفت: " سرکار خانوم از نظر مسئله ادامۀ تحصیل ما هیچ مشکلی نداریم و صد درصد موافق ادامۀ تحصیل ایشون هستیم. تا اونجا که من خبر دارم مژگان خانوم همکلاسی دختر منه. چه مسئله ای بهتر از اینکه این دو تا جوون مثل دو تا خواهر در کنار هم به تحصیلاتشون ادامه بدن؟ تنها مسئله ای که از نظر ما مهمه، اینه که مژگان خانوم قبول کنن بعد از اینکه درسشون تموم شد تشریف بیارن تهران و با ما زندگی کنن. چون همون طور که قبلاً گفتم سیامک تنها پسر منه و ما به وجودش احتیاج داریم. اگه شما مخالفتی با این مسئله ندارید به سلامتی و مبارکی نامزدی این دو تا جوون رو اعلام کنیم. به امید خدا فردا هم می ریم محضر و صیغۀ محرمیت رو جاری می کنیم. "
    مینا خانم رو به مژگان گفت: " مژگان جون اگر با فرمایش جناب کیانی مخالفتی نداری بله رو بگو و کار رو تموم کن. "
    مژگان نگاهی به سیامک انداخت و گفت: " نه مادر جون مخالفتی ندارم. با کمال میل حاضرم بعد از ازدواج برم تهران و با خانوادۀ سیامک زندگی کنم. "
    پس از اینکه مژگان جواب مثبتش را اعلام کرد همه به سلامتی عروس و داماد جدید کف زدند و باران مبارک باشه بود که برسر سیامک و مژگان می بارید.
    نیما با سیامک روبوسی کرد و پس از آن ظرف شیرینی را از روی میز برداشت و آن را به جمع تعارف کرد و مادر حلقۀ نامزدی را به دست مژگان انداخت و ضمن آرزوی خوشبختی برای او صورتش را بوسید.
    همان طور که پیش بینی می کردم مراسم خواستگاری با خیر و خوشی تمام شد و مژگان و سیامک رسماً با هم نامزد شدند و طبق توافق بزرگترها قرار شد خطبۀ عقد دائم هفتۀ بعد و در جریان یک جشن عقد کنان خوانده شود.


    * * *

    دو روز پس از مراسم عقد مهمانهای تهرانی در تکاپوی جمع و جور کردن وسایل و بستن چمدانهایشان بودند تا به تهران برگردند اما من در گوشه ای نشسته بودم و از دور فرشاد و مادر را زیر نظر داشتم که داشتند با هم صحبت می کردند. فرشاد پشتش به من بود و من نمی توانستم عکس العملش را ببینم اما از لبخند پیروزمندانه ای که روی لب های مادر نقش بست حدس زدم موفق شده رضایت فرشاد را به دست بیاورد. زود خودش را به من رساند و با خوشحالی گفت: " سپیده جون پاشو مادر. بالاخره فرشاد رو راضی کردم که تو رو هم با خودمون ببریم تهران. "
    _ مادر واقعاً قبول کرد؟
    _ آره عزیزم فرشاد پسر خوبیه. یکی از خوبیهاش همینه که رو حرف من حرف نمی زنه.
    _ خب حالا که اینقدر از شما حرف شنوی داره راضیش می کردین خودشم باهامون بیاد.
    _ اتفاقاً خیلی بهش اصرار کردم اما می گه نمی تونه. مثل اینکه اوضاع کاسبی شون این روزها خرابه. می گه باید بدون تعطیلی قروشگاه رو باز نگه داره.
    _ آره راست می گه. از وقتی اون یارو کلاهبرداره شیش میلیون پول مسعود خان رو بالا کشیده اوضاع مالی فروشگاه حسابی ریخته به هم. فرشاد مجبوره یه جوری افتضاح کارهای مسعود خان رو جفت و جور کنه.
    _ خیلی خب، تو پاشو و معطل نکن. زود حاضر شو که تا ظهر نشده راه بیفتیم.
    به منظور بستن چمدان به طبقۀ بالا رفتم و فرشاد هم پشت سرم آمد و بدون اینکه چیزی بگوید در گوشه ای نشست و مشغول سیگار کشیدن شد. خوب می دانستم در آن لحظه چه احساسی دارد. نگاهش غمگین بود و رگ های گردنش متورم شده بود. وقتی شدت ناراحتی اش را دیدم گفتم: " فرشاد اگه دوست نداری من برم خونۀ پدرم همین الان بگو . من هیچ اصراری به رفتن ندارم. این خواست مادرم بود. "
    نگاهی گذرا به صورتم انداخت و در حالی که سرش را به دیوار تکیه می داد گفت: " نه سپیده تو نزدیک یک ساله که تو اصفهان هستی. حتی ایام عیدم نرفتی خونه تون، این مسافررت برات لازمه. فقط نمی دونم چطور می تونم دوری تو تحمل کنم آخه اصلاً آمادگیش رو نداشتم. خیلی غافلگیر شدم." _ فرشاد تا چشم به هم بزنی یه هفته تموم شده و من برگشتم. بهتره اینقدر سخت نگیری.
    دستم را بالا گرفت و با نگرانی گفت: " مطمئن باشم برمی گردی؟ "
    با تعجب گفتم: " معلومه که برمی گردم! فرشاد اینجا خونۀ منه. چرا همچین فکری می کنی؟ "
    با ناراحتی و بغض گفت: " مطمئنم که برمی گردی. مطمئن. "
    باز قطره های اشک در گوشه ی چشمش حلقه زد. گفتم: " ای بابا. بازم که گریه رو شروع کردی؟ "
    صورتم را بوسید و در حالی که سعی می کرد گریۀ خودش را مهار کند گفت: " مواظب خودت باش." به رویش لبخند زدم و گفتم: " باشه حالا بهتره اون اخمهاتو باز کنی و یه کمی بخندی و با خوشحالی منو بدرقه کنی. "
    یک دستش را دور بازویم حلقه کرد و با دست دیگرش چمدان را برداشت و هر دو به حیاط آمدیم.
    دقایقی بعد همه با بدرقۀ خاله مهری و فرشاد به سمت تهران حرکت کردیم و حدود ساعت پنج بعد از ظهر به تهران رسیدیم. خیلی از دیدن دوباره ی تهران خوشحال بودم. آنچنان با ولع خیابان ها را نگاه می کردم که انگار تا به حال تهران را ندیده ام. وقتی به محلۀ خودمان رسیدیم دیگر قدرت سرکوب کردن احساساتم را نداشتم. به محض اینکه قدم به خانۀ پدری ام گذاشتم اشک شوق در چشمهایم حلقه زد و بی اختیار به گریه افتادم. خاطرات روزهای خوب دوران مجردی و زندگی فارغ از غم و غصه ایام قدیم چشمهایم را تحریک می کرد. مخصوصاً زمانیکه وارد اتاق خودم شدم به هیچ وجه قدرت سرکوب اشکهایم را نداشتم و مثل ابر بهاری گریه می کردم. با همان چشمهای گریان روبروی آینه اتاق سابقم نشستم و به صورت خودم خیره شدم و به یاد آن شبی افتادم که برای اولین بار احساس کردم عاشق آرمان شده ام. بی اختیار دستی روی گونه هایم کشیدم باور کردنی نبود ولی هنوز هم تب دار بود!
    آه به یاد آوردن خاطرات خوش روزهای گذشته بی تابم می کرد و رخوت زندگی کسل کننده ام را بر هم می ریخت. اشکهای روی صورتم را پاک کردم و سعی کردم تا روزی که در تهران هستم از به یاد آوردن خاطرات خوش و ناخوش روزهای گذشته دوری کنم بلکه این مسافرت یک هفته ای به کامم زهر نشود.
    به آرامی روی تخت دراز کشیدم و پلکهایم را روی هم گذاشتم. خستگی ناشی از مسیر طولانی که پشت سر گذاشته بودیم چشمهایم را زود گرم خواب کرد اما هنوز عمیقاً خوابم نبرده بود که صدای زنگ موبایل خواب را از چشمم پراند. مطمئناً فرشاد بود. تلفن را جواب دادم: " الو؟ "
    _ سپیده؟
    _ سلام فرشاد حالت چطوره؟
    _ تو حالی گذاشتی برام بمونه؟ فقط چند ساعته که رفتی به همین زودی دلم برات تنگ شده.
    _ بابا تو یه مردی. بخدا این حرفها خجالت داره.
    _ من حاضرم نامرد باشم ولی تو کنارم باشی. چطوره؟
    _ چه حرف خنده داری. مردی از وجود تو می باره.
    _ اینو دیگه راست گفتی. سپیده من پیش تو سراپا احساسم.
    _ خوبه خوبه شیرین زبونی بسه. آخه جنابعالی درست وسط چرت من زنگ زدید.
    _ آه چه کار زشتی کردم از خواب شیرین پروندمت. راست بگو سپیده، خواب منو نمی دیدی؟
    _ چیه فرشاد؟ مثل اینکه خیلی سر کیفی. حالا خوبه که دلتنگی، اگه دلت باز بود چی کار می کردی.
    _ سپیده از شنیدن صدات سیر نمی شم. اینو بدون شوخی می گم.
    _ خب حالا که اینقدر محبت داری، اجازه بده برم بخوابم چون داشتم خواب پسرمو می دیدم.
    _ راست می گی؟ خب پسرم چه شکلی بود؟
    _ یه پسر کاکل زری. شیرین و با نمک.
    _ واقعاً دوست داری بچه مون پسر باشه؟
    _ آره.
    _ خب این خیلی خوبه. بالاخره ما تو یه چیزی با هم تفاهم داریم.
    _ فرشاد خرج تلفنت زیاد می شه ها. یادت نرفته که موبایلم رو گرفتی؟
    _ بی خیال. فدای سرت.
    بعد از چند لحظه سکوت گفت:
    _ عکستو گذاشتم رو سینه ام. سپیده من بدون تو هیچم. اینو هیچ وقت فراموش نکن.
    _ مرسی که محبت داری.
    _ بابا تو دیگه خیلی بی عاطفه ای! اقلا بگو دلم برات تنگ شده. اینکه نشد جواب.
    _ خیلی خب، دلم برات تنگ شده. از راه دور هم می بوسمت.
    _ سپیده گرمی بوسه های تو از راه دورم منو آتیش می زنه. من خیلی بیچارتم، دلم داره برات پَرپَر می زنه، بگو چی کار کنم که یه کمی آروم بشم؟
    _ هیچی برو بگیر بخواب . باور کن این بهترین راهه.
    _ چاره ای ندارم باید همین کارو بکنم. به خاله سلام برسون. کاری باهام نداری؟
    _ نه عزیزم مرسی که زنگ زدی.
    _ خوب بخوابی خداحافظ


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/