سرگذشتی تلخ
سلام
میخوام از خودم بگم
اسمم محمد مهدی، شهرتم مهم نیست، اهل کرمانشاهم
یادم نیست چجوری 18 سال از عمرم رفت ولی این 4 سالو خیلی خوب یادمه، البته بازم از این 4 سال، 3سالشو بیشتر یادم نیست، همون 3 سالو تا اونجایی که مغزم یاری کنه می نویسم.
سال 85 بود، من تو یکی از دانشگاهای روزانه تو رشته مورد علاقم کشاورزی قبول شدم.
وقتی گفتن امروز ساعت 8 صبح نتایج کنکور رو تو سایت سنجش اعلام میکنن، من از ساعت 12 شب تو اینترنت بودم ببینم کی نتایج رو میزنن.
قبلش هر کاری کردم خوابم نبرد، همینجوری تو سایت سنجش رفرش میزدم تا وقتی که سایت باز شد، داشتم از دلهره سکته میکردم.
ساعت 4 صبح بود، وقتی نتیجه این همه سال درس خوندنمو دیدم داشتم بال در میاوردم، چنان دادی زدم که همه از خواب پریدن، همه ریختن تو اتاقم ، وقتی شنیدن که من قبول شدم، انقدر بوسم کردن که صورتم قرمز شده بود.
اینارو بیخیال
اول مهر رفتم دانشگاه واسه ثبت نام، خیلی حال داد محیط دانشگاهی که اینهمه آرزوشو داشتم، از ساعت 8 صبح تا 1بعدازظهر طول کشید ولی اصلاً احساس نکردم زمان چجوری گذشت.
بعداز اینکه مسئول آموزش دانشگاه (خانوم اسدی) کلاسامو تعیین کرد بهم گفت که برم تو یکی از کلاسا، اونجا همه بچه های کشاورزی جمع بودن. خانوم اسدی بعداز چند دقیقه اومد تو کلاس و رو کرد به هممون و گفت خودتونو معرفی کنین در ضمن رتبه قبولیتونو بگین.
برای آشنایی با بچه ها سرمو بلند کردم و با هر اسمی که خونده میشد سرمو میچرخوندم طرف اون شخص. تقریباً 30 نفری میشدیم.
پسرا کمتر بودن، ولی اکثراً رتبه هاشون نسبت به دخترا بهتر بود. تا رسید بمن، خودمو معرفی کردم و رتبمو گفتم. محمدمهدی... با رتبه 3485. نمیگم از همه بهتر بودم ولی تا رتبه 7000 هم داشتیم. انقدر با افتخار رتبمو گفتم که خودم خندم گرفته بود. من تقریباً وسطای کلاس بودم، بعداز من چند نفر دیگه اسمشونو گفتن تا رسید به یه خانوم به اسم معصومه... ،
نمیدونم چم شد، فکر میکردم این خانوم از همه دخترای کلاس سره. همشهریم بود و رتبشم از من بهتر بود.ولی تو نگاهش و حرفاش اون افتخاری که من بخودم میکردم نبود.
من یه اخلاق بدی دارم، اونم اینه که با هر کسی نمیجوشم، با چندتا از بچه های کلاس بیشتر دوست نشدم، درصورتی که همه با هم دوست بودن. از یکی از دوستام میشنیدم که میگفت بچه ها بهت میگن از دماغ فیل افتادی. برام مهم نبود چون خودمو میشناختم، تو فامیلم اینارو بهم میگفتن.
روزها میگذشت و من هر روز که می اومدم کلاس چشمام دنبال یه نفر بود.
همیشه وقتی نگاش میکردم تو خودش بود مث من. با همه مهربون بود ولی سنگین برخورد میکرد، همیشه یه غمی تو نگاش بود.
بعد از چند ماه فهمیدم اگه یه روز نبینمش دیوونه میشم، به یکی از دوستام( علی) گفتم این حسو نسبت به خانوم... دارم. گفت مهدی یه چیزی بهت بگم؟ گفتم بگو راحت باش، گفت مهدی میدونی عاشق شدن یعنی چی؟ من تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم، گفتم چی میگی، این حرفا چه معنی میده؟ گفت مهدی عاشق شدی .
نمیدونم چرا ولی هضمش برام سخت بود.
بعداز اون روز من میخواستم یه جوری این حسم رو بهش بگم ولی هربار که بهش فکر میکردم پشیمون میشدم.
دیگه انقدر به این موضوع فکر کرده بودم که مخم داشت سوت میکشید، هربارم به این نتیجه میرسیدم که من نه شغل دارم نه آیندم معلومه و هزار تا نه دیگه... .
باخودم عهد بستم که بهش نگم، اون موقعیتای بهتر از من درانتظارشه. من فقط به اون یه نفر گفتم.
هرروز حالم بدتر میشد، هرروز بعداز دانشگاه میومدم خونه تو اتاقم تنها مینشستم و به این موضوع فکر میکردم.
روزها خیلی سخت میگذشت، خیلی سخت تر از اون چیزی که تصورشو بکنی.
یه بیت شعر ازحافظ رو به دیوار زده بودم فقط به اون نگاه میکردم :
اگر برجای من غیری گزیند دوست حاکم اوست حرامم باد اگر من جان بجای دوست بگزینم
روزا همینجوری می گذشت و من میخواستم خودمو با درسام سرگرم کنم ولی تا کتابو باز میکردم اونو میدیدم .
همیشه تو تصوراتم اونو میدیدم که داره با یه لبخند از من دور میشه.
علی اهل کرمانشاه نبود و به جاهای دیدنی شهر آشنا نبود، هر روز ازم میپرسید که اینجا کجاست اونجا کجاست، منم براش توضیح میدادم.
یه روز بهش گفتم اینارو واسه چی میپرسی ؟ گفت با خانوم ... دوست شدم، با هم بیرون میریم.
گفتم فقط دوست؟ مگه دانشگاه جای اینکاراس؟ گفت نه میخوام باهاش ازدواج کنم.
من پیش خودم گفتم اینا چه راحت درمورد مسئله به این مهمی حرف میزنن. مگه اینا فکرشون کار نمیکنه.
گذشت و یه روز دیدم یکی از بچه ها گفت : به به آقا مهدی می بینیم که عاشق شدین!
یه لحظه شوکه شدم. این از کجا فهمیده ؟ خودمو نشکستم بهش گفتم کی این حرفو زده؟
گفت خانوم ... به نامزدم گفته. داشتم میمردم از خجالت.
زدم بیرون از کلاس و یه سره رفتم پیش علی، گفتم نامرد این رسم رفاقت بود؟
گفت چی شده مهدی ؟ گفتم آخه بی معرفت من بهت نگفته بودم به بچه ها نگو من عاشق خانوم... شدم؟
اولش زد زیرش و قبول نکرد ولی بعدش گفت بخدا من فقط به ... گفتم.
من خودم فهمیدم قضیه از کجا آب میخوره، این دخترا نشستن دور هم و گفتن ببین اونی که از دماغ فیل افتاده عاشق یکی بدتر از خودش شده.
دیگه از اون روز به بعد سرمو مینداختم پایین و بهش نگاه نمیکردم، میترسیدم بیاد و یکی بزنه زیر گوشم.
یه هفته ای گذشت که دیدم داره بطرفم میاد، فاتحه خودمو خوندم.
اومد جلو خیلی معدبانه سلام کرد و گفت : آقای ... این حرفایی که پشت سرتون میزنن حقیقت داره؟
من خودمو زدم به اون راه و گفتم کدوم حرفا؟
گفت ببین آقای محترم ... من سریع پریدم تو حرفشو با تاکید گفتم : میشه بگید پشت سر من چی میگن؟
با یه حالت تمسخرآمیز گفت : یعنی شما نمیدونید؟
منم گفتم نه
گفت آقای ... من از بچه ها شنیدم شما نسبت به من ابراز علاقه کردین.
منو میگی تا بناگوشم سرخ شد، لال شدم، منی که همیشه منتظر این موقعیت بودم!!!
سرمو انداختم پایین و از کنارش رد شدمو رفتم.
دیگه حال دانشگاه موندنو نداشتم، به سمت خونه راه افتادم. تو راه همش خودمو لعنت میکردم و بخودم میگفتم آخه نادون چرا به علی گفتی؟
وقتی رسیدم خونه دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم، زدم زیر گریه.
چند روزی دانشگاه نرفتم، خجالت میکشیدم که برم.
بعد از چند روز مجبور شدم برم چون غیبت تو کلاسا باعث حذف درس میشد.
وقتی رفتم تو کلاس دیدم که خیلی عصبانی نگام میکنه.
رفتم نشستم رو صندلی و تا آخر کلاس نفهمیدم چجوری گذشت.
کلاس که تموم شد، من هنوز تو حال خودم بودم، سایه یه نفرو کنارم حس کردم، سرمو برگردوندم دیدم خودشه ، سریع سرمو انداختم پایین.
گفت عذر میخوام آقای ... تو کتابخونه دانشگاه منتظرتونم باهاتون میخوام صحبت کنم.
خدایا این بلا چی بود بسرم اومد.
با ترس و لرز راه افتادم و رفتم تو کتابخونه، دیدم پشت یکی از میزا نشسته و سرشو گذاشته رو دستاش.
رفتم صندلی رو عقب کشیدم که بشینم متوجه حضورم شد سرشو بلند کرد، سریع سلامش کردم اونم جوابمو خیلی خشک و رسمی داد.
نشستم و گفتم من در خدمتتون هستم امری با بنده داشتین؟
گفت: آقای... اون روز چرا از جواب دادن به سوال من شونه خالی کردین؟
منو میگی صدام بدجوری میلرزید، به هر جون کندنی که بود خودمو جمع و جور کردم و گفتم :
بچه ها راست گفتن ولی...
گفت ولی؟
گفتم خانوم ... من از روز اولی که شما رو دیدم بهتون علاقمند شدم ولی هیچوقت نتونستم بهتون بگم.
ساکت شدم
یکم مکث کرد و بعدش گفت : چرا نتونستین بگین ؟
گفتم من لیاقت شما رو ندارم همین.
گفت چرا فکر کردین که لیاقت منو ندارین؟
گفتم من هم درسم مونده و هم سربازی نرفتم و از خودم هیچی ندارم، چجوری میومدم بهتون میگفتم. من اگه خودمو بکشم حداقل 7 سال دیگه بتونم خودمو جمع و جور کنم.
بخاطر همین ترجیح دادم این عشقو تو خودم بکشم.
ولی بزارین حالا که این فرصتو پیدا کردم که حرفامو بزنم بهتون بگم شبو روز ندارم ، بخدا دارم دیوونه میشم، از بس گریه کردم دیگه اشکی برام نمونده فقط بخاطر اینکه میترسیدم بهتون بگم. هم از آیندم مطمئن نبودم و هم از جواب شما، ترجیح دادم نگم تا اینکه بهتون بگم و شما جواب رد بهم بدین.
نمیدونم چرا اشکام دست خودم نبود، همونجوری که داشتم براش میگفتم اشکام سرازیر شده بود.
وقتی بخودم اومدم دیدم یه دستمال به طرفم گرفته و میگه لطفاً اشکاتونو پاک کنین، از مردی مث شما بعیده.
گفتم بخدا دیگه نمیتونم یه روزم بدون شما سر کنم، شما بگین من باید چیکار کنم؟
گفت میشه بگی از چی من خوشت اوده ؟
منم گفتم تو عمرم دختری مث شما ندیدم ، هم درستون از من بهتره، هم زیبا هستین و هم یه غرور خاصی تو نگاتونه که منو دیوونه کرده... .
دیدم سرشو پایین انداخت و دیگه هیچی نگفت.
بعد از چند دقیقه کیفشو برداشت و بی خداحافظی رفت.
حالا منی که نمیخواستم بهش بگم، همه حرفامو بهش گفته بودم.
دیگه طاقت نداشتم، رفتم و رسیدم بهش، جلوشو گرفتم و گفتم خانوم ... تورو خدا نظرتونو بهم بگین،
دیدم صورتش خیسه، فقط یه جمله گفت : من لیاقت شما رو ندارم، بعدشم بسرعت ازم دور شد.
خشکم زده بود، مگه من کی بودم که اون بهم این حرفو زد، مگه من چی داشتم؟
این جملش مث یه خوره افتاده بود بجونم، داشتم دیوونه میشدم، از صبح میرفتم دانشگاه تا آخرین کلاس صبر میکردم که بیاد ولی نمیومد.
نزدیک امتحانای ترم بود و ما تو فرجه بودیم، و من دیگه نمیدیدمش که ازش بپرسم چرا اون حرفو زد؟
خوبیش این بود که ترم اول بودیم و همه امتحانامون مث هم بود و اون مجبور بود برای امتحاناش بیاد دانشگاه.
روز 12 دی بود اولین امتحانمون زراعت.
من از 2 ساعت قبل از امتحان تو دانشگاه بودم که بیاد و ببینمش، ولی اون دقیقاً 5 دقیقه قبل از امتحان اومد و فرصت نشد بهش بگم، خیلی سریع رفتم سرجلسه و تند تند همه رو جواب دادم و زدم بیرون.
اون هنوز سرجلسه بود.
من داشتم خودمو آماده میکردم که بهش بگم، ولی یهو یه فکری اومد تو ذهنم.
بخودم گفتم مهدی اون الآن تو امتحاناس، اگه بهش نگی بهتره، بزار راحت امتحاناتشو بده بعد هرچی میخوای بهش بگو.
وایسادم تا بیاد بعد سلامش کردم اونم سلام کرد، و من گفتم با اجازه و دور شدم.
امتحانا تموم شد. حدودای 15 بهمن بود که کلاسای ترم دوم شروع شد.
من قبلش تموم کلاسایی رو که گرفته بود چک کردم ، فهمیدم اونم مث من 20 واحد برداشته، خوشحال شدم که کلاسامون مشترکه.
منتظر یه موقعیت بودم که بهش بگم چرا؟
هر کاری میکردم نمیتونستم باهاش حرف بزنم، دقیقاً قبل از کلاس میومد و بعداز کلاس میرفت، هرچقدرم بعداز کلاس صداش میزدم، توجهی نمیکرد و می رفت .
واقعاً اعصابمو خورد کرده بود، مجبور شدم یه روز با ماشین تعقیبش کنم، یه روز تعقیبش کردم تا رسید به خونشون.
فردای اون روز بعد از دانشگاه رفتم در خونشون وایسادم به امید اینکه بیاد بیرون.
چند روزی همینجوری گذشت و اون بیرون نیومد، تا یه روز ساعت حدودای 4 بعداز ظهر بود که تنهایی از خونه اومد بیرون .
من منتظر موندم تا از کوچشون بره بیرون، وقتی اومد بیرون سریع رفتم کنارش و شیشه رو دادم پایین و بهش سلام کردم.
دیدم یهو رنگش پرید و گفت شما اینجا چیکار میکنین؟
گفتم من تا آخر دنیام که بری دنبالت میام.
گفت آقای ... تورو خدا برید من تو این محل آبرو دارم .
گفتم خانوم... سوار شین برسونمتون بخدا قصد مزاحمت ندارم فقط میخوام باهاتون حرف بزنم.
یه کمی مکث کردو با اکراه سوار شد. منم از از اونجا دور شدم.
بهش گفتم کجا میرین برسونمتون. گفت میخواستم یکم با خودم تنها باشم. جایی نمیرفتم.
منم از موقعیت استفاده کردم و رفتم بسمت یه پارک و بهش گفتم حالا میشه با هم قدم بزنیم؟
گفت مجبورم کردین ولی باشه بریم.
خدایا چرا من وقتی با این دختر حرف میزدم انقدر احساس راحتی می کردم؟
ماشین رو پارک کردم و رفتیم تو پارک و شروع کردیم به آروم قدم زدن.
یکم در سکوت طی شد.
بعدش آروم گفتم : میشه بگین چرا شما لیاقت منو ندارین؟ البته این جمله شماست نه من. بنظر من لیاقت شما از همه بیشتره.
یه لحظه وایساد و سرشو انداخت پایین و بمن گفت: من نامزد دارم.
انگار یه چیزی محکم خورد تو سرم، همونجا نشستم رو زمین. نمیتونم حال اون لحظه رو شرح بدم.
وقتی به خودم اومدم دیدم نشسته و داره صدام میکنه: پاشین تورو خدا زشته جلو مردم . خواستم پاشم ولی سرم گیج رفت. یه نیمکت تو دو قدمیم بود بزور خودمو رسوندم به نیمکت و روش نشستم و سرمو محکم تو دستام گرفتم، انگار سرم داشت منفجر میشد.
بعداز چند لحظه صداشو شنیدم، گفت تورو خدا اینجوری نکنین، من براتون توضیح میدم.
من فقط داشتم گریه می کردم. گفتم چی رو میخوای برام توضیح بدی؟
چرا زودتر نگفتی؟ چرااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااا؟
گفت بهم مهلت بده که منم مث تو حرفامو بزنم.
منم ساکت شدم و گفتم بگو، هرچی میخوای بگو ولی زودتر تمومش کن.
شروع کرد به گفتن
گفت نامزد من پسرعمومه، 15 سال از خودم بزرگتره، اسمشو از بچگی رو من گزاشتن.
آقای ... بخدا من دوستش ندارم، یعنی نمیتونم حتی 1 روزم تحملش کنم، من 4 سال دیگه مهندس میشم ولی اون یه راننده کامیونه.
تا حالا فکر کردین چرا من همیشه ناراحتم؟ من نمیخوام زندگی آیندم رو تباه کنم، نمیخوام.
بعدش یه جوری زد زیر گریه که من دلم داشت ریش ریش میشد. تحمل هر چیزی رو داشتم الا گریشو.
داشتم با خودم فکر میکردم، داشتم دیوونه میشدم.
بعد از چند دقیقه سرشو بلند کرد با اون نگاهش که منو دیوونه میکرد به صورتم خیره شد و گفت من نمیخوام باهاش ازدواج کنم.
خدایا امروز چه خبره ؟ اول با یه خبر بد اعصابمو داغون میکنی بعدش با این خبرت دیوونم میکنی.
انگار دنیا رو بهم دادن، اشکامو پاک کردم بهش گفتم میشه با من ازدواج کنی؟
هیچی نگفت و بازم زد زیر گریه.
اینبار به خودم جرات دادم و به اسم صداش زدم.
معصومه جان باز چی شد؟ تو گفتی که نمیخوای باهاش ازدواج کنی، نکنه از منم بدت میاد؟ آره؟
اشکاشو پاک کرد و گفت تو خوبی، خیلی خوبی، ولی... باز بغض تو گلوش نزاشت ادامه بده.
گفتم ولی؟
گفت بابام منو مجبور کرده، داداشام منو مجبور کردن. میگن اگه اینکارو نکنم بین این دوتا خونواده بهم میریزه.
بعدش ساکت شد ولی شونه هاش تکون میخورد، داشت بیصدا گریه میکرد.
یکم با خودم فکر کردم و بعدش بهش گفتم میخوام یه سوال ازت بپرسم ؟ دوست دارم صادقانه جوابمو بدی.
همونجوری که هق هق میکرد گفت باشه.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)