به ساغر نقل كرد ازخم، شراب آهسته آهسته
بر آمد از پس كوه آفتاب آهسته آهسته
فريـب روي آتـشنـاك او خـوردم ندانـستم
كه خواهد خورد خونم چون كباب آهسته آهسته
ز بس در پرده ي افسانه با او حال خود گفتـم
گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته
كباب نازكِ دل ، آتش هموار مي خواهد
بر افكن از عذار خود ، نقاب آهسته آهسته
سرايي را كه صاحب نيست، ويراني ست معمارش
دل بي عشـق مي گردد خـراب آهسته آهسته
مكن تعجيل تا از عشق رنگي بر كند كارت
كه سازد سنگ را لعل ، آفتاب آهسته آهسته
به اين خرسندم از نسيان روز افزون پيري ها
كه دل مي برد ياد شبـاب ، آهسته آهسته
دلي نگذاشت در من وعده هاي پوچ من صائب
شكست اين كشتي از موج سراب آهسته آهسته
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)