یک بار بی خبر به شبستان من در آ
چون بوی گل،نهفته به این انجمن در آ
از دوریت چو شام غریبان گرفته ایم
از در گشاده روی چو صبح وطن در آ
تا چند در لباس توان کرد عرض حال
یک ره به خلوتم به ته پیرهن در آ
خونین دلان ز شوق لقای تو سوختند
خندان تر از سهیل به خاک یمن در آ
مانند شمع،جامه ی فانوس شرم را
بیرون در گذار و به این انحمن در آ
دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است
بند قبا گشوده به آغوش من در آ
آیینه را ز صحبت طوطی گزیر نیست
ای سنگدل به صائب شیرین سخن در آ