نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 105

موضوع: رمان همراز عشق | سهیلا باقری

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    در پایان آخرین کلاس آن روز حکیمی دوباره به سراغم آمد و گفت: " خانوم کیانی اگه مزاحمتون نیستم یه عرض کوچیک داشتم. "
    با خوشروئی گفتم: " خواهش می کنم بفرمایید. "
    _ راستش پدرم...
    زود متوجه منظورش شدم و گفتم: " بله بله پدرتون. حتماً همین امروز در مورد پیشنهاد پدرتون با شوهرم مشورت می کنم. "
    _ متشکرم. راستش پدرم در مورد چاپ یه کتاب گرفتار یه سری مشکلات شده. منم برای رفع گرفتاری پدرم کسی رو مناسب تر از شما پیدا نکردم. امیدوارم شوهرتون مخالفتی با این قضیه نداشته باشه و شما این بارم منو رو سفید کنید.
    _ امیدوارم.
    حکیمی همان طور که شانه به شانۀ من قدم بر می داشت پاکتی را از کیفش درآورد و گفت: " توصیه می کنم سر فرصت یه نگاهی به این پاکت بندازید. "
    با تعجب گفتم: " توی این پاکت چیه؟ "
    _ یه سورپریز از طرف من به شما.
    _ پس صبر کنید در حضور خودتون بازش کنم.
    _ نه من باید برم، خیلی عجله دارم. متأسفم که نمی تونم منتظر بشم و ابراز احساسات شما رو ببینم. روزتون به خیر.
    _ روز شمام بخیر.
    پاکت را باز کردم و از دیدن عکس دستجمعی که با بچه های گروه تأتر انداخته بودم خیلی لذت بردم. نیم نگاهی هم به پشت عکس انداختم و وقتی مطمئن شدم حکیمی هیچگونه یادداشت محبت آمیزی پشت عکس ننوشته تصمیم گرفتم آن عکس قشنگ را به فرشاد نشان بدهم. وقتی سر کوچه دانشگاه رسیدم فرشاد را دیدم که طبق معمول سر قرار حاضر بود. سوار ماشین شدم و پاکت را به دستش دادم و گفتم:" فرشاد خواهش می کنم یه نگاه به این پاکت بنداز "
    فرشاد با خونسردی عکس را از پاکت درآورد و نگاهی سطحی به آن انداخت. بعد به نقطه ای که من ایستاده بودم اشاره کرد و گفت: " فقط این قسمت عکس به درد بخوره. "
    با خنده گفتم: " وا... فرشاد پس بقیه چی؟ "
    نگاه عاشقانه ای به صورتم انداخت و گفت: " فقط سپیده بقیه هیچی. "
    پاکت را از دستش گرفتم و گفتم: " فرشاد پدر یکی از همکلاسی هام ناشره و تو همین اصفهان صاحب یه انتشارات بزرگه. اون مدتیه که از من خواسته برم محل کارش و در مورد کار نویسندگی یا هر کار دیگه ای که از دستم بر بیاد حضوراً باهاش صحبت کنم. ممکنه منو برسونی؟ "
    فرشاد که اصلاً توقع شنیدن این حرفها را نداشت با شگفتی گفت: " تو واقعاً متوجه هستی چی داری می گی؟! "
    _ البته که متوجه ام فرشاد من که حرف بدی نردم. فقط گفتم یه آقایی به اسم حکیمی چند بار از طریق پسرش که همکلاسی منه برام پیغام فرستاده یه روزی بر محل کارش و چند کلمه باهاش صحبت کنم.
    _ نخیر! مثل اینکه متوجه موقعیت خودت نیستی. بابا تو الان فقط باید استراحت کنی و به فکر سلامتی خودت و بچه باشی. من حتی با دانشگاه رفتنت هم مخالفم اونوقت تو...
    حرفش را قطع کردم و با ناراحتی گفتم: " اما فرشاد من که توقع نابجایی ازت ندارم. تمام خواهشم اینه که همراه من بیای و موقع صحبت با آقای حکیمی پیشم باشی. فقط همین. "
    فرشاد با دلخوری گفت: " سپیده من اصلا از کارهای تو سر درنمی آرم. آخه تو که احتیاجی به این جور کارها نداری. نه به پولش احتیاج داری، نه وقتی برای انجامش داری. "
    _ فرشاد تو بهتره غصۀ وقت منو نخوری. من خودم برای کارهام برنامه ریزی می کنم.
    بعد با عشوه و طنازی و همان نگاه خماری که فرشاد همیشه عاشق آن بود گفتم: " اگه منو دوست داری با درخواستم مخالفت نکن. کار با انتشارات حکیمی خیلی برام جالب و سرگرم کننده اس. تو قبلاً گفته بودی حاضری برای خوشحال کردن من هر کاری انحام بدی. پس خواهش می کنم درخواستمو قبول کن و خوشحالم کن. "
    انگار نگاهم افسونش کرد! چون لب از لب باز نکرد و چیزی نگفت. کارت انتشارات حکیمی را به دستش دادم و گفتم: " این آدرس محل کار آقای حکیمیه. بهتر نیست حالا که با هم هستیم یه سری به اونجا بزنیم و همین امروز آقای حکیمی رو ببینیم. "
    کارت را از دستم گرفت و بدون اینکه چیزی بگوید به طرف محل کار آقای حکیمی حرکت کرد.
    ساعت حوالی چهار بعد از ظهر بود که به دفتر آقای حکیمی رسیدیم. آقای حکیمی مرد بسیار با شخصیت و خوش برخوردی بود طوری که فرشاد بعد از چند دقیقه صحبت و خوش و بش با او ملایم تر شد و یواش یواش اخمهایش را باز کرد. آقای حکیمی یک جزوۀ قطور و حجیم دست نویس را روی میز گذاشت و گفت: " خانم کیانی این اولین کاریه که من براتون در نظر گرفتم. ازتون خواهش می کنم این متن رو با دقت بخونید و از نظر جمله بندی و ساختار کتاب هر طور خودتون صلاح می دونید اعمال سلیقه کنید. ما موظفیم طبق قرارداد تا آخر همین ماه این کتاب رو چاپ کنیم ولی همون طور که خودتون می بینید کتاب هنوز تا مرحلۀ چاپ خیلی کار داره. ببینید، من حاضرم دستمزد خوبی برای این کار بهتون بدم مشروط بر اینکه سریعتر کار رو بهم تحویل بدید. مطمئناً تو همکاری های بعدی ما اینقدر عجله نداریم. ولی تو این مورد من واقعاً به کمک شما احتیاج دارم. "
    در سکوت به پیشنهاد آقای حکیمی فکر می کردم که ضربه ای به در زده شد و متعاقب آن حکیمی جوان در حالیکه خیلی هم شاد و سرحال بود وارد شد. اما به محض دیدن من که روبروی در نشسته بودم خنده روی لبهایش خشک شد. چند لحظه همان جا کنار در معطل کرد بعد با قدمهایی آهسته به طرف فرشاد رفت و با او دست داد و در حالی که سرش را پایین انداخته بود با من هم سلام و احوالپرسی کرد.
    مثل همیشه با خوشروئی جواب سلامش را دادم. بعد به فرشاد نگاه کردم تا عکس العملش را از برخورد با حکیمی ببینم. وقتی دیدم اخمهای فرشاد دوباره در هم رفته، از ترس اینکه مبادا اجازه ندهد کار را تحویل بگیرم زود به آقای حکیمی گفتم: " جناب حکیمی من حاضرم مسئولیت این کارو قبول کنم مشروط بر اینکه همونطور که خودتون گفتید دستمزد خوبی بهم بدید. "
    البته این جمله را فقط برای خالی نبودن عریضه به زبان آوردم چون دوست نداشتم باب همکاری ام با انتشارات حکیمی هنوز باز نشده بسته شود. آقای حکیمی با خوشحالی گفت: " البته. بهتون قول می دم هر مبلغی که درخواست کنید من بیشتر از اون پرداخت کنم. "
    بعد رو به پسرش گفت: " مهرداد آقا شعبون رو فرستادم بیرون. اگه ممکنه زحمت چایی رو بکش. "
    آقای حکیمی کاری را که قرار بود به من تحویل بدهد دسته بندی کرد و آن را به اضافه یک بسته اسکناس هزار تومانی روی میز گذاشت. خیلی از این حرکتش شرمنده شدم. حدس زدم از طرز صحبت من این طور برداشت کرده که من آدم پول دوستی هستم. با یک دنیا خجالت گفتم: " آقای حکیمی هنوز برای پول دادن خیلی زوده. خواهش می کنم منو شرمنده نکنید. "
    آقای حکیمی گفت: " نخیر سرکار خانوم اتفاقاً خیلی هم فرصت مناسبیه. من معمولاً دستمزدها رو جلوتر پرداخت می کنم. در عوض توقع دارم طرف مقابلم وقت شناس باشه و کاری که مسئولیتش رو قبول کرده بدون تأخیر بهم تحویل بده. "
    گفتم: " پس اگه اجازه بدین من چند روز دیگه زمان قطعی تحویل کار رو بهتون اطلاع بدم چون هنوز نمی دونم کار روی هر صفحه چقدر زمان می بره. "
    آقای حکیمی گفت: " هر طور میل شماس. تا آخر هفته بهتون فرصت می دم که تاریخ قطعی تحویل کار رو بهم اطلاع بدید. اگر در حین انجام کار به اشکال یا سوالی برخوردید می تونید از مهرداد کمک بگیرید. خوشبختانه شما دو نفر همکلاسی هستید و روزی چند ساعت با هم معاشرت دارید. فکر می کنم بتونید با همفکری هم کار رو زودتر به نتیجه برسونید. "
    در همین حین حکیمی با یک سینی چای و یک جعبه شیرینی وارد اتاق شد و برای یک لحظه نگاهم با نگاهش گره خورد. اما او زود سرش را پایین انداخت و سینی چای را جلوی فرشاد گرفت و به او تعارف کرد. فرشاد ضمن یک قدردانی مختصر تعارف حکیمی را جواب داد اما اجازه نداد او سینی چای را جلوی من بگیرد. بعد از اینکه فنجان چای خودش را از سینی برداشت یک فنجان چای هم برای من برداشت و آن را مقابلم گذاشت.
    در سکوت چایم را سر کشیدم اما التهابم لحظه به لحظه بیشتر می شد چون به وضوح می دیدم که فرشاد از دیدن حکیمی منقلب شده و خیلی آشفته به نظر می رسید. به یقین فرشاد حتی تصورش را هم نمی کرد من با یکی از دانشجوهای پسر کلاسمان تا این حد رابطه داشته باشم. با همان خلق گرفته چایش را سر کشید و آهسته زیر گوشم گفت: " سپیده بهتره دیگه بریم. "
    بعد دستش را به منظور خداحافظی جلوی آقای حکیمی دراز کرد. آقای حکیمی دستش را فشرد و در همان حال گفت: " فرشاد خان لطف کنید قبل از اینکه از دفتر خارج بشید شماره تلفن منزلتون رو به خانم منشی بدید تا ما در موقع ضروری بتونیم با خانوم شما تماس بگیریم. "
    فقط من که فرشاد را می شناختم می دانستم او در آن لحظه چه حالی دارد. به راستی مانند کوه آتشفشان هر لحظه در معرض فوران بود. از روی ناچاری به درخواست آقای حکیمی تن داد اما با خشونت دستم را گرفت و نگاه غضبناکش را متوجه چشمهایم کرد و کشان کشان مرا با خودش از دفتر بیرون برد. وضعیت هوا با ساعات قبل کاملاً فرق کرده بود و باران تندی می بارید. فرشاد با دلخوری بسته ای را که از آقای حکیمی گرفته بودم روی صندلی عقب ماشین پرتاب کرد. بعد سیگاری آتش زد و آن را گوشه ی لبش گذاشت و با سرعت سرسام آوری به راه افتاد.
    چند لحظه سکوت کردم و حرفی نزدم بلکه عصبانیتش فروکش کند و آرام شود اما او هنوز خشمگین بود و با سرعت وحشتناکی رانندگی می کرد. خیلی از طرز رانندگی کردنش ترسیده بودم. با دلواپسی گفتم: " حالا چرا اینقدر تند رانندگی می کنی؟ هوا بارونیه. یواش تر برو. ممکنه تصادف کنیم. "
    اما او توجهی به حرفم نکرد. یکبار دیگر با نگرانی گفتم: " فرشاد نشنیدی چی گفتم؟ یواش تر برو. من که قبلاً بهت گفته بودم ماشینم رو تازه از تعمیرگاه تحویل گرفتم. اصلاً دلم نمی خواد دوباره تصادف کنم چون مطمئنم که این دفعه باید پول تعمیرش رو خودم بدم. "
    ناگهان از کوره در رفت و فریاد زد: " از کِی تا حالا تو اینقدر پول دوست شدی؟ هیچ فکر نمی کردم به خاطر یک مشت اسکناس اینقدر اصرار داشتی بری اون مرتیکه رو ببینی. "
    بالاخره سرعتش را کم کرد و به حاشیۀ خیابان آمد اما به طور ناگهانی گفت: " عکسی که چند لحظه پیش نشونم دادی کو؟ "
    با حیرت گفتم: " تو به اون عکس چی کار داری؟! "
    _ من می خوام یه بار دیگه اون عکس رو ببینم. زود باش.
    با دستانی لرزان عکس را به دستش دادم. این دفعه با دقت به عکس نگاه کرد و در حالی که چشمهایش به رنگ خون قرمز شده بود گفت: " آره حدسم درست بود. خودشه! سپیده این پسرۀ جلف کنار تو چی کار می کنه؟ "
    با دستپاچگی گفتم: " کنار من؟ فرشاد شوخی می کنی؟ حکیمی کنار پارسا کارگردان تأتر وایستاده. نه کنار من. "
    با عصبانیت گفت: " چرند نگو سپیده. اون کنار هر کسی وایستاده باشه تو حق نداری عکسش رو پیش خودت نگه داری. "
    و در میان بهت و حیرت من عکس را پاره کرد و آن را از پنجره بیرون ریخت! فریاد زدم: " فرشاد چی کار می کنی؟ اون عکس یه یادگاری بود. "
    این بار او فریاد زد: " سپیده بس کن! آخه تو چرا باید از اون پسره یادگاری داشته باشی؟ "
    _ اما اون عکس اصلاً ارتباطی به حکیمی نداشت. همۀ بچه های تأتر یه دونه از اون عکس دارن. آه فرشاد تو نباید اون عکس رو پاره می کردی. نباید...
    بغض راه گلویم را گرفته بود و چشمه های اشک در چشمم می جوشید اما به هر زحمتی که بود گریه ام را کنترل کردم چون اصلاً دلم نمی خواست فرشاد ضعفم را ببیند. از روی ناچاری سکوت کردم اما تصمیم گرفتم رفتار گستاخانه اش را بی جواب نگذارم.
    وقتی به خانه رسیدیم بستۀ تحویلی ام را برداشتم و بدون اعتنا به او از جلوی چشمهایش رد شدم. چند بار صدایم کرد اما جوابش را ندادم. به اتاقم رفتم و در را پشت سرم قفل کردم چون می دانستم خیلی زود از کارش پشیمان می شود و برای معذرت خواهی به سراغم می آید. و البته حدسم درست بود. خیلی زود به سراغم آمد و باز با التماس گفت: " سپیده؟ خانومم؟ ببخشید، اشتباه کردم. تو رو خدا درو باز کن. می دونی که طاقت قهر کردنت رو ندارم. "
    با عصبانیت گفتم: " فرشاد قبلاً بهت تذکر داده بودم حق نداری برای من تعیین تکلیف کنی. تا الان هم خیلی تحملت کردم و هر با چشممو روی رفتارزشتت بستم. اما بهتره بدونی من اصلاً دختر صبوری نیستم و خیلی زود از این طرز رفتارت خسته می شم. حالا خواهش می کنم ساکت شو و بذار اعصابم کمی آروم بشه. برو راحتم بذار. "
    _ آه نه، سپیده خواهش می کنم منو ببخش. غلط کردم، اشتباه کردم، قول می دم دیگه تکرار نشه. این دفعه رو هم خانومی کن و منو ببخش.
    با معذرت خواهی تو هیچی عوض نمی شه. فرشاد تو اون عکس رو پاره کردی و ریختیش دور!
    با بیچارگی گفت: " دنیا که به آخر نرسیده، یکی دیگه برات چاپ می کنم. تو رو خدا ازم دلخور نشو."
    از شنیدن حرفش خیلی خوشحال شدم. با خودم گفتم: " همین قدر صلابت برای فرشاد کافیه. مهم اینه که بدونه من آدمی نیستم که کوتاه بیام. "
    بالاخره در را باز کردم اما با همان حالت عصبی گفتم: " خیلی خب ایندفعه رو می بخشم. اما اینو بدون حق نداری بیای تو اتاقم. من باید بشینم و روی کتابی که از حکیمی تحویل گرفته ام کار کنم. خواهش می کنم مزاحمم نشو. "
    اما بیشتر از یکی دو صفحه نخوانده بودم که دوباره سر و کله اش پیدا شد در حالی که یک لیوان آب هم برایم آورده بود. بدون اینکه از من اجازه بگیرد وارد اتاق شد و لیوان آب را روی میز گذاشت. حالتی عصبی به خود گرفتم و گفتم: " کی از تو آب خواسته بود؟ "
    دستم را گرفت و رندانه گفت: " بخور عزیزم، نطلبیده اش مراده. "
    با شگفتی گفتم: " به به می بینم که فیلسوف شدی! "
    دستش را دور بازویم حلقه کرد و گفت: " فیلسوف، احمق، عاشق، دیوونه، سپیده هر چی که تو بگی من همونم. "
    گفتم: " اما به نظر من تو یه بچه ای. یه بچه که هیچ وقت به عاقبت کاری که انجام می ده فکر نمی کنه."
    _ به نظر منم تو یک هنرپیشه ای. یه بازیگر! آره تو یه بازیگری، چرا زودتر به این مسئله فکر نکرده بودم؟!
    _ خب معلومه که من یه بازیگرم. اشکالی داره؟
    _ سپیده تو یه بازیگری و خیلی زود نقش عوض می کنی. گاهی وقتها فکر می کنم بداخلاقی های تو فقط یه نقشه. من می دونم تو خوب و مهربونی، هر چند که رفتارت نا مهربونه.
    باز قطرات اشک در چشمهایش حلقه زد و با گریه گفت: " من همه ی جنبه های تو رو دوست دارم. هر نقشی که بازی کنی من بازم دوست دارم. من حتی اخم و عصبانیت تو رو هم دوست دارم. به خدا من آزار تو رو هم دوست دارم. سپیده من چطور می تونم بهت بفهمونم که عاشقتم؟ به نظرت تو این دنیای بزرگ کاری سخت تر از جون دادن هست؟ من حاضرم جونمو برات فدا کنم تا تو باورت بشه که من عاشقتم و این حساسیت ها فقط به خاطر عشقه. آخه من خیلی حسودم، خیلی بیچاره ام، خواهش می کنم منو درک کن. "
    فرشاد گریه می کرد و این جملات را پی در پی به زبان می آورد و من با دیدن گریه هایش باز دلم به حالش سوخت و کمی از موضع خود کوتاه آمدم. سرش را در آغوش گرفتم و با ملایمت گفتم: " فرشاد بس کن، آخه تو یه مردی. باز که گریه رو شروع کردی؟! "
    _ ولی تو الان گفتی من یه بچه ام!
    _ خیلی خب تو یه بچه مردی.
    در میان خنده و گریه گفت: " یه بچه مرد عاشق. "
    با شیفتگی بوسه ای بر دستم زد و من بی اختیار تسلیم آغوشش شدم. فرشاد به زودی پدر بچۀ من می شد. من مجبور بودم به او دل ببازم و عاشقش بشوم.

    * * *

    روز بیست و نهم اسفند حوالی ظهر بود که فرشاد به خانه آمد و با صدای بلند گفت: " سپیده حاضری؟"
    گفتم: " آره فرشاد حاضرم. اما تو چرا حرف حالیت نمی شه به خدا من احتیاجی به لباس نو ندارم. بابا من الان چهار ماهمه. لباس هایی که امروز می خرم فردا به هیچ دردم نمی خوره. "
    _ بهونه نیار سپیده. امسال اولین سال ازدواجمونه. من باید تو رو ببرم خرید چون قول دادم شوهر خوبی برات باشم.
    _ آه شوهر خوب! ولی خوب بودن که به این چیزها نیست. بهتره به جای دست و دل بازی یه کمی اخلاقت رو درست کنی و اینقدر به همه بدبین نباشی. باور کن یکی از دلایلی که نمی خوام باهات بیام خرید همین حساسیت های بی خودی ته. هر بار که باهات میام بیرون باید دعا دعا کنم که یقه یه جوون بد بخت رو نگیری و باهاش درگیر نشی. امروزم که اصلاً حوصله دعوا و کلانتری رفتن جنابعالی رو ندارم!
    _ سپیده تمومش کن، شب عیده. تا چند ساعت دیگه توی خیابون ها جای سوزن انداختن نیست. می دونی که من اصلا از شلوغی خیابون ها خوشم نمیاد، پس بهتره عجله کنی.
    اصرار بی فایده بود. ناچار مانتو ام را پوشیدم و همراهش به راه افتادم. بین راه گفتم: " فرشاد می شه یه خواهشی ازت بکنم؟ "
    _ تو جون بخواه عزیزم.
    _ گوش کن فرشاد، من دارم جدی حرف می زنم. خواهش می کنم به جای خریدن لباس برای من، لباس و وسایل نوزاد بخر. باور کن من اینطوری بیشتر خوشحال می شم.
    _ جدی می گی؟
    _ آره باور کن. آخه برم لباس بخرم که چی بشه؟ با این شکم بالا اومده فردا همۀ لباس ها رو دستم باد می کنه.
    _ باشه حالا که خودت این طور می خوای من حرفی ندارم. ولی این فرصتو بهت میدم که اگه نطرت عوض شد بگی.
    _ خیلی خب، حالا اینقدر تند نرو. من باید هر دفعه این تذکر رو بهت بدم؟!
    شب سال تحویل به خانۀ خاله مهری رفتیم تا همه در کنار هم باشیم. از خاله خواستم اجازه بدهد سفرۀ هفت سین را من بچینم و خاله با خوشروئی درخواستم را قبول کرد. زمانی که من سفرۀ هفت سین را می چیدم فرشاد هم در آنسوی خانه مشغول چیدن میز شام بود. بساط سبزی پلو و ماهی خاله مهری هم به راه بود. من که خیلی برای خوردن سبزی پلو و ماهی ویار داشتم زود سر میز نشستم و جلوتر از همه شروع به خوردن کردم.
    وقتی شام را خوردیم زمان زیادی تا تحویل سال نو باقی نمانده بود. شمع های سر سفرۀ هفت سین را روشن کردم و در کنار فرشاد نشستم. نیم نگاهی هم به صورت خاله جون انداختم که در حال خواندن دعای مخصوص سال تحویل بود. در همان لحظه احساس غربت و دلتنگی عجیبی را کنج دلم احساس کردم چون این اولین سال تحویلی بود که در جمع خانواده ام نبودم. دلم برای دیدن روی پدر و مادر و سیامک پر می کشید و خیلی افسرده بودم. فرشاد متوجه تغییر حالم شد. دستم را گرفت و با دلواپسی گفت: " چی شده سپیده؟ تو الان باید خیلی خوشحال باشی، لحظۀ سال تحویله. "










    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/