دو روز بعد از عروسی مهشید و مصطفی راهی دانشگاه شدم اما تنها و بدون همراهی فرشید.
وقتی به دانشگاه رسیدم هنوز نیم ساعت تا شروع کلاسها باقی مانده بود. در این فاصله روی یکی از نیمکت های حیاط نشستم و نگاهی به برنامۀ درسی ام انداختم و وقتی فهمیدم در اولین ساعت درس فیلمنامه نویسی تدریس می شود آهی مملو از حسرت و اندوه از سینه ام برخاست.در همان حال زمزمه کردم: " آرمان. عزیز دلم هیچ می دونی من الان چقدر از تو دورم؟کی فکرش رو می کرد دست تقدیر منو به اینجا بکشونه که امروز کیلومترها از تو و خانواده ام دور باشم؟ یعنی ممکنه یه معجزه دیگه اتفاق بیفته و تو بازم استادم بشی و امروز بیای سر کلاسمون؟ آه چه رویای قشنگی. کاش می شد اما حیف که نمی شه. "
هنوز با افکارم درگیر بودم که حضور شخصی را در کنارم احساس کردم. وقتی برگشتم تا ببینم چه کسی در کنارم نشسته نگاهم به دختر خوشگلی افتاد که با کنجکاوی به برنامه ی درسی من نگاه می کرد. قبل از اینکه من چیزی بگویم او پیشدستی کرد و گفت: " ببخشید مزاحمتون شدم، فکر می کنم شما باید از همکلاسی های من باشید چون برنامۀ درسی تون درست مثل منه. "
دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: " من مژگان اصلانی هستم، خوشوقتم. "
دستش را فشردم و گفتم: " منم سپیدۀ کیانی هستم، خوشحالم که باهات آشنا شدم. "
مژگان بی مقدمه گفت: " سپیده تو اصفهانی هستی؟ "
گفتم: " نه من تهرانی ام و از تهران اومدم. "
سرش را تکان داد و گفت: " حدس زدم باید بچۀ تهران باشی چون اصلا لهجۀ اصفهانی نداری. توی اصفهان تنهایی؟ "
_ نه تنها نیستم. یکی دو هفته اس که اومدم اصفهان و با خانوادۀ خاله ام زندگی می کنم. از حدود دو ماه دیگه هم تو خونۀ خودم زندگی می کنم.
_ چطور؟ متوجه منظورت نشدم.
_ آه حق داری مژگان، من و پسر خاله ام با هم نامزدیم و تا دو ماه دیگه با هم عروسی می کنیم.
_ اوه چه عالی، بهت تبریک می گم.
_ مرسی.
_ سپیده چه کار خوبی کردی تو این سن و سال ازدواج کردی. من فکر می کنم اینطوری دردسرت کمتر می شه. حالا که شوهر آینده تو انتخاب کردی می تونی با خیال راحت فقط به فکر درس و مشقت باشی.
متوجه منظورش شدم اما زیاد با حرفش موافق نبودم. گفتم: " مژگان شاید حرف تو درست باشه اما من در مورد خودم مطمئنم که اگر هنوز هم مجرد بودم، باز از فکر درس و دانشگاه غافل نمی شدم چون موفقیت تو تحصیل برام از هر مسئله دیگه ای مهم تره. "
_ چه خوب پس از همین حالا شرط می بندم تو شاگرد اول کلاس مون هستی.
_ متشکرم. مژگان تو چقدر خوش نفسی.
_ آره خدا رو شکر این یکی از خصلتهای خوب منه.
_ راستی مژگان خودت چی؟ تو اصفهانی هستی؟
_ آره اصلیت من اصفهانیه. اما منم مثل تو از تهران اومدم.
_ اوه اینکه خیلی عالیه. پس تو هم به نوعی بچه تهرونی.
_ آره چون توی تهران دبیرستان می رفتم و دوستهای خیلی خوبی داشتم.
_ که این طور. خانوادت چطور؟ اونا هم توی تهران زندگی می کنن؟
_ نه خانواده ام تو اصفهان زندگی می کنن. فقط خواهرم توی تهران زندگی می کنه.
نگاهی به چهره ی مژگان انداختم و پیش خودم گفتم: " چه دختر سرزبون دار و خوش قلبیه. چقدر خوشحالم که باهاش آشنا شدم. شاید مژگان بنونه جای خالی ماندانا رو برام پر کنه. "
کمی بعد وارد کلاسمان شدیم و روی یکی از نیمکت های ردیف وسط نشستیم. برای اینکه تا آمد استاد خودم را سرگرم کنم، جزوه های فیلمنامه نویسی را که در کلاس درس آرمان یادداشت کرده بودم از کیفم درآوردم و مشغول مطالعۀ دوبارۀ آنها شدم. مژگان با کنجکاوی پرسید: " چی می خونی خانم کارگردان؟ "
_ جزوۀ فیلنامه نویسی.
_ چه خوب. پس نویسنده هم هستی؟
_ آره، ولی نه اونطور که تو فکر می کنی. فقط یه چیزایی از نویسندگی حالیمه.
_ ولی سپیده از شوخی گذشته، خیلی کار خوبی کردی تو این کلاس شرکت کردی. راستش شوهر خواهر من تو تهران مدیر یه آموزشگاه آزاد علمیه. اون چند ماه پیش بهم پیشنهاد کرد تو همچین کلاسی شرکت کنم اما من پیشنهادش رو قبول نکردم چون در اون صورت باید خواهر زائو و مریض احوالمو تنها می ذاشتم.
به محض شنیدن حرف مژگان بند دلم پاره شد و قلبم فرو ریخت! با خودم گفتم: " شک ندارم مژگان با آقای اصلانی قوم و خویشه. خوب یادمه آرمان یه روزی بهم گفت آقای اصلانی تازگی ها پسر دار شده. اگر مژگان خواهر زن آقای اصلانی باشه پس حتماً آرمان رو می شناسه چون آرمان خیلی با آقای اصلانی صمیمی بود و باهاش رفت و آمد خانوادگی داشت! "
مژگان که حالت بهت زده ی مرا دید با کنجکاوی گفت: " سپیده من چیز حیرت آوری گفتم که تو اینطور شوکه شدی؟! "
با شنیدن صدای مژگان دوباره به خود آمدم و گفتم: " مژگان من شوهر خواهر تو رو می شناسم. فکر می کنم برای شرکت تو کلاس فیلمنامه نویسی به آموزشگاه اون می رفتم. "
مژگان با تعجب گفت: " یعنی تو مجید رو می شناسی؟ "
_ آره فکر می کنم!
خوشبختانه هنوزنامه ای که آقای اصلانی آن را برای دربان آموزشگاه نوشته بود در کیفم بود. وقتی مژگان آن نامه را دید حرفم را باور کرد اما با شگفتی گفت: " عجب حسن اتفاقی! سپیده کم کم دارم باور می کنم خواست خدا این بوده که من و تو رو یه جوری با هم آشنا کنه. "
و در حالی که جزوه ام را ورق می زد با حالت خاصی گفت: " استاد کلاستون کی بود؟ "
این دفعه با شنیدن جمله اش دچار شوک شدم! از فکرم گذشت: " خدایا مژگان از آرمان چی می دونه؟ اصلا این دختر مرموز و اسرارآمیز چرا باید سر راه من سبز بشه؟ من باید هر طور شده از زیر زبونش حرف بکشم. حتی اگر شده باید براش نقش بازی کنم و افکارش رو منحرف کنم تا بفهمم چقدر آرمان رو می شناسه. "
نگاهی گذرا به صورتش انداختم و گفتم: " اسم استادمون آقای جلالی بود. آرمان جلالی. می شناسیش؟"
مژگان گفت: " آره می شناسمش. اون از دوستهای صمیمی شوهر خواهرمه. "
_ آه چه خوب! باهاش رفت و آمدم داشتین؟
_ آره من خیلی وقته که آرمان رو می شناسم.
جواب مژگان اصلا قانع کنده نبود. دلم می خواست هر طور شده از حال و احوال آرمان خبری به دست بیاورم. تصمیم گرفتم باز به منحرف کردن افکارش ادامه بدهم. به همین دلیل گفتم: " استاد جلالی واقعا معرکه بود، کلاسهاش حرف نداشت. وای مژگان نمی دونی چقدر دلم براش تنگ شده. "
مژگان نگاه تندی به من انداخت و با لحنی عصبی گفت: " دوستش داری؟ "
از سوال صریح و بی مقدمه اش تنم لرزید. و از اینکه مجبور بودم عشق و علاقه ام را پنهان کنم خیلی عذاب می کشیدم. از روی ناچاری گفتم: " آره ولی نه اون طور که تو فکر می کنی. می دونی مژگان؟ توی اون کلاس همه عاشق استاد جلالی بودن. منم فقط به خاطر معلومات و سوادش بهش علاقمند شده بودم. یه مدت هم برای هفته نامه اش داستان می نوشتم و رابطه مون در حد همکاری بود. اما خودت چطور؟ مژگان تو عاشقشی؟ "
نفس در سینه ام حبس شده بود و از فکر اینکه مژگان چه جوابی به من می دهد نزدیک بود دیوانه بشوم. مژگان در عین نا باوری گفت: " من یه روزی عاشقش بودم. فکر می کنم هنوز هم هستم. "
جواب مژگان وجودم را به آتش کشید و خاکسترم کرد. با این حال سعی کردم خودم را خونسرد نشان بدهم بلکه باز هم بتوانم از زیر زبانش حرف بکشم. به سختی لبهایم را تکان دادم و گفتم: " خیلی جالبه، پس تو هم عاشق آرمان شدی! بگو ببینم باهاش رابطه داری؟ هیچ وقت بهش گفتی که دوستش داری؟ "
مژگان با حالتی افسرده گفت: " نه، من هیچ رابطۀ عاطفی باهاش ندارم. هیچ وقت هم نداشتم. اما هر بار که شوهر خواهرم دعوتش می کرد خونه مون می دیدمش. "
با زیرکی گفتم: " اما من شنیده بودم آرمان متأهله و زن و بچه داره. با این حال تو عاشقش شده بودی؟"
سرش را تکان داد و گفت: " نه من این موضوع رو نمی دونستم یعنی از اول نمی دونستم اما بعذاً فهمیدم، اینو خواهرم بهم گفت. خواهرم وقتی فهمید من از آرمان خوشم اومده خیلی از دستم عصبانی شد. همون موقع بهم گفت که باید فکر و خیال آرمان رو از سرم بیرون کنم چون اون متأهله. خواهرم منو تهدید کرد. گفت اگر آرمان رو فراموش نکنم بلافاصله منو می فرسته اصفهان و اجازه نمی ده من توی تهران بمونم. منم از ترس خواهرم سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم. البته این قضیه مربوط به شیش هفت ماه پیشه. با این حال من فکر می کنم هنوزم عاشقشم. "
با هر کلمه ای که مژگان به زبان می آورد دنیا روی سرم خراب می شد. در آن لحظه تمام حواسم این بود که به طریقی مژگان را دچار یأس و نا امیدی کنم. دست خودم نبود. حسادت درد آلودی به دلم چنگ می زد و طاقت این را نداشتم که مژگان جلوی چشمان من به آرمان عشق بورزد. به سختی حرکتی به لبهایم دادم و گفتم: " پس تو فکر می کنی هنوز عاشق آرمان هستی اما در واقع دیگه عاشقش نیستی. چطور بگم؟ عشق تو وجودت تبدیل به عادت شده تو هم اشتباهاً فکر می کنی این همون عشقیه که یه روزی تو قلبت نسبت به آرمان حس می کردی. این طور نیست؟ "
مژگان با سردرگمی گفت: " نمی دونم! تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم. "
کمی مکث کرد. بعد با حالتی بی تفاوت گفت: " شاید هم حق با تو باشه. چون وقتی هفتۀ پیش از خواهرم شنیدم که آرمان زنش رو طلاق داده زیاد غافلگیر نشدم. من اومدن به دانشگاه رو به بازی عشق آرمان ترجیح دادم. "
نا باورانه گفتم: " مژگان تو چی گفتی؟ "
مژگان با خونسردی گفت: " چی شد یهو سپیده؟ مثل اینکه موضوع خیلی برات مهمه. "
با بیچارگی گفتم: " مژگان تو مطمئنی آرمان زنش رو طلاق داده؟ "
_ البته که مطمئنم. اینو با گوشهای خودم شنیدم. هم از خواهرم، هم از مجید. آخه مجید خیلی با آرمان صمیمیه اون از همۀ مسائل خصوصی آرمان با خبره.
از شنیدن حرفهای مژگان دنیا دور سرم چرخید و چیزی نمانده بود که باز بیهوش شوم و از حال بروم. پس آرمان بالاخره میترا را طلاق داده بود؟
مژگان با تعجب گفت: " سپیده! تو که گفتی عاشق آرمان نبودی؟ رنگ به چهره ات نمونده. دختر بگو چی شده؟ "
با کلماتی بریده بریده گفتم: " مژگان تو اینا رو راست گفتی؟ "
_ ای بابا، خب معلومه که راست می گم. حالا اگه ناراحت نمی شی بهت می گم که مجید چند روز پیش اومده بود سراغم تا ازم بپرسه من هنوز هم به آرمان علاقه دارم یا نه. مثل اینکه اون زیاد بدش نمیاد من با آرمان ازدواج کنم. اما خواهرم بدجوری به این قضیه حساسه و مطلقاً اجازه نمی ده که دوباره حال و هوای خاطرخواهی آرمان به سرم بیفته. "
آه فقط خدا می داند از شنیدن حرفهای مژگان چه عذابی را تحمل می کردم. چطور می توانستم شاهد آن باشم که مژگان جلوی چشمهای من اینطور راحت در مورد ازدواج با آرمان حرف بزند و خودش را عاشق آرمان بداند؟ نه! مردن برای من راحت تر از تحمل چنین شکنجه ای بود. در آن لحظه نه عقلی برایم مانده بود و نه هوش و حواس. تنها چیزی که فکرم را به خودش مشغول کرده بود، فکر فرار از اصفهان و برگشتن به تهران بود!
* * *
با ورود دبیر آن ساعت به کلاس حرفهای من و مژگان نیمه کاره ماند و مجبور شدم برای چند لحظ مانند بقیۀ دانشجوها به احترام استاد سر پا بایستم. نیم نگاهی هم به دور و برم انداختم و متوجه شدم کلاس مملو از جمعیت شده است. اما تمرکز افکار من کاملاً در هم ریخته بود و اصلا متوجه درس و کلاس و استاد نبودم. احساس می کردم حالت تهوع شدیدی به دلم افتاده و قلبم درحال انفجار است. حرفهای مژگان مانند وقوع یک زلزله آرامش ظاهری روح و روانم را در هم ریخته بود و جملاتش مدام در گوشم تکرار می شد. چقدربه کارهای اشتباهی که انجام داده بودم تأسف می خوردم. چقدر از اینکه عجولانه تصمیم گرفته بودم و خودم را گرفتار فرشاد کرده بودم ناراحت بودم. دلم می خواست شهامت این را داشتم که شبانه از اصفهان فرار کنم و به تهران برگردم و تا دیر نشده و آرمان را از دست نداده ام کاری انجام بدهم. اما نفرین بر این عقل و منطق مزاحم که باز هم سر و کله اش در زندگی ام پیدا شد و شهامت انجام این کار را از من گرفت.
تصمیم گرفتم این بار با نیروی عقل و منطقم مبارزه کنم و این فرصت طلایی را از دست ندهم. من هنوز آرمان را می خواستم. او یگانه عشق زندگی من بود. تمام ذرات وجودم یکصدا آرمان را می طلبید. در حالی که به سختی گریۀ خودم را کنترل می کرم زمزمه کردم: " آرمان، محبوب من، معبود من. خدایا به من کمک کن. چطور می تونم از آرمان صرفنظر کنم؟ اون میترا رو طلاق داده. آرمان به قول و قرارش وفادار بود اما من چی؟ لعنت به من که دچار تردید شدم. لعنت به من که عجولانه تصمیم گرفتم. من باید برگردم تهران، همین امشب اما... اما من نمی تونم. من تاریخ عروسی رو تعیین کردم. چطور می تونم نامزدی ام را با فرشاد به هم بزنم؟ جواب پدر رو چی بدم؟ جواب مادر رو؟ یعنی من محکومم که خودمو تسلیم فرشاد کنم؟ خایا هیچ وقت تصورش رو هم نمی کردم این طوری شکار فرشاد بشم. آه چی می شد اگه فرشاد عاشق من نبود؟ چی می شد اگه اون منو دوست نداشت. حالا یه بد شانسی دیگه هم به همۀ بد شانسی هام اضافه شده. مژگان! خدایا مژگان رو چه کار کنم؟ چطور می تونم شاهد اون باشم که مژگان برای ازدواج با آرمان کاندید بشه؟ وای خدا چه سرنوشت شومی! "
برگشتم و زیر چشمی نگاهی به مژگان انداختم. خیلی به او حسودی می کردم. او هم زیبا بود و هم مجرد. به اندازۀ کافی هم به آرمان علاقه داشت. از فکرم گذشت: " اگر آقای اصلانی مژگان رو برای ازدواج با آرمان در نظر گرفته باشه آرمان حتماً ازش خوشش میاد چون مژگان خیلی قشنگه. آخ. من چطور می تونم این مسئله رو تحمل کنم؟ ترجیح می دم آرمان با هر دختر دیگه ای ازدواج کنه اما با مژگان نه. برای اینکه اون همکلاسی منه. من تحمل همچین شکنجه ای رو ندارم. من هر طور شده فکر آرمان رو از سر مژگان بیرون می کنم. حتی اگه لازم شد اونو برای سیامک خواستگاری می کنم و هر طور شده مهر سیامک رو به دلش می اندازم. خدا کنه سیامک هم از مژگان خوشش بیاد. آرزو می کنم سیامک رفتار منو در مورد کیوان تلافی نکنه. من دو سال تموم سیامک رو عذاب دادم و نهایتاً به حرفش گوش نکردم. اگه سیامک بخواد رفتار منو تلافی کنه بهش حق می دم. اما من مطمئنم که اون این کارو نمیکنه چون سیامک منو خیلی دوست داره. اون حتماً همکلاسی منو پسند می کنه. حالا دیگه این بزرگ ترین آرزوی منه که مژگان زن سامک بشه. "
چند بار نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به رفتار خود مسلط باشم تا مژگان به من مشکوک نشود. در دل به این فکر می کردم که: " مژگان نباید بفهمه من عاشق آرمان بودم. حتی نباید بفهمه من از روی ناچاری با فرشاد نامزد کردم. اون نباید این چیزها رو بدونه چون ممکنه به شایستگی و لیاقت سیامک شک کنه. من باید طوری رفتار کنم که مژگان که بفهمه سیامک واقعاً می تونه شوهر ایده آلی براش باشه. "
زنگ پایان کلاس به طرز وحشتناکی مرا از دنیای افکارم بیرون کشید. مژگان با تعجب گفت: " سپیده چته دختر؟ تو اصلا آرامش نداری. بگو چه اتفاقی برات افتاده؟ "
با دستپاچگی گفتم: " چیزیم نیست، نگران نباش. من فقط یه کمی ضعف اعصاب دارم. بعضی وقتهام فشارم میاد پایین. "
_ پس اگه این طوره پاشو بریم بیرون یه چیزی بخوریم که حالت بهتر بشه.
_ باشه بریم.
در حال خارج شدن از کلاس بودیم که به طور اتفاقی دست مژگان به کلاسور یکی از پسرهای دانشجو برخورد کرد. کلاسور پسر بیچاره روی زمین افتاد و عینک دودی اش که لای کلاسورش بود ترک برداشت. مژگان با دستپاچگی به او گفت: " خیلی متأسفم آقای... "
پسر گفت: " فروغی. "
مژگان ادامه داد: " متأسفم آقای فروغی. تو رو خدا منو ببخشید، اصلاً حواسم نبود. "
فروغی همانطور که داشت خاک روی کلاسورش را پاک می کرد به مژگان گفت: " خانومه؟ "
مژگان گفت: " اصلانی. "
_ خودتون رو ناراحت نکنید خانم اصلانی، اصلا مهم نیست. فدای سرتون!
_ نه آقای فروغی.خواهش می کنم اگه ممکنه عینک شکسته تون رو بدید به من تا لنگه اش رو براتون بخرم.
_ این چه حرفیه خانم اصلانی؟ گفتم که اصلا مهم نیست. بفرمائید خواهش می کنم.
_ نه آقای فروغی، شما بفرمائید.
این بار دوست فروغی دخالت کرد و در حالی که مستقیماً مرا نگاه می کرد گفت: " نخیر شما بفرمائید، خانم ها مقدم ترن. "
فروغی از حرف دوستش به خنده افتاد و گفت: " منم با حکیمی موافقم. خواهش می کنم بفرمائید و اصلاً خودتون رو ناراحت نکنید. "
مژگان یکبار دیگر گفت: " بازم به خاطر این اتاق ازتون عذر خواهی می کنم. با اجازه. "
و در حالی که هنوز اخم هایش در هم بود از کلاس خارج شد. برای اینکه او را کمی سر حال بیاورم مقابل بوفه ایستادم و سفارش دو لیوان آبمیوه دادم و در همان حال گفتم: " مژگان اصلا فکر نمی کردم یه برخورد ساده این طوری ناراحتت که. "
لبش را به دندان گرفت و گفت: " آخه سپیده جون خیلی بد شد، این اولین برخورد من بود. حتماً خیلی زود پسرهای کلاس از موضوع با خبر می شن و منو دست می اندازن. "
لیوان آبمیوه را به دستش دادم و گفتم: " بیا بخور و خیالبافی نکن. فروغی و دوستش جوون های با شخصیتی به نظر می رسن. فکر نمی کنم همچین رفتاری ازشون سر بزنه. "
در همان لحظه نگاهم به انتهای سالن افتاد و فروغی و حکیمی را دیدم که داشتند به سمت ما می آمدند. کمی بعد آنها هم کنار بوفه ایستادند و سفارش آبمیوه دادند. آن طور که من از رفتار فروغی استنباط می کردم اصلا از ترک برداشتن عینکش ناراحت نبود. انگار بدش نمی آمد مژگان را زیر نظر بگیرد. مژگان بیچاره هم از خجالت سرش را پایین انداخته بود و نمی توانست به راحتی آبمیوه اش را بخورد. نمی دانم چه احساسی باعث شد از فروغی و حرکتش بدم آمد. به همین دلیل عمداً خودم را مقابل او و مژگان قرار دادم تا نتواند به راحتی مژگان را نگاه کند. برای چند لحظه به همان حالت ایستادم اما با شنیدن صدای حکیمی که داشت پول آبمیوه های ما را هم حساب می کرد بلافاصله برگشتم و به او گفتم: " آقای حکمی خواهش می کنم این کار رو نکنید. "
حکیمی برگشت و با لبخندی گفت: " سرکار خانومه؟ "
با دستپاچگی گفتم: " کیانی. "
همان طور که لبخند می زد گفت: " خانم کیانی ایندفعه رو مهمون من باشید. "
گفتم: " نه آقای حکیمی. خواهش می کنم بیشتر از این شرمنده مون نکنید: "
حکیمی به شوخی اخمی کرد و گفت: " خانوم کیانی اینجا دانشگاهه. خوبیت نداره زیاد به هم تعارف کنیم. چیز قابل داری که براتون نخریدم، خواهش می کنم بفرمائید. "
و من از جواب دادن به او عاجز ماندم. حکیمی در حالیکه پول آبمیوه ها را روی پیشخوان می گذاشت گفت:" خیلی از اینکه همکلاسی هستیم خوشحالم. امیدوارم دوست خوبی براتون باشم. "
من که در معذورات اخلاقی قرار گرفته بودم آهسته گفتم: " منم همینطور. "
و آن دو زودتر از ما به حیاط رفتند. بعد از رفتن آنها مژگان گفت: " اینا دیگه چه جور موجوداتی ان؟ عوض اینکه ازمون طلبکار باشن پول آبمیوه هامون رو هم حساب کردن! "
چند ساعت بعد وقتی دانشگاه تعطیل شد و به خانه برگشتم در نگاه اول چشمم به ماشین مسعود خان افتاد که زیر سایه بان گوشۀ حیاط پارک شده بود. به همین دلیل حدس زدم فرشاد در فروشگاه مانده و مسعود خان به خانه برگشته است.
با این گمان که فرشاد در خانه نیست ماشینم را در کنار ماشین مسعود خان پارک کردم و از حیاط گذشتم اما هنوز وارد خانه نشده بودم که صدای فرشاد را شنیدم و بی اختیار پاهایم از حرکت باز ایستاد. چند لحظه ای دور و برم را نگاه کردم اما فرشاد را ندیدم. نمی دانستم او از کجا مرا صدا می کند. با تردید از پله ها پایین آمدم و نگاهی به اطرافم انداختم. ناگهان فرشاد را دیدم که از نردۀ تراس جلوی اتاقش آویزان شده است! با تعجب گفتم: " فرشاد تو اینجایی؟ "
_ آره اینجام. می خواستم قبل از اینکه بری تو خونه صدات کنم، دیدم راه دیگه ای جز این کار ندارم.
_ خب حالا مگه چی شده که نمی خوای من بیام تو خونه؟
_ هیچی همین طوری.
_ پناه بر خدا. پسره پاک خل و چل شده!
_ ببین سپیده، پدرم و چند تا از رفقاش تو سالن نشستن و دارن با هم گپ می زنن. هیچ خوشم نمیاد تو از جلوی چشمشون رد بشی و اونا تو رو ببینن.
_ وا... فرشاد مگه دوستای پدرت آدمخوارن که تو اینطوری از برخوردشون وحشت داری؟
_ سپیده تو چرا متوجه نیستی؟ اونا یه مشت لات بی سر و پان که برای خالی کردن جیب پدرم اومدن اینجا.
_ خب حالا تکلیف من چیه؟ باید تا وقتی که رفقای بابا جون شما تو خونه هستن زیر آفتاب بمونم؟
_ نه عزیزم، من اونقدرها هم که تو فکر می کنی بی رحم نیستم. دست تو بده به من.
فرشاد دستم را گرفت و کمک کرد تا از روی نرده های تراس بپرم و وارد اتاقش بشوم! به هیچ وجه تاب و تحمل رفتارهای مجنونانه اش را نداشتم. باز قهر کردم و از لج فرشاد نهاری را که خاله فرستاده بود نخوردم. مثل همیشه زود برای آشتی پیشقدم شد و با مهربانی گفت: " سپیده خانومم، بیا غذاتو بخور." و من با دلخوری گفتم: " نه فرشاد میل ندارم. "
_ آخه بازم که قهر کردی. بابا چند دفعه بگم دوست ندارم اخمهاتو ببینم.
_ ای بابا فرشاد تو لحظه به لحظه با کارهات منو آزار می دی اونوقت می گی دوست نداری اخمهای منو ببینی؟ والا فقط همین یه کارم مونده که از دیوار راست برم بالا! فرشاد بخدا کارهات دست کمی از کارهای دیوونه ها نداره.
_ سپیده قبول دارم بی خودی وسواس به خرج دادم. حالا خواهش می کنم از من دلخور نشو و بیا غذاتو بخور.
_ حالا به فرض که این دفعه رو گذشت کردم و بخشیدمت، اما تو تا کی می خوای به این رفتارت ادامه بدی؟ آخه عزیز من این همه آدم توی دنیا زن دارن، دختر دارن، نامزد دارن. ببینم، رفتار همه شون مثل توئه؟ آخه مگه تو زن ندیده ای؟
_ سپیده بخدا من نمی خوام اذیتت کنم. باور کن همۀ این کارها فقط به خاطر اینه که من خیلی دوستت دارم.
_ بس کن فرشاد! آخه این چه جور دوست داشتنیه که هر لحظه باعث عذاب من می شه؟
دستش را دو کمرم حلقه کرد و گفت: " من زنده نباشم اگه قصد آزار تو رو داشته باشم. عزیزم این فکر تو اشتباهه. "
_ ببین فرشاد، تو باید همین الان به من قول بدی که رفتارت رو اصلاح کنی و این حساسیت های بی مورد رو تمومش کنی. این درست نیست که تو به صرف اینکه عاشق من هستی منو از چشم آفتاب و مهتاب دور نگه داری. من مجبورم برای ادامه ی زندگی با اطرافیانم معاشرت کنم. فرشاد لازمه بدونی نصف بیشتر دانشجوهای کلاسمون پسرن. تمام استادهایی هم که تو دانشگاه بهمون درس می دن مَردن. فقط تصور کن من هر روز از جلوی چشمهای چند تا مرد رد می شم. خب، تو که نمی تونی رو چشم همۀ مردهای دنیا چشم بند بزنی که یه وقت منو نبینن!
فرشاد با بیچارگی گفت: " سپیده فکر نکن من از این احساسی که چند ساله مثل یه غدۀ سرطانی عذابم می ده خیلی خوشم میاد، نه. اما باور کن دست خودم نیست. من نمی تونم اخلاقمو تغییر بدم. "
_ چرا فرشاد تو می تونی فقط باید اراده کنی.
موهای پریشانش را از روی پیشانی کنار زد و گفت: " فکر می کنی بتونم؟ "
_ آره عزیزم تو می تونی. فقط باید یه کمی رو اعصابت تسلط داشته باشی و بی خودی احساساتی نشی. بگو ببینم تو به نجابت و پاکی من اطمینان داری؟
فرشاد سرخ شد و با شرمندگی گفت: " معلومه که بهت اطمینان دارم. تو پاک و نجیبی، همیشه اینو می دونستم. اما بر عکس اصلا به اطرافیانم اعتماد ندارم. احساس می کنم همه می خوان به من نارو بزنن."
قطره های اشک در چشمانش حلقه زده بود. خیلی دلم برایش می سوخت. بیچاره از عشق زیاد داشت به جنون کشیده می شد. با دست رطوبت زیر چشمهایش را پاک کردم و گفتم: " فرشاد بهتره اینقدر خودتو عذاب ندی. من برای همیشه پیشت می مونم و همسر و شریک زندگیت می شم، اینو بهت قول می دم. به شرطی که تو هم قول بدی منو از خودت نرنجونی. "
بوسه ای بر دستم زد و گفت: " سعی خودمو می کنم. سپیده من خیلی دوستت دارم، من محتاج محبت تو هستم. هیچ وقت محبت تو از من دریغ نکن. "
_ باشه. حالا بهتره اینقدر ناراحت و افسرده نباشی آینده مال ماس. خیالت راحت باشه.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)