نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 105

موضوع: رمان همراز عشق | سهیلا باقری

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از اینکه در آخرین لحظات موفق شدم خودم را از شکنجه ی زنگهای موبایلم راحت کنم خیلی خوشحال بودم اما نمی دانستم این تازه اول گرفتاری است و فرشاد هنوز در مورد آن تلفن اسرار آمیز و رابطۀ صمیمی من و سیامک یک دنیا سوال دارد. همین که سوار شدم با کنجکاوی گفت: " سپیده موضوع این موبایلها چیه؟ تو با سیامک راجع به چی پچ پچ می کردی؟ چرا چیزی به من نمی گی؟ "
    این بار از سماجت بیش از حدش دلخور شدم و با ناراحتی گفتم: " فرشاد این یه موضوع خصوصیه بین من و برادرم، اصلا هم مربوط به زندگی مشترکمون نمی شه. تو نباید توقع داشته باشی از همۀ مسائل زندگی شخصی من سر در بیاری. این قضیه مربوط به گذشته هاس. "
    فرشاد که شدت ناراحتی ام را دید زود به تب و تاب افتاد و به قصد دلجویی گفت: " خیلی خب ناراحت نشو، باور کن منظور بدی نداشتم. فقط دلم می خواد بدونم زمانی که تو و سیامک با هم پچ پچ می کنید راجع به چی حرف می زنید؟ آخه من همیشه فکر می کنم سیامک از من بیزاره و می خواد ذهن تو رو شستشو بده تا موفق بشه تو رو به دوست خوش قیافه اش بده. به اون پسرۀ چشم سبز مو طلایی. کسی که من به خونش تشنه ام! "
    با حیرت گفتم: " فرشاد! تو اشتباه می کنی. سیامک همچین منظوری نداره. اون یه برادر دلسوز و نمونه اس. در مورد کیوان هم قضاوت تو اشتباهه. تو حق نداری راجع به کیوان این طوری حرف بزنی. هیچ فکر نکردی اگر من به کیوان علاقه داشتم، یا اگر اصرار سیامک می تو نست نظر منو در مورد کیوان تغییر بده خیلی راحت باهاش ازدواج می کردم و امروز زن کیوان بودم؟ "
    با شنیدن حرفم از کوره در رفت و فریاد زد: " تمومش کن سپیده. "
    باز از دیدن چهرۀ عصبانی اش وحشت کردم و زود ساکت شدم. اما به حالت قهر صورتم را برگرداندم و بیرون را نگاه کردم. چطور به خودش اجازه می داد سر من فریاد بکشد؟
    چند لحظه بعد به طور ناگهانی ترمز کرد و از ماشین پیاده شد. خداوندا گیر چه دیوانه ای افتاده بودم! با دلواپسی گفتم: " فرشاد کجا داری می ری؟ هیچ متوجه هستی رفتارت چقدر حیرت آوره؟ "
    برگشت و با ناراحتی گفت: " می رم یه کامیونی، تریلی، چیزی گیر بیارم و خدمو بندازم زیر چرخهاش تا خیال تو راحت بشه و از شر من خلاص بشی. "
    مات و مبهوت نگاهش کردم و گفتم: " تو واقعا دیوونه ای! هیچ نمی دونستم با یه دیوونه ازدواج کردم."
    دوباره سوار شد و با شیفتگی گفت: " آره من دیوونه ام، اما دیونۀ تو. " بعد دستم را با حالت عاشقانه ای بوسید. بیچاره فرشاد! دستش در دستم مانند یک گوی آتشین می سوخت و از شدت ناراحتی تمام بدنش داشت می لرزید. این دفعه با لحن مهربان تری گفت: " سپیده خواهش می کنم منو ببخش. اصلا دلم نمی خواست سرت داد بکشم. ببین عزیزم، من طاقت دیدن اخم تو رو ندارم. تو رو خدا هیچ وقت با من قهر نکن. هیچ وقت هم جلوی من اسم کیوان رو به زبون نیار. فکر اینکه مرد دیگه ای جز من عاشق توئه دیوونه ام می کنه. خب هنوزم قهری؟ "
    گفتم: " نه زیاد ازت دلخور نیستم. ولی اینو بدون اگه یه دفعه دیگه موقع رانندگی از این جور بچه بازی ها در بیاری و حواست به عشق و عاشقی باشه بلافاصله خودم می شینم پشت فرمون و جنابعالی هم تشریف می برید تو ماشین بابا جونتون. "
    با رندی گفت: " تو فقط قول بده همیشه به روم بخندی اونوقت خودم یه ساعته می رسونمت اصفهان. "
    _نخیر دیوونه ی احساساتی. من اصلا دلم نمی خواد یه ساعته منو برسونی اصفهان چون تازه ماشینم رو از تعمیرگاه تحویل گرفتم. هیچ دوست ندارم دوباره بلایی سرش بیاد.
    دم دمای غروب بود که به اصفهان رسیدیم. منزل خاله مهری در یکی از محله های شمال شهر اصفهان واقع شده بود. محلۀ آنها را تقریبا می شناختم. وقتی فرشاد میدان دروازه شیراز را رد کرد فهمیدم که به خانۀ خاله نزدیک شدیم و بالاخره رسیدیم. محسن در را به رویمان باز کرد. مسعود خان زودتر از فرشاد ماشینش داخل حیاط برد اما فرشاد هنوز پشت فرمان نشسته بود. انگار خیال نداشت پیاده بشود. در آن لحظه محسن به استقبالمان آمد و با خوشروئی گفت: " سلام سپیده خانوم، از این طرفها."
    محسن همسن و سال خودم بود. پسر خوب و مهربانی که همیشه سر و کارش با درس و کتاب و تحقیق بود. با لبخندی به او گفتم: " سلام محسن جون این طرفها دیگه مسیر همیشگی مه. خبر داری که از دیروز تا حالا زن داداشت شدم. ها؟ "
    _ آره اتفاقا خیلی هم خوشحال شدم. بهتون تبریک می گم. انشاءالله به پای هم پیر بشید.
    _ مرسی.
    _ شنیدم دانشگاه اصفهان قبول شدی.
    _ آره مرکز هنری سوره قبول شدم. کارگردانی سینما.
    _ اوه چه عالی! پس تا چند سال دیگه یه کارگردان از تو فامیلمون در میاد. بابا خیلی عالیه!
    _ محسن خودت چی قبول شدی؟ شنیدم تو هم تو کنکور قبول شدی.
    _ آره منم مثل خودت باید از فردا راهی شهر غریب بشم. چون معماری دانشگاه شیراز قبول شدم.
    _ به به، پس تا چند وقت دیگه یه مهندسم از تو فامیلمون در میاد. حالا می خوای بری شیراز زندگی کنی؟
    _ آره پدرم می خواد برام یه خونه بگیره. یه خونۀ دانشجویی.
    _ به سلامتی. انشاءالله موفق بشی.
    _ مرسی.
    در همان لحظه هم خاله مهری به جمع مان اضافه شد. فرشاد به او گفت: " مادر برای اینکه بتونم یه ساعت با نامزدم تنها باشم و باهاش برم گردش که نباید از شما اجازه بگیرم؟ "
    خاله گفت: " نه پسرم، می تونی بری. اما بهتره زیاد دیر نکنی که صدای پدرت در نیاد. "
    فرشاد گفت: " باشه مادر. شما بهش بگید من و سپیده بعد از شام بر می گردیم. سعی می کنم زیاد دیر نشه. "
    بعد با همان حالت سر خوش و سر مست پشت فرمان نشست و پایش را روی پدال گاز گذاشت و با سرعت زیادی به راه افتاد.
    تا پاسی از شب در خیابانهای شهر پرسه زدیم. فرشاد چه عشقی می کرد! انگار در آسمانها راه می رفت و خیال برگشتن نداشت ولی من مدام به یاد حرف خاله بودم که از ما خواسته بود زودتر به خانه برگردیم. یکبار دیگر نگاهی به ساعت انداختم و متوجه شدم ساعت از دوازده شب هم گذشته است. با دلواپسی گفتم: " فرشاد نصف شبه، بیا برگردیم. "
    ولی فرشاد با خونسردی گفت: " بهتر! دلم می خواد وقتی برگردم خونه که همه خوابیده باشن. نمی خوام کسی مزاحممون بشه. "
    با تعجب گفتم: " مزاحم؟ مگه می خوای چی کار کنی؟ "
    خندید و گفت: " هیچی بابا نترس. نمی خوام همین امشب داماد بشم. "
    _ اوه مطمئن باش هیچ وقت هم همچین اجازه ای رو بهت نمی دادم.
    _ می دونی اگه می خواستم می تونستم؟
    _ نخیر بهتره اینقدر خوش خیال نباشی.
    _ ولی من حالا شوهرتم. هر کار بخوام می تونم بکنم.
    _ هنوز نه!
    از شنیدن حرفم شوکه شد و با دلواپسی گفت: " منظورت از این حرف چیه؟ ما دیروز با هم عقد کردیم."
    خیلی از بد جنسی که انجام داده بودم لذت بردم. تصمیم گرفتم تا روز عروسی که هنوز تاریخش مشخص نبود در برابر وسوسه های فرشاد مقاومت کنم و هرگز اجازه ندهم خیال باطل به سرش راه بدهد. نگاهی به صورت رنگ پریده اش انداختم و با قاطعیت گفتم: " فرشاد اینو بدون تا روزی که با لباس سفید عروسی نیومدم خونه ات هنوز تو رو شوهر خودم نمی دونم. تو فعلاً نامزد منی. پس بهتره حواستو بیشتر جمع کنی و مراقب رفتارت باشی. "
    _ سپیده!
    _ همین که گفتم. حالا هم بهتره برگردی خونه چون من می خوام زود بگیرم بخوابم تا فردا برای رفتن به دانشگاه سر حال باشم.


    * * *

    صبح روز بعد همراه فرشاد راهی دانشگاه شدم تا از برنامۀ آموزشی ترم یک مطلع شوم و در رشته ای که قبول شده بودم ثبت نام کنم. مرکز هنری سوره در یکی از محله های قدیمی اصفهان و در کوچه ای که نمای مغازه ها و بازار آن هنوز سبکی قدیمی داشت واقع شده بود طوری که ما مجبور بودیم برای رسیدن به در دانشگاه کمی پیاده روی کنیم. از آنجا که می دانستم فرشاد خیلی نسبت به جاهای شلوغ حساس است حواسم را خوب جمع کرده بودم که فاصله ام با او بیشتر از یک قدم نشود چون اصلا دلم نمی خواست خودش این مسئله را تذکر بدهد و یا با جوانهای رهگذر و کاسبهای بازار درگیر شود. به هر حال پس از چند دقیقه پیاده روی به دانشگاه رسیدیم. فرشاد مرا به داخل دانشگاه فرستاد اما خودش به همراهم نیامد. همانطور که بدرقه ام می کرد گفت: " من تو ماشین منتظرتم. برو کارتو انجام بده و زود برگرد. "
    بالاخره برای اولین بار قدم به دانشگاه گذاشتم و پس از ارائه مدارک و انجام مراحل مقدماتی در دانشگاه ثبت نام کردم. در ضمن تعهد دادم که دو روز دیگر برای شرکت در جلسه انتخاب واحد به دانشگاه بروم.
    همان طور که از من خواسته شده بود روز سه شنبه در جلسۀ انتخاب واحد شرکت کردم و از واحد های درسی و همین طور تاریخ و زمان برگزاری کلاسها مطلع شدم. از برنامۀ ارائه شده خیلی راضی بودم. اولین کلاس رشتۀ تحصیلی من روز دهم مهر تشکیل می شد و این موضوع باعث خوشحالی ام شده بود چون می توانستم با خیال راحت در جشن عروسی مهشید شرکت کنم و بعد از آن هم دو روز فرصت داشتم تا خودم را برای شروع سال تحصیلی جدید آماده کنم. با خوشحالی رونوشتی از برگۀ انتخاب واحدم برداشتم و از دانشگاه بیرون آمدم.
    فرشاد در آنسوی خیابان به انتظار نشسته بود. از عرض خیابان که می گذشتم سنگینی نگاه مردانه اش را روی اندامم حس می کردم. دیدنش کم کم برایم عادت شده بود و مثل گذشته ها از او بیزار نبودم. اما چیزی که در این میان نگرانم می کرد خصلت عجیب و غریب او بود. چون از لحظه ای که سوئیچ ماشینم را در اختیارش گذاشته بودم او تمایلی برای برگرداندان سوئیچ از خودش نشان نمی داد و من هیچ دل خوشی از این اوضاع نداشتم.
    هنوز در اندیشۀ پس گررفتن سوئیچ بودم که خودم را سیه به سینه اش یافتم. شاخه گلی را به طرفم گرفت و گفت: " سلام خانوم خوشگله. افتخار می دین؟ "
    گل را گرفتم و گفتم: " سلام. فرشاد از اینکه دو ساعته منتظرمن نشستی خسته نشدی؟ "
    _ نه. چرا باید خسته بشم؟ توقع داری چی کار کنم؟ باید می رفتم خونه و اجازه می دادم تو تنها برگردی؟
    _ خب چه اشکالی داره اگه همین کارو بکنی؟ خودت می دونی که من فوت و فن رانندگی رو خوب بلدم. در ضمن خیابون ها رو هم می شناسم و گم نمی شم.
    _ چی شده سپیده؟ به همین زودی از دیدن ریخت و قیافۀ من سیر شدی؟
    _ این چه حرفیه؟ ببین فرشاد، بذار یه موضوعی رو رک و پوست کنده بهت بگم. من اصلا دوست ندارم تو هر روز چند ساعت به خاطر من علاف بشی و از کار و کاسبیت بیفتی. صحبت یه روز و دو روز که نیست، صحبت چهار ساله. تو هیچ می دونی چطور می شه این وضع رو تحمل کرد؟
    _ نه ولی شاید حق با تو باشه. چون من تا حالا اینقدر جدی به این مسئله فکر نکرده بودم.
    _ ولی من فکر می کنم صد در صد حق با منه. فرشاد تو باید اجازه بدی من خودم بتنهایی برم دانشگاه و برگردم. من دلیلی برای این همه حساسیتی که تو به خرج می دی پیدانمی کنم.
    _ اما این طوری هم که نمی شه. یعنی هر روز صبح تو بری پی زندگی خودت منم برم پی زندگی خودم؟
    _ تقریبا ولی این وضعیت فقط تا ظهره. بعد از ظهر تا نصف شب پیش هم هستیم، این طوری خوبه دیگه. نه؟
    _خیلی ناقلایی سپیده. تو می دونی من نمی تونم رو حرفت حرف بزنم، هی منو میذاری تو رودرواسی.
    خنیدم و گفتم: " عاشق شدن این جیزها رو هم داره دیگه. "
    دستم را گرفت و گفت: " حق با توئه. از روزی که عاشقت شدم احساس می کنم دیگه اختیارم دست خودم نیست. باشه عزیزم هر چی تو بگی. "
    حوالی ظهر بود که به خانه برگشتیم. خاله مهری قبلا از من خواهش کرده بود تا روزی که مهشید در خانۀ آنها زندگی می کند بطور مشترک از اتاق او استفاده کنم به همین دلیل من هنوز اتاق مستقلی نداشتم که بتوانم با خیال راحت در آن استراحت کنم. در ضمن از اتاق مهشید هم زیاد خوشم نمی آمد چون فضای اتاقش خیلی دلگیر بود و اصلا نورگیر خوبی نداشت. به هر حال چاره ای جز تحمل نداشتم. وارد اتاق مهشید شدم و لباسم را عوض کردم. کمی بعد فرشاد با یک لیوان شربت و یک سبد پر از گیلاس های درشت و قرمز در آستانۀ در ظاهر شد و گفت: " مزاحم که نیستم؟ "
    گفتم: " نه بیا تو. "
    لیوان شربت را به دستم داد و در حالی که دستش را به دور بازویم حلقه می کرد گفت: " اینجا راحتی؟"
    گفتم: " آره، اما اگه بهت بگم دلم برای پدر و مادرم و خونۀ خودمون تنگ نشده بدون که دروغ گفتم. "
    _ پس اگه بدونی فردا پدر و مادرت برای عروسی مهشید میان اصفهان حتماً دلت باز می شه. خاله سیما امروز صبح تماس گرفت و گفت فردا با پدرت میاد اصفهان.
    با خوشحالی گفتم: " راست می گی فرشاد؟ عجب خبرخوشی بهم دادی. "
    و شربتم را سر کشیدم. فرشاد به چشمهایم خیره شده بود. در همان حال گفت: " سپیده اینجا خیلی گرمه. اگه می خوای استراحت کنی می تونی بری تو اتاق من. "
    با دستپاچگی گفتم: " نه نه. همین جا خوبه. "
    خندید و گفت: " خیالت راحت باشه، مزاحمت نمی شم. تو می تونی تا قبل از عروسی مون از اتاق من استفاده کنی. دوست داری اتاقمو ببینی؟ "
    گفتم: " ای، حالا که اصرار می کنی بدم نمیاد اونجا رو ببینم. "
    پشت سر فرشاد وارد اتاقش شدم و روی لبۀ تخت خواب نشستم. اتاق فرشاد بزرگ و پر نور بود و پنجرۀ سرتاسری که به حیاط مشرف می شد چشم انداز اتاقش را قشنگ تر می کرد و باد خنکی که از سمت باغ به اتاق می وزید رخوت و کسالت را از تنم دور می کرد. فرشاد یک جفت گیلاس خوش رنگ و لعاب را روی لبم گذاشت و گفت: " سپیده یادت میاد وقتی ایام عید اومده بودی اصفهان تمام این گیلاس ها شکوفه بودن؟ تو همون موقع گفتی که عاشق شکوفه های گیلاسی. "
    گیلاس را به دندان گرفتم و گفتم: " آره یادم میاد. "
    ادامه داد: " پس حتماً اینم یادت میاد که وقتی مهشید و آرزو داشتن زیر درخت گیلاس به نیت اینکه امسال بختشون باز بشه سبزه گره می زدن بهشون چی گفتی؟ "
    آهی کشیدم و گفتم: " آره اونم یادم میاد. "
    روی تخت دراز کشید و گفت: " تو اون روز به مهشید و آرزو خندیدی و سبزه گره نزدی. بهشون گفتی حالا حالاها خیال شوهر کردن نداری. حرفهای اونروز تو مثل یه سیلی جانانه صورتمو سرخ کرد. همون موقع فهمیدم باید برای بدست آوردن دل تو خیلی تلاش کنم اما حالا... "
    _ حالا چی فرشاد؟ چرا حرفت رو تموم نکردی؟
    _ حالا دیگه خیالم راحت شده که عقدت کردم و تو مال منی. این برای من خوشبختی بزرگیه، اما نمی دونم چرا اصلا نمی تونم از خوشبختی که دارم لذت ببرم؟ همیشه فکر می کردم وقتی تو رو عقد کنم و تو زن رسمی من بشی، همه چیز تموم می شه و من به آرزوی بزرگ خودم می رسم. اما حالا می بینم که هنوز ارضاء نشدم. هنوز دلم آرزوی اینو داره که تو یه روزی تو چشمهای من نگاه کنی و با صراحت بهم بگی دوستم داری. من دلم می خواد تو عاشقم باشی. سپیده تو هیچ فرقی با گذشته ها نکردی.
    سرم را روی شانه اش گذاشت و ادامه داد: " کاش می دونستی برای اون لحظه ای که بهم بگی دوستم داری چقدر بی قرارم. "
    دلم نمی آمد بیشتر از این با احساسات او بازی کنم. در حالی که چندان به حرفم معتقد نبودم گفتم: " فرشاد من دوستت دارم ولی خواهش می کنم ازم نخواه که بهت دروغ بگم چون من هنوز عاشقت نشدم. بهم فرصت بده تا به مرور زمان عاشقت بشم. "
    برق شادی در نگاه عاشقش می درخشید. با خوشحالی گونه ام را بوسید و گفت: " باشه عزیزم تا هر وقت که بخوای بهت فرصت می دم. اما بهتر نیست یکی از همین روزها جشن عروسی مون رو راه بندازیم؟ باور کن صبر و طاقت من تو این یه مورد تموم شده. "
    با دستپاچگی گفتم: " نه فرشاد حالا خیلی زوده. من اصلا آمادگیش رو ندارم. بهتره چند ماه دیگه به این موضوع فکر کنیم. "
    _ چند ماه دیگه؟ ولی تو که می گی تا با لباس عروسی نیای تو خونه ام منو شوهر خودت نمی دونی. پس خواهش می کنم بگو من باید چی کار کنم؟ سپیده بهتره واقع بین باشی، من دیگه قدرت سرکوب کردن غریزه ام رو ندارم. تو حالا زن منی، تو اتاق خواب منی، چطور توقع داری نسبت بهت بی تفاوت باشم. اگه فکر می کنی حالا آمادگی مراسم ازدواج رو نداری خب پس لااقل...
    بی درنگ از کنارش بلند شدم و گفتم: " نه فرشاد قرار ما این نبود. تو که گفتی اگه بیام تو اتاقت مزاحمم نمی شی. "
    دستم را گرفت و گفت: " مزاحم چیه عزیزم؟ تو زن منی. من که توقع نا بجایی ازت ندارم. "
    _ اوه نه، فرشاد حتی فکرشم نکن. محاله من حالا تسلیمت بشم. بهتره مراقب رفتارت باشی. حرف من همونیه که گفتم.
    با دلخوری گفت: " خیلی خب، هر طور تو راحتی. اما خواهش می کنم خودت مثل یه دختر خوب و با عاطفه یه روز رو انتخاب کن که زودتر بساط عروسی رو راه بندازیم. "
    بعد تقویم را به دستم داد و گفت: " زود باش. "
    ناچار تقویم را از دستش گرفتم و پس از چند دقیقه بررسی و نگاه کردن به روزهای تعطیل، آخرین جمعۀ ماه آبان رو انتخاب کردم و گفتم: " فرشاد با اینکه نمی دونم برنامه ی درسی ام تا اون موقع چطوریه، با این حال آخرین جمعۀ ماه آبان رو انتخاب می کنم. "
    با ناراحتی گفت: " منظورت چیزی حدود دو ماه دیگه اس؟ عزیز دلم این همه جمعه! من امیدوار بودم دست کم جمعۀ دو هفته دیگه رو انتخاب کنی. اما تو با بی انصافی رفتی آخرین جمعۀ آبان رو انتخاب کردی. "
    _ فرشاد خواهش می کنم بیشتر از این سماجت نکن. این انتخاب منه، تو هم مجبوری قبولش کنی.
    _ یعنی هیچ تخفیفی نداره؟
    _ نه.
    آهی کشید و گفت: " مثل اینکه چاره ای ندارم. بهتره همین الان برم برات اسفند دود کنم که یه وقت چشم نخوری و پشیمون نشی. "
    به رویش لبخند زدم و گفتم: " پس خواهش می کنم وقتی رفتی بیرون در رو هم پشت سرت ببند.
    با دلخوری گفت: " خدای بزرگ از وسوسۀ چشمهای قشنگ این دختر به تو پناه می برم. باشه عزیزم می بندم. ولی اینو بدون که خیلی بی احساسی! "






    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/