نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 105

موضوع: رمان همراز عشق | سهیلا باقری

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سیامک زیر بازویم را گرفت و کمک کرد تا پیاده شوم. قبل از اینکه به خانه بروم دستی روی صورت خیسم کشیدم و اشکهایم را پاک کردم چون با آن وضعیت روی نگاه کردن به صورت پدر را نداشتم. پدر با حالتی متفکر روی کاناپۀ گوشۀ اتاق نشسته بود و داشت سیگار می کشید. مادر هم با کمی فاصله در کنارش نشسته بود و معلوم بود که خیلی آشفته است. سرم را پایین انداختم و گفتم: " سلام. "
    پدر بدون اینکه با توهین یا سوءظن بازخواستم کند گفت: " سلام. دخترم چرا به ما نگفته بودی مرد دیگه ای هم تو زندگیت هست؟ چرا تا حالا این موضوع رو از ما پنهون کرده بودی؟ ما که غریبه نبودیم عزیزم. "
    چقدر از روی پدر خجالت می کشیدم. احساس می کردم مانند قطره های شمع در حال آب شدن هستم و چکه چکه ها غرورم بود که روی زمین می چکید. چه جوابی می توانستم به پدر بدهم؟ چطور میتوانستم حقیقت را به آنها بگویم؟
    پدر که سکوت مرا دید گفت: " خیلی خب، حالا که نمی خوای چیزی بگی اصرار نمی کنم ولی دخترم بذار یه نصیحتی بهت بکنم. اگه تو اون مرد رو دوست داری و بهش علاقه مندی صلاح نیست که با فرشاد ازدواج کنی. یا لااقل عجله ای برای ازدواج با فرشاد داشته باشی. به نظر من بهتره بیشتر فکر کنی. اون امروز اومده بود تو رو از ما خواستگاری کنه. وقتی بهش گفتم تو با پسر خاله ات نامزد کردی و تا چند روز دیگه با نامزدت میری اصفهان بیچاره اصلا حرفهای منو باور نکرد. می گفت تا همین هفتۀ پیش تو رو می دیده و خوب می دونه که تو به کسی علاقه مند نبودی. بنده ی خدا می گفت تو با صراحت بهش گفتی که دوستش داری و حاضری باهاش ازدواج کنی. "
    پدر بعد از چند لحظه سکوت گفت: " به نظر انسان شریف و با سوادی می اومد. خیلی ازش خوشم اومده. ببین عزیزم، من نمی خوام بدونم چه جور رابطه ای بین تو و اون مرد وجود داشته ولی لااقل به ما بگو چرا نمی خوای باهاش ازدواج کنی؟ چرا زیر قول و قرارت زدی؟ آخه دخترم یه چیزی بگو. "
    پدر منتظر شنیدن جواب بود و مادر مات و مبهوت مرا می نگریست و من نمی دانستم چطور واقعیت را به آنها بگویم؟
    عاقبت بعد از کلی مِن مِن کردن و بازی با کلمات سرم را پایین انداختم و گفتم: " چونکه... چونکه اون متأهله و زن و بچه داره. "
    مادر بر پشت دستش کوبید و گفت: " پناه بر خدا. سپیده چی داری می گی؟ "
    چشمهای پدر از شنیدن حرف من به رنگ خون شد و رگ غیرت سیامک به جوش آمد و از رحم و شفقت چند دقیقه پیش اثری در رفتار هیچکدامشان دیده نمی شد. انگار من کفر گفته بودم که همه در یک لحظه از شنیدن حرفهایم شوکه شدند!
    سیامک با عصبانیت یقه ام را گرفت و فریاد زد: " یعنی تو با مردی که زن و بچه داره دوست شدی و باهاش رابطه داشتی؟ سپیده تو خجالت نمی کشی بلند شدی رفتی خونۀ یه مرد زن و بچه دار؟ خجالت نمی کشی باهاش سر میز شام نشستی؟ ازش حلقه گرفتی؟ بعدشم اومدی برای من گریه کردی که من دوستش دارم! عاشقشم! راستی تو خجالت نمی کشی؟ شرم نمی کنی؟ تو دیگه هیچ جا برای من آبرو نذاشتی. آخه من از دست تو چی کار کنم؟ "
    پدر با اینکه خودش هم خیلی عصبانی بود زود جلو آمد وقبل از اینکه سیامک سیلی جانانه ای به صورتم بزند دست او را در هوا گرفت و گفت: " سیامک خودتو کنترل کن. برو وایستا کنار تا خودم به کار سپیده رسیدگی کنم. "
    بعد با تحکم به مادر گفت: " سیما خانوم هر چه زودتر جشن عقد کنون سپیده و فرشاد رو راه بنداز و سپیده رو بفرست اصفهان. ممکنه وجود این مردک براش مشکل درست کنه و خانوادۀ خواهرت از موضوع با خبر بشن. "
    پدر برای اولین بار نگاه غضبناکی به من انداخت و با عصبانیت گفت: " زود پاشو برو صورتت رو بشور و تا حسابی از چشمم نیفتادی گریه و زاری رو تمومش کن. "
    پدر رفت و این بار نوبت مادر بود که بالای سرم ایستاد و با عصبانیت گفت: " نشنیدی پدرت چی گفت؟ گریه رو تموم کن و آروم بگیر. "
    بعد با نگرانی گفت: " سپیده من که باور نمی کنم! آخه تو چطور دلت اومد عاشق مردی بشی که زن و بچه داره؟ باز خدا رو شکر که عقلت رو به کار انداختی و ازش صرفنظر کردی وگرنه حسابی بدنام می شدی و سر زبونها می افتادی. گفتنش شرم آوره ولی ای کاش با یه جوون مجرد دوست می شدی. یعنی برات اهمیت نداشت که اون یه مرد متأهله و زن و بچه داره؟ "
    صدای هق هق گریه هایم به آسمان می رفت و دلم از این همه تحقیر به درد آمده بود. با عصبانیت گفتم: " مادر جون بس کن. من هیچ کار خلافی نکردم. اینایی که شما گفتید هیچ کدومشون گناه نیست. زمانی که من با آرمان آشنا شدم اون می خواست زنش رو طلاق بده و ازش جدا بشه اما من بهش اصرار کردم که این کار رو انجام نده و زندگیش رو حفظ کنه. مادر باور کن اگر اون به به جای یه دونه بچه، ده تا بچه هم داشت باز برای من مهم نبود. من دوستش داشتم. من فقط به خاطر حفظ آبروی خانواده ازش صرفنظر کردم نه چیز دیگه. شماها حق ندارید منو سرزنش کنید. من هیچ کار خلافی نکردم. من خودمو قربونی شماها کردم. می فهمید؟ قربونی! "
    مادر که شدت ناراحتی ام را می دید دلش کمی به رحم آمد و با لحن مهربان تری گفت: " می دونستم سپیده. بخدا می دونستم تو یه همچین دختری نیستی. ببخش که در موردت با عجله قضاوت کردم. ببین عزیز دلم، تو به هر دلیل که از اون مرد صرفنظر کردی کار خوبی انجام دادی. حالا یا به خاطر حفظ زندگی زناشویی اون یا به خاطر حفظ آبروی خانوادگی خودت. تو بهترین راه رو انتخاب کردی و بهترین تصمیم رو گرفتی. پس سعی کن از این به بعد هم مثل گذشته رفتار کنی و دیگه بهش فکر نکنی چون حالا وضعیتت فرق کرده و نامزد کردی. تو این روزها فقط باید به فرشاد فکر کنی. به سلامتی تا چند وقت دیگه می خوای عروس بشی. پاشو مادر. پاشو ببرو صورتت رو بشور و همه چی رو فراموش کن. مطمئن باش گذشت زمان هم بهت کمک می کنه. "
    در حالی که هنوز گریه می کردم به سمت اتاقم دویدم و گفتم: " امکان نداره فراموشش کنم. اگر صد سال دیگه هم بگذره من همین سپیده ای که امروز می بینی باقی می مونم. اینو بهتون قول می دم. "
    خداوندا دلم کوه غصه بود و چشمهایم دریای گریه و احساسم عزادار و به سوگ نشسته.



    * * *

    شنیدن صدای گفتگوی فرشاد و مادر خواب را از چشمم پراند. سراسیمه از جا پریدم و از لای در سرک کشیدم تا ببینم حدسم درست بوده یا شنیدن صدای فرشاد فقط یک توهم بوده است.ولی متأسفانه حدسم درست بود و فرشاد صبح اول وقت آمده بود سراغم. کمی بیشتر سرم را از لای در بیرون آوردم تا ببینم فرشاد تنهاست یا به همراه خانواده اش آمده است اما به جز خاله و فرشاد کسی را ندیدم. با دلخوری روی تخت خواب غلت زدم. اصلا حوصلۀ فرشاد را نداشتم.
    کمی بعد مادر به اتاقم آمد و از دیدن من که بیدار شده بودم خوشحال شد و در حالی که صورتم را می بوسید گفت: " سپیده جون خاله و فرشاد اومدن برای خرید ببرنت بازار. تو رو خدا یه وقت جواب رد بهشون ندی ها. "
    با اینکه خیلی از اوضاع نا راضی بودم اما به خاطر مادر مخالفت نکردم و گفتم: " نگران نباش مادر. باهاشون می رم. "
    مادر این بار با دلواپسی گفت: " سپیده نکنه یه وقت راجع به خواستگاری دیروز و علاقه ات به اون مرد چیزی به فرشاد بگی. ببین عزیز دلم، هیچ کس نباید از این موضوع با خبر بشه. تو باید تا آخر عمر قضیۀ آشنایی خودت با اون مرد رو مثل یه راز تو سینه ات حفظ کنی. خودت می دونی که همه به پاکی و نجابت تو ایمان دارن. تو نباید کاری کنی که دوست و آشنا در موردت فکرهای ناجور بکنن. "
    از شنیدن حرف مادر خیلی عصبانی شدم و با دلخوری گفتم: " مادر جون بس کن! من هیچ کار خلافی نکردم که بخوام اونو مخفی کنم. من هنوزم پاک و نجیبم. مگه شما به این موضوع شک دارید؟ "
    صدایم کمی بلند بود و مادر از اینکه فرشاد صدایم را بشنود نگران بود. برای اینکه مرا آرام کند باز صورتم را بوسید و گفت: " سپیده جون تو رو خدا یواش تر حرف بزن، ممکنه بشنون. بخدا منظور بدی نداشتم. فقط دلم نمی خواد کسی از موضوع آخرین خواستگارت با خبر بشه، همین. خب حالا زود لباست رو بپوش و بیا بیرون که خاله منتظرته. "
    از اتاق که بیرون آمدم خاله مهری زود به استقبالم آمد.
    _ سلام عروس قشنگم، ساعت خواب!
    _ سلام خاله جون صبح بخیر.
    فرشاد به خاله مهلت نداد تا بیشتر با من احوالپرسی کند. به محض دیدنم گل از گلش شگفت و با اشتیاق گفت: " سلام سپیده صبحت بخیر. "
    با لحن سردی گفتم: " سلام حالت چطوره؟ "
    _ خوبم خودت چطوری؟
    _ منم خوبم.
    نگاه مشکوکی به صورتم انداخت و گفت: " ولی چشمهات خیلی ورم کرده. دیشب خوب نخوابیدی؟ "
    _ نه. خوب نخوابیدم.
    _ چرا؟ مگه اتفاقی افتاده؟
    _ نه اتفاقی نیفتاده. دیشب تا صبح داشتم کتاب می خوندم.
    _ کتاب می خوندی؟ مگه روز رو ازت گرفتن که شبها کتاب می خونی؟
    _ نه ولی دیشب هوس کرده بودم کتاب بخونم.
    _ سپیده خواهش می کنم وقتی عروسی کردیم دیگه از این جور هوسها نکنی ها. شب فقط مال خوابیدنه. من به خوابیدن سر وقت شبها خیلی حساسم. اینو یادت باشه.
    بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: " باشه. " اما فرشاد زود دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا گرفت. شراره های عشق و نیاز از چشمهایش بیرون می جهید. فرشاد روز به روز عشق تر می شد اما من هیچ مهری از او به دل نداشتم. همانطور که به چشمهایم نگاه می کرد گفت: " برای امروز که برنامۀ خاصی نداری؟ "
    گفتم: " اگرم داشتم با اومدن تو مجبورم به همش بزنم. "
    با احساس رضایت از جوابی که شنیده بود گفت: " آفرین خانوم خوشگله. یواش یواش داری باهام راه میای. "
    _ حالا کجا قراره بریم؟
    _ بازار.
    _ بازار برای چی؟
    _ برای خرید. سپیده مگه نمی خوای تو دانشگاه ثبت نام کنی؟ من فکر نمی کنم بیشتر از چند روز دیگه برای ثبت نام فرصت داشته باشی. بهتره همین جمعه ای که میاد عقد کنیم و فرداش هم بریم اصفهان. این طوری کارامون خیلی جلو می افته.
    _ فرشاد نمی دونم چرا باورم نمیشه تو برای ثبت نام من دلهره داری. راستشو بگو ثبت نام من یه بهونه اس؟
    _ بهونه؟ نه بخدا موضوع بهونه نیست. باور کن اگر قبل از اینکه بریم اصفهان عقدت کنم، خیلی بهتره. ببین سپیده، من دوست دارم وقتی می ریم اصفهان تو مال خودم شده باشی. زن رسمی و عقد کرده ام شده باشی. متوجه منظورم می شی؟
    _ ولی من حالا آمادگی شو ندارم. بهتره مراسم عقد رو یه کمی عقب بندازیم.
    _ سپیده تو رو خدا بهونه نیار. فراموش کردی عقد موقت ما تا روز یکشنبه اس؟ من باید قبل از یکشنبه عقدت کنم. می فهمی؟ باید.
    در جوابش سکوت کردم و او با لحن مهربان تری گفت: " ما امروز می ریم خرید جمعه هم جشن عقد رو راه میندازیم. باشه؟ "
    ناچار گفتم: " باشه. "
    نفس راحتی کشید و گفت: " خوبه. حالا یه نگاه به این لیستی که مادرم نوشته بنداز. ببین اگه کم و کسری داره بگو تا همین الان اضافه کنم. "
    لیست را از فرشاد گرفتم و نگاهی به آن انداختم: " آینه و شمعدان، سفره عقد، سرویس طلا و ساعت، لباس نامزدی، کیف و کفش، چند دست لباس شب و چند قواره پارچه... "
    یادداشت را پس دادم و گفتم: " من که زیاد از این چیزا سر در نمیارم. اگه خاله تشخیص داده اینا کافیه، خب حتما همین ها کافیه دیگه. بهتره راه بیفتیم. "
    یکی- دو ساعت مانده به ظهر به بازار تهران رسیدیم و به سفارش خاله مهری اول سراغ خرید آینه و شمعدان رفتیم چون خاله آینه و شمعدان را مظهر نور و روشنایی می دانست. با تو کل به خدا همراه مادر و خاله مهری و فرشاد که مثل زن ندیده ها دست مرا محکم در دستش گرفته بود وارد مغازۀ آینه و شمعدان فروشی شدم.
    فرشاد تمام مدت مثل یک محافظ و بادی گارد حواسش به من بود و مواظب بود تا مردهای رهگذر به من تعدی نکنند. من که از این طرز رفتارش خیلی دلخور شده بودم بیشتر از یکی دو ساعت نتوانستم خودم را کنترل کنم . خیلی زود صدای اعتراضم درآمد و با کلافگی گفتم: " وای فرشاد بخدا از دستت خسته شدم. چه معنی داره که تو مدام مثل یه محافظ دور من می چرخی؟ بابا قلبم گرفت! ولم کن. بذار یه کمی راحت باشم. نکنه فکر می کنی فقط تو یه نفر تو این دنیای بزرگ زن گرفتی. ها؟ "
    _ سپیده اگه لطف کنی و اون گره روسری تو یه کمی سفت تر کنی شاید شاد اون موقع یه کمی خیال منم راحت تر بشه. نمی بینی مردها چه جوری نگاهت می کنن؟
    _ چه جوری نگاهم می کنن؟!
    _ کم مونده چشمتو از کاسه در بیارن.
    _ اوه فرشاد خواهش می کنم بس کن. سر ظهره. هوا خیلی گرمه. اگه می بینی یه کمی گره روسری ام رو شل کردم بخاطر اینه که نمی خوام گردنم عرق سوز بشه.
    _ نه سپیده این طوری نمی شه. اینجا بازاره. نمی بینی چقدر شلوغه؟ من از جاهای شلوغ متنفرم. بهتره تا وقتی که تو بازار هستیم گره روسری تو سفت کنی.
    _ وای خدا به دادم برس. با این داماد غیرتی!
    از خرید که برگشتیم مادر بقچه ها و رو اندازهای گلدوزی شده ی جهیزیۀ مهشید را به خاله نشان داد و گفت: " مهری جون بخدا باورم نمی شه از چند روز دیگه باید برای دوخت و دوز جهیزیۀ سپیده دست به کار بشم. گاهی وقت ها فکر می کنم دست مهشید خیلی سبک بود آخه هیچ فکر نمی کردم سپیدۀ لجباز و سرکش من به این زودی ها رام بشه و شوهر کنه. "
    خاله مهری در جواب مادر لبخند زد و گفت: " سیما جون اینها همش قسمته. منم هیچ وقت فکر نمی کردم سپیده یک روز عروس من بشه و حاضر بشه بیاد اصفهان پیش ما زندگی کنه. سپیده تو آسمونا دنبال بخت خودش می گشت اما نمی دونست شوهرش همین فرشاد منه. طفلک فرشاد چند روزه که خواب و خوراک درست و حسابی نداره. همش فکر می کنه این چیزها رو تو خواب می بینه. "
    بعد گلدوزی ها را در ساک بزرگی قرار داد و رو به من گفت: " سپیده جون اگه ممکنه این ساک رو هم بذار پیش وسایل خودت تا شنبه با خودمون ببریمش اصفهان. "
    خواستم ساک را بلند کنم که فرشاد مانع ام شد و گفت: " بذار کمکت کنم ممکنه کمر درد بگیری. "
    نگاهی به صورتش انداختم گفتم: " باشه برش دار. "
    فرشاد ساک را برداشت و به اتاق من رفت. قبل از اینکه دنبالش بروم رو به خاله گفتم: " خاله جون من با اجازه تون می رم بخوابم. راستش خیلی خسته ام. "
    به جای خاله مادر گفت: " سپیده تازه سر شبه! به این زودی می خوای بخوابی؟ "
    _ آره مادر خیلی خوابم میاد. شب همگی بخیر.
    وقتی به اتاقم رفتم فرشاد هنوز آنجا بود. با تعجب گفت: " سپیده مگه تو شام نمی خوری؟ واقعاً می خوای بخوابی؟ من کلی حرف باهات داشتم. "
    _ خب بگو! چی می خوای بگی؟
    _ آخه تو اینقدر سرد و بی احساس نگام می کنی که هر چی می خواستم بهت بگم یادم رفت.
    _ فرشاد واقعاً که حرفهات خنده داره. آخه مگه نگاهم سرد و گرم داره؟
    دستش را روی دستم گذاشت و با التماس نگاهم کرد. بیچاره انگار که تب چهل درجه داشت! بدجوری داغ کرده بود. با همان نگاه پر تمنا به چشمهایم خیره شد و گفت: " نمی دونی چقدر برای رسیدن جمعه بی تابم. آرزو می کنم این چند روز باقی مونده هم بیاد و بره تا تو برای همیشه مال خودم بشی. دلم می خواد زودتر عقدت کنم و با خودم ببرمت اصفهان. "
    _ فرشاد اگه یه سوال ازت بپرسم قول می دی حقیقت رو بهم بگی؟
    _ البته که حقیقت رو می گم. سپیده من تا حالا بهت دروغ نگفتم.
    قول می دی همیشه اخلاق و رفتارت همین طوری باشه و بعد از ازدواج تغییر نکنی؟ آخه تو خیلی در مورد من حساسی من از این همه وسواس و حساسیت تو می ترسم.
    نگاه فرشاد غمگین شد. و با دلخوری گفت: " چرا در مورد من این طوری فکر می کنی؟ باور کن من هیچ وقت تغییر نمی کنم. من برای بدست آوردن تو خیلی زجر کشیدم. مطمئن باش هیچ وقت رفتاری نمی کنم که باعث رنجش تو بشه. "
    بعد خم شد و با حالتی رویایی گونه ام را بوسید و به نرمی زیر گوشم گفت: " سپیده من تو رو خوشبخت می کنم چون تو منو خوشبخت کردی. من خیلی دوستت دارم. تو بالاخره یه روز حرفهای منو باور می کنی. شب بخیر. "
    فرشاد رفت ولی من هنوز نگران روزهای آینده بودم. با دلی مالامال از حسرت و سرخوردگی پلکهایم را روی هم گذاشتم. و چون خیلی خسته بودم زود خوابم برد.



    * * *

    بالاخره جمعه ای که فرشاد انتظارش را می کشید از راه رسید...
    _ سپیده؟ سپیده پاشو ساعت هشت صبحه. مگه آرایشگره نگفته باید ساعت 9 تو آرایشگاه باشی؟
    _ سلام. مادر واقعا ساعت هشت صبحه؟
    _ آره عزیزم. بهتره زودتر حاضر شی. مهشید خیلی وقته منتظرته.
    _ مهشید؟ مگه اومدن؟
    _ آره. یه ساعتی می شه که رسیدن.
    _ سیامک چی؟ از سیامک خبری نشده؟
    _ نه هنوز از سیامک خبری نشده. فقط خودش دیشب با پدرت تماس گرفت و گفت با کیوان رفته شمال. می بینی تو رو خدا، سیامک انگار هنوز بزرگ نشده. رفتارش عین بچگی هاشه. بی فکر و بی مسئولیت.
    _ ولی من فکر می کنم سیامک عمداً رفته شمال. اون دوست نداشته تو جشن عقد من و فرشاد شرکت کنه. می دونی که هیچ خوشش نمی اومد من زن فرشاد بشم. سیامک خیلی کیوان رو دوست داره. اون آرزو می کرد من با کیوان ازدواج کنم.
    _ خب دیگه حالا همه چی تموم شده. قسمت تو همین فرشاد بوده. سیامک نباید اینقدر کینه ای باشه.
    _ مادر خیلی دلم می خواد قبل از اینکه بشینم پای سفرۀ عقد سیامک رو ببینم. من باید واسه گفتن بله از سیامک اجازه بگیرم. هر چی باشه اون برادر بزرگترمه.
    _ چی بگم والا. از صبح تا حالا صد دفعه شمارۀ موبایلش رو گرفتم ولی تلفنش جواب نمیده. حالا خوبیش اینه که خودش دیشب با پدرت تماس گرفت. گفت اگه بتونه تا ظهر خودشو می رسونه.
    _ خدا کنه. چون اگه سیامک نیاد من پای سفره نمی شینم.
    _ سپیده خواهش می کنم تو دیگه بازی در نیار! امروز کلی مهمون داریم. مبادا جلوی مهمون ها آبروریزی کنی ها.
    قطره اشکی از چشمم فرو چکید. چقدر از خودم بدم می آمد. من در حق سیامک خیلی ظلم کرده بودم. سیامک همیشه خیر و خوشبختی مرا می خواست ولی من خوبی ها و محبت های او را بی جواب گذاشته بودم. سیامک خیلی کیوان را دوست داشت و حالا دو روز بود که به خاطر کیوان یا بابت از دست دادن نغمه دختری که عاشقش بود با من قهر کرده بود.برای یک لحظه چشمهایم را بستم و آرزو کردم سیامک قبل از ظهر به خانه برگردد تا من بتوانم برای نشستن پای سفرۀ عقد از او اجازه بگیرم.
    از اتاق که بیرون آمدم در اولین برخورد مهشید را دیدم و او گفت: " سلام عروس خانوم، مبارکه. "
    به تلخی لبخندی زدم و گفتم: " مرسی. "
    نمی دانم چرا، ولی با حالت خاصی گفت: " سپیده خیلی خوشحالم که جشن عقد رو انداختین مروز. دیدی تو از من زرنگ تر شدی و یکی دو هفته زودتر از من می شینی پای سفرۀ عقد؟ "
    آه مهشید باز متلک هایش را شروع کرد. این بار تصمیم گرفتم خودم جوابش را بدهم. با حاضر جوابی گفتم: " چی کار کنم مهشید جون؟ خوشگلی هم برام شده دردسر. ندیدی اون برادر عاشق پیشه ات چطور پاشنۀ در خونه مون رو از جا می کند؟ ندیدی چطور از عشق من خودشو آوارۀ خیابونا می کرد؟ اگه می بینی از تو زرنگ تر شدم فقط بخاطر اینه که دوست ندارم برادرت بره از عشق من خودشو سر به نیست کنه و خونش بیفته گردن من. "
    مهشید که از جواب دندان شکن من هاج و واج مانده بود کمی خودش را جا به جا کرد و آهسته گفت: " خیلی خب، حالا به هر دلیل که از من زرنگ تر شدی کار خیلی خوبی کردی. فرشاد خیلی دوستت داره. اون حتماً خوشبختت می کنه. "
    _ خدا کنه... حاضری راه بیفتیم؟
    _ آره من خیلی وقته حاضرم، ولی فرشاد هنوز نیومده.
    _ فرشاد نیومده؟ مگه صبح به این زودی کجا رفته؟
    _ نیم ساعت پیش رفت آرایشگاه.
    _ وای خدا از دست این پسرۀ هول و عجول. نگفت کی بر می گرده؟ آخه آرایشگره از من قول گرفته ساعت 9 تو آرایشگاه باشم. چیزی به 9 نمونده.
    _ نگران نباش. فرشاد اون موقع که می رفت گفت کمتر از یه ساعت دیگه بر می گرده. فکر می کنم حالا دیگه باید پیداش بشه.


    * * *

    راس ساعت یک بعد از ظهر کار آرایش صورت و موهایم تمام شد. وقتی جلوی آینه ایستادم تا نتیجۀ کار آرایشگر را ببینم خیلی از دیدن قیافۀ خودم جا خوردم. چون اصلا به سپیدۀ چند ساعت پیش شباهتی نداشتم. با آن که لباس عروس نپوشیده بودم و تور و تاج روی سرم وصل نشده بود، با این حال صورت اصلاح شده، ابروهای رنگ شده، و آرایش قشنگ صورتم قیافه ام را خیلی شبیه عروس ها کرده بود.
    فرشاد همان طور که قول داده بود رأس ساعت یک به دنبالم آمد و وقتی مرا در لباس نباتی رنگ نامزدی و آن قیافۀ آراسته دید برای چند لحظه محو تماشایم شد و البته قیافۀ خودش هم در کت و شلوار سرمه ای رنگی که پوشیده بود دست کمی از دامادها نداشت و روی هم رفته داماد قشنگی بود. دسته گلم را به دستم داد و در حالی که با احتیاط گونه ام را می بوسید گفت: " سپیده تو خیلی قشنگ شدی. خیلی قشنگ تر از چیزی که تصورش رو می کردم، مثل یه تیکه ماه شدی! "
    و من در آن لحظه فقط احساس خجالت می کردم. خجالت از خودم، از فرشاد، از آرمان، از کیوان، از سیامک، از همه و همه.
    فرشاد با همان حالت سرخوش و سر مست دستش را زیر بازویم انداخت و تا پای ماشین همراهی ام کرد. آرام و سبک روی صندلی ماشین نشستم و او به راه افتاد...
    وقتی به خانه رسیدیم چشمم به آرزو افتاد که داشت با عجله به سمت خانۀ ما می آمد. بلافاصله صدایش زدم: " آرزو. "
    آرزو برگشت و با دیدن من گفت: " سپیده! سلام دخترخاله. مبارکه! "
    _ سلام آرزو حالت چطوره؟
    _ خوبم ولی معلومه حال تو خیلی بهتر از منه. می بینم که از همه مون زرنگ تر شدی و زودتر از ما می شینی پای سفرۀ عقد.
    _ اوه... آرزو تو رو خدا عذابمو زیادتر نکن. فقط خدا می دونه اصلا از این موضوع خوشحال نیستم. این حرفو فقط به تو می گم چون تو تنها کسی هستی که من بهش اعتماد دارم.
    _ چرا؟ نکنه به زور مجبورت کردن با فرشاد نامزد کنی. ها؟
    _ ای تقریبا. ولی تو رو خدا این حرفها رو به کسی نگو.
    _ باشه به کسی چیزی نمی گم. اما خیلی کنجکاو شدم بدونم موضوع چیه؟
    _ ببین آرزو، موضوع خاصی در میون نیست. فقط می تونم بگم این چیزی که شماها اسمشو می ذارین زرنگ بازی اصلا برای من خوشایند نیست. چطور بگم؟ احساس می کنم اینا کار تقدیره. من دخالتی تو این قضیه ندارم.
    _ خب اینکه مسلمه! هر چی تقدیر آدم باشه همون می شه. حالا بهتره اینقدر دلواپس نباشی. همۀ دخترها روز عقد کنونشون همین طوری احساساتی می شن. بهتره اخمهاتو باز کنی و یه کمی بخندی.
    همین که وارد خانه شدم صدای هلهلۀ شادی مهمانها به هوا بلند شد و باران نقل و سکه بود که بر سرم می بارید. مادر و خاله مهری و خاله مهناز و زندایی ماهرخ و عمه های فرشاد... همه و همه به استقبالم آمدند اما فقط خدا می داند که در آن لحظه چه غوغایی در دلم بر پا بود. تمام مدت نگاهم به در خشک شده بود بلکه سیامک عزیزم از در بیاید و من بتوانم قبل از اینکه بله را بگویم و زن عقد کردۀ فرشاد بشوم از او اجازه بگیرم و دلخوری را که از من پیدا کرده بود از دلش در بیاورم.
    عاقبت سر سفرۀ عقد نشستم در حالی که دلم مالامال حسرت بود و نگاهم در انتظار و عاقد داشت خطبه را می خواند.
    همهمه و سر و صدای زیادی از سمت سالن پذیرایی شنیده می شد اما در این سمت خانه به غیر از من و فرشاد که سر سفرۀ عقد نشسته بودیم ومادر و خاله مهری و عمه های فرشاد که روی سرمان قند می سابیدند هیچ کس حضور نداشت و سکوت مطلق حکمفرما بود.
    مهشید آینۀ سرسفره را طوری تنظیم کرده بود که تصویر من و فرشاد در آن منعکس می شد. وقتی خودم را در آینه نگاه می کردم هیچ احساسی به جز ترس نداشتم چون اصلا نمی دانستم انتخابم درست بوده یا نه. فرشاد در کنارم نشسته بود چشم و لبش با هم می خندید و خیلی خوشحال بود. از فکرم گذشت: " شاید اگه آرمان فقط چند روز زودتر اومده بود دنبالم حالا اوضاع کاملاً فرق می کرد و آرمان به جای فرشاد نشسته بود کنارم. پدر تو همون یه برخورد خیلی از شخصیت آرمان خوشش اومده بود. شاید اگه اون چند روز زودتر از فرشاد می اومد خواستگاریم اونوقت می تونستم با یه کمی اصرار و التماس دل پدر رو به رحم بیارم که به ازدواج من و آرمان رضایت بده. اما حیف که دیگه کار از کار گذشته. خدا کنه که انتخابم درست باشه و فرشاد شوهر لایقی برام باشه وگرنه هیچ وقت خودمو به خاطر این انتخاب اشتباه نمی بخشم... "
    هنوز در عالم فکر و خیال با خودم درگیر بودم که ناگهان صذای سیامک عزیزم را شنیدم. با شنیدن صدای او مثل پرنده از جا پریدم و دستم را از دست فرشاد بیرون کشیدم و با خوشحالی گفتم: " فرشاد این صدای سیامکه! یعنی سیامک او مده؟ "
    فرشاد با نگرانی گفت: " سپیده خواهش می کنم بگیربشین. به فرض هم که سیامک باشه. تو نباید اینطوری بری تو مردها. "
    _ نه فرشاد، من باید همین حالا سیامک رو ببینم.
    _ بچه بازی در نیار سپیده، عاقد داره خطبه رو می خونه. خواهش می کنم بشین.
    _ نه. به عاقد بگو چند لحظه صبر کنه. من باید برم.
    بی درنگ خاله مهری را صدا زدم و به او گفتم: " خاله جون اگه ممکنه چند لحظه اجازه بدین من از زیر این پارچه ای که روی سرم گرفتین برم بیرون. "
    خاله مهری با تعجب گفت: " عاقد داره خطبه رو می خونه سپیده. کجا می خوای بری؟ "
    _ می خوام برم چند کلمه با سیامک حرف بزنم. خواهش می کنم اجازه بدین برم.
    _ خیلی خب، چند لحظه صبر کن تا به عاقد بگم فعلا صیغه رو نخونه.
    فرشاد با نگاهی ملتمسانه گفت: " سپیده خواهش می کنم بگو چی شده؟ تو چی کار می حوای بکنی؟ "
    _ هیچی فرشاد نگران نباش. فقط می خوام چند کلمه با سیامک صحبت کنم. من باید واسه گفتن بله از سیامک اجازه بگیرم.
    _ آه نه. سپیده تو رو خدا این کارو نکن. آخه سیامک اصلا از من خوشش نمیاد.اگه بهت اجازه نده چی؟ اونوقت تکلیف من چی می شه؟
    _ نگران نباش، سیامک آدم خوش قلبیه. راضی کردن سیامک با من.
    این را گفتم و با عجله از اتاق عقد بیرون آمدم. نگاه های حیرت زده به من خیره شدند. اما اعتنایی به کسی نکردم. با خوشحالی به طرف سیامک رفتم و آهسته صدایش زدم: " سیامک؟ "
    سیامک با شنیدن صدا به طرفم برگشت و از دیدن من که پشت سرش ایستاده بودم ماتش برد! و با همان حالت بهت زده گفت: " سپیده، تو اینجا چی کار می کنی؟ "
    دستش را گرفتم و گفتم: " سیامک چقدر خوشحالم که بالاخره اومدی. خواهش می کنم چند لحظه با من بیا تو اتاقم، باهات کار دارم. "
    _ کارم داری؟ خب بگو!
    _ نه اینجا نمی شه. آخه عمه های فرشاد بدجوری نگام می کنن. بیا برم تو اتاقم.
    _ باشه بریم!
    در را پشت سرم بستم و گفتم: " سیامک جون می دونم هنوزم از من دلخوری. بخدا من تا عمر دارم شرمندۀ تو هستم. من اصلا نمی دونستم انتخابم تا این حد روی زندگی تو تأثیرمی ذاره. ای کاش حقیقت رو زودتر بهم می گفتی شاید اون موقع راحت تر می تونستم در مورد ازدواج با کیوان تصمیم بگیرم. اما حیف این پنهون کاری تو تو باعث شد هم کیوان نا امید و سر خورده بشه هم خودت. "
    سیامک با تعجب گفت: " سپیده باور کن من هیچ رنجشی ازت ندارم. ببین عزیز دلم، من تو این دو سه روزه خیلی به کار سرنوشت فکر کردم و فهمیدم حساب کتاب های زندگی خیلی با خیال پردازیهای ما فرق می کنه. قرار نیست که ما به همۀ آرزوهامون برسیم. هر چی صلاح خدا باشه همون می شه. "
    _ سیامک حرفهای تو قلب منو جریحه دار می کنه. تو رو خدا منو ببخش و اخمهاتو باز کن. باور کن اگه تو راضی نشی من زن فرشاد بشم محاله حالا برم سر سفره و کنار فرشاد بشینم.
    _ سپیده! بچه بازی رو بذار کنار، بخدا من هیچ رنجشی ازت ندارم. خدا رو شکر هنوز جوونم و برای عاشق شدن زیاد فرصت دارم.
    _ کیوان چی؟ اون می دونه امروز عقد کنون منه؟ قضیه رو براش تعریف کردی؟
    _ آره اتفاقاً همین دیشب موضوع رو بهش گفتم.
    _ خب چی گفت؟ خیلی ازم دلخوره؟
    _ دلخور که نه، ولی خب خیلی ناراحت شد. من دیشب برای اولین بار اشکهای کیوان رو دیدم. اون تا صبح نخوابید. تمام مدت لب ساحل نشسته بود و برای خودش گیتار می زد و آواز می خوند.
    _ آه سیامک من خیلی کیوان رو اذیت کردم. ای کاش می تونستم چند کلمه باهاش حرف بزنم و خودم ازش معذرت خواهی کنم.
    _ نه سپیده، بهتره اینقدر ناراحت نباشی. کیوان همۀ غم و غصه هاشو تو شمال جا گذاشته. اون تصمیم گرفته با واقعیت کنار بیاد و زیاد خودشو نبازه. با این توضیح که خیال نداره هیچ وقت تو رو فراموش کنه آخه اونم درست مثل خودت لجبازه. میگه سپیده تمام دنیای منه محاله یه روز خاطرۀ عشقش یادم بره. بیا، این یه نامه اس. کیوان برات فرستاده.
    _ نامه؟
    _ آره نامه. کیوان گفت بهت سفارش کنم هیچ وقت به خاطر انتخابی که انجام دادی احساس گناه نکنی چون اون هیچ رنجشی ازت نداره.
    بیدرنگ نامه را از سیامک گرفتم و مشغول خواندن شدم.
    سلام سپیدۀ قشنگ زندگی من.
    می دونم حالا که داری نامۀ منو می خونی چیزی به عروس شدنت نمونده. بهت تبریک می گم و از صمیم قلب برات آرزوی خوشبختی می کنم. هر چند که این آرزوی خودم بود تو رو خوشبخت کنم ولی خب، مثل اینکه قسمت نبود. حتماً پسر خاله ات تو رو بیشتر از من دوست داره که تو قسمت اون شدی. شاید هم من لیاقت اینو نداشتم که شوهر تو بشم. اما باور کن به هر دلیل که از رسیدن به آرزوم ناکام موندم اصلا برام مهم نیست. تنها چیزی که برام مهمه، هنوز همون احساس عشق و محبتیه که بهت دارم. سپیده من هیچ فرقی با گذشته ها نکردم. من با کیوان دو سال پیش که یه روز صبح از خواب بیدار شد و احساس کرد که عاشق تو شده هیچ فرقی نکردم. حالا هم مثل همون روزها فقط تو خواب و خیالم با یاد تو خوشم و بخاطر عشقی که بهت دارم احساس غرور می کنم. اما در عوض همۀ علاقه و محبتی که بهت دارم، فقط یه خواهش کوچیک ازت دارم. من فقط یه گوشه از قلبتو می خوام یه جای خیلی کوچیک به اندازۀ پنج تا دونه حرف " ک ی و ا ن. " سپیده خواهش می کنم اسم منو از یادت نبر و هیچ وقت فراموشم نکن. اینو بدون که منم هیچ وقت فراموشت نمی کنم. من تا آخرین لحظه ی عمرم به تو و احساسی که نسبت به تو دارم وفادر می مونم. حتی اگه قسمت نباشه هیچ وقت تو زندگیم سهمی از محبت تو داشته باشم. فرشتۀ قشنگ من. اینم بدون که من هیچ رنجش و ناراحتی ازت ندارم. تو مجبور بودی یه نفرو انتخاب کنی و انتخابم کردی. من از صمیم قلب برات آرزوی خوشبختی می کنم. امیدوارم به همه ی آرزوهای قلبیت برسی.
    دلدادۀ قدیمی تو کیوان.
    _ سپیده! چرا گریه می کنی؟ حیفه این صورت قشنگ نیست که این طوری با گریه خرابش می کنی؟ عزیز دلم خواهش می کنم بس کن، خوبیت نداره. بهتره زود برگردی تو اتاق عقد، همه منتظرتن.
    _ سیامک من بازم یه خواهش ازت دارم.
    _ بگو عزیزم.
    _ خواهش می کنم این نامه و این قلم خودنویس و این گردنبند که یادگاریهای کیوانه، اینا رو برای همیشه پیش خودت نگه دار. مثل یه امانتی. بذارشون پهلوی یادگاری های آرمان. این لطفو در حقم می کنی؟
    _ البته که این کارو می کنم. اما سپیده خودمونیم ها، من شدم خزانه دار تو!
    _ آره سیامک حق با توئه. چون این یادگاری ها با ارزش ترین دارایی های زندگی منه.
    عاقبت در جواب عاقدی که برای سومین بار از من جواب می خواست او را وکیل کنم گفتم: " با اجازۀ همۀ بزرگترها و تنها برادرم، بله. "
    پس از شنیدن جوابم هلهلۀ شادی مهمانها به هوا بلند شد و باران نقل سکه بود که بر سرم می بارید. فرشاد نفس راحتی کشید و با خوشحالی گفت: " سپیده متشکرم. " در جوابش سکوت کردم و سرم را پایین انداختم. کمی بعد فرشاد هم در جواب عاقدی که از او اجازۀ وکالت می خواست بله را گفت و کار را تمام کرد. آه من خیلی سعی کردم جلوی احساسات خودم را بگیرم و سر سفرۀ عقد گریه نکنم اما هر چه تلاش کردم موفق نشدم. زمانی که فرشاد حلقۀ طلا را به دستم می انداخت بی اختیار به گریه افتادم و به یاد لحظه ای افتادم که آرمان عزیزم حلقۀ نامزدی ام را به دستم می انداخت. در سینه ام که مدتها بود از عشق او آرام و قرار نداشت غوغایی بر پا بود. در آن لحظه فقط احساس گناه می کردم و آرزو می کردم او هیچ وقت مرا فراموش نکند. فرشاد متوجه احساسات من شد. با سر انگشت قطره های اشک را از روی صورتم پاک کرد و در حالی که پیشانی ام را می بوسید گفت: " سپیده به من اعتماد کن، من قول می دم که خوشبختت کنم. قول می دم. "


    * * *

    صبح روز بعد خانوادۀ خاله مهری آماده ی حرکت به سمت اصفهان بودند. می دانستم تا چند دقیقۀ دیگر باید همراه آنها بروم. بوی غربت و غریبی را از همان لحظات احساس می کردم. و بالاخره لحظۀ خداحافظی رسید. لحظه ای که حتی نفس کشیدن در آن مشکل بود. وقتی پدر به منظور خاحافظی مرا در آغوش گرفت دیگر نتوانستم خودم را کننترل کننم. اشک مثل باران از چشمم می بارید و بغض چانه ام را می لرزاند. دل کندن از پدر و مادر و سیامک خیلی سخت بود. پدر برایم آرزوی خوشبختی کرد و مرا به خدا سپرد. همین طور مادر که مثل ابر بهاری گریه می کرد. سیامک وسایلم را در صندوق عقب ماشینم گذاشت و سوئیچ را به دستم داد اما من که اصلا آمادگی رانندگی کردن را نداشتم سوئیچ را به فرشاد دادم و از او خواستم که به جای من پشت فرمان بنشیند. مادر کاسۀ آب را پشت سرم خالی کرد و فرشاد به راه افتاد اما هنوز چند متر از جلوی خانه دور نشده بودیم که ناگهان موبایلم زنگ زد! از شنیدن صدای زنگ لرزه ای بر اندامم افتاد و ضربان قلبم به شدت بالا گرفت. زیر لب گفتم: " یعنی کی پشت خطه؟ "
    هر چه تلاش کردم نتوانستم خودم را راضی کنم که به تلفن جواب دهم. ناچار تلفن را قطع کردم و از جواب دادن صرفنظر کردم. از فکر اینکه مبادا آرمان پشت خط باشد وحشت داشتم. جرأت صحبت کردن با او را در خودم نمی دیدم. فرشاد با شک و وسواس نگاهم کرد و گفت: " پس چراتلفن رو قطع کردی؟! چرا صحبت نکردی؟ "
    با بی حوصلگی گفتم: " فرشاد خواهش می کنم بی خودی به این مسئله حساس نشو. چیز مهمی نیست. حالا اگه ممکنه چند لحظه نگه دار چون همین الان یادم افتاد باید یه چیزی به سیامک بگم. "
    _ سیامک؟ من نمی فهمم، آخه چه رمز و رازی بین تو و سیامک هست که نمی خوای چیزی ازش به من بگی. ها؟
    _ رمز و راز کدومه فرشاد؟ من فقط یه کار کوچیک با سیامک دارم. خواهش می کنم تا زیاد دور نشدیم نگه دار.
    بی درنگ پیاده شدم و سیامک را صدا زدم و گفتم: " سیامک من دیگه احتیاجی به این موبایل ندارم. خواهش می کنم اینو بده به پدر. "
    سیامک با تعجب گفت: " آخه چرا؟ موبایل یه وسیلۀ ضروریه. مخصوصا برای تو که داری می ری تو شهر غریب. "
    _ حرف تو درسته سیامک، اما هر دفعه که این موبایل زنگ می زنه تمام بدنم می لرزه. زنگهای این تلفن روح منو آزار می ده.
    سرش را تکان داد و گفت: " می فهمم. " بعد گوشی را از دستم گرفت. در همان حال گوشی خودش را از کمرش باز کرد و گفت: " این طوری بهتره چون حالا دیگه زنگهای این موبایل هم منوآزار میده." _ یعی موبایل هامون رو با هم عوض کنیم؟
    _ آره فقط یادت باشه هر کسی زنگ زد و با من کار داشت شمارۀ موباییل خودتو بهش بدی. اینم یادت باشه اگه دخترها رو این شماره زنگ زدن اصلا بهشون جواب ندی.
    _ سیامک! مگه تو چند تا دوست دختر داری؟ بابا اشتهاتو برم، هیچ فکر نمی کردم اینقدر سرت شلوغ باشه!
    _ خب دیگه، خوشگلی و هزار جور دردسر! اما سپیده باور کن دیگه تموم شد. محاله من از این به بعد دنبال خاطرخواهی عشق و عاشقی برم.
    _ این چه حرفیه؟ تو هنوز خیلی جوونی. خودم یه دختر خوب برات پیدا می کنم و به همین زودی ها تو رو هم داماد میکنم. خیالت راحت باشه.
    _ آه چه خواهر خوبی. خدا عمرت بده عزیزم.
    _ سیامک جون دلم خیلی برات تنگ می شه.
    _ نگران نباش، تماسمو باهات قطع نمی کنم.
    به سختی نگاهم را از سیامک بر گرفتم و گفتم: " خداحافظ. "
    سیامک گفت: " برو، خدا به همرات. "



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/