به داخل کوچه پیچیدم. خدای من! از بهت و حیرت صحنه ای که جلوی چشمهایم می دیدم نزدیک بود دیوانه بشوم. بی درنگ پایم را روی پدال ترمز فشردم و ماشین در یک صدم ثانیه متوقف شد. سیامک که اصلا توقع چنین عکس العملی را نداشت با شتاب به سمت جلو پرت شد و سرش محکم به شیشۀ ماشین برخورد کرد. دهانم از فرط تعجب خشک شده بود. به سختی زمزمه کدم: " آرمان! خدای من، باورم نمی شه. اون اینجا چی کار می کنه؟ "
سیامک متوجه زمزمۀ من شد و برقی در چشمهایش درخشید. به حالت طعنه گفت: " پس آرمان عزیزتو اونه؟ خیلی دلم می خواست یه روزی ببینمش. سپیده بهت تبریک می گم مثل اینکه اومده خواستگاری! برات دسته گل و شیرینی آورده. بابا ای والله به معرفتش هیچ نمی دونستم عاشق دلخسته ات تا این اندازه به قول و قرارش وفاداره... واقعا چشم نامزد عزیزت روشن. فکر می کنم قیافه اش خیلی دیدنیه وقتی بفهمه رقیب تازه نفسش از راه رسیده. "
در همان لحظه آرمان برگشت و مرا دید. دیدن دوبارۀ آرمان در حالیکه یک دسته گل و یک جعبه شیرینی هم در دستش گرفته بود باعث شده بود عقلم از کار بیفتد. با همان حالت بهت زده گفتم: " سیامک به نظرت من باید چی کار کنم؟ "
_ هیچی عروس خانم تشریف بیارید از آقای داماد استقبال کنید.
_ مسخره بازی رو بذار کنارسیامک. من دارم جدی حرف می زنم.
_ خب منم دارم جدی حرف می زنم. سپیده شک ندارم که اومده خواستگاری. می گی نه الان می رم ازش می پرسم.
سیامک از ماشین پیاده شد و با عجله خودش را به آرمان رساند و سرگرم صحبت با او شد. خدای من! در همان لحظه پدر هم از خانه بیرون آمد و با آرمان دست داد و هر سه سرگرم صحبت شدند. فقط خدا می داند چه التهابی داشتم. واقعا چیزی نمانده بود که از حال بروم. دیدن دوبارۀ آ رمان آرامش ظاهری روح و روانم را در هم ریخته بود طوری که احساس می کردم ذره ذرۀ وجودم در تمنای او به التماس درآمده است. دلم می خواست به جمع آنها بروم و چند کلمه ای با آرمان حرف بزنم. نمی دانم آرمان عزیزم در یک لحظه چه مطلبی را از پدر شنید که ناگهان منقلب شد و دسته گلی را که در دستش گرفته بود روی کاپوت ماشینش رها کرد و با حالتی عصبی سرش را تکان داد و مرا نگاه کرد. پدر هم رد نگاه او را دنبال کرد و چشمش به من افتاد که چند متر آنطرف تر داشتم گفتگوی آنها را نگاه می کردم. شرم از نگاه مات زدۀ پدر باعث شد سرم را پایین بیندازم. نمی دانستم وقتی وارد خانه شدم در جوابش چه بگویم؟
چند دقیقه بعد بالاخره گفتگویشان تمام شد و آرمان با پدر خداحافظی کرد. ضربان قلبم به شدت بالا گرفت و دلهره ای هولناک دلم را به لرزه درآورد. آرمان پشت فرمان ماشینش نشست و حرکت کرد. شتاب ماشینش آنقدر بالا بود که حدس زدم خیلی سریع از کنارم می گذرد اما درست در لحظه ای که به من رسید به طور ناگهانی ترمز کرد و ماشینش با صدای وحشتناکی متوقف شد. باورم نمی شد دوباره روی ماهش را جلوی چشمهایم می بینم اما آرمان مرا نگاه نمی کرد! شاید آنقدر از من متنفر بود که دوست نداشت چشمش به چشمم بیفتد. بدون اینکه نگاهم کند گفت: " مبارکه! "
بی درنگ به گریه افتادم و با بغض گفتم: " آرمان خیلی متاسفم. من مجبور بودم... "
حرفم را قطع کرد و برای اولین بار با لحن تندی گفت: " مجبور بودی؟ بله بهترین راه طفره رفتن از یه جواب درست و حسابی همینه. سپیده خواهش می کنم بیشتر از این با احساسات من بازی نکن، تو منو فریب دادی. فقط یه هفته اس که ندیدمت اما تو به همین زودی منو فراموش کردی. "
با درماندگی گفتم: " فراموش کردم؟ آرمان چطور منو متهم به همچین بی انصافی می کنی؟ از کجا می دونی من تو این یه هفته چقدر زجر و بدبختی کشیدم؟ "
_ زجر کشیدی؟ سپیده چرا اصرار داری منو یه آدم احمق فرض کنی؟ تو دیشب با یکی دیگه نامزد کردی، این یکی هم انکار می کنی؟
لعنت بر من که هیچ جوابی برای آرمان نداشتم. فقط اشک می ریختم و گریه می کردم. آرمان گفت: " سپیده چرا صبر نکردی؟ مگه نمی دونستی من این روزها گرفتارم؟ مگه نمی دونستی تو چه هچلی افتادم؟ مگه من و تو عاشق هم نبودیم؟ مگه با هم قول و قرار نذاشته بودیم؟ پس چرا همه چی رو فراموش کردی؟ چرا این کارو با من کردی؟ "
_ آرمان گفتم که مجبور بودم. چرا حرفمو باور نمی کنی؟ ببینم رأی دادگاه طلاقتون چی شد؟ میترا رو طلاق دادی یا نه؟
در جوابم سکوت کرد و من ادامه دادم: " پس چرا چیزی نمی گی؟ حتماً طلاقش ندادی. آره میترا محاله ازت طلاق بگیره چون حالا تو رو می خواد. توقع داری من چی کار کنم؟ من نمی تونم هووی یکی دیگه بشم. من امیدوار بودم تو منو درک کنی. "
_ اما سپیده، من بالاخره میترا رو طلاق میدم. میترا از من دوازده میلیون پول می خواد. دوازده میلیون نقد. اون تمام مهریه شو می خواد. منم هر طور شده این پول رو جور می کنم و طلاقش رو می دم اما به چه امیدی؟ من تو رو از دست دادم. سپیده میی تونی نامزدی تو به هم بزنی؟
_ اوه نه. آرمان تو رو خدا توقع همچین کاری رو از من نداشته باش. من نمی تونم با آبروی خانواده ام بازی کنم. ببین عزیزم، اگه پای آبروی خانواده ام در میون نبود به خدا قسم حاضر بودم هر کاری بگی انجام بدم. حتی حاضر بودم باهات فرار کنم. حاضر بودم پنهون از همه باهات عقد کنم. اما به صداقت همون عشقی که بهت دارم به خاطر حفظ آبروی خانواده ام نمی تونم این کار رو انجام بدم. میترا منو تهدید کرد و گفت میاد در خونه مون و آبروی منو جلوی همه می بره. فقط تصورش رو بکن، اگه همچین اتفاقی بیفته من تا عمر دارم نمی تونم تو روی پدرم نگاه کنم. چطور می تونم جواب خوبی ها و محبت های چندین و چند ساله اش رو این طوری بدم؟ چطور می تونم به خاطر اینکه به آرزوی خودم برسم تو روی پدرم بایستم و حیثیتش رو به باد بدم؟ آرمان دلت می خواد همه تو محله منو با انگشت نشون بدن و بگن سپیده رفته هووی یکی دیگه شده؟ بگن سپیده رفته زن یه مرد زن و بچه دار شده؟ اوه آرمان فقط خدا می دونه اگه پای میترا در میون نبود، من حتی یک روز برای ازدواج با تو تردید نمی کردم. می دونی قبل از اینکه از ماجرای ازدواج اولت با خبر بشم چند بار وسوسه شدم که ازت بخوام با من ازدواج کنی؟ اینو از صمیم قلب بهت می گم، اگه همون شب که از تأتر برگشتیم از من خواستگاری نمی کردی بخدا قسم خودم ازت خواستگاری می کردم چون دیگه طاقتش رو نداشتم، من عاشق تو بودم. هنوزم هستم اما چی کار کنم که بد آوردم. من همه چی رو باختم. من مجبورم از خودگذشتگی کنم. به خاطر پدر و مادرم، به خاطر نامزدم. آرمان یادت میاد یه روز به من گفتی موقع ازدواج تسلیم اصرار مادر و خاله ات شدی؟ یادته گفتی قربونی انسانیت شدی؟ حالا منم وضعیت تو رو دارم. منم مثل تو باید خودمو قربونی کنم. من به حکم عاطفه و انسانیت نمی تونم دل پسر خاله مو بشکنم. نمی تونم با آبروی خانواده ام بازی کنم. ولی اینو بدون تا روزی که زنده ام و نفس می کشم آرزوی ازدواج با تو و حسرت اینکه نتونستم خانوم خونه ات بشم منو نیست و نابود می کنه. آخه تو نمی دو نی من چقدر دوستت دارم. نه محاله که بدونی. چون اگه می دونستی حتماً دلت به حالم می سوخت و این طور سرزنشم نمی کردی. "
_ سپیده! خواهش می کنم گریه نکن. می دونی که طاقت دیدن اشکهاتو ندارم.
_ نه آرمان، بذار گریه کنم.چون فقط گریه اس که غم و غصه ی دلمو کم می کنه.
_ سپیده تو می خوای تا چند وقت دیگه عروس بشی. شگون نداره یه عروس خانوم اینقدر گریه کنه.
_ اوه آرمان خواهش می کنم بس کن. من هیچ شوقی برای عروس شدن ندارم.
_ نه، این حرف رو نزن. شاید قسمت ما همین بوده.
_ قسمت؟ لعنت بر این قسمت که اینقدر برام بد آورده.
آرمان بدون اینکه نگاهم کند دستمالی را به طرفم گرفت و گفت: " خواهش می کنم اشکهاتو پاک کن. عزیزم این بد بختیها همش درسهای زندگیه صبور باش.
در لحظه ای که دستمال را از دستش می گرفتم چشمم به صورت خیس خودش افتاد که پا به پای من گریه کرده بود. گفتم: " آرمان محاله فراموشت کنم. اینو بهت قول می دم. "
_ منم همین طور، امیدوارم خوشبخت بشی. هر چند این آرزوی من بود که تو رو خوشبخت کنم.
در تمام مدتی که این حرفها را می زد به صورتم نگاه نمی کرد و من نمی دانستم چرا؟ با بیچارگی گفتم: " آرمان چرا منو نگاه نمی کنی؟ نکنه اونقدر از من متنفری که دوست نداری چشمت تو چشمم بیفته. ها؟ "
با صدایی که حالا از فرط غصه و ناراحتی می لرزید گفت: " نه سپیده، می ترسم. می ترسم نگاهت کنم و دل کندن ازت برام مشکل بشه. می ترسم نگاهت کنم و پاهام قدرت راه رفتن رو نداشته باشه، این طوری بهتره. "
گریه ام به شدت بالا گرفته بود. گفتم: " آرمان خواهش می کنم این آخرین نگاه رو از من دریغ نکن. خواهش می کنم. "
در حالی که چشمهای خیسش را پاک می کرد آرام برگشت و من برای آخرین بار چهرۀ رویایی اش را به خاطر سپردم. گفت: " خیلی حرفها برای گفتن بهت داشتم اما دیگه فرصتی نمونده. دیگه فایده ای نداره، همه چیز تمام شد. عزیز دلم برو به زندگیت ادامه بده. تنها کاری که از دست من برمیاد اینه که برای خوشبختیت دعا کنم. سپیده به خدا می سپرمت، مواظب خودت باش. "
این را گفت و حرکت کرد و نگاه عاشق و همیشه در انتظار من از دیدن روی ماهش محروم شد. آرمان رفت، ولی باورم نمی شد برای همیشه! بعد از رفتنش سر به روی فرمان ماشین گذاشتم و زار زار گریه کردم. دست خودم نبود، زجری که در آن لحظه تحمل می کردم کمتر از زجر مرگ و جان کندن نبود. آنقدر گریه کردم که نفسم به شماره افتاد و چشمهایم جایی را نمی دید. سیامک که متوجه ی حال و روزم شده بود با یک لیوان آب خودش را به من رساند و گفت: " سپیده بس کن. تو داری خودتو از بین می بری. "
_ نه سیامک دیگه طاقت ندارم. من دارم می میرم.
_ خیلی خب تمومش کن. پاشو بریم تو خونه. خوبیت نداره تو کوچه گریه کنی.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)