سیزده بدر سال 1374
خدای من بی فایده اس امکان نداره بتونم موفق بشم .چون تنها کسی که سپیده توی دنیا هیچ توجهی بهش نداره،منم .نیم ساعت پیش زیر درخت گیلاس نشسته بود وبه مهشیدو آرزو که داشتن برای شوهر کردن سبزه گره می زدن می خندید .وقتی مهشید وآرزو بهش میگ پاشو بیا سبزه گره بزن قهقهه می زدومی گفت اون برای شوهر کردن احتیاجی نداره که سبزه گره بزنه چون این مردها هستن که باید بیان التماس بکنن ونازشو بکشن .وقتی سپیده این حرفو می زد احساس می کردم داره با حرفاش تو گوشم سیلی میزنه.با این حال سعی می کردم خودمو نبازم و سر قول وقراری که با خودم گذاشته بودم بمونم .همون موقع یه استکان چای براش ریختم وبه بهانه ی تعارف کردن چای نشستم پهلوش اما سپیده مثل جن زده ها ازم فرار کرد و گفت که فردا امتحان داره وباید بره درس بخونه.اینو گفت ومثل یه آهو از جلو چشمام فرار کرد .اما باز دلم طاقت دوری شو نیاورد . گفتم بو کردن عطری که به لباسش هم زده غنیمته ،پاشم برم تو خونه تا بهش نزدیک تر باشم .حالا هم به بهانه ی خوابیدن اومدم تو اتاقم اما خواب چیه؟محاله که خوابم ببره چون سپیده تو اتاق مهشید نشسته وداره درس می خونه .من بدبخت فلک زده هم به زور خودمو کنترل می کنم آخه هیچ کس تو خونه نیست . دلم می خواد همین حالا برم تو اتاق مهشید وازش خواستگاری کنم .دلم می خواد سرمو بزارم رو پاهاش و تا اونجا که می تونم گریه کنم . بخدا دیگه طاقت ندارم ،من باید باهاش عروسی کنم . سپیده منو از خود بی خود می کنه.حرکت موزون لبهاش دلمو می لرزونه .بیش تر از پنج ساله حسرت یه بوسه از لب های قشنگش تو دلم مونده.......
وقتی دفترچه را نگاه کردم احساس کردم آن ورق متعلق به یک دفترچه ی قدیمی وکهنه است. چون ورق به شدت زرد و چروک شده بود . حدس زدم شاید این ورق خیس شده که به این حال و روز افتاده است.
جمعه نوزدهم شهریور 1374
سپیده دلبندم ، کاش می دونستی ،کاش باور می کردی که حاظرم برای یه نیم نگاه مهربون تو نصف عمرمو راحت ببخشم . ولی تو اونقدر از من متنفری که حتی برای دانشگاه رفتنم حاظر نیستی بیای اصفهان .اونوقت من احمق فکر کردم تو راضی می شی باهام عروسی کنی وبرای زندگی کردن پاشی بیای اصفهان . آه سپیده چرا چشم دیدن منو نداری ؟ چرا از من فرار می کنی ؟چرا از من متنفری ؟ من که عاشق تو ام ، منی که دیوونه ی تو هستم ،منی که برات شب و روز ندارم . سپیده چی میشه که منو دوست داشته باشی؟چی میشه که منو باور کنی ؟چی می شد اگه عاشق من می شدی؟؟؟
آه فرشاد لعنت به تو که حتی عرضه ی جمع و جور کردن اشکاتو نداری. اونوقت توقع داری بتونی قلب سنگی دختر خاله اتو نرم کنی؟نه دیوونه تو هیچ شانسی نداری،اون از تو متنفره. آخه تو چرا نمیخوای اینو بفهمی ؟چرا جرات اینو نداری که ازش خواستگاری کنی؟مگه برای خاطر همون نبود که اومدی تهران ؟تو که گفتی حاظری به پاش بیفتی؟پس چی شد؟چرا جازدی؟نکنه سپیده بیشتر از اون چیزی که خیال میکردی عوض شده.ها؟یادت نیست مهشید بهت چی گفت؟می گفت سپیده کوه غروره.می گفت سرتا پا افاده اس.اما تو حرفهاشو قبول نکردی.آه سپیده ...سپیده تو داری نابودم می کنی .من دیگه هیچ شوقی واسه زنده موندن ندارم،کارم تمومه .دیگه به شاهرگم رسیده من خوش خیال فکر می کردم این دفعه که بیام تهران دست تو می گیرم وبا خودم می برمت اصفهان .هه...فرشاد آخه تو چرا این قدر احمقی؟چقدر خوش خیالی؟مردن برای تو بهتر از این زندگیه.تو چقدر بد بختی. ؟امکان نداره بتونی دل سپیده رو نرم کنی. امکان نداره...
***
پس از خواندن آن دفترچه ویادداشت های پر غم و غصه ی فرشاد خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و واقعا دلم به حالش سوخت.دفترچه را بستم و با خودم گفتم فرشاد میخواد منو تحت تاثیر احساسات قرار بده.یعنی ممکنه به خاطر جواب مثبتم به کیوان بره خودشو بکشه؟آه خدا جون چی کار کنم ؟دیگه عقلم به جایی قد نمی ده.
واقعابرایم مهم نبود کیوان را انتخاب کنم یا فرشاد چون هیچ احساسی نسبت به هیچ کدامشان نداشتم.وقتی دوباره جلو آینه ایستادم و تصویر خودم را در آینه دیدم زمزمه کردم من توی سینه ام قلبی ندارم که بتونه فرشاد رو دوست داشته باشه چون خونه ی قلبم حریم عشق آرمانه .با این حال حاظرم خودمو تسلیم فرشاد کنم تا اون به آرزوی خودش برسه.من باید یه فرصت به فرشاد بدم چون دلیلی برای محکوم کردنش ندارم .اما کیوان ؟
به ساعت نگاه کردم چیزی به 9شب باقی نمانده بود.زیر لب گفتم الانه که دیگه کیوان پیداش بشه.آه کیوان تو را خداغ منو ببخش .من نمی خواستم با غرور و شخصیت تو بازی کنم.تو خیلی خوبی.تو شایسته ی اون هستی که یه نفر عاشقت باشه واز روی عشق بهت محبت کنه .متاسفم ولی من لیاقت عشق تو را ندارم.محبت تو باید نصیب کسی بشه که عاشق تو باشهو مطمینا اون دختر خوشبخت من نیستم.
دفتر چه را بستم و آن را به کناری گذاشتم و از اتاق بیرون آمدم ودر اولین برخورد پدر را دیدم .پدر با دیده ای پر تحسین نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت :ماشاالله سپیده جون چقدر خوشکل شدی.دخترم دعا می کنم سفید بخت بشی. خیلی آرزوی همچین شبی رو داشتم .قسمت هر چی باشه ما حرفی نداریم اما من آرزو می کنم داماد شایسته ای نصیبم بشه. دامادی که لیاقت دختر منو داشته باشه.
هنوز حرف پدر تموم نشده بود که زنگ خانه به صدا در آمد .قلبم فرو ریخت.ماد ر گفت:سپیده تو برو تو آشپزخانه بشین تا صدایت کنم .هر وقت صدیت کردم توی فنجان ها چای بریز وبیا تو سالن.
با دسپاچگی گفتم :نه مادر من اصلا از این رسم ورسومات قدیمی خوشم نمیاد.خواهش می کنم زحمت این یکی هم خودتون بکشید.
مادر با بی حوصلگی گفت:سپیده تو چرا همش بهانه می یاری؟هر کاری رسم و رسومی داره.همین که گفتم ،وقتی صدات کردم با سینی چای میای تو.
خیلی هیجان زده بودم.به آشپزخانه رفتم و گوشه ی پرده را کنار زدمو مخفیانه مشغول دید زدن شدم.فرشاد کنار در ورودی ایستاده بود و معلوم بود که خیلی آشفته است چون دایما به خودش می پیچید و دستهایش را مشت می کرد.پدر و سیامک برای اسقبال از خانوده کیوان به حیاط رفته بودند. چند لحظه بعد صدایشان نزدیکتر شد طوری که احوالپرسی ها و تعارفاتشان را به خوبی می شنیدم .طولی نکشید که پدر به همراه مردی مسن که حدس زدم باید پدر کیوان باشد زودتر از بقیه وارد شدند.و پشت سر آنها خانمی میانسال که حدس زدم باید مادر کیوان باشددر حالی که یک جعبه شیرینی در دستش گرفته بودوارد شد.مادر به استقبالش رفت وبا او روبوسی کردو خوش آمد گفت.صدای مادررا شنیدم که به کیوان هم خوش آمد می گفت کیوان در حالی که یک دسته گل زیبا از گل های رز سفید در دستش بود وارد خانه شد و در همان اولین نگاه قیافه ی جذاب و مانکنی اش چشمم را خیره کرد.کت و شلوارشیک و قشنگی که پوشیده بودبا آن کراوات سرخ رنگی که روی پیراهن سفیدش خودنمایی می کرد و شاخه گل کوچکی که توی جیب کتش گذاشته بود قیافه اش را خیلی شبیه دامادها کرده بود.یک شاخه گل رز درست روی قلبش!!
کیوان بالاخره بعد از دو سال انتظار به خانه ی ما آمد و بی خبر از همه جا با فرشاد دست داد و روبوسی کرد .می توانستم حدس بزنم فرشاد در آن لحظه چه عذابی را تحمل می کند!طولی نکشید که خودش را به من رساند وبه طرز خشنی نگاهم کرد و گفت:
سپیده حالا می فهمم چرا رفتار تو این قدر عوض شده و این طوری در مورد این پسره هول شدی. می بینم قلب بی عاطفه ات برای خوب تیکه ای به تب و تاب افتاده.پسره خیلی قشنگه. معلومه خیلی خوش سلیقه ای .
کمی جسارت به خرج دادم و گفتم :اشکالی داره؟نکنه باید از تو اجازه می گرفتم ؟
با عصبانیت دستم را گرفت و گفت:سپیده جوابشون کن و بیشتر از این عذابم نده.
در همین حین صدای صدای مادر را شنیدم که احضارم کرد .با دلواپسی گفتم :فرشاد از سر راهم برو کنار .مادرم داره صدام میزنه.
اما او اعتنایی به حرفم نکرد .مجبور شدم به زور دستم را از دستش بیرون بکشم.فرشاد که بیشتر عصبی شده بود این دفعه با لحنی تهدید آمیز گفت:سپیده اگه بهش جواب مثبت بدی می کشمش!باور کن می کشمش.هم خودم را می کشم هم کیوان رو
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)