آه متشکرم.
_ ولی باید بهم قول بدی اگر قرار شد یه روزی جواب مثبت ازت بشنوم فقط به خاطر این باشه که تو عاشقم شده باشی نه چیز دیگه. من محبت قلبی تو رو می خوام. متوجه منظورم می شی؟
_ آره متوجه منظورت می شم. بهت قول می دم روزی که تصمیم می گیرم باهات ازدواج کنم از صمیم قلب عاشقت شده باشم.
کیوان بدون اینکه چیز دیگری بگوید از اتاق بیرون رفت و منتظر نشد همراهی اش کنم اما من بلافاصله دنبالش دویدم و صدایش زدم: " کیوان. "
با شنیدن صدا به طرفم برگشت و گفت: " جان کیوان. "
در کنارش ایستادم و گفتم: " دوست دارم با هم بریم تو سالن نظرت چیه؟ "
با حالت خماری نگاهم کرد و گفت: " هر طور تو بخوای. "
_ از من دلخور نیستی؟
با لبخند قشنگی گفت: " نه. من خیلی وقته با ناز و اداهای تو کنار اومدم چند روز کمتر یا بیشتر فرقی برام نداره. اما دلم می خواد بدونی که من همیشه چشم انتظار جوابتم. سپیده من هیچوقت فراموشت نمی کنم."
خدای من، برای اولین بار از لبخند قشنگ کیوان دلم لرزید. راستی که چه خواستگار معرکه ای داشتم! ولی نمی دانم چرا از این دلشورۀ قشنگ احساس گناه کردم؟ زود سرم را پایین انداختم و گفتم: " متشکرم. منم هیچ وقت خوبیهای تو رو فراموش نمی کنم. حالا بهتره راه بیفتیم. "
وقتی همراه کیوان به سالن پذیرایی برگشتم در نگاه اول چشمم به صندلی خالی فرشاد افتاد و با دیدن قیافه ی پکر و چهره ی شرمندۀ پدر و مادر حدس زدم که باید اتفاق بدی افتاده باشد. فکر می کنم کیوان هم متوجه ی قیافۀ پکر همه شده بود چون بدون اینکه دوباره سر جایش بنشیند از پدر و مادرش خواست که آمادۀ رفتن بشوند. خودش هم خیلی زود با پدر دست داد و به او شب بخیر گفت. پدر و سیامک برای بدرقۀ خانوادۀ کیوان به حیاط رفتند. در این فاصله من به دنبال فرشاد گشتم اما در هیچ کجای خانه اثری از او ندیدم. سیامک زودتر از پدر به خانه آمد و در حالی که به شدت عصبانی بود فریاد زد: " مرتیکۀ نفهم، این دیگه چه جور موجودیه؟ اون اصلا شعور اجتماعی نداره. "
پدر هم سر رسید و ناراحتی اش را متوجه مادر بیچاره کرد: " خانوم این بچه ی خواهرت امشب آبروی ما رو برد! "
با نگرانی در کنار مادر نشستم و گفتم: " مادر چی شده؟ چرا رفتارتون یهو تغییر کرد؟ "
مادر گفت: " هیس... یواش تر حرف بزن. می ترسم سیامک عصبانی تر بشه. "
_ پناه بر خدا. مادر تو رو خدا حرف بزن.
_ وقتی تو و کیوان برای صحبت کردن با هم رفته بودید تو اتاق سیامک، فرشاد اونقدر عصبانی شده بود که چشمهاش داشت از کاسه در می اومد. صورتش هم بدجوری کبود شده بود. من و پدرت داشتیم با پدر ومادر کیوان حرف می زدیم که فرشاد یهو مثل دیوونه ها از جاش بلند شد و بدون اینکه با کسی خداحافظی کنه درو محکم پشت سرش بست و رفت. سپیده من خیلی براش نگرانم. نمی دونم این موقع شب کجا رفت؟ خدا خودش به خیر کنه. سیامک خیلی ازش دلخوره. می ترسم بخواد رفتارش رو تلافی کنه و باهاش دعوا کنه. "
پدر سیگاری روشن کرد و به مادر گفت: " سیما! رفتاره این پسره امشب خیلی فرق کرده بود. چه خبر شده؟ چه اتفاقی افتاده که ما ازش بی خبریم؟ اگه چیزی می دو نی بگو. "
مادر با حالتی خجالت زده گفت: " والا چی بگم احمد آقا؟ من فکر می کنم فرشاد سپیده رو دوست داره. به خاطر همین طاقت دیدن خواستگار سپیده رو نداشت. "
پدر با ناراحتی گفت: " یعنی چی؟! مگه ازدواج کردن و زن گرفتن بچه بازیه که به خاطرش از خونه قهر می کنه؟ اگه فرشاد سپیده رو دوست داره چرا تا حالا علاقه اش رو از همه مخفی کرده بود و یهو خاطر خواه بازیش گل کرده؟! آخه خانوم جان هر کاری رسم و رسومی داره. خاطرخواه شدن هم رسم و رسوم خودش رو داره. فرشاد قیم سپیده نیست که براش تعیین تکلیف بکنه. "
مادر با دلواپسی گفت: " احمد آقا حالا وقت این حرفها نیست. من خیلی برای فرشاد نگرانم. معلوم نیست این وقت شب کجا رفته. اگه یه وقت بلایی سر خودش بیاره جواب خانوادشو چی بدیم؟ تو رو خدا یه فکری بکن. "
پدر که نگرانی مادر را دید سکوت کرد و به فکر فرو رفت.
حدود یک ساعت از این ماجرا می گذشت و نگرانی و اظطراب مان لحظه به لحظه بیشتر می شد اما هنوز خبری از فرشاد نبود. ناگهان فکری به ذهنم رسید و موضوع را با مادرم در میان گذاشتم. گفتم: " مادر چطوره با منزل خاله مهری تماس بگیری و شماره تلفن خواهرهای مسعود خان رو از محسن بگیری. شاید اینطوری بتونی خاله رو پیداش کنی و بهش بگی چه اتفاقی افتاده. "
مادر با خوشحالی گفت: " آره آره. چه فکر خوبی کردی سپیده. "
و بلافاصله پای تلفن نشست. خوشبختانه محسن در منزل بود و مادر موفق شد شماره تلفن خواهر های مسعود خان را از او بگیرد. مادر بیچاره آنقدر دلواپس بود که فراموش کرده بود که چادرش را از سرش بردارد.همان طور با حجاب کنار تلفن نشسته بود و از فرط نگرانی و دلشوره مدام گوشه چادرش را مدام در دستش مچاله می کرد. بالاخره بعد از شنیدن چند بوق آزاد مرد جوانی تلفن را جواب داد. مادر با نگرانی خودش را معرفی کرد و گفت که با خاله مهری کار دارد. چند لحظه بعد خاله مهری گوشی را برداشت و در حالی که سینه اش خس خس می کرد گفت: " الو سیما جون؟ "
_ سلام مهری احوالت چطوره؟
_ خوبم شکر خدا. با زحمتهای ما ؟
_ اختیار داری خواهر جون ، چه زحمتی.
_ نه سیما. این چند هفته خیلی بهت زحمت دادیم.
_ مهری تو رو خدا خجالتم نده.
_ سیما! صدات چقدر می لرزه؟طوری شده؟
_ صدام؟! والا راستش....
_ پناه بر خدا. نگرانم کردی سیما. تو رو خدا اگه چیزی شده بگو.
_ مهری تو رو خدا یه وقت هول نکنی ها. فقط زنگ زدم بهت بگم فرشاد حدود یک ساعته که از خونه ما قهر کرده. گفتم یه زنگی بهت بزنم و تو هم در جریان باشی.
_ فرشاد قهر کرده؟ یعنی چی قهر کرده؟ مگه اتفاقی افتاده؟
_ راستش.... راستش امشب برای سپیده خواستگار اومده بود....
_ وای یا امام هشتم! حالا همه چی رو فهمیدم. حتماً از دیدن خواستگار سپیده ناراحت شده و رفته یه بلایی سر خودش بیاره. ای وای خدا چی کار کنم؟ چه خاکی توی سرم بریزم؟!
_ مهری جون تو رو خدا نفوس بد نزن. فرشاد حتماً پیداش می شه.
_ نه سیما به دلم گواهی بد افتاده. آخه چرا همون صبح به من نگفتی امشب همچین برنامه ای برای سپیده دارین؟ اگه قبلاً بهم گفته بودی فرشاد رو هم با خودم می آوردم.آخه فرشاد خیلی خاطرخواه سپیده اس. حتماً طاقت دیدن خواستگار غریبه رو برای سپیده نداشته.
_ مهری بخدا من از این قضیه ها بی خبر بودم. اگه می دونستم اصلا اجازه نمی دادم این بنده خداها امشب برای خواستگاری بیان اینجا. آخه خواستگار سپیده از دوستهای سیامکه. سیامک خودش این برنامه ریزیها رو برای امشب کرده بود. من دخالتی نداشتم.
_ حالا دیگه کار از این حرفها گذشته. آخه من این وقت شب کجا رو دنبال فرشاد بگردم؟ آه فرشاد تو آخرش خودتو پای این خاطرخواه بازیهات نابود میکنی. ای وای خدا به دادم برس. نکنه بچه ام بلایی سر خودش بیاره؟!
با سر و صدایی که خاله راه انداخته بود یواش یواش تعداد افردی که پای تلفن به گوش ایستاده بودند زیادتر شد. در همین حین صدای مسعود خان را شنیدم که با عصبانیت به خاله می گفت: " دیدی خانوم! اینم از مهمون نوازی خواهرت. پسرمو شبوه از خونه بیرون کردن. خاک بر سرت فرشاد که رفتی خاطرخواه این دختر افاده ای شدی. خاک بر سرت! "
مادر بعد از مکالمه با خاله رنگ به چهره نداشت و واقعا چیزی نمانده بود که سکته کند. موضوع گم شدن فرشاد کم کم به یک بحران تبدیل شد طوری که سیامک هم علی رغم ناراحتی که از فرشاد داشت دلش به رحم آمد و همراه پدر برای پیدا کردن او از خانه بیرون رفت. ساعت حدود دو نیمه شب بود که پدر و سیامک خسته و کلافه به خانه برگشتند و گفتند هیچ اثری از فرشاد در محله نیست. و با این حرف التهاب دل من و مادر را بیشتر کردند. نیم ساعت دیگر هم در بی خبری و نگرانی سپری کردیم تا اینکه صدای زنگ خانه به هوا بلند شد. به محض شنیدن صدای زنگ پشت پنجرۀ اتاقم دویدم و به کوچه سرک کشیدم اما کوچه آنقدر تاریک بود که نمی توانستم به خوبی تشخیص بدهم چه کسی پشت در ایستاده است.
پدر در حالی که قدمهایش را بلند بلند بر می داشت خودش را به در حیاط رساند و قبل از اینکه در را باز کند چراغ سر در حیاط را روشن کرد. مرد غریبه جلو آمد و با پدر دست داد و سرگرم صحبت با او شد. چند دقیقه ای از گفتگوی آنها گذشته بود که در ماشین مرد غریبه باز شد و فرشاد از آن پیاده شد. برای اولین بار از دیدن فرشاد خوشحال شدم و نفس راحتی کشیدم! مادر و سامک هم وارد اتاقم شدند و از پنجره به کوچه سرک کشیدند. مادر با دیدن فرشاد ذوق زده شد و با خوشحالی گفت: " اِِِِوا... اونکه فرشاده! "
اما سیامک بی تفاوت گفت: " آره پسرۀ مزخرف. ببین چطوری امشب همه مون رو سر کار گذاشته! "
مادر با غضب سیامک را نگاه کرد و گفت: " سیامک مواظب حرف زدنت باش. مبادا به فرشاد توهین یا بی احترتمی کنی ها. هر چی باشه اون مهمونه. در ثانی فرشاد سپیده رو دوست داره. حق هم داره. گناه که نکرده خاطر خواه یه دختر بی عاطفه شده. تو تحت هیچ شرایطی نباید به فرشاد بی احترامی کنی. " و بعد با عجله به حیاط رفت و خودش را به فرشاد رساند و سرگرم گفتگو شد. دقایق پر التهابی را پشت سر گذاشتیم تا اینکه مرد غریبه جلو آمد و با پدر دست داد و سوار ماشینش شد. فرشاد هم با پدر و مادر خداحافظی کرد و آنها بالاخره رفتند. سیامک که خیالش از بابت فرشاد راحت شده بود منتظر شنیدن حرفهای مادر نشد. با حالتی گرفته شب بخیر گفت و از جمع مان جدا شد.
مادر که حالا کمی سر حال آمده بود گفت: " فرشاد خیلی شرمنده بود. مثل اینکه فهمیده بود ما رو نگران کرده. خدا رو شکر که سالم و سلامت بود وگرنه یه عمر شرمندۀ مادرش می شدم. "
پدر با لحن مهربان تری نسبت به گذشته گفت: " سپیده مثل اینکه فرشاد خیلی به تو علاقه داره. وقتی ازش پرسیدم چرا تا به حال موضوع علاقه اش رو از ما پنهون کرده، گفت چون می دونسته تو اونو دوست نداری و هیچ توجهی بهش نداری نمی خواسته فکر و خیال تو ناراحت کنه. فرشاد از تو هم معذرت خواهی کرد و خواست که اونو ببخشی. "
با بی تفاوتی گفتم: " عیبی نداره پدر. من ازش ناراحت نیستم. "
ولی پدر با لحنی جدی گفت: " سپیده بهتره یه کمی موضوع فرشاد رو جدی بگیری. اون اومده بود اینجا تا از ما اجازه بگیره فردا با خانواده اش پاشه بیاد خواستگاری. خب نظرت در مورد فرشاد چیه؟ یادم میاد قبلا رابطه ی شما خوب و صمیمی بود پس چرا حالا ازش فرار می کنی و به قول فرشاد ازش متنفری؟ "
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: " دلیل خاصی نداره. پدر من که نمی تونم به هر جوونی که سر راهمو گرفت محبت و عاطفه نشون بدم. مطمئن باشید اگر من اینقدر احساساتی بودم تا حالا شوهر کرده بودم. ولی شما می دونید که من تا همین دیروز اصلا خیال ازدواج کردن نداشتم. حالا هم ندارم. اما چه کار کنم که مجبورم. به خاطر آینده ام مجبورم که ازدواج کنم. اما اینم می گم که برای ازدواج کردن شرط و شروط دارم. آره فقط در صورتی جواب مثبت به خواستگارم می دم که اون تمام شرایط منو قبول کنه. "
مادر در کنارم نشست و گفت: " سپیده جون حالا که اجازه دادی کیوان بیاد خواستگاریت یکبار هم اجازه بده فرشاد این موقعیت رو تجربه کنه. هیچ اشکالی نداره، تو هر شرطی که داری مطرح کن. بهش بگو فقط در صورتی حاضری باهاش ازدواج کنی که تمام شرایط تو رو قبول کنه. ببین عزیزم اگه تو با فرشاد ازدواج کنی مشکل دانشگاه رفتنت هم حل می شه. اونوقت می تونی با خیال راحت بری اصفهان و تو دانشگاه ثیت نام کنی. سپیده بهتره به این مسئله هم توجه کنی که تو دیر یا زود بالاخره باید ازدواج کنی. چه دانشگاه بری یا نری. چه باسواد باشی یا نباشی. من می دونم تو دختر احساساتی نیستی که بخوای با عشق و عاشقی و خاطرخواهی ازدواج کنی. فرشاد جوون خوبیه. اگه یه کمی بهش فکر کنی حتما بهش علاقه مند می شی. ببین مادر، من گفتنی ها رو گفتم دیگه میل خودته. تصمیم نهایی با توئه. حالا برو با خیال راحت بخواب تا ببینم فردا چی پیش میاد. "