پدر سکوت کرده بود.ناچار در برابر نگاه ملتمسانه سیامک سرش را تکان داد و اجازه را صادر کرد .سیامک هم معطل نکرد و خیلی زود صندلی اش را کنار کشید تا کیوان بتواند به راحتی رد شود .کیوان آمدو بالای سرم ایستاد .در آن لحظه احساس می کردم باز دچار ضعف شده ام و چیزی نمانده که از حال بروم چون نگاه حسود وعاشق فرشاد با حسرت من و کیوان را نظاره می کرد و من از دلهره ی حوادث بعد از آن نگاه در هراس بودم.
به هر حال پشت سر کیوان وارد اتاق سیامک شدم وروی کاناپه ی کوچک گوشه ی اتاق نشستم .نگاه کیوان روی گردنبندی که به گردنم انداخته بودم ثابت مانده بود .انگار باور نمی کرد در واقعیت این صحنه را نگاه می کرد .لبهای خوش حالتش را تکان داد وبا مهربانی گفت :اول یه سلام مخصوص به عروس خانم خودم بدم که امشب اینقدر ناز شده.
بعد با شیطنت ادامه داد :سپیده به خدا هنوز باورم نمی شه که اومدم خواستگاری .
به آرامی گفتم چی شده کیوان امشب خیلی سر حالی.؟
_معلومه که سر حالم .وال یه خورده هوش و حواس توی سرم بود که اون هم امشب مرخص شد ه.
_خوب پس با یه داماد دیوونه طرفم ها؟
_اوه چه جورم ...
بعد از خنده ای دل نشین به صورتم نگاه کرد و گفت:ولی سپیده از شوخی گذشته هنوز باورم نمی شه که نظرت در مورد من عوض شده.البته سیامک موضوع قبولیت تو دانشگاه اصفهان رو برام تعریف کرده.ولی خوب ،من همیشه آرزو می کردم وقتی تو زنم بشی که عاشقم شده باشی.اما...ولش کن بابافبی خیال این حرفها .امشب شب خواستگاریه فقط خدا می دونه که چه حالی دارم.
آه کیوان بی چاره .از زوق داماد شدن داشت پرپر می زد .در آن لحظه هر چه بد و بیراه بود در دلم نثار سیامک کردم که منو تو هچل انداخته بود .واقعا نمی دانستم چطور می توانم به کیوان بگویم که باز هم برای گفتن بله از او فرصت می خواهم ؟
کیوان بعد از چند لحظه سکوت با لحن عاشقانه ای گفت:امشب خیلی قشنگ شده ای . این گردنبند چقدر بهت میاد .از سلیقه ام خوشت اومده؟
با صدایی که انگار از ته چاه در می آید گفتم:آره دستت درد نکنه .خیلی قشنگه.
کیوان فاصله اش را با من کمتر کرد و به نرمی زیر گوشم گفت :چرا جواب مادرمو ندادی ؟مگه قرار نیست امشب بله رو بهم بدی و کارو تموم کنی؟
خدای من کیوان بازپرسی را شروع کرد ولی من هیچ جوابی نداشتم.ناچار سکوت کردم .کیوان با حالتی مشکوک پرسید :نکنه از خوشحالی زبونت بند اومده؟چرا چیزی نمی گی؟خب یه چیزی بگو.
باز هم سکوت کردم .این دفعه با دلواپسی گفت:سپیده اتفاقی افتاده؟کم کم داره باورم میشه تو عمدا جواب مادرم رو ندادی.آره؟
_عمدا نه ولی...
_ولی چه؟سپیده حرف بزن.چرا جواب مادرم را ندادی؟
_آخه ...
-اصلا حرفهای مادرم را فراموش کن.حالا خودم اینو ازت می پرسم .سپیده من دغارم ازت خواستگاری می کنم لطفا جوابمو بده.تو حاضری با من ازدواج کنی؟من قول می دم که خوشبختت کنم.هر تضمینی که بخوای بهت می دم .خوب جوابم چیه؟
باز هم سکوت کردم .کیوان بی تاب شده بود .این بار دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد وبا ملایمت گفت:سپیده تو می دونی که من دوستت دارم .برای خوشبخت کردن تو همین کافیه نه؟
نگاه کیوان غمگین شد و از شور و حال چند لحظه ی پیش اثری در چهره اش دیده نمی شد .چقدر از خودم بدم می آمد.همین طور از فرشاد که تمام معادله هایم را در هم ریخته بود .
کیوان که از سکوت طولانی من عصبانی شده بود برای اولین بار با لحن تندی گفت:لعنت به تو سیامک !اون شب منو امیدوار کرد وبا اطمینان صد در صد بهم گفت که تو حاضری با من ازدواج کنی .باشه عزیزم با سکوتت جوابمو دادی .پس تو هنوز هم تردید داری .باید از اول این حدسو می زدم .لعنت به من که با یه حماقت خودم وخانواده ام را سنگ رو یخ کردم.آخه سپیده چرا این کارو با من کردی؟من با یه دنیا امید اومدم اینجا اصلا ازت توقع نداشتم این طوری بازیم بدی.
کیوان انقدر عصبانی شده بود که تقریبا فریاد میزد و از ترس اینکه دیگران صدایش را بشنوند سعی کردم از اون دلجویی کنم تا کمی آرام شود.با مهربانی گفتم :کیوان خواهش می کنم عصبی نشو ،حق با تویه.سیامک نباید قول صد در صد می داد . با این حال خواهش می کنم از من دلخور نشو ،نم قصد نداشتم تو را به بازی بدم.من فقط چند روز دیگه ازت فرصت می خوام تا بیشتر فکر کنم و یه وقت تصمیم اشتباه نگیرم چون دلم نمی خواد واقعا تو را بازی بدم.
کیوان با در ماندگی گفت:آخه چقدر بهت فرصت بدم؟اصلا فرصت برای چی؟تو چرا این قدر تردید داری؟
_یه فرصت برای این که بیشتربهت فکر کنم .
_سپیده نگاه تو منو افسون می کنه
._کیوان فقط یه فرصت.
_سپیده من خیلی دوستت دارم .
_پس در خواستمو قبول کن.
_باشه قبول می کنم.ولی ...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)