صفحه 4 از 11 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 105

موضوع: رمان همراز عشق | سهیلا باقری

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    فصل سوم ( 4 )

    واقعا چیزی نمانده بود که از خوشحالی به گریه بیفتم. با همان حالت ذوق زده گفتم: " کیوان به اندازه یه دنیا ازت متشکرم. چه خبر خوبی بهم دادی. حالا بگو تو چه رشته ای قبول شدم؟ "
    _ اینو دیگه نمیدونم. اینجا فقط یه کد قبولی بهت داده. بهتره این شماره رو یادداشت کنی و از تو دفترچه راهنمای کنکور رشته ات رو پیدا کنی.
    _ آه بگو. خواهش می کنم اون شماره رو زودتر بهم بگو.
    _ 112. سپیده شیرینی ما رو فراموش نکنی.
    _ نه عزیز دلم. شیرینی تو مخصوصه.
    _ آه چه عالی. سپیده کی می تونم شیرینی مو ازت بگیرم؟
    _ باز که هول شدی پسر! گفتم که بهم فرصت بده.
    _ خدایا از دست این دختر ناز و بلا به تو پناه می برم. آخه یکی نیست بهم بگه کیوان نونت نبود، آبت نبود، خاطر خواه شدنت دیگه چی بود؟ تازه اونم خاطر خواه کی شدم! خاطر خواه یه دختر بی عاطفه ک اصولا با جنسیت مرد بدجوری لجه.
    _ کیوان مطمئن باش اگه تا حالا باهات لج بودم، به خاطر این خبر خوبت یه ارفاق بهت می کنم و یه کمی امیدوارت می کنم.
    _ خدا رو شکر که نمردیم و یه کلمه ی امیدوار کننده از این دختر نا مهربون شنیدیم!
    _ کیوان سیامک موضوع قبولی منو می دونه؟
    _ آره چون تا همین چند ساعت پیش خونه ی ما بود.
    _ ببین تو رو خدا. هر چی بهش اصرار کردم چیزی نگفت.
    _ این سفارش من بود. خدا رو شکر که تو این بازی نا عادلانه لااقل سیامک طرفدار منه و یه کمی به فکرمه.
    _ این که مشخصه. کیوان باور کن سیامک تو رو مثل برادر خودش دوست داره از بس که خوب و مهربونی. امیدوارم بتونم یه روزی محبتهاتو جبران کنم.
    _ خب حالا که اینقدر اصرار داری دلت می خواد بهت بگم چطور می تونی محبتهامو جبران کنی؟
    _ آه پسره ی شیطون ببین چقدر دست به نقده! نه کیوان حالا نه. بهتره تو یه فرصت دیگه بهم بگی.
    کیوان خندید و گفت: " از اول هم می دونستم داری تعارف می کنی. به هر حال خوشحالم که اجازه دادی باهات صحبت کنم. آرزو می کنم تو رشته ی مورد علاقه ات قبول شده باشی. اگه دوست داشتی خودت خبرشو بهم بده. منتظر تلفنت هستم. "
    _ باشه.
    _ سپیده دلم می خواد قبل از اینکه گوشی رو بذاری یه چیزی بهت بگم.
    _ بگو.
    _ گفتنش تکرار مکرراته اما خب به گفتنش می ارزه.
    _ باشه بگو.
    _ من خیلی دوستت دارم. خواهش می کنم بهم فکر کن.
    _ باشه به شرطی که بهم فرصت بدی.
    _ چاره ای ندارم. خب به خدا می سپرمت. هر چند که دلم نمیاد گوشی رو بذارم.
    _ منم به خدا می سپرمت. شب بخیر.
    _ آه شب بخیر.
    بعد از مکالمه با کیوان با خوشحالی سراغ دفترچه راهنمای کنکور رفتم و کد قبولی ام رو چک کردم اما لحظه ای که فهمیدم در رشته ی کارگردانی سینما دانشگاه اصفهان قبول شده ام ناگهان قلبم فرو ریخت و دنیا روی سرم خراب شد. باز بر بخت سیاه و شانس و اقبال نحس خودم لعنت فرستادم که چرا بین تمام شهرهایی که در زمان انتخاب رشته گزینش کرده بودم در شهر اصفهان قبول شده ام! چون به خوبی می دانستم وقتی مادر از موضوع قبول شدنم در دانشگاه اصفهان با خبر شود به هیچ وجه اجازه نمی دهد من در خوابگاه دانشجویی زندگی کنم. باز چشمه های اشک در چشمم جوشید و تمام خوشحالیم از خبر خوب کیوان به یک باره ضایع شد می دانستم مادر حتما با خاله مهری دست به یکی می کند و من مجبور می شوم تمام مدت در خانه ی خاله زندگی کنم. به راستی چاره ای جز انصراف از رفتن به دانشگاه نداشتم. اشکهای روی صورتم را پاک کردم و تصمیم گرفتم موضوع انصرافم را به سیامک اطلاع دهم و او را در جریان این تصمیم قرار بدهم.
    با قدمهای سنگین از اتاق بیرون آمدم و در نگاه اول چشمم به فرشاد افتاد که در گوشه ای نشسته بود و مشغول نوشتن چیزی بود. صدای به هم خوردن در اتاقم را که شنید تکانی خورد و زود سرش را برگرداند و زمانی که چشمش به من افتاد بی درنگ از جا بلند شد و با قدمهای مبارکش به استقبالم آمد.
    _ سلام سپیده بهتری؟
    _ ای بد نیستم.
    _ از صبح تا حالا تنهایی توی اتاقت چی کار می کنی؟ فکر نمی کنی زشته مهمونت رو تنها گذاشتی و چپیدی توی اتاقت؟
    _ مهمونم؟ از کی تا حالا تو شدی مهمون من؟ فرشاد این همه آدم، تو چرا چشمات فقط منو می بینه؟
    _ سپیده باور کن من توی دنیا هیچکس رو به جز تو نمی بینم. تو تنها آرزوی منی.
    خودم رو روی کاناپه انداختم و گفتم: " فرشاد تو از جون من چی می خوای؟ من چطور می تونم حرفمو بهت بفهمونم؟ "
    با دلخوری در کنارم نشست و گفت: " سپیده من می خواستم تو همین تابستونی ازت خواستگاری کنم. بخدا مادرم و مهشید هم اینو می دونستن. الان چند روزه که به من اصرار می کنن زودتر موضوع خواستگاری رو با پدر و مادرت در میون بذارن اما من از طرز برخورد تو نگرانم. من نمی تونم واقعیت رو بهشون بگم. سپیده تو رو خدا با احساسات من بازی نکن. در این چهار پنج سال به اندازه ی کافی تحقیرم کردی. خواهش می کنم دیگه تمومش کن. من تو رو دوست دارم و به خاطر این همه علاقه یه حقی به گردنت دارم. تو یه دختر تحصیلکرده ای، خودت باید این چیزها رو بفهمی. "
    از شنیدن حرفهای فرشاد دیوانه شدم. با عصبانیت از کنارش بلند شدم و با لحن تندی گفتم: " فرشاد من تو رو دوست ندارم. محاله که باهات ازدواج کنم. اینو برای آخرین بار بهت می گم. خواهش می کنم دیگه سر راه من سبز نشو.
    با همان حالت عصبی از فرشاد فاصله گرفتم و خودم را در کنار پدر جای دادم. چقدر در کنار پدر احساس آرامش می کردم. پدر که متوجه نگاه عاشقانه ی من شده بود با کنجکاوی پرسید: " سپیده جون چیزی می خوای بهم بگی؟ "
    _ نه پدر. فقط یه خورده دلم براتون تنگ شده بود، گفتم چند لحظه بشینم کنارتون.
    _ به به. آفتاب از کدوم طرف دراومده که تو خاطر خواه من شدی؟
    _ شکسته نفسی نکنید پدر. من همیشه خاطر خواتون بودم.
    _ خب دختر قشنگم اینم جایزه ات.
    پدر بشقاب میوه را مقابلم گذاشت و با مهربانی بوسه ای روی موهایم زد. در همان لحظه نگاهم به سیامک افتاد که با چشم به دنبال من می گشت. وقتی مرا در کنار پدر دید خوشحال شد و زود خودش را به من رساند و زیر گوشم گفت: " خب تعریف کن. کیوان بهت چی گفت؟ "
    به شوخی گفتم: " ای جاسوس دو جانبه. تو خبر داشتی کیوان چی می خواست بهم بگه. مگه نه؟ "
    _ آره می دونستم. ولی باید امتیاز این خبر رو برای خودش محفوظ می ذاشتم. خب حالا تو چه رشته ای قبول شدی؟
    نگاهم غمگین شد و با یک دنیا حسرت گفتم: " سیامک اینو دیگه ازم نپرس. بازم یه بد بیاری دیگه آوردم. "
    _ بد بیاری؟ منظورت چیه؟
    پدر به بحثمان سرک کشید و گفت: " بچه ها چی دارید زیر گوش هم پچ پچ می کنید؟ بلند تر بگید تا منم بشنوم. "
    گفتم: " هیچی پدر موضوع مهمی نیست. "
    سیامک با تعجب گفت: " موضوع مهمی نیست؟ سپیده تو توی کنکور قبول شدی. یعنی اصلا خوشحال نیستی؟ "
    پدر با تعجب گفت: " سیامک جان تو چی داری می گی پسرم؟ سپیده می گفت جواب کنکور فردا اعلام می شه. تو از کجا اینقدر مطمئنی؟ "
    سیامک گفت: " پدر باور کنید سپیده توی کنکور قبول شده. من امروز اسمش رو جزو قبولی ها رو سایت اینترنت دیدم. "
    پدر نگاهی به من انداخت و گفت: "خب اینکه خیلی خوبه! سپیده تو چرا اینقدر ناراحتی؟ مگه آرزو نمی کردی تو کنکور قبول شده باشی؟ "
    بغضم را فرو دادم و بدون اینکه جواب پدر را بدهم از کنارش بلند شدم. سیمک که از حرکات من هاج و واج مانده بود بلافاصله به دنبالم دوید و درست در نقطه ی مقابل فرشاد دستم را گرفت و با عصبانیت سرم داد کشید و گفت: " سپیده! دختر تو پاک خل شدی بگو چت شده؟ چرا خوشحال نیستی؟"
    همه از شنیدن صدای فریاد سیامک شوکه شدند و با کنجکاوی به ما نگاه کردند. گفتم: " سیامک دست از سرم بردار. تو چرا اینقدر سمج شدی؟ "
    مادر با شرمندگی گفت: " سیامک! این چه طرز رفتاره؟ شما دو تا چرا اینقدر با هم دعوا می کنید؟ "
    سیامک گفت: " مادر بخدا سپیده دیگه داره منو دیوونه می کنه. شما باورتون می شه توی کنکور قبول شده ولی اصلا خوشحال نیست! "
    _ قبول شده؟ تو از کجا می دونی؟
    _ بابا من امروز اسمش را جزو قبولی ها روی سایت اینترنت دیدم. باور کنید سپیده قبول شده اما نمی گه تو چه رشته ای قبول شده. حالا بهتره خودتون ازش بپرسید.
    مادر برگشت و رو به من گفت: " سپیده! سیامک راست می گه؟ "
    _ آره مادر راست می گه.
    _ خب پس حق داره از دستت عصبانی باشه. چرا جوابش رو نمی دی؟
    _ آخه...
    سیامک گفت: " آخه نداره. زود باش بگو ببینم تو چه رشته ای قبول شدی؟ "
    با ناراحتی گفتم: " کارگردانی سینما دانشگاه اصفهان قبول شدم. "
    برق شادی در چشمان مترصد فرشاد درخشید طوری که نتوانست خودش را کنترل کند. خیلی زود به سراغم آمد و با خوشحالی گفت: " اینکه عالیه! سپیده چی بهتر از این. "
    من که خیلی از دست فرشاد عصبانی بودم نگاه غضبناکی به صورتش انداختم و گفتم: " فرشاد بهتره بدونی من می خوام انصراف بدم. من نمی خوام امسال برم دانشگاه. "
    همه از شنیدن حرفم بهت زده شدند و با حیرت نگاهم کردند. پدر گفت: " ولی دخترم تو توی رشته ای که دوست داشتی قبول شدی. مگه همیشه آرزوی هنرپیشگی و کارگردانی و این جور چیزها رو نداشتی؟ آخه چرا می خوای انصراف بدی؟! "
    _ پدر جون درسته که تو رشته ی دلخواهم قبول شدم اما من دوست ندارم از تهران برم. من طاقت دور شدن از شماها رو ندارم.
    مادر گفت: " ولی تا چند ماه پیش نظرت خیلی با امروز فرق می کرد. مگه تو نمی گفتی حاضری تو دانشگاه هر شهری که قبول شدی ثبت نام کنی؟ خب مادر جون اصفهان که جای بدی نیست! "
    _ مادر دست خودم که نیست . نمیتونم چند سال تو شهر و دیار غربت تک و تنها زندگی کنم. اصلا شماها چرا اینقدر اصرار می کنید؟ نکنه از دست من خسته شدید که دوست دارید زودتر از پیشتون برم. ها؟
    سیامک با عصبانیت دستم را گرفت و مرا به گوشه ای کشید و گفت: " سپیده تو واقعا دیوونه شدی. باور کن دارم به سلامت عقل و شعورت شک می کنم. بابا چرا اینقدر مزخرف می گی؟ چند سال بود که آرزو داشتی تو رشته ی سینما و تاتر و اینجور چیزها قبول بشی. حالا که بین این همه متقاضی تو کنکور قبول شدی باز لجبازیت گرفته و نا شکری می کنی. آخه تو عقلت کجا رفته؟ "
    _ سیامک علاقه های گذشته ی منو فراموش کن. من حالا هیچ علاقه ای به دانشگاه رفتن ندارم. چون مطمئنم تحت هیچ شرایطی نمی تونم چهار سال تموم تو شهر و دیار غربت تک و تنها زندگی کنم.
    سیامک با کلافگی گفت: " کی گفته تو باید چهار سال تموم تو اصفهان بمونی؟ در ثانی کی گفته تو باید تک و تنها تو شهر غریب زندگی کنی؟ چرا خیال پردازی می کنی؟ هر مشکلی یه راه چاره هم داره. ببین سپیده، من به حرفی که زدم اطمینان دارم. مگه اینکه تو نخوای بری دانشگاه و تمام حرفهات هم فقط یه بهونه باشه. "
    از اینکه سیامک در موردم اینطور فکر می کرد خیلی ناراحت شدم و سرم را پایین انداختم. سیامک هم ساکت شد. اما چند لحظه بعد لبخندی به روی لب ظاهر شد و برقی در چشمهایش درخشید. انگار فکری به ذهنش رسیده بود. آهسته زیر گوشم گفت: " سپیده یه سوال ازت می پرسم ولی دوست دارم فقط با یه کلمه جوابمو بدی آره یا نه. باشه؟ "
    _ باشه بگو.
    _ اگه کیوان فردا بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی و زنش بشی؟
    از سوال ناگهانی سیامک جا خوردم و ناباورانه گفتم: " چی داری می گی سیامک؟ فردا؟
    _ سپیده گفتم فقط با یه کلمه جوابمو بده. آره یا نه؟
    اما من نمی توانستم در آن شرایط به سوا سیامک جواب بدهم. سیامک با هیجان بیشتری گفت: " ببین سپیده اگه تو به پیشنهاد من گوش کنی و قبول کنی با کیوان ازدواج کنی تمام مشکلاتت برطرف می شه. مشروط بر اینکه فقط برای یه بار هم که شده به حرف برادر بزرگترت گوش کنی و روی منو زمین نندازی. "





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل سوم ( 5 )

    وقتی به چشمهای سیامک نگاه کردم متوجه شدم حرف هایش را با صداقت بیان می کن و واقعا نیت خیر دارد. این دفعه با لحن ملایم تری گفت: " اگه تو دست از این لجبازی برداری و با کیوان ازدواج کنی خیلی راحت بعد از پاس کردن یک ترم می تونی از دانشگاه اصفهان انتقال تحصیلی بگیری و برگردی تهران. باور کن این بهترین راه حله. از طرف دیگه من و کیوان تا گرفتن تخصص باید شیش ساله دیگه درس بخونیم. تو می تونی تا تموم شدن درسهای دانشگاهیت با کیوان نامزد بمونی و بعد از اینکه درست تموم شد باهاش ازدواج کنی پس تا اینجا هیچ مشکلی وجود نداره. تنها مشکل باقی مونده همون چهار ماه ترم اوله که خب، باید تو اصفهان بمونی و طاقت بیاری. حالا برای اینکه خیلی احساس تنهایی نکنی مادر هم می تونه این چهار ماه پیشت بمونه. تو و مادر می تونید چند ماه خونه ی خاله مهری مهمون باشید. اگرم دوست نداشتی از پدر خواهش می کنم یه خونه مستقل براتون اجاره کنه. به هر حال تمام این مشکلات حل شدنیه به شرط اینکه عقلت رو به کار بندازی و دست از احساسات و بچه بازی برداری. خب نظرت چیه؟ تمام این حرفها مشروط به اینه که خواستگاری کیوان رو قبول کنی و باهاش ازدواج کنی. "
    حرف ها و راه حلهای سیامک کاملا منطقی بود و من دلیلی برای مخالفت با او پیدا نمی کردم . از طرفی بهترین راه برای خلاص شدن از مزاحمت های فرشاد و ریختن آب پاکی روی دستش فقط ازدواج با کیوان بود. پیشنهاد سیامک را پسندیدم اما ر چه فکر می کردم آمادگی ازدواج و دلباختن به کیوان را نداشتم. دست خودم نبود. هیچ مهری از کیوان به دل نداشتم و هنوز دلم در گرو عشق آرمان بود. سیامک که سکوت مرا دید با لحنی تهدید آمیز گفت: " سپیده باور کن اگه تا سی ثانیه دیگه جوابمو ندی و همین طور ساکت باشی سکوتت رو به حساب رضایتت می ذارم و همین امشب به کیوان خبر می دم فردا پاشه بیاد خواستگاری. "
    واقعا زبانم بند آمده بود و قدرت گفتن هیچ کلمه ای را نداشتم . چند لحظه ای در سکوت مطلق گذشت. سیامک سکوت را شکست و گفت: " مبارکه! " و با خوشحالی به طرف اتاقش رفت. اما من با عجله به دنبالش دیدم و گفتم: " سیامک تو رو خدا صبر کن، من هنوز آمادگیش رو ندارم. بخدا حیفه کیوان به خاطر من بیفته تو هچل. تو که می دونی من اونو دوست ندارم چطور راضی می شی از روی تظاهر بهش محبت کنم؟
    سیامک نگاه عمیقی به چشمهایم انداخت و گفت: " بهتره هر چی که بین تو و او استادت گذشته فراموش کنی، تو هنوز خیلی جوونی. این فرصت رو داری که همه چی رو از اول شروع کنی. کیوان لیاقت عشق تو رو داره. اون می تونه شوهر ایده آلی برات باشه. پس بهتره عاقل باشی و منطقی با مشکلت برخورد کنی. حالا برو راحت بخواب و فقط به روزهای خوب زندگی با کیوان فکر کن!
    اما از فرط هیجان و دلهره تا صبح خواب به چشمم نیامد. پیشنهاد سیامک برای ازدواج با کیوان تمام فکر و خیالم را مشغول کرده بود. حرفهای سیامک حقیقت داشت. کیوان می توانست شوهر ایده آلی برای من باشد اما در صورتی که من عاشق آرمان نبودم. چطور می توانستم به این زودی آرمان را فراموش کنم؟ من فقط دو روز بود که او را ندیده بودم. نه من نمی توانستم آنقدر نا مهربان باشم.
    هوا داشت روشن می شد و سپیده صبح شنبه پیدا بود ولی من هنوز در مورد ازدواج با کیوان تصمیم قطعی نگرفته بودم. عاقبت خسته شدم و با سرخوردگی چشمهایم را بستم در حالی که قطره های اشک پیوسته از چشمم فرو می چکید و زیر لب زمزمه می کردم: " لعنت به هر چی که اسمش رو می ذارن عقل و منطق. ای کاش شجاعت اینو داشتم که فردا برم آموزشگاه و آرمان رو ببینم. ای کاش دیوونه بودم و خودمو قربونی عشق و احساسم می کردم. اما حیف که عقلم و مجبورم که تاوانش رو هم بدم.



    * * *

    روز بعد نیز خودم را از شرکت در کلاس درس آرمان و دیدار با او محروم کردم. با یک دنیا حسرت تصمیم گرفتم رویای قشنگ ازدواج با آرمان، کسی که سلطان بی چون و چرای قلبم بود، کسی که اولین و تنها عشق زندگیم بود و کسی که ذره ذره ی وجودم محتاج عشق او بود را به طوفان خاطره ها بسپارم. البته می دانستم هرگز موفق نمی شوم او را فراموش کنم اما چاره ای نداشتم، باید خودم را به فراموشی میزدم. این تقدیر من بود.
    هر چند دیشب نتوانسته بودم در مورد ازدواج با کیوان تصمیم قطعی بگیرم اما وقتی هوا روشن شد و از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم او را بپذیرم و قبول کنم که به خواستگاری ام بیاید. سیامک هم با خوشحالی موضوع موافقتم را به پدر و مادر اطلاع داد و مادر از صبح زود در تدارک پذیرایی از خانواده ی کیوان بود.
    خاله مهری و مهشید از صبح زود به قصد دید و بازدید با اقوام مسعود خان به مهمانی رفته بودند . اما از آنجا که تازگی ها خیلی بد شانس شده بودم فرشاد سمج و مزاحم همراه خانواده اش به مهمانی نرفته بود و هنوز مهمان خانه ی ما بود. تصمیم گرفتم موضوع مزاحمتهای فرشاد را به مادر اطلاع دهم و او را در جریان برخوردهایی که با فرشاد داشتم قرار بدهم و چقدر هم مادر را با گفتن این مسائل ناراحت کردم. بعد از شنیدن حرفهایم با دلخوری گفت: " اصلا از فرشاد انتظار نداشتم همچین کاری اجام بده. اگه فرشاد تو رو دوست داره باید مثل کیوان رسما ازت خواستگاری کنه. اون حق نداره دور از چشم همه تو رو به دام بندازه و باهات معاشقه کنه. "
    گفتم: " مادر من اصلا دلم نمی خواد فرشاد منو دوست داشته باشه چون هیچ علاقه ای بهش ندارم. خواهش می کنم با خاله مهری صحبت کنید و ازش بخواهید فرشاد رو نصیحت کنه که بره خاطر خواه یکی دیگه بشه. "
    مادر گفت: " باشه عزیزم وقتی مهری و مهشید از مهمونی برگردن بهشون می گم که جوابت برای فرشاد منفیه. "
    پس از برخورد کوتاهی که با فرشاد داشتم و سلام و احوالپرسی مختصری که با هم کردیم تصمیم گرفتم تا آمدن خانواده ی کیوان برخوردی با او نداشته باشم و تا غروب خودم را از دیدش پنهان کنم.
    هوا داشت کم کم تاریک می شد و دلشوره ام لحظه به لحظه بیشتر میشد. حدود هفت ساعت بود که در اتاقم نشسته بودم اما انگار زمان خیال گذشتن نداشت. چون هنوز دو ساعت دیگر تا زمانی که خانواده ی کیوان وعده کرده بودند باقی مانده بود. برای اینکه خودم را سرگرم کنم مشغول وارسی لباس هایم شدم و خودم را درگیر انتخاب لباس مناسبی کردم که برازنده ی آن شب باشد. بالاخره پیراهن ماکسی شکلاتی رنگی که در جشن عروسی ماندانا پوشیده بودم را انتخاب کردم و شال ابریشمی از جنس همان پیراهن را روی سرم انداختم. در همان لحظات مادر به اتاقم آمد و از دیدن من که حاضر و آماده در انتظار ورود خواستگارم نشسته بودم خیلی خوشحال شد. صورتم را بوسید و گفت: " سپیده جون نمی دونی چقدر تو این لباس قشنگ شدی. واقعا از اینکه تصمیم عاقلانه گرفتی و دست از لجبازی برداشتی خیلی خوشحالم. به امید خدا همین روزها سر و سامون می گیری و صاحب خونه و زندگی مستقل می شی. انشاءالله با کیوان خوشبخت بشی. "
    از فکرم گذشت یعنی من حق کیوانم؟ مادر کمی جلوتر آمد و بسته ی کوچکی را به دستم داد. با کنجکاوی آن را باز کردم و چشمم به گردنبند ظریفی افتاد که داخل آن بود . با تعجب گفتم: " مادر این گردنبند مال کیه؟ "
    مادر گفت: " این گردنبند هدیه کیوانه. سیامک خیلی وقته این گردنبند رو پیش من امانت گذاشته. کیوان این گردنبند رو همون موقع که با سیامک رفته بود ایتالیا برات خریده اما از بس بهش کم محلی کردی بیچاره از خیرش گذشت و اونو داد به سیامک تا هر وقت نظرت مساعد شد اونو بهت بدیم. "
    از شنیدن حرف مادر خیلی جا خوردم. واقعا باور کردنی نبود. کیوان چرا اینقدر به من علاقه داشت؟ آن هم در شرایطی که حتی به اندازه یک سر سوزن از من محبت ندیده بود. مادر گردنبند را به گردنم بست و با خوشحالی صورتم را بوسید.
    هنوز مشخص نبود که بالاخره ازدواج من و کیوان سر می گیرد یا نه ولی شرم و خجالت اینکه آن شب با نام عروس خانم خطاب شوم از همان لحظات دلم را به التهاب انداخته بود.
    وقتی روبه روی آینه ایستادم و به چهره ام دقیق شدم قلبم از درد و حسرت فشرده شد. زیر لب گفتم: " ای کاش مجلس خواستگاری امشب مجلس خواستگاری آرمان بود. اوه آرمان من هنوز دوستت دارم. من هیچ وقت فراموشت نمی کنم. خدایا چه کار کنم؟ "
    حدود یک ساعت بعد مادر دوباره به اتاقم آمد اما نمی دانم چرا قیافه اش ناراحت و غمزده شده بود؟ و از شوق و ذوق چند دقیقه ی پیش اثری در چهره اش دیده نمی شد. با دلواپسی گفتم: " مادر جون اتفاقی افتاده؟ به نظرم سر حال نیستید. "
    مادر گفت: " نه اتفاقی نیفتاده. فقط یه کمی دلم شور می زنه. "
    _ برای چی دلتون شور می زنه؟ چیزی شده؟ "
    _ سپیده... فرشاد. بیچاره فرشاد! دلم خیلی به حالش می سوزه.
    _ فرشاد؟ چرا مادر جون؟ مگه چه اتفاقی براش افتاده؟
    نگاه مادر غمگین شد و با ناراحتی گفت: " وقتی داشتم سالن پذیرایی رو مرتب می کردم و میوه و شیرینی روی میز می چیدم فرشاد ازم پرسید: خاله قراره امشب براتون مهمون بیاد؟ گفتم: آره عزیزم. قراره امشب خانواده ی دوست سیامک بیان خونمون.
    سپیده نمی دونم کار درستی کردم یا نه اما بهتر دیدم قضیه ی کیوان و موضوع خواستگاری امشب رو بهش بگم تا فرشاد از قبل آمادگی برخورد با کیوان رو داشته باشه و یه وقت جلوی خانواده ی کیوان آبرو ریزی راه نندازه. به خاطر همین بهش گفتم: فرشاد جان تو که غریبه نیستی. بهتره تو هم بدونی که مهمون های امشب ما برای خواستگاری از سپیده میان خونه مون.
    سپیده باورت نمی شه بعد از شنیدن این حرف رنگ از صورت فرشاد پرید. همین طوری سر جاش خشکش زد و گفت: خواستگار؟ گفتم: آره فرشاد جان خواستگار! کیوان خواستگار سپیده تا حالا چند مرتبه از ما خواسته بود که اجازه بدیم همراه خانواده اش برای خواستگاری از سپیده بیاد خونه مون ولی سپیده هر بار مخالفت می کرد و می گفت دوست نداره پای خواستگارها به خونه باز بشه.اما خدا رو شکر که بالاخره دست از لجبازی برداشت و رضایت داد که اونا برای خواستگاری و صحبتهای اولیه بیان خونه مون. فرشاد جای مادرت خالی. ای کاش مهری هم امشب اینجا بود و با خانواده ی کیوان آشنا می شد. "
    با دستپاچگی حرف مادر را قطع کردم و گفتم: " مادر جون! چرا این حرف رو به فرشاد گفتید؟ فرشاد موضوع رو با خاله در میون گذاشته. خاله اینا هم می خواستن همین روزها از من خواستگاری کنن. حالا ممکنه خاله از اومدن خواستگار غریبه برای من ناراحت بشه و همین امشب پاشه بیاد اینجا. "
    مادر گفت: " نگران نباش. من فقط تعارف کردم. خودت می دونی که خاله و شوهرش تا فردا بر نمی گردن. با این حال دلم خیلی برای فرشاد می سوزه. طفلکی بعد از اینکه از حقیقت ماجرا با خبر شد مثل مرغ سر کنده آروم و قرار نداشت. گاهی می رفت توی حیاط و لب استخر می نشست، گاهی هم بر می گشت تو خونه و یه گوشه کز می کرد. بالاخره هم طاقت نیاورد و چند دقیقه پیش از خونه رفت بیرون. وقتی داشت می رفت ازش پرسیدم: فرشاد جان کجا می ری؟ گفت: جای دوری نمی رم خاله، زود بر می گردم. "
    با نگرانی گفتم: " مادر متوجه نشدی کجا رفت؟ "
    _ نه متوجه نشدم. ولی سپیده اگه فرشاد تو رو دوست داشته باشه واقعا براش عذاب آوره که یه گوشه بشینه و تماشا کنه پسر دیگه ای بیاد خواستگاری دختر مورد علاقه اش. من خیلی براش ناراحتم. هر چی باشه فرشاد پسر خواهرمه، پاره ی تنمه. جوون بدی هم که نیست، من نمی تونم شاهد ناراحتیش باشم. "



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل سوم ( 6 )

    حدود نیم ساعت بود که با دلواپسی در حاشیه باغچه حیاط قدم می زدم و مدام دلشوره داشتم و در این فکر بودم که فرشاد کجا رفته ؟ تا اینکه زنگ خانه به صدا در آمد. با شنیدن صدای زنگ پشت در دویدم و از دیدن فرشاد که به خانه برگشته بود خیالم کمی راحت شد. اما فرشاد با فرشاد چند ساعت پیش خیلی فرق می کرد ! حدس زدم در فاصله ای که از خانه خارج شده به سلمانی رفته و سر و صورتش را صفا داده تا در برخورد اول جلوی رقیب کوچیک نشود!
    فرشاد اصلاً انتظار نداشت من در را باز کنم. چند لحظه به صورتم نگاه کرد و با همان حالت متعجب گفت: " سلام عروس خانوم! چه عجب افتخار دادی یه بار خودت در رو برام باز کنی. "
    _ سلام فرشاد کجا رفته ؟
    _ مگه دونستنش برات مهمه؟
    _ خب آره ، هرچی باشه تو مهمون ما هستی.
    کمی جلو تر آمد و با نگاهی خیره به صورتم خیره شد و گفت: " چقدر تو این لباس قشنگ شدی. درست مثل عروس رویاهام."
    با این که خیلی از دستش عصبانی شده بودم جرأت نکردم جوابی به گستاخی اش بدم چون اون بی نهایت آشفته و عصبی بود. دلم نمی خواست کاری کنم که در این لحظات داغ دلش بیشتر شود. تصمیم گرفتم دوباره به اتاقم برگردم و این یک ساعت باقی مانده را هم در اتاقم زندانی باشم و زیاد در تیررس نگاه آشفته اش نباشم. اما طولی نکشید که خودش به اتاقم آمد و گفت: " سپیده اجازه می دی چند لحظه کنارت بشینم؟ "
    واقعاً نمی دانستم چه کار باید بکنم. فرشاد وقتی تردید مرا دید گفت: " نگران نباش. خاله می دونه من اومدم پیشت." و من ناچار گفتم:" خیلی خب بیا تو. "
    آرام در کنارم نشست و با لحنی غمگین گفت: " خاله می گه قراره برات امشب خواستگار بیاد. درسته؟ "
    گفتم: " آره درسته. "
    احساس کردم بعد از شنیدن حرفم حالت چهره اش خیلی تغییر کرد. انگار امیدوار بود حرفهای مادر واقعیت نداشته باشد اما من کار را تمام کردم.
    در عین نا باوری جلوی پاهایم زانو زد و با بغض گفت: " سپیده تو چرا از من متنفری؟ چرا منو دوست نداری ؟ من چه بدی به تو کردم؟ آخه گناه من چیه جز اینکه عاشقتم ؟ سپیده به خدا من دوستت دارم. من نمی تونم تو رو فراموش کنم. چطور توقع داری راحت بشینم و اجازه بدم یه پسر دیگه جلوی چشمای من ازت خواستگاری بکنه؟ بخدا من هنوز باورم نمی شه که تو راضی به ازدواج شدی. باور کن اگه می دونستم دل تو به این راحتی ها به دست میاد همون ایام عید که اومده بودی اصفهان ازت خواستگاری می کردم. من حتی فکرش را هم نمی کردم تو به این زودی ها تسلیم بشی. مادرت می گفت خواستگارت یکی از دوست های سیامکه. سپیده تو رو خدا واسه یه بارم که شده با من مهربون باش و بگو تو اون پسر رو دوست داری یا فقط به خاطر لجبازی با منه که حاضر شدی بیاد خواستگاریت؟ آخه باورم نمی شه تو به این زودی عاشق کسی شده باشی. مگه تو همیشه نمی گفتی حالا حالاها خیال شوهر کردن نداری؟ باور کن وقتی روز سیزده بدر این حرف رو به مهشید زدی اولش ازت دلخور شدم اما بعد فکر کردم شاید این طوری بهتر باشه.دست کم فکر و خیالم از بابت خواستگارهای دیگه ات راحته. همون موقع تصمیم گرفتم تا تموم شدن درس و مدرسه ات صبر کنم و بعد از اینکه دیپلمت رو گرفتی بیام خواستگاریت. اما حتی فکرشم نمی کردم تو اینقدر عوض شده باشی. حالا هم که پای یه خواستگار دیگه اومده وسط . آه سپیده تو رو خدا به من بگو تو هم اون پسر رو دوست داری یا فقط می خوای با من لجبازی کنی؟ خاله سیما می گفت کیوان خیلی وقته می خواد بیاد خواستگاریت ولی تو هیچ وقت این اجازه رو بهش نمی دادی. پس حالا چطور شده که قبول کردی امشب بیاد اینجا؟
    سرش را بالا گرفت و منتظر شنیدن جواب شد. واقعا نمی دانستم در جوابش چه بگویم که غم و غصه اش بیشتر نشود چون من به هیچ کدامشان علاقه ای نداشتم. نه به کیوان و نه به فرشاد
    ای بار به حالت التماس گفت: " سپیده تو رو خدا حرفهای منو باور کن. من خیلی دوستت دارم. من نمی تونم جز تو به هیچ دختر دیگه ای فکر کنم. من به عشق تو عادت کردم. خودت می دونی از وقتی خیلی کوچیک بودی دوستت داشتم. اگه می بینی تا حالا چیزی به روت نیاوردم فقط به خاطر این بود که دلم نمی خواست ازم فرار کنی. مطمئنا اگه می دونستی من عاشقت شدم و می خوام باهات ازدواج کنم دیگه باهام معاشرت نمی کردی. مثل همین روزها. از وقتی بهت گفتم دوستت دارم مدام خودتو از من پنهون می کنی. مدام ازم فرار می کنی. مدام آزارم می دی. اون موقع ها که تو تهران بودم می دونستم تو از دوست شدن با پسرها و عشق و عاشقی و این جور کارها خوشت نمیاد. اگه چیزی بهت نمی گفتم فقط به خاطر این بود که دلم نمی خواست باهام قهر کنی و اجازه ندی باهات معاشرت کنم. وقتی تصمیم گرفتم برم سربازی خیالم از این راحت بود که تو به هیچ پسری روی خوش نشون نمیدی. منم می تونم بعد از اینکه سربازی ام تموم شد برگردم تهران و بیام خواستگاریت. سپیده باور کن من بهت دروغ نمی گم. "
    دفترچه ی کوچکی را از جیب پیراهنش درآورد و ادامه داد: " می دونی این دفتر چیه؟ این دفترچه خاطرات منه. من همه چی رو تو این دفترچه نوشتم. چند ساله که خط به خط غم و غصه ها و درد دلهامو تو این دفترچه یادداشت می کنم اما قضیه ی امشب رو دیگه نمی تونم بنویسم. من اومدم ازت خواهش کنم خودت این کارو برام انجام بدی آخه تو نویسنده ای. تو می تونی احساس منو درک کنی و بفهمی که امشب چه عذابی بر من نازل می شه. آه سپیده. سپیده هستی من، امید زندگی من، تو تمام دلخوشی من بودی. چطور راضی می شی یه عمر تو رو با یکی دیگه ببینم؟چطور راضی می شی تو رو تو لباس عروسی کنار یکی دیگه ببینم؟ سپیده تو دختر خاله منی، من و تو یه عمر چشممون تو چشم همه. چطور راضی می شی یه عمر در حسرت رسیدن به تو بسوزم و خاکستر بشم؟ چطور؟ "
    با ناراحتی گفتم: " فشاد آخه تو یه مردی. به خدا این همه گریه برای یه مرد خوبیت نداره. خواهش می کنم بس کن. "
    و او با همان بغضی که در گلو داشت گفت: " نه سپیده نمی تونم. دیگه طاقت ندارم. مُردن برای من راحت تر از این زندگیه. می دونی تا حالا چند مرتبه تصمیم گرفتم خودمو از قید این زندگی جهنمی راحت کنم؟ باور کن روزی صد مرتبه خیال خود کشی و سر به نیست کردن خودم به سرم می زنه اما هر دفعه به عشق دیدن روی ماهت و به امید اینکه یه روزی بهت می رسم پشیمون می شم. ولی نمی دونم بعد از تو چطور می تونم به زندگیم ادامه بدم. سپیده من خیلی بیشتر از اون چیزی که تو فکرشو می کنی دوستت دارم. من چطور می تونم حرفمو به تو بفهمونم. چطور؟ "
    دفترچه را روی دامنم انداخت و در حالی که هنوز گریه می کرد از اتاق بیرون رفت. بی درنگ دفترچه را برداشتم و آن را ورق زدم. در صفحه ی اول قطعه شعری نوشته شده بود:
    سپیده ی عشق
    ای سپیده ی صبح
    گل بهار عشقم
    با تو شکفته شد
    با تو
    در راه زندگی
    کتاب بسته ی عشق
    باز و خونده شد...
    نمی دونم چرا ادامه ی شعر را ننوشته بود و شعر را نیمه کاره رها کرده بود؟
    نگاهی به صفحات دیگر آن دفترچه انداختم. و همان طور که دفترچه را ورق می زدم یادداشتهای کوتاهی را در تاریخ های مختلف دیدم:

    یکشنبه بیست و نهم اردیبهشت 1370
    خدایا از شدت ناراحتی خوابم نمی بره. فکر و خیال رفتن داره دیوونه ام می کنه. چهار روزه که دفترچه ی اعزام به خدمتمو گفتم اما پاهام قدرت رفتن نداره. چیزی که بیشتر از همه ناراحتم می کنه فکر و خیال سپیده اس که نمی دونم چطور می تونم اونو از سرم بیرون کنم. اصلا نمی دونم چرا نقش چشمهای قشنگ این دختر خاله ی مغرور و بی عاطفه ام حتی برای یه لحظه از صفحه ی فکر و خیالم پاک نمی شه. یعنی ممکنه عاشق سپیده شده باشم؟ کن؟ فرشاد؟ عنق ترین پسر محله؟ چطور می تونم عاشق سپیده شده باشم؟ سپیده ای که سر تا پا شور زندگیه. پر از تخیلات بعید و آرزوهای محاله. اون انگار متعلق به فامیل ما نیست، خودشو تافته ی جدا بافته می دونه. تو آسمونا دنبال بخت خودش می گرده. می گه هیچ وقت خیال شوهر کردن نداره. به هیچ پسری روی خوش نشون نمی ده. اما نمی دونم چه حکمتیه که اجازه می ده من بعد از ظهرها برم دم مدرسه شون دنبالش؟ نمی دونم از این کارش چه منظوری داره اما هر چی باشه این لذت بخش ترین کاریه که تا حالا ازم خواسته. چون وقتی در کنارش راه می رم احساس غرور می کنم. از اینکه پسرهای محله با حسرت نگام می کنن خیلی کیف می کنم.شاید هم سپیده به خاطر اینکه از شر پسرهای تخس و لات محله در امان باشه ازم خواسته بعد از ظهرها برم دنبالش.اما آخه چرا منو انتخاب کرده؟ اگه بدونه خودمم عاشقش شدم اونوقت چی؟ بازم اجازه می ده برم دنبالش؟ نه مطمئنا اگه بفهمه منم خاطر خواش شدم بلافاصله ازم متنفر می شه. من نباید حالا چیزی بهش بگم. اما بی کارم که نمی تونم بشینم. نمی تونم ولش کنم به امان خدا و برم خدمت. از اینکه وقتی من نباشم لات و لوت های محله سر راهش رو بگیرن و مزاحمش بشن خیلی نگرانم. از صبح تا حالا صد دفعه پیش خودم شیر یا خط انداختم که برم یا نرم اما هر بار خودمو گول زدم که خط اومده و نباید برم. یه فکر دیگه هم به ذهنم رسیده که اونم بد نیست. شاید بهتر باشه یه ماه دیگه برم. وقتی که سپیده امتحان ثلث آخرشو داده باشه و مدرسه ها تعطیل شده باشه.اما حتی این مسئله هم راضی ام نمی کنه چون سه ماه دیگه باز همین وضع تکرار می شه. با این فرق که اون موقع سپیده یه دختر دبیرستانی شده و یواش یواش پای خواستگارهای جورواجور هم به خونه شون باز می شه. آه خدا ساعت سه نصف شبه، چشمهام از فرط بی خوابی داره می سوزه اما هر کاری می کنم خوابم نمی بره. سپیده تو خیلی قشنگی. خیلی بیشتر از لیاقت من قشنگی اما دست خودم که نیست. دل دیوونه و خوش خیالم یکی دو ماهه که به دامت افتاده. خیلی سعی می کنم به خودم تلقین کنم این دلهره ها و دلشوره هایی که تازگی ها به دلم افتاده اثرات دوران بلوغه اما مثل اینکه این تلقین هام دیگه فایده ای نداره چون احساس می کنم دلم هر لحظه بیشتر ار گذشته برات پرپر می زنه...

    دوشنبه سوم تیر 1370
    خدای من، حتی فکرش هم نمی کردم اینجوری بیچاره و در به درش باشم. فقط دو روزه که اومدم پادگان اما احساس می کنم به اندازه ی دو سال دوری دلم براش تنگ شده. حتما امروز داره آش پست پای منو می خوره. ای کاش می دونستم از نبودن من چه احساسی داره. چیزی که بیشتر از همه ناراحتم می کنه، اینه که یه ساعت پیش وقتی زنگ زدم خونه تا با مادر و مهشید صحبت کنم سپیده فهمید من پشت خطم اما حتی زحمت اینو به خودش نداد که بیاد دو کلمه باهام حرف بزه. با این حال اصلا ازش دلخور نیستم. حتما دستش بند بوده و نمی تونسته بیاد پای تلفن. خدا رو شکر لااقل معرفت اینو داشت که بهم سلام برسونه. اما غم و غصه ی من که یکی دو تا نیست. مادر می گفت: پدر می خواد خونه و زندگیمون رو توی تهران بفروشه و پاشه بیاد اصفهان تا من احساس غربت نکنم! ای کاش الان تو تهران بودم و جلوی پدرمو می گرفتم. یکی نیست بهش بگه بابا این طوری که بیشتر احساس غربت می کنم. آخه می خوای بیای اصفهان که چی بشه؟ این طوری اقلا خیالم راحته دو سال دییگه بر می گردم تهران، اما اگر خونه و زندگی رو جمع کنی و پاشی بیای اصفهان که زندگی برام جهنم می شه. دیگه به چه بهونه ای می تونم برگردم تهران؟ خدایا از در و دیوار داره برام بد بیاری می باره. بدبختی من اینه که نمی تونم به پدرم حکم کنم که این کارو انجام نده. حرف پدرم یکیه. وقتی تصمیم بگیره دیگه هیچ کس و هیچ چیز نمی تونه نظرشو عوض کنه...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پنچشنبه بیست وهشتم اسفند1370
    بازم نصف شبه ومن از فرط خوشحالی و هیجان خوابم نمی بره آخه فردا قراره خانواده ی خاله سیما ودایی منوچهر دست جمعی بیان اصفهان وتمام ایام عید مهمون خونه ی ما باشن.دل تو دلم نیست که فردابعداز نه ماه دوری


    چشمم به چشم سپیده می افته.خداکنه منو یادش نرفته باشه.دیروز رفتم براش عیدی خریدم یه ساعت .تمام آرزوم اینه که از سلیقه ی من خوشش بیاد .نمی دونم چه طور می تونم تو یه جای خلوت تنهایی گیرش بندازم وعیدی شو بهش بدم.فقط خدا میدونه چقدر دلم برای نگاه کردن به صورت قشنگش تنگ شده.خدایا فرداکی میرسه؟کی؟...

    سه شنبه چهارم فروردین 1371
    یه چشمم اشکه ویه چشمم خون. فردا صبح باید دوباره برگردم پادگان اخه مرخصیم تموم شده.اما بازپاهام قدرت رفتن نداره.آخه چه طورمیتونم ازش دل بکنم؟بااینکه خیلی حالم ازطرزرفتارش گرفته اس اما احساس میکنم محاله حتی یه ذره کینه ازش به دلم بشینه آخه تو این نه ماهی که ندیدمش مثل یه تیکه ماه شده.خیلی عوض شده.واقعا ابهت یه دختردبیرستانی رو پیدا کرده.ازنگاه کردن به صورتش حظ میکنم.هربارکه چشمم توچشمش می افته عقل وهوش وحواس ازسرم میپره .پریروزبا هزار بدبختی تونستم تویه گوشه از باغ تنها گیرش بندازم وعیدی شو بهش بدم.فقط خدامی دونه چقدر برای اون لحظه نقشه کشیده بودم.دلموبه این خوش کرده بودم که سپیده کادو را باز میکنه واز سلیقم تعریف میکنه .نهایت حماقتم اونجا بود که فکر میکردم اجازه میده خودم ساعتو به دستش ببندم اما اون بد جوری حالمو گرفت چون حتی زحمت باز کردن کادو هم به خودش نداد.فقط گفت اصلا انتظار همچین هدیه ای رو از من نداشته.می گفت حتما کارمو جبران می کنه تا یه وقت بدهکار من نمونه.همون موقع بهش گفتم سپیده بدهکار دیگه چیه؟
    این وظیفه ی منه.باز حاظرجوابی کردوگفت وظیفه ی منم اینه که عوض عیدی تو بهت پس بدم.گفتم اقلا بازش کن ببین ازش خوشت میاد؟ولی سپیده با بی حوصلگی گفت هدیه اس دیگه خوش اومدن نداره که،حتما ازش خوشم میاد.امروز صبح هم وقتی فهمیده من میخوام برم پادگان بلند شده با سیامک رفته بازار برام یه ساعت خریده.خدارا شکر لااقل معرفت همچین کارهایی رو داره.این ساعت حالا عزیزترین دارایی منه.....

    دفترچه را ورق زدم ونگاهی به یادداشتهای صفحات آخر انداختم
    جمعه پنجم فروردین 1374
    این چهارمین عیدیه که مادرم میزبان فامیلهای تهرانی خودشه.حدود دو سالی میشه که خدمتم تموم شده.تو این دو سال وضعم حسابی خوب شده ودرآمد خوبی دارم .حساب بانکیم هم ای بد نیست سه چهار میلیونی میشه .آخه یه مدتیه که بد جوری افتادم تو خط کاسبی و پول در آوردن چون حالاوقت زن گرفتنمه.مادرو مهشید مدام تو درو همسایه ودوست وآشنا برام دختر پیدا میکنن اما من محاله به جز سپیده به کسی فکر کنم چون بیشتر از چهار پنج ساله مه حتی یه لحظه فکرو خیالش از سرم بیرون نرفته.پریشبی مهشید بالاخره اززیر زبونم حرف کشید وازم پرسید فرشاد تو چه مرگته؟این همه دختر نشونت دادیم اما تواز هیچ کدومشون خوشت نیومد.بابا یکی شون را انتخاب کن و قال قضیه را بکن دیگه.منم همون موقع بهشون گفتم که خاطرخواه سپیده شدم اگه می شه اون سپیده رو واسم خواستگاری کنید .مهشید هم بدجنسی نکردوتا تونست بهم خندید .با متلک گفت فرشاد مگه دختر توی دنیا قحطه که رفتی خاطرخواه سپیده شدی ؟بابا اون که سر تا پا افاده اس.حتما خل شدی که فکر کردی سپیده میاد زن تو میشه.اما من به مهشید گفتم یاسپیده یا هیچ کس دیگه .خوشبختانه مادر یه کم امیدوارم کرد و گفت باخاله سیما صحبت میکنه وسعی میکنه یه جوری اوضاع رو برام مساعد کنه .البته دل خودم هم اصلا به روزهای خوب گواهی نمیده وهمچی بگی نگی با مهشید هم عقیده ام.اما خوب چاره ای ندارم .باید وارد گود بشم.
    اخه چیزی ازم نمونده که نگران از دست دادنش باشم.مجبورم تا دیر نشده و خواستگارهای دیگه اش نبردنش شانس خودمو امتحان کنم .من که غرور و خودخواهی و این حرفا سرم نمیشه.می رم تهران و در خونه ی خاله سیما دخیل می بندم و میگم دخترشو بده به من . اگه شده میرم به پای سپیده می افتم وبهش التماس میکنم که زن من بشه.آره.می رم بهش میگم که چهار پنج ساله از عشقش شب وروز ندارم و ازش می خوام حرفامو باور کنه .آه سپیده توتمام آرزوی منی.تو بالاخره یه روزی حرفای منو باور میکنی.من اینو مطمینم......


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  8. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سیزده بدر سال 1374
    خدای من بی فایده اس امکان نداره بتونم موفق بشم .چون تنها کسی که سپیده توی دنیا هیچ توجهی بهش نداره،منم .نیم ساعت پیش زیر درخت گیلاس نشسته بود وبه مهشیدو آرزو که داشتن برای شوهر کردن سبزه گره می زدن می خندید .وقتی مهشید وآرزو بهش میگ پاشو بیا سبزه گره بزن قهقهه می زدومی گفت اون برای شوهر کردن احتیاجی نداره که سبزه گره بزنه چون این مردها هستن که باید بیان التماس بکنن ونازشو بکشن .وقتی سپیده این حرفو می زد احساس می کردم داره با حرفاش تو گوشم سیلی میزنه.با این حال سعی می کردم خودمو نبازم و سر قول وقراری که با خودم گذاشته بودم بمونم .همون موقع یه استکان چای براش ریختم وبه بهانه ی تعارف کردن چای نشستم پهلوش اما سپیده مثل جن زده ها ازم فرار کرد و گفت که فردا امتحان داره وباید بره درس بخونه.اینو گفت ومثل یه آهو از جلو چشمام فرار کرد .اما باز دلم طاقت دوری شو نیاورد . گفتم بو کردن عطری که به لباسش هم زده غنیمته ،پاشم برم تو خونه تا بهش نزدیک تر باشم .حالا هم به بهانه ی خوابیدن اومدم تو اتاقم اما خواب چیه؟محاله که خوابم ببره چون سپیده تو اتاق مهشید نشسته وداره درس می خونه .من بدبخت فلک زده هم به زور خودمو کنترل می کنم آخه هیچ کس تو خونه نیست . دلم می خواد همین حالا برم تو اتاق مهشید وازش خواستگاری کنم .دلم می خواد سرمو بزارم رو پاهاش و تا اونجا که می تونم گریه کنم . بخدا دیگه طاقت ندارم ،من باید باهاش عروسی کنم . سپیده منو از خود بی خود می کنه.حرکت موزون لبهاش دلمو می لرزونه .بیش تر از پنج ساله حسرت یه بوسه از لب های قشنگش تو دلم مونده.......

    وقتی دفترچه را نگاه کردم احساس کردم آن ورق متعلق به یک دفترچه ی قدیمی وکهنه است. چون ورق به شدت زرد و چروک شده بود . حدس زدم شاید این ورق خیس شده که به این حال و روز افتاده است.

    جمعه نوزدهم شهریور 1374
    سپیده دلبندم ، کاش می دونستی ،کاش باور می کردی که حاظرم برای یه نیم نگاه مهربون تو نصف عمرمو راحت ببخشم . ولی تو اونقدر از من متنفری که حتی برای دانشگاه رفتنم حاظر نیستی بیای اصفهان .اونوقت من احمق فکر کردم تو راضی می شی باهام عروسی کنی وبرای زندگی کردن پاشی بیای اصفهان . آه سپیده چرا چشم دیدن منو نداری ؟ چرا از من فرار می کنی ؟چرا از من متنفری ؟ من که عاشق تو ام ، منی که دیوونه ی تو هستم ،منی که برات شب و روز ندارم . سپیده چی میشه که منو دوست داشته باشی؟چی میشه که منو باور کنی ؟چی می شد اگه عاشق من می شدی؟؟؟
    آه فرشاد لعنت به تو که حتی عرضه ی جمع و جور کردن اشکاتو نداری. اونوقت توقع داری بتونی قلب سنگی دختر خاله اتو نرم کنی؟نه دیوونه تو هیچ شانسی نداری،اون از تو متنفره. آخه تو چرا نمیخوای اینو بفهمی ؟چرا جرات اینو نداری که ازش خواستگاری کنی؟مگه برای خاطر همون نبود که اومدی تهران ؟تو که گفتی حاظری به پاش بیفتی؟پس چی شد؟چرا جازدی؟نکنه سپیده بیشتر از اون چیزی که خیال میکردی عوض شده.ها؟یادت نیست مهشید بهت چی گفت؟می گفت سپیده کوه غروره.می گفت سرتا پا افاده اس.اما تو حرفهاشو قبول نکردی.آه سپیده ...سپیده تو داری نابودم می کنی .من دیگه هیچ شوقی واسه زنده موندن ندارم،کارم تمومه .دیگه به شاهرگم رسیده من خوش خیال فکر می کردم این دفعه که بیام تهران دست تو می گیرم وبا خودم می برمت اصفهان .هه...فرشاد آخه تو چرا این قدر احمقی؟چقدر خوش خیالی؟مردن برای تو بهتر از این زندگیه.تو چقدر بد بختی. ؟امکان نداره بتونی دل سپیده رو نرم کنی. امکان نداره...



    ***
    پس از خواندن آن دفترچه ویادداشت های پر غم و غصه ی فرشاد خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و واقعا دلم به حالش سوخت.دفترچه را بستم و با خودم گفتم فرشاد میخواد منو تحت تاثیر احساسات قرار بده.یعنی ممکنه به خاطر جواب مثبتم به کیوان بره خودشو بکشه؟آه خدا جون چی کار کنم ؟دیگه عقلم به جایی قد نمی ده.
    واقعابرایم مهم نبود کیوان را انتخاب کنم یا فرشاد چون هیچ احساسی نسبت به هیچ کدامشان نداشتم.وقتی دوباره جلو آینه ایستادم و تصویر خودم را در آینه دیدم زمزمه کردم من توی سینه ام قلبی ندارم که بتونه فرشاد رو دوست داشته باشه چون خونه ی قلبم حریم عشق آرمانه .با این حال حاظرم خودمو تسلیم فرشاد کنم تا اون به آرزوی خودش برسه.من باید یه فرصت به فرشاد بدم چون دلیلی برای محکوم کردنش ندارم .اما کیوان ؟

    به ساعت نگاه کردم چیزی به 9شب باقی نمانده بود.زیر لب گفتم الانه که دیگه کیوان پیداش بشه.آه کیوان تو را خداغ منو ببخش .من نمی خواستم با غرور و شخصیت تو بازی کنم.تو خیلی خوبی.تو شایسته ی اون هستی که یه نفر عاشقت باشه واز روی عشق بهت محبت کنه .متاسفم ولی من لیاقت عشق تو را ندارم.محبت تو باید نصیب کسی بشه که عاشق تو باشهو مطمینا اون دختر خوشبخت من نیستم.
    دفتر چه را بستم و آن را به کناری گذاشتم و از اتاق بیرون آمدم ودر اولین برخورد پدر را دیدم .پدر با دیده ای پر تحسین نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت :ماشاالله سپیده جون چقدر خوشکل شدی.دخترم دعا می کنم سفید بخت بشی. خیلی آرزوی همچین شبی رو داشتم .قسمت هر چی باشه ما حرفی نداریم اما من آرزو می کنم داماد شایسته ای نصیبم بشه. دامادی که لیاقت دختر منو داشته باشه.
    هنوز حرف پدر تموم نشده بود که زنگ خانه به صدا در آمد .قلبم فرو ریخت.ماد ر گفت:سپیده تو برو تو آشپزخانه بشین تا صدایت کنم .هر وقت صدیت کردم توی فنجان ها چای بریز وبیا تو سالن.
    با دسپاچگی گفتم :نه مادر من اصلا از این رسم ورسومات قدیمی خوشم نمیاد.خواهش می کنم زحمت این یکی هم خودتون بکشید.
    مادر با بی حوصلگی گفت:سپیده تو چرا همش بهانه می یاری؟هر کاری رسم و رسومی داره.همین که گفتم ،وقتی صدات کردم با سینی چای میای تو.
    خیلی هیجان زده بودم.به آشپزخانه رفتم و گوشه ی پرده را کنار زدمو مخفیانه مشغول دید زدن شدم.فرشاد کنار در ورودی ایستاده بود و معلوم بود که خیلی آشفته است چون دایما به خودش می پیچید و دستهایش را مشت می کرد.پدر و سیامک برای اسقبال از خانوده کیوان به حیاط رفته بودند. چند لحظه بعد صدایشان نزدیکتر شد طوری که احوالپرسی ها و تعارفاتشان را به خوبی می شنیدم .طولی نکشید که پدر به همراه مردی مسن که حدس زدم باید پدر کیوان باشد زودتر از بقیه وارد شدند.و پشت سر آنها خانمی میانسال که حدس زدم باید مادر کیوان باشددر حالی که یک جعبه شیرینی در دستش گرفته بودوارد شد.مادر به استقبالش رفت وبا او روبوسی کردو خوش آمد گفت.صدای مادررا شنیدم که به کیوان هم خوش آمد می گفت کیوان در حالی که یک دسته گل زیبا از گل های رز سفید در دستش بود وارد خانه شد و در همان اولین نگاه قیافه ی جذاب و مانکنی اش چشمم را خیره کرد.کت و شلوارشیک و قشنگی که پوشیده بودبا آن کراوات سرخ رنگی که روی پیراهن سفیدش خودنمایی می کرد و شاخه گل کوچکی که توی جیب کتش گذاشته بود قیافه اش را خیلی شبیه دامادها کرده بود.یک شاخه گل رز درست روی قلبش!!
    کیوان بالاخره بعد از دو سال انتظار به خانه ی ما آمد و بی خبر از همه جا با فرشاد دست داد و روبوسی کرد .می توانستم حدس بزنم فرشاد در آن لحظه چه عذابی را تحمل می کند!طولی نکشید که خودش را به من رساند وبه طرز خشنی نگاهم کرد و گفت:
    سپیده حالا می فهمم چرا رفتار تو این قدر عوض شده و این طوری در مورد این پسره هول شدی. می بینم قلب بی عاطفه ات برای خوب تیکه ای به تب و تاب افتاده.پسره خیلی قشنگه. معلومه خیلی خوش سلیقه ای .
    کمی جسارت به خرج دادم و گفتم :اشکالی داره؟نکنه باید از تو اجازه می گرفتم ؟
    با عصبانیت دستم را گرفت و گفت:سپیده جوابشون کن و بیشتر از این عذابم نده.
    در همین حین صدای صدای مادر را شنیدم که احضارم کرد .با دلواپسی گفتم :فرشاد از سر راهم برو کنار .مادرم داره صدام میزنه.
    اما او اعتنایی به حرفم نکرد .مجبور شدم به زور دستم را از دستش بیرون بکشم.فرشاد که بیشتر عصبی شده بود این دفعه با لحنی تهدید آمیز گفت:سپیده اگه بهش جواب مثبت بدی می کشمش!باور کن می کشمش.هم خودم را می کشم هم کیوان رو


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  10. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از شنیدن حرفش شوکه شدم .فرشاد واقعا دیوانه بود .هیچ وقت فکر نمی کردم شب خواستگاری کیوان تبدیل به چنین جهنمی شود !همه در سالن پذیرایی منتظر من بودن اما من گرفتار فرشاد شده بودم .از روی ناچاری به التماس افتادم و گفتم:فرشاد تو را خدا دست از سرم بردار.چی از جون من می خوای؟برو بیرون و راحتم بگذار.
    انگار نگاهم فرشاد را افسون کرد !در یک لحظه آرام شد وبا مهربانی گفت:ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم. دست خودم نبود.
    گفتم خیلی خوب حالا برو کنار.زود برو.
    فرشاد با حالتی سرخورده از اشپزخانه بیرون رفت ومن با عجله فنجان ها را پر کردم و بالاخره با هزار ترس و دلهره وارد سالن شدم .
    کیوان روی کاناپه ی بزرگبالای سالن و در کنار پدرش نشسته بود .پدر هم با کمی فاصله در کنارشان نشسته بود .مادر ومادر کیوان روی تم صندلی های سمت راست نشسته بودند.و فرشاد و سیامک هم روی تم صندلی های سمت چپ.من هم بعد از تعارف کردن چای روی تک صندلی میزبان نشستم وسرم را تا چانه پایین انداختم چون احساس می کردم از فرط خجالت و دلهره تا بنا گوش سرخ شده ام .
    خانم گودرزی مادر کیوان ،سکوت را ضشکست و سر صحبت را باز کرد و شروع کرد به تعریف و تمجید از کیوان و خصوصیات اخلاقی اش.بعد از او پدرش در ارتباط با دارایی و مال واموال کیوان مسایلی را بیان کرد و گفت که از نظر خرج و مخارج عروسی و خانه و ماشین و مهریه هیچ مشکلی ندارد و هر چه ما در نظر داشته باشیم آنها همانطور رفتار می کنند.
    خانم گودرزی حرف شوهرش را ادامه داد وبه پدر گفت: جناب کیانی پسر من خیلی وقته که به سپیده جون علاقه مند شده اما منتظر بود درس سچیده جون تموم بشه بعد برای خواستگاری مزاحمتون بشیم.همون طور کهخودتون می دونید کیوان تنها فرزند ماست.ما همه ی زندگی مون رو به پای کیوان و عروسمون می ریزیم. امیدوارم کیوانو به غلامی قبول کنید.
    پدر در جواب مادر کیوان گفت:سرکار خانم در لیاقت وشایستگی پسر شما تردیدی ندارم اما باید ببینم دخترم در مورد کیوان جان چه نظری دارد .اکه نظر سپیده مثبت باشه بنده با کمال افتخار کیوان جان را به عنوان داماد خودم قبول می کنم.
    مادر کیوان بعد از شنیدن حرفهای پدر رو به من گفت:سپیده جون حرف پدر شما کاملا صحیحه.خواهش می کنم نظر خودت را در مورد کیوان به ما بگو .حاظری خواستگاری کیوانو قبول کنی و باهاش ازدواج کنی؟
    همه منتظر شنیدن جواب بودند اما من قادر نبودم چیزی بگویم چون فرشاد بد جوری چپ چپ نگاهم می کرد .هر چه تلاش کردم نتوانستم.
    خانم گودرزی دوباره رو به پدر گفت:جناب کیانی مثل این که سپیده جون خجالت می کشن در حضور جمع چیزی بگن .خب البته حق هم دارن .از دختر خانومی اصیل و نجیب انتظار دیگه ای نمی توان داشت .اگه ممکنه اجازه بدین این دو تا جوون برای چند لحظه با هم تنها صحبت کنن و بدون خجالت حرفهایشان را به هم بزنن.
    سیامک که می ترسید پدر با درخواست خانم گودرزی مخالفت کند زود مداخله کرد و با دستپاچگی گفت:خانم گودرزی فرمایش شما کاملا منطقیه.فکر نمی کنم پدرم مخالفتی داشته باشد .این طور نیست پدر جان؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  11. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  12. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پدر سکوت کرده بود.ناچار در برابر نگاه ملتمسانه سیامک سرش را تکان داد و اجازه را صادر کرد .سیامک هم معطل نکرد و خیلی زود صندلی اش را کنار کشید تا کیوان بتواند به راحتی رد شود .کیوان آمدو بالای سرم ایستاد .در آن لحظه احساس می کردم باز دچار ضعف شده ام و چیزی نمانده که از حال بروم چون نگاه حسود وعاشق فرشاد با حسرت من و کیوان را نظاره می کرد و من از دلهره ی حوادث بعد از آن نگاه در هراس بودم.
    به هر حال پشت سر کیوان وارد اتاق سیامک شدم وروی کاناپه ی کوچک گوشه ی اتاق نشستم .نگاه کیوان روی گردنبندی که به گردنم انداخته بودم ثابت مانده بود .انگار باور نمی کرد در واقعیت این صحنه را نگاه می کرد .لبهای خوش حالتش را تکان داد وبا مهربانی گفت :اول یه سلام مخصوص به عروس خانم خودم بدم که امشب اینقدر ناز شده.
    بعد با شیطنت ادامه داد :سپیده به خدا هنوز باورم نمی شه که اومدم خواستگاری .
    به آرامی گفتم چی شده کیوان امشب خیلی سر حالی.؟
    _معلومه که سر حالم .وال یه خورده هوش و حواس توی سرم بود که اون هم امشب مرخص شد ه.
    _خوب پس با یه داماد دیوونه طرفم ها؟
    _اوه چه جورم ...
    بعد از خنده ای دل نشین به صورتم نگاه کرد و گفت:ولی سپیده از شوخی گذشته هنوز باورم نمی شه که نظرت در مورد من عوض شده.البته سیامک موضوع قبولیت تو دانشگاه اصفهان رو برام تعریف کرده.ولی خوب ،من همیشه آرزو می کردم وقتی تو زنم بشی که عاشقم شده باشی.اما...ولش کن بابافبی خیال این حرفها .امشب شب خواستگاریه فقط خدا می دونه که چه حالی دارم.
    آه کیوان بی چاره .از زوق داماد شدن داشت پرپر می زد .در آن لحظه هر چه بد و بیراه بود در دلم نثار سیامک کردم که منو تو هچل انداخته بود .واقعا نمی دانستم چطور می توانم به کیوان بگویم که باز هم برای گفتن بله از او فرصت می خواهم ؟
    کیوان بعد از چند لحظه سکوت با لحن عاشقانه ای گفت:امشب خیلی قشنگ شده ای . این گردنبند چقدر بهت میاد .از سلیقه ام خوشت اومده؟
    با صدایی که انگار از ته چاه در می آید گفتم:آره دستت درد نکنه .خیلی قشنگه.
    کیوان فاصله اش را با من کمتر کرد و به نرمی زیر گوشم گفت :چرا جواب مادرمو ندادی ؟مگه قرار نیست امشب بله رو بهم بدی و کارو تموم کنی؟
    خدای من کیوان بازپرسی را شروع کرد ولی من هیچ جوابی نداشتم.ناچار سکوت کردم .کیوان با حالتی مشکوک پرسید :نکنه از خوشحالی زبونت بند اومده؟چرا چیزی نمی گی؟خب یه چیزی بگو.
    باز هم سکوت کردم .این دفعه با دلواپسی گفت:سپیده اتفاقی افتاده؟کم کم داره باورم میشه تو عمدا جواب مادرم رو ندادی.آره؟
    _عمدا نه ولی...
    _ولی چه؟سپیده حرف بزن.چرا جواب مادرم را ندادی؟
    _آخه ...
    -اصلا حرفهای مادرم را فراموش کن.حالا خودم اینو ازت می پرسم .سپیده من دغارم ازت خواستگاری می کنم لطفا جوابمو بده.تو حاضری با من ازدواج کنی؟من قول می دم که خوشبختت کنم.هر تضمینی که بخوای بهت می دم .خوب جوابم چیه؟
    باز هم سکوت کردم .کیوان بی تاب شده بود .این بار دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد وبا ملایمت گفت:سپیده تو می دونی که من دوستت دارم .برای خوشبخت کردن تو همین کافیه نه؟
    نگاه کیوان غمگین شد و از شور و حال چند لحظه ی پیش اثری در چهره اش دیده نمی شد .چقدر از خودم بدم می آمد.همین طور از فرشاد که تمام معادله هایم را در هم ریخته بود .
    کیوان که از سکوت طولانی من عصبانی شده بود برای اولین بار با لحن تندی گفت:لعنت به تو سیامک !اون شب منو امیدوار کرد وبا اطمینان صد در صد بهم گفت که تو حاضری با من ازدواج کنی .باشه عزیزم با سکوتت جوابمو دادی .پس تو هنوز هم تردید داری .باید از اول این حدسو می زدم .لعنت به من که با یه حماقت خودم وخانواده ام را سنگ رو یخ کردم.آخه سپیده چرا این کارو با من کردی؟من با یه دنیا امید اومدم اینجا اصلا ازت توقع نداشتم این طوری بازیم بدی.
    کیوان انقدر عصبانی شده بود که تقریبا فریاد میزد و از ترس اینکه دیگران صدایش را بشنوند سعی کردم از اون دلجویی کنم تا کمی آرام شود.با مهربانی گفتم :کیوان خواهش می کنم عصبی نشو ،حق با تویه.سیامک نباید قول صد در صد می داد . با این حال خواهش می کنم از من دلخور نشو ،نم قصد نداشتم تو را به بازی بدم.من فقط چند روز دیگه ازت فرصت می خوام تا بیشتر فکر کنم و یه وقت تصمیم اشتباه نگیرم چون دلم نمی خواد واقعا تو را بازی بدم.
    کیوان با در ماندگی گفت:آخه چقدر بهت فرصت بدم؟اصلا فرصت برای چی؟تو چرا این قدر تردید داری؟
    _یه فرصت برای این که بیشتربهت فکر کنم .
    _سپیده نگاه تو منو افسون می کنه
    ._کیوان فقط یه فرصت.
    _سپیده من خیلی دوستت دارم .
    _پس در خواستمو قبول کن.
    _باشه قبول می کنم.ولی ...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  13. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  14. #38
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    نوشته ها
    2
    تشکر تشکر کرده 
    1
    تشکر تشکر شده 
    3
    تشکر شده در
    2 پست
    قدرت امتیاز دهی
    14
    Array

    پیش فرض

    مرسی خیلی خوب بود:rag:..

  15. کاربر مقابل از shirazjoon عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  16. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آه متشکرم.
    _ ولی باید بهم قول بدی اگر قرار شد یه روزی جواب مثبت ازت بشنوم فقط به خاطر این باشه که تو عاشقم شده باشی نه چیز دیگه. من محبت قلبی تو رو می خوام. متوجه منظورم می شی؟
    _ آره متوجه منظورت می شم. بهت قول می دم روزی که تصمیم می گیرم باهات ازدواج کنم از صمیم قلب عاشقت شده باشم.
    کیوان بدون اینکه چیز دیگری بگوید از اتاق بیرون رفت و منتظر نشد همراهی اش کنم اما من بلافاصله دنبالش دویدم و صدایش زدم: " کیوان. "
    با شنیدن صدا به طرفم برگشت و گفت: " جان کیوان. "
    در کنارش ایستادم و گفتم: " دوست دارم با هم بریم تو سالن نظرت چیه؟ "
    با حالت خماری نگاهم کرد و گفت: " هر طور تو بخوای. "
    _ از من دلخور نیستی؟
    با لبخند قشنگی گفت: " نه. من خیلی وقته با ناز و اداهای تو کنار اومدم چند روز کمتر یا بیشتر فرقی برام نداره. اما دلم می خواد بدونی که من همیشه چشم انتظار جوابتم. سپیده من هیچوقت فراموشت نمی کنم."
    خدای من، برای اولین بار از لبخند قشنگ کیوان دلم لرزید. راستی که چه خواستگار معرکه ای داشتم! ولی نمی دانم چرا از این دلشورۀ قشنگ احساس گناه کردم؟ زود سرم را پایین انداختم و گفتم: " متشکرم. منم هیچ وقت خوبیهای تو رو فراموش نمی کنم. حالا بهتره راه بیفتیم. "
    وقتی همراه کیوان به سالن پذیرایی برگشتم در نگاه اول چشمم به صندلی خالی فرشاد افتاد و با دیدن قیافه ی پکر و چهره ی شرمندۀ پدر و مادر حدس زدم که باید اتفاق بدی افتاده باشد. فکر می کنم کیوان هم متوجه ی قیافۀ پکر همه شده بود چون بدون اینکه دوباره سر جایش بنشیند از پدر و مادرش خواست که آمادۀ رفتن بشوند. خودش هم خیلی زود با پدر دست داد و به او شب بخیر گفت. پدر و سیامک برای بدرقۀ خانوادۀ کیوان به حیاط رفتند. در این فاصله من به دنبال فرشاد گشتم اما در هیچ کجای خانه اثری از او ندیدم. سیامک زودتر از پدر به خانه آمد و در حالی که به شدت عصبانی بود فریاد زد: " مرتیکۀ نفهم، این دیگه چه جور موجودیه؟ اون اصلا شعور اجتماعی نداره. "
    پدر هم سر رسید و ناراحتی اش را متوجه مادر بیچاره کرد: " خانوم این بچه ی خواهرت امشب آبروی ما رو برد! "
    با نگرانی در کنار مادر نشستم و گفتم: " مادر چی شده؟ چرا رفتارتون یهو تغییر کرد؟ "
    مادر گفت: " هیس... یواش تر حرف بزن. می ترسم سیامک عصبانی تر بشه. "
    _ پناه بر خدا. مادر تو رو خدا حرف بزن.
    _ وقتی تو و کیوان برای صحبت کردن با هم رفته بودید تو اتاق سیامک، فرشاد اونقدر عصبانی شده بود که چشمهاش داشت از کاسه در می اومد. صورتش هم بدجوری کبود شده بود. من و پدرت داشتیم با پدر ومادر کیوان حرف می زدیم که فرشاد یهو مثل دیوونه ها از جاش بلند شد و بدون اینکه با کسی خداحافظی کنه درو محکم پشت سرش بست و رفت. سپیده من خیلی براش نگرانم. نمی دونم این موقع شب کجا رفت؟ خدا خودش به خیر کنه. سیامک خیلی ازش دلخوره. می ترسم بخواد رفتارش رو تلافی کنه و باهاش دعوا کنه. "
    پدر سیگاری روشن کرد و به مادر گفت: " سیما! رفتاره این پسره امشب خیلی فرق کرده بود. چه خبر شده؟ چه اتفاقی افتاده که ما ازش بی خبریم؟ اگه چیزی می دو نی بگو. "
    مادر با حالتی خجالت زده گفت: " والا چی بگم احمد آقا؟ من فکر می کنم فرشاد سپیده رو دوست داره. به خاطر همین طاقت دیدن خواستگار سپیده رو نداشت. "
    پدر با ناراحتی گفت: " یعنی چی؟! مگه ازدواج کردن و زن گرفتن بچه بازیه که به خاطرش از خونه قهر می کنه؟ اگه فرشاد سپیده رو دوست داره چرا تا حالا علاقه اش رو از همه مخفی کرده بود و یهو خاطر خواه بازیش گل کرده؟! آخه خانوم جان هر کاری رسم و رسومی داره. خاطرخواه شدن هم رسم و رسوم خودش رو داره. فرشاد قیم سپیده نیست که براش تعیین تکلیف بکنه. "
    مادر با دلواپسی گفت: " احمد آقا حالا وقت این حرفها نیست. من خیلی برای فرشاد نگرانم. معلوم نیست این وقت شب کجا رفته. اگه یه وقت بلایی سر خودش بیاره جواب خانوادشو چی بدیم؟ تو رو خدا یه فکری بکن. "
    پدر که نگرانی مادر را دید سکوت کرد و به فکر فرو رفت.
    حدود یک ساعت از این ماجرا می گذشت و نگرانی و اظطراب مان لحظه به لحظه بیشتر می شد اما هنوز خبری از فرشاد نبود. ناگهان فکری به ذهنم رسید و موضوع را با مادرم در میان گذاشتم. گفتم: " مادر چطوره با منزل خاله مهری تماس بگیری و شماره تلفن خواهرهای مسعود خان رو از محسن بگیری. شاید اینطوری بتونی خاله رو پیداش کنی و بهش بگی چه اتفاقی افتاده. "
    مادر با خوشحالی گفت: " آره آره. چه فکر خوبی کردی سپیده. "
    و بلافاصله پای تلفن نشست. خوشبختانه محسن در منزل بود و مادر موفق شد شماره تلفن خواهر های مسعود خان را از او بگیرد. مادر بیچاره آنقدر دلواپس بود که فراموش کرده بود که چادرش را از سرش بردارد.همان طور با حجاب کنار تلفن نشسته بود و از فرط نگرانی و دلشوره مدام گوشه چادرش را مدام در دستش مچاله می کرد. بالاخره بعد از شنیدن چند بوق آزاد مرد جوانی تلفن را جواب داد. مادر با نگرانی خودش را معرفی کرد و گفت که با خاله مهری کار دارد. چند لحظه بعد خاله مهری گوشی را برداشت و در حالی که سینه اش خس خس می کرد گفت: " الو سیما جون؟ "
    _ سلام مهری احوالت چطوره؟
    _ خوبم شکر خدا. با زحمتهای ما ؟
    _ اختیار داری خواهر جون ، چه زحمتی.
    _ نه سیما. این چند هفته خیلی بهت زحمت دادیم.
    _ مهری تو رو خدا خجالتم نده.
    _ سیما! صدات چقدر می لرزه؟طوری شده؟
    _ صدام؟! والا راستش....
    _ پناه بر خدا. نگرانم کردی سیما. تو رو خدا اگه چیزی شده بگو.
    _ مهری تو رو خدا یه وقت هول نکنی ها. فقط زنگ زدم بهت بگم فرشاد حدود یک ساعته که از خونه ما قهر کرده. گفتم یه زنگی بهت بزنم و تو هم در جریان باشی.
    _ فرشاد قهر کرده؟ یعنی چی قهر کرده؟ مگه اتفاقی افتاده؟
    _ راستش.... راستش امشب برای سپیده خواستگار اومده بود....
    _ وای یا امام هشتم! حالا همه چی رو فهمیدم. حتماً از دیدن خواستگار سپیده ناراحت شده و رفته یه بلایی سر خودش بیاره. ای وای خدا چی کار کنم؟ چه خاکی توی سرم بریزم؟!
    _ مهری جون تو رو خدا نفوس بد نزن. فرشاد حتماً پیداش می شه.
    _ نه سیما به دلم گواهی بد افتاده. آخه چرا همون صبح به من نگفتی امشب همچین برنامه ای برای سپیده دارین؟ اگه قبلاً بهم گفته بودی فرشاد رو هم با خودم می آوردم.آخه فرشاد خیلی خاطرخواه سپیده اس. حتماً طاقت دیدن خواستگار غریبه رو برای سپیده نداشته.
    _ مهری بخدا من از این قضیه ها بی خبر بودم. اگه می دونستم اصلا اجازه نمی دادم این بنده خداها امشب برای خواستگاری بیان اینجا. آخه خواستگار سپیده از دوستهای سیامکه. سیامک خودش این برنامه ریزیها رو برای امشب کرده بود. من دخالتی نداشتم.
    _ حالا دیگه کار از این حرفها گذشته. آخه من این وقت شب کجا رو دنبال فرشاد بگردم؟ آه فرشاد تو آخرش خودتو پای این خاطرخواه بازیهات نابود میکنی. ای وای خدا به دادم برس. نکنه بچه ام بلایی سر خودش بیاره؟!
    با سر و صدایی که خاله راه انداخته بود یواش یواش تعداد افردی که پای تلفن به گوش ایستاده بودند زیادتر شد. در همین حین صدای مسعود خان را شنیدم که با عصبانیت به خاله می گفت: " دیدی خانوم! اینم از مهمون نوازی خواهرت. پسرمو شبوه از خونه بیرون کردن. خاک بر سرت فرشاد که رفتی خاطرخواه این دختر افاده ای شدی. خاک بر سرت! "
    مادر بعد از مکالمه با خاله رنگ به چهره نداشت و واقعا چیزی نمانده بود که سکته کند. موضوع گم شدن فرشاد کم کم به یک بحران تبدیل شد طوری که سیامک هم علی رغم ناراحتی که از فرشاد داشت دلش به رحم آمد و همراه پدر برای پیدا کردن او از خانه بیرون رفت. ساعت حدود دو نیمه شب بود که پدر و سیامک خسته و کلافه به خانه برگشتند و گفتند هیچ اثری از فرشاد در محله نیست. و با این حرف التهاب دل من و مادر را بیشتر کردند. نیم ساعت دیگر هم در بی خبری و نگرانی سپری کردیم تا اینکه صدای زنگ خانه به هوا بلند شد. به محض شنیدن صدای زنگ پشت پنجرۀ اتاقم دویدم و به کوچه سرک کشیدم اما کوچه آنقدر تاریک بود که نمی توانستم به خوبی تشخیص بدهم چه کسی پشت در ایستاده است.
    پدر در حالی که قدمهایش را بلند بلند بر می داشت خودش را به در حیاط رساند و قبل از اینکه در را باز کند چراغ سر در حیاط را روشن کرد. مرد غریبه جلو آمد و با پدر دست داد و سرگرم صحبت با او شد. چند دقیقه ای از گفتگوی آنها گذشته بود که در ماشین مرد غریبه باز شد و فرشاد از آن پیاده شد. برای اولین بار از دیدن فرشاد خوشحال شدم و نفس راحتی کشیدم! مادر و سامک هم وارد اتاقم شدند و از پنجره به کوچه سرک کشیدند. مادر با دیدن فرشاد ذوق زده شد و با خوشحالی گفت: " اِِِِوا... اونکه فرشاده! "
    اما سیامک بی تفاوت گفت: " آره پسرۀ مزخرف. ببین چطوری امشب همه مون رو سر کار گذاشته! "
    مادر با غضب سیامک را نگاه کرد و گفت: " سیامک مواظب حرف زدنت باش. مبادا به فرشاد توهین یا بی احترتمی کنی ها. هر چی باشه اون مهمونه. در ثانی فرشاد سپیده رو دوست داره. حق هم داره. گناه که نکرده خاطر خواه یه دختر بی عاطفه شده. تو تحت هیچ شرایطی نباید به فرشاد بی احترامی کنی. " و بعد با عجله به حیاط رفت و خودش را به فرشاد رساند و سرگرم گفتگو شد. دقایق پر التهابی را پشت سر گذاشتیم تا اینکه مرد غریبه جلو آمد و با پدر دست داد و سوار ماشینش شد. فرشاد هم با پدر و مادر خداحافظی کرد و آنها بالاخره رفتند. سیامک که خیالش از بابت فرشاد راحت شده بود منتظر شنیدن حرفهای مادر نشد. با حالتی گرفته شب بخیر گفت و از جمع مان جدا شد.
    مادر که حالا کمی سر حال آمده بود گفت: " فرشاد خیلی شرمنده بود. مثل اینکه فهمیده بود ما رو نگران کرده. خدا رو شکر که سالم و سلامت بود وگرنه یه عمر شرمندۀ مادرش می شدم. "
    پدر با لحن مهربان تری نسبت به گذشته گفت: " سپیده مثل اینکه فرشاد خیلی به تو علاقه داره. وقتی ازش پرسیدم چرا تا به حال موضوع علاقه اش رو از ما پنهون کرده، گفت چون می دونسته تو اونو دوست نداری و هیچ توجهی بهش نداری نمی خواسته فکر و خیال تو ناراحت کنه. فرشاد از تو هم معذرت خواهی کرد و خواست که اونو ببخشی. "
    با بی تفاوتی گفتم: " عیبی نداره پدر. من ازش ناراحت نیستم. "
    ولی پدر با لحنی جدی گفت: " سپیده بهتره یه کمی موضوع فرشاد رو جدی بگیری. اون اومده بود اینجا تا از ما اجازه بگیره فردا با خانواده اش پاشه بیاد خواستگاری. خب نظرت در مورد فرشاد چیه؟ یادم میاد قبلا رابطه ی شما خوب و صمیمی بود پس چرا حالا ازش فرار می کنی و به قول فرشاد ازش متنفری؟ "
    شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: " دلیل خاصی نداره. پدر من که نمی تونم به هر جوونی که سر راهمو گرفت محبت و عاطفه نشون بدم. مطمئن باشید اگر من اینقدر احساساتی بودم تا حالا شوهر کرده بودم. ولی شما می دونید که من تا همین دیروز اصلا خیال ازدواج کردن نداشتم. حالا هم ندارم. اما چه کار کنم که مجبورم. به خاطر آینده ام مجبورم که ازدواج کنم. اما اینم می گم که برای ازدواج کردن شرط و شروط دارم. آره فقط در صورتی جواب مثبت به خواستگارم می دم که اون تمام شرایط منو قبول کنه. "
    مادر در کنارم نشست و گفت: " سپیده جون حالا که اجازه دادی کیوان بیاد خواستگاریت یکبار هم اجازه بده فرشاد این موقعیت رو تجربه کنه. هیچ اشکالی نداره، تو هر شرطی که داری مطرح کن. بهش بگو فقط در صورتی حاضری باهاش ازدواج کنی که تمام شرایط تو رو قبول کنه. ببین عزیزم اگه تو با فرشاد ازدواج کنی مشکل دانشگاه رفتنت هم حل می شه. اونوقت می تونی با خیال راحت بری اصفهان و تو دانشگاه ثیت نام کنی. سپیده بهتره به این مسئله هم توجه کنی که تو دیر یا زود بالاخره باید ازدواج کنی. چه دانشگاه بری یا نری. چه باسواد باشی یا نباشی. من می دونم تو دختر احساساتی نیستی که بخوای با عشق و عاشقی و خاطرخواهی ازدواج کنی. فرشاد جوون خوبیه. اگه یه کمی بهش فکر کنی حتما بهش علاقه مند می شی. ببین مادر، من گفتنی ها رو گفتم دیگه میل خودته. تصمیم نهایی با توئه. حالا برو با خیال راحت بخواب تا ببینم فردا چی پیش میاد. "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  17. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    با اینکه شب پر حادثه و پر هیجانی را پشت سر گذاشته بودم هنوز ضعف داشتم و خمار بودم اما دلشورۀ غریبی به دلم چنگ می زد که اجازه نمی داد راحت بخوابم. خوب که فکر کردم متوجه شدم امروز یکشنبه است. تازه فهمیدم دل عاشق و بیقرارم نگران فرجام دادگاه طلاق آرمان و میترا است! با به خاطر آوردن این موضوع سراسیمه از تخت پریدم و التهاب دلم بیشتر شد.
    آه حال و هوای عشق آرمان دوباره منقلبم کرد و اشکهای گرمم روی گونه هایم سر خورد. در طول یک هفته ای که دور از آرمان و بی خبر از اتفاقات زندگی خصوصی اش به سر می بردم خیلی تلاش کردم او را فراموش کنم یا لااقل خودم را به فراموشی بزنم اما انگار تمام تلاشهایم بی نتیجه مانده بود و موفق به این کار نشده بودم چون وجودم یکپارچه اشتیاق بود که یکبار دیگر روی ماهش را ببینم و چند کلمه ای با او صحبت کنم . من هنوز آرمان را می خواستم، از صمیم قلب و با تمام وجود. اما حیف که چشم حسود دنیا تحمل دیدن خوشبختی مرا نداشت و با سرسختی کمر به نابودی آرزوهای من بسته بود. هنوز با افکارم در ستیزه بودم که ناگهان زنگ تلفن به صدا درآمد.
    با شنیدن صدای زنگ دلم به لرزه افتاد و رنگ از چهره ام پرید. زیر لب گفتم: " یعنی کی پشت خطه؟"
    صدای زنگ چند بار تکرار شد اما انگار کسی نبود که تلفن را جواب بدهد. از پنجره ی اتاقم نگاهی به حیاط انداختم و مادر را دیدم که داشت لباسهای شسته شده را روی طناب پهن می کرد. حدسم درست بود. کسی در خانه نبود. زود گوشی را برداشتم اما از شنیدن صدای خاله مهری بدجوری حالم گرفت. با اینکه خاله مهری را خیلی دوست داشتم اما دلم راضی به صحبت با او نبود چون به خوبی می دانستم در مورد چه موضوعی خیال صحبت دارد: " الو سپیده جون؟ "
    _ سلام خاله مهری حالتون چطوره؟
    _ سلام عروس قششنگم! من خوبم. خودت چطوری عزیزم؟
    _ منم خوبم، به لطف شما.
    _ سپیده من یه عذر خواهی به تو و مادرت بدهکارم. خیلی بابت برخورد دیشب شرمنده تونم. بخدا وقتی دیشب سیما گفت فرشاد از خونه تون قهر کرده یه لحظه دنیا دور سرم چرخید و دیگه متوجه هیچی نشدم.
    _ اختیار دارید خاله جون دشمنتون شرمنده باشه.
    _ سپیده می خواستم چند کلمه در مورد فرشاد باهات حرف بزنم. وقتش رو داری عزیزم؟
    _ بله بفرمایید.
    _ شاید حرفهای منو قبلا از فرشاد شنیده باشی اما گفتم بد نیست منم یه صحبتی باهات بکنم بلکه بتونم رضایتت رو بگیرم و تو عروس خودم بشی. ببین دختر قشنگم فرشاد من چند ساله که خاطر خواه تو شده طفلکی از بس بی زبون و خجالتیه تا حالا چیزی به روت نیاورده اما قضیه ی عشق و خاطرخواهی شو خیلی وقته برای من و مهشید تعریف کرده، ما هم منتظر بودیم تا درست تموم بشه بعد واسه خواستگاری و صحبتهای اولیه بیایم خدمت پدر و مادرت. ولی ظاهرا تو به فرشاد علاقه نداری. اگه ازت بپرسم چرا فرشاد منو دوست نداری راستشو بهم می گی؟
    _والا خاله جون چی بگم؟! بخدا علت خاصی نداره. من به خوبی و مهربونی فرشاد شک ندارم اما خب...
    _ قربون دهنت خاله. برای اینکه یه دختر بله رو به خواستگارش بده همین چیزها کافیه دیگه. مهم خوبی و مهربونی خواستگار یه دختره. ببین سپیده جون فرشاد من جوون سالمیه. سرش به کاسبی و پول درآوردن گرمه. خدایی نکرده اهل دود و دم و مواد و مشروب نیست. چشم پاک و خوش قلبه. تو رو هم که مثل چشمهاش دوست داره. پس دیگه تو از چی می ترسی؟
    _ من از چیزی نمی ترسم خاله اما خب... فعلاآمادگی ازدواج کردن و خونه داری و این جور کارها رو ندارم. من باید تا چند روز دیگه برم دانشگاه و درس بخونم. حداقل سه چهار سال دیگه برای ازدواج کردن جا دارم.
    _ عزیزم اگه تو ناراحت ادامه تحصیلت هستی من بهت قول می دم فرشاد هیچ مزاحمتی برای درس خوندنت درست نمی کنه. تو تا هر وقت که بخوای می تونی درس بخونی . در ثانی مگه تو نمی خوای تو دانشگاه اصفهان درس بخونی؟ نکنه توقع داری ما اجازه بدیم تو بری تو خوابگاه دانشجویی زندگی کنی. ها؟
    _ خیلی از لطفتون متشکرم اما...
    _ دیگه اما نداره دختر گلم. بله رو به خاله جونت بده تا همین امشب پاشیم بیاییم خواستگاریت.
    _ امشب؟ نه خاله جون. بخدا من آمادگیش رو ندارم.
    _ عزیزم عروس شدن که دیگه آمادگی نمی خواد. تو باید مثل یه خانوم خانوما بری بشینی بالای مجلس، دیگران هم به پات خدمت می کنن. حالا اگه ممکنه برو مادرتو صدا کن تا چند کلمه هم با مادرت صحبت کنم و برای مجلس امشب ازش اجازه بگیرم.
    _ ... الو مهری جون؟
    _ سلام سیما جون الهی فدات شم، بابت برنامه ی دیشب واقعا ازت معذرت می خوام. انشاءالله که بی ادبی منو می بخشی.
    _ نه مهری این حرفها چیه؟ دشمنت شرمنده باشه. حال فرشاد چطوره؟ از ما که دلخور نشده؟
    نه. فرشاد که دلخوری و این جور چیزا حالیش نمی شه. از صبح تا حالا مثل یه بچۀ کوچیک بهونه می گیره که پاشو زنگ بزن خونۀ خاله سیما و برای همین امشب ازشون اجازه بگیر که بریم خواستگاری سپیده.
    _ امشب؟
    _ آره. من همین الان داشتم با سپیده صحبت می کردم.
    _ خب چه جوابی بهت داد؟
    _ والا جواب درست و حسابی که بهم نداد. اما مثل اینکه زیاد هم بدش نمیاد امشب ماها رو تحمل کنه.
    _ مهری جون چند لحظه گوشی!
    مادر با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت: " سپیده، خاله چی می گه؟ تو بهش جواب دادی؟ "
    _ نه مادر، من هنوز هیچی نگفتم.
    _ خب نظرت چیه؟ به خاله ات چی بگم؟
    _ نمی دونم مادر، من که دیگه کلافه شدم. هر چی خودتون صلاح می دونید.
    _ نه سپیده، خواهش می کنم مسئولیت به این بزرگی رو به گردن من ننداز. من حرفهامو همون دیشب بهت زدم حالا تصمیم با خودته.
    _ آخه من چی بگم؟ یعنی توقع داری به خاله اینا بگم نیان خونه مون؟
    _ مادر جون اومدن این دفعه با دفعه های قبلی فرق داره. اینا می خوان بیان خواستگاری، شاید هم بله برون. پس بهتره خوب فکرهاتو بکنی.
    _ مادر بخدا عقلم دیگه به جایی قد نمیده. هر کاری خودتون صلاح می دونید انجام بدید، من نظر شما رو قبول دارم.
    _ پس اگه بگم امشب پاشن بیان اینجا تو مخالفتی نداری؟
    _ چاره ای ندارم. حالا بگین پاشن بیان تا من یه فکری به حال اون موقع بکنم.

    * * *

    غروب بود و فرصت زیادی تا آمدن خانوادۀ خاله باقی نمانده بود. دوباره همان لباس ماکسی شکلاتی رنگی را که دیشب پوشیده بودم به تن کردم و خودم را با خواندن دفترچه خاطرات فرشاد سرگرم نمودم. سیامک که تازه از موضوع خواستگاری فرشاد با خبر شده بود در حالی که به شدت عصبانی بود وارد اتاقم شد و با داد و فریاد گفت: " سپیده مگه تو به کیوان قول ازدواج ندادی؟ از نظر کیوان همه چیز تموم شده اس چرا می خوای با سرنوشت اون بازی کنی؟ هیچ فکر کردی اگه کیوان بفهمه تو اونو دست انداختی چه بلایی سر میاد؟ بابا یه کمی انصاف داشته باش آخه تو چقدر بی عاطفه ای؟! "
    سیامک با عصبانیت سر من داد می کشید اما من با تظاهر به خونسردی روی تخت لم داده بودم و توجهی به او نمی کردم. سیامک که از خونسردی من کلافه شده بود دفترچۀ خاطرات فرشاد را از دستم بیرون کشید و این بار با صدای بلندتری گفت: " سپیده تو چت شده؟ از دیشب تا حالا چه اتفاقی برات افتاده که اینقدر عوض شدی؟ تو اصلا متوجه کارهای خودت نیستی. چرا با زندگی خودت و یه جوون دیگه این طوری بازی می کنی؟ سپیده احساساتی نشو! بخدا فرشاد لایق تو نیست. بابا اون یه آدم کوته فکر و احساساتیه. پس فردا تو زندگی پدرتو در میاره. تو چرا نمی خوای این چیزها رو بفهمی؟ "
    به صورت سیامک نگاه کردم و گفتم: " سیامک بی خودی حرص نخور من می دونم تو خیر و صلاح منو می خوای، اما من هر چی فکر کردم نتونستم خودمو راضی کنم که با کیوان ازدواج کنم. می دونی چرا؟ اتفاقا به خاطر همون احساسی که تو فکر می کنی من بویی ازش نبردم. یعنی به خاطر عاطفه و انسانیت. من دیشب از کیوان یه فرصت خواستم تا بیشتر در مورد پیشنهاد ازدواجش فکر کنم در عوض کیوان ازم قول گرفت فقط در صورتی بهش جواب مثبت بدم که از صمیم قلب عاشقش شده باشم. سیامک من نمی خوام به کیوان دروغ بگم چون من عاشق کیوان نیستم، خودتم اینو می دونی، پس ازدواج من و کیوان منتفیه. من برای خوشبختی اش دعا می کنم و آرزو می کنم خدا یه زن خوب و شایسته نصیبش کنه. از طرف من ازش عذر خواهی کن و بگو متاسفم که نتونستم بده کاری ها مو بهش پس بدم. من واقعا نمی تونم کیوان رو به آرزوش برسونم. از این بابت خیلی هم متاسفم. "
    سیامک با دلسوزی گفت: " مطمئنی پشیمون نمی شی؟ "
    سرم را پایین انداختم و گفتم: " نه سیامک باور کن مطمئن نیستم. "
    _ خدای من! پس امیدوارم زمانی پشیمون بشی که هنوز راه چاره ای برات وجود داشته باشه. زمانی که همه ی پل های پشت سرت رو خراب نکرده باشی.
    سیامک دیگر چیزی نگفت. دفترچۀ فرشاد را به گوشه ای انداخت و با همان حالت عصبی بیرون رفت. کمی بعد صدایش را شنیدم که فریاد زد:
    " امشب منتظر من نباشید چون من بر نمی گردم خونه! "


    * * *

    فرشاد عاقبت به خواستگاری ام آمد. او را از همان مخفیگاهی که در آشپزخانه داشتم دیدم. سر حال و سرخوش بود. دسته گل بزرگی هم در دستش گرفته بود و خوب خودش را آراسته بود.
    دقایقی بعد با شنیدن صدای مادر که به سالن پذیرایی احضارم کرد فنجان ها را پر کردم و با قدمهایی آهسته از آشپزخانه بیرون آمدم و در آستانۀ سالن پذیرایی به همه سلام کردم. تعارف چای را از شوهر عمه بزرگ فرشاد شروع کردم که همه او را " حاجی محمود " صدا می کردند و بعد از او مقابل مسعود خان و پدر ایستادم. دو نفر از مهمان های مرد را نمی شناختم ولی حدس زدم آنها باید شوهران دختر عمه های فرشاد باشند. به هر حال بعد از تعارف کردن چای به آن دو رو به روی فرشاد ایستادم. کت و شلواری که به تنش کرده بود درست همرنگ پیراهن خودم بود و در آن لباس قیافه ی قشنگی پیدا کرده بود. سرش ا بالا گرفت و ضمن برداشتن چای گفت: " مرسی عروس خانم. "
    در جوابش چیزی نگفتم. فقط لبم را به دندان گرفتم و باز احساس گناه بود که به دلم چنگ می زد. واقعا در مثلث عشق آرمان و فرشاد و کیوان سرگردان شده بودم و چیزی که مسلم بود یقیناً بی گناهی من بود. چون احساس علاقۀ من به هر کدام از این سه نفر گناهی را متوجه من نمی کرد. این فقط ندای وجدان من بود که هر بار به هر کدامشان تمایل پیدا می کردم بلافاصله تنم را به لرزه می انداخت و دلشوره ای غریب به دلم چنگ می زد که اجازه نمی داد خودم را خوشبخت بدانم.
    حاجی محمود یواش یواش سر صحبت را باز کرد و کم کم موضوع را به مسئلۀ ازدواج و سر و سامان گرفتن جوان ها کشاند. همسرش گیتی خانم صحبتهای شوهرش را ادامه داد و شروع کرد به تعریف و تمجید از فرشاد و گفتگوهای رسمی یواش یواش به صحبتهای معمولی دو فامیل قدیمی تبدیل شد. در این میان شش دانگ حواس من به حرفهای مهشید بود که داشت با حالت طعنه و متلک جریان خواستگاری دیشب کیوان را به رخ مادر می کشید. می گفت: " والا خاله جون فرشاد خیلی وقته که موضوع علاقه اش به سپیده رو به ما گفته بود. ما هم منتظر بودیم درس سپیده تموم بشه، کنکورش رو هم بده، بعد واسه خواستگاری بیاییم تهران. اما نمی دونستیم سپیده اینقدر برای شوهر کردن عجله داره! وگرنه همون ایام عیدی که اومده بودین اصفهان کار رو تموم می کردیم. بیچاره فرشاد از دیشب تا حالا کلی غصه خورده. آخه سپیده چرا اینقدر توقع اش بالاس و به فرشاد محل نمی ذاره؟ "
    خواستم لب باز کنم و جواب مهشید را بدم اما مادر زحمتم را کم کرد و خودش به مهشید گفت : " مهشید جون تو اشتباه می کنی. سپیده نه تنها برای شوهر کردن عجله نداره بلکه هنوز هم مخالف ازدواج کردنه. اون فقط به اصرار من و مانرت حاضر شده امشب شماها رو قبول کنه. در ثانی سپیده برای ازدواج کردن شرط و شروط داره. می گه فقط در صورتی ازدواج می کنه که خواستگارش همه ی شرایطشو قبول کنه. "
    از حاضر جوابی مادر و جواب دندان شکنی که به مهشید داد خیلی لذت بردم. زیر لب گفتم: " ای مهشید بد ذات! ببین چطور یه شبه عوض شده و ادای خواهر شوهرها رو درمیاره؟ انگار نه انگار که تا همین دیروز با هم دختر خاله بودیم. حالا دیگه خودشو گم کرده و می خواد واسه من موذی گری کنه! "
    حاجی محمود از همه خواست که ساکت باشند بعد رو به پدر کرد و گفت: " احمد آقا شما و مسعود خان چند ساله که با هم فامیل هستین و رفت و آمد دارید. خودتون بهتر می تونید با هم کنار بیایید و بی رو درواسی حرفهاتون رو به هم بزنید. "
    مسعود خان به حاجی محمود گفت: " حاجی جون احمد آقا فرشاد رو خوب می شناسه و می دونه که اون جوون خوب و سالمیه. "
    بعد رو به پدر کرد و گفت: " احمد جون اگه فرشاد رو برای دامادی دخترت مناسب می دونی من در خدمتم. از نظر خرج و مخارج زندگی و خونه و ماشین خیالت راحت باشه. خودت می دونی که خونۀ من تو اصفهان دو طبقه اس. من یه طبقه رو دربست می دم به فرشاد تا دست زنش رو بگیره و اونو ببره تو خونۀ خودش از نظر مهریه و خرید عروسی و جشن شب عروسی شون هم هر چی شما بگی باز من حرفی ندارم. حالا اگه نظرت موافقه یه جوابی به ما بده تا مام تکلیف خودمون رو بدونیم. "
    پدر همان جوابی را که دیشب به مادر کیوان داده بود برای مسعود خان تکرار کرد و گفت: " مسعود جون از نظر من فرشاد جوون خوب و مناسبیه اما نظر دخترم در این مورد شرطه. اگه سپیده موافق باشه من حرفی ندارم. "
    مسعود خان بعد از شنیدن حرف پدر رو به من گفت: " سپیده خانوم اگه ممکنه بدون اینکه خجالت بکشید نظر خودتون رو در مورد فرشاد به ما بگید. اگر حرف و درخواست خاصی هم داریدهمین جا بگید تا پس فردا حدیثی پیش نیاد. "
    آه چه احساس بدی داشتم، احساسی شبیه به خفگی. حس می کردم در حال جان کندن هستم و نفسهایم به شماره افتاده است. حتی فکرش را هم نمی کردم به این زودی در دام فرشاد گرفتار شوم. از روی ناچاری سرم را بالا گرفتم تا از پدر اجازه بگیرم و پدر با تکان دادن سرش اجازه را داد. عاقبت با هر جان کندنی که بود لبهایم را تکان دادم و گفتم: " اگه پدر و مادرم مخالفتی نداشته باشن من حاضرم با فرشاد ازدواج کنم. فقط چند تا شرط دارم که فرشاد باید اونا رو قبول کنه. "
    نگاه های حیرت زده به من خیره شدند. گفتم: " شرط اولم اینه که فرشاد اجازه بده من برم دانشگاه و درس بخونم. فرشاد تحت هیچ شرایطی حق نداره مانع ادامه تحصیل من بشه.شرط دوم اینه که فرشاد مانع معاشرتهای اجتماعی و کار کردن من نشه چون من به هیچ وجه تحمل خونه نشینی و بی کاری رو ندارم. شرط سوم هم اینه وقتی که درسم تو دانشگاه اصفهان تموم شد فرشاد باید قبول کنه که ما برگردیم تهران و همین جا زندگی کنیم.اینا شرایط من برای ازدواج با فرشاده. در مورد مهریه و جشن عروسی و این جور مسائل نظر خاصی ندارم. هر چی پدر و مادرم تشخیص بدن من حرفشون رو قبول می کنم. "
    مسعود خان که اصلا انتظار شنیدن چنین حرفهایی را نداشت با نا رضایتی و خلقی گرفته به فرشاد گفت: " شنیدی پسر جون؟ شرایط سپیده خانم رو شنیدی؟ اگه قبول می کنی زنت از روز اول زندگی برات تعیین تکلیف کنه بسم الله... بگو تا صیغه ی محرمیت رو جاری کنیم. "
    فرشاد برگشت و مرا نگاه کرد و با شیفتگی گفت: " قبول می کنم . همه رو قبول می کنم. "
    اما هنوز حرفش تموم نشده بود که من گفتم: " فرشاد تعهد لفظی کافی نیست. شرایط من باید تو عقد نامه ام ثبت بشه. همچین چیزی رو قبول می کنی؟ "
    مسعود خان این دفعه از حرفم عصبانی شد و با دلخوری گفت: " سپیده خانم مثل اینکه شما به ما اعتماد نداری و حرف ما رو حرف حساب نمی دونی. یعنی چه! این دیگه چه رسمیه؟ کی تا حالا دیده که زن برای مرد تو عقد نامه شرط و شروط بذاره؟ "
    خاله مهری که از تغییر اخلاق مسعود خان نگران شده بود گفت: " مسعود عیبی نداره، خودتو ناراحت نکن. سپیده بچه ی این دوره و زمونه اس. از بچه های این دوره و زمونه هر چی بگی برمیاد. "
    بعد رو به من گفت: " سپیده جون ما همۀ شرایط تو رو قبول می کنیم. "
    و بعد رو به پدر گفت: " احمد آقا دست کم شما دیگه مثل سپیده سختگیری به خرج نده و مهریۀ سنگینی رو براش پیشنهاد نکن. "
    پدر هم با خجالت گفت: "مهری خانم من قصد ندارم خدای نکرده مشکل پیش پاتون بذارم. حالا که سپیده شرایطش رو گفت و شما هم قبول کردید من برای مهریه نظر خاصی ندارم. مهم علاقۀ فرشاد جان نسبت به سپیده اس که اونم به ما ثابت شده. شما هر گلی زدید به سر عروس خودتون زدید. "
    خاله مهری با خوشحالی گفت: " مرسی احمد آقا. پس با اجازۀ شما و سیما جون من یه جام آینه و شمعدون و یه جلد کلام الله مجید و دویست تا سکه برای عروس قشنگم مهر می کنم. سیما جون شما که مخالفتی نداری؟ "
    مادر گفت: " نه مهری، سپیده عروس خودته خیالت راحت باشه. "
    خاله مهری با شنیدن حرف مادر با خوشحالی در کیفش را باز کرد و یک انگشتر طلای ظریف را از کیفش درآورد و رو به پدر گفت: " احمد آقا با اجازۀ شما و بقیه ی بزرگترها."
    انگشتر طلا را به دستم انداخت و در حالی که صورتم را می بوسید گفت: " سپیده جون مبارکت باشه انشاءالله به سلامتی. "
    همه به افتخار من و فرشاد که رسما با هم نامزد شده بودیم کف زدند. حاجی محمود از من خواست در کنار فرشاد بنشینم تا بتواند صیغۀ محرمیت را میان ما جاری کند. ناچاز از جا بلند شدم و با قدمهایی سنگین به طرف فرشاد رفتم و در کنارش نشستم. حاجی محمود صیغه ی عقد موقت را به مدت یک هفته میان من و فرشاد جاری کرد و طبق توافق بزگترها قرار شد خطبه ی عقد دائم ما هفتۀ بعد در جریان یک جشن عقذ کنان خوانده شود.
    پس از اینکه حاجی محمود صیغه را جاری کرد به اصرار خاله مهری همراه فرشاد به اتاق خودم رفتم تا به اصطلاح چند دقیقه ای با نامزدم تنها باشم و به این ترتیب رویاهای فرشاد به واقعیت تبدیل شد. پس از چند ساال انتظار برای اولین بار مرا بوسید و در همان حال بی محابا گریه می کرد و می گفت: " سپیده همه چیز برام مثل یه خواب می مونه. بخدا هنوزم باورم نمیشه. "
    در جوابش به آرامی گفتم: " آره فرشاد همه چیز مثل یه خواب می مونه. اصلا به واقعیت شباهتی نداره. "
    _ سپیده هنوز هم نمی خوای با صراحت بهم بگی دوستم داری یا نه؟ دلم نمی خواد فکر کنم تو بدون اینکه دوستم داشته باشی زنم شدی.
    _ فرشاد خواهش می کنم احساسات منو درک کن. من که نمی تونم فقط به فاصلۀ یه روز عاشقت بشم. خواهش می کنم منو تحت فشلر نذار.
    بوسه ای روی موهایم زد و گفت: " باشه عزیزم تا هروقت که بخوای صبر می کنم. آه سپیده من خیلی می خوامت، خیلی. "

    * * *

    روز بعد حوالی ظهر بود که پدر با منزل تماس گرفت و از من خواست که آماده شوم و منتظر سیاک بمانم تا او به دنبالم بیاید و هر دو برای پرداخت خسارت ماشینی که چند وقت پیش با آن تصادف کرده بودم به شرکت بیمه بروم.
    کمی بعد سیامک آمد. البته با ماشین خودم که تازه آن را از تمیرگاه تحویل گرفته بود.خیلی از دیدن ماشینم که درست مثل روز اول تعمیر شده بود خوشحال شدم. بلافلصله سوئیچ را از سیامک گرفتم و پشت فرمان نشستم اما سیامک خیلی غمگین بود و زیاد صحبت نمی کرد. می دانستم از من دلخور شده به همین دلیل چیزی نگفتم تا خودش سر صحبت را باز کند. سیامک بالاخره به حرف آمد اما ای کاش هیچ وقت این کار را نمی کرد چون حرفی به جز سرزنش کردن من نداشت. با حالتی عصبی گفت: " سپیده همه چیزتموم شد؟ "
    نگاهی گذرا به صورتش انداختم گفتم: " آره سیامک همه چیز تموم شد من و فرشاد با هم محرم شدیم."
    این دفعه با لحنی غمگین پرسید: " دوستش داری؟ "
    گفتم: "نمی دونم.من سیامک واقعا نمی دونم که دوستش دارم یا ازش متنفرم. "
    سیامک با عصبانیت سرم داد کشید و گفت: " چرا سپیده؟ آخه چرا با سرنرشت خودت بازی کردی؟ تو که هنوز نمی دونی دوستش داری یا نه چرا بهش جواب دادی؟ چه عجله ای برای این کار داشتی؟ تو که همیشه می گفتی حالا حالا ها نمی خوای شوهر کنی. پس چی شد که اینقدر هول شدی و بی فکر و دلیل قبول کردی که زن فرشاد بشی؟ این بود نتیجۀ اون همه وسواس و فیس و افاده؟ مگه این تو نبودی که پشت چشم نازک می کردی و می گفتی تا واسه خودت کسی نشی شوهر نمی کنی؟ فکر می کنی فرشاد با این سطح فکر پایین و این دیوونه بازی هایی که داره بهت اجازه میده ادامۀ تحصیل بدی و برای خودت اسم و رسم پیدا کنی؟ فکر می کنی بهت اجازه می ده روزی هفت قلم خودتو گریم کنی و بری روی صحنه با مردهای غریبه تاتر بازی کنی؟ آخه من نمی فهمم چه اتفاقی برای عقل و شعورت افتاده که این طوری دیوونه شدی و تصمیم گرفتی اینقدر راحت آینده تو نابود کنی. اصلا همون بهتر که از دانشگاه رفتن انصراف می دادی و توی تهران می موندی. یعنی دانشگاه رفتن اینقدر برات مهم بود که به خاطرش راضی به ازدواج با فرشاد شدی؟ یا به خاطر فرار از شکست عاطفی که داشتی حاضر شدی همچین حماقتی رو انجام بدی؟ آخه خوندن یه دفترچۀ خاطرات که نمی تونه ملاک انتخاب باشه. اونم انتخاب شوهر! سپیده من همیشه به عقل و شعور تو اطمینان داشتم اما هیچ وقت فکر نمیکردم تو در مورد فرشاد این طوری دچار احساسات بشی و اینقدر راحت خودتو به دامش بندازی."
    سیامک با حرارت حرف می زد و با هر کلمه که به زبان می آورد دنیا روی سرم خراب می شد چون به خوبی می دانستم که او حقیقت را می گوید اما حیف که هیچ چاره ای نداشتم و مجبور بودم به فرشاد اعتماد کنم چون او عاشق من بود و حالا نامزد من شده بود. چند لحظه ای در جواب سیامک سکوت کردم اما نهایتاً گفتم: " سیامک جون حرفهای تو درسته ولی من چاره ای ندارم، باید به فرشاد اعتماد کنم چون دلیلی برای محکوم کردنش ندارم. من دیشب برای ازدواج شرط و شروط زیادی گذاشتم اما اون همه رو قبول کرد. حتی قبول کرد شرایطم تو عقد نامه ثبت بشه. پس مجبورم به خاطر فرشاد از خودگذشتگی کنم و بهش یه فرصت بدم. "
    _ از خودگذشتگی کنی؟! سپیده از خودگذشتگی کنی به چه قیمتی؟ تو می خوای یه فرصت به فرشاد بدی اما ممکنه سرنوشت هیچ وقت فرصتی برای جبران اشتباهت بهت نده.
    _ مهم نیست. من خیلی وقته قمار زندگیم رو به حکم سرنوشت باختم.
    _ صحیح، پس تو می خوای با سرنوشت لجبازی کنی؟
    _ آره سیامک، می خوام همین کارو بکنم. اگه فکر می کنی کیوان می تونست شوهر ایده الی برام باشه می گم که حق با توئه. اما تو نباید از من توقع داشته باشی یه عمر از روی تظاهر به کیوان محبت کنم. کیوان از من عشق می خواد. اون می خواد که من عاشقش باشم. اما در مورد فرشاد دست کم خیالم راحته که اون حالا حالاها از من توقع نداره عاشقش بشم.
    _ سپیده فقط خدا می دونه چقدر از شنیدن حرفات متاسفم. تو داری خودتو قربونی یه احساس نا فرجام می کنی. باور کن همون استادت هم اگر می دونست تو داری به خاطر فرار از شکست عشقی که داشتی این بلا رو سر خودت میاری مسلماً بهت التماس می کرد که این کارو نکنی. اما حیف که من نمی دونم بین شما دو نفر چه مسائلی بوده که این طور روحیۀ تو رو داغون کرده و تو به خاطرش داری دستی دستی خودتو نابود می کنی.
    سیامک دیگر چیزی نگفت. فقط اشاره کرد رو به روی یک مرکز تجاری که چند متر جلوتر بود توقف کنم. خودش هم زودتر از من پیاده شد. کارمان در شرکت بیمه یکی دو ساعت طول کشید. اما نهایتاً به مقصودمان رسیدیم و شرکت بیمه خسارت را پرداخت کرد.
    در راه برگشتن به خانه سیامک لب از لب باز نکرد و تمام مدت ساکت بود.من هم تلاشی برای به حرف آوردنش انجام ندادم چون می دانستم سیامک حرفی به جز سرزنش کردن ندارد. در همان لحظات بود که موبایلش زنگ زد. سیامک پس از اینکه تلفن را جواب داد گفت مقابل یه ساختمان پزشکان که در سر راهمان بود توقف کنم. ماشین را به حاشیه ی خیابان آوردم و سیامک در حال پیاده شدن گفت: " اگه فکر می کنی حوصله اش رو نداری منتظرم بمونی می تونی بری. من خودم میام. "
    گفتم: " نه سیا برو به کارت برس. منتظرت می مونم. "
    سیامک رفت و من برای اینکه حوصله ام سر نرود پخش ماشین را روشن کردم. در همان لحظه به طور اتفاقی چشمم به پدر کیوان افتاد که از ساختمان پزشکان بیرون آمد. در نگاه اول شک کردم که خودش باشه اما وقتی نزدیکتر شد و از کنار ماشینم رد شد مطمئن شدم که خودش بود. ولی فکر می کنم او مرا ندید چون بی تفاوت از کنار ماشینم رد شد و رفت. پیش خودم گفتم: " شاید محل کارش تو این ساختمونه. "
    به هر حال زیاد کنجکاوی نکردم و تصمیم گرفتم این موضوع را بعدا از سیامک بپرسم.
    وقتی یکبار دیگر به ساعت نگاه کردم در عین نا باوری متوجه شدم حدود یک ساعت از رفتن سیامک گذشته ولی هنوز خبری از او نبود. حوصله ام سر رفته بود و از گوش دادن به آوازهای تکراری خسته شده بودم. ناچار موبایلم را برداشتم و شماره ی موبایل سیامک را گرفتم بلکه بپرسم تا کی باید منتظرش بمانم؟ اما در کمال شگفتی صدای دختر جوانی را شنیدم که به جای سیامک تلفن را جواب داد! حدس زدم شماره را اشتباه گرفتم چون حتی تصورش را هم نمی کردم گوشی موبایل سیامک دست دختر غریبه ای باشد که برای من نا شناس بود. به همین دلیل زود تلفن را قطع کردم. اما در عین حال خیلی کنجکاو شده بودم و نمی توانستم نسبت به این قضیه بی تفاوت باشم. دوباره شمارۀ سیامک را گرفتم و منتظر شدم تا او تلفن را جواب بدهد اما وقتی برای بار دوم صدای همان دختر را شنیدم باور کردم که گوشی سیامک واقعاً همراه خودش نیست! بدم نمی آمد چند کلمه ای با آن دختر حرف بزنم: " الو؟ من با سیامک کار دارم. ممکنه باهاش صحبت کنم؟ "
    _ می بخشید سوال می کنم شما؟
    _ من خواهرش هستم. لطفاً گوشی رو بدین بهش!
    _ اوه پس شما خواهر سیامک هستید! می بخشید نشناختمتون. راستش سیامک الان پیش من نیست.
    _ نیست؟ ولی سیامک همین چند پیش از من جدا شد و گفت که منتظرش بمونم. وقتی از من جدا می شد گوشی موبایلش رو بسته بود به کمرش!
    _ آره. سیامک حدود یه ساعت پیش اومد اینجا ولی هنوز تو اتاق دکتره. فکر می کنم حدود ده دقیقه دیگه کلاسش تموم می شه.
    _ خانوم خیلی عذر میخوام ولی من چیزی از حرفهای شما سردر نیاوردم! اگه ممکنه حتما به سیامک یادآوری کنید من پایین منتظرشم.
    دقایقی بعد سیامک را دیدم که به حالت دو از ساختمان پزشکان بیرون آمد. همین که سوار شد با عصبانیت گفتم: " سیامک هیچ معلومه تو کجایی؟ بابا یه ساعته منو معطل گذاشتی. واقعا که خیلی بی فکری. "
    _ حق با توئه، اما دست خودم نبود. باید تا آخر جلسه می موندم و به حرفهای استادمون گوش می کردم.
    _ سیامک به من نگفته بودی دوست دختر داری! ببینم، این دختره که تلفن هاتو جواب می داد کی بود؟
    _ دوست دختر؟ نه بابا اون فقط همکلاسیمه. اسمش هم نغمه اس.
    _ صحیح. اما نغمه خیلی خودمونی در موردت حرف می زد.
    _ ولی این دلیل نمی شه که دوستی من و نغمه حالت خاصی داره.
    _ پس بگو گوشی موبایلت دست نغمه چی کار می کرد؟
    _ یکی از استادامون تو این ساختمان پزشکان مطب داره. نغمه منشی مطب استادمه. اینکه چرا موبایلم رو دادم دست نغمه هم دلیل خاصی نداره چون من منتظر تماس یه نفربودم که اتفاقاً نغمه هم اونو می شناسه. به خاطر همین گوشیمو دادم به نغمه تا زمانی که من تو اتاق دکترم تلفن هامو جواب بده. باز هم باید توضیح بدم؟
    _ از کجا باور کنم که راست می گی؟
    _ ای بابا. من چرا باید بهت ثابت کنم که راست می گم یا نه؟ اصلا چرا اینقدر به این مسئله حساس شدی و دوست داری از ابطه ی بین من و نغمه سردربیاری؟
    _ هیچی فقط کنجکاو شدم بدونم تو چه احساسی نسبت به نغمه داری. آخه فکر نمی کردم تو هم یه روز گرفتار بشی.
    این بار نگاه سیامک غمگین شد و با لحن پر حسرتی گفت: " سپیده باور کن هیچ رابطۀ خاصی بین من و نغمه وجود نداره. نغمه اصلا توجهی به من نداره چون که اون عاشق کیوانه. "
    با تعجب گفتم: " کیوان؟ ببینم کیوان می دونه نغمه عاشقشه؟ "
    _ آره. کیوان خیلی خوب می دونه که نغمه دوستش داره.
    _ نغمه چطور؟ می دونه کیوان علاقه ای بهش نداره؟
    سیامک با افسوس گفت: " آره نغمه می دونه کیوان هیچ علاقه ای بهش نداره. نغمه حتی می دونه کیوان تو رو دوست داره. "
    با حیرت گفتم: " ولی نغمه از کجا می دونه کیوان منو دوست داره؟ اون که منو نمی شناسه. هیچ وقت هم منو ندیده. "
    سیامک که معلوم بود خیلی شرمنده شده سرش را پایین انداخت و گفت: " من اینو بهش گفتم چون می خواستم نغمه رو قانع کنم عشق و علاقه اش نسبت به کیوان محکوم به شکسته. "
    از شنیدن حرف سیامک شوکه شدم. تازه می فهمیدم سیامک چرا آنقدر اصرار داشت من با کیوان ازدواج کنم. او می خواست با این کار کیوان را از سر راه خودش بردارد و باخیال راحت نغمه را تصاحب کند. برگشتم و یکبار دیگر نگاهش کردم. این اولین بار بود که سیامک را تا این حد عاشق و احساساتی می دیدم. با دلسوزی گفتم: " سیامک خیلی متاسفم. من خیلی دیر موضوع رو فهمیدم اما تقصیر خودته. آخه چرا تا حالا چیزی بهم نگفته بودی؟ به نظرت من می تونم نغمه رو راضی کنم که تو رو دوست داشته باشه و بهت فکر کنه؟ "
    فقط یک کوچه با خانه فاصله داشتیم. سیامک با ناراحتی گفت: " نه سپیده از دلسوزیت متشکرم اما از دست تو هم کاری بر نمیاد چونکه نغمه هم درست مثل خودت لجبازه. مسلماً اگر بفهمه تو با یکی دیگه نامزد کردی و از تهران رفتی امکان نداره دست از سر کیوان برداره. من نغمه رو از دست دادم، اون خیلی عاشق کیوانه. "






    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  18. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 4 از 11 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/