نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 105

موضوع: رمان همراز عشق | سهیلا باقری

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم ( 16 )

    روزهای اول ازدواجمون هیچ وقت با صراحت رو راستی بهش نگفته بودم که ازش خوشم نمیاد چون نمی خواستم به اصطلاح غرورشو جریحه دار کنم، من واقعا نیت خیر داشتم. اگر میترا زن زندگی می شد، اگه عوض می شد و پابند من می شد، شاید هنوزم باهاش زندگی می کردم. من حاضر بودم هر کاری انجام بدم تا ازش یه زن زندگی بسازم. حتی بعد از اینکه بچه مون به دنیا اومد سعی کردم بیشتر از گذشته بهش محبت کنم تا به خونه و زندگیش دلبسته بشه و مادر خوبی برای بچه ام بشه. اما چی کار کنم که ذات خرابش بهش اجازه نمی داد که مثل یه انسان رفتار کنه و محبت های منو درک کنه.
    هنوز چند ماه از تولد بچه مون نگذشته بود که بهونه گیری هاش شروع شد. دائم بهونه می گرفت تا یه جوری منو راضی کنه که بریم اروپا. می دونی از کی خواب و خیال اروپا و مهاجرت به کله اش زد؟ از وقتی برادر مفنگی و بی غیرتش زن و بچه شو فرستاد اتریش تا بعد از چند ماه اقامت تو اروپا ویزای آمریکاشون ردیف بشه و همه برن آمریکا. حالا این وسط میترا هم بلای جون من شد که آرمان بیا ما هم مثل خانواده داداش بهمن بریم اروپا و پی گیر ویزای آمریکا بشیم.
    خانم رو باش! یکی نیست بهش بگه من توی این شهر و محیط زندگی مقید با این همه قانون و محدودیت نمی تونم تو رو کنترل کنم چه برسه به اروپا با اون همه آزادی و امکانات! آخ که اگه تو تمام عمرم یه کار عاقلانه انجام داده باشم همین بود که هیچ وقت قبول نکردم خودمو آواره دیار غربت کنم و بازیچه ی دست میترا باشم.
    خدای من، آرمان آنقدر عصبی و آشفته بود که احساس می کردم ممکن است جا در جا سکته کند و از پا بیفتد. خیلی نگران سلامتی اش بودم. به قصد دلجویی گفتم: " آرمان، عزیزم خونسرد باش. هیچ احتیاجی نیست که تو اینقدر عصبی باشی. من تمام حرفهاتو باور می کنم. از مرد خوب و با وجدانی مل تو انتظار دیگه ای نمی شه داشت. تو قطعا به خاطر انسانیت با میترا ازدواج کردی. حالا خواهش می کنم خونسرد باش و آرامش خودتو حفظ کن. "
    سرش را در میان دستهایش پنهان کرد و ادامه داد: " سه ساله که زندگی برام جهنم شده. ازدواج من و میترا حماقت محض بود. با این حال من برای طلاق دادن میترا پیشقدم نشدم. این خودش بود که از من خواست طلاقش بدم و راحتش کنم. ولی من باز به خاطر بچه ام این کار رو نکردم. نه تنها طلاقش ندادم بلکه میترا رو برای طلاق گرفتن زجر دادم چون نمی خواستم خیلی زود به خواسته هایش برسه و من و میترا حدود شیش ماهه که دور از هم زندگی می کنیم. اینجا خونه من نیست. من برای فرار از اون اینجا زندگی می کنم چون دیگه طاقت اینو ندارم که چشمم تو چشمش بیفته. تو این شیش ماهی که میترا تقاضای طلاق کرده هر دفعه به یه بهونه از رفتن به دادگاه شونه خالی کردم. چند ماه کارش رو به تاخیر انداختم. تا اینکه... تا اینکه با تو آشنا شدم. وقتی برای اولین بار به صورت پاک و معصوم تو نگاه کردم و چهره ی دخترونه ات رو دیدم که چطور از شرم صحبت با یه مرد غریبه رنگ و وارنگ می شد بی اختیار قلبم لرزید و عاشق نجابتت شدم. تو زیبا بودی و نجیب و خیلی هم فهمیده. همین برام کافی بود که تمام افکارمو بهت ببازم و حتی برای یه لحظه از فکر کردن بهت غافل نشم. فقط خدا می دونه چند دفعه تصمیم گرفتم ازت خواستگاری کنم اما هر دفعه به خاطر ترس بود که چیزی نمی گفتم. می ترسیدم بعد از شنیدن حرفهام ازم دلگیر بشی و ترکم کنی. می ترسیدم تحمل اینو نداشته باشی که یه مرد زن و بچه دار ازت خواستگاری کنه. پس چیزی نگفتم و صبر کردم تا طلاق من و میترا ثبت بشه بعد باهات صحبت کنم. اما تمام مدت نگران این بودم که مبادا دیر بشه و تو رو از دست بدم. وقتی بهم گفتی خواستگارهای دیگه ای هم داری که منتظر جوابتن دیگه صلاح ندونستم بیشتر از این معطل کنم. همون موقع تصمیم گرفتم خیلی زود همه چی رو بهت بگم و ازت بخوام که حرفهای منو باور کنی و بدونی که من قربونی انسانیتم شدم. سپیده، میترا منو نمی خواد. این میتراس که طلاق می خواد. من خیلی احمق بودم که این بازی مسخره رو شیش ماه ادامه دادم. ای کاش توی همون دادگاه اول رضایت می دادم و خودمو برای همیشه از شر میترا راحت می کردم. با این حال خدا رو شکر که هنوز فرصت جبران خطاهامو دارم. فکر می کنم کار درستی کردم که دیروز رفتم دادگاه و به حکم طلاق رضایت دادم. من به عشق تو این کار رو کردم. حالا تمام خواهشم اینه که با من بمونی و همدم و شریک زندگیم باشی. یعنی دارم ازت خواستگاری می کنم. تو حاضری بعد از اینکه طلاق من و میترا ثبت شد با من ازدواج کنی و خانوم خونه من بشی؟ "
    خدای من! آرمان داشت ازم خواستگاری می کرد! از صمیم قلب حاضر بودم با او ازدواج کنم. من خود آرمان را می خواستم، گذشته اش اصلا برایم مهم نبود. فقط نگران این بودم که مبادا پدر و مادر یا سیامک با ازدواج من و آرمان مخالفت کنند. البته این را می دانستم اگر آرمان میترا را طلاق می داد و پای زن دیگری در میان نبود در آن صورت می توانستم با کمی اصرار و التماس آنها را راضی کنم که آرمان را به عنوان شوهر من قبول کنند. یکبار دیگر به چشمهایم نگاه کرد و گفت: " با من ازدواج می کنی؟ "
    چقدر برای این لحظه انتظار کشیده بودم. با صدایی که از فرط هیجان و خوشحالی می لرزید گفتم: " با کمال میل. آرمان این نهایت آرزوی منه که یه روزی باهات ازدواج کنم و برای همیشه با تو زندگی کنم. "
    سرش را پایین انداخت و گفت: " متشکرم. سپیده من مطمئنم که با تو خوشبخت می شم. آرزو می کنم سعادت خوشبخت کردن تو را داشته باشم. "
    آه چه احساس دلنشینی داشتم. چقدر احساس سبکی می کردم. آرمان از من خواستگاری کرده بود و من از همان لحظه او را به چشم شوهر آینده ام نگاه می کردم. آرمان هم سرش را بالا گرفت و به من نگاه کرد. یک دسته از موهایم که روی چشمم افتاده بود را کنار زد و گفت: " بعد از اینکه دادگاه حکم طلاق رو صادر کرد و میترا از ایران رفت میام خونه تون و تو رو از پدر و مادرت خواستگاری می کنم. شاید این قضیه یکی دو هفته طول بکشه. از نظر تو اشکال نداره؟ "
    با همان حالت ناباور گفتم: " نه اشکالی نداره. تا هر وقت که بخوای منتظرت می مونم. "
    نفس عمیقی کشید و گفت: " خدایا شکرت چقدر راحت شدم. خب حالا بگو شام چی میل داری؟ من باید برای جواب مثبتت حسابی بریز و بپاش کنم. "
    _ نه آرمان احتیاجی نیست که به زحمت بیفتی. یه شام ساده سفارش بده چون من فرصت زیادی ندارم. به پدرم قول دادم راس ساعت هشت خونه باشم.
    نگاهی به ساعت انداخت و گفت: " این طوری که خیلی بد شد. فقط یک ساعت دیگه مونده. "
    _ پس زود بشین پای تلفن و سفارش بده.
    _ باشه اما اینو بدون امکان نداره اجازه بدم این موقع شب با تاکسی برگردی خونه. امشب خودم می رسونمت. تو هم نباید برام بهونه بیاری.
    _ خیلی خب، حالا زود سفارشت رو بده. از بس غش و ضعف کردم دیگه هیچ انرژی برام نمونده.
    با لبخند از جا بلند شد و پای تلفن نشست و سفارش شام داد.


    * * *

    در راه برگشتن به خانه آرمان در سکوت سیگار می کشید و من با نگاهی لبریز از عشق و نیاز به او خیره شده بودم. باورم نمی شد که رویاهایم به واقعیت پیوسته و آرمان از من خواستگاری کرده است. همان طور که به روز با شکوه عروسی ام با او فکر می کردم پلکهایم را روی هم گذاشتم و آرامش بی نظیری داشتم. در همان لحظه صدایش را شنیدم که گفت: " خوابت میاد سپیده؟ "
    گفتم: " نه. دارم فکر می کنم. "
    _ به چی فکر می کنی؟
    _ به چیزهای خوب.
    چشمهایم را باز کردم و به طرفش برگشتم و متوجه شدم بدون توجه به موقعیت اش به من خیره شده است. گفتم: " حواست به رانندگیت هست یا بدت نمیاد ماشینت به حال و روز ماشین من بیفته؟ "
    خندید و گفت: " نه خانوم قشنگه. اصلا دلم نمی خواد همچین اتفاقی بیفته. "
    _ پس بهتره موقع رانندگی حواست رو خوب جمع کنی. این سفارش همیشگی منه.
    _ باشه عزیزم. حالا بگو از کدوم طرف باید برم؟
    چند خیابان بیشتر با خانه فاصله نداشتیم. گفتم: " مستقیم برو سر چهار راه اول نگه دار. "
    با شیطنت گفت: " یعنی خونه تون وسط چهار راهه؟ "
    از خدا خواسته گفتم: " چی شده آرمان؟ اشکالی تو هوش و حواست پیش اومده یا با من شوخیت گرفته؟"
    خندید و گفت: " فکر می کنم جفتش با هم یقه مو گرفته. "
    نفس راحتی کشیدم و گفتم: " حالا خوبه که سر حال اومدی وگرنه امشب از فکر و خیال تو خوابم نمی برد آخه یه ساعت پیش خیلی عصبانی بودی. "
    باز دگرگون شد و با حالتی عصبی گفت: " دیگه فکرشم نکن، قضیه میترا برای من تموم شده اس. من فراموش کردم یه همچین آدمی تو زندگیم وجود داشته یا وجود دارو. خواهش می کنم تو هم همین کار رو بکن. یعنی قضیه میترا رو به طور کل فراموش کن. "
    یواش یواش سرعتش را کم کرد و گفت: " منظورت همین چهار راه بود؟ "
    _ آره خیلی از لطفت متشکرم. به خاطر همه چی متشکرم.
    با حالت قشنگی نگاهم کرد و گفت: " سپیده تو همیشه به نظرم قشنگ و ملیح می اومدی اما امشب در نظرم قشنگ تر از همیشه ای. من آرزوی ازدواج با تو رو دارم، تو یه دختر فوق العاده ای. عزیز دلم برو، ولی یادت باشه من امشب و هر شب به فکرتم تا روزی که عروسم بشی و پا بذاری تو خونم. "
    طنین پر تمنای صدایش قلبم را به لرزه انداخت. در جواب ابراز محبتش گفتم: " متشکرم اینا همش نظر لطفته. تو هم به اندازه یه دنیا خوب و دوست داشتنی هستی. امیدوارم بتونم محبتهاتو جبران کنم. "
    با شیطنت گفت: " برو. تا خونه تون نگات می کنم که یه وقت ازم ندزدنت. "
    _ تو رو خدا این طوری حرف نزن می ترسم!
    _ نترس من همیشه مراقبتم، شب خوش.
    با ناز لبخندی زدم و گفتم: " متشکرم شوهر آینده، شب خوش. "
    قبل از اینکه کلید را به در بیندازم برای آرمان دست تکان دادم و او با زدن یک بوق خداحافظی کرد و رفت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/