فصل دوم ( 11 )
وقتی به خانه رسیدم با اشتیاق پشت میز نشستم و سعی کردم افکارم را متوجه داستان جدیدم بکنم. خوشبختانه موضوع کلی داستان را قبلا نوشته بودم و می دانستم داستان از کجا شروع می شود و به کجا ختم می شود. همان طور که در مورد آننن سوژه فکر می کردم مطالب قشنگی به ذهنم می رسید. برای اینکه آنها را فراموش نکنم منتظر فردا نشدم. دستم بی اختیار روی کاغذ می لغزید و جملات پی در پی روی کاغذ متولد می شد. صبح روز بعد هم بلافاصله بعد از اینکه از خواب بیدار شدم پشت میز نشستم و تا غروب بی وقفه مشغول نوشتن بودم. روز بعد و روزهای بعد هم به همین ترتیب گذشت. تا اینکه بالاخره در نیمه شب جمعه کار نوشتن داستانم تمام شد! حتی خودم هم باورم نمی شد که به این سرعت کار را تمام کرده باشم اما نهایتا از اینکه پس از چهار روز تلاش شبانه روزی کار نوشتن داستانم به پایان رسیده بود خیلی خوشحال بودم. دلم می خواست هر چه زودتر سپیده ی صبح شنبه نمایان شود تا دوباره به دیدنش بروم و عکس العملش را از تمام شدن این رمان خاطره ساز تماشا کنم.
* * *
صبح روز شنبه با نگاهی به تقویم متوجه شدم هفته ی دیگر جواب کنکور اعلام می شود. چشمهایم را بستم و آرزو کردم که در کنکور قبول شده باشم چون به هیچ وجه طاقت خانه نشینی و بیکاری را نداشتم. بعد گوشی تلفن را برداشتم و شماره ی نمایشگاه پدر را گرفتم و از او خواستم یک ماشین برایم بفرستد. راننده ای که پدر فرستاده بود به سرعت برق و باد مرا به آموزشگاه رساند طوری که هنوز زمان زیادی تا شروع کلاس باقی مانده بود. برای اینکه خودم را سرگرم کنم در گوشه ای از حیاط نشستم و سرگرم بازخوانی داستانم شدم. در همین حین نگاهم متوجه ماشین آرمان شد که وارد پارکینگ آموزشگاه شد و چند لحظه بعد هم خودش را دیدم که از ماشینش پیاده شد. به راستی خواستنی بود و من خودم را به احساسی که نسبت به او داشتم محتاج می دانستم. آرمان تمام زندگی من بود. بی نهایت دوستش داشتم و آرزو می کردم او یک روز از من خواستگاری کند و من همسرش و شریک زندگی اش بشوم.
دقایقی بعد زنگ شروع کلاس به صدا درآمد و آرمان در آستانه ی در ظاهر شد. دخترهای کلاس به احترامش سر پا ایستادند و او با خوشرویی به همه سلام کرد. مثل همیشه آرام و متین کیف دستی اش را روی میز گذاشت اما قبل از اینکه تدریس را شروع کند گفت: " بچه ها لازمه بهتون بگم امروز زمان کلاس یه مقدار کوتاه تر از جلسه های قبلیه و کلاس زودتر از وقت همیشگی تعطیل می شه. پس خواهش می کنم امروز بیشتر حواستون رو به کلاس بدید تا برنامه مون زیاد بهم نخوره. "
با شنیدن این خبر بی گمان کنترل حواسم از دستم خارج شد. بی تاب بودم هر چه زودتر زنگ تفریح برسد و علت این تغییر برنامه را از او بپرسم. و بالاخره زنگ زده شد اما آرمان هنوز پشت میزش نشسته بود سرگرم یادداشت کردن مطلبی بود. کمی صبر کردم تا کارش تمام شد. بعد از جا بلند شدم و روبرویش ایستادم و آهسته گفتم: " سلام. "
سرش را بالا گرفت وبا لبخندی گفت: " سلام خانوم قشنگه. این دفعه از کارت خوشم اومد چون زیاد دیر نکردی و چشم به راهم نذاشتی. "
خدای من، چقدر عاشقش بودم. دلم با هر نگاهش به لرزه می افتاد. از پشت میزش بلند شد و گفت: " حالت چطوره؟ ورم پیشونی ات خوب شد؟ "
با لبخندی گفتم: " آره بهترم. "
_ ماشینت چطوره؟ هنوز درست نشده؟
_ نه هنوز درست نشده. اتفاقا همین امروز این سوال رو از پدرم پرسیدم. پدرم گفت تعمیر ماشینم دو سه هفته ی دیگه کار داره.
_ اوه اوه. مثل اینکه بد جوری به ماشین زبون بسته خسارت زدی.
خندیدم و گفتم: " آره اما باور کن من اون قدرهام مقصر نبودم. فکر می کنم ایراد از بدنه ی ضعیف ماشینم بوده. "
آرمان هم خندید و تعارف کرد که وارد اتاق آقای اصلانی بشوم. خوشبختانه آقای اصلانی در اتاقش حضور نداشت. از فرصت استفاده کردم و گفتم: " می تونم یه سوال ازت بپرسم؟ "
_ البته.
_ چرا امروز کلاس رو زود تعطیل می کنی؟ مشکلی پیش اومده؟
_ نه مشکل خاصی پیش نیومده. علتش اینه که امروز راس ساعت پنج بعد از ظهر از با یه دوست قرار ملاقات دارم. بنده ی خدا راهی شهرستانه. نتونستم قرار رو بهم بزنم.
جعبه ی شیرینی را که روی میز آقای اصلانی بود برداشت و دوباره برگشت و با شیطنت گفت: " بهتره تا مجید نیومده از خودمون پذیرایی کنیم. "
گفتم: " این شیرینی به چه مناسبته؟ "
با خنده گفت: " این شیرینی پسر دار شدنه مجیده. "
بعد با لحن شوخی گفت: " امان از خصلت این اصفهانی ها. می بینی، آقا پسر دار شده و به جای اینکه بهمون شیرینی بده گز اصفهان برامون آورده. خدا رو شکر لا اقل دلش اومد همین یه جعبه رو بیاره!"
گفتم: " خب به هر حال مبارکش باشه، انشاءالله دامادی پسرش. "
چشمکی زد و گفت: " خدا پسر خوشگلی هم بهش داده. البته شانس آورد که بچه اش پسر شد چون مجید یه دختر کوچیک هم داره. "
همان طور که گز را از جعبه بر می داشتم گفتم: " آرمان من کار نوشتن اون رمان رو تموم کردم. "
با تعجب گفت: " چی گفتی؟ "
_ گفتم تموم شد.
_ شوخی نکن، امکان نداره.
_ باور کن راست می گم تموم شد.
لبخندی زدم و پوشه ای را که نوشته هایم داخل آن بود روی میز گذاشتم. با اشتیاق پوشه را برداشت و گفت: " سپیده! چطور تونستی؟ "
_ فقط به خاطر اینه بهت قول داده بودم تمومش کردم.
_ اما من نمی خواستم تو به خاطر من به زحمت بیفتی. می تونم حدس بزنم تمام مدت مشغول نوشتن بودی، آره؟
_ تقریبا. اما باور کن اصلا احساس خستگی یا کسالت نکردم. بر عکس خیلی هم سر حال بودم.
هنوز متعجب نگاهم می کرد. در همان حال زمزمه کرد: " شناختت خیلی مشکله. عجب پشتکاری داری! "
خندید و گفتم: " یادت میاد وقتی ازم پرسیدی چرا نقاشی صورتت برام با اهمیته بهت چی گفتم؟ "
از شنیدن حرفم به فکر فرو رفت ولی نمی دانم چه برداشتی کرد که باز نگاهش غمگین شد. آهسته گفتم: " حالت خوبه آرمان؟ چرا از حرفم ناراحت شدی؟ "جوابم را نداد. فقط گفت: " سپیده تو بی نظیری. "
چقدر عاشقانه نگاهم کرد. اما حیف که باز حرفش را نا تمام گذاشت و موضوع صحبت را عوض کرد و گفت: " یه سورپریز برات دارم حدس بزن. "
با خنده گفتم: " چقدر زود می خوای تلافی کنی. "
آرمان هم خندید. گفت: " برای فردا دو تا بلیط افتخاری تاتر دارم. دعوتمو قبول می کنی. "
_ دعوتت خیلی وسوسه انگیزه.
_ پس بیا و خوشحالم کن.
_ چه ساعتی؟
_ فکر می کنم چهار بعد از ظهر.
_ البته که میام.
دوباره نگاهی به نوشته هاین انداخت و گفت: " فردا حوالی ظهر بیا دفتر هفته نامه تا با هم بریم پیش همون دوستم که ناشره و راجع به چاپ این رمان باهاش صحبت می کنیم. "
هنوز حرفش تمام نشده بود که زنگ شروع کلاس به صدا درآمد. در حالی که کتش را می پوشید ادامه داد: " پس قرارمون باشه برای فردا حوالی ظهر، باشه؟ "
_ باشه.
_ آه یه چیز دیگه. فردا بعد از تاتر شام مهمون منی. اگه می خوای با خانواده ات هماهنگ کنی بهشون بگو بعد از شام بر می گردی چون من کلی حرف دارم که می خوام باهات بزنم.
_ آرمان!
_ جون آرمان؟
_ می خوام بگم تو هم بی نظیری.
_ خدا رو شکر بازم یه تفاهم دیگه.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)