نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 105

موضوع: رمان همراز عشق | سهیلا باقری

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم ( 10 )

    آهی کشیدم و گفتم: " چیزی نیست. راستی آرمان داستانی که سر کلاس جلسه قبل نوشتم چه سرنوشتی پیدا کرده؟ چرا داستانمو بهم پس ندادی؟ "
    با دستپاچگی گفت: " اوه چه خوب شد یادم انداختی. ببین سپیده، من در ارتباط با داستانت یه پیشنهاد برات دارم. سوژه داستانت خیلی بکر و نابه. پیشنهاد می کنم به داستانت شاخ و برگ بیشتری بدی و یه رمان ازش بنویسی. "
    _ رمان؟ اما من تجربه اش رو ندارم. آخه تا حالا رمان ننوشتم.
    _ خب حالا بنویس. بالاخره باید از یه جا شروع کنی.
    _ پیشنهادت خیلی جالبه. فکر می کنی کارم چقدر طول بکشه؟
    _ این دیگه بستگی به خودت داره که چقدر وقت و انرژی براش بذاری اما حدس می زنم اگه کارتو جدی دنبال کنی نهایتا یک ماه طول می کشه.
    از شنیدن حرفش به فکر افتادم. گفتم: " ولی آرمان من پشت کنکوری ام. البته خیلی به قبول شدنم تو دانشگاه مطمئنم. به خاطر همین فکر نمی کنم فرصتی داشته باشم که بتونم کار نوشتن اون رمان رو تموم کنم. "
    با خوشحالی گفت: " واقعا می خوای ادامه تحصیل بدی؟ "
    _ البته.
    _ خب تو چه رشته ای؟
    _ تاتر، بازیگری، سینما.
    _ ولی تا حالا بهم نگفته بودی دوست داری هنرپیشه بشی!
    _ فرصتی پیش نیومده بود، اما هر چی به آخر تابستون نزدیک می شیم دلشوره ی منم برای اعلام نتایج بیشتر می شه.
    _ نگران نباش تو حتما قبول می شی. حتی اگر یه درصد هم احتمال بدیم که قبول نشی من هنرپیشه های زیادی رو می شناسم که می تونم تو رو به اونا معرفی کنم.
    _ خیلی از لطفت متشکرم اما من ترجیح می دم فوت و فن بازیگری رو توی دانشگاه یاد بگیرم.
    آرمان وقتی اصرار و علاقه ی مرا دید دلگرمم کرد و گفت: " تو حتما قبول می شی چون دختر فعال و با استعدادی هستی. اما در مورد کتاب... من فکر می کنم اگه از همین فردا کار نوشتن رو شروع کنی حتما موفق می شی تا آخر تابستون تمومش کنی. من دوست ناشری دارم که می تونه تو کار چاپ و نشر این کتاب بهمون کمک کنه. "
    هرگز نمی توانستم در مقابل خواسته اش مقاومت کنم. هرگز! لبخندی به رویش زدم و گفتم: " باشه از همین فردا کارو شروع می کنم. " اما هنوز حرفم تمام نشده بود که موبایلم زنگ زد. آرمان با تعجب نگاهی به موبایل خودش انداخت ولی بعد متوجه شد که صدا متعلق به موبایل او نیست. وقتی قیافه ی متعجبش را دیدم به رویش لبخند زدم وبا اشاره دست خواستم سکوت کند و چیزی نگوید. بعد تلفن را جواب دادم و صدای مادر را شنیدم که با دلواپسی گفت: " سپیده جون، حالت خوبه مادر؟ "
    _ آره مادر جون حالم خوبه.
    _ سپیده چه اتفاقی برات افتاده؟ تو الان کجایی مادر؟
    _ من الان تو یه کافی شاپ نشستم و دارم کافه گلاسه می خورم. مادر چرا اینقدر نگرانی؟ چی شده؟
    _ سیامک گفت تو تصادف کردی. یعنی با من شوخی کرده؟!
    _ نه اتفاقا سیامک این دفعه رو باهاتون جدی صحبت کرده. ولی شکر خدا به خیر گذشته و من خوب و سلامتم.
    _ سپیده! تو با چی تصادف کردی؟ خدایا دارم نصف عمر می شم. امان از دست ششما دو تا بچه که آرامش برای من نذاشتید.
    _ با یه وانت. ولی شکر خدا به خیر گذشت و من سلامتم. تا نیم ساعت دیگه ام می رسم خونه.
    _ یعنی نمی خوای سیامک رو بفرستم دنبالت؟
    _ نه! مادر یه وقت این کار رو نکنی ها خودم میام.
    _ پس مواظب خودت باش.
    _ باشه مادر جون. کار دیگه ای نداری؟
    _ نه عزیزم فقط زود بیا.
    در تمام مدتی که با ادر صحبت می کردم آرمان محو تماشایم شده بود و نگاهش روی صورتم ثابت مانده بود. از فکر اینکه او عاشقم شده و مهرم را به دل گرفته روحم در حال پرواز بود و در پوست خود نمی گنجیدم. لبخندی زد و در حالی که به گوشی موبایلم اشاره می کرد گفت: " مبارکه. "
    با خنده گفتم: " متشکرم. یکی دو هفته ای می شه که صاحب این موبایل شدم. بعد از جا بلند شدم و گفتم: " مادرم دلواپسه. من دیگه باید برم. "
    با بی قراری گفت: " امروز که وسیله نداری اجازه بده من برسونمت. "
    _ نه متشکرم. مزاحمت نمی شم.
    _ چه مزاحمتی؟ تعارف مکن.
    _ نه آرمان، باور کن تعارف نمی کنم. خانواده ی من به اینجور معاشرت ها عادت ندارن. باید منو ببخشی که دعوتت رو رد می کنم.
    با لبخندی معنی دار گفت: " ایرادی نداره. فرصت برای این کار زیاده. "
    و در حالی که بسیار سر حال و سرخوش بود رفت که صورتحساب کافه را بپردازد. وقتی از کافه بیرون آمدیم برایم تاکسی دربست گرفت. قبل از خداحافظی به او گفتم: " آرمان وقتی ازت جدا می شم دلم خیلی برات تنگ می شه. من خیلی بهت عادت کردم. "
    نگاهی دقیق به صورتم انداخت و گفت: " موبایلت رو بده به من. "
    با اینکه از درخواستش تعجب کرده بودم گوشی را به دستش دادم. شماره موبایل خودش را در حافظه ی گوشی من وارد کرد و گفت: " هر وقت دلت برام تنگ شد با این شماره تماس بگیر. مطمئن باش من مشترک خوبی ام و همیشه در دسترسم. "
    با این حرفش هر دو به خنده افتادیم. برق شیطنت در سوسوی نگاه قشنگش می درخشید. آهسته زیر گوشم گفت: " می خوام قبل از رفتن یه سوالی ازت بپرسم. "
    _ بپرس.
    _ وقتی اون دختر گلفروشه می گفت تو زن منی چه احساسی بهت دست داد؟
    از خدا خواسته گفتم: " چیزی نمونده بود از خوشحالی غش کنم و از حال برم. "
    خندید و گفت: " خوبه بازم یه تفاهم دیگه. آخه منم درست همین احساس رو داشتم. "
    _ آرمان نکنه می خوای نعش بیهوش منو بفرستی خونه. ها؟ آخه خیلی دلم می خواست این حرفو ازت بشنوم.
    _ نه عزیزم بهتره صحیح و سالم بفرستمت خونه که مادرت همین اول کاری ازم دلخور نشه.
    _ اوه تو خیلی آینده نگری!
    همان طور که می خندید گفت: " کار داستان رو فراموش نکن. "
    _ باشه از همین فردا شروع می کنم.
    _ خوبه. شنبه می بینمت.
    آرمان کرایه تاکسی را پرداخت کرد و راننده به راه افتاد اما هنوز ثانیه ای نگذشته بود که احساس کردم دلم برایش تنگ شده است. بی درنگ برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم اما او در میان شلوغی جمعیت گم شده بود. با حسرت آهی کشیدم و در فکر این بودم که گره کور این معما کجاست؟ اگر آرمان به من علاقه مند شده یا به قول خودش عاشقم شده پس چرا از من خواستگاری نمی کند؟ احساس می کردم از این به تاخیر انداختن ها و رفتار حساب شده اش منظور خاصی دارد. به طور حتم او در زندگی شخصی اش گرفتاری خاصی داشت. اما من آنقدر در عشق او مصمم بودم که احساس می کردم گرفتاری اش از هر نوع که باشد برایم تفاوتی نخواهد کرد. من او را می خواستم و خوشحالی ام از این بود که حالا می دانستم او عاشقم شده است و در خلوت رویاهایش به من فکر می کند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/