فصل دوم ( 6 )
موضوع تلفن فرشاد را به خاله مهری اطلاع دادم و خاله بی درنگ گوشی را برداشت و شماره اصفهان را گرفت. مدام خدا خدا می کردم مادر و خاله بعد صحبت با فرشاد به بهار خواب بروند و یکی - دو ساعت بخوابند تا من بتوانم فرصتی برای تلفن کردن به ماندانا بدست بیاورم. خوشبختانه دعایم زود مستجاب شد اما در همان لحظه تلفن دوباره زنگ زد!
این دفعه با عصبانیت گوشی را برداشتم اما از شنیدن صدای آرزو دختر بزرگ خاله مهناز به وجد آمدم چون آرزو حدود دو هفته بود که همراه خانواده اش به مسافرت رفته بود. با خوشحالی گفتم: " سلام آرزو حالت چطوره؟ "
_ سلام سپیده جون خوبم. تو چطوری؟
_ منم خوبم. خاله مهناز چطوره؟
_ مادرم هم خوبه. سلام می رسونه.
_ سلام منم بهش برسون. همیشه به گردش و خوشی از تهران زنگ می زنی؟
_ آره تازه رسیدیم. منم بلافاصله باهات تماس گرفتم. خب تعریف کن ببینم چه خبرها؟ خوش می گذره؟
برای دقایقی سرگرم صحبت با آرزو شدم. مادر که داشت برای خواب نیمروز آماده می شد وقتی فهمید در حال صحبت با آرزو هستم از خوابیدن منصرف شد و گوشی را از من گرفت تا با آرزو خاله مهناز صحبت کند. به راستی اوضاع غم انگیز بود چون می دانستم گفتگوی مادر با خاله مهناز حالا حالاها تمام شدنی نیست و البته حدسم درست بود. ناراحتی ام زمانی بیشتر شد که بعد از مادر خاله مهری پای تلفن نشست تا با خاله مهناز و آرزو صحبت کند. مثل اینکه این مکالمه ی طولانی بین خاله ها و خواهر زاده ها تمام شدنی نبود! اینبار خودم برای اینکه کمتر حرص بخورم تصمیم گرفتم چند ساعتی بخوابم تا کمی آرامش پیدا کنم و صحبت با ماندانا را به فرصت مناسب تری موکول کنم.
* * *
روز شنبه وقتی به آموزشگاه رسیدم و خواستم ماشینم را داخل پارکینگ ببرم متوجه شدم پارکینگ بسته است. برای چند لحظه جلوی در منتظر شدم بلکه نگهبان بیاید و در را باز کند اما انتظارم بی فایده بود و او نیامد. ساعت را که نگاه کردم متوجه شدم چیزی به شروع کلاس نمانده است. عاقبت از بردن ماشینم به پارکینگ منصرف شدم و آن را جلوی در ورودی ساختمان پارک کردم و با عجله وارد کلاس شدم.
این بار روی نیمکتی در ردیف جلو نشستم و مشتاقانه چشم به در دوختم تا هر چه زودتر آرمان عزیزم را ببینم و بالاخره آمد. با همان جذبه و غرور همیشگی. دخترهای کلاس به احترام آمدن استاد سر پا ایستادند و آرمان با خوشرویی به ما گفت: " سلام خواهش می کنم بفرمایید. "
قبل از اینکه تدریس را شروع کند کتابی را از کیفش درآورد و گفت: " بچه ها امروز می خوام در مورد این کتاب باهاتون صحبت کنم. "
نام کتاب را روی تخته وایت برد یادداشت کرد و ادامه داد: " این کتاب نمونه ی خوبی از یک فیلمنامه ی سطح بالا و حرفه ایه. البته من فکر می کنم همه ی شما باید فیلم سینمایی این کتاب رو که چند سال پیش اکران شد دیده باشید. نویسنده ی سناریوی این فیلم سینمایی خود من هستم. کسی هست که این مطلب رو بدونه؟ "
هیچ کس اظهار نظر نکرد. خودش ادامه داد: " اگر کسی داستان فیلم رو به خاطر داره، اونو برامون تعریف کنه. خواهش می کنم برای چند دقیقه نقطه نظرات و برداشتهای خودتون رو از این فیلم برام شرح بدید. "
دختری از ردیف وسط اجازه صحبت گرفت و شروع کرد به تعریف داستان آن فیلم و برداشتهای خودش را در مورد سکانس های جنجالی و همین طور سکانس پایانی فیلم مطرح کرد. پس از او چند نفر دیگر نیز اظهار نظر کردند. آرمان بعد از شنیدن حرفهای بچه ها شروع کرد به توضیح در مورد تکنیک و نحوه ی نگارش دیالوگ ها و آموزش فیلمنامه نویسی حرفه ای البته با ذکر چند مثال از سطور مختلف کتاب...
در حال نوشتن جزوه بودم که نگاهم به دختر بغل دستی ام افتاد. او سرگرم طراحی چهره ی دختری بود که صورت فوق العاده زیبایی داشت. بی اختیار محو تماشای طراحی اش شدم. در همین حین فکری مثل صائقه به ذهنم راه پیدا کرد. برگشتم و نگاهی به چهره آرمان انداختم که هنوز مشغول تدریس بود و همان طور که داشت صحبت می کرد قدم زنان از سر کلاس به ته کلاس می رفت و دوباره بر می گشت. یک بار که به آخر کلاس رفته بود دستم را روی دفترچه ی دختر بغل دستی ام گذاشتم و با خود خواهی قلمش را از دستش گرفتم و در گوشه ی دفترچه اش نوشتم: " دختر تو نقاشی؟"
دختر که از حرکت من خیلی تعجب کرده بود قلم را از دستم گرفت و در کنار یادداشت من نوشت: " آره چطور؟ "
دوباره در گوشه دفتر چه اش نوشتم: " اسمت چیه؟ "
بالای دفترچه اش نوشت: " نسرین. "
این بار بالای دفترچه خودم نوشتم: " نسرین یه خواهش ازت دارم. قبول می کنی؟ "
نوشت: " چی کار باید بکنم؟ "
نوشتم: " خواهش می کنم صورت استاد رو برام طراحی کن. "
لبخندی زد و روی کاغذ نوشت: " پس تو هم عاشق استاد شدی؟ "
از چیزی که روی کاغذ نوشت شوکه شدم! این بار با التماس نگاهش کردم و زیر لب گفتم: " نسرین خواهش می کنم. "
نسرین برای چند لحظه با تعجب نگاهم کرد اما بالاخره دست به کار شد. از آن لحظه به بعد دیگر چیزی از درس و کلاس و داستان نویسی نفهمیدم.تمام فکر و ذهنم متوجه طراحی نسرین شده بود و هر بار که نگاهم به دستهای هنرمندش می افتاد که تند تند در حال سیاه کردن کاغذ بود از فرط هیجان و خوشحالی جان به لب می شدم.
بالاخره ساعت اول کلاس تمام شد و زنگ تفریح به صدا درآمد. آرمان با چند لحظه تاخیر کتابش را بست و از کلاس بیرون رفت. بعد از رفتن او از نسرین خواهش کردم نتیجه کارش را نشان بدهد اما او با بد جنسی طراحی اش را لای دفترچه اش گذاشت و گفت: " اینجا نمی شه. ممکنه بقیه دخترهای کلاس کارمو ببینن. بهتره بریم بیرون. "
دل توی دلم نبود که هر چه زودتر آن طراحی را ببینم. وقتی از کلاس بیرون آمدیم نسرین پرسید: " اسمت چیه؟ "
گفتم: " سپیده. "
گفت: " سپیده جواب سوالمو ندادی. تو هم عاشق استاد شدی؟ "
دلم را به دریا زدم و گفتم: " آره اما تو چی؟ تو هم بهش علاقه مند شدی؟ "
نسرین جوابمو نداد اما بالاخره دفترچه اش را باز کرد و طراحی را به دستم داد. واقعا از تماشای طراحی که انجام داده بود مات زده شدم چون کار او بقدری زیبا و طبیعی از آب درآمده بود که احساس می کردم آن طراحی یک عکس سیاه و سفید از صورت آرمان است. با شگفتی گفتم: " نسرین کارتت یه شاهکاره. "
نسرین گفت: " از تعریفت متشکرم اما بهتره اغراق نکنی. "
_ اغراق چیه دختر؟ این نقاشی واقعا شاهکاره. اگه ازت خواهش کنم اونو بدیش به من این لطفو در حقم می کنی؟
_ نه. به هیچ قیمت.
_ آه نسرین خواهش می کنم. من این طراحی رو می خوام.
_ نه سپیده اصرار نکن. چون خودمم خیلی از کارم خوشم او مده. این طراحی یه خاطره اس، یه یادگاری از این کلاس.
_ نسرین تو رو خدا اینقدر بی انصاف نباش. مطمئن باش طوری نمی شه اگه این خاطره یا به قول تو یادگاری پیش من امانت بمونه. ها؟ نظرت چیه؟
_ خیلی خب، این طراحی مال تو.
_ آه متشکرم. نسرین تو فوق العاده ای. مطمئن باش به زودی محبتت رو جبران می کنم. اما یه خواهش ازت دارم.
_ باز چه خواهشی؟
_ خواهش می کنم به چیزی که بهت گفتم حرفی به کسی نزن. این یه راز بین من و تو. باشه؟
_ باشه چیزی به کسی نمی گم.
_ جانمی!
یک بار دیگر با شیفتگی به طراحی نگاه کردم. بعد آن را لای دفترچه ام گذاشتم و به اتفاق نسرین به کلاس برگشتیم.
در ساعت دوم کلاس آن روز آرمان از بچه ها خواست داستانی کوتاه را در قالب یک فیلمنامه طرح ریزی کنند. گفت: " بچه ها خواهش می کنم همین حالا کارتون رو شروع کنید و سعی کنید داستانتون کوتاه و مختصر باشه که بتونید تو همین جلسه تمومش کنید. "
با سر سختی از نگاه کردن به روی ماهش صرف نظر کردم و مشغول نوشتن شدم اما به طور حتم یک داستان عاشقانه از آب درمی آمد.
وقتی زنگ پایان کلاس زده شد آرمان رو به من کرد و گفت: " خانوم کیانی اگر زحمتی نیست خواهش می کنم داستانهای بچه ها رو جمع آوری کنید و بیارید دفتر. "
از خدا خواسته گفتم: " چشم استاد با کمال میل. "
نسرین نگاه معنی داری به من انداخت و گفت: " مثل اینکه دل به دل راه داره. استاد باهات آشنایی داره؟ "
با خنده گفتم: " آره اما نه اون طور که تو فکر می کنی. من تا حالا یکی دو تا داستان برای چاپ تو هفته نامه اش نوشتم. رابطه مون فقط در حد همکاریه. "
_ از انتخابش معلومه! توی همین یه ساعتی که من فهمیدم شما دو نفر یه جورایی با هم رابطه دارید و نسبت بهتون کنجکاو شدم، می بینم عشق و احساسه که همین طوری از نگاه جفتتون فوران می کنه. اونوقت تو می گی رابطه مون فقط در حد همکاریه؟!
_ نسرین واقعا به نظر تو این طوریه؟ آخه از نظر من اون خیلی مغروره. من که قبلا بهت گفتم ازش خوشم اومده اما اصلا نمی دونم اون چه احساسی نسبت به من داره.
_ به نظر من استاد بهت توجه داره. مگه ندیدی با چه اشتیاقی ازت خواست داستانهای بچه ها رو براش ببری دفتر؟
_ آخ یادم رفته بود منتظرمه! بهتره زودتر داستانهای بچه ها رو جمع کنم، تو دیگه کاری نداری؟
_ نه.
با نسرین روبوسی کردم و بلافاصله پس از جمع آوری داستانها از کلاس بیرون آمدم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)