نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 105

موضوع: رمان همراز عشق | سهیلا باقری

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم ( 4 )

    حوالی غروب بود که مادر و بقیه به خانه برگشتند. خاله مهری برایم یک قواره پارچه پیراهنی بسیار زیبا خریده بود. وقتی پارچه را به دستم می داد گفت: " سپیده جون امیدوارم روزی برسه که برای خرید عروسی تو بریم بازار. "
    مادر هم با یک دنیا ذوق و شوق به خاله گفت: " خدا از دهنت بشنوه مهری جون. این آرزوی منه که سپیده هر چه زودتر ازدواج کنه و من نوه دار بشم. وای سپیده نمیدونی از حالا چه ذوقی برای بچه ی تو دارم. اگه تو فقط یه خرده همت کنی منم خیلی زود مادر بزرگ می شم. اما چی کار کنم که تو اصلا گوشت بدهکار این حرفها نیست. "
    نمی دانم چرا این بار در مقابل حرفهای مادر عکس العمل شدید نشان ندادم! فقط گفتم: " مادر جون هر چی قسمت باشه همون می شه. در مورد ازدواج هم بهتون قول می دم اگه یه خواستگار خوب و با سواد برام پیدا بشه که با درس خوندن و دانشگاه رفتن مخالفت نداشته باشه حتما باهاش عروسی می کنم. آره مادر، من اونقدرهام که شما فکر می کنید بی احساس نیستم. "
    مادر که برای اولین بار این حرف را از زبان من می شنید با خوشحالی گفت: " راست می گی سپیده؟ چقدر خوشحالم که بالاخره عاقل شدی. من فکر می کردم تو حالا حالاها مهمون منی! "
    آن شب در انتظار رسیدن فردا و دیدن دوباره ی آرمان خواب به چشمم نیامد. چون تصمیم داشتم فردا به دفتر هفته نامه بروم و برای چاپ داستان جدیدم مستقیما با خود آرمان صحبت کنم.



    * * *
    صبح روز بعد با صدای بلند زنگ ساعت که آ را برای هشت صبح تنظیم کرده بودم از خواب پریدم. و برای اینکه از احساس التهاب و دلشوره ام بکاهم به حمام رفتم و دوش آب سرد گرفتم تا کمی سر حال شوم. بعد به اتاقم برگشتم و سرگرم لباس پوشیدن شدم و تمام حواسم درگیر این بود که آراسته و برازنده مقابل آرمان ظاهر شوم. در همین لحظه مادر به اتاقم آمد و گفت: " سپیده جون محبوبه خانوم امروز دعوتمون کرده که بریم جشن نامزدی دخترش. تو کی بر می گردی خونه؟ "
    گفتم: " دقیقا نمی دونم ولی فکر می کنم تا ظهر برگردم. مادر شما می تونید بدون من برید. با خاله مهری و مهشید. منم اگر زودتر برگشتم حتما خودم میام. "
    روسری ام را به سر کردم و داستانم را در کیفم گذاشتم اما قبل از رفتن یک بار دیگر نگاهی به آینه انداختم و زمانی که مطمئن شدم همه چیز رو به راه است با خیال راحت به راه افتادم.
    پس از حدود یک ساعت معطلی در ترافیک خیابانها به دفتر هفته نامه رسیدم و ماشینم را زیر سایه ی یک درخت پارک کردم. در همان حال چشمم به ماشین آرمان افتاد که جلوی ساختمان هفته نامه پارک شده بود. بی اختیار دلم لرزید و زیر لب گفتم: " بازی عشق شروع شد! "
    تا آن لحظه هرگز فکر نمی کردم این بازی اینقدر جدی و هولناک باشد اما چاره ای نداشتم. دل را باخته بودم و وسوسه ی عشق آرمان در جسم و جانم ریشه دوانده بود. عاقبت با یک دنیا التهاب وارد دفتر هفته نامه شدم و خود را به دست سرنوشت سپردم.
    در برخورد اول با منشی آرمان سلام و احوالپرسی کردم و با وجود اینکه می دانستم پروین هنوز نیامده گفتم: " من کیانی هستم، می خواستم خانم دادفر رو ببینم. ایشون تشریف دارن؟ "
    منشی گفت: " نخیر ایشون هنوز تشریف نیاوردن. "
    کمی مکث کردم بعد گفتم: " می بخشید آقای اصلانی چطور؟ می تونم ایشون رو ملاقات کنم؟ "
    منشی گفت: " بله ایشون تشریف دارن ولی باید چند دقیقه منتظر بمونید چون در حال حاضر تو جلسه هستن. "
    با خوشحالی گفتم: " مسئله ای نیست. منتظر می مونم. "
    در گوشه ای از سالن به انتظار نشستم و برای اینکه خودم را سرگرم کنم از نشریه های مختلفی که روی میز چیده شده بود یکی از شماره های هفته نامه سحر را بیرون کشیدم و به امید خواندن مقاله ای از آرمان آن را ورق زدم.
    دقایقی بعد منشی با یک سینی چای روبرویم ایستاد. با لبخندی تعارف او را جواب دادم و یک فنجان چای برداشتم و در همان حال گفتم: " فکر می کنید چقدر باید منتظر بمونم؟ "
    منشی گفت: " فکر نمی کنم زیاد طول بکشه. آقای نکویی حدود یک ساعته که مهمون جناب جلالی هستن. همین الان بهشون می گم که شما منتظرشون هستین. "
    با دستپاچگی گفتم: " نه خواهش می کنم! چیزی بهشون نگید. قصد ندارم مزاحمشون بشم. "
    منشی با شک و وسواس نگاهم کرد و گفت: " هر طور میل خودتونه! "
    چای را سر کشیدم و سرگرم خواندن هفته نامه های دیگر و مقاله های دیگری از آرمان شدم. در همین حین احساس کردم صدایش را می شنوم. خوشبختانه انتظارم زیاد طول نکشید و آرمان خیلی زود به همراه مردی میانسال از اتاقش خارج شد و او را بدرقه کرد. وقتی برگشت آهسته از جا بلند شدم و با یک دنیا التهاب گفتم: " سلام. "
    با شنیدن صدا سرش را بالا گرفت و نگاهی مملو از تعجب و ناباوری به من انداخت. بعد با شادمانی محسوسی گفت: " سلام! هیچ فکر نمی کردم امروز شما رو اینجا ببینم. خیلی خوش اومدید. "
    و با نهایت احترام مرا به اتاق خودش راهنمایی کرد. هیجان دلپذیری قلبم را به لرزه انداخته بود. هیچ وقت تا آن اندازه زیبا و جذاب ندیده بودمش. پیرهن سفید و شلوار جین و عطر مطبوعش عقل و هوش و حواس را از سرم پراند. راستی که خواستنی و مطلوب دل من بود. با همان حالت متعجب گفت: " بفرمائید ببینم چی شده که شما امروز لطف کردید و ما رو سرافراز کردید. خواهش می کنم بفرمائید. "
    به نرمی تبسمی کردم و گفتم: " راستش امروز با خانم دادفر قرار داشتم ولی ظاهرا ایشون تشریف ندارن. "
    روبرویم نشست و گفت: " بله تشریف ندارن. امروز دیرتر میان. "
    داستانم را روی میز گذاشتم و گفتم: " من به ایشون قول داده بودم تا آخر هفته داستان دیگه ای بنویسم که اگه مناسب بود تو هفته نامه ی شماره بعد چاپ بشه. "
    نوشته هایم را برداشت و گفت: " خب، چه جور داستانی نوشتید؟ "
    کوتاه گفتم: " یه داستان عاشقانه. "
    خندید و گفت: " ولی شما تو داستان قبلی تون عشق و عاشقی رو مسخره کرده بودید. "
    خیلی از حرفش خجالت کشیدم. سرم را پایین انداختم و گفتم: " اما هر داستانی لطف خودش رو داره. البته این تغییر موضع تا حدی به اوضاع روحی خودم بستگی داره. "
    با شیطنت گفت: " می تونم بپرسم چرا روحیه تون عوض شده؟ "
    لبم را به دندان گرفتم و برای اینکه افکارش را منحرف کنم گفتم: " این اولین داستان عاشقانه ایه که من نوشتم و اولین تجربه ی منه. به هر حال باید این احساس رو تجربه می کردم. "
    از فرط هیجان و دلهره نفسم بالا نمی آمد. کمی مکث کردم و بعد از نفس عمیقی ادامه دادم: " زمانی که دنبال سوژه می گشتم همین طور وقتی جمله ها رو می نوشتم، سعی کردم یه داستان معمولی بنویسم که عامه پسند باشه. چون حدس زدم این جور نوشته ها برای چاپ تو یه هفته نامه ی اجتماعی که مخاطبش بیشتر مردم عامی ان مناسبتره. "
    از شنیدن حرفم خیلی جا خورد. با تعجب گفت: " یعنی شما مطالب هفته نامه رو سطحی و عامه پسند می دونید؟ "
    گفتم: " اگه ناراحت نمی شید باید بگم بله. البته به غیر از مقاله های شما مطلب جالب دیگه ای ندیدم. فکر می کنم خوندن این نشریه حتی داستان من فقط برای سرگرمی و وقت گذرونی مناسبه. البته می بخشید که من این طوری فکر می کنم. "
    اصلا دوست نداشتم اینقدر رک صحبت کنم اما مجبور بودم برای اینکه طرز فکر و سطح توقع ام را به رخش بکشم این حرفها را بزنم تا او فکر نکند با یک دختر بچه ی احساساتی طرف صحبت شده است.
    با حالتی متفکر به صورتم نگاه کرد و گفت: " مگه شما مقاله های منو خوندید که ازشون حمایت می کنید؟ "
    گفتم: " بله چند تاشون رو خوندم. خیلی هم از معلومات و سبک نوشتن شما لذت بردم. "
    با همان حالت متعجب گفت: " جای شکرش باقیه که لااقل از کار من راضی هستید! "
    این را گفت و از اتاق بیرون رفت اما چند دقیقه بعد با یک سینی چای برگشت! وقتی فنجان چای را مقابلم می گذاشت با لحن شوخی گفت: " بفرمائید مشغول بشید خانوم منتقد. "
    آهسته گفتم: " ببخشید اینقدر صریح اظهار نظر کردم. دست خودم نبود. "
    و او با خنده ای دلنشین گفت: " مهم نیست. اتفاقا خیلی از جسارتت خوشم اومده. کمتر کسی در موقعیت تو جرات گفتن همچین حرفهایی رو داره. تو حتی از اینکه داستانت را چاپ نکنم نترسیدی و نظرتو رک بهم گفتی. این خیلی برام با ارزشه. "
    از فرط خوشحالی زبانم بند آمده بود. اصلا باورم نمی شد که او اینقدر صمیمی و دوستانه با من حرف میزند. نوشته هایم را از روی میز برداشت و نگاهی سطحی به آنها انداخت. بعد با خودش زمزمه کرد: " و قلب من! " و بعد از کمی مکث گفت: " چرا اسم داستان رو نا تمام گذاشتی؟ "
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم: "می خواستم خواننده با توجه به احساسی که بعد از خواندن داستان پیدا می کنه بقیه اسم رو با سلیقه ی خودش کامل کنه. مثلا و قلب من متولد می شه یا عاشق می شه یا تعبیرهای دیگه. "
    از شنیدن حرفم به فکر افتاد و بی آنکه چیزی بگوید دوباره از اتاق بیرون رفت. نمی دانم چه اتفاقی افتاد یا از حرفم چه برداشتی کرد که ناگهان غمگین شد؟ البته این دفعه من مطمئن بودم چیزی نگفتم که او را ناراحت کرده باشم اما این حقیقت داشت که او بعد از شنیدن حرف من به طور ناگهانی غمگین شد و نگاهش را از من برگرفت. به هر حال چایم را سر کشیدم و آماده ی رفتن شدم چون اصلا دلم نمی خواست با پروین روبرو بشوم اما چند دقیقه بعد که دوباره صدایش را شنیدم بی اختیار پاهایم از حرکت ایستاد و قلبم به تپش افتاد. انگار دلم می خواست باز هم بمانم!



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/